جمعه‌ی جلال

وطن امروز ۱۷ شهریور ۱۳۹۷

خسته از «آپارتمانیسم» این بدریخت‌ترین مظهر مدرنیسم که حقیقتا نفس‌مان را تنگ کرده، نشسته‌ایم در خانه‌ای که «حیات» دارد؛ با ت ۲ نقطه! و «حیاط» دارد؛ با ط دسته‌دار! خانه‌ای که آقاجلال، هم معمارش بود، هم بنایش! خانه‌ای که سیمین‌خانوم، رسم امانت به‌جا آورد و حفظش کرد! همان‌طور که بود! همان‌طور که جلال خواسته بود! همان‌طور که جلال ساخته بود! زن باکلاس، این‌جور کلاس کار مرد را حفظ می‌کند! و من به این خانه، فراتر از یک «موزه» به چشم یک «پناهگاه» نگاه می‌کنم! پناهگاهی برای این همه آه بلند که می‌کشیم! بلندتر از ارتفاع کاخ‌های شهر! ممنون حضرت آل احمد، بابت این یادگاری! ۵۰ سال گذشت از آن روز که تو از اسالم، سالم برنگشتی و داغت برای همیشه ماند در دل دوستدارانت اما چه خوب که در کتاب، قلم تو و در این حیاط، قدم تو الی‌الابد برای ما مانده است! حرص را خودت خوردی و ناظر بر امانت‌داری پسندیده‌ی همسرت، ارث را گذاشتی برای ما! به شهادت «سنگی بر گوری» این اواخر، همه‌ی قصه‌ی زندگی‌ات، غصه‌ی نداشتن بچه بود! و حالا بشنو! این صدای ونگ‌ونگ فرزندان تو و سیمین است! آنهم در خانه‌ات! یعنی دلم می‌خواهد زل بزنم به آسمان بالای این حیاط حوض‌دار، بلکه چشمم به جمال «مدیر مدرسه» روشن شد! می‌شنوی حضرت جلال؟! دلم حتی برای صدای تق‌تق عصای خانم دانشور تنگ شده! چقدر باکلاس، عصا برمی‌داشت همسرت! تنها باری که دیدمش، در امام‌زاده‌ی تجریش بود! و پیرزن تنها بود! در جایی که عمارتش حیاط داشت و حیاطش حوض و حوضش آب و آبش حیات! درست مثل همین جا! جایی که می‌توان آسمان را به‌راحتی دید و دمی به آسودگی نفس کشید! عوض آن مرگ مشکوک، زندگی‌ات به شکل غریبی کوک بود آقاجلال! و هنوز هم کوک است! روشنفکر بودی و متعهد بودی و منتقد بودی و می‌نوشتی و می‌خروشیدی و فریاد می‌زدی که «اگر می‌خواهی بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز!» اما قبل از همه‌ی اینها، در وهله‌ی اول «آدم» بودی! آنقدر آدم که بفهمی کجا وقت «کسی» است و کجا موسم «خسی»! ای بسا منورالفکر و روحانی و که و که که فقط «کسی در میعاد» هستند و هرگز به رتبه‌ی «خسی در میقات» نمی‌رسند! و این همان والامرحله‌ی بندگی است! جایی که آدمی از همه‌ی خود بگذرد و‌ تنها خدا را ببیند! شگفتا! تو از «حزب توده» بریدی اما از «توده» نه! و ماندی تا آخر، با مردم! اگر چه گاه بدعت‌های‌شان را که تصور می‌کردند سنت است، نقد می‌کردی! ظاهرش آن است که عمر تو به انقلاب، قد نداد ولی تو خود تجسم انقلاب بودی! روزی علیه این راه رفته! روزی علیه آن راه رفته! و دگرروز علیه خودت! که تو تجسم انقلاب درونی بودی! و قیام علیه نفس! و نادم و پشیمان از سال‌های بی‌نمازی! من هم اعتراف کنم؛ دلم می‌خواهد بعد از عمری بی‌نمازی، چند رکعتی نماز بخوانم به امامت صداقتت! و اقتدا کنم به بلندای حریتت! همان حریت ناب که مظلومیت شیخ شهید عصر مشروطه را تاب نیاورد! و شجاعانه از «علامت استیلای غربزدگی» نوشت! واقعا تو که بودی آقاجلال که هم شاهک عاری از مهر را می‌زدی و هم شاه درون خود را! و اشتباهات خود را! گاهی مطمئن می‌شوم که در فرهنگ لغت منوالفکران غربزده، هر لغتی هست الا این عذرخواهی لعنتی! رأی‌شان همه درست است و راه‌شان همه راست! هدایت کن به صراط مستقیم پرهیز از منیت، همه‌ی ما را خدایا! کاش روحانی ما، روراستی و آزادگی طالقانی را داشت و روشنفکر ما حریت و شجاعت جلال را! کجایید ابوذرهای مخالف زر و زور و تزویر؟! خسته از این همه «تَکرار سیاست» دلم «تِکرار صداقت» می‌خواست که آمده‌ام اینجا! اینجا چه جای خوبی است! اینجا خانه‌ی مردی است که به مخاطبش دروغ نمی‌گفت! و او را بازی نمی‌داد! اینجا خانه‌ی مردی است که حتی در روزگار فرار از دین هم هرگز خود را برتر از خدا ندید! اینجا خانه‌ی مردی است که خودش روشنفکر بود اما چشم بر خیانت روشنفکران نبست! حکایت مطهری که خودش روحانی بود اما به نقد حوزه نشست! اینجا خانه‌ی مردی است که از بس کاریزمای روشنفکری داشت، همه فراموش کردیم ذات قلمش را! و سبک نگارشش را! و ایجاز جملاتش را! و اعجاز بیانش را! اگر «نظم نو» به «نیما» می‌نازد، باید این را هم نوشت که «نثر نو» تا خرخره مدیون «جلال» است! اعتراف کنیم که هنوز هم حج‌نوشتی بهتر از «خسی در میقات» نداریم! آن روزی که زنده‌یاد آل احمد از لزوم گرداندن حج توسط همه‌ی کشورهای اسلامی نوشت، سال‌ها فاصله بود تا حج خونین! و تا منای خونین! و اغلب آثار جلال، همین قدر مؤثر برای زمان فعلی هستند! آیا وقتی وعده‌ی خدا ذیل قول کدخدا تصویر می‌شود و وقتی جان چشم‌آبی ایفل‌نشین از جان کودکان یمن و‌ بحرین و فلسطین، گران‌تر است و وقتی همه‌ی امور کشور را معطل نتیجه‌ی مذاکره با غرب می‌کنند، کدام کتاب را باید خواند الا «غربزدگی»؟! آیا وقتی روشنفکر ما از مردم پول می‌گیرد تا برای زلزله‌زدگان خانه‌ای ساخته شود و هیچ اطلاعی از سرنوشت این پول هنگفت نیست، کدام کتاب را باید خواند الا «در خدمت و خیانت روشنفکران»؟! آری! جلال، روشنفکر متعهدی بود که دیروز اما برای امروز نوشت! و در قلمش نوعی حکمت و آینده‌نگری داشت بلکه سخنش به درد فردای جامعه هم بخورد! و همین است راز اینکه نیم‌قرن بعد از مرگ جلال، هرگز خورشید «نون والقلم» در ما غروب نکرده! نترسیدن از ناسزاها و نهراسیدن از نقد خود و مواجهه‌ی همیشه صادقانه با مخاطب و اعتدال در انتقاد، از دیگر مؤلفه‌های جلال است! به وضع امروز نگاه کنید! «کلید» قلم آزاده و قدم حر آل احمد بود، نه آن چه در انتخابات، نشان‌مان دادند! پس مهم‌تر از ریش، ریشه است! و الحق که جلال، مرد ریشه‌داری بود! همه‌ی بدبختی ما از آن روزی شروع شد که توهم زدیم دهه‌ی جلال گذشته! و دهه‌ی شریعتی گذشته! و دهه‌ی طالقانی و بهشتی و مطهری گذشته! و دهه‌ی کتاب گذشته! باشد که توبه کنیم! و برای این بازگشت، کجا بهتر از خانه‌ی جلال؟! نه! اینجا غار اصحاب کهف نیست! امام‌زاده نیست! مرده هم زنده نمی‌کند! اینجا فقط یک «خانه» است اما خانه به معنای «پناهگاه»! جا دارد از شر این مجازستان پوچ که همه‌ی ما را دارد سطحی بار می‌آورد و نیز از شر این شهر شلوغ پر از دود و بوق و دروغ، دمی پناه بیاوریم به این خانه‌ی اصیل! در و دیوارش را نگاه کنید! آجرهایش را! کتاب‌هایش را! حیات و حیاطش را! حوضش را! به خدا آن جام جم که در فضای مجازی دنبالش می‌گردیم، در همین خانه است! گاهی بیاییم اینجا! گاهی نفس بکشیم در خانه‌ی محبوب! اینجا مثل همین اباطیل، ونگ‌ونگ هم که بکنی، بدل به فاتحه‌ای می‌شود برای شادی روح زن و مردی که خدا می‌داند چقدر آرزوی بچه داشتند! یا جلال و یا سیمین! دیر به دنیا آمدیم اما عاقبت آمدیم!‌ بشنوید! این صدای ونگ‌ونگ بچه‌های شماست در خانه‌ای که حیات و حیاط را با هم دارد! ما بچه‌های پرورش‌گاه قلم و قدم آل احمدیم! و ۵۰ سال بعد از غروب جلال، تازه می‌خواهیم طلوع کنیم! کوک کن زندگی فرزندان خود را، نیم قرن بعد از آن مرگ مشکوک، حضرت آل احمد! «نفرین زمین» دامن ما را گرفت و اینک باید ببینیم اسم کوچه‌ای که خانه‌ی تو یعنی همان آشیانه‌ی ما در آن واقع است، هیچ اسمی نباشد الا «بن‌بست ارض»! حیات مستور در حیاط خانه‌ات اما قبول کن که «آزادراه سما» است! سلام و صلوات خدای واحد احد بر تو باد، حضرت آل احمد! و بر همسر و همسفرت که جَلال ما را با همان لهجه‌ی شیرازی تلفظ می‌کرد؛ «جِلال»! بعد از تو زود، پیر شد اما قلعه را حفظ کرد! لابد می‌دانست بچه‌ها در راهند و پناه می‌خواهند! لابد می‌دید امروز را…

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. مریم می‌گوید:

    سلام..متن رو خوندم ,خیلی دوست داشتم و اینقدر با احساس و صمیم قلب از جلال گفتید که خیلی مشتاق شدم برای مطالعه کتابهای آل احمد…قبلا فقط قسمتی از غربزدگی رو خونده بودم و اسم خسی در میقات رو شنیده بودم ولی الان واجب دونستم که بخونم….ممنون از اینهمه رقص زیبای قلم بر دل کاغذ ….خیلی قلمتون رو دوست دارم

  2. مریم می‌گوید:

    تقریبا بیست روز پیش برای اولین بار توی عمرم روزیم شد زیارت قبور شهدای بهشت زهرا.. ,رفتم سراغ قطعه ۲۶ و قبر بابا اکبر شما و فهمیدم رازقلم مسحور کننده شما رو از نوشته روی سنگ قبر پدر بزرگوارتون

  3. دوست می‌گوید:

    سلام آقای ح‌س‌ی‌ن قدیانی
    لطفا کمی کوتاهتر
    وقابل انتشار
    برای جماعت بی حوصله‌ی زود قضاوت کن

  4. ح‌ق می‌گوید:

    تقدیم به ویکتوریا دانشور
    ح‌سین ق‌دیانی: آن‌جور که خواهر سیمین‌خانوم از متنم تعریف کرد؛ آن‌جور که بعد از مراسم، وقتی خاطره‌ی دیدن نویسنده‌ی سووشون را در امام‌زاده صالح تعریف کردم، بغض کرد؛ آن‌جور که گفت: «حتی طعنه‌هایت در متن به روشنفکران و غربزده‌ها درست بود» و آن‌جور خاص که نگاهم می‌کرد، همه و همه شباهت داشت به مواجهه‌ام با مادران شهدا! و تحویل گرفتن گرم‌شان! خوب به این «تصویر» نگاه کنید! نه ویکتوریا چادری است و نه آن خانم همراه‌شان! حتی می‌توان با مدد از یک خط‌کش، عکس را به ۲ نیمه‌ی «راست حزب‌اللهی» و «چپ روشنفکری» تقسیم کرد! اما بدترین مظهر تحجر، از قضا همین است! و همین که تو برداری آدم‌های جامعه را بر مبنای ظاهرشان تقسیم کنی! و مدام میان‌شان دعوا بیندازی! و فیلم هم بگیری و بفرستی برای آن پیج مریض که بیا و با خوراک جدید، صفا کن! نه اما! ما یک ملت متحد هستیم و ان‌شاءالله متحد هم می‌مانیم! القصه! دیروز عصر در خانه‌موزه‌ی سیمین و جلال، مادر و دختری که باز هم چادری نبودند و خود را از همسایگان این ملک باصفا می‌خواندند، برگه‌ی متنم را ازم خواستند که دادم به‌شان! و این همه در حالی است که دیروز، حرف‌های گل و بلبلی نزده بودم! بدون کمک سپاه و وزارت ارشاد و صداوسیما و پول این نهاد و حمایت آن ارگان و فقط با همت بچه‌های خانه‌موزه و یار دیرین جلال‌دوستم یعنی کائینی، مراسمی برگزار شد بی‌ریا و ساده و خوب! این از این! و اما نکته‌ی دیگری که برایم جذاب بود، مواجهه‌ی ویکتوریا دانشور بود با جلال یعنی شوهر خواهرش، آنهم ۵۰ سال بعد از درگذشت جلال و ۷ سال بعد از درگذشت سیمین! و اینکه نیم‌قرن بعد از غروب جلال، هنوز هم بازماندگان خانم دانشور و در رأس‌شان بانو ویکتوریا، نه تنها نویسنده‌ی «خسی در میقات» را فراموش نکرده‌اند، بلکه با عزت و احترام از جلال یاد می‌کنند! هم‌چنان که برخورد خانواده‌ی آل احمد هم با ویکتوریا کاملا دوستانه و مؤدبانه بود! طرفه حکایت این‌جاست؛ جلال از یک خانواده‌ی شدیدا مذهبی‌سنتی با سیمینی ازدواج کرد که برآمده از یک خانواده‌ی کاملا مدرن بود که خیلی تظاهرات دینی نداشتند! و این مثالی کوچک از بزرگی و عظمت و اتحاد ملت ایران است، با وجود همه‌ی اختلافات! و نیز مثالی کوچک از اهمیت خانه و خانواده و بنیان محکم آن نزد ایرانیان مسلمان است! خدا می‌داند چقدر کیف کردم وقتی دیدم ویکتوریای خواهرزن هنوز هم مدح شوهرخواهر خود را می‌گوید در حالی که از مرگ جلال، نیم‌قرن گذشته! باشد که حواس‌مان، هم به اتحاد باشد و هم به خانواده!

  5. ح‌ق می‌گوید:

    در مدح آیت‌الله طالقانی و مهدی طالقانی
    آقازاده‌ها همه مثل هم نیستند!

    ح‌سین ق‌دیانی: در روزهای پیش، از نمونه‌ی اعلای روشنفکر متعهد نوشتم و از جلال نوشتم و امروز «اورازان» را به مقصد «گلیرد» ترک می‌کنم تا یک ده آن‌ورتر از دهات آل احمد در «طالقان» یاد پسرعموی جلال را گرامی بدارم که الحق نمونه‌ی اعلای روحانی متعهد بود؛ حضرت آیت‌الله سیدمحمود طالقانی! القصه! «ابوذر زمان» آن‌قدر صدق و صفا داشت که زیر عبای بلندش برای همگان جا بود! از مردم عادی بگیر تا خمینی و از خامنه‌ای بگیر تا مردم عادی، همه و همه اولین خطیب نمازجمعه‌ی تهران را دوست می‌داشتند! خیلی زود در و دیوار و حتی مغازه‌های شهر، پر شد از تصاویر «پدرطالقانی» که از فرط مهر و مهربانی، حتی پدر منافقین هم شده بود! صدالبته منافقین دروغ می‌گفتند و طالقانی را نه برای هدایت، که تنها برای سیاست می‌خواستند! آن‌هم چه سیاست شومی! رودررو قراردادن آیت‌الله با امام! و گاه با سپاه! گه‌گاه نیز رخدادهایی رخ می‌داد که منافقین را به چیزهایی امیدوار می‌کرد! مثل قهر چندروزه‌ی آیت‌الله در ورای دستگیری یکی از پسرانش! مرحوم طالقانی اما همان مفسر بصیر قرآن بود که دست آخر از همه‌ی امتحانات الهی سربلند بیرون آمد! از یاد نبریم که ایشان- بعد از امام- محبوب‌ترین رجل اول انقلاب بود که حتی زندان‌بانان رژیم پهلوی هم بعضا روی اسمش قسم می‌خوردند! اما نکته‌ی مهم این‌جاست که آیت‌الله طالقانی هرگز از محبوبیت کم‌نظیر خود سوءاستفاده نکرد! شهری بلکه کشوری پشت آیت‌الله طالقانی بود لیکن حتی قهر چندروزه‌ی ایشان نیز اصلا و ابدا باعث نشد که آن بزرگوار، لشکر علیه انقلاب بکشد! و با محبوبیتش، فخرفروشی کند! باورم هست آیت‌الله طالقانی، پیش و بیش از آنکه «محبوب خلق» باشد، «محبوب خدا» بود! چرا که در مقام عمل، «عبد خدا» بود! شاید بعضی دوری‌ها و پاره‌ای داوری‌های آیت‌الله طالقانی را هنوز هم نپسندیم اما مسئله این‌جاست؛ هیچ کدام از مواضع ابوذر زمان، با نیت همراهی با دشمن اتخاذ نمی‌شد! لذا آیت‌الله طالقانی «صادق» بود و نیز «ساده» بود لیکن هرگز «ساده‌لوح» نبود! او ناظر بر جایگاه رفیعی که نزد امام داشت، گاهی با امام، مباحثه هم می‌کرد ولی در عین حال، مراقب نقشه‌ی دشمن هم بود! آن‌قدر که سر بزنگاه، درست‌ترین تصمیم را بگیرد! شگفتا! امامی که به شدت از بذل و بخشش عناوین به این و آن پرهیز داشت و به این راحتی‌ها مدح کسی را نمی‌گفت، آیت‌الله طالقانی را نه تنها «ابوذر زمان» نامید، بلکه زبان گویای ایشان را همچون «شمشیر مالک اشتر» مفید به حال اسلام و مسلمین توصیف کرد! بزعم حقیر، بزرگترین خصیصه‌ی آیت‌الله طالقانی «شجاعت در موضع‌گیری» بود! و این‌که بدانی قرار است به خدا، جواب پس بدهی، نه به خیل عظیم دوست‌دارانت! ای بسا روشنفکر یا روحانی که از بیان حرف حق، طفره می‌روند یا با علم بر خبط خود، باز هم بیان لغو و کلام لق خود را تَکرار می‌کنند! ترس این بزدلان دنیا و آخرت از آن است که مبادا طرفداران خود را یا حتی قلیلی از آن‌ها را از دست بدهند! آیت‌الله طالقانی اما اهل این محاسبات نبود! و با وجود آن‌همه نرم‌خویی در حق این گروه و آن گروهک- صدالبته به قصد اصلاح، نه آن‌که خود، بدتر از آن‌ها شود!- در وقت لازم، آن‌چه واجب است بگوید را و آن‌چه حق است بگوید را می‌گفت! و لابد در دلش می‌گفت؛ «حالا ۴ تا جوجه‌منافق می‌خواهند به من بابت سخنانم در خطبه‌ی نماز، بد و بیراه بگویند! خب بگویند!» بنابراین بعضی‌ها که کاری جز تَکرار دروغ و بوق و رذالت ندارند، حتی کاریکاتور آیت‌الله طالقانی هم نیستند! برگردم به جلال! یعنی از بس گند زده‌اند آقازاده‌ها، که آن روز در خانه‌ی آل احمد با خود اما خطاب به او می‌گفتم؛ «اگر قرار بود خرس گنده‌ای شود مثل الباقی، همان به که هیچ پسری نداری!» دوباره القصه! چشمم در آن حیاط جلالی، ناگاه به سیدمهدی طالقانی افتاد! بگذار سخن به صراحت مضاعف بگویم؛ تا همین ۱۰ سال پیش و بنا به دلایلی که شاید در میان سطور رفته هم مکشوف باشد، شهیدان بهشتی و مطهری را بیش از طالقانی دوست می‌داشتم و بیشتر هم برای‌شان می‌نوشتم اما آقازاده اگر آدم باشد، قدر آقا را هم فزونی می‌دهد! و حالا بسی بیش از قبل، آیت‌الله طالقانی را دوست می‌دارم! دقت شود! سیدمهدی طالقانی، نه اصولگراست، نه بسیجی است و نه چفیه می‌گذارد اما برای آن آقا که طالقانی باشد، الحق که حق آقازادگی را ادا کرده! پس مشکل ما با بعضی آقازاده‌ها، سیاسی نیست! اصلا گور پدر سیاست! آدم نیستند! آدم آیا پدر خود را نردبان بهارستان می‌کند؟! و حالا گیرم کرد! آدم آیا با مواضع خود، خنده بر لب قاتلین پدرش می‌نشاند؟! آدم آیا به رقیب خود می‌گوید پفیوز؟! در دوری بعضی آقازاده‌ها از آدمیت، همین بس که مدعی می‌شوند اگر پدر من بود، فتنه را جمع می‌کرد! که یکی هم جوابش را بدهد؛ «اگر پدر تو خیلی فتنه‌جمع‌کن بود، فتنه‌ی عصر خودش را جمع می‌کرد، بل‌که شهید آن فتنه نمی‌شد!» پسر ناخلف، همان به که از پدر دفاع نکند! والله سنگین‌تر است! سیدمهدی طالقانی اما یک آقازاده‌ی بااصالت است که هم شأن خود را می‌داند و هم شأن پدر! و‌ اگر هم خرج می‌کند، خودش را خرج پدر می‌کند! و در عین حال، با قیل و قال پدر، کاسبی نمی‌کند!

  6. ناشناس می‌گوید:

    خیلی خری که تو اینستا بلاکم کردی
    روانی

  7. ناشناس می‌گوید:

    که چه ها بود جلال…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.