مشخصات شهردار تهران

وطن امروز ۲۰ آبان ۱۳۹۷

علی‌اکبر بهشتی:

این هم شد حکایت «اصلاحات» که ۲۱ سال بعد از دوم خرداد ۷۶ هنوز که هنوز است گاهی از ضرورت تعریفش حرف می‌زنند و بعد از این همه سال، نمی‌دانم چگونه روی‌شان می‌شود که همچین بنویسند: «ابتدا باید اصلاحات را تعریف یا حالا بگو بازتعریف کنیم»! الغرض! بعد از نشستن ۲ شهردار مستعجل بر صندلی قالیباف و چند تایی هم سرپرست در عرض یک سال، تازه دیروز ارگان شهرداری تیتر یک زده بود که «انتخاب شهردار از ۲۵ نگاه» و رفته بود مصاحبه کرده بود با به اصطلاح کارشناسان و چی و چی که چی؟! که شهردار تهران باید چه خصوصیاتی داشته باشد و چه خصوصیاتی نداشته باشد! این خط را البته چند تا از روزنامه‌های زنجیره‌ای هم رفته بودند و این همه مدت بعد از قالیباف و آن هم بعد از ۲ شهردار و چند سرپرست، تازه به این صرافت افتاده‌اند که بنویسند: «شهردار تهران ضرورت دارد چه چیزهایی را داشته باشد و چه چیزهایی را نه»! من که راستش همان جلوی دکه، مارش را زدم و بنا کردم خواندن این سرود که «ورزشکاران، دلاوران، نام‌آوران…»! معطل‌نگه‌داشتن امور پایتخت مملکت و لطمه به وقت گرانبهای شهر و شهروندان و حالا نوشتن انشا با موضوع «شهردار تهران باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد»! و لابد با این ادامه که «با ذکر مثال توضیح دهید»! اینکه ما مدیریت جماعت را «مدیریت حرف» و سیاست‌شان را «حرّافی» می‌خوانیم، این هم یک مثال دیگرش! بعد از این همه حاشیه و این برو و آن بیا، تازه بنا کنی فهرست مشخصات شهردار تهران! یعنی خسته نباشید با این مدیریت‌تان! نه اما! ما راضی به این همه زحمت نیستیم! همین که شهردار منتخب و فی‌الواقع چندمین شهردارتان در این یک سال، «سوءپیشینه» نداشته باشد و نتیجه «استشهاد محلی‌» جزجگرزده هم مثبت باشد، از سرمان زیاد است! وانگهی! برای «مریخ» که نمی‌خواهید شهردار انتخاب کنید! همین که مثل چند تای قبلی، در بدیهیات قانون نمانند و یک مختصر وجناتی داشته باشند، ما را بس است! «سوءپیشینه» و «استشهاد محلی» را گفتم و حالا چند تا مشخصات دیگر از جمله مشخص بودن تکلیف خدمت سربازی، گواهی پزشکی، رضایت والدین، کپی کارت ملی و شناسنامه، ۲ قطعه عکس ۳ در ۴ و یک کپی هم از همه مدارک! جخت‌بلا همین بدیهیات را رعایت کرده بودند، الساعه همان اولی که شهردار شد، شهردار مانده بود هنوز! و این همه زید نمی‌رفت، عمرو بیاید و عمرو هم نمی‌رفت که بکر! یعنی وقتی می‌شود برای مردم کار نکرد، چه کاری است آخر که از خروس‌خوان مشغول خدمت شوی و نتیجه هم بشود پل صدر و بزرگراه امام علی و تونل توحید و بوستان ولایت و الی آخر؟! اتفاقا هنر آن است که مثل آخوندی، پست داشته باشی و کار نکنی! و الا کار که کاری ندارد و هنری نیست! آدم زرنگ یعنی آخوندی! یعنی همین چند شهردار این یک ساله که نفهمیدیم کی آمدند و کی رفتند! تا حالا «همشهری» ما را ملتفت کند از بایدها و نبایدهای شهردار nام! کأنه شهردار می‌خواهند برای «عطارد» انتخاب کنند! لذا «تَکرار» می‌کنم مشخصات را، بلکه بی‌خود رژه نروند روی مخ کارشناسان؛ «عدم سوءپیشینه، استشهاد محلی، مشخص بودن تکلیف خدمت سربازی، گواهی پزشکی، رضایت والدین، کپی کارت ملی و شناسنامه، ۲ قطعه عکس ۳ در ۴ و یک کپی هم از همه مدارک»! بی‌خود هم شلوغش نکنید!

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. منتظر می‌گوید:

    سلام
    … و لشگر ابن الوقت ها …

  2. ح‌ق می‌گوید:

    #محمد_انصاری
    ح‌سین ق‌دیانی: آرام، بی‌حاشیه، متشخص، متین، متعصب، اصیل، مردمی، کم‌حرف و بااخلاق؛ آنهم در مستطیل سبز که میدان جار و جنجال است! آری! سخن بر سر «محمد انصاری» است که از بس میان پرسپولیسی‌ها محبوب است، پارگی رباطش در بازی فینال، بسی غم‌بارتر بود برای قرمزها، تا نگرفتن جام! «محمد» یا به قول پرسپولیسی‌ها؛ «حاج‌محمد» صدالبته محبوب همگان است، آنقدر که حتی منِ آبی هم بنا کنم به این متن! و با وجود این همه سوژه که راستِ کار کارم یعنی روزنامه‌نگاری است، امشب را اختصاص دهم به نوشتن از فوتبالیست باشگاه رقیب که خیلی راحت، اول فصل می‌توانست لژیونر شود و پول، پارو کند اما معرفت به خرج داد برای تیمش، وقتی که دید دست برانکو خالی از مهره است! استقلالی‌ام لیکن خوش به حال پرسپولیسی‌ها که همچین بازیکنی در اختیار دارند! و حقا که با وجود «حاج‌محمد» اصلا و ابدا نمی‌توان پرسپولیس را و پیراهن پرسپولیس را خالی از ستاره دانست! «محمد انصاری» در این دهه‌ی دله‌ی پول و شهرت و شهوت و رسانه و حدیث نفس- به حیث تعصب به تیم- یادآور ستاره‌های مهجور قرمزها در دهه‌ی مظلوم ۶۰ است! امثال محرمی، پیوس، عربشاهی، مایلی‌کهن، باوی، محمدخانی، درخشان، کرمانی، قلیچ و عاشوری که بند و بساط همه‌ی‌شان با هم، در صندوق عقب BMW سلطانِ چشم‌تیله‌ای جا می‌شد! همان زمان اغیار می‌خواستند میان این بازیکنان، با انقلاب اسلامی و بلکه شهدا جدایی بیندازند اما من حتی اشک چشم مژتبی(!) را هم دیده‌ام؛ در ایامی که هیچ نمی‌دانستم خودش نیز برادر شهید است! یا محمد پنجعلی را در لباس‌پلنگی جبهه! قبلا هم مصاحبه کرده بودم با علی پروین که خدا می‌داند با چه شوقی از عشق «مامان‌نصرت» نازنین خود به شهدا می‌گفت و اینکه برای بچه‌رزمنده‌ها آش پشت‌پا می‌پخت تا سالم برگردند! و الحق که «محمد انصاری» میراث‌دار این همه زیبایی است، آنجا که در اولین پست پیج اینستاگرام خود، تصویر شهید عارف «ابراهیم هادی» را منتشر می‌کند! و حتی‌المقدور از انتشار من و منیت، پرهیز می‌کند! دقت شود! «حاج‌محمد» یک فوتبالیست است، آنهم در عصری که فوتبال را بیش از ورزش، یک صنعت می‌خوانند! اما وقتی به پیج او می‌روی، می‌بینی که هیچ خبری از لاکچری‌بازی نیست! اگر ما «شهید حسین فهمیده» را داریم که روزی قید مدرسه را زد و به جبهه رفت؛ «شهید مهدی رضایی‌مجد» را هم داریم که قید همین پرسپولیس را زد و به جبهه رفت! و «محمد انصاری» جوانی است با تأسی از همین الگوها! چپ‌پایی کلاسیک، تداعی‌گر پائولوی بزرگ که راه راست می‌رود، ولو با رباط پاره! زودتر برگرد به میادین، برادر…

  3. ح‌ق می‌گوید:

    چهارشنبه‌های پیچ- قسمت ۱
    ح‌سین ق‌دیانی: نه امام‌زاده صالح رفتم، نه موزه‌ی جلال! درازبه‌دراز عقب ماشین هم نگرفتم بخوابم، با این‌که متأثر از متن دیشبم که به درازا کشید، خیلی خوابم می‌آمد! القصه! فاطمه را که مثل همه‌ی چهارشنبه‌ها رساندم کلاس خیاطی، باران پاییزی و هوای عالی را بهانه کردم و از قیطریه رفتم جمشیدیه! رسیدنی به پارک، باران شدت گرفت و خدا را شکر، چتر داشتم عقب ماشین! هوایی بود! یعنی هوایی بودها! همین شد که هوایی حضرت همسر شدم یک آن و افسوس خوردم که چرا باید یک‌نفره باشم در این هوای به‌شدت دونفره! اغلب هم دونفره آمده بودند! دست در دست هم! و چه عاشقانه قدم برمی‌داشتند! جوری که با هر قدم، نزدیک‌تر بشوند به‌هم! در گذر از پارک و رسیدن به پیاده‌راه اول کلکچال؛ در موقعیتی که من بلندای پله‌هایی بودم، صحنه‌ای را دیدم که وصفش خالی از لطف نیست! پسر و دختری بودند و یا شاید هم زن و شوهری جوان! حالا هر چی! روسری دخترک وسط سرش بود و حجابش چنگی به دل نمی‌زد! یک آن دیدم پسرک مانع دید من شد! البته جز من، چند تایی دیگر هم در مسیر مقابلِ آن زوج بودند، من‌جمله پیرمرد و پیرزنی که پیرمرد، کراوات هم داشت و خدا می‌داند چقدر اتوکشیده! پیرزن هم مرتب بود سرووضعش! کجا بودم؟! هان! داشتم می‌نوشتم که پسرک مانع دید ما چند نفر شد تا دخترک روسری را کامل درآورد و دوباره در سرش منظم کند! چتر نداشتند و شلاق باران، بی‌رحم بود با پیکرشان! کمی گذشت و در سکویی به‌هم رسیدیم! ما چند نفر که به سمت کلکچال می‌رفتیم و آن زوج عاشق که همین مسیر را برمی‌گشتند! و دیدم که روسری دخترک، از آن اولی که سرش بود، بهتر بود! باحیاتر! عفیف‌تر! قدم‌هایی بعد، انکشف که فکر و ذکر آن ۲ پیر هم در همین حوالی است! فاصله‌ای با هم نداشتیم و صدای سخن‌شان می‌آمد! پیرزن که بلندتر حرف می‌زد، داشت به شوهرش می‌گفت: «اصلا حیا در ذات زن ایرانی است! و غیرت در ذات مرد ایرانی! ندیدی چطور سد شد جلوی زنش؟!» پیرمرد درآمد: «دوست‌دخترش نبود؟!» پیرزن جواب داد: «هر چی!» بله! هر چی! امروز در جمشیدیه- از شمالی‌ترین نقاط شهر!- نه خبری از گشت ارشاد بود و نه هیچ مانع دیگری اما من حتی یک دختر هم ندیدم که کشف حجاب کرده باشد، با اینکه پارک نسبتا خلوت بود! به شهادت آنچه دیدم و نوشتم، شاید من و ما و حتی آن پیرمرد و پیرزن، خیلی هم درست‌درمان ندانیم حجاب برخی دختران را اما شل‌حجابی، شل‌حجابی است و نه لزوما مترادف با بی‌حیایی و هرزگی! و همین‌هاست که حتی طیف قابل توجهی از زنان شل‌حجاب جامعه هم نفرت دارند از جوجه‌اردک زشت و نفرت‌پراکنی‌هایش…

  4. ح‌ق می‌گوید:

    #پاییز
    ح‌سین ق‌دیانی:
    تو
    چه‌جوری می‌توانی
    این همه منظم
    شلخته باشی؟!
    و این همه مرتب
    رها؟!
    و این همه دقیق
    شوریده؟!
    و این همه عاقل
    عاشق؟!
    آری! با تو هستم حضرت پاییز…
    که حتی
    یک برگ ورق تقویمت
    سر شاخه‌اش نیست
    اما
    باز هم
    خوب بلدی
    که چه‌جوری دل ببری
    خوش به حال من
    واقعا
    که متولد فصل تو هستم
    آن هم ماه آذر
    پاییزی‌ترین ماه فصل پاییز
    که مهرش
    از «مهر» بیشتر است
    و بارانش
    یعنی آبانش
    از «آبان»
    می‌بوسمت
    از صمیم قلب
    که این همه وفادارانه
    بی‌بند و باری…
    نوشتم؛
    «یک برگ ورق تقویمت
    سر شاخه‌اش نیست»
    حضرت پاییز!
    ح
    ض
    ر
    ت
    پ
    ا
    ی
    ی
    ز
    به خدا می‌ترسم
    از همه‌ی آن ۳ فصل دیگر
    که من باشم و حسرت پاییز
    ح
    س
    ر
    ت
    پ
    ا
    ی
    ی
    ز

  5. ح‌ق می‌گوید:

    #منصور_پورحیدری
    ح‌سین ق‌دیانی: در آسمان، ستاره‌هایی هست که به چشم کور زمینی‌ها نمی‌آید! بگذار مزدک دلقک و عادل ناعادل، ستاره‌های استقلال را کتمان کنند ولی ما که تلخی بچگی‌مان در تنگنای دهه‌ی ۶۰ با آن دور افتخار آبی- آخ که یادش به‌خیر!- شیرین شد، هنوز هم به سبیل تو افتخار می‌کنیم! همان سبیلی که برانکو هم خیلی آرزو داشت بعد از بردن جام آسیا، ارزانی صورتش کند! نشد اما! سبیل به هر صورتی نمی‌آید! خیلی باید مرد باشی! و ما این همه رجز را مدیون تو هستیم منصورخان! سور ما بودی در دهه‌ی سوگ! این روزها قرمزها پز پرنسیب برانکوی بی‌سبیل را می‌دهند اما مرد جنتلمن ما آبی‌ها، یک ایرانی تمام‌عیار بود که حتی زیر موشک‌باران صدام هم اجازه نداد رباط قهرمانی استقلال، پاره شود! حقا که عصای خاطرات ما بودی، بل‌که پای‌مان در کوچه‌های حجله‌دار نلرزد! وه که چه تیمی ساخته بودی! ملی‌تر از تیم ملی بود! حتی ذخیره‌هایش هم ملی‌پوش بودند! فکر می‌کنم عادل ناعادل و مزدک دلقک، زیادی مانده بودند در پناهگاه، هنگام آژیر خطر! و «علامتی که هم اکنون می‌شنوید»شان طولانی‌تر از تصورات ما بود! و این شد که آن فینال‌ها؛ آن قهرمانی‌ها را ندیدند! عابدزاده با ما بود که عقاب آسیا شد! پس ما حتی شعار «عقاب آسیا با ماست» را هم به تو مدیونیم منصورخان! همه‌ی دنیا مال بود، وقتی «آزادی» را روی سرمان می‌گذاشتیم: «عقاب آسیا با ماست؛ دروازه‌بان تیم ماست؛ احمدرضا عابدزاده»! شگفتا! ما هم عقاب را داشتیم و هم شاهین! شاهین بیانی! عجیب جنس‌مان جور بود! شاهرخ بیانی! اوووووف! اسطوره‌ی تکنیک! همه‌کاره‌ی وسط زمین! گلادیاتور! بزن‌بهادر! اصلا همه‌چیز! از بس تیم‌مان بی‌رحم بود که حتی نام یکی از ستاره‌های‌مان چنگیز بود! خون به‌پا می‌کرد با سرعتش! یا رضا احدی که با رودی فولر آلمانی، مو نمی‌زد! یا مجید نامجومطلق! سرور فانتزی‌بازان هر ۲ عالم! یا مهدی بیگلی‌بیگلی! باری اواسط دهه‌ی ۶۰ شوتی زد که هنوز توپ‌جمع‌کن‌ها دارند دنبالش می‌روند! تکه‌تکه شدند و به چهل‌تکه‌ی فنونی‌زاده نرسیدند! یا امیر قلعه‌نویی که توپ را سانتی‌متری سانتر می‌کرد! آن‌هم کجا؟! روی سر صمد و عباس! همان «سرخاب ۳۰ ثانیه»! صداوسیما حتما سازمان ندارد که شومن‌هایش این همه راحت آمار و ارقام را دست‌کاری می‌کنند و ۲ قهرمانی ما آبی‌ها را درز می‌گیرند! مضحک است! همه‌ی افتخار بعضی شوتبالیست‌های قرمز، راه‌رفتن در چمن امجدیه است و حالا اما قهرمانی آسیایی استقلال را «کوپا امجدیه» می‌نامند! بی‌خیال! خودت را عشق است منصورخان! تو را بی‌سبیل نمی‌توان تصور کرد و برانکو را با سبیل!

  6. ح‌ق می‌گوید:

    #مادران_شهدا
    ح‌سین ق‌دیانی: بغض آسمانِ امروز، تعبیر شد برای ما! چه هوای گرفته‌ای! باید هم باران می‌بارید! ساعتی پیش، مادرم زنگ زد و خبر را داد! آسمانی‌شدن مادر شهید «حسن سبکرو» در شب شهادت امام حسن عسکری! شب جمعه! شب جمع‌شدن همه‌ی شهدا در کربلا! شب سفره‌ی باشکوه سیدالشهدا! بال بگشا ای شهید والامقام و مادر رنج‌دیده‌ات را در آغوش بگیر! مگر نه آن‌که دست شما باز است؟! بنده‌ی خدا، مادر بود خب! مادر! آن‌هم مادر شهید! مادر شهیدی که از ۲۰ دی ۶۵ که روز شهادت تو بود، تا همین امروز، انتظار همین لحظه را می‌کشید! ۳۲ سال! خودش یک عمر است! ۳۲ سال صبر و خون‌جگر و انتظار، برای آن‌که تو را باز هم در آغوش بکشد و یک دل سیر، تماشایت کند! مادر است دیگر! مادر! آن‌هم مادر شهید! آن‌هم مادر چه شهیدی! شهیدی که زن و زندگی و بچه و کسب و کار و بازار را رها کرد و رفت کارزار شلمچه‌ی کربلای ۵ تا ما را امروز، امن و امانی باشد! یادش به خیر! سال‌ها پیش که تازه دست به قلم شده بودم و مدام دنبال مصاحبه با مادران شهدا؛ یک روز به ذهنم رسید که چرا نروم سراغ همین مادر شهید حسن سبکرو که فامیل‌مان هم هست! رفتم و چقدر هم مصاحبت خوبی شد؛ فراتر از مصاحبه! می‌گفت؛ «فقط یک چیز خیلی اذیتم می‌کند و آن دل‌تنگی‌ام برای جگرگوشه‌ام است! گاهی که کسی خانه نیست، چند ساعت زل می‌زنم به عکس حسن! و بنا می‌کنم صحبت با پسرم!» و ما چه می‌دانیم این حرف‌ها را! این دل‌تنگی‌ها را! ما که مادر نیستیم! ما که مادر شهید نیستیم! الساعه دارم به نسبتم با این مادر شهید فکر می‌کنم! هم زن‌دایی مادرم بود و هم زن‌عموی پدرم! و خدا می‌داند کم سختی نکشید! از نیش و کنایه‌ی مردم بگیر که توهم زده‌اند خانواده‌ی شهدا حتی برنج‌شان را هم از بنیاد شهید می‌گیرند تا این‌که دقیقا همین امروز، بیست‌ودومین سال‌روز فوت شوهرش- پدر شهید حسن سبکرو- باشد! به قرآن، قبل از بنیاد شهید هم ما زندگی داشتیم و برنج را دیده بودیم! همین حسن سبکرو و پدرش، از امنای بازار امین‌حضور بودند و بر و بیایی داشتند! وضع‌شان هم خوب بود! لیکن خوب یادم هست که همین مادر شهید حسن سبکرو می‌گفت؛ «این متلک‌های مردم، بیش‌تر مرا پیر کرد تا شهادت حسن!» تمام شد مادرم! تمام شد زخم‌زبان‌ها و نیش و کنایه‌ها! و امشب وقت یک نفس راحت است! و تازه شروع زندگی! حتما تا الان، فرزند شهیدت را دیده‌ای! کوهی از مرام بود! یک چیزهایی نه‌خیلی واضح، یادم هست از پسرعمو! که در حیاط خانه‌ی درندشت‌تان، در را بدل از دروازه می‌گرفت و خودش دروازه‌بان می‌شد تا من، توپ را شوت کنم سمت آسمانی پر از «بابااکبر»…

  7. ح‌ق می‌گوید:

    #عشق
    ح‌سین ق‌دیانی: این عکس را الان «امین» فرستاد دایرکت! غلط نکرده باشم، مال بیش از ۱۰ سال پیش است که با هم رفته بودیم شمال تا یک پرونده‌ی جامع و جمع و جور، تهیه کنیم از شهدای مازندران و گیلان! سفرمان حدود یک هفته طول کشید و از بابل شروع شد تا کوتنا و شهیدآباد و شیرود و کجا و کجا و دست‌آخر هم رفتیم وسطای جاده‌چالوس و یک فرعی نزدیکای مرزن‌آباد به نام الیت‌دلیر یا الیردلیت! همیشه قاطی می‌کنم! آن‌جا قرار بود مصاحبه کنیم با مادر شهید «داود درخشیده» که شرح والذاریاتش را در وبلاگ «قطعه ۲۶» نوشته‌ام! راه را گم کردیم و رسما رسیدیم به آخر دنیا! شب هم بود و هوا برفی! تقریبا همین فصل سال بود! ماشین هم سربالایی را نمی‌کشید! اذیت می‌کرد! همین که ۴ تا خانه را دیدیم و مأموریت‌مان را گفتیم، طرف درآمد که «اینجا یعنی «گیجان» ییلاق است و مادر شهید رفته قشلاق، اول همان فرعی که ۳ ساعت بی‌خود کوبیدید آمدید بالا! حالا هم صلاح نیست برگردید! شب را بمانید همین جا و فردا هم روز خداست! فردا صبح با خیال راحت بروید پیش این مادر شهید!» که در عکس سوم، تصویرش را ملاحظه می‌کنید! ببینی بنده‌ی خدا چه می‌کند الان! زبانم لال، نکند فوت کرده باشد، مثل مادر شهید شیرودی که در عکس اول دارم دست پاکش را می‌بوسم؟! با این شرح، عکس دوم هم خودش را لو داد! مال همان شب است که راه را گم کرده بودیم! مال بیش از ۱۰ سال پیش! الان هم زیاد راه را گم می‌کنم اما آخرش، خانه‌ای هست و مادر شهیدی هست که دستم را بگیرد! یعنی «امین» شاهد است که هم مادر شهید شیرودی و هم مادر شهید درخشیده و هم الباقی مادران و پدران شهدا که رفتیم دیدیم‌شان، چقدر محبت داشتند و چقدر مهمان‌نواز بودند و چقدر با روحیه و چقدر ناز! یک وقت برنداری و من‌باب متلک، کامنت بگذاری که «تو چرا این‌قدر داری از مادران شهدا نان می‌خوری؟!» دقیقا مشغول همین کارم! نان ما جز در سفره‌ی با برکت این شیرزنان نیست! ۷۸ باشد یا ۸۸ یا ۹۸ یا هر سال دیگری! فتنه باشد یا نباشد! هرچی و هرطور! هزاری هم خطا کنیم و راه را غلط برویم و حتی رسما بیفتیم وسط لجن این سیاست‌بازار لعنتی، باز هم خانه‌هایی هست که درشان به‌روی ما باز باشد! پاییز باشد که باشد! ما آن برگی نیستیم که از شاخه‌ی درخت پر از بار و بر مادران شهدا بیفتیم! اما خوب یادم هست که مادر شیرودی می‌گفت؛ «خیلی از این مسئولین، کلا از چشمم افتاده‌اند، به روح علی‌اکبر!» می‌گفت؛ «این‌جا یک اتاق اضافه داریم! اگر خسته‌اید، شب را بمانید همین جا، یک لقمه‌نانی پیدا می‌شود با هم بخوریم!» حالا خدایی دست این مادر، بوسیدنی نیست؟!

  8. رزمنده دفاع مقدس می‌گوید:

    سلام وعرض ادب.حسین اقاچراآمارنظردهندگان کاهش یافته برادرعزیزم؟

  9. ح‌ق می‌گوید:

    #سعدالله_زارعی و #محمد_ایمانی
    ح‌سین ق‌دیانی: مکرر از من سئوال می‌شود که «نظرت درباره‌ی فلان مثلا عدالت‌خواه یا بهمان مثلا ولایت‌خواه مجازستانی چیست؟!» اما افسوس که جوان حزب‌اللهی، بیش‌تر در پی سراب است تا آب! شگفتا! از حضورم در مجازستان حدود ۱۰ سال می‌گذرد و حتی یک کامنت هم در تمام این مدت نداشته‌ام که «قدیانی! برو یادداشت امروز «سعدالله زارعی» درباره‌ی سیاست خارجه را یا یادداشت امروز «محمد ایمانی» درباره‌ی اقتصاد داخله را بخوان! عالی نوشته‌اند!» الغرض! بروید الساعه از سایت «کیهان» یادداشت امروز محمد ایمانی با تیتر «۲ پرسش که نمی‌خواهند پاسخ دهند» را بخوانید! عالی است! هم صریح است و هم صحیح! شنبه ۲۶ آبان ۹۷ هم سعدالله زارعی در یادداشت امروزی با عنوان «اسرائیل؛ ضربه از بیرون، فشار از درون» بهترین و به‌روزترین تحلیل را از پیروزی اخیر حماس ارائه دادند که این را هم حتما بروید پیدا کنید بخوانید! مکرر از حقیر، سئوال می‌شود که «علاقه داریم به روزنامه‌نگاری! چه کنیم برای تقویت قلم؟!» و حالا پاسخ من: «بروید همین ۲ یادداشت را بخوانید!» صرف‌نظر از محتوی، واقعا مسحورکننده است قلم ایمانی! البته قلم زارعی هم خوب است لیکن ایشان بیش‌تر نان غنای تحلیل خود را می‌خورند به‌ویژه در وصف اوضاع منطقه! به‌حدی که ادعا کنم ناظر بر این موضوع، نداریم تحلیل‌گری مثل ایشان! اما آن‌جا که فقط بحث قلم است، من به شما مطالعه‌ی قلم ایمانی را پیشنهاد می‌کنم! واضح است که به‌حیث «چه نوشتن» هم ایمانی، عالی است ولی فراموش نکنید که در مبحث «چگونه نوشتن» هم ایمانی، عالی است! بگذارید فاش بگویم؛ من مطالب این ۲ عزیز را عمدتا با یادداشت‌برداری و مداقه‌ی چندباره می‌خوانم! حکایت دروس دانشگاهی! پس اگر دنبال افزودن بر معلومات خود هستید و نیز ارتقای قلم، کمی بی‌خیال مشاهیر مجازستان شوید و خودکار و کاغذ بردارید و بروید در خلال مطالعه‌ی همین ۲ یادداشت، یادداشت‌برداری کنید؛ هم «چه نوشتن» را، هم «چگونه نوشتن» را! امثال ایمانی و زارعی حکم #استاد را دارند برای من و شما! آن‌وقت ما اساتید واقعی خود را ول کرده‌ایم و افتاده‌ایم دنبال ۴ تا خوداستادپندار که الحمدلله از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، کارشناس همه‌ی حوزه‌ها هم هستند! صدالبته در «وطن امروز» و «جوان» و «رسالت» و الی‌آخر هم کلی روزنامه‌نگار حقیقتا فاضل داریم مثل «انبارلویی» و «کائینی» اما جوان انقلابی ما عمدتا دنبال قاتل بروسلی در فلان‌جا می‌گردد! کجا بودند همین جوجه‌عدالت‌خواهان وقتی اسباب اتاق «سردبیر وطن امروز» پرت شد خیابان؟! گور پدر شور؛ اوصیکم به شعور!

  10. ح‌ق می‌گوید:

    #پرویز_پرستویی کیه؟ این نسخه فقط برای من پیچیده شده!
    ح‌سین ق‌دیانی: دیشب برای یک گرفتگی مختصر در عضلات کمر- که بعد از ۲ روز مدارا و ماساژ، دیدم قابل درمان نیست!- رفتم درمانگاهی طرف قرارداد با بیمه‌ی تأمین اشتباهی… یعنی ببخشید؛ تأمین اجتماعی! مسبوق به سابقه، خوب می‌دانستم که تمام نیازم به یک آمپول عضله‌شل‌کن است و یک ورق قرص ضد درد! سر همین، وقتی ماجرا را شرح دادم، دکتر حتی دست هم به کمرم نزد! کلا یک دقیقه نشد حضورم در اتاق دکتر! حالا لیست کنم برای‌تان قیمت‌ها را! پول ویزیت؛ ۲۵۰۰۰ تومان! پول دارو؛ ۲۳۰۰۰ تومان! پول تزریق آمپول در ماتحت چپ و راست حقیر؛ ۸۰۰۰ تومان! یعنی سرجمع شد؛ ۵۶۰۰۰ تومان!
    القصه! بعد از آمپول، رفتم پیش دکتر که اگر بیمه نبودم، چقدر می‌شد؟! گفت: «حدودا ۸۵۰۰۰ تومان!» درآمدم: «اولی که آمدم اتاق‌تان، خودم خواستم که بی‌نیاز به دست‌زدن به کمر و گرفتن فشار، فقط نسخه را بپیچید و شما هم تأیید کردید که به این ۲ حرکت، نیاز خاصی نیست اما شرمنده! چون که نمی‌خواهم خیلی هم ماتحتم بسوزد، بی‌زحمت با آن دست مبارک، ثانیه‌هایی کمر حقیر را لمس کنید و فشارم را هم اگر لطف کنید بگیرید، ممنون می‌شوم! بیا! لباس را از شلوار درآوردم که راحت باشید! راستی! قبل از آمدن به اتاق‌تان و فی‌الواقع بعد از تزریق، رفتم مستراح درمانگاه و به‌قاعده‌ی یک لیوان، شماره‌ی یک را انجام دادم! گفتم یک وقت اگر برای همین چند قطره جیش هم چیزی باید بپردازیم، بپردازیم! از قضا کتم را هم موسم ماتحت‌سوراخ‌کنی، برای ثانیه‌هایی گذاشتم روی جاآویز سِرُم! به عمه‌ی قاضی‌زاده قسم تا قیمت آن را نگویید، از این‌جا نمی‌روم!» دکتر که عصبانی شده بود، پرخاش‌کنان گفت: «برو بیرون! ببینم! مگه برای اون ۸ ماه جنگ نرم، از من اجازه گرفتی که حالا حق و حقوقت رو…؟!» دچار حالی شدم که ایام فتنه! یعنی با دست رفتم توی شیشه‌ی پنجره‌‌ی مطب دکتر و…
    کات! چند ساعت بعد، همسرم «فاطمه» برایم یک پاکت فرستاد که وقتی بازش کردم، داخلش یک چفیه بود که وقتی آن را هم باز کردم، صدای افتادن پلاک به زمین، رسما مرا مجنون کرد و برد به ایام حضورم در جزیره…
    هنوز اصغر نقی‌زاده نرسیده، اما غلط نکنم دارد صدای هلی‌کوپتر می‌آید…
    فی‌الحال اگه مش‌غفور و رضا کیانیان و سلحشور اجازه بدن، مشغول نوشتن نامه به خانوممم؛ فاطمه! فاطمه! با تو سخن بگم، بهتره! یعنی یه آمپول توی هر ور باسن، با بیمه ۴۰۰۰ تومن! ببین اون جانباز ۶۰ درصد بنده‌خدا که هفته‌ای باید یه آمپول بزنه با کلی مخلفات دیگه یا اون معلول بنده‌خدا یا اصلا یه سرطانی، چقدر باید پیاده شن!

  11. ح‌ق می‌گوید:

    بنویسیم؛ #کالیفرنیا اما بخوانیم؛ #کالیغرنیا
    ح‌سین ق‌دیانی:
    بعد از خروج آمریکا از توافق هسته‌ای- که فی‌الواقع، پاره‌کردن برجام توسط کاخ سفید بود!- بسیاری از غربزده‌ها این طعنه را به امثال ما می‌زدند؛ «پس چی شد؟! رهبرتون نمی‌خواد برجام رو آتیش بزنه احیانا؟!» القصه! رهبرمون صبوری کردن و تا الان مصلحت ندیدن که برجام رو آتش بزنن یا به عبارت اصح، تا امروز تشخیص ندادن که با برجام کاری کنن که معادل آتش‌زدن برجام باشه، لیکن خدای رهبرمون، خودمونیما! چه آتیشی انداخت به جون آمریکا! آره جونم! خداوند منان، هم هوای رهبرمون رو داره و هم هوای صبرش رو! بگذریم که اصلا و اساسا برجام به حال و روزی دچار اومده که خیلی هم لازم نباشه بخوای آتیشش بزنی! چیزی هم مونده مگه ازش؟! دقیقا کجاش رو آتیش بزنی؟!
    پی‌نوشت یک: اگر چه مردم آمریکا هم مردمانی هستند مثل همه‌ی مردم جهان و ما فی حد ذاته، غم مردم آمریکا را نیز دوست نداریم ببینیم لیکن از بس دولت‌شان نماد ظلم و ترور و غارت و وحشت و تحریم و تهدید است که گاهی با خود فکر می‌کنیم نکند حوادثی از قبیل «آتش‌سوزی کالیفرنیا» مصداق گوش‌مالی خدا به سران شیطان بزرگ و نیز مردمی باشد که اکثریت‌شان، راضی به روی کار آمدن جلادانی چون کلینتون و اوباما و ترامپ هستند؟!
    پی‌نوشت دو: سلمنا! مثلا- تأکید می‌کنم؛ مثلا!- خود ما نیز در ایران، رئیس‌جمهور خوبی نداریم، اما نکته‌ی مهم این‌جاست که معایب فرضی آقای روحانی، فقط دامن‌گیر مردم خودمان است! در حالی که تقریبا همه‌ی دنیا به نوعی درگیرند با شرارت گاوچران‌های اتاق بیضی!
    پی‌نوشت سه: کدخدای غربزده‌ها، حقا که همان «فرعون» است و خدای خامنه‌ای، حقا که همان «خدای موسی»! آقای ترامپ! حیف که ما را تحریم کرده‌ای و الا در خانه‌ی هر ایرانی، اقلا یک خاک‌انداز اضافه پیدا می‌شود که من‌باب صدقه، تقدیم دولت آمریکا کنیم، بل‌که خاکسترهای آتش کالیفرنیا را با کمک آن جمع کند! بلاشک توهم زده بودی که این روزها، مشغول تماشای آتش ایران باشی لیکن خدای ما را ببین که چطور آتش را به جان کشور خودت انداخت!
    پی‌نوشت چهار: یادم رفت! طعنه‌تون چی بود غربزده‌ها؟! هان؟! بلندتر…
    پی‌نوشت پنج: بر خامنه‌ای، رهبر خوبان، صلوات! نه، نشد! بلندتر…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.