خط بد پزشکان

حزب‌الله سایبر ۲۱ آذر ۱۳۹۴

هر چند روایت دومی که از حادثه معروف به بخیه‌کشی ارائه شد متفاوت از روایت زمخت و باورنکردنی اولی بود اما از آنجا که افکار عمومی به خصوص در فضای مجازی هنوز درگیر این ماجراست، اشاره به چند نکته لازم و ضروری به نظر می‌رسد.

یکم-

قدر مسلم وقتی پول، حاکم بین طبیب و بیمار شود، بی‌پولی از یک «درد» تبدیل به یک «جرم» می‌شود و آن‌وقت تیم طبابت این جرأت را می‌یابد که هر جور دلش خواست با این مجرم برخورد کند.

دوم-

هر وقت حوادثی از این دست رخ می‌دهد عده‌ای با این ادعای البته درست که «ما پزشک خوب، بی‌ادعا و مردمی هم کم نداریم» سعی در تلطیف فضا دارند. منتهای مراتب باید دید تکرار مکرر کدام حادثه غیر قابل تحمل، تا این حد مردم را نسبت به جامعه پزشکی دارای «موضع منفی» کرده که این قشر یا این صنف را متهم می‌کنند به پولکی بودن؟!

سوم-

متأسفانه واکنش اطبا به نقدهایی از این دست به گونه‌ای تند و افراطی است که تو گویی ما نه با یک قشر یا یک صنف، بلکه با یک «باند» طرفیم! فی‌المثل در رسانه ملی درباره خیلی مشاغل «طنز انتقادی» ساخته می‌شود اما خدا نکند در یکی از این برنامه‌ها تلنگری به پولکی شدن اهل طبابت زده شود؛ از وزیر تا وکیل، چنان باند تهاجمی ساخته می‌شود کأنه مقدسات عالم مورد نقد قرار گرفته!

حاکم شدن پول به عنوان تنها فصل‌الخطاب میان دکتر و مریض، نیز واکنشهای باندی، ما را به عنوان اهل قلم متعهد که یکی هم متعهد به مردم و آلام ایشان هستیم، ناچار بدان‌جا ‌رسانده که کم و بیش درباره پولکی شدن ایضا باندی شدن جامعه پزشکی، با آحاد ملت حس هم‌نظری داشته باشیم.

چهارم-

چند ماه پیش برای نشان دادن زانوی چپم وقت گرفتم از یکی از بهترین متخصصان امر. در نهایت شگفتی متوجه شدم پول یک ویزیت ۵ دقیقه‌ای ۸۵ هزار تومان است!

برای من البته رقم واقعا زیادی بود لیکن هیچ چاره‌ای نداشتم الا تن دادن به موضوع. حداقل دلم به این خوش بود که دکتر … پایم را می‌بیند. بعد از چند هفته + چند ساعت معطلی در روز قرار، به خیالم نوبتم شده که بروم داخل اتاق دکتر اما در کمال بهت، فهمیدم که اتاق کذایی، اتاق یکی از زیرمجموعه‌های ایشان است!

جناب زیرمجموعه از من خواست فلان جور بایستم و فلان جور دراز بکشم و فلان جور راه بروم که دست آخر حوصله‌ام سررفت:

«می‌بخشید خانم محترم! من اگر می‌خواستم شما زانوی مرا معاینه کنی که ارتوپد سر خیابان محل سکونت‌مان بود! تازه ۸۵ هزار تومان هم بابت ویزیت نمی‌گرفت! از آن سر شهر آمده‌ام میدان آرژانتین که دکتر … مرا ببیند! خودشان تشریف ندارند؟»

درآمد: «من الان از حالتهای مختلف زانوی شما عکس می‌گیرم، جناب دکتر روی تصاویر نظرشان را می‌دهند!» گفتم: «من خودم عکس زانویم را دارم که تازه هم هست! اینجا آمده‌ام که آن معاینه‌ای که الان شما انجام دادی را جناب دکتر انجام دهد!» جواب داد: «ایشان هم همان معاینه‌ای را می‌کند که من الان کردم!»

القصه! «وضع زانوی شما هیچ تعریفی ندارد! خطر آرتروز جدی است! خیلی زود باید عمل شوی که بیمه‌بردار هم نیست! هزینه‌اش حدود ۱۰ میلیون است که البته هزینه پلاتین‌ها و پیچ و مهره‌های جذب شونده در گوشت پا جداست!» کل صحبت دکتر سه‌نقطه‌چین بود با من، که شد ۸۵ هزار تومان!

یعنی هیچ مهلت ندادند که از وضع زانویم اندک تعریفی برای ایشان کنم که قبلا یک بار عمل شده‌ام و دوباره رباط و مینیسک را با هم پاره کرده‌ام و از این حرفها! معاینه روی زانو را هم که یکی دیگر انجام داد!

باز هم القصه! بیرون مطب، یکی از رفقای فوتبالی را دیدم که روزگاری با هم در هر ۳ باشگاه پاس در مقطع نوجوانان، هما در مقطع جوانان و فجر در مقطع امیدها هم‌بازی بودیم. سر حرف که باز شد، گفت:

«زانویم را پیش دکتر بهمانی عمل کردم. حدود ۲ سال پیش، سر جمع ۱۲ میلیون برایم آب خورد! بعد از عمل، پدرم به طریقی متوجه شد که اصلا عمل را دکتر بهمانی انجام نداده، بلکه دانشجویانش انجام داده‌اند! و ایشان فقط ناظر بوده و یک‌سوم آخر عمل را هم پیچانده رفته و…!»

پنجم-

واضح است اتفاقاتی از این دست، برای اغلب مخاطبان این متن هم رخ داده. یک وقتهایی «شایعه» مبنای یک تهمت می‌شود، یک وقتهایی «سلسله‌ای از واقعیت‌های رنگارنگ، جورواجور و البته تلخ» که اینجا دیگر بحث «اتهام» نیست، بلکه پولکی بودن برچسبی می‌شود که دقیقا بر پیشانی جامعه پزشکی ما می‌چسبد! و البته بعله! ما پزشک مردمی هم کم نداریم!

ششم-

سئوال اساسی اینجاست؛ چرا پزشکان من‌باب حرفه‌شان باید سوگند بخورند؟! این قسم قرار است خورده شود که چه بشود؟! و چه فرقی داشته باشد با زمانی که فرض بگیریم قرار نبود سوگندی برای کار طبابت در کار باشد؟! اینکه بعد از زدن تنها یک بخیه، به مادر بچه بگویند: «بخیه فلان قدر خرجش می‌شود و حالا نزدیم هم نزدیم! خود به خود خوب می‌شود!» و اینکه مادر بچه، به خاطر نداشتن کمترین پول ممکن، قید الباقی بخیه‌ها را بزند، واقعا چه نسبتی دارد با آن سوگند خورده شده؟!

هفتم-

باری دکتری عمومی به خود من گفته بود: «سعی کنید حتی‌المقدور دم‌پر ما پزشکان آفتابی نشوید!» گفتم: «بله خب! ان‌شاءالله همه سالم و سلامت باشند که اصلا نیازی به مزاحمت برای دکتر نباشد». دوباره گفت: «این را فقط از آن رو نگفتم که ان‌شاءالله همه در صحت باشند! اینکه خب بله! اما باز هم سعی کنید خیلی دم‌پر دکتر جماعت نگردید!» و در حالی که داشت نسخه را می‌نوشت، ادامه داد:

«تو خیال می‌کنی برای چی ما دکترها نسخه را اینقدر بدخط می‌نویسیم؟ شاید فکر کنی رازی از رموز پزشکی در این مسئله هست اما من که خودم دکتر هستم می‌گویم که این مسئله یعنی این افه، رازی از امراض پزشکان است، نه رازی از رموز پزشکی!»

*** *** ***

این دولت و آن دولت ندارد. باورم هست مواردی از این دست، در دلسرد کردن مردم، حتی از تحریم هم نقش موثرتری ایفا می‌کند. روزگاری به طبیب، «حکیم» هم می‌گفتند… و حکیم، هرگز به مریض خود به چشم عابربانک نگاه نمی‌کرد!

حکیم سوگند می‌خورد؛ سوگند را نمی‌خورد! گیرم آن بخیه‌های زده نشده، ولو با آوردن مقداری گوشت اضافه و بلکه هم عفونت خوب شود اما نخ بخیه‌ای هم آیا هست برای ترمیم این همه شکاف میان جامعه و جامعه پزشکی؟!

این نوشته در یمین ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    به نام خدای حکیم

    روزگاری به طبیب، «حکیم» هم می‌گفتند…
    احسنت، احسنت

    این زانوی شما هم داستانی شده‌ها!
    دکتر نمی‌خواد که!
    پاچه گوسفندی بعلاوه یک رگی هست در پای گوساله که به زبان ترکی بهش میگن دامار. طعمش مثل همون پاچه هست. بپز بزن به بدن، استخوناتو از اول می‌چینیه واست!
    ۸۵ تومن میشه ده تا پاچه آجری! حیف اون پول، اینجور مفت دادی رفت!
    ـــــــــــــــــــــــــــــــ
    قطعه ۲۶:
    http://www.ghadiany.ir/1394/25181/comment-page-1#comment-180731

  2. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    اینم بگم دیگه زیاد کامنت نذارم.
    یه پدربزرگی داشتم خدابیامرز ١١۵ سال عمر کرد. هرگز دکتر نرفته بود تا اینکه روزهای آخر کمی احساس ناراحتی در قلب می‌کرد! خلاصه برای اولین بار بردنش دکتر و از این قرصهای قرمز ژله‌ای براش نوشتن.
    یه ماه نشد مرحوم شد!!
    راز طول عمرشم کلا دوتا چیز بود:
    پیاده‌روی‌های بسیار طولانی و شیر طبیعی و تازه.
    البته یه چیز دیگه هم بود که خصوصی میگم:
    زندگی رو دایورت کرده بود روی یه جایی!!

  3. چشم‌انتظار می‌گوید:

    اسلامی ایرانی؛
    😉

  4. صبا می‌گوید:

    امام علی علیه السلام:
    هر کس طبابت مى‌کند، باید تقواى الهى پیشه کند، خیرخواه باشد و سعى خود رابه کار برد.

  5. صبا می‌گوید:

    امام کاظم علیه السلام:
    تا زمانى که بیمارى به جد با شما درگیر نشده است، درگیر معالجه طبیبان نشوید که درمان به مانند ساختمان است که اندک آن، شخص را به مقدار فراوانش مى‌کشاند.
    .
    باری دکتری عمومی به خود من گفته بود: «سعی کنید حتی‌المقدور دم‌پر ما پزشکان آفتابی نشوید!» گفتم: «بله خب! ان‌شاءالله همه سالم و سلامت باشند که اصلا نیازی به مزاحمت برای دکتر نباشد». دوباره گفت: «این را فقط از آن رو نگفتم که ان‌شاءالله همه در صحت باشند! اینکه خب بله! اما باز هم سعی کنید خیلی دم‌پر دکتر جماعت نگردید!»

  6. به «اسلامی‌ایرانی» می‌گوید:

    فکر کنم وضعیت زانوی حسین قدیانی از این حرفها گذشته که با خوردن پاچه یا ماهیچه یا مثلا زالودرمانی و… درست شود.
    http://www.ghadiany.ir/1391/13623
    «زانوی فوتبالیست ها اغلب به ۲ شیوه دچار مشکل می شود؛ متاثر از برخورد با بازیکن دیگر یا تحت تاثیر حالت خاصی از چرخش پا. بر خلاف تصور عامه، اتفاقا این دومی، دردش بیشتر، احتمال وقوعش متداول تر، و درمانش طولانی تر است. چرخش نادرست پا، آن دم رخ می دهد که تحت تاثیر خستگی جسمی و روحی، زانوی غم زده قادر به انجام کار معمول خود نیست. در این چرخش نادر، ساق پا در یک لحظه، شاید کسری از ثانیه، ارتباط منطقی اش را با ران پا از دست می دهد. گویی ران و ساق در ۲ جهت غیر همسان، شاید هم متضاد دچار چرخش شده اند. دود این چرخش دل آزار، مستقیما به چشم جناب زانو می رود. می دانم؛ تصورش هم عجیب و دردآور، حتی در بدو امر، غیر ممکن می نماید، اما باور بفرمایید که رباط صلیبی یا مینیسک یک فوتبالیست، عینا در چنین حالتی پاره می شود. بدیهی است انواع و اقسام دارد این پارگی. گاهی چرخش غیر معمول، آنقدر حاد نیست و فقط به کشیدگی مینیسک منجر می شود. این کشیدگی گاهی آنچنان خفیف است که اصلا نیازی به عمل جراحی ندارد و با آب درمانی، فیزیوتراپی، ماساژ یخ، و چند هفته ای استراحت قابل درمان است. اگر این چنین باشد فوتبالیست خیلی باید خدا را شکر کند، چرا که متاسفانه در عالم فوتبال، این اتفاق مبارک(!) به ندرت رخ می دهد! فرق فوتبال و سایر رشته های ورزشی، آنجا که سخن بر سر آسیب های ورزشی است، دقیقا همین جا خودنمایی می کند. به این عبارت، بی رحم تر از ورزش فوتبال، ورزش فوتبال است! در فوتبال، اغلب اوقات، زانو دچار صدمه نمی شود، الا اینکه یا مینیسک پاره شود و یا از آن بدتر، رباط صلیبی. برای تصور شدت این درد، کافی است تصور کنید ریسمان عامل اتصال ساق و ران، دچار پارگی شده. هم ساق استخوانی و دراز و کشیده هست و هم ران عضلانی و محکم و چموش، لیکن عامل پیوندشان، خود نیاز به پیوند دارد! پیش این درد وحشتناک، درد دندان، حکم یک قلقلک خنده دار دارد! لاف نمی زنم؛ هر ۲ را ناجور و جورواجور تجربه کرده ام.»
    .

    «این یکی از سخت ترین و پرویرایش ترین مطالب من در «قطعه ۲۶» است. اولا ناچارم به حدیث نفس لعنتی! ثانیا بنا به شرح دردی دارم که چون خودم دچارش شده ام، هنگام تایپ، خاطره آن درد، روح و روانم را آزار می دهد. ثالثا سخن بر سر دعوای ۲ انسان است که یکی برایم طبیب بوده و دیگری منتهی الیه آمال و آرزوهای نوجوانانه/ فوتبالی ام. آنجا که خودم هافبک بودم، اما همه عشقم گلر بلندبالا و خوش تیپی بود که در محوطه ۶ قدم، آدامس می جوید و به علی اصغر مدیرروستا، مهاجم آن روزهای پاس تهران، لایی می انداخت و بعد می خندید و یک لایی دیگر، این بار به محسن گروسی می انداخت و هم چنان آدامس می جوید!! و موقع دویدن سرش را این ور و آن ور می کرد و حالتی می داد به دست هایش، به این نشانه که؛ ریز می بینمت عمو!! این، مال روزهایی است که پای عابدزاده سالم بود، عقاب اما همیشه عقاب است؛ حتی اگر حریف ایران، استرالیا باشد و محل بازی، «جهنم ملبورن»، که البته «به لطف یزدان و بچه ها» برای ما شد «بهشت ملبورن». آن روز با زانوی عابدزاده کسی نمی توانست راه برود، اما عقاب آسیا مشغول تحقیر مهاجمان صاحب نام استرالیا بود! اینکه گفتم، سخنی از سر غلو نیست؛ در این مرز و بوم، هر ارتوپدی، اذعان دارد که با زانوی عابدزاده، راه رفتن، خودش معجزه است! از دکتر رازی بگیر تا دکتر مددی، جملگی معتقدند که عابدزاده یک فرد غیر عادی، استثنایی و خارق العاده است. اسپایدرمنی در شمایل عقاب! البته بعله! عابدزاده هنگام امضا دادن، گاهی که اعصاب نداشته باشد، الکی یک خط می کشد، گاهی به حق یا ناحق، از استقلال به پرسپولیس کوچ می کند، گاهی جواب خبرنگاران را به تندی می دهد، گاهی به سیم آخر می زند، گاهی درست و باکلاس سخن نمی گوید، گاهی مراعات شان بالای خودش را نمی کند، گاهی شیطنت هایی می کند آن سرش ناپیدا، گاهی انگشت در سوراخ دماغ مهاجم حریف می کند… اما دقت شود؛ قهرمان قصه ما، یک معلم اخلاق نیست! و قرار نیست باشد! مگر کدام استاد اخلاق، حتی کدام دروازه بان دائم الورد(!) یارای این بود که جهنم ملبورن را تاب بیاورد؟! تازه، پشتک هم بزند؟! به عابدزاده خیلی ایراد وارد است، لیکن عقاب آسیا، «مظهر اراده» است. بارها و بارها تمرین کردن و تمرین دادن عابدزاده را از نزدیک دیده ام. اغلب گلرهایی که مربی شان، عقاب آسیا بوده، خیلی زود دچار آسیب دیدگی می شوند! گمان نکنم ایراد از نحوه تمرین دادن احمدرضای فوتبال ایران باشد؛ سخن بر سر این است که فقط یک نفر می تواند مثل عابدزاده تمرین کند. آن فرد، خود عابدزاده است! این فقط احمدرضا عابدزاده است که می تواند با یک زانوی قراضه، به همه هیکل علم جراحی استخوان، قاه قاه بخندد! از نظر من، عابدزاده یک دیوانه به شدت محبوب و دوست داشتنی است. من به جز زمین فوتبال، او را تا به حال، چند باری سوار بر بلیزر مشکی معروف و به نسبت قدیمی اش یا پشت دخل ساندویچی اش در خیابان شریعتی دیده ام، اما روزی اگر پشت چراغ قرمز، عابدزاده را سوار بر یک پورشه ۴۰۰ میلیونی ببینم، اصلا خیال نمی کنم بیت المال، زیادی به او حال داده! برخلاف این احساس، وقتی که فلان «بازیکن اولی» را سوار بر یک مرکب ۲۰۰ میلیونی می بینم، دقیقا حتم می کنم که طرف از جیب من و امثال من برداشته و برای خودش مرسدس خریده! اتفاقا عابدزاده را نه درون مغازه ساندویچی، که خیلی شیک تر و باکلاس تر از این حرف ها دوست می دارم. ستاره فوتبال باید ستارگی کند و این حق اوست، اما شرط است که واقعا «ستاره» باشد. ما در فوتبال مان مثل عابدزاده و مجتبی محرمی و ناصر محمدخانی و کریم باقری و علی دایی و خداداد و شاهرخ بیانی و محمد پنجعلی و… خیلی خیلی خیلی کم داریم. یکی مثل علی دایی، ستاره عاقلی است، اما عابدزاده کجا، عقل کجا؟؟!! آدم عاقل، عمرا بتواند با زانوی عابدزاده راه برود، چه اینکه بخواهد گلر بازی ایران و آمریکا در جام جهانی باشد! این قبیل کارهای خارق العاده، دست بر قضا فقط از «دیوانه های استثنایی» برمی آید. یک دیوانه تو دل برو که البته گاهی اسیر حاشیه ها می شود و به تحریک اطرافیان، راه به راه علیه دکتر مددی مصاحبه جنجالی می کند. در این دعوا اما حق با کیست؟! حق با دکتر مددی است یا عابدزاده دارد راست می گوید؟! جز به حدیث نفس، نمی توانم پرنده این بحث را از قفس کلمات بیرون درآورم. این پرونده، دور و دراز است… آنچه پایم را قلم کرد و قلم به دستم داد، عارضه زانو بود. این خواست خدا بود، اما ورزشی بودن، هیچ کم از ارزشی بودن ندارد! حقا که ورزش، خود یک ارزش است. هم الان اگر مخیر بودم میان انتخاب فوتبال، و آنچه این و آن، سربازی برای انقلاب اسلامی می خوانند، حتما فوتبال را انتخاب می کردم، چرا که انقلاب اسلامی در ورزش فوتبال، به شکل عجیبی، غریب است. گذشته از این، نمی دانم عالم فوتبال چقدر کثیف است، اما در قیاس با عالم نویسندگی، زلال ترین عوالم است! عالم سیاست را که اصلا بی خیال! از عالم فوتبال خاطره ها دارم، اما ماندگارترینش، گمانم ۱۳ سال پیش رقم خورد. همراه با شماری از بازیکنان فعلی تیم ملی از قبیل مهدی رحمتی، در تیم جوانان پاس بازی می کردم. مربی ما عمران عزتی بود و زمین تمرین ما، «زمین پلیس» نازی آباد. در آن تیم، محسن سلطانی چپ پا هم بود که بعدا به سایپا رفت، اما هرگز قدر خودش را ندانست و نتوانست اندازه لیاقتش از ظرف فوتبال، غذا بردارد. یکی دو سال بعد رفتم همای تهران، رده سنی امید. آنجا با حسین کاظمی هم بازی شدم که گمانم در انتخاب تیم، چند سالی است دارد اشتباه می کند. از استقلال به استیل آذین رفت، اما هم تیم ملی را از دست داد و هم جلوی رشدش را گرفت. حالا خیلی کم بازی های متوسطش در راه آهن علی دایی به چشم می آید. در هما اما نام مربی مان یادم نیست. خیلی هم طولانی نشد حضورم در هما. به ۲ ماه شاید نکشید که جناب عنبری، مربی آن زمان تیم فوتبال امید فجر تهران، بازی مرا در یک دیدار دوستانه دید و پسندید. رفتم فجر. فجر و البته فتح، آن زمان در رده های جوانان و امید، عالی بودند. خیلی بالاتر از آبی و قرمز، و هر ۲ هم به نوعی زیر نظر سپاه و بسیج. از قبل با شماری از بازیکنان فجر رفاقت فوتبالی داشتم. خیلی زود فجری شدم. آن زمان سردار مشایخی مدیر هم زمان فجر و فتح بود و چون از قبل بازی مرا در کوچه و خیابان شهرک شهید محلاتی دیده بود، بی نقش نبود در این انتقال. بگذریم که آقای ناظری، دوست فوتبالی پدرم، از گردانندگان فجر بود. در تیم فجر، زمین تمرین ما شرقی ترین نقطه تهران بود. کمی آن ورتر از ورزشگاه تختی که معروف بود از بالای تپه های کنار زمین، رشته کوه بینالود، شهر مشهد، و یکی از گلدسته های حرم امام رضا(ع) معلوم است!! در فجر، خیلی زود جا افتادم. پستم را از هافبک وسط با هافبک چپ عوض کردم. ذاتا راست پا بودم، اما آنقدر برای قوی شدن پای چپم تمرین اختصاصی کرده بودم که دیگر نمی شد حدس زد چپ پا هستم یا راست پا. واقعا نمی شد. در رفتن به سمت چپ زمین، البته علاقه ام به پائولو مالدینی چپ پای میلان بی تاثیر نبود. این علاقه آنقدر بود که گاهی رسما در پست بک چپ بازی می کردم. در اولین بازی ام با تیم فجر تهران که فکر کنم حریف مان امید استقلال بود، از منطقه چپ زمین، با پای چپ، کنار خط، یکی دو نفر را جا گذاشتم و با پای راست زدم به عمق. هنوز تا محوطه ۱۸ قدم، خیلی فاصله بود که با پای راست، زدم سر توپ، یکی دیگر را جا گذاشتم و با پای چپ شوت زدم. توپ خورد تیر دروازه، برگشت خورد سر گلر حریف و رفت توی دروازه! نمی دانم چه شد که به جای شادی بعد از گل، بلند داد زدم و ژست عجیب غریبی گرفتم و گفتم: «مالدینی!!» آن روز، خیلی از بچه های شهرک شهید محلاتی تماشاگر بازی بودند و سر همین، خیلی زود شدم «حسین مالدینی!!»… کات! ایام فتنه ۸۸ در یکی از مدارس شهرک، دعوتم کرده بودند خواندن متن. مجری مراسم که از دوستان سابقم بود، از من اینگونه دعوت کرد برای رفتن بالای سن؛ «دعوت می کنیم از نویسنده محترم، آقای حسین مالدینی(!؟)…». خداوکیلی از معدود مالدینی هایی بودم که به جای قیافه و قر و فر، بازی ام شبیه پائولو بود! آن زمان هنوز خیلی مانده بود استادم صفارهرندی بازی های فوتبالم را ببیند و برای کتاب «نه ده» مقدمه قشنگ بنویسد. حضرت استاد، وقتی بازی مرا دید که چند سالی از عمل زانویم توسط دکتر مددی می گذشت. بی اغراق فوتبال مرا اصلا ندیده استاد. آنچه ایشان از بازی من دیده، کاریکاتوری مجروح از بازی آن حسین قدیانی ۱۵ ساله است که تحت نظر بهتاش فریبا، مربی امروز استقلال، فرت و فرت از نقطه کرنر گل می زد!! بهتاش خان روزی مرا کنار کشید و گفت: بازی پدرت را خوب به یاد دارم، از آن خدابیامرز داری بهتر بازی می کنی! القصه! عصر یک روز پاییزی ۲ تیم شده بودیم و داشتیم زیر نظر آقای عنبری تمرین می کردیم. آن روز اصلا روپا نبودم. کلاس مدرسه را به خاطر رسیدن به تمرین، عمدتا غیبت می کردم. سوم دبیرستان، مدرسه فتح شاهد. ساعت کار مدرسه ما، از ۸ صبح بود تا ۳ بعد از ظهر. من به کلاس های بعد از ظهر نمی رسیدم. کلاس های صبح هم تا آنجا که جا داشت، می پیچاندم! صبح آن روز اما، با جناب ناظم، آقای جان شکن –اگر اشتباه نکرده باشم!- سر همین غیبت کردن ها دعوایم شد. گفت: باید مادرت را بیاوری مدرسه! گفتم: مادرم بیکار نیست که به خاطر غیبت کردن من، هر روز بیاید مدرسه! این را هم خوب یادم هست که گفتم: من دارم غیبت می کنم، چرا مادرم باید بیاید مدرسه؟! تهدید کرد که؛ با این رویه حتما اخراج می شوی!! شاید فکر کرده بود با این جمله می توانست منضبطم کند! این دعوا و یک دعوای دیگر که البته نانوشتنی است، باعث شد با یک اعصاب درب و داغان به تمرین بروم. به تمرین، دقایقی دیر رسیده بودم و همین را کم داشتم که آقای عنبری ۲ ساعت برایم از فواید نظم، روضه بخواند! آن روزها همه مرا نامنظم می خواندند چرا که قادر نبودم هم زمان، و در یک ساعت معین، هم در کلاس درس باشم و هم سر تمرین فوتبال!! روزهای بدی بود و بدترینش، همین روز مذکور که گمانم یک شنبه بود. آن روزها زمین تمرین تیم ما، اصلا زمین مناسبی نبود. یک چیزی در مایه های زمین بازی تیم فجر شهید سپاسی! این را به تجربه دارم می گویم؛ بازی در زمین سراسر خاکی، برای سلامت بازیکن، خیلی بهتر از بازی در زمین چمن نامناسب و به قول معروف کچل است. بازی در چنین چمنی، جان می دهد برای پارگی رباط صلیبی! از بخت بد من، بدترین جای زمین تمرین فجر، همان جایی بود که من حداقل یک نیمه باید آنجا بازی می کردم. آنقدر کنار یکی از ۲ خط طولی زمین، چاله چوله بود که گاو هم اگر به چرا می آمد، بی چون و چرا رباط پاره می کرد! الغصه! گلر تیم، توپ را به من داد که سمت چپ زمین بودم. توپ را پاس دادم هافبک دفاعی مان، او انداخت چند متر جلوی من. پاس بدی داد. باید کورس می گذاشتم تا به توپ برسم، چرا که توپ، بیشتر نزدیک یار حریف بود تا من. ثانیه ای قبل از رسیدن به توپ، پای چپم گیر کرد توی یکی از چاله های زمین، و از آنجا که سرعتم خیلی بالا بود، همان چرخشی رخ داد که در سطور نخستین این نوشتار نوشتم. صدایی هم از زانویم شنیدم که البته صدای خفیفی بود. درد داشتم، اما نه خیلی. بلند شدم، ولی لنگان لنگان. سرعت بالا و یحتمل، روز پرآشوب و اعصاب ناآرام و گرم کردن نامناسب و چاله چمن، باعث شد زانویم آسیب ببیند. چنین دردی، مال وقتی است که زانو به پایین فوتبالیست یعنی ساق او، در یک آن، ارتباط مناسبش را با زانو به بالای فوتبالیست یعنی ران پا از دست می دهد. در چنین حالت نادری، چرخش ران پا دقیقا خلاف جهت چرخش ساق پاست. این بدچرخشی، پدر زانو را درمی آورد. نه عزیز! این اتفاق باید برایت رخ دهد تا بدانی من چه دارم می گویم! می دانم؛ الان ایستاده ای و داری، این حالت را روی پایت پیاده می کنی و به من تشر می زنی که مگر چنین چیزی ممکن است؟! بعله جانم! اتفاقا چون ممکن نیست، پیر زانوی آدمی را درمی آورد!! حالتی است که با دست خودت و آگاهانه پیش نمی آید! باید تجربه اش کنی، اما برای آنکه این روضه باز، اندکی برایت قابل هضم باشد، خواهش می کنم هم الان، بالا و پایین انگشت اشاره یکی از دستانت را با کمک انگشتان دست دیگر، به ۲ جهت مخالف فشار دهی. از مفصل انگشت اشاره به بالا، مثلا به سمت چپ، از مفصل به پایین، به سمت راست. پارگی مینیسک یا رباط صلیبی پای یک فوتبالیست، از آن رو حادث می شود که برخلاف مانور بالا، اختیار این فشار، اصلا دست تو نیست! سرعتت بالاست، چاله چمن، آسیب زاست، استخوان ساق و ران، درشت و نگه داری اش سخت است، زانو خسته شده، مغز فرمان نمی دهد، چرخش پا بد صورت می گیرد و… زانویت دچار صدمه می شود. کجا بودم؟!… عرض زمین را داشتم لنگان لنگان می آمدم پیش مربی. خودش دوید و آمد پیشم. بازی موقتا تعطیل شد تا آقای عنبری بفهمد چه مرگم شده. متاسفانه در تیم های پایه، مربی، با حفظ سمت، پزشک و توپ جمع کن و کمک مربی و مربی دروازه بان و سرپرست تیم هم هست! تا حال و روز فوتبال مملکت ما این باشد!! من درد داشتم، اما درد قابل تحمل بود. ایستادم و زانوی پای چپم را آرام باز و بسته کردم؛ دیدم اگر چه کمی سخت، اما کاملا باز و کاملا بسته می شود. کمی رویش فشار آوردم؛ دیدم می توانم بازی کنم. عنبری به من رسید و گفت: کجاته؟ گفتم: زانومه! با انگشتانش به زانوی پای چپم فشار آورد و پرسید: درد داری؟ گفتم: خیلی کم! کمی ماساژ داد و پرسید: حالا چی؟ گفتم: درد ندارم! خداییش اصلا درد نداشتم! فقط حسی از درونم می گفت که بازی نکنی بهتر است! این حس داشت با درونم کلنجار می رفت که به خود آمدم و دیدم برگشته ام به میدان. باور کنید اگر آقای عنبری می گفت که درد زانو اصلا شوخی بردار نیست و مصلحت است که بازی نکنی، عمرا بازی می کردم! فوتبال، همه سرمایه جوانی ام بود. دوست نداشتم خیلی زود، هدر رود. هر شب، تا چند بار به ۲ تیم فوتبال عراق و آمریکا گل نمی زدم، عمرا خوابم می برد! پیراهن استقلال و پرسپولیس که جای خود دارد؛ در آرزوهایم لژیونر شدن را می دیدم و گاهی هم بازی پائولو مالدینی می شدم! آنقدر فوتبال را دوست داشتم، که شیمی شدم ۵!! تستی بود، و الا تقلب اگر راحت نبود، ۲ هم نمی شدم!! وقتی تو می توانی با یک برگردان تماشایی، گل دوم را هم به امیدهای اس اس بزنی، گور بابای عناصر جدول مندلیف!! حتما به تیم های مهم تری می روی و رسما می شوی یک فوتبالیست. نه نه! اصلا دوست نداشتم نان آرزوهایی که برایش صبح و شب گذاشته بودم، آجر شود. آقای عنبری را، هم می بخشم و هم فراموش می کنم، اما من اگر جای ایشان بودم، می فهمیدم که درد زانو اصلا شوخی بردار نیست! بر فرض که اینگونه مواقع، بازیکن بخواهد با زور بازی کند، مربی نباید اجازه دهد! حتی شده یکی بخواباند توی گوشش که غلط می کنی می خواهی بازی کنی!! هرگز یادم نمی رود؛ آخرین لحظه که دوباره می خواستم به بازی ادامه دهم، به مربی گفتم: فکر کنم بازی نکنم بهتره ها!! فکر کنم یه کمی درد دارم!! آقای عنبری اما خندید و گفت: بازیکن من، لوس نمی شه!! برای اینکه ثابت کنم بازیکن ایشان لوس نمی شود، برگشتم به بازی، اما اولین توپی که به من رسید، فضای جلویم خالی بود. توپ را انداختم جلو و با سرعت دنبالش دویدیم؛ تا توپ اما چند متری فاصله داشتم که ناگهان، صدای وحشتناکی از زانویم شنیدیم!! این درد آنقدر شدید بود که گریه ام را درآورد. دراز کشیدم و شروع کردم داد زدن. فشارم افت عجیبی کرده بود. همه جا را سیاه می دیدم. زانوی پای چپم رسما قفل کرده بود. اصلا نمی شد تکانش بدهم. تمام آرزوهای فوتبالی ام بالای سرم داشت بال بال می زد!»
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    حسین قدیانی:
    در ادامه همین متن، یعنی در ادامه همین اتفاق، همین درد، نوشته‌ام که یک بار زانویم را حدود ۱۵ سال پیش عمل کردم که هر چند عمل موفقی بود اما زانویم چند ماه بعد از آن عمل، باز هم دچار آسیب شد که متأسفانه از قبلی هم شدیدتر بود. من اما این بار، دیگر واقعا حال و حوصله عمل را نداشتم، لذا قید فوتبال حرفه‌ای را زدم برای همیشه! و چقدر سخت بود برایم! فقط این بود که به کمک آب‌درمانی و فیزیوتراپی و… بعد از حدود ۳ ماه با عصا راه رفتن، توانستم دوباره بدون عصا راه بروم. چند ماه بعد هم آنقدر روی زانویم کار کردم که لااقل بتوانم به صورت غیر حرفه‌ای فوتبال بازی کنم! القصه! استادم صفار هرندی، فوتبال مرا در همین مقطع دیده بود، نه زمان سالم بودن زانویم! و اما ۲ سال پیش و در یکی از همین فوتبال بازی کردن‌های غیر حرفه‌ای، زانویم چنان قفل کرد که تا الان هرگز پا به توپ نزدم حتی در فوتبال تفریحی سیزده‌به‌در! فی‌الحال همین را می‌دانم که زانویم حتما و قطعا نیاز به عمل دارد و الا خطر آرتروز هست! اینکه چرا تن به این عمل نداده‌ام تا الان، به این خاطر است که واقعا می‌ترسم از حدود ۶ ماه، خانه‌نشینی! عمل سختی است که دوران نقاهتی بسیار طولانی هم دارد! این را هم بگویم و خلاص شوید از این حدیث نفس! وقتی موتور یک ماشین خراب است، بردن آن به کارواش یا ریختن تقویت کننده بنزین در باک ماشین، چه سود؟!*

    *میکائیل دیانی چند وقتیه گیر داده که چند تایی با توپ روپایی بزنم و حرکات ژانگولر انجام دهم که فیلمش را بگیرد و برای یادگاری (!) بگذارد در فضای مجازی! تا این حدش را شاید راضی شدم!! فوتبال در خونمه. با اینکه ۲ ساله هیچ تمرینی نداشتم اما فکر کنم بتونم… حتی با وجود این زانوی سوپرخراب!! من این کار رو می‌کنم! 🙂

  7. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    اولا که خواجه حافظ شیرازی هم می‌دونه پارگی رباط و سائیدگی مفصل با کله‌پاچه درست نمی‌شه!
    به طنز نهفته در کامنت!! توجه شود.
    در ثانی بستگی داره ماشین چی باشه؟
    شما وقتی یه فورد موستانگ ١٩٧١ داری که حتی موتورشم کار نمی‌کنه!
    همین که ببریش کارواش، بذاری کنج خونه کلی عشق می‌کنی!!
    شما واسه ما کلاسیکی داداش!
    ۶ ماه فکر کردی خیلی زیاده؟
    سه سوته تموم می‌شه!

  8. چشم‌انتظار می‌گوید:

    وضعیت داداش حسین رو من از همه بهتر می‌فهمم!!
    چون هم مینیسکم تو فوتبال پاره شد هم رباطم.
    بنابراین پزشکم که بسیار حاذق و کاربلد بود و استثنائا پولکی هم نبود (دکتر هادی مخملباف) از وسط تاندون پا بخشی رو برداشت و یک رباط جدید درست کرد!
    مینیسک رو هم که شبیه یک غضروف بود در آوردند و یادگاری به خودم دادند!
    الحمدلله الان ۱۲ سال از اون موقع می‌گذره…
    نه پام یهویی خالی می‌کنه، نه قفل می‌کنه و نه مشکلی تو بازی کردن دارم.
    البته فوتبالی که ما بازی می می‌کنیم با توپ پلاستیکی و گل کوچیکه و فقط به توپ تقه می‌زنیم!
    مثل داداش حسین چمنی‌باز و هافبک زبر و زرنگ نبودیم…
    خدا از اون گودال چمن ورزشگاه نگذره که باعث شد پای حسین قدیانی دیگه مثل قبل نباشه…

  9. زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی می‌گوید:

    تو خوابگاه، اتاق دیوار به دیوارمون، ۴ تا از بچه‌های دکترای فیزیک بودن، ۳ تاشون بیکار بودن! سختترین درسها رو خوندن، سنشون شده ۳۰ و اندی ولی هنوز هم کاری ندارن!
    این وضعیت برای خیلی از نخبه‌های رشته‌های مهندسی صدق می‌کنه!
    می‌گفتن؛
    «بابا! ما می‌رفتیم دانشگاه آزاد رقوزآباد سفلی، پزشکی که نه، پرستاری می‌خوندیم، رو هوا می‌رفتیم سر کار!»
    این حرف یعنی دکترای فیزیک مملکت پشیمونه از درس خوندنش و…!
    حالا این پزشکها فکر کردن چه خبره؟

    به برکت مرغهای دو روزه و امثال آب معدنی دماوند و روغن پالم، سرشون شلوغ شده چند صباحی…
    درست نیست که با مردم انقدر وقیحانه رفتار کنند!

  10. مجنون‌الحسین می‌گوید:

    تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد…
    .
    .
    .
    (طبیبانِ نیازمند!!)

  11. یا حسین می‌گوید:

    خدا نگذره از اونهایی که نگذاشتن ایران هم یک مسی داشته باشه! 🙂
    البته خیلی هم بد نشد، چون «دست به قلمت» کم از «پا به توپت» نداره، اگه نگیم بهتره…

  12. چشم‌انتظار می‌گوید:

    داداش زدن تو خط ویرایش نکردن کامنت‌ها! 🙂
    ــــــــــــــــــــــــــ
    حسین قدیانی:
    نه، اینطور نیست!
    گاهی که با موبایلم کامنتها رو تأیید می‌کنم، واقعا سخته ویرایش!
    می‌مونه تا برگردم خونه و برم سر وقت مانیتور.

  13. چشم‌انتظار می‌گوید:

    حالا داداش یه روش بهتون می‌گم (!) که با موبایل هم بشه ویرایش کرد! 🙂
    من خودم که با موبایل کامنت می‌کنم، می‌گردم مثلا دنبال نیم‌فاصله‌ها تو متن یا کامنت‌های بچه‌ها…
    کپی می‌کنم و می‌ذارم جای کامنت خودم!
    نوعی سرقت ویرایشی!
    ولی برای یک خط، یک ربع باید وقت گذاشت! 😉
    ــــــــــــــــــــــــــــــ
    حسین قدیانی:
    مسأله اینجاست که کپی و پیست با موبایل رو بلد نیستم! 🙂

  14. یا حسین می‌گوید:

    حالا که بحث موبایل شد اگه ی صفحه اینستاگرام یا کانال تلگرام یا هر دو رو با هم ایجاد کنید خیلی خوبه.
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    حسین قدیانی:
    نه تو رو خدا!
    حوصله دردسر جدید رو اصلا و ابدا ندارم!
    در فضای مجازی، همین «قطعه ۲۶» برام بسه!

  15. یا حسین می‌گوید:

    آقا چه دردسری؟! 🙂
    مگه مهدی محمدی و باقی نویسنده‌ها که صفحه مجازی دارند، چی‌ کار می‌کنند؟
    ببخشیدها ولی یک مقداری بوی تنبلی از این کار به مشام می‌رسه! 🙂
    هم به روزتره، هم مخاطبش عام‌تره، هم اینکه خونه نشستی با موبایلت راحت اعلام موضع می‌کنی!
    یک بخشی از متن‌هایی که می‌نویسی رو می‌فرستی… البته اینستاگرام ترجیحا خصوصی باشه!

  16. یا حسین می‌گوید:

    یادداشت امروز مهدی محمدی؛
    http://www.vatanemrooz.ir/newspaper/BlockPrint/150295

  17. یا حسین می‌گوید:

    امروز شنیدم صادق زیباکلام (حامی اسراییل و رضاخان) هم به جمع حامیان کاندیداتوری نوه امام برای انتخابات خبرگان اضافه شده…
    نمی‌دونم چقدر این حسم درسته ولی من اون تخت اتاق امام رو بیشتر به عنوان یادگاری امام قبول دارم تا بعضی‌ها رو…

  18. م.طاهری می‌گوید:

    خدا گذر هیچ بنی‌بشری رو به دکتر و بیمارستان نندازه!
    آدم یک چیزهایی می‌بینه تو این بیمارستانها که شکافتن بخیه بچه طفل معصوم پیشش تجسم اخلاقه!!

  19. م.طاهری می‌گوید:

    «نمی‌دونم چقدر این حسم درسته ولی من اون تخت اتاق امام رو بیشتر به عنوان یادگاری امام قبول دارم تا بعضی‌ها رو…».

    صد البته!

  20. حسن می‌گوید:

    سلام بر محمدحسن مؤدب! 🙂
    http://www.vatanemrooz.ir/newspaper/page/1770/1/150302/0

  21. قاصدک منتظر می‌گوید:

    وقتی هدف و نیت یک پزشک از پذیرش بیمار، اول «پول» باشد، بعد «درمان»؛
    قطعا به جای سوگند خوردن؛ سوگند را خورده!
    برای عفونت گلوی وجدانش، باید چرک خشک‌کن تجویز کرد…
    دندان گردش را باید جرم‌گیری کرد…
    و رگ گرفته غیرتش را آنژیو…
    .
    این پزشک بیمار است و به جای چاره، بیچاره می‌کند!!!

  22. مجید قمی می‌گوید:

    کامنت اول آقای اسلامی ایرانی…
    یعنی معجزه است این تفکر! 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.