صبح جلالی

وطن امروز ۲۵ مرداد ۱۳۹۷

خانم را گذاشتم کلاس خیاطی! قیطریه! و مثل دفعات پیش، خواستم این ۲ ساعت را بروم امامزاده‌ تجریش که دیدم این بار حسش نیست! و سعادتش! آخر دیشب، عروسی دایی فاطمه بود و تا بوق سگ بیدار بودیم و کلی هم به اصرار همسر، چرخیدیم دنبال ماشین عروس و از شما چه پنهان، بوقی بود که می‌زدم مثل این خل و چل‌ها! اما خب! بوق پرادویی چیز دیگری بود! بعد از رساندن فاطمه، نشسته بودم در ماشین و خودم را سپرده بودم به خدا که خودش این ۲ ساعت علافی را ختم به خیر کند که مشکی شاسی‌بلند، بوق بلندی زد! یک «ببر جلو اون لگنت رو»ی خاصی در صدای ممتد بوقش نهفته بود! داشتم می‌بردم جلو این لگنم را که ناگهان چشمم افتاد به فلشک نارنجی خانه‌موزه‌ جلال، اول خیابان کریمی، تقاطع اندرزگو! تا چشمم به جمال جلال روشن شد، در دل گفتم: «خدایا! فقط با بوق پرادو هدایت‌مان نکرده بودی، که کردی!» و یاد متنی افتادم که همین چند روز پیش و بی‌هیچ مناسبتی، برای جلال در پیجم نوشته بودم! و اینکه چقدر دلم حضور در خانه‌ جلال را می‌خواست! قبلا رفیق مورخم؛ «محمدرضا کائینی» خیلی گفته بود که حتما برو و ببین؛ روحت تازه می‌شود! حالا بدون هیچ برنامه‌ای و فقط با یک بوق، خدا جورش کرد! چند تایی خیابان رفتم تا به بن‌بست ارض برسم! پلاک یک! و خانه آجری جلال، هیچ کجا نباشد الا در بن‌بست زمین! و لابد به یاد «نفرین زمین» که کتابی از کتاب‌های جلال باشد! چرا چیزی از کتاب یادم نیست؟! و حتی اینکه رمان بود یا مقاله؟! و آیا این نسیان، از علائم گذر از عصر جوانی نیست؟! و من حالا در «بن‌بست ارض» همین که جلوی در چوبی خانه جلال رسیدم، یاد افکارم افتادم هنگام نوشتن آن متن اینستایی! و اینکه چقدر روشنفکران امروز ما از جلال دورند! و چقدر با او دشمن! و چقدر می‌زنندش! و چقدر دله غرب شده‌اند! گویی به استخوانی از ترامپ، راضی! و کیفور از وعده مذاکره! و آن‌هم با وجود تجربه برجام! و اینکه دیدیم و فهمیدیم چقدر امضای آن گاوچران بدترکیب، تضمین است! و اگر در سایه ایفل، جانوری جان دهد، آبغوره حضرات! و برای کودکان یمن، بی‌هیچ تیتر یکی! آنجا در دیار غربت شام، جوان ایرانی برود سر دهد تا توی روشنفکر، با یک دنیا ادعا در زمینه وجدان و آزادگی و استقلال، لوگوی روزنامه‌ات را با پرچم تروریست‌ها ست کنی! «نه غزه، نه لبنان» اما «هم کری و هم ابوبکرالبغدادی»! و همه پزت کورشی است که مدعی هستی «منشور حقوق بشر» داشت و به فکر مردم منطقه زمان خودش بود! و لابد سعدی هم به شهادت «بنی‌آدم…»! ولی خب! بنی‌آدم غرب‌زده‌ها، فقط باید رنگ چشم آبی داشته باشد! و ترجیحا کراواتی! و همین‌طورها بود که هفته پیش، بعد از متن مذکور رفتم و غرب‌زدگی را باز کردم که هنوز هم کتاب روز است! کتاب امروز! آدم غرب‌زده در لج مدام با وجدان کج خویش است! و من چرا باید در خانه حقیقتا روشنفکری به نام جلال، بسنده کنم به حیاطی و حوضی و نیم‌طبقه‌ دلربایی که اتاق کار جلال بود و چه پنجره فریبایی داشت؟! آیا آمده‌ام اینجا فقط خانه‌ای ببینم گیرم سنتی و دست‌ساز؟! و‌ گزارشش را بنویسم برای روزنامه که نبودید ببینید چه شیروانی قشنگی داشت؟! حتما در همین شهر، بهتر از خانه جلال پیدا می‌شود اما جلال، بیش از آنکه معمار و صدالبته بن‍ّای ساختمانش باشد، معمار و عمله‌بنای تلنگر به وجدان جامعه روشنفکری بود! و نیز اصحاب قلم! که اگر قرار است بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز! وجدان را هرگز! نه! من بنا ندارم با مدح جلال، امامزاده‌ای به امامزاده‌ها اضافه کنم! چه اینکه به اشتباهات او واقفم! و مگر خود جلال، واقف نبود؟! و در اوج حریت، خودش را لو نداد؟! و از گذشته‌اش ننوشت؟! راهی نبود که جلال نرفته باشد لیکن فرق او با روشنفکر همچنان غرب‌زده، در وجدان و انصافی بود که جلال داشت و این جماعت بیمارمتولدشده، ندارند! و بعید نیست بیمار هم بمیرند! وقتی شریعتی را «روشنفکر مسلح» می‌خوانند و افکارش را «داعش‌پرور» و وقتی از این بدترها نثار جلال می‌کنند، یعنی هنوز هم جای بخصوصی از بدن مریض جماعت منورالفکر از «دموکراسی متعهد» شریعتی و «غرب‌زدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» جلال می‌سوزد! نیست که آل‌احمد خودش از آل روشنفکران بود، بهتر از همه توانست آن روی معذرت می‌خواهم؛ سگ غرب‌زدگان را برای همیشه و برای همه نشان دهد! و در خانه جلال که به عبارتی خانه سیمین بود، دیدم اتاق کار جلال، نیم‌طبقه‌ای از همکف، بلندتر است! و این، استعاره از اشراف نویسنده «خسی در میقات» است به زمین و آنچه در زمین می‌گذشت! وجه ثابت جامعه روشنفکری، عدم پذیرش هیچ اشتباهی است! تحت هر شرایطی، راه‌شان درست و رأی‌شان صحیح است! و‌ تو هرگز از این جمع، عذرخواهی نخواهی شنید! به عکس جلال! همان حر آزاده‌ای که از هر که و هر کجا لازم بود ببرد، برید! و هرگز بهانه نیاورد! نشسته بودم در اتاق نشیمن و داشتم به آخرین عکس جلال، نگاه می‌کردم! عصایی در دست و محاسنی در صورت! و فکر کردم مگر جلال، همه‌اش چقدر زندگی کرد؟! یکی نداند، وهم برش می‌دارد ما داریم از یک پیرمرد سخن می‌گوییم که فقط n تا کتاب و تألیف و ترجمه و مقاله داشت! نخیر! سخن بر سر «مدیر مدرسه»‌ای است که فقط ۴۶ سال از خدا عمر گرفت و بخشی از این عمر را در همین خانه گذراند! خانه و شاید هم پناهگاه! و مگر خودش نگفته بود که وقتی از ساختن جامعه عاجزی، ناچار آن را در چاردیواری خودت می‌سازی! و شاید به امید ونگ‌ونگ بچه‌هایی! که آخرش هم داغ این سروصدای کودکان، ماند در دل مردی به نام جلال و زنی به نام سیمین! راستش بارها گریه کردم وقت خواندن «سنگی بر گوری» که گمانم روضه جلال بود در غم نداشتن فرزند! و حالا کتاب‌ها و کلمه‌ها و جمله‌ها، بچه‌های این زن و شوهر شده‌اند! و حتی این خانه هم! خانه‌ای که مرگ جلال را هرگز ندید! که جلال در جایی دیگر و شهری دیگر و خانه‌ای دیگر مرد! که این خانه، تاب دیدن مرگ معمارش را و بلکه عمله‌بنایش را نداشت! چه بسیار از آجرهای خانه جلال که با دست خودش بالا رفته‌اند و دیوار شده‌اند! چه بسیار که سیمین‌خانم عصا دست می‌گرفت و غروب‌ها تا امامزاده صالح می‌آمد، بلکه با این ذریه «علی» نجوا کند! و چقدر که عاشق مولاعلی بودند این زن و مرد اصیل ایرانی! و این، همان ایامی است که جلال، خسته از دنیا، رفت پی حج! رفت تا بعد از عمری کسی بودن، خسی شود در میقاتی! محل قرار آدمی با وجدان خودش! با خود خود خود خدا! و من هم در خانه جلال، دیدم که این «قلم» چه گران به دست ما رسیده! نه! نباید بفروشمش! آن هم به درندگانی که سور زده‌اند به نمرود و فرعون! حیف قلم که بدل به رنگ شود و بعد هم هماهنگ شود با پرچم لعین تکفیری! یا ضمانت دهد به قول کری! خاک بر سر این روشنفکری! اما زنده باد زنده‌یاد آل‌احمد که از خود، خانه‌ای در تهران به یادگار گذاشت که برای ما موزه‌ای بشود دنج و دیدنی! لیکن این فقط خانه جلال است که موزه شده! قلمش را هنوز جوهری هست! و گوهر همین است! و آنچه می‌ماند همین کلمات است! آجرها روزی پودر می‌شوند و کوه‌ها روزی پنبه می‌شوند و کوره‌ها روزی می‌سوزند اما جلال همیشه خدا برای آل قلم، جلال است! بوق درستی زدی حضرت پرادویی! دلم حوض حیاط خانه نویسنده‌ای را می‌خواست که عدل در همین ایام، جامه احرام به تن کرده بود تا گرد خانه خدا و اصلا بگو خود خدا بگردد! آفرین به شرفت آل‌احمد…

این نوشته در یمین ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. ح‌ق می‌گوید:

    گرد آفتاب‌گردان
    ح‌سین ق‌دیانی: عینم! سرعین! البته نه در این عکس! الان را می‌گویم که نشسته‌ام پای این متن! و الا ناظر بر این عکس باید می‌نوشتم؛ خالم! خلخال! از مسیر کوهستانی و نسبتا دست‌نخورده‌ی پونل به خلخال! و نرسیده به این شهر ییلاقی! که اقلا برای ما در حکم ییلاق است! و تا شیری دیدم و بند و بساطی، بنا کردم به شستن سر! و عجیب چسبید! و آوازی بود که خوش‌خوشان می‌خواندم! و این همه مال بعد از ظهر امروز است! القصه! بعد از ظهر چهارشنبه حرکت کردیم سمت رشت! به دعوت دوستی! و‌ امروز ظهر زدیم بیرون به قصد برگشت به تهران که زنم درآمد: «اقلا یکی دو شب دیگر بمانیم و ادامه بدهیم به سفر!» جلسه‌ی شنبه را با تماسی پیچاندم! و راستش از خواهش فاطمه هم که بگذریم؛ تازگی‌ها وقتی سفر می‌روم، ترس تمام‌شدنش را دارم! و هراس از برگشت به تهران دود! و بوق! و دروغ! و همه چی و همه کی و همه جا هم شلوغ! به خانم گفتم: «خیلی پولی در حسابم نیست! و اول مهر هم چک ماشین است! پس در خرج، مدارا کنیم!» و این‌گونه شد که از رشت، گازش را گرفتیم سمت جایی که رطوبتش کم‌تر اما برودتش بیش‌تر باشد! یعنی غرب شمال! و آن‌قدر آمدیم تا رسیدیم به پونل و راه کوهی پونل به خلخال! قبلا البته در عهد تجرد، خلخال را رفته بودم، ولی نه از این راه! اساسا از آن‌ور خلخال! از اردبیل! به هوای آبگرم بعد از خلخال! گمانم ۸۴ و شاید قبل‌تر! و همان راه را هم برگشتم! و ننوشتم «برگشتیم» چون که تنها بودم در آن سفر! مثل خیلی دیگر از سفرهای تنهایی! که تنها خودت همسفر خودت هستی! حکایت کرگدن که شنیده‌ام تنها می‌رود سفر! بگذریم! این مسیر به‌تری بود! و بکرتر! و دیدنی‌تر! و جاده در هر پیچی، هوایی داشت! گاه آفتابی! گاه ابری! گاه مه‌آلود! وسط راه، رفتیم یک مزرعه‌ی آفتاب‌گردان! که خیار هم داشت البته! بوته‌ای! مقداری خریدیم! بعلاوه‌ی یک گرمک! که عجیب خنک بود! و همین که تابلوی خلخال را دیدم، بنا کردم خل‌بازی! و تماس الکی با مفسدین! که چه نشسته‌اید؛ خلخالم! و خنده‌های خانم! و فاتحه‌ای برای مرحوم خلخالی! و اصرار از من که بمانیم همین خلخال! و اصرار خانم که برویم اردبیل! کلا عاشق رفتن است! رفتن و راه! و نه مقصد! بدتر از خودم! و همین که رسیدیم اردبیل، اصرار دیگرش! برویم سرعین! و همان هتل سفر اردیبهشت! که هم جایش مناسب بود، هم نرخش! بماند که خیلی بد پیدا کردیمش این بار! و این همه به آن برمی‌گردد که وقتی اول‌بار فاطمه از من خواست از خودم بگویم، گفتم: «عاشق سفرم! و‌ هم‌سری را در هم‌سفری می‌بینم!» شما اما عکس‌ها را ورق بزنید! خوب شده؟!
    #فاطمه_محمدی
    #حسین_قدیانی

  2. ح‌ق می‌گوید:

    رک و صریح با دوستان حزب‌اللهی
    ح‌سین ق‌دیانی:
    بنا دارم یک کمپین راه بیندازم؛ «بس کنید این کمپین‌های مسخره را!»
    بنا دارم یک پویش درست کنم؛ «بس کنید این پویش‌های مسخره را»!
    والله دارید نادرست دفاع می‌کنید از مفاهیم درست!
    والله دارید به ابتذال می‌کشانید دفاع از عدالت و مبارزه با فساد را!
    والله دارید خلاف اوامر حضرت آقا فعالیت می‌کنید!
    والله دارید فضا را برای فتنه و انحراف، هموار می‌کنید!
    والله زیبنده نیست برخی شعارها روی بعضی پلاکادرها!
    والله فرهنگ حجاب و حیا، با انگ و تهمت، احیا نمی‌شود!
    والله حق نداریم زیر عکس ناموس مردم، علامت ضربدر بزنیم!
    آهای رفقای حزب‌اللهی! دردمندی‌تان ستودنی است، لیکن راه‌تان نه! رهبر انقلاب را نگاه کنید! یک کلمه‌ی «خیانت» را می‌خواهند درباره‌ی جماعتی نه چندان مشخص استفاده کنند، کلی اما و اگر و شرط و شروط می‌گذارند! بله! بعضی تصاویر دختران مثلا محجبه، حتما اشکال دارد اما چه کسی به ما این اذن را داده که زیر عکس طرف، او را بی‌حیا بخوانیم؟! بله! با ریخت و پاش باید مبارزه کرد اما با ریخت و پاش سخن هم باید مبارزه کرد! بدترین منکر، نهی از منکر کاریکاتوری است! «بگو فرزندت کجاست؟!» یا «بگو فرزندت چه کار می‌کند؟!» نه نهی از منکر فلان و بهمان آقازاده، که گندزدن به مبارزه با اشرافی‌گری است! والله روحیه‌ی درست مطالبه‌گری، با این قبیل شوهای سخیف، فقط مبتذل خواهد شد! آیا چون اپوزیسیون نظام، مبتذل است، ما نیز باید مبتذل، عمل کنیم؟! جمله‌ای از سخنان رهبر را، بنا به هر علت، دفتر ایشان که دست امنا بل‌که آقازاده‌های ایشان است، صلاح ندیدند به انتشار عمومی! اصلا شاید این مهم، صلاحدید خود حضرت آقا بود! چه کردیم ما در این باره؟! و چه مرگ‌مان شده که این همه راحت، بازی می‌کنیم و بازی می‌خوریم در زمین واقعا آلوده‌ی جریان انحرافی؟! «سانسور» یعنی چه؟! «نکند دفتر آقا هم بشود مثل مؤسسه‌ی تنظیم» یعنی چه؟! چه کسی ما را این‌قدر بدخلق و متوهم بار آورده؟! مگر ما دادگاهیم؟! مگر قیم کسی هستیم؟! مگر این کشور، نظم و نسق ندارد که توهم زده‌ایم حق داریم از هر مسئولی بخواهیم به ما بگوید فرزندش کجاست؟! نه! این‌ها رفتار ضدانقلابی است، نه انقلابی! و انقلابی «درست» کار می‌کند، نه «درشت»! والله کنایه‌ی «غریق استخر فرح» هم حدی دارد! به اسم «آتش به اختیار» آیا رواست طلب‌کار کنیم و مظلوم کنیم اصحاب ظلم را؟! و به همه چیز هم نگاه شعاری! و کاملا سطحی! «حسین قدیانی! زود باش بنویس که آقا، فرمان آتش به اختیاری را صادر کرد»! می‌شود تمنا کنم کمی آرام‌تر؟! کمی مدبرانه‌تر؟!

  3. ح‌ق می‌گوید:

    #الله
    – باران شست و آفتاب هم خشکش می‌کند! ما چه کاره باشیم، تا وقتی خدا هست؟! ما فکر می‌کنیم کار قالی بود! نه اما! سلیمان برای پرواز، تار و پود دلش را گذاشته بود خدا ببافد! همین خود تو! با مورچه‌ها مهربان باش! باهاشون دوست باش! اگر زبان‌شان را نفهمیدی! اگر زبانت را نفهمیدند! به بخار این چای، نگاه کن! چه قشنگ دارد می‌رقصد! به همین گلیم، نگاه کن! چه قشنگ دارد باد می‌خورد! به همین کوه، نگاه کن! چه قشنگ دارد آفتاب می‌گیرد! همه‌ی این قشنگی‌ها کار خداست! دنیا را که این‌جور ببینی، هم تو عاشق خدا می‌شوی و هم خدا عاشق تو! و وای اگر خدا عاشق و خاطرخواه کسی شود! دیوانه می‌کند آدم را! سلیمان، دیوانه بود! بحث قالی نبود! بحث باد نبود! تو هم سعی کن دیوانه‌ی خدا شوی! هم‌چین دردهایت تمام می‌شود که…
    این‌ها را پیرمرد عصابه‌دست عشایری می‌گفت، در راه کوهستانی پونل به خلخال! اسمش را اما آخرش هم نگفت! مرتب می‌گفت: «اسم را که بگویم، می‌شود شرک! جز «الله» اسمی نیست! دنبال اسم من می‌گردی چه کنی، وقتی نام خالق هستی را می‌دانی؟!»

  4. ح‌ق می‌گوید:

    حیرانم؛ در گردنه روزگار…
    دلم مسافرت می‌خواهد
    به جایی که نیست
    به غاری با پایان باز…
    که آن‌طرفش به دریا می‌رسد!
    به ساحل
    به آزادی
    به صلح
    به حیاط امام‌زاده‌ای نامکشوف
    شهری در کنج آسمان
    مدینه‌ای که هر روز صبح
    لاله‌هایش
    قناری‌هایش
    بادبادک‌هایش
    و عروسک‌هایش
    به «گل نرگس» سلام می‌کنند
    من باید «پلاک» یک «ستاره» را
    که هنوز در «جبهه جنوب» زندگی می‌کند
    به دست مادرش برسانم…
    و آشتی کنم
    با جزر و مد اروند
    و آن‌همه نخل سرجدا
    من هنوز
    دنبال «قایق عاشورا» می‌گردم
    که در «شب حنابندان» گم شد
    و آنطور که یادم هست
    آخرین بار
    «سردار جمهور»
    در «هور» دیده شد…
    بشنو از «نی»
    بشنو از «سنگر»
    بشنو از «بیسیم»
    عمار، عمار، عمار
    میثم! بگوشم…
    من در «سه‌راهی شهادت»
    با مورچه‌ای آشنا شدم
    که هر شب «نمل» می‌خواند
    و با رزمنده‌ای که سلیمان نفسش بود!
    و با سرهنگی که با آخرین حقوقش
    تلویزیون چوبی دردار خرید
    برای فرزند همرزم شهیدش
    که امام را در ابعاد «خمینی» نشان می‌داد
    دلم سفر می‌خواهد
    لابه‌لای ابرها
    گذشته‌ای نزدیک
    و آینده‌ای که شاید همین آدینه باشد
    گوشه «پادگان حمید» شاید
    من عاشق تماشای شهری هستم
    با فقط یک روزنامه
    چاپ عصر
    ۱۶ صفحه سفید
    تا دفترچه نقاشی «بچه‌های ولی‌عصر» باشد…
    مدادرنگی‌ها را تیز کنید!
    نقش و نگار مرا
    خفه کردند با «سیمان»!
    شمشیرها را برق بیندازید!
    بند پوتین‌ها را محکم کنید!
    سفری دراز در پیش است…
    ببینم!
    شما شهری نمی‌شناسید
    که همه فصل‌هایش «بهار» باشد؟!
    و همه زنانش «حوا»؟!
    و همه مردانش «آدم»؟!
    و همه سربندهایش «یا زهرا»؟!
    و همه کوچه‌هایش «بنی‌هاشم»؟!
    و همه روزهایش «تاسوعا»؟!
    و همه رودهایش «علقمه»؟!
    و همه جزایرش «مجنون»؟!
    و همه منتظرانش «یعقوب»؟!
    وهمه چشم‌هایش «نوح»؟!
    و همه موحدانش «ابراهیم»؟!
    و همه حاجیانش «هاجر»؟!
    و همه امیدوارانش «موسی»؟!
    و همه حواریونش «عیسی»؟!
    و همه پادگان‌هایش «دوکوهه»؟!
    و همه فرماندهانش «حاج‌احمد»؟!
    و همه شب‌شکنانش «نصرالله»؟!
    و همه مساجدش «مسجدالاقصی»؟!
    و همه کانال‌هایش «حنظله»؟!
    و همه شب‌ جمعه‌هایش «کمیل»؟!
    و همه تقاطع‌هایش «سه‌راهی شهادت»؟!
    و همه کربلاهایش «پنج»؟!
    و همه خنده‌هایش «خرازی»؟!
    نه! در «نقشه» نیست شهری که بنا دارم مسافرش باشم!
    سرتان را بالا بگیرید…

  5. ح‌ق می‌گوید:

    #لبیک_یا_حسین
    ح‌سین ق‌دیانی:
    به آدم
    مستند به عرفه
    چگونه سخن گفتن با خدا را
    و مستند به کربلا
    چگونه قربانی شدن در راه خدا را
    آموختی
    تو ای آموزگار همه‌ی روزگاران
    تو ای سرور و سالار شهیدان
    تو ای وارث آدم
    تو ای ثارالله
    تو ای تمام امید بقیة‌الله
    تو ای عزیز فاطمه
    تو ای دردانه‌ی علی
    تو ای برادر حسن
    تو ای همه‌ی هستی زینب
    تو ای امامِ ماه
    تو ای علت گرمای خورشید
    تو ای سبب‌ساز نور آفتاب
    تو ای نور علی نور
    تو ای تمام نوحه‌های پدرم
    تو ای تمام همت سردار خیبر
    تو ای تمام خنده‌های خرازی
    تو ای تمام تشنگی قمقمه‌ها
    تو ای تمام تمنای حاج‌قاسم
    تو ای تمام انتهای افق
    تو ای تمام نسیم صبح‌گاه دوکوهه
    تو ای تمام نگاه شهید سرجدا
    تو ای تمام یحیی
    کدام پیامبر
    برای تو
    اشک نریخته؟!
    کدام امام
    برای تو
    روضه نگرفته؟!
    نبض جهانی
    و قلب زمانی
    و جان جانانی
    اصلا خود عشقی
    کربلایت
    همه‌ی زمین‌هاست
    و عاشورایت
    همه‌ی زمان‌ها
    و عرفه‌ات
    همه‌ی دعاها
    و شهادتت
    همه‌ی تشهدها
    یک عباس تو
    سر از همه‌ی عالم است
    و یک زینب تو
    سر از همه‌ی مردها
    و یک علی‌اکبرت
    سر از تمام جوانان
    و یک علی‌اصغرت…
    شرمنده آقاجان!
    قلمم تیر کشید
    و قلبم نیز
    خدا لعنت کند حرمله را
    و صبر بدهد به رباب
    مانده‌ام با چه رویی
    دوسوم مساحت زمین را
    آب تشکیل می‌دهد؟!
    هان ای نوح!
    تماشا کن «حسین» را
    هان ای ابراهیم! موسی! عیسی!
    هان ای محمد!
    این همان «حسین» است
    که از تو بود
    و تو از او
    و اینک
    طفلی در بغل
    به تمام تاریخ
    دارد فراخوان می‌دهد
    خوب ببینید!
    و خوب تماشا کنید!
    که زمین
    تاب تحمل خون علی‌اصغر را ندارد!
    السلام علیک یا اباعبدالله
    باز هم عرفه شد
    مگر تو به داد ما برسی
    یا حسین!
    مگر تو به ما بیاموزی
    راه و رسم بندگی را
    «عرفه»
    فقط آن‌جایی که از رگ گردن سخن می‌گویی
    با خدا
    با آن‌که اسماعیل را آفرید
    اما قربانش نکرد
    قربانی تویی!
    و فدیناه بذبح عظیم
    آری!
    خدا
    تو را قربان خودش می‌خواهد
    و فقط خون تو
    «ثارالله» است
    خون خدا
    السلام علیک یا اباعبدالله
    آقاجان!
    خوب وقتی عرفه رسید
    دل ما
    تو را می‌خواست
    دل‌تنگت شده بودیم
    تنها شده بودیم
    غریب شده بودیم
    از وقتی باد
    پرده‌ی کعبه را کنار زد
    مرتب گفتیم؛
    یا حسین!
    و از وقتی طوفان
    غواصان کربلای ۴ را برد
    مرتب گفتیم؛
    یا حسین!
    و از هر وقت
    شهیدی دادیم
    مرتب گفتیم؛
    یا حسین!
    پس می‌خواستی که را صدا کنیم
    جز حسین؟!
    و عاشق که باشیم
    جز حسین؟!
    و با که سخن بگوییم
    جز حسین؟!
    و برای که اشک بریزیم
    جز حسین؟!
    و برای که زنده باشیم
    جز حسین؟!
    و برای که بمیریم
    جز حسین؟!
    مانده‌ام
    مانده‌ام نام تو
    چرا این‌قدر زیباست؛
    ح‌س‌ی‌ن
    سلام بر حسین!
    آقاجان!
    با تو می‌مانیم…

  6. ح‌ق می‌گوید:

    مرگ بر ابتذال!
    ح‌سین ق‌دیانی: فضای سیاسی کشورمان به شکل عجیبی مبتذل است! از حزب‌اللهی گرفته تا مخالفان، گویا مصر و مصمم‌اند به ترجیح شور بر شعور! یک طلبه‌ی جوزده، به بهانه‌ی مبارزه با ذلت، شعارکی را سردست می‌گیرد و آقایان مسیح مهاجری و علی مطهری مستند به همین شعارک، از قوه‌ی قضائیه می‌خواهند سرنخ مرگ هاشمی را در تجمع طلاب در مسجد اعظم قم بجویند! جا دارد تعارف را کنار بگذاریم و بگوییم؛ «خاک بر سر آن طلبه با آن شعارکش و صدالبته خاک عالم بر سر مسیح مهاجری و علی مطهری با این واکنش‌شان!» واقعا ابتذال در موضع‌گیری تا کجا؟! به مرحوم موردنظر حتی در راهپیمایی ۲۲ بهمن هم نمی‌شد نزدیک شد، از بس محافظ و به عبارت اصح، بادی‌گارد داشت! و شگفتا! برخلاف همه‌ی شخصیت‌های نظام، محافظان مرحوم هاشمی را خود عالیجناب معین می‌کرد! به‌خصوص در سالیان آخر حیات‌شان که بین ایشان و نظام، شکاف‌هایی پیش آمده بود! لذا خیال ابلهانی چون مهاجری و مطهری جمع! سرنخ مرگ پدر نه چندان معنوی کارگزاران، فقط و فقط دست خدا بود! گیرم… گیرم طلبه‌ای واقعا بنا داشت آیت‌الله حضرات را بکشد! قبول بفرمایید با آن حجم متراکم از محافظ و ده‌ها محافظت خاص دیگر، هرگز و هیچ‌جور و هیچ‌کجا و هیچ‌وقت امکانش نبود! وقتی به عالیجاب، حتی در راهپیمایی ۲۲ بهمن هم نمی‌شد نزدیک شد، در استخر خصوصی فرح چطور ممکن بود؟! نکند طلبه‌ی مذکور، از حوض حیاط فیضیه تا استخر فرح، کانال مرگ کشیده بود؟! خخخخخ! جریان حزب‌الله اگر این‌قدر نقشه‌کش بود، انتخابات را به شیخ‌حسن روحانی واگذار نمی‌کرد! واقعیت اما این است که هاشمی مرده است؛ خیلی زیاد هم مرده است و با این قبیل ماهی‌گیری‌ها، زنده نخواهد شد! اگر یک شعار می‌تواند تا این حد به معبری برای کشف سرنخ مبدل شود و اگر قرار است مثل مهاجری و مطهری، این‌قدر بچه‌ننه علیه رقیب، موضع بگیریم؛ خب! من هم از قوه‌ی قضائیه می‌خواهم که مبتنی بر مواضع افراد دست‌کج و دهان‌لقی از قبیل کرباسچی، تحقیق کنند بل‌که متوجه شدند سر شهید حججی را همین کارگزاران از تن جدا کردند و نه لزوما داعش! به‌ویژه که این جریان، باری حتی رنگ لوگوی روزنامه‌ی خود را با پرچم لعین تکفیری، هم‌رنگ هم کرده بود! واقعا از کجا معلوم، بعضی نمایندگان ضد مدافعان حرم، در هم‌دستی با داعش، موجب ریخته شدن خون جگرگوشه‌های ملت نشده باشند؟! حقا که جا دارد بگوییم؛ «اگر آن طلبه، نفهمی کرد، طلبه‌ای چون مهاجری یا طلبه‌زاده‌ای چون مطهری، اصلا و اساسا مظهر نفهمی هستند!» دهه‌ی ۷۰ تقریبا هر که می‌مرد، قاتلش آقای هاشمی بود، از نظر خیلی‌ها! و لذا اگر قرار باشد با دست‌فرمان شاذ مهاجری‌ها و مطهری‌ها جلو برویم و از هر سخنی دنبال سرنخی باشیم، لاجرم باید از دستگاه قضا بخواهیم پرونده‌ی مرگ عالیجناب را پیش و بیش از «مقتول» در مقام «قاتل» ارزیابی کند! آنهم قاتلی از نوع «عالیجناب سرخپوش»! حیف حزب «جمهوری اسلامی» با این عضو ناقص‌العقلش! و حیف «شهید مرتضی مطهری» با این فرزند ناقص‌الشعورش! که خوب یادم هست از فرط بلاهت، یک‌بار برداشت نوشت؛ «اگر پدرم در قید حیات بود، فتنه‌ی ۸۸ را زودتر و با هزینه‌ی کمتر، جمع می‌کرد!» دفاع بد و کاریکاتوری از شهید مطهری اما یعنی همین! هیچ شکی در مقامات آن فیلسوف شهید و آن اندیشمند شهیر نبوده و نیست، لیکن من این‌جا دارم جواب یک ابله را می‌دهم؛ «شهید مطهری اگر خیلی فتنه‌جمع‌کن بود، فتنه‌ی زمان خودش را جمع می‌کرد، بل‌که توسط فرقان فتنه‌گر به شهادت نرسد!» بنابراین شهید مطهری بی‌نیاز از دفاع فرزند ابلهی چون علی مطهری است! و مسیح مهاجری از علی مطهری بدتر! عقل را که بدهی دست نفست، تحلیل سیاسی‌ات هم همین‌قدر علیل می‌شود! گیرم می‌خواهی جریان حزب‌الله را بزنی! خب بزن! چرا اما این‌قدر مبتذل؟! و حالا سخنی با شماری از دوستان حزب‌اللهی و در این‌جا ملبس به لباس پیامبر! خروجی این همه همایش‌ها و بل‌که نمایش‌های شما، آیا جز هزینه‌تراشی، چیز دیگری هم هست؟! گیرم می‌خواهی روحانی و ظریف را بزنی! آن‌جا چرا؟! این‌جور چرا؟! والله مبارزه هم آداب و اصول و اسلوبی دارد که مع‌الاسف شما این کاره نیستید! قبول کنید این کاره نیستید! نه والله! سودی در این همه همایش نیست! و مشکلات، با این تجمعات، کم‌تر نخواهد شد! مملکت و مملکت‌داری، مگر بچه‌بازی است که یک‌روز آن‌طرفی‌ها بیایند اعتراض و یک‌روز هم شما و شماها؟! که مثلا کم نیاورده‌اید! و مثلا مطالبه‌گرید! می‌شود تمنا کنم این شوی مضحک را تمام کنید! به خدا راه نقد دولت، نیز مطالبه‌ی عدالت، در همایش و نمایش و شعار و پویش و کمپین و کوفت و زهرمار نیست! راهکار می‌دهم؛ بتمرگید سر جای‌تان، اگر قرار است «مبتذل» بلند شوید! به قرآن خسته شدیم از این‌همه ابتذال شما و به دنباله‌ی آن؛ از ابتذال سوءاستفاده‌کنندگان از ابتذال شما! سردار عزیز! سخنران محترم! شعارنویس دلسوز! اینستاگرامی معزز! لطفا اول کمی فکر کن و سپس سخن بگو! مشتی دله‌ی دشمن‌پرست، مترصد فرصت هستند برای حاشیه‌سازی! متوجه نیستی؟! راه مبارزه، ابتذال نیست! راه مبارزه با حزب‌اللهی‌ها هم ابتذال نیست! خدایی جا دارد فریاد بزنیم؛ «مرگ بر ابتذال»!

  7. ناشناس می‌گوید:

    خووووب بود چقدر

  8. ناشناس می‌گوید:

    #غروب_جلال
    ح‌سین ق‌دیانی: بله! گاهی لایو می‌گذارم! و بیشتر هم به این منظور که دوستان بفهمند و باور کنند منِ خجالتی، حتی حرف‌زدن یومیه‌ام را هم بلد نیستم! وای به حال سخنرانی! پس وقتی دعوت شما خوبان را رد می‌کنم، دلیل عمده همین است! و دلیل عمده‌تر، بی‌لیاقتی! پس ناظر بر این قلمک‌هایی که می‌زنم، هرگز توهم نزنید سخنرانی هم بلدم! ۸۸ و ۸۹ ولی قصه فرق می‌کرد! دعوا ناموسی بود! جاهایی می‌رفتم و از روی برگه، متنکم را می‌خواندم! بعد کلا تعطیل کردم! بماند که ذاتا خلوتم را بیشتر دوست دارم! به رفقا می‌گفتم: «وبلاگم دریایی از متن دارد! بروید بگردید؛ هر کدام را مناسب با مراسم‌تان دیدید، بدهید یکی بخواند! بخواند و تمام!» القصه! چند روز پیش، رفیق شفیق و فاضلم کائینی و امشب سرکار خانم زندی تماس گرفتند! که چی؟! که جمعه، سالگرد آل احمد است و غروب جلال! تو هم بیا و یک چیز بخوان! و بدان که بعد از ۵۰ سال، اول‌بار است که این مراسم، افتاده در خانه‌ی جلال! همان زنده‌یاد که زنش سیمین‌خانوم اهل شیراز «جِلال» صدایش می‌زد! و خدا می‌داند با چه نازی! و خدا می‌داند که چقدر الان خوشحالم! و چقدر خوب که سروران، مرا هم لایق دانسته‌اند! و یادم آمد اول‌بار که «غربزدگی» را خواندم، عمرا فکر می‌کردم روزی بشوم یکی از سخنرانان(!) مراسم جلال! یکی به این پز می‌دهد که دعوت شده فرانسه تا از ایفل‌نشینان، تاج خروس طلایی جایزه بگیرد و من اما باسلیقه‌ترم! و همه‌ی پزم؟! سیاهی‌لشکر مراسمی به نام جلال! متنی نو خواهم نوشت و خواهم خواند ان‌شاءالله در حیاط باصفای خانه‌ی جلال! و خیلی دوست دارم در متن آدینه، بیشتر سخن از زنده‌یاد دانشور بگویم! که هم خودش کلاس داشت و هم کلاس کار همسرش را حفظ کرد! و حقا که زنی بود اصیل! و باشرف! و حقیقتا ایرانی! و واقعا مسلمان! که این آخرسری‌ها عجیب عاشق مولاعلی شده بود! و این را هم بنویسم و خلاص! دیوانه‌ی آل احمدم! و مجنون قلمش! و هنوز هم خواننده‌ی «خسی در میقات»! و شیفته‌ترین دانش‌آموز «مدیر مدرسه»! با ریش یا بدون ریش؛ سخن بر سر روشنفکری است سخت ریشه‌دار! و هنوز که اینستا در تعداد کلمات، دبه درنیاورده، زودی این را بنویسم که ما الان به جلال، نیازمندیم! و محتاجیم! پس جمعه، فقط دور هم جمع نمی‌شویم که فاتحه‌ای بخوانیم و گلابی بچرخانیم! تو‌ بگذار امثال #مسعود_بهنود در غیاب جلال، حتی مرگش را هم مسخره کنند! ما دست از دامان مرحوم آل احمد برنمی‌داریم! و خوب می‌دانیم چقدر جامعه‌ی امروز به جلال، احتیاج دارد! نه! جای خانه‌ی عمو و عمه نیست این جمعه! این «جمعه‌ی جلال» است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.