حمد خدای مقاومت

وطن امروز یکم آذر ۱۳۹۷

ح‌سین ق‌دیانی

نه دهم اردیبهشت است که روز آغاز عملیات بود و نه سوم خرداد که یوم‌الفتح خرمشهر اما ناظر بر کار کارستان گروهان‌های قدس- شاخه نظامی جنبش جهاد اسلامی فلسطین- هنوز هم باید از «الی بیت‌المقدس» نوشت و هنوز هم باید از «حاج‌احمد» نوشت و هنوز هم باید از «قدس» نوشت و هنوز هم باید زنده نگه داشت یاد آن شهدایی را که در جاده اهواز به خرمشهر، وضو گرفتند، بلکه نه‌تنها در مسجد جامع که حتی در مسجدالاقصی هم «نماز فتح» بخوانند! واقعیت آن است که نوجوانانی چون حسین فهمیده، بهنام محمدی، مهرداد عزیزاللهی و عبدالمجید رحیمی که این آخری شهید همان روز شروع «الی بیت‌المقدس» است، دست در دست جوانانی چون همت، شهبازی، باقری و‌ وزوایی که این آخری نیز شهید همان روز آغاز عملیات است، چنان «مقاومت» را و «ثمردهی مقاومت» را در ذهن و جان نوجوانان و جوانان فلسطینی و لبنانی و سوری نهادینه کرده‌اند که به لطف خداوند منان، روز به روز به آزادی قدس شریف، امیدوارتر از قبل می‌شویم! هفته وحدت است و این هم از نشانه‌های دیگر اتحاد که الگوی رزمنده سنی ساکن در غزه و کرانه باختری، رزمندگان شیعه باشند! اگر دیروز، احمد قصیر از حسین فهمیده الگو گرفت، امروز نیز حججی‌ها، ذوالفقاری‌ها و بیضایی‌ها جلودار خط‌شکنان رهایی قدس هستند، نه اینکه تنها محبوب شیعیان بحرین و عراق و حزب‌الله لبنان باشند! روزهای اخیر، سالگرد شهادت طهرانی‌مقدم بود و شگفتا از این همه حکمت الهی که درست در ایام شهادت سردار موشکی ما، موشک‌های شاخه نظامی جنبش جهاد اسلامی فلسطین، چنان محشری به‌پا کردند که نتانیاهو بعد از فقط چند ساعت از جنگ، از طرف مصری، متقاضی آتش‌بس شد! و آن ولوله و فی‌الواقع زلزله که افتاد به جان کابینه‌اش! «فلق ۲» از جمله موشک‌های ابتدایی ما در ایران است که با وجود همه تحریم‌ها، به‌دست باصلابت طهرانی‌مقدم و همرزمانش ساخته شد و حالا چه افتخاری برای ما فرزندان «الی بیت‌المقدس» بالاتر از اینکه گروهان‌های قدس فلسطینی، فیلم فتوحات اخیر موشکی خود را منتشر کنند و صدالبته اعلام کنند؛ ما این موشک‌ها را با الگوگیری از «فلق ۲» ساخته‌ایم؟! و راز ترس صهیونیست‌ها از ما، در همین الگوگیری‌هاست که هم شهیدمان و هم موشک ساخته شهیدمان، بدل شود به الگوی مقاومت فلسطینی‌ها! بی‌خود نیست اینکه هر سال نتانیاهو می‌رود در سازمان ملل و یک نقاشی جدید علیه جمهوری حقیقتا سرافراز اسلامی رو می‌کند و خودش را مضحکه عام و خاص! مع‌التأسف دولت و دولتمردانی داریم که متأثر از کار شبانه‌روز(!) و کارنامه فوق‌درخشان(!) کمتر به ما این مجال را می‌دهند که به رصد این واقعیت‌ها و تماشای این فتوحات بنشینیم! آری! این یادداشت باید اوایل هفته نوشته می‌شد! داغِ داغ! هنوز از آغاز و پایان جنگ چند ساعته، چند ساعت بیشتر نگذشته بود که فلسطینی‌ها برای جشن و پایکوبی به خیابان‌ها ریختند و شهرک‌نشینان برای اعتراض به دولت غاصب قدس شریف! و اسرائیل به‌وضوح فهمید که دوره بزن و دررو، تمام شده! و زین پس همان اندازه که بکشد، کشته خواهد داد! و آنقدر خسارت که هم شاهد اعتراض شهرک‌نشینان باشد و هم شاهد کابینه بی‌کابین! یعنی غوغا کردند موشک‌هایی که برساخته «فلق ۲» بودند! مرحوم هاشمی کاش زنده مانده بود و می‌دید فتح موشکی اخیر را! در تمام عمر صهیونیست‌های رو به نابودی، هرگز این همه برق‌آسا و زودبازده، سیلی نخورده بودند از فلسطینی‌ها که تنها چند ساعت بعد از جنگ، وزیر جنگ‌شان با این توضیح، استعفا دهد: «آتش‌بس غزه، تسلیم اسرائیل در برابر مقاومت فلسطین بود»! بنازم خدایی را که «گنبد آهنین» حتی از «تار عنکبوت» هم برایش سست‌تر است! چه بسیار که امثال نتانیاهو و همین وزیر جنگ مستعفی، پز گنبد آهنین اسرائیل را می‌دادند که هم قابلیت رهگیری هر موشکی را دارد و هم در پله بعدی، قدرت مهار و انهدامش را لیکن تو وقتی مثل بچه‌های «الی بیت‌المقدس» همه ایمانت و همه توکلت به خدای نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد باشد، پروردگار هم کمکت می‌کند! فی‌الحال و فی‌الواقع خود «فلق ۲» هم در قیاس با موشک‌های جدید سپاه حقیقتا مقدس ما چیزی نیست، چه رسد به موشکی برساخته این موشک! از سویی می‌توان حتی این را هم گفت که موشک‌های اخیر گروهان‌های قدس در قیاس با آن همه زرادخانه صهیونیست‌ها و آن همه حمایتی که توسط آمریکا و اذنابش می‌شوند، خیلی هم چیز دندانگیری نیست اما خرمشهر را مگر با کدام سلاح دندانگیر، آزاد کردند بچه‌های «الی بیت‌المقدس»؟! اصلا قابل قیاس بود تجهیزات مایی که حتی در تحریم سیم‌خاردار بودیم با تجهیزات صدام آمریکایی؟! آن روز، برگ برنده ما در ایمان به خدا بود و امروز هم! ایمان اگر منحصر شد به خدا، خودکفایی هم در پی دارد! بله! تو روزی «فلق ۲» را می‌سازی و بیشتر هم نمی‌توانی اما خدا برد موشکت را بیشتر می‌کند! و مدام تو را به موشک‌هایی بس دقیق‌تر از «فلق ۲» می‌رساند! اما طرفه حکایت را نگاه کن! با موشکی الگوگرفته از همان «فلق ۲» قدیمی، این بلا را سر اسرائیل می‌آورد! نه جدیدهایی که جدیدا ساخته‌ای! خدا کارش را خوب بلد است! خدا حال نمرود پادشاه را با پشه می‌گیرد! و حال فرعون را با عصا! و حال «گنبد آهنین» را با «فلق ۲»! طوری که آن شهرک‌نشین اسرائیلی آمده در خیابان، لعنت کند نتانیاهو را که «جز بدبختی، ارمغانی برای ما نداشته‌ای!» این محصول ایمان به خداست و اما محصول ایمان به کدخدا هم می‌شود توافق کذا که دیدیم چقدر تضمین بود قول کری! پس تلفات در راه عرفات، بیشتر از راه رهایی‌بخش مقاومت است! آیا روز «۱۰ اردیبهشت ۶۱» با آن همه مخاطره که هر لحظه مخابره می‌شد و آن همه شهید که فقط در همان ساعات نخستین روز عملیات داده بودیم، کسی باورش می‌شد فتح خرمشهر را؟! کربلا را هیچ نمی‌گویم! زیارت باشکوه اربعین را هم! همین سمفونی موشک‌های اخیر را هم! چرا اما! بودند کسانی که از همان روز، امروز را ببینند! رزمنده‌ای چون «وزوایی» مگر ننوشت که «ما کربلا را برای خودمان نمی‌خواهیم، بلکه برای نسل‌های آینده می‌خواهیم»؟! و اگر تو از من دستاورد انقلاب اسلامی را بخواهی، قبل از آنکه به «فلق ۲» و «شهاب ۳» اشاره کنم، به همین «وزوایی» می‌پردازم! نیز به همین بچه‌های مقاوم «گروهان‌های قدس» که به خوبی فهمیده‌اند ایمان به خدا و مقاومت در راه خدا، همیشه جواب می‌دهد! آنجا که سخن از قدرت الهی است، آمریکا کیست و اروپا چیست؟! و آنجا که سخن از توکل است و خودکفایی، گنبد آهنین اصلا چه محلی از اعراب دارد؟! برای نخستین‌بار، همان عدد که اسرائیلی‌ها از فلسطینی‌ها شهید و مجروح کردند، خودشان کشته و نفله دادند! و این یعنی سود در مقاومت است! راه سازشکارانه عرفات، اتفاقا قبل از آخرت، لگد به همین دنیایت می‌زند! روزهای اخیر، کلی مطلب خواندم درباره حکام سرزمین ری! والله نام هیچ کدام‌شان «عمرسعد» نبود! دنیا از قضا با اهل سازش، بی‌وفاتر است، لیکن تو اگر توکلت به خدا باشد، حتی با موشکی برگرفته از «فلق ۲» هم می‌توانی شاد کنی مردم فلسطین را! و پر از هلهله کنی خیابان‌های غزه و کرانه باختری را! باید هم چفیه داشته باشد بر دوش، رهبر انقلاب ما! این همان چفیه دیروز و امروز و فردای بچه‌رزمنده‌های «الی بیت‌المقدس» است! وضو در جاده اهواز به خرمشهر، نماز اما در مسجد جامع؛ رؤیایی بود که برآورده شد و دیری نخواهد پایید که با همان وضوی زلال، نماز فتح در مسجدالاقصی را نیز بخوانیم ان‌شاءالله! در این منظومه، حالا بگذار آقای ظریف، روزی فلان بگوید و روزی بهمان، که «منظورم این بود و آن نبود!» خیلی عقبی بزرگوار از کاروان! خیلی عقبی! موشکی برگرفته از «فلق ۲» در همین روزهای گذشته توانست «گنبد آهنین» را دریبل دوطرفه بزند و شما اما مشغول همان تهمت به نظام که امثال بن‌سلمان و ترامپ و نتانیاهو؟! آن هم در لباس وزیر خارجه؟! آقای ظریف! دیر بجنبی، وزیر خارجه ما در مقام عمل می‌شود «فلق ۲» و شاهکار عظیمش و شما همچنان در حال اصلاح موضع قبلی! فقط مراقب باشید جا نمانید! همچین سریع دارد حرکت می‌کند قطار دوکوهه که آدمی حسرت مسافرانش را می‌خورد! دردانه‌های آن سوی شیشه پنجره را می‌گویم! والله هنوز زنده‌اند و هنوز دارند دست تکان می‌دهند برای ما جامانده‌ها! خوش به حال آسمانی‌تان‌ ای شهدا که الگوی همه احرار عالمید! حالم حال خوشی است! متن را ببندم و بنا کنم به زمزمه! «دوکوهه! السلام ‌ای خانه عشق»!

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. حسین قدیانی می‌گوید:

    بسم‌الله الرحمن الرحیم
    .
    .
    .
    اینستاگرام ح‌سین ق‌دیانی

  2. ح‌ق می‌گوید:

    #حمزه
    ح‌سین ق‌دیانی: مدیون تو هستیم، نه فقط هر موشک‌مان را، که تمام دین‌مان را ای عموی گرامی پیامبر! هنوز هم صدای شمشیرت بلای جان بطالین است! هنوز هم بزرگ قوم مسلمانانی! هنوز هم دشمن از برق نگاه تو می‌ترسد! هنوز هم بدکاره‌ها، مات جگر تو هستند! تو از بزرگان و رجال و نام‌آوران و شیوخ و جنگاوران مکه بودی لیکن همه‌ی این عناوین را آوردی در خدمت رسول‌الله، حتی زمانی که رسول خدا نشده بود! تو ای حمزه! تا ابد، محبوب محمدی! و محبوب علی! و محبوب فاطمه! و محبوب حسن! و محبوب حسین! و محبوب سجاد! و محبوب باقر! و محبوب صادق! و محبوب کاظم! و محبوب رضا! و محبوب جواد! و محبوب هادی! و محبوب عسکری! و محبوب مهدی! تو ای حمزه! با گذشتن از خود و ایثار در راه خدا و رسول خدا، چنان داغی به دل کفار و مشرکین نشاندی که هنوز هم خشم تو را در دل دارند! تو روزی ندای «الله اکبر» را بلند کردی که موسم سلطنت بت‌ها بود! اگر امروز «یمن» ایستاده و ترسی از مرگ ندارد، برای آن است که تو عموی تمام مسلمانانی هنوز! و تکیه‌گاه تمام محمدیانی هنوز! از دولتی شمشیر تو، ما باید هم از «فلق۲» به «شهاب ۳» می‌رسیدیم! هر بسیجی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله، هر رزمنده‌ی مدافع حرمی، هر زائر اربعینی و هر آزاده‌ای، اتکا به شانه‌های ستبر تو دارد الا ای حمزه! و تنها دین مبین «اسلام» دلاوری چون تو دارد ای حمزه! و چه خوب که ما هم مسلمانیم! فدای زبان سرخت و حنجره‌ی مطهرت، وقتی که اول‌بار بانگ برآوردی؛ «اشهد ان محمد رسول‌الله»! و از تمام رجلیت خود گذشتی، به نفع محمد! درود خدا بر زبان تو! و بر حنجره‌ات! و بر ایمانت! و بر هر قدمی که برداشتی! و بر تمام نفس‌هایت در دامنه‌ی احد! و بر آن دم که ناجوانمردانه به شهادت رسیدی! و بر سنگ مزارت! و بر حرمی که نداری! و بر مظلومیتی که داری! اما هیهات! هنوز هم اقتدار تو فزون است! و هنوز هم جگر تو را دارند سپاهیان محمد، در هر کجای عالم! آری! «حمزه» نام تمام رزمندگان اسلام است؛ خواه سنی فلسطینی باشند و خواه شیعه‌ی لبنانی! اگر محمد توانست؛ نه از دیوارها، بل‌که از قلب‌ها وارد شود، دلایلی داشت و تو از جمله‌ی آن دلایل بودی! و حقا که چه عموی باوفایی بودی برای محمدی که امین آدم بود و آدمی‌زاد! یعنی دلم موسیقی «محمد رسول‌الله» می‌خواهد، در تمام صحنه‌های سرشار از حمزه! و آنجا که یا حمزه! دست‌آخر «علی» را نشان بدهای بدر دادی؛ «آیا ما در شأن شما هستیم؟!» جانم! جانم به جان‌نثاری تو! جانم به محمدی که عمویی چون تو دارد هنوز! و الحق چه ثروت‌مند است محمد رسول‌الله با وجود درّ گران‌بهایی به نام مقدس «حمزه»!
    #حسین_قدیانی

  3. ح‌ق می‌گوید:

    زمخت و ظریف
    ح‌سین ق‌دیانی: در بعضی حوزه‌ها، اتفاقا کارنامه‌ی آیت‌الله آملی درخشان است، اگر با عینک انصاف ببینیم! من و ما نه تنها در خواب نمی‌دیدیم که حتی ریش هم گرو گذاشتیم بعضا لیکن قاضی‌القضات در دوره‌ی حیات هاشمی، فرزندان خطاکار آن مرحوم فرزنددوست و شاید فرزندپرست را راهی حبس کرد! نازک‌تر از گل هم مگر می‌شد به بعضی از این زیاده‌خورهای زیاده‌خواه گفت؟! اما آیت‌الله، هم گفت و هم کرد! و الا «بگم بگم» علیه فساد و تبعیض که هنر نیست! طرفه حکایت این‌جاست؛ جریان فتنه‌گر انحرافی که مدام پز ضدیت با هاشمی و هاشمی‌زاده‌ها را می‌داد، یک کلام هم حاضر به تشکر از رئیس قوه‌ی قضا نشد بابت اجرای عدالت در حق «ف. ه» و «م. ه»! اصلا بگو؛ فقط یک ثانیه کشاندن‌شان به محبس! کار کمی بود؟! آن‌هم با آن همه گارد عاری از عفت و عدالت آن مرحوم؟! از جمله نقاط مثبت دیگر کارنامه‌ی آیت‌الله آملی اما نترسیدن از همین پوپولیسم منحرفان است! آری! رئیس‌جمهور سابق هم هرگز فکر نمی‌کرد زنده باشد و خط‌قرمزهایش را در زندان ببیند! قبول کنیم که رؤسای پیشین قوه‌ی قضا در پاره‌ای حوزه‌ها هرگز جنم جناب آملی را نداشتند! این‌که تو ولو یک دقیقه، برادر همین شیخ‌حسن روحانی را روانه‌ی بازداشت‌گاه کنی که رئیس‌جمهور مملکت است و مترتب بر این صندلی، کوهی از مصلحت! دست‌کم نباید گرفت، این چیزها را! بله! تا رسیدن به قله‌ی عدل علی، فاصله بسیار است ولی مردمی که چشم بر همین موفقیت‌های گیرم گذرا اما بسیار مهم ببندند و عوض تبعیت از سیره‌ی اخلاق‌مدار سیدعلی، بیفتند دنبال شوی برخی از این جوجه‌طلبه‌های متوهم، گمانم اصلا لیاقت عدالت را ندارند! لذا صرف این‌که «من پیگیر حق مظلومانم» به احدی مصونیت نمی‌دهد، ولو آن‌که حزب‌اللهی باشد یا نباشد! این از مدح و اما نقد! حضرت آیت‌الله! اگر من در پستی بنویسم؛ «رئیس‌جمهور آشغال است» آیا قاضی زیرمجموعه‌ی شما این توضیح مرا محکمه‌پسند می‌داند که؛ «منظورم ترامپ بود»؟! لذا توجیه اخیر روحانی واقعا چیزی را درست نمی‌کند! فرض است بر ظریف که هرچه زودتر برای هم‌صدایی اخیر خود با اسرائیل، سندی به دادگاه ارائه کند! اما گیرم نکرد! هنر بزرگ شما این است که در گوش ظریف- در لباس وزیر خارجه- بخوابانید!‌ مسئلةٌ! من نوعی اگر نظام را متهم کنم به پولشویی، آنهم در هنگامه‌ی بحث لوایح کذا و فشار دشمن، چه خواهد کرد محکمه؟! با ظریف هم همین کار را بکنید! من واقعا از شما ممنونم بابت برخی برخوردها اما امنیت ده ونک از امنیت کل ایران بالاتر نیست! سند نداد، زمخت بزنید در گوش ظریف، بی‌تعارف! بار اولش بود مگر؟!
    #عدالت
    #حسین_قدیانی

  4. ح‌ق می‌گوید:

    #نوش_جان_چشمانت
    ح‌سین ق‌دیانی:
    در تاریخ
    روزهایی هست
    و فرداهایی
    که رهرو
    آرزوی رسیدن‌شان را دارد
    اما رهبر
    رهبر حکیم
    به عینه می‌بیند
    نوش جان چشمانت
    آقاجان!
    مشاهده‌ی زوال غرب
    حذف اسرائیل
    و به‌خصوص
    بنیان مرصوص ظهور
    آری!
    نوش جان چشمانت…
    آن دم
    که ما «مهدی» را آرزومندیم
    ولی تو
    می‌بینی «حضرت بقیة‌الله» را
    هان ای آقای ما!
    عجیب آقایی داری…
    عجیب آقایی داریم…
    هان ای مولای ما!
    عجیب مولایی داری…
    عجیب مولایی داریم…
    والله
    تو آن ماه هستی
    که می‌رسانی
    ستاره‌ها را
    به خورشید
    که ابرها
    برای دیدگان تو
    کنار رفته
    که می‌بینی
    آرزوهای ما را
    از همین امروز
    از همین امشب
    با همین چشم‌هایت
    نوش جان چشمانت…
    شب‌پرستان
    بی‌خود چشم تو را نشانه رفته‌اند
    این دیده
    چندی است
    نادیدنی‌ها را دیده
    اصلا یک سئوال؛
    اگر بوی پیراهن یوسف را نمی‌شنوی
    و اگر
    نشانی خیمه‌ی مهدی فاطمه را نداری
    و اگر
    دست راستت
    از دامان آفتاب، کوتاه است
    و اگر
    آن دست مجروحت
    که نشانه‌ی عباس دارد
    در دست حجت‌بن‌الحسن نیست
    پس راز این همه امیدت
    و این همه امیددادنت چیست؟!
    می‌دانم آقاجان!
    ما محرم اسرار تو نیستیم
    اصراری هم نمی‌کنیم
    اما
    از برق نگاهت که یک چیزهایی می‌فهمیم…
    شب عید است
    شب ولادت پیامبر
    شب رخ به رخ‌های آن‌چنانی
    شب وصال
    سلمنا!
    چشم ما کجا و رؤیت آن خال بنی‌هاشمی کجا؟!
    سهم شما
    باید هم زیارت باشد
    و سهم ما حسرت
    از ما
    فقط می‌ماند همین کلام
    که مثل باد
    در شب میلاد
    بپیچد در لابه‌لای آجرهای بیت
    آن‌هم شاید
    اگر خدا بخواهد
    بشنوی از ما
    ان‌شاءالله
    همین را
    که «نوش جان چشمانت» آقاجان!
    #رهبر_انقلاب
    #حسین_قدیانی

  5. ح‌ق می‌گوید:

    محرومیت حسن از خدمات شهیندخت
    ح‌سین ق‌دیانی: ما را به سخت‌جانی خود، این گمان نبود… یعنی هرگز این گمان نبود که قلم- این توتم مقدس- هم‌چنان در دست‌مان باشد و شاهد کوچ بعضی‌ها از قوه‌ی مجریه باشیم، آن‌هم نه با توپ و تشر محکمه، که با امضای ملیح رئیس کابینه! به امید آن روز که تمام این دولت ناکار، ناکارا و ناکارآمد، ضمن یک خداحافظی باشکوه، گل لبخند را بر لب خلق‌الله بنشانند، نیز به امید محاکمه‌ی اشغال‌کنندگان بی‌عرضه و بی‌خیال مناصب خدمت، هم‌چنان قلم می‌زنیم! ما هستیم! قلم‌مان هست! و سایه‌ی قلم‌مان بلند باد بر سر ماندگان و رفتگان از دولت تقریبا هیچ! یا علی!
    #حسین_قدیانی
    #حسن_روحانی
    #شهیندخت_مولاوردی
    #آشغال

  6. ح‌ق می‌گوید:

    دشمن با #خمینی و #خامنه_ای طرف است!
    ح‌سین ق‌دیانی: چقدر شبیه امام شده! حضرت آقا را می‌گویم! روز به روز، شبیه‌تر! مهرش همان مهر امام است و خشمش نیز! گاهی که اوقاتش تلخ می‌شود یا جمله‌ای را با اوقات‌تلخی بیان می‌کند یا واضح است که از چیزی عصبانی است، اصلا مو نمی‌زند با امام! همان اخم است و همان تخم! و دقیقا همان اخم و تخم! و عینا همان تعصب و غیرت و عِرق و خشم و شور و نور و غرور!
    ▪خمینی: «خدا می‌داند اون روزی که من، عکس این محمدرضا را دیدم که در اِمریکا مقابل رئیس‌جمهور اونها ایستادَه بود مثل یک بچه‌ای و او [رئیس‌جمهور آمریکا] عینکش را برداشته بود و به روی او [شاه] نگاه هم نمی‌کرد؛ این طور! خدا می‌داند تلخی این در ذائقه‌ی من شاید حالا هم باشد که یک نفر آدمی که می‌گَد من هَمَه کاره هستم و کشورم را می‌خواهم برسانم به کذا، یک همچین آدم ضعیف زبونی است!»
    ▪خامنه‌ای: «آمریکا هم بنا بر طبع استکباری خود، آنها [آل‌سعود] را تحقیر می‌کند! شنیدید که رئیس‌جمهور یاوه‌گوی آمریکا، حکام سعودی را تشبیه کرد به گاو شیرده! این تحقیر است! این اهانت است! اهانت به مردم آن منطقه و مردم آن کشور است! اگر آل‌سعود از اهانت به خودشان بدشان نمی‌آید، خب به جهنم! بدشان نیاید؛ اهانت بشوند! اما این اهانت به مردم منطقه است، اهانت به ملتهای مسلمان است!»
    خدایی نگاه حضرت آقا، همان نگاه حضرت امام نیست؟! و این اخم و تخم، همان اخم و تخم نیست؟! و این لحن تند و طوفانی، همان لحن تند و طوفانی نیست؟! آری! همان است! اگر خمینی حتی تحقیر محمدرضا توسط یانکی‌ها را نمی‌خواست، خامنه‌ای نیز حتی تحقیر آل‌سعود توسط گاوچران‌ها را نمی‌خواهد! که آن گوربه‌گوری، هر چه بود- ولو فقط در شناسنامه!- ایرانی بود و این گوربه‌گوری‌ها هم هر چه هستند- ولو فقط در اسم!- مسلمان هستند! لذا؛ هان ای میرپنج دوم! هان ای بن‌سلمان! ای زمخت! ای ظریف! ای روشنفکر! ای روحانی! اگر برای خودتان هیچ کلاسی قائل نیستید؛ به جهنم! لیکن تحقیر شما استعاره از تحقیر مردمان‌تان است! و دشمن، شما را خوار و ذلیل می‌کند که ملت‌های‌تان را کوچک و خفیف کند! بله! گل به صورت تو می‌مالد که بعد بتواند سیرت راکتور خودکفایی را با سیمان بپوشاند! نه اما! من این متن را ننوشتم برای این طعنه‌ها! حتی برای این هم ننوشتم که بگویم؛ «خامنه‌ای، خمینی دیگر است!» معلوم است که هست! الغرض! این متن را نوشتم برای این خطاب به سران استکبار! نه دیروز، طرف حساب شما در ایران، شاه بود و نه امروز، طرف حساب‌تان در منطقه، بن‌سلمان! گاوهای ماده را ول کنید که گریبان‌تان دست شیران نر است…

  7. ح‌ق می‌گوید:

    شرح ظلم بعضی حزب‌اللهی‌ها به پدر شهید احمدی‌روشن
    ح‌سین ق‌دیانی: الساعه مشغول تحریر یکی از سخت‌ترین مطالبم در این ۲۱ سال اشتغالم، بلکه عشقتالم(!) به قلم‌زنی هستم و اگر نبود که خود نیز قطره‌ای از دریای خانواده‌ی شهدا هستم، هرگز مبادرت به انشای این متن نمی‌کردم! و اما اصل سخن! گمانم شماری از رفقای انقلابی ناخواسته دارند به پدر بزرگوار شهید احمدی‌روشن ظلم می‌کنند! و ندانسته دارند حق زندگی را از ایشان سلب می‌کنند! پدر این شهید، کارشناس هسته‌ای نیست که مرتب می‌کشانیدش به این همایش یا آن دانشگاه! و بعضا هم اطلاعات غلط به او می‌دهید! گیرم شما و باز گیرم به حق، با روحانی و ظریف و عراقچی و تخت‌روان‌چی و هوهوچی‌چی و نخودچی مشکل دارید و قبول‌شان ندارید! سلمنا! #مهدی_محمدی و #یاسر_جبرائیلی و در فازی نخبگانی‌تر #ابومحمد_عسکرخانی و #ناصر_نوبری و در فازی دیگر #فؤاد_ایزدی و #علی_باقری و الی‌آخر را دعوت کنید! چه کار دارید به پدر شهید؟! بله! اگر کشاندن ایشان به نشست‌هایی از این دست، سالی فقط ۳ بار بود، عمرا من این متن را می‌نوشتم لیکن تقریبا ماهی چند بار، این بنده‌ی خدا را از مقام «پدر شهید بودن» تقلیل می‌دهیم به «کارشناس برجام»! چرا؟! واقعا چرا؟! والله این، نه خدمت به پدر مصطفای شهید، که سوءاستفاده از ایشان است! پدر شهید احمدی‌روشن مثل سایر پدران شهدا، متعلق است به همه‌ی ملت- تأکید می‌کنم؛ همه‌ی ملت!- اما بعضی از دوستان، این حر حقیقتا دردمند را چرا محدود کرده‌اند فقط به یک طیف خاص از حزب‌اللهی‌ها؟! شاید جواب بدهند؛ «روحیه‌ی پدر احمدی‌روشن، اساسا همین روحیات است!» خب باشد! باز هم تو حق نداری ایشان را ۷ سال تمام فروبکاهی در موقعیتی که اگر جایی، یکی از این حضرات دیپلمات را دید، بنا کند اعتراض! از شهادت احمدی‌روشن حدود ۷ سال می‌گذرد اما نوع مواجهه‌ی بعضی هم‌کیشان، با این عزیز، جوری بوده که انگار از چهلم مصطفی جلوتر نیامده‌اند! والله به‌دور از اخلاق و انسانیت است این کار! اگر «بچگی» حق آرمیتا و علیرضاست، «زندگی» هم حق همه‌ی همسران و والدین شهداست! عضوی از خانواده‌ی شهدا بودن- گذشته از افتخار- به‌حد کافی مخاطره و دردسر دارد که ما نخواهیم پدر احمدی‌روشن را مدام از سِن این جلسه‌ی نقد به سِن آن کرسی بازاندیشی بکشانیم! و توهم بزنیم که خیر سرمان داریم روح مصطفی را شاد می‌کنیم! به‌باورم، این قبیل کج‌فهمی‌ها، بدهی ما را به امثال این پدر شهید، صاف نمی‌کند، بلکه دین‌مان را مضاعف می‌کند! این مطلب، نه تجویز نسخه‌ی عافیت‌طلبی برای بازماندگان شهدا، که دعوت گروهی از رفقا به #شعور است!

  8. ح‌ق می‌گوید:

    بابااکبر
    ح‌سین ق‌دیانی: دلم برای پائولو تنگ شده! برای فر موهایش! برای فر موهای خودم، زمان بچگی! خیلی بچگی! موسمی که مادر، می‌بردمان حمام! موسمی که همیشه‌ی خدا یک جوراب مشکی پارازین، آویزان بود از شیر پایینی حمام‌مان! موسمی که مادر، چنان کیسه‌ای بر تن‌مان می‌کشید کأنه چرک‌ترین اطفال روزگاریم! حتی کثیف‌تر از توله‌های اصغربقال! و دست آخر هم تا ۳ تا صلوات نمی‌فرستادیم و ۳ بار نمی‌چرخیدیم، تمام نمی‌شد حمام لعنتی! گاهی هم می‌رفتیم عمومی یا نمره! خودمانیم‌ها! زیر موشک‌باران صدام آمریکایی که خدایی خیلی خر بود، چقدر زندگی جریان داشت برای ما! در کوچه‌ی‌مان همسایه‌ای داشتیم که «عمرکُشون» گرفته بود و من هم نیست که بچه بودم، رفتم خانه‌ی اخترخانوم! و اولین هیزبازی‌ها در دیدزدن زنان، آن‌هم در سن ۵ سالگی! و رقص انصافا قشنگ فامیل دور اخترخانوم که آن آخرسری‌ها کلا شد مثبت ۱۸ لاکردار! چه خوش‌اندام بود هم! و مادر را باش که فکر می‌کرد ما بچه‌ایم! حالا سوتی را داشته باش! اخترخانوم نبود و گوهرخانوم بود! اشتباه نوشتم! اخترخانوم، آن همسایه بود که مدام سفره‌ی ام‌البنین می‌انداخت و وای که چقدر ناز می‌خواند خانوم‌جلسه‌ای، این «شمس مشرقین آمد» را! زرشک! در مجالس زنانه، عاشق اول‌مرد عالم شدم؛ «عباس»! که آن سال‌های کودکی، حسابش می‌کردم با معصومین! امام اول، علی! امام دوم، حسن! و الی‌آخر! «پس کو یل ام‌البنین، مادر؟! اصلا هیچ کدام از امام‌ها را نخواستم، اگر «عباس» بین‌شان نیست!» دیوانه بودم! الان هم دیوانه‌ام البته! الان هم فکر می‌کنم «عباس» عینا یک «امام» است که حتی «علی» هم دستش را بوسیده! آری! بچگی ما روی دوش علمدار کربلا گذشت و الا صدام، همه‌ی ما را خورده بود! با آن شکمش! پدرسگ! یعنی هروقت خواستم مخ نرگسِ ملوک‌خانوم را بزنم، صدای غرش موشک‌هایش می‌آمد! اما خب! دکتربازی ما را عمرا می‌توانست قطع کند! مایی که تلویزیون‌مان «پارس» بود و موهای چپ ایتالیا را مشکی‌تر از آنچه که بود، نشان می‌داد! به این عکس نگاه کنید! من هم خیلی دوست داشتم در همین سن پائولو، با پدرم عکس بیندازم و برایش روپایی بزنم اما نشد! دشمن نگذاشت! دشمن، پدر ما را گرفت اما نتوانست پدر ما را درآورد! اتفاقا این پدران ما بودند که با مقاومت‌شان در دارخوین، پدر صدام را درآوردند! اما خمینی گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد»! آن روز از امام، دلخور شدم که؛ «مشتی! خونش را پدر ما نداد؟!» اما بعدها فهمیدم که حتی خود خمینی هم متعلق به خداوند است! دیگر هیچ! الا اینکه از ۳ سالگی، درست ۳۶ سال است پدرم را ندیده‌ام جناب پائولوی مالدینی!

  9. ح‌ق می‌گوید:

    دهِ نُه
    ح‌سین ق‌دیانی: تنها تشابهم با نوابغ و نوادر، در همین تعدد قرائت درباره‌ی روز تولدم است؛ به‌زعم خودم «۱۰ آذر ۵۹» دنیا آمده‌ام اما فک و فامیل، تاریخ دقیق ولادت(!) حقیر را «۱۲ آذر ۵۸» می‌دانند! یعنی یک سال و دو روز اختلاف! حالا کی این وسط، راست می‌گوید؛ الله اعلم! قطع به یقین، هر آدمی مختار است روز تولدش را همان بداند که می‌خواهد! «۱۰ آذر ۵۹» البته آن روزی نیست که من دلم می‌خواهد روز تولدم باشد! واقعا فکر می‌کنم همین روز به دنیا آمده‌ام! خانواده اشتباه می‌کنند! مثل آن اشتباه‌شان که رفتند و تولد مرا در شناسنامه، ثبت کردند «۳۰ شهریور ۵۸» که مبادا یک سال، دیر بروم مدرسه و جا بمانم از صف نابغه‌ها و نادره‌ها! «۳۰ شهریور» صدالبته روز تولد اغلب بچه‌های دهه‌ی ۶۰ طبق شناسنامه است! والدین ما قصد داشتند ما را با سرعتی بیشتر از سرعت موشک‌های صدام، رهسپار اولین پله‌ی مدارج ترقی کنند! زودتر درس بخوانیم! زودتر دکتر و مهندس شویم! و زودتر خلبان شویم! که این «خلبانی» شریف‌ترین و بل‌که باکلاس‌ترین شغل، در اذهان ما پسران کله‌شق دهه‌ی ۶۰ بود! هیچ کدام‌مان البته خلبان نشدیم! اقلا تا آن‌جایی که من می‌شناسم! «جنگ» با وجود آن‌که ۸ سال طول کشید اما خیلی زود جای خود را به «زندگی» داد! هدف ما این بود که بزرگ شویم و انتقام پدران‌مان را از «صدام یزد کافر» بگیریم لیکن تا به قدرت تشخیص هر از بر رسیدیم، سوت پایان جنگ به صدا درآمد! نخستین روزهای حضور ما در مدرسه، مصادف شد با واپسین شب‌های جنگ! و نوشتن مشق زندگی، در آن لیالی که تلویزیون، فقط ۲ کانال داشت! فقط نمی‌دانم چرا خانوم خامنه، مدام از ما می‌خواست کمی عقب‌تر برویم! در پیروی از فرمایش مجری محبوب، خدا عالم است چند بار سر خود من به دیوار خورده باشد؛ «خب! تا شما کوچولوهای عزیز، کمی از تلویزیون، فاصله بگیرید و عقب‌تر بروید، ما هم برای‌تان کارتون «پسر شجاع» را پخش می‌کنیم»! و ما هم بی‌آن‌که از جا بلند شویم، کشان‌کشان خودمان را ۲ متری می‌کشاندیم عقب و درست در لحظه‌ی اصابت سر به دیوار، برق‌مان می‌رفت و همه جا تاریک می‌شد! من که راستش، از یک جا به بعد، دیگر به هیچ کدام از توصیه‌های خانوم خامنه، گوش نکردم! گمانم می‌ترسید بوسش کنیم که هی می‌گفت؛ «بروید عقب‌تر!» والدین ما اما پدر و مادرهای حرف‌گوش‌کنی بودند و ما را از آخرین ماه فصل پاییز، آن‌قدر بردند عقب که طبق قانون، بشویم متولد «۳۰ شهریور» و تحمل پیامک تبریک تولد بانک‌ها در روزی که هرگز روز میلاد(!) تو نیست! آیا الان کسی روز تولد حافظ یا سعدی را می‌داند؟! دقیقش را که نمی‌داند! دقیقا مثل شما! مثل بانک‌ها! مثل همه‌ی آن آدم‌ها که مانده‌اند عاقبت، من چه روزی به دنیا آمده‌ام! من، حافظ، سعدی و ناصرخسرو، نه روز دقیق تولدمان معلوم است، نه روز دقیق مرگ‌مان! دقیقِ دقیقش معلوم نیست! کی الان روز مرگ مرا می‌داند؟! حتی تخمینی؟! چی؟! «تو چقدر متوهمی!» اتفاقا نویسنده باید «متوهم» باشد! تو اگر حتم نکنی بهترین کاتب عالمی، همان به که حتی یک کلمه هم ننویسی! آری! زنده باد توهم! اما چه‌جور توهمی؟! این‌جور توهم که روز دقیق تولدت را، آن روز ندانی که اقوام می‌گویند! همین چند شب پیش به طاهره‌عمه می‌گفتم: «اگر من به دنیا آمده‌ام، مطمئنم «دَه نُه» دنیا آمده‌ام!» شاید توی مخاطب، فکر کنی که دارم با کتابم یعنی «نُه دَه» قرینه می‌سازم اما خدا شاهد است از قبل ۸۸ همین تصور را داشتم! این‌که متولد دهمین روز آخرین ماه پاییزم! و باز خدا شاهد است هنگام انتخاب اسم برای اولین کتابم، هیچ یاد «دَه نُه» نبودم! اصلا اسم کتاب، پیشنهاد خودم نبود! میثم محمدحسنی پیشنهاد داد و من هم در آسمان زدم! و اصلا کجا بودم؟! هان! داشتم از توهم خودم می‌نوشتم! حد توهم من، تا همین چند روز پیش، این بود؛ «بهترین نویسنده‌ی کوچه‌ی‌مان هستم!» بله! یک هم‌چین توهم متواضعانه‌ای! ورق بزنید عکس‌ها را! این پالتو را چند سال پیش، خیاطی برایم دوخته بود که می‌گفت: «در همین کوچه که بند و بساط من است، ابتدا یک خیاط آمد حدود ۶۰ سال پیش که جلوی دکانش زده بود؛ «بهترین خیاط تهران»! چند سال بعد، خیاط دیگری آمد که این را زد جلوی مغازه‌اش؛ «بهترین خیاط ایران»! بعدها یک خیاط دیگر، این را زد؛ «بهترین خیاط دنیا!» یک هفته‌ی دیگر هم من، خیاطی خودم را در این کوچه راه انداختم اما با این شعار؛ «بهترین خیاط این کوچه!» القصه! خیاط اولی خیلی زود مرد، دومی ورشکست شد و سومی هم که نیست هیچ وقت برش سینه را تمیز درنمی‌آورد، شغلش را عوض کرد! ولی من هنوز هم «بهترین خیاط این کوچه» هستم!» من اما همین امشب، در شب میلاد پربرکتم(!) فهمیدم که حتی بهترین نویسنده‌ی کوچه‌ی‌مان هم نیستم! حالا بشنو القصه‌ی خودم را! القصه! خیلی اتفاقی وصیت‌نامه‌ی «حسن کهنسال» که کوچه‌ی‌مان به اسم این شهید ۲۲ ساله است، به‌دستم رسید! خواندنش همانا و دودشدن توهماتم همانا! شاه‌کار بود! دم در آسانسور اما در دلم گفتم؛ «بهترین نویسنده‌ی بلوک که هستم!» پیامکی آمد برایم؛ «فلانی! خیلی اتفاقی وصیت‌نامه‌ی پدرت را گیر آوردم! روحش شاد! عجب قلمی داشت!» داخل آسانسور، همین که چشمم به خودم افتاد، درآمدم؛ «خاک تو اون سرت! تو حتی بهترین نویسنده‌ی خانه‌ی‌تان هم نیستی!» دکمه‌ی ۵ را زدم! آسانسور در بین طبقات ۲ و ۳ قیژی صدا داد! گوشی‌ام زنگکی خورد! همان زنگک تک‌صدا که یا نشانه‌ی آمدن پیامک است یا پی‌ام تگرام یا دایرکت اینستا! جالب این‌که آسانسور ما اصلا آنتن ندارد، چه رسد به نت! باز کردم! دایرکت بود! لود نشد اما! باز کردم! این بار در آسانسور را! الحمدلله سالم رساند! زنگ خانه را زدم و تا فاطمه در را باز کند، دایرکت را چک کردم؛ «آخه بابا! کی اصلا گفته تو نویسنده‌ای؟!» فاطمه در را باز کرد! گفت: «داری چی کار می‌کنی؟!» گفتم: «صبر کن تا این عوضی را بلاک کنم! بی‌ادب!» بلاکش کردم و رفتم داخل و پالتو را درآوردم و انداختم روی مبل، برخلاف همیشه که آویزانش می‌کنم به رخت‌آویز! جلوی مبل، دراز کشیدم و پاهایم را گذاشتم روی نشیمن‌گاه که مثلا خون برگردد به مغزم! مغز! خون! خون! مغز! مغز! خون! خون! مغز! اگر راست گفته باشد چی؟! اگر هنوز نویسنده نشده باشم چی؟! اگر راست گفته باشند چی؟! اگر ۱۲ آذر به دنیا آمده باشم چی؟! اصلا کاش آدمی این قدرت را هم داشت که می‌توانست بعضی از روزهای سال را بلاک کند! یعنی از ۱۱ آذر برود ۱۳ آذر! یا کاش اصلا سال ۵۸ نبود! حالا یا ۵۸ یا ۵۹ یا ۱۰ آذر یا ۱۲ آذر یا اصلا ۳۰ شهریور؛ چه فرقی می‌کند وقتی نه خلبان شده‌ای، نه دکتر، نه مهندس و نه حتی نویسنده! خوش به حال خیاطی که حداقل در کوچه‌ی محل کسبش، بهترین است! تو چی؟! تو هم یک متوهم دهه‌ی شصتی دیگر که ادعا داشتی صوتت از جواد فروغی بهتر است اما موقع تلفظ «کُوِّرَت» در شریفه‌ی «اذا الشمس کورت» کل صبح‌گاه مدرسه می‌زدند زیر خنده! بی‌شعورها! نامردها! الدنگ‌ها! خلبان‌نشوها! دکترنشوها! مهندس‌نشوها! والله نصف دهه‌ی ۶۰ هر ۲ دستم کنار هر ۲ گوشم بود ولی آخرش هم معلم پرورشی درآمد که؛ «از فروغی بکش بیرون!» مثلا معلم پرورشی بود! گند زد به آن همه استعداد! کاش اقلا عاشق مصطفی اسماعیل می‌شدم که الحق بیرون کشیدن از «مارادونای قرّا» بسی باکلاس‌تر بود تا جواد فروغی! دهه‌ی ۶۰ تنها یک جا «الله» را دوست نداشتم و آن همان جایی بود که ملت برای قرائت فروغی «الله» می‌فرستادند! حتی صف بربری و رادیوی همیشه روشن شاطر! دهه‌ی صف! صف کوپن! صف فشاری! صف نفت! دهه‌ای که اینترنت نداشت ولی ما را رنگ آبی آتش علاءالدین، خوب بلد بود چه‌جوری جادو کند! به جز تولید یخ، همه کار می‌کرد! غذا گرم می‌کرد، لباس خشک می‌کرد، آب جوش می‌آورد، هوا را تصفیه می‌کرد و آدم‌ها را هم به هم نزدیک‌تر می‌کرد! الان حال پدر را در تلگرام می‌پرسی، در دایرکت جوابش را می‌بینی!
    -می‌خوام کیک تولد درست کنم؛ تو دقیقا کی دنیا اومدی حسین؟!

  10. ح‌ق می‌گوید:

    باهوش‌تر از اوباما؛ روحانی‌تر از روحانی
    ح‌سین ق‌دیانی: نخیر! سیم سید، راست‌راستی وصل است! همین چند شب پیش بود که گفت: «این آقا [ترامپ] هم خاک خواهد شد و بدنش خوراک مار و مور می‌شود و جمهوری اسلامی هم‌چنان خواهد ایستاد»! دومینوی مرگ سران روسیاه کاخ سفید، دیروز از بوش بزرگ آغاز شد و ان‌شاءالله نوبت مرگ بوشک و کلینتون و اوباما و ترامپ هم خواهد رسید! همه‌ی این فراعنه، با بهره از تهدید و تحریم، جلادی را به آنجا رساندند که رسما آرزومند مرگ جمهوری اسلامی شوند! یکی چون اوباما «زیر» بازی می‌کرد و یکی چون ترامپ «رو» بازی می‌کند اما تو اگر خود فرعون هم که باشی، باز با خدای موسی، طرفی! خامنه‌ای با اتکا به خدا، چنان انقلاب اسلامی خمینی را بدل به جمهوری اسلامی تنومند کرده که نه در خارج، سیلی از داعش آمریکایی بخورد و نه در داخل، زخم از بزک‌کنندگان ابلیس! بله! در شام، سر جوان دلاور ما از تن جدا می‌شود؛ هم‌چنان که گردش خون قلب راکتور اراک، چند صباحی دچار خلل می‌شود، اما درخت تناور و منعطفی که ریشه در اعماق خاک دارد، چه هراس از طوفان؟! شاید جان کری بتواند چند شاخه‌ی ظریف را بشکند لیکن #اتاق_بیضی هرگز حریف #بیت_رهبری نخواهد شد! خامنه‌ای، نه تنها سیمش به عالم بالا وصل است، بلکه عجیب زیرک است! او، بی‌آنکه حتی بعضی از دوستان و دشمنان بفهمند، با بعضی نرمش‌های ظاهری، رسما آمریکا را مسئول هرس شاخه‌های زائد درخت نظام کرده! #برجام همان مار و مور خوش‌خط و خالی بود که نقشه داشت جمهوری اسلامی را بخورد اما هر چه بیشتر می‌گذرد، موجب رسوایی مضاعف آورندگانش می‌شود! رهبر ما با تلفیقی از صبر جمیل و بصر جزیل، برجام را به مایه‌ی بی‌آبرویی دشمن و دشمن‌دوستان بدل کرده! به‌زعم من، حرف حساب تاکتیک صبورانه و تکنیک بصیرانه‌ی حضرت آقا در مواجهه با برجام، این است: «اگر قرار است برجام، منجر به لغو تحریم‌ها نشود، منجر به خواباندن مچ جمهوری اسلامی هم نخواهد شد! اتفاقا منجر به رسوایی غرب و غرب‌زده‌ها خواهد شد!» اولا به دنیا ثابت می‌کند که آمریکا، مظهر عهدشکنی است و ثانیا به دنیا ثابت می‌کند که جریان مایل به آمریکا، در همه‌ی کشورها ولو ایران، تا چه حد اندیشه‌ی‌شان خام است و خیال‌شان خوش! طرفه حکایت اینجاست؛ برجام آمد که #ظریف را قهرمان ایران کند لیکن از آنجا که خامنه‌ای خیلی باهوش‌تر از اوباما و نیز خیلی آخوندتر و رندتر و روحانی‌تر از روحانی است، این #سلیمانی است که قهرمان همه‌ی مسلمانان می‌شود و موفق به خواباندن مچ پترائوس گاوچران و عمرسلیمان شترسوار! و این تازه اول قصه‌ی گور غرب است و مار و مور!

  11. ح‌ق می‌گوید:

    آقای جلالی
    ح‌سین ق‌دیانی: معلم ادبیات‌مان عاشق جلال بود! دیوانه‌وار! خیلی دیوانه‌وار! جوری که دل ما بچه‌ها برایش می‌سوخت! بیچاره مانده بود عاشق کدام جلال باشد! آن جلال سیبیلوی عاصی عصبانی بریده از همه چی یا آن عارف نشسته پای «خسی در میقات»! گاهی دور از چشم اولیای مدرسه و یعنی فقط در کلاس، کراوات می‌بست! گاهی ریش می‌گذاشت و پیرهن چارخانه می‌پوشید و‌ تکه‌چوبی هم می‌گرفت دستش! شبیه آخرین عکس جلال در اسالم! شنبه‌ها بچه می‌شد! یک‌شنبه‌ها چپ می‌کرد! دوشنبه‌ها رسما توده‌ای می‌شد! سه‌شنبه‌ها توبه می‌کرد! چهارشنبه‌ها عاشق شیخ شهید عصر مشروطه می‌شد و از ما می‌خواست با موضوعات مذهبی، انشاء بنویسیم! پنج‌شنبه‌ها هم همان تیپ عکس اسالم را می‌زد! و ما مات و حیران که در عرض یک هفته، چجوری این همه ریش درمی‌آورد آقای جمالی که مدام تمنا داشت «جلالی» صدایش کنیم؛ آقای جلالی! بعدها فهمیدیم زنش آرایشگر است و پنج‌شنبه‌ها برایش ریش مصنوعی می‌گذارد! اسم زنش شیرین بود که آقای جمالی یعنی آقای جلالی به دروغ می‌گفت «سیمین»! ۲ تا هم بچه داشت که نیست جلال بچه نداشت، این را هم همیشه کتمان می‌کرد! رسما خل بود! هم خودش خل آل احمد بود و هم ما را خل و چل آل احمد کرد! همیشه یکی‌دو تا از کتاب‌های جلال را در کیف سامسونتش داشت و بسته به اینکه کدام روز هفته باشد، قسمت‌هایی از کتاب مربوطه را می‌خواند! شنبه‌ها؛ «عزاداری‌های نامشروع»! یک‌شنبه‌ها؛ «قمارباز» با ترجمه‌ی جلال! دوشنبه‌ها؛ «از رنجی که می‌بریم»! سه‌شنبه‌ها؛ «غرب‌زدگی»! چهارشنبه‌ها؛ «در خدمت و خیانت روشنفکران»! و پنج‌شنبه‌ها؛ «خسی در میقات»! یک‌بار از آقای جلالی پرسیدم؛ «شما بالاخره عاشق کدام جلال هستید؟! جلال کراواتی یا جلال ریشو؟!» گفت: «اگر بتوانم یک عکس از جلال پیدا کنم که کراوات و ریش را با هم داشته باشد، عاشق جفت‌شان! و الا باید هر چه زودتر تصمیم خودم را بگیرم! تو خودت از کدام جلال، بیشتر خوشت می‌آید؟!» درآمدم: «فقط آن جلالِ عکس‌های شب عروسی با سیمین که کم از صبح پادشاهی نبود! و الا من اصلا از قلم جلال، خوشم نمی‌آید!» واقعا هم خوشم نمی‌آمد! حتی قبل از اینکه آقای جلالیِ عاشق جلال بشود معلم ما، ناخنکی به بعضی آثار جلال که در کتابخانه‌ی بابااکبر بود، زده بودم ولی مرحوم آل احمد، جوری می‌نوشت که برای یک دانش‌آموز دوازده‌سیزده ساله واقعا هضمش دشوار بود! جملات یا خیلی کوتاه بود یا خیلی بلند و از هیچ قاعده‌ای پیروی نمی‌کرد! به‌شدت هم سیاسی بود و پر از نیش و کنایه و بزن‌بزن که تا در باغ سیاست نمی‌بودی، چیزی عایدت نمی‌شد! من اما در آن سن کم، عکس عروسی جلال را کجا دیده بودم؟! راستش لای یکی از کتاب‌های جلال در خانه! صفحه‌ای بود که جلال به عروسی‌اش با سیمین اشاره کرده بود و مخالفت پدر روحانی‌اش با این وصلت که ناظر بر خانواده‌ی متجدد خانم دانشور، به شب وصال سنت و تجدد، بیشتر شبیه بود تا صرف یک عروسی! پدرم خوش‌ذوقی کرده بود و رفته بود این عکس را از لای صفحات مجله‌ای بریده بود و گذاشته بود لای همین قسمت از کتاب! آن روز- همان روز که از آقای جلالی، آن سئوال عجیب را پرسیده بودم و او هم شوتش کرد سمت خودم!- همین که از مدرسه برگشتم خانه، رفتم سراغ کتابخانه و گشتم بلکه دوباره آن کتاب و آن عکس را پیدا کنم! پیدا کردم! نه‌تنها جلال، کراوات داشت که حتی سیمین هم حجاب نداشت! آن ایام، هنوز هم به خانم‌هایی از قبیل سیمین «مینی‌جوب» می‌گفتند که گویا درستش «مینی‌ژوپ» بود! حالا هر چی! کمی از آن کتاب را خواندم و جز قصه‌ی عروسی، چیز دیگری نفهمیدم و گذاشتمش کنار و رفتم سراغ کتاب بعدی که بدبختی اسمش هم نامفهوم بود؛ «خسی در میقات»! نه معنای «خسی» را می‌دانستم، نه معنای «میقات» را و خب! دیگر خیلی فرق نمی‌کرد دانستن یا ندانستن معنای «در»! همین‌طور که به عکس جلال- بعدها فهمیدم همان عکس اسالم است!- در روی جلد نگاه می‌کردم، در دلم گفتم؛ «دربه‌در بشی جلال!» این را گفتم و بنا کردم تورق کتاب، نه اما به قصد خواندن، بلکه فقط با نیت همین ورق‌زدن که ناگهان از لای صفحات کتاب، عکسی از عکس‌های پدر خودنمایی کرد! سیاه‌سفید بود! تا آن روز ندیده بودمش! و خدا می‌داند چقدر شبیه تیپ آقای جلالی بود در پنج‌شنبه‌ها! البته ریش پدرم واقعی بود! و حتی پیرهن چارخانه‌اش مو نمی‌زد با پیرهن جلال در روی جلد! پیرهن پنج‌شنبه‌های آقای جلالی به‌حیث شباهت به پیرهن جلال باید جلوی پیرهن پدرم لنگ می‌انداخت! شب با کمی پرس‌وجو فهمیدم که پدرم نیز دیوانه‌ی جلال بوده و حتی این عکس را عمدا جوری انداخته که شبیه عکس اسالم جلال درآید! مادرم می‌گفت: «پدرت این کتاب را با خودش به جبهه برد و وقتی ساکش را تحویل ما دادند، این کتاب هم داخلش بود!» آخرین روز مقطع راهنمایی، کتاب را همراه عکس بابااکبر به آقای جلالی نشان دادم و قصه را برایش شرح دادم! پنج‌شنبه بود! دستی به ریش مصنوعی‌اش کشید و با اشاره به عکس اسالم گفت: «فکر کنم پدرت دقیقا عاشق همین جلال بود! جلال روزهای آخر!» من دیگر آقای جلالی را ندیدم تا اینکه دیروز در میدان انقلاب چشمم افتاد به عاقله‌مردی که هم ریش داشت، هم کراوات! رفتم جلو و پرسیدم؛ «می‌بخشید جناب! امروز چند شنبه است؟!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.