من فقط با «عباس» عشق می‌کنم!

حزب‌الله سایبر ۲۴ تیر ۱۳۹۴

«««بین همه عشقای دنیا، عشق است اباالفضل»»»

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس، عکس: علی‌اکبر بهشتی

سکانس اول

چه خوب که دیوار به دیوار «مسجد ارک» است این «دادستانی تهران» ایضا «دادسرای فرهنگ و رسانه». سال ۸۹ بود گمانم که همراه استاد عزیزم صفار هرندی، نیمه‌شبی و در غیر متعارف‌ترین ساعت ممکن، رفتیم نزد جناب جعفری دولت‌آبادی تا دادستان محترم تهران، مرا «ارشاد» کند؛ «این نامه چی بود به آیت‌الله آملی نوشته بودی؟… چون سابقه‌دار نیستی، زندان برایت نخواهیم برید لیکن در صورت تکرار، ماموریم و معذور!… البته خودم کم و بیش مشتری نوشته‌هایت هستم. قلمت هی… بدک نیست لیکن سر جدت نه برای خودت شر درست کن، نه برای استادت، نه برای نظام، نه برای من!» به آقای جعفری دولت‌آبادی گفتم: «از نامه‌ام فقط در حد ۴ یا ۵ جمله کوتاه می‌آیم، چرا که خودم هم معتقدم آن چند جمله، تند بود و غیر منصفانه، اما پای ۹۰ درصد آن نامه ایستاده‌ام. حال اگر حکم، زندان است، بیمی از رفتن به اوین ندارم». حاج آقای صفار تشری زد که؛ «این بار خواهشا با دست‌فرمان من حرکت کن!» و از این حرفها! هنگام خداحافظی، به دادستان محترم تهران گفتم: «نیمی از عمر من، کنار همین دیوار محل کار شما گذشته!» گفت: «چطور؟» جواب دادم؛ «تکیه می‌دادم به دیوار دادستانی، از همان‌جا صفا می‌کردم با صدای حاج منصور! آنجا بود که باید «الهی العفو» گفت! قوه قضائیه، آنجا بود! دادگاه آنجا بود! عشق آنجا بود! صفا آنجا بود! آنجا یعنی همین اینجا اما پشت دیوار، نه داخلش!» خندید و دیگر چیزی نگفت! چشم بر هم زدنی، دوباره راهی دادستانی شدم، این بار اما سال ۹۳ و به شکایت «دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی» یا به عبارت اصح؛ به شکایت «شخص شخیص بعضی‌ها»! القصه! با رضا شکیبایی، سردبیر باوفای وطن امروز رفته بودیم دادسرای فرهنگ و رسانه، که ماجراها برای‌مان پیش آمد! قاضی به رضا اجازه ورود به اتاق دادرسی یا بازپرسی یا دادگاه یا حالا هر چی نداد. فلذا تنهایی رفتم اما در کمال تعجب دیدم گوشه اتاق، کنار میز جناب قاضی، «ع. ع» از عناصر دست به قلم اصلاح‌طلب نشسته! قاضی را خطاب قرار دادم؛ «ایشان دیگر اینجا چه کاره است؟» گفت: «هیچ ارتباطی به شما ندارد!» گفتم: «با این وضع، حتم کنید به هیچ سئوالی، هیچ جوابی نخواهم داد! خوانده بودیم «در جمهوری اسلامی، همه آزادند الا حزب‌اللهی‌ها» اما به عینه ندیده بودیم «در جمهوری اسلامی همه حرمت دارند الا حزب‌اللهی‌ها!» جلسه دادگاه من است، بابت نوشته‌های من در «وطن امروز» است، آنوقت این بابا، اینجا چه کار می‌کند؟ شما «سردبیر روزنامه» را راه ندادید، حالا این اهل فتنه را گذاشته‌اید در اتاق‌تان که چه بشود مثلا؟!» بعد با تشر ادامه دادم؛ «اگر شرایط را اصلاح نکنید، فردا در روزنامه، به ناچار ماوقع را شرح خواهم داد! مطمئن باشید این کار را می‌کنم!» از قضا، به یک ماه نرسید که بی‌نیاز به عملی کردن آن تهدید، شنیدم طرف را از دادسرا انداخته‌اند بیرون! این را هم بگویم؛ سئوال و جواب، فقط وقتی شروع شد که دیگر «ع. ع» در اتاق نبود، لیکن طرف وقتی داشت می‌رفت بیرون، به من گفت: «تو همان ۲۰ سال پیش منی!» جواب دادم؛ «خیالت تخت! من دوران جوانی پدرم هستم، نه یکی مثل حضرتعالی که مدام رنگ عوض می‌کنید!»

سکانس ماقبل اول

تا نوبت دادگاه من شود، دست کم ۲ ساعت علاف شدیم! حوصله رضا هم سررفته بود! از این علافی اما، فقط نیم ساعت گذاشته بود که سر و کله یک جوان پیدا شد! رنگ؟ نسبتا سبزه، بلکه حتی سیاه! قد؟ متوسط! هیکل؟ پرشباهت به کشتی‌گیرها! شلوار؟ تنگ‌تر از تنگ! رنگ؟ کرم، شاید حتی زرد! لباس؟ تی‌شرت یقه گرد با آستینی بیش از حد کوتاه! رنگ؟ قرمز جیغ! کفش؟ نوک‌تیز، در مایه‌های قیصری! رنگ؟ مشکی! سن؟ چیزی در حدود ۲۵! اعصاب؟ اعصاب، بی‌اعصاب! به عبارتی تعطیل! اول که آمد، بی‌توجه به نوبت ما، در اتاق دادرسی را باز کرد و رفت تو! همین حرکت، کافی بود تا صدای قاضی درآید؛ «بازم که تویی؟ بفرما بیرون!» جوانک پرخاش‌کنان گفت: «چرا مجوز خروج از کشورم را نمی‌دهی؟ چرا اذیت می‌کنی؟» قاضی درآمد؛ «نوبتت که شد، خواهی فهمید! توضیح خواهم داد! عجالتا بیرون!» جوانک گفت: «نمی‌روم!» قاضی که دیگر کفری شده بود، داد زد؛ «بیرون! گفتم برو بیرون!» حتی خوب یادم هست چند تایی هم بد و بیراه، بار جوانک کرد، که من البته بدم آمد! دور از شان قاضی بود و دور از منزلت قضاوت! دوباره القصه! جوانک، درب و داغان از اتاق آمد بیرون و نشست پیش من در صندلی کنار دیوار. نگاهی به سر و وضعم کرد و درآمد؛ «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» بعد، بی‌آنکه منتظر جواب بماند، سریع بلند شد و بنا کرد قدم زدن در راهروی دور و دراز دادسرا. جوری هم قدم می‌زد که صدای تلق تلق کفش‌هایش کل فضا را پر کند! بدبختی بیلبیلکی شبیه نعل اسب هم وصل به پاشنه کفشش بود که این صدای «تلق تلق» را دو صد چندان می‌کرد! حدود یک دقیقه از این حرکت البته ادامه‌دار و روی مخ جوانک گذشته بود که ناگهان سر و کله مدیرمسئول شاید هم صاحب امتیاز یکی از این ده‌ها روزنامه دوم خردادی پیدا شد؛ «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» یعنی که همان سئوال جوانک! بعد بنا کرد سر حرف را باز کردن! من اما بی‌میل بودم با ایشان هم‌سخن شوم! واقعا بی‌میل بودم، بدان حد که جایی میان سخنانش، درآمدم؛ «آقای فلانی! بی‌خیال این حرفها! این جوانک را می‌بینی؟ نه می‌دانم کیست، نه می‌شناسمش! از قضا، پیش پای شما، یک حرکت ژانگولر هم کرد و بی‌آنکه اذن بگیرد، وارد اتاق قاضی شد، لیکن بیشتر ترجیح می‌دهم با این جوان عاصی و عصبانی هم‌سخن شوم تا امثال شما که به دروغ، تهمت تقلب به جمهوری اسلامی بستید! حاضر به عذرخواهی هم نیستید!» باز هم القصه! این صدای تق تق و تلق تلق جوانک، از بس روی اعصاب بود که بلند شدم بروم یک تذکری بهش بدهم اما رضا، مرا نشاند سر جایم؛ «بنده خدا هیچ حالش خوش نیست! ولش کن!» به رضا حق دادم و تمرگیدم روی صندلی! به دقیقه نگذشت که جناب محمدرضا ذاکری هم زیارت شد! مدیر عامل موسسه همشهری نیز تا مرا دید گفت: «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» این بار خیلی خنده‌ام نگرفت اما وقتی «الف. الف» از چهره‌های سرشناس جریان دوم خرداد هم عینا همین سئوال را ازم پرسید، از خنده روده‌بر شدم لیکن یواشکی به رضا گفتم: «در این دولت سریع‌القلم، غلط نکرده باشم اولین و تنها روزنامه‌نگار دادگاهی شده هستم اما هر که از راه می‌رسد می‌پرسد؛ «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» راستی رضا! مرا دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» خندید و گفت: «اگر شرط رها کردنت این باشد که ببخشید بگویی و همین «ببخشید» را هم پای برگه‌ای امضا کنی، قبول می‌کنی؟» جواب دادم؛ «بمیرم هم کوتاه نمی‌آیم از موضعم!» گفت: «احتمال زندانی شدنت را هم بده‌ها!» گفتم: «مشکلی نیست!» گفت: «تحملش را داری؟» گفتم: «ان‌شاءالله!» گفتم ان‌شاءالله و بعد، از عاقله‌مردی که به نظر می‌رسید کارمند دادسرا باشد، آمار مستراح را گرفتم! جایی را نشانم داد و گفت: «آنجاست اما شرمنده، فقط مال کارمندان همین‌جاست!» عصبانی شدم؛ «یعنی در این خراب شده، یک مستراح برای ملت نگذاشته‌اید؟!» متاثر از صدای بلندم، خانمی از اتاق آمد بیرون و گفت: «در حیاط، دست‌شویی هست اما آنجا بخواهی بروی، حتما باید یک سرباز هم با شما بیاید!» خندیدم و گفتم: «یعنی با من بیاید داخل مستراح؟ اینکه نمی‌شود!» خندید و گفت: «نخیر! تا دم در دست‌شویی!» رضا درآمد؛ «حالا یعنی اینقدر کارت واجبه؟» گفتم: «نه بابا! می‌خواهم بهمنی بچاقانم اما نمی‌خواهم در حیاط، این عوضی‌موضی‌های فتنه‌گر، احیانا دستم سیگار ببینند!» همین هنگام، از فلان اتاق دادسرا، خانمی آمد بیرون و تا می‌توانست به جوانک توپید؛ «اینجا خانه خاله‌ات نیست‌ها! هی تلق تلق تلق تلق! رعایت کن دیگر!» جوانک عصبانی شد و باز، بی‌اجازه وارد اتاق قاضی شد! اینکه این بار بین قاضی و جوانک چه گذشت بماند لیکن مشتی‌ترین بهمن همه عمرم را در مستراح حیاط دادسرای فرهنگ و رسانه کشیدم، آنهم همراه سربازی که با من آمده بود داخل! فقط یک نخ داشتم که آن را هم قائمکی آورده بودم؛ یک پک من می‌زدم، یک پک او! کلی هم از بدبختی‌های زندگی‌اش برایم تعریف کرد! اینکه مادرش سر زای همشیره‌، از دنیا رفت و پدرش به علت تصادف با موتور، چند سالی علیل شده و ناتوان، زن‌بابا هم عجیب سلیطه! والذاریاتی بود روزگارش! هم‌چنان القصه! خیر سرمان عقل کردیم جدا جدا از مستراح خارج شویم، منتهای مراتب، لحظاتی بعد از بیرون رفتن سرباز، همین که خواستم از دست‌شویی خارج شوم، عدل یکی وارد مستراح شد! و همچین چپ‌چپ نگاه کرد، هنوز از برق چشمانش می‌ترسم! درآمد؛ «به خدا حیا هم چیز خوبی است!»

سکانس دوم

روزی از روزهای زمستان پارسال که با سردبیر وطن امروز، داشتیم پیاده از خیابان وصال می‌رفتیم دفتر روزنامه، طبق عادت، درنگی کردیم جلوی دکه‌ای. چشم رضا افتاد به عکس روی جلد یک مجله زرد؛ «حسین! چقدر چهره این بابا، برام آشناست!» مجله را برداشتم، در عکس خیره شدم، بعد گذاشتم سر جایش؛ «اتفاقا من هم گمانم او را جایی دیده باشم!» دوباره مجله را برداشتم، بلکه ببینم اسم این فرد آشنا چیست؟ فهمیدم؛ «امیرحسین مقصودلو» معروف به «امیر تتلو». به رضا گفتم: «این از اون خواننده‌های زیرزمینی است که زیاد هم با مجله‌های زرد مصاحبه می‌کند. حکما قبلا هم عکسش را روی جلد یکی از همین مجله‌ها دیده بودیم که قیافه‌اش برای‌مان آشناست!» رضا گفت: «شنیده‌ام خیلی هم محبوب است بین این علاقه‌مندان به موسیقی‌های آنچنانی». بعد درآمد؛ «یک بار، چیزکی هم جایی گمانم ازش شنیده باشم! محتوای ضد ظلم داشت! یک حسی به من می‌گوید هر چند بعضا نافرم می‌خواند اما به شرط داشتن یک استاد، یک رفیق شفیق، یک آدم حسابی، شاید بشود جذبش کرد! البته شاید!» دم در روزنامه، رضا باز گفت: «من اما این آدم را یک جایی دیده‌ام!» گذشت تا اینکه بعد نماز مغرب همان روز، رضا رفت سجده تا «شکر لله شکرا» بگوید! از سجده که بلند شد، خندید و گفت: «بگو این پسره را کجا دیده‌ایم؟!» گفتم: «چه بدانم؟!» رضا بلند شد رفت نشست جلوی مانیتورش، صفحه گوگل را باز کرد، «امیر تتلو» را سرچ کرد و کلیک کرد روی قسمت عکس و گفت: «حدس بزن کجا این رو دیدیم؟!» دقیق خیره شدم در تصاویر، اما ذهنم یاری نکرد که نکرد! رضا گفت: «اون روز، توی دادسرا…!» ناگهان گفتم: «ای‌ول… آره!»

سکانس سوم

چند روز پیش، جماعتی از رفقا به من زنگ زدند؛ «فلانی برای انرژی هسته‌ای، چیزی خوانده! کار هم، انصافا کار بدی نشده! به نسبت خوب است و شکیل، لیکن از هر ۲ طرف دارد کتک می‌خورد! هم از طرف بعضی دوستان لجوج خودمان، هم از آن طرف! می‌ترسیم این وسط قیچی شود! گناه دارد! مردانگی آن است کمک کنی با قلمت. کمک کنی بلکه تو هم سهمی داشته باشی در این جذب. گفتم: «اتفاقا از فلانی خاطره‌ جالبی هم دارم، که به «بچه‌های قطعه ۲۶» وعده نوشتنش را داده‌ام اما در صفحه کامنتها! راستش، خودتان هم می‌دانید که خیلی اهل ورود به این مسائل نیستم! نه اینکه آدم بی‌معرفتی باشم‌ها اما اعصاب این نوشتن‌های خاص را ندارم! شر می‌شود برای آدم! بگذریم که موسیقی هم فقط «سنتی» گوش می‌دهم! خودتان می‌دانید دیگر! یا حسام‌الدین سراج یا شهرام ناظری یا استاد شجریان!» بچه‌ها گفتند: «تو حالا برو ببین، اگه خوشت نیومد ننویس!» جواب دادم؛ «حتی این امیر تتلو هم، درجه آخر متوجه اهمیت صنعت هسته‌ای برای رشد علمی و اقتصادی کشور شد، لیکن هنوز بعضی‌ها با آن همه دبدبه کبکبه گیج می‌زنند و حرف یامفت!»

سکانس مابعد سوم

الوعده‌ محکمی که در کار نبوده اما خب، وفا!

اولا فی‌الحال یکی از مهم‌ترین مواضع دعوای ما با دشمن، دعوا در یارگیری ستاره‌هاست. خوب یا بد، «امیرحسین مقصودلو» در میان جماعت کثیری از نوجوانان و جوانان ما «محبوب» است. بنابراین با اندکی اغماض، و به حیث ژورنالیسم، ایرادی ندارد او را «ستاره» بخوانیم. اصل همین که ایشان با آن همه کارنامه البته غیر مرتبط با این حقیر، قبول کرده برای انرژی هسته‌ای، نیز شهدای این راه، موزیک‌ویدئویی بسازد، یعنی فرجام نیک انجام فریضه نیکوی جذب که صد پله بالاتر از هر برجامی است! این از این.

ثانیا من که نمی‌دانم، اما فرض را بر این می‌گیرم بابت این کلیپ، پولی هم به خواننده داده شده! اگر «جنگ نرم» هزینه دارد و خرج، هم دم دوستانی که به «امیرحسین» پول داده‌اند گرم، هم دم خود صاحب اثر گرم که عاقبت، چند لقمه‌ای هم مهمان سفره شهدای هسته‌ای شده! نوش جانش! از قضا، پیامبر گرامی اسلام هم، گاهی از این هزینه‌ها می‌کردند! به شاعری صله می‌دادند بلکه دیگر علیه خدا کفریات نگوید! به شاعر دیگری صله بیشتر می‌دادند بلکه در مدح اسلام، شعر بگوید! وانگهی! وقتی دشمن دارد برای یارگیری، پول، آنهم پول کلان خرج می‌کند، چرا ما نکنیم؟ این هم از این.

ثالثا نیت‌خوانی نباید کرد! اصلا و ابدا! در مواجهات این‌چنینی تاکید می‌کنم؛ در مواجهات این‌چنینی، نه هر مواجهه‌ای! هیچ نباید درگیر نیت طرف شد! «یا ایها الذین آمنوا! اجتنبوا کثیرا من الظن. ان بعض الظن اثم…». شنیده‌ام مدعی شده‌اند؛ «فلانی این کلیپ را ساخته، بلکه مسئله خروجش از کشور درست شود»! مگر ما در دل این آدم هستیم که نیت‌خوانی می‌کنیم؟ این هم از این.

رابعا قشنگ‌تر از اینکه من نوعی در مدح «آرمیتا و علیرضا» مطلب بنویسم، آن است که یکی در مایه‌های «امیر تتلو» مشغول شود به این مداحی! میثم محمدحسنی که دارد طرحش را درباره صنعت هسته‌ای می‌کشد، لیکن هنر آن است که یک طراح خارج از این فضا را بتوانی جذب کنی! این هم از این.

خامسا آن روز که حضرت سیدالشهدا فرمودند؛ «هل من ناصر ینصرنی؟ هل من معین یعیننی؟» هرگز نفرمودند؛ «کدام حزب‌اللهی، کدام اصول‌گرا، کدام بچه مثبت و کدام شیعه واقعی است که مرا یاری کند؟ خطاب حسین‌بن‌علی علیه‌السلام، به همه اولاد آدم بود، به هر آزاده‌ای ولو آنکه دین و آئینی اختیار نکرده باشد!» زین سبب، ما در کربلا، شهیدی داریم به نام «حر» که اگر چند ساعت زودتر، اجلش فرا رسیده بود، شاید جای در اعماق جهنم داشت! ناظر بر همین مهم، وقتی در مسجد ارک، جوانکی با طلای بر گردن می‌بینم، از یک زاویه، خدا را شکر می‌کنم. هنر آن است که تو این قبیل آدم‌ها را هم بکشانی در ضیافت الهی و الا، آنکه این کاره است، این کاره است دیگر! شده دزدکی هم برود ارک، می‌رود! این هم از این.

سادسا آمدیم و باز هم از «امیر تتلو» فلان «عکس قابل مکث» بیرون آمد! این مسئله، هیچ چیز، از ارزش، نیز اجر کاری که دوستان اهل جذب انجام دادند، کم نمی‌کند. حتم دارم این را.

سابعا… دیگر ولش! حسش نیست! هم راستش خسته شده‌ام حسابی که عجیب متن نفس‌گیری شد، هم اگر حمل بر ریا نکنی، این شب آخری بنا دارم بروم «ارک» بلکه صفایی کنم با «دعای وداع». آری! باید هر چه زودتر «صحیفه» را از لابه‌لای کتب کتابخانه‌ام پیدا کنم که «سجادیه» لازمم شدید! مع‌الاسف، شبها هم کوتاه است و خیلی وقتی برایم نمانده!

فقط یک نکته را می‌خواهم خصوصی برای خود این خواننده بنویسم و خلاص؛ «عزیز من! یک چیزی در وجودت هست که لیاقت پیدا کردی در مدح شهدای مظلوم هسته‌ای بخوانی! آنی با خودت خلوت کن! فقط خودت باش و خدا! ۲ تایی با هم بگردید آن «چیز مقدس» را پیدا کنید. خدا کمکت خواهد کرد! خدا آن چیز را به تو نشان خواهد داد! لیکن، آن روز که متوجه این چیز شدی، فقط مراقب باش خوب ازش پاسداری کنی! حال اگر سرت حسابی شلوغ مضرات شهرت است و حوصله خلوت‌گزینی نداری، عیبی ندارد؛ خودم کمکت می‌کنم! حضرتعالی روزی در دادسرای فرهنگ و رسانه، عصبانی بودی از دست قاضی و عاصی از زمین و زمان، داشتی بد و بیراه به این و آن می‌گفتی! در همین حین، من داشتم با مدد از چی‌چی‌فری تلفن همراهم، روضه حاج منصور گوش می‌دادم! آمدی نشستی کنارم و پرسیدی؛ «چی داری گوش می‌دی؟» گفتم: «زیارت عاشورای زمان جنگ است، رسیده به قسمت علقمه! به درد تو نمی‌خورد!» خوب یادم هست بهت برخورد، رفتی توی لک! و بعد از لحظاتی گفتی: «من فقط با «عباس» عشق می‌کنم!» آهای! آن چیز قدسی نهفته در وجود تو که باعث شد بعد از آن همه ترانه، گرد شمع «شهدای هسته‌ای» پروانه شوی، همین «عشق» بود، همین «عباس». این را اگر ارزان بفروشی، کاری به عقیده‌ات نخواهم داشت اما شک خواهم کرد در سلیقه‌ات! راستی! هر وقت، این نفس اماره خواست اذیتت کند، یک کلام فقط بگو؛ «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین! اکشف لی کربی بحق اخیک الحسین». به این دعا، من اما از تو محتاج‌ترم! بارها امتحان کرده‌ام! جوابش را خوب پس داده…

IMG_0416

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۳۷ دیدگاه

سیلی «قاسم و «عبدالله» بر گوش اصحاب قیاس

«ما اهل کوفه نیستیم، علـــــ حسن‌بن ـــــی تنها بماند»

farhangnews_56137-173175-1417328961

وطن امروز ۱۸ تیر ۱۳۹۴

یک- هیچ برایم مهم نیست آنچه در لوزان بسته شد نامش بیانیه بود، توافق بود، پیش‌توافق بود یا چی. مهمتر از نام، محتوای آن بود که از بس منافع دشمن را زیاده از حد ضمانت کرد، فی‌الحال یک روز جان‌کری اعلام می‌کند؛ «اوباما توافقی خارج از چهارچوب لوزان را نمی‌پذیرد»، یک روز سخنگوی کاخ سفید، یک روز وندی‌شرمن، یک روز حتی فابیوس. واقعا در لوزان چه به دشمن دادیم که توافقی خارج از چهارچوب آن خراب‌شده را نمی‌پذیرد؟ خوب است حضرات، به جای مخفی شدن پشت سخن بزرگان، باری هم که شده افراط، تندروی و ولنگاری در سخن را کنار بگذارند و یک کلام، مودبانه، متین، فنی و کارشناسانه، جواب این پرسش ما را بدهند! تاکید می‌کنم؛ پاسخ این سئوال، نه مخفی شدن پشت حمایت… «حمایت البته مشروط» رهبر خوبان است، نه مایه گذاشتن از علقه خود به شیربچه‌های روزگار، نه احیانا بغض و اشک و آه و ناله! مستدل و مستند به سخن طرف مذاکره خودتان، همچنین، مستقل از دولت و حکومت، سئوال پرسیدیم، جوابی می‌خواهیم فراخور سئوال مطروحه! به ما بگویید؛ «چرا اوبامایی که از نظر بعضی‌ها مودب است و باهوش، زیر بار هیچ توافقی خارج از آنچه در لوزان بسته شد، نمی‌رود؟!» خواهش می‌کنم همین را به ما بگویید، و الا از نظر ما، شما اصلا پیشکسوت راه جهاد و شهادت! نه احیانا مردمانی که مذاکره را فقط برای مذاکره می‌خواهند و فراموش کرده‌اند اساسا و اصولا هدف از مذاکره، «لغو تحریم» بود، نه «تمدید مذاکره»!

دو- فرض کنیم ولایت در سخنرانی عمومی و ملت در مشایعت پیکر شهدا، هیچ خط قرمزی برای مردمان مذاکرات ترسیم نمی‌کردند. می‌خواهم بدانم در آن صورت، عقل حضرات به چه حکم می‌کرد؟ آیا چون خط قرمزی در کار نبود، زیر بار یک «توافق بد هسته‌ای» یا احیانا «توافق بدتر نظامی» می‌رفتند؟ یعنی نکته به این سادگی را نمی‌فهمیدند که نباید با آشکار کردن اندرونی خود، ایضا باز گذاشتن دست جاسوسان اجنبی، خدای نکرده زمینه‌ساز «جنگی دیگر» در کشور شوند؟ یعنی مسئله به این واضحی را نمی‌فهمیدند که با دست‌فرمان نابخردانه «هر توافقی…» لغو تحریم در همان روز امضای توافق، حاصل نمی‌شود؟ یعنی چیز به این روشنی را نمی‌فهمیدند که نباید در لوزان، زیر بار آن محتوای شوم می‌رفتند که اینک آمریکا، رضایت به توافقی خارج از چهارچوب لوزان ندهد؟ اینها که دیگر خیلی هم ترسیم خطوط قرمز توسط ملت و ولایت و این حرفها را نمی‌خواست! اساسا یک الف بچه هم این را می‌فهمد که نباید در خلال مذاکره، آنچه می‌دهی «مهم باشد و نقد» لیکن آنچه می‌ستانی «مبهم باشد و نسیه». فلذا خط قرمزی هم اگر در کار نبود، این مردمان باید مدد از عقل می‌گرفتند، عاقلانه در لوزان موضع می‌گرفتند که این نباشد فرجام کار. براستی بیاییم و فرض کنیم از صفر تا صد کار، دست دیپلمات‌ها بود، و ملت و ولایت و وصایای امام و شهدا و مجلس شورای اسلامی و… تنها و تنها شاهد ماجرا بودند و فقط و فقط هم تماشاچی صرف! یعنی حضرات قبول می‌کردند نخبه وزارت دفاع را بنشانند جلوی سئوال دشمن وقیح؟ یعنی قبول می‌کردند «غنی‌سازی ۲۰ درصد» بلکه «کلیت صنعت هسته‌ای» را ارزان به دشمن بدهند، بعد منتظر بمانند بلکه الطاف کریمانه راستی‌آزمایی آژانس، شامل حال‌شان شود؛ آیا تحریمی لغو شود، آیا نه؟ این شد مذاکره؟ این شد دیپلماسی؟ شگفتا! ما «انقلابی» هستیم و آقایان «دیپلمات» اما دم‌دستی‌ترین آداب دیپلماسی را هم گویا من و مای انقلابی باید خاطرنشان ایشان کنیم که آقاجان! با دشمن، دودستی دست نمی‌دهند! با عالم ربانی که طرف نیستی! وزیر خارجه اوبامای جلاد تحریم است! یعنی این بدیهیات را هم که «الفبای پروتکل هر وزارت خارجه‌ای» است، من نویسنده آرمان‌گرا باید یاد شما بدهم؟!

سه- مذاکره چند جور می‌تواند شکست بخورد. «بدترین شکست» آن است که این مردمان یک «توافق بد» برای ملت بیاورند. در این شکست، مع‌الاسف، آنچه حتی از «خباثت دشمن» هم «مقصرتر» است، «بی‌تدبیری عالیجنابان» است. بی‌خود و بی‌جهت، شرایط امروز را با شرایطی که منجر به فلان رخداد صدر اسلام شد، مقایسه نکنید! بعضی‌ها اگر خود را با «اشعث ملعون» عوضی گرفته‌اند، این را خوب بدانند که «ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند». آنکه با دسترنج قیمتی‌تر از گنج شهدای هسته‌ای و سایر شهدای این ملت، یعنی با یک دست کاملا پر، نیز با سرمایه گران‌قدر اذن بزرگان، تیم خود را روانه مذاکره کرده، زیبنده‌تر آن است شرایط امروز را با زمان «فتوحات خیبر و بدر» قیاس کند. طرفه حکایت اینجاست؛ «صلح امام حسن علیه‌السلام» ناظر بر «اقتضای روزگار» اتفاقا مصلحتی بود که درست تشخیص داده شد و در مانایی و ماندگاری اسلام ناب محمدی، «عاشورای سیدالشهدا» را نه در تعارض، بلکه در امتداد خود می‌دید. صدالبته «لا یوم کیومک یا اباعبدالله». همان مصلحت که «علی‌بن‌ابی‌طالب» را ۲۵ سال وادار به سکوت کرد و ۵ سال وادار به حکومت و ۳ بار وادار به جنگ با ناکثین، قاسطین و مارقین؛ همان مصلحت که «حسن‌بن‌علی» را باری وادار به منصب‌نشینی، باری وادار به صلح کرد؛ همان مصلحت که پای «حسین‌بن‌علی» را به وادی کربلا کشاند؛ همان مصلحت که باعث شد «قمر منیر بنی‌هاشم» به آن امان‌نامه لعنتی، «نه» بگوید؛ همان مصلحت که سبب شد «خانم زینب سلام‌الله علیها» با «ما رأیت الا جمیلا» سرخ‌ترین سیلی ممکن را بر گوش یزیدیان همه تاریخ بخواباند… و همان مصلحت که روزی امر را دائر بر ۸ سال دفاع مقدس کرد و دگر روز، حکم به پایان جنگ داد؛ آری! همه این مصلحت‌ها که فی‌الواقع «یک مصلحت» است، به مردمان مذاکره کننده ما دارد می‌گوید؛ «گیرم ملت و ولایت برای تو، هیچ خط قرمزی نمی‌گذاشتند! معطوف به سرمایه نستوهی که داری، معطوف به مادران فرزند از دست‌داده که چون کوه، محکم و باشکوه ایستاده‌اند و معطوف به عقل و تدبیر، فقط و فقط یک «توافق خوب» باید بیاوری، با کم‌ترین داده ممکن و بیشترین ستانده ممکن، یعنی لغو همه تحریم‌ها در همان روز امضای توافق». این مهم، هم درس «صلح حسن‌» است، هم درس «جنگ حسین». اگر به نیکی گفته‌اند؛ «کلهم نور واحد»، بنابراین «درس صلح» و «درس جنگ» یکی است؛ «تشخیص درست مصلحت، آنهم بر مبنای عزت، حکمت و درایت». این درسی است که هم «صلح امام دوم» به این مردمان می‌دهد، هم «جنگ امام سوم»، ایضا «درس قطعنامه» هم همین است. حال آمدیم و مذاکره به علت «عدم توافق» به شکست انجامید. ما اینقدر انصاف داریم که در آن صورت، بیشتر تقصیر را بیندازیم گردن دشمن بی‌آبرو. این رفتار منصفانه البته نافی نقد ما به دست‌فرمان نادرست حضرات نخواهد شد. منتهای مراتب به جد بر این باوریم؛ شکست به معنای «عدم توافق» صد شرف دارد در قیاس با شکست به معنای «توافق بد». اگر در «شکست به معنای عدم توافق» نوعی از «عزت» مستتر است، مع‌الاسف «شکست به معنای توافق بد» ناظر بر شرایط روزگار، سرمایه بزرگ صنعت هسته‌ای و دست کاملا باز مردمان دیپلمات، مصداق بارز «ذلت» است.

چهار- اگر یک چیزهایی هست که به پای ملت و ولایت نوشته می‌شود، لیکن یک وصله‌هایی هم هست که هرگز، نه به جمهور می‌چسبد، نه به بزرگان، نه به مراجع، نه به «مرگ بر آمریکا»، نه به «هیهات مناالذلة»، نه حتی به ما اصحاب نقد! مذاکرات به هر معنایی شکست بخورد، گناه آیت‌الله جوادی آملی چیست که همان بدو امر، پند داد آقایان را که هنگام دست دادن به شیطان بزرگ، انگشتان دست خود را بشمرند؟! گناه آیت‌الله نوری همدانی و آیت‌الله مکارم شیرازی چیست که ایشان هم بر مدار همان سخن بزرگان، تاکید کردند؛ خوشبین به مذاکره با شیطان بزرگ در هیچ زمینه‌ای نیستند؟! گذشته از مراجع غیور، گناه آن استاد دانشگاه چیست که با وجود رای به آقای روحانی، حتی با وجود اندکی گرایشات غرب‌گرایانه، لااقل من‌باب ملی‌گرایی، هرگز حاضر نشد به فراخوان رئیس قوه مجریه مبنی بر دفاع از توافق ژنو و بیانیه لوزان «آری» بگوید؟! بنابراین، مقصر هر شکستی، و تقصیر شکست به هر معنایی، علاوه بر خباثت ذاتی شیطان بزرگ، دست‌دادن‌های دودستی به ابلیس است، نه ملت و ولایت و حوزه و دانشگاه. کور خوانده‌اند «فی قلوبهم مرض» اگر که بخواهند به اسم تحلیل، اباطیل به خورد ملت دهند! زنجیره‌ای‌ها کور خوانده‌اند! خاطره‌گویان، کور خوانده‌اند! «اصحاب قیاس مع‌الفارق» کور خوانده‌اند! اگر به رندی هم باشد، رجز می‌خوانیم؛ ما از ایشان، بسی رندتریم اما نادیده نمی‌گذاریم که الحق و الانصاف، با جماعت مرد رندی طرفیم. هنوز ندای «أین عمار» بلند است، بعضی‌ها به سرشان زده به ندای «أین اشعث» پاسخ دهند! در دوگانه «ندای علی» و «ندای معاویه» خوب خودتان را لو دادید؛ «خیمه خالی حسین» یا «کاخ سبز دمشق»؟! فأین تذهبون؟!

پنج- بگذار این یکی را صریح‌تر بنویسم؛ جا دارد! گاه هست که جز «انقلابی نوشتن» یعنی «قلابی نوشتن»! آنچه پای بزرگان نوشته خواهد شد، تنها و تنها آن اذنی بود که علی‌رغم خوشبین نبودن، به این مردمان مذاکره کننده دادند بلکه بروند در خلال یک «توافق خوب» مسبب «لغو همه‌جانبه تحریم‌ها» شوند. یعنی که شاید توانستند! شاید شد! دیدیم و شنیدیم؛ هم دعای‌شان کردند، هم حمایت‌شان کردند، هم مشورت کارشناسانه و از روی عمری تجربه به ایشان دادند، هم این مهم را علی‌الدوام به آقایان گوشزد کردند بلکه مبادا فریب خنده دشمن را بخورند و هم بعضا متذکر بعضی منتقدین‌ مذاکرات شدند. جالب اینجاست؛ حمایت البته مشروط «حضرت آقا» از مردمان مذاکرات، آنقدر شفاف و پررنگ بود که این مردمان، اغلب در پاسخ به پرسش مستدل ما، پشت سخن بزرگان، مخفی می‌شدند و همچنان هم می‌شوند! فلذا وقتی نظام، در پشتیبانی منطقی از دوستان دیپلمات، لحظه‌ای کم نگذاشته، حق و انصاف آن است که تنها و تنها «توافق خوب مبتنی بر لغو تحریم‌ها» پای بزرگان نوشته شود، نه «هر توافقی…»، نه حتی «عدم توافق»! آری! وقاحت دشمن، همان به پای خود اجنبی نوشته شود، بی‌تدبیری طرف دیگر میز هم، درست‌تر آن است که پای خود این مردمان! بهانه آوردن ممنوع! همه جور حمایتی از دوستان وزارت خارجه شد! بی‌خود برای توجیه شکست‌ احتمالی‌ مردمان زحمتکش دستگاه دیپلماسی، برندارند بعضی‌ها مقدمه‌چینی یعنی توطئه‌چینی کنند! از قصور، نیز نتیجه ناخوشایند دست‌فرمان «هیچ توافقی، بدتر از عدم توافق نیست» مبرا هستند خوبان روزگار! از این جماعت دیپلمات -و صرف نظر از خوش‌بین نبودن!- حمایت مکرر شد، جهت نیل به هدف لغو تحریم‌ها در همان روز امضای توافق، آنهم برای آسودگی بیشتر ملت. از این عزیزان حمایت نشد که هر توافقی ولو توافق بد، از عدم توافق بهتر باشد! بهانه آوردن ممنوع! توافق بد آوردن ممنوع! مذاکره برای مذاکره و هی هم مذاکره ممنوع! تمدید این بساط مسخره ممنوع! مقایسه‌های غلط ممنوع! برداشت «سازش ذلیلانه» از «نرمش قهرمانانه» ممنوع! مخفی شدن پشت سخن بزرگان، به جای سینه سپر کردن در راه ولایت ممنوع! فرافکنی در پاسخ به اهل نقد ممنوع! بی‌احترامی به ملت و منعکس کنندگان نظر ملت ممنوع! توهین به اهل قلم مستقل و متعهد ممنوع! عاقبت، این آش شور، دست‌پخت تدبیر خودشان + کدخدای مودب و باهوش‌ است! اشعث مرد، خدا لعنتش کند! اینجا هم، «ام‌القرای جهان اسلام» محل رشد و نمو «مصطفی چمران خمینی» و «مصطفی احمدی‌روشن خامنه‌ای» است، نه بلاد کوفه! اینجا «کوفه» نیست که «مسلم» بعد از تشهد نماز، مسلمانی گرد خود نبیند! اینجا محبوبیت مضاعف دارد سفیر امام عاشورایی! اینجا ملت، صرف نظر از هر عقیده و سلیقه‌ای، تعصب دارد روی حاج قاسم سلیمانی، سوگند می‌خورد به نام شهدایی‌اش! اینجا، آنچه زیاد دارد «مسلم» است! و «پدر چند شهید داده» خود یک پا مسلم است! هیهات! با وجود جنگ مثال‌زدنی «قاسم» و «عبدالله» در یوم‌العیار عاشورا، انگ سازش به «حسن‌بن‌علی» نمی‌چسبد! از «قیامت کربلا» عبدالله و قاسم را بگیری، گویی روضه را از عاشورا گرفته‌ای! این سخن را هم «مداح اهل دل» تصدیق می‌کند، هم «سخنران بالای منبر». «غریب مدینه» فقط «۲ ابن‌الحسن» تقدیم سیدالشهدا نکرد؛ کریمانه همه کربلا را بخشید به برادر کوچکترش، بلکه حتی امروز هم ناظر بر پاره‌ای مقایسه‌های نادرست و بی‌مبنی، در اوج مظلومیت باشد! حتی مظلوم‌تر از حسین! پیش از این هم، باری در وصف مظلومیت مضاعف «کریم اهل بیت»، خطاب به امام مجتبی نوشته بودم؛ «تو آنقدر کریمی که کربلا را هم به «حسین» بخشیدی!» وقتی خمینی، مصر و مصمم بود ملت ما را از ملت صدر اسلام، غیورتر و باوفاتر بخواند، خوب است بعضی‌ها حد و اندازه سخن را نگه دارند. عالیجنابان! زمان بدی را برای کوفی شدن انتخاب کرده‌اید! اشعث مرد، سردار سلیمانی لیکن شهید حی و حاضر و زنده است! اگر راست می‌گویید، بروید در جلد عمار! بروید در جلد سلمان! بروید در جلد مقداد، آنهم بی‌لباس ضد گلوله! برای بازی در «فیلم مذاکرات» بد نقشی را انتخاب کرده‌اید، خیلی بد! حسن‌بن‌علی، فی‌الحال، در شرایط «جنگ جمل» است، چرا که نه ما اهل کوفه هستیم و نه این شهر، شهر کوفه است! این را ما پای کرامت بی‌مثال «اول فرزند فاطمه و علی» می‌نویسیم که از فرط کرامت، کربلا را هم به «حسین شهید» بخشید، همراه «قاسم» و «عبدالله» و الا، سید و سالار سیدالشهدا بود امام مجتبی، ایضا معلم علمدار کربلا در جنگ‌آوری! لطفا بفهمید سخن درباره کدام جنگ‌آور دلاور لیکن مظلوم تاریخ می‌رانید! همین اسلاف شما، سخت گرفتند روزگار را به «فاتح جمل» که امنیت، حتی در خانه خود نداشت! عالیجنابان! ما به خوبی شما را می‌شناسیم! شما به اسلاف خود نخواهید رسید! و «اشعث» نخواهید شد! ما نمی‌گذاریم! «ما اهل کوفه نیستیم، حسن‌بن‌علی تنها بماند»! شما فوق فوقش، بازیگر نقش «طلحه» باشید یا «زبیر»! پس روزگار، «روزگار صلح امام دوم» نیست؛ «روزگار جنگ امام اول» است! بی‌خود دلواپس تاریخ نباشید! «بقیع» برای ما، هیچ کم از «بین‌الحرمین» ندارد. برای ما، «مدینه» همان «کربلا»ست. ما «حسن‌بن‌علی» را دقیقا اندازه «حسین‌بن‌علی» دوست می‌داریم. به همان دلیل که «سیدالشهدا» همه افتخار ماست، «کریم اهل بیت» نیز. ما متوجه علت «صلح حسن‌بن‌علی» هستیم؛ آنچه نمی‌فهمیم، کج‌اندیشی شما در بعضی مقایسه‌هاست! از قضا «کوچه‌های چند شهید داده» آمادگی کامل دارند تا «انتقام کوچه بنی‌هاشم» را بگیرند! خیال‌تان تخت! ما شما را از نگرانی درخواهیم آورد! اندکی صبر کنید! جز با «ذوالفقار» نخواهد آمد «حضرت یار»!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۰۴ دیدگاه

پشت سخن بزرگان مخفی نشوید!

وطن امروز ۱۶ تیر ۱۳۹۴

IMG_0297

نوزدهم رمضان است که دارم این متن را می‌نویسم. روز ضربت خوردن مولای متقیان. غم و عزا جای خود، پند و اندرز گرفتن از «امیر بیان» نیز جای خود. سخن‌ها دارد نهج‌البلاغه با ما، از قضا درباره همین مقوله «سخن». اگر مکتب ما «مکتب ابوتراب» است، باید سعی کنیم «سخن» را «درست»، «سخن درست» را «زیبا» و «سخن درست و زیبا» را در «جای مناسب» و «زمان مناسب» بیان کنیم. گمانم آنجا که به «گفتار» مربوط است، «بصیرت» یعنی مداقه روی همین «رفتار». با این مقدمه کوتاه، بروم سر اصل مطلب. این یکی را گمانم رئیس قوه مقننه با ما هم‌رای باشد که زنجیره‌ای‌ها، مصداق بارز «فی قلوبهم مرض»‌اند و الا، عصر اصلاحات، آن همه نامردی نمی‌کردند در حق «سیمای لاریجانی» و آن همه کاریکاتور ایشان را آنهم نه در «اوج هنر» بلکه در «نهایت وقاحت» نمی‌کشیدند! رسما فحش می‌دادند به رئیس وقت تلویزیون! من حالا کاری به عملکرد زنجیره‌ای‌ها در بازه زمانی فتنه ندارم؛ نظام را بی‌هیچ سندی، به دروغ بزرگ تقلب، متهم کردند و بی‌آنکه اندک عذری بخواهند، همچنان به ادامه حیات، مشغول! القصه! آخرین سخنرانی عمومی رئیس قوه مقننه تا لحظه نگارش این یادداشت، چنان قند در دل صفحه نخست زنجیره‌ای‌ها آب کرد کانه علی لاریجانی برای ایشان شده «ملاک»! حال که رئیس مجلس ما برای «فی قلوبهم مرض» مبدل به ملاک شده، راقم این سطور، ضمن پرهیز دادن جماعت از منکر «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» یاد ایشان می‌آورم جمله‌ای آشنا را؛ «ما در غلتان دادیم، در عوض گرفتن آب‌نبات!» این جمله از آن همین آقای لاریجانی است آن‌هم در نقد «مذاکرات سعدآباد» که اولا در نامتوازن بودن، انگشت کوچک «توافق ژنو» و «بیانیه لوزان» هم نمی‌شد، ثانیا دست‌پخت همین مردمان مذاکره‌ کننده فعلی بود! اینک سخنی دارم صریح، ان‌شاءالله صحیح و در عین حال صمیمی با رئیس مجلس. آیا روا بود هنگام بیان آن «جمله آشنا» که از قضا درست هم بود، یکی بیاید و حضرتعالی را متهم به «افراط» یا «مخفی شدن پشت سخن بزرگان» کند؟! اگر این تهمت، روا نبود، چرا حضرتعالی «اصحاب نقد» را آن هم کلهم اجمعین متهم به همین تهمت ‌می‌کنید؟! خدایی انصاف است؟! اخیرا قوه مقننه در یک «مصوبه ملی» که با «احسنت ملت» هم روبه‌رو شد، در امتداد حمایت از مردمان دیپلمات، عملی شدن هر توافقی را موکول به نظارت وکلای ملت کرد. از قضا، زنجیره‌ای‌ها متوجه ماجرا شدند یا نه، هر چه بود این کار مجلس را ستودند! هم سندش هست، هم عکسش! حال بیاییم و فرض کنیم به دلیل آوردن یک «توافق غیر خوب»، مجلس مصمم به عملی کردن آن «مصوبه فوق‌الذکر» شد. در آن صورت، مثل روز روشن است «زنجیره‌ای‌های دروغگوی اهل نسیان» علاوه بر فراموشی حمایت پیشین خود از «مصوبه مدنظر» با درشت‌ترین تیتر ممکن، قوه مقننه ما را به توپ ببندند با این ۲ سوتیتر قابل فرض؛ یک آنکه «چرا افراط؟ چرا تندروی؟ چرا توهین به توافق دوستان دستگاه دیپلماسی؟» دو آنکه «وقتی بزرگان صحه بر تدین، امانت، غیرت و شجاعت مردمان مذاکرات گذاشته‌اند، فأین تذهبون؟» اتفاقا هم‌الان هم دست‌فرمان زنجیره‌ای‌ها دقیقا همین است! صرف نظر از زنجیره‌ای‌ها، حتی دست‌فرمان مردمان مذاکره‌ کننده هم دقیقا همین است! مع‌الاسف دست‌فرمان بعضی‌ها هم دقیقا همین است! فلانی در «وطن‌امروز» مشخصا از بهمان بند توافق ژنو انتقاد کرده و بهمانی در «کیهان» مشخصا از فلان بند آنچه بیانیه لوزان می‌خوانندش. یک کلام آیا جواب فنی و کارشناسانه به اهل نقد دادند یا علی‌الدوام سنگر گرفتند پشت بعضی تعاریف و برخی تعابیر بزرگان؟! جواب که ندادند بماند، پشت سخن بزرگان که مخفی شدند بماند، آنی در دادگاه را نشان‌مان دادند، آنی حواله‌مان دادند به جهنم! گیرم فلان منتقدی در بهمان جا، سخن صریح خود را صحیح بیان نکرده باشد، آیا باید همه اصحاب نقد را با یک چوب‌ راند؟! این چگونه با چوب راندنی‌ است که فلان منتقد حالا خیلی هم معلوم نیست چه کاره را می‌بیند اما چیزهای واجب‌تری که باید ببیند را درز می‌گیرد؟! نگارنده چندی پیش از مجلس محترم خواست بلکه به یک طریقی راهش را پیدا کند و ضمن تصویب یک مصوبه، رسما اعلام کند «استفاده ابزاری از شهدا» یعنی جرم. آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟ هم‌الان آرزوی دیگری طرح کنم؛ کاش می‌شد قوه مقننه، قانونی دست و پا ‌کند بلکه «مخفی شدن پشت مقدسات» فقط در عالم عرف، عملی ناشایست نباشد. یادم هست حدود یک سال پیش در دانشگاه امام صادق علیه‌السلام، دانشجویی خیلی مودبانه و محترمانه از آقای عراقچی سوال کرد؛ «آیا قبول دارید غنی‌سازی ۲۰ درصد، محصول خون شهید شهریاری است؟» جواب این دیپلمات، بالطبع «آری» بود. آن دوست دانشجو دوباره پرسید؛ «اگر این مهم را قبول دارید، آیا این را هم می‌پذیرید که بر اساس مفاد «توافق ژنو»، متاسفانه با دسترنج شهریاری شهید به بدترین نحو ممکن  تا شد؟!» من آنجا توقع داشتم این دیپلمات ما، قناعت کند به یک جواب کارشناسانه و فنی، لیکن در کمال حیرت دیدم ایشان بغض کردند و از علاقه خود به شهدا، امام شهدا و رهبر شهدا سخن گفتند! این شد جواب آن سوال؟ «سوال فنی»، «جواب فنی» می‌طلبد، نه مایه گذاشتن از علقه خود به خوبان. این را که ما خود می‌دانیم و ان‌شاءالله همین‌گونه هم هست اما اینکه نشد پاسخ آن پرسش! راقم این سطور در همین «دولت سریع‌القلم» باری روانه «دادسرای فرهنگ و رسانه» شد. من اما آن روز، در برابر «چرا اینجا را همچین نوشتی؟» پاسخی دادم به فراخور سوال و الا آیا بلد نبودم بغض، بلکه حتی گریه کنم و با دیدگانی پر از اشک، رونمایی مجدد کنم از عشق دیوانه‌وار خود به «حاج‌احمد متوسلیان»؟! فلذا اگر مخفی شدن پشت سر مقدسات بد باشد، اولی‌تر آن است دنبال کسانی جز «اصحاب مظلوم نقد» بگردیم! وقتی منتقد، سخن خود را با «استدلال» و در عین حال با «استقلال» از دولت و حکومت، بیان می‌کند، زیبنده نیست وصله‌های نچسب به او بچسبانیم! ما برای نقد خود، حجتی داریم به نام «عقل» و آنچه هم زیاد داریم «دلیل» است و «منطق»، فلذا دوستان هم بهتر است که جواب ما را با همین حجت و به شکل کارشناسانه و فنی بدهند. همان عزیز فرزانه‌ای که صحه بر عرق ریختن مردمان دیپلماسی گذاشته‌اند، اولا متذکر ایشان هم بوده‌اند، ثانیا تعریف از خیلی‌های دیگر هم کرده‌اند. این همه پای «حاج‌حسین آقای شریعتمداری» را به دادسرا و دادگاه باز کرده‌اند؛ یک بار و فقط یک بار، آیا شده ایشان در جواب سوال قاضی، به این مهم اشاره کنند که «نماینده ولی‌فقیه» هستند در «موسسه کیهان»؟! یک بار آیا شده به جای پاسخی فراخور سوال، ضمن اشاره به چفیه خوبان، از علاقه ایشان به «جناح فرهنگی مومن» سخن برانند؟! برعکس این را اما بارها و بارها شاهد بوده‌ایم! ما می‌گوییم؛ «با شعار من‌درآوردی و غیر عقلانی «هر توافقی از عدم توافق بهتر است» -این شعر فخیمه، حتی صدای مجید مجیدی عزیز و دوست‌داشتنی را هم درآورد!- مگر مغز چی خورده باشد دشمن که بخواهد تحریم‌ها را در همان روز اجرای توافق لغو کند»، عالیجنابان جواب می‌دهند؛ «بزرگان از ما تعریف کرده‌اند»! ما می‌گوییم؛ «همان مصلحت که امر را دائر کرد بلکه جنگ ۸ ساله پایان یابد، امروز حکم می‌کند زیر بار توافقی نرویم که زمینه‌ساز «جنگی دیگر» شود»، به جای جواب متین، باز هم مایه از بهمان تعریف بزرگان می‌گذارند! ما می‌گوییم؛ «اذن مذاکره به شما مردمان نازنین داده شد بلکه به جای دودستی دست دادن با وزیر خارجه جلاد تحریم، بروید و در خلال یک «توافق خوب» مسبب «لغو همه تحریم‌ها در همان روز امضای توافق» باشید»، به ما خرده می‌گیرند؛ «وقتی دارد از ما تعریف می‌شود، شما دیگر خواهشا ساکت!» پس من حق دارم همین متن را بهانه کنم و از رئیس محترم قوه مقننه بخواهم به محض اتمام تعطیلات مجلس، اولین کار بهارستان این باشد؛ «تصویب یک قانون درست و درمان، بلکه «مخفی شدن پشت سخن بزرگان» عملی غیر قانونی تلقی شود و مستوجب برخورد». گفت: «جانا! سخن از زبان ما می‌گویی». جناب لاریجانی عزیز! نزدیک ۳ سال است ناظر بر خطر بزرگ کم شدن از شعاع دایره جریان اصولگرا، نگارنده همین متن، بعضا بد و بیراه شماری از دوستان حزب‌اللهی را به جان خریده‌، تا بلکه شما و امثال شما  را از جرگه جریان اصولگرایی بیرون نرانند و از این حرف‌ها، لیکن این نیست رسم انصاف که معطوف بر عمل واقعا زشت مخفی شدن پشت مقدسات، فلان منتقد مسجدی نیمه‌کاره واقع در انتهای آبادی داورزن را ببینید اما چشم بر دیدنی‌های واجب‌تر ببندید! عاقبت، وقتی دست‌فرمان دولت اعتدال، آنقدر نافرم بوده که همان جماعت «روحانی مچکریم!» فی‌الحال علم «تحریمیم! میفهمی؟» را بلند کرده‌اند، گناه «منتقد» چیست که شما اینگونه علیه ایشان سخن می‌گویید؟! اینکه چرا از آن «شعار دیروز» به این «شعور امروز» رسیده‌اند، گناهش گردن «اصحاب نقد» است یا بی‌تدبیری خود حضرات؟!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۶ دیدگاه

ارک‌های دزدکی!

جمهوری‌اسلامی،‌ جمهوری عالیجنابان نیست

1b50232226823

وطن امروز ۱۱ تیر ۱۳۹۴

f760c777bf9d1

تقریبا همه جای تهران زندگی کرده‌ام! به دنیا که آمدم، خانه‌مان شهرک ولیعصر بود؛ واقع در جنوب غرب تهران، جنب جاده ساوه، پایین ریل راه‌آهن تهران تبریز. البته الان شهرک ولیعصر ارتقای مقام پیدا کرده و فی‌الواقع بالای این ریل است! تا ۳ سالگی در همین شهرک ولیعصر بودم که شهادت حضرت ابوی باعث شد چند ماهی کم از یک سال، برویم پیش پدربزرگ در خانه بزرگ‌شان در شمال غرب تهران، یعنی جنت‌آباد، تقاطع آیت‌الله کاشانی. بعد دوباره برگشتیم همان شهرک ولیعصر. من تا ۱۵ شاید هم ۱۶ سالگی در این محل بودم و مشغول دلخوشی با آن همه خاطره خوب از دوران کودکی و نوجوانی، تا اینکه در یک روز گرم تابستان، از جنوب غربی‌ترین نقطه تهران، کوچیدیم شمال شرقی‌ترین جای شهر. هنوز که هنوز است، قطرات اشک هنگام خداحافظی از دوستان دوران بچگی، مدرسه شهید عاشقلو، مدرسه شهید قدمی و کلا صفای پایین‌شهر، روی گونه‌هایم گرم گرم است. خداحافظ پایین شهر دوست‌داشتنی! خداحافظ گل‌کوچک‌های دولایه! خداحافظ دسته تکیه آقاعبدالله بزاز! خداحافظ «کتل سرخ» که همیشه سر برداشتنت دعوا داشتیم! خداحافظ ملوک خانوم عزیز که از بس شیر به شیر می‌زاییدی، آخرش هم نفهمیدیم ۸ تا دختر داشتی یا ۹ تا! خداحافظ فینال شاهین و عقاب! خداحافظ کوچه‌های چند شهید داده! خداحافظ زمین‌های خاکی! آدم‌های خاکی! خانه بابااکبر! مساجد یک‌طبقه! محله دوران بچگی! تهرانگردی‌های ما البته باز هم ادامه داشت. بعدها رفتیم میدان جمهوری، دوباره جنت‌آباد، چند ماهی مجیدیه شمالی، چند سالی مجیدیه جنوبی، یک مدت دوباره شهرک شهید محلاتی، بعد نارمک، حالا هم محله مسجد ابوذر. قصه «ارک‌های دزدکی» اما از همان شهرک ولیعصر شروع شد و دوران نوجوانی. شبی از شب‌های رمضان که غلط نکرده باشم مصادف با اواخر بهار بود، عمومحسن آمده بود خانه ما. من آن زمان حدودا ۱۱ سال داشتم، حالا یک سال پس و پیش! آخر شبی، عمومحسن دست مرا گرفت و گفت: «بیا بریم منصور». پرسیدم: «منصور کیه؟» گفت: «حاج‌منصور!» تا گفت حاج‌منصور، به مدد چند نوار کاست، یادم آمد که می‌شناسمش! یعنی که همان موقع هم بیگانه با این صدا نبودم. مجالسش را نرفته بودم، اگر هم رفته بودم به سبب خردسالی انسی نگرفته بودم، لیکن صدایش را شنیده بودم! آن موقع و از میان چند تا نوار کاستی که از حاجی داشتیم ۲ تایش برایم آشناتر بود؛ یکی «زیارت عاشورای زمان جنگ»، یکی هم نوحه «۳ ساله دختر که کتک نداره!» منتهای مراتب، با نوحه آشناتر بودم تا نوحه‌خوان! سر همین، «منصور» را متوجه نشدم اما وقتی عمومحسن گفت «حاج‌منصور» حدس زدم که دارد نوحه‌خوان همین «۳ ساله…» را می‌گوید! خلاصه حدود ساعت ۲ نیمه‌شب رسیدیم ارک! راستش نشستن ترک وسپای عمومحسن را دوست داشتم! نسبت به هوندا ۱۲۵ زین بزرگ‌تری داشت اما خب، این هم هست که فرزی هوندا را نداشت! خوب یادم هست که تا برسیم ارک، دو جا عمومحسن توقفی کرد! یک بار برای خوردن هویج بستنی در گوشه میدان حر. الحمدلله هنوز بساطش دایر است و چیزی که زیاد دارد مشتری! یک بار هم… برای چی بود خدایا؟ آهان! برای خوردن فالوده از فلان دستفروش چهارراه گلوبندک! تا میدان ارک که جای خود دارد؛ موتور را تا دم دیوار مسجد بردیم و بعد از گرفتن وضو در حوض وسط میدان، رفتیم داخل. آن سال‌ها، ارک، قیامت این سال‌ها را نداشت! الان است که از فرط ازدحام، موتور را باید گلوبندک پارک کنی و ماشین را همان جنب پارک شهر، تازه اگر مجبور نشوی در خیابان بهشت!

3d5eb6916e301

کجا بودم؟ داشتم می‌گفتم که داخل مسجد با آنکه نسبتا پر بود اما به مدد زرنگی عمومحسن، توانستیم یاالله یاالله کنان، برویم داخل صحن سمت چپ که خود حاج‌منصور هم از قرار همانجا مناجاتش را می‌خواند. تا جاکن شویم، حاج‌منصور هم آمد. این را از صدای صلوات ملت فهمیدم و اشاره انگشت‌های اشاره. من اما خوابم گرفته بود عین چی! بچه‌سن بودم و تکلف مکلف، حق داشتم سرم نشود! عمومحسن که این را فهمید، خودش جمع‌تر نشست و به لطف یکی دو نفر کناری، فضایی فراهم شد برای دراز کشیدنم! شکر خدا جای ما نزدیک دیوار صحن بود و خیلی تابلو نبود که یک پسر بچه بگیرد بخوابد! حاج‌منصور که شروع کرد، ابتدا بنا کرد سخن گفتن! گمانم یک ربعی حرف زد! من که خواب و بیدار بودم هیچ چیز از حرف‌هایش نفهمیدم الا آنکه نمی‌دانم چی می‌گفت که ملت، یک دفعه قاه‌قاه می‌خندیدند یا یک دفعه همهمه می‌کردند! گمانم وسطای سخنرانی حاجی، کاملا خوابم برده بود تا آنکه با یک صدای ناز و رازآلود اما بشدت بلند و بالایی از خواب پریدم؛ «اللهم صل علی محمد و آل محمد». آری! صلوات حاج‌منصور بود که مرا از خواب، بیدار کرد اما از این خواب‌پرانی، بدم که نیامد هیچ، حتی حالت دراز کشیده‌ام را تغییر دادم و مثل بچه آدم نشستم بلکه گوش بدهم چی به چی است! قشنگ یادم هست که بعد حاجی، خود ملت، این صلوات را ۳ بار تکرار کردند و بعد حاج‌منصور بنا کرد خواندن؛ «اللهم رب شهر رمضان…». راستش عجیب صدا به دلم خوش نشست! نگاهم را برگرداندنم سمت عمومحسن تا بگویم؛ «خدایی چه قشنگ داره می‌خونه» که در همان تاریکی، متوجه شدم دارد اشک می‌ریزد! یعنی هر که را نگاه می‌کردی، داشت گریه می‌کرد! با دست، چشمان خواب‌آلودم را مالیدم؛ مانده بودم مگر این «اللهم رب شهر رمضان…» یعنی اینقدر گریه دارد که ملت، جز من خواب‌زده، همه داشتند اشک می‌ریختند و ضجه می‌زدند؟ احساس کردم غریبه‌ای هستم در میان جماعتی آشنا! و بی‌دلی در میان جمعی صاحبدل! شاید هم بیگانه‌ای در حرم! بی‌خیال جماعت، دوباره بنا کردم درازکشیدن… سرم روی پای عمو بود اما پایم روی کدام بنده خدا افتاده بود، خدا می‌داند! خواب داشتم می‌دیدم یا عین واقعیت، هر چه بود، به غایت دلبری می‌کرد؛ «… فی عامی هذا و فی کل عام واغفرلی تلک الذنوب العظام…». اینجای دعا بود یا کمی جلوتر، خوب یادم هست که حاج‌منصور برداشت چیزی در این مایه‌ها گفت: «جای همه رفقا خالی! جای شهدا خالی! یاد همسنگرامون به خیر! همین‌جا کنار ما می‌نشستند «الهی‌العفو» می‌گفتند. کیا تو مسجد، پدر شهیدن؟ کیا تو مسجد، برادر شهیدن؟» این را که حاج‌منصور گفت، صدای گریه جماعت، شد صد برابر! شانه که سهل است، حتی پای عمومحسن هم داشت می‌لرزید و من که سرم روی پای عمو بود، قشنگ این لرزش را احساس می‌کردم! دلم برای عمو سوخت؛ دوباره بلند شدم و رفتم توی حس… به دقیقه نکشید که دیدم خودم هم دارم اشک می‌ریزم و گریه می‌کنم! باورم نمی‌شد اول! دست کشیدم روی چشمم، دیدم که بعله! دیده بارانی شده و دل، رفته! آن شب، این صدای عرشی حاج‌منصور ارضی با دل من کاری کرد کارستان! و قصه فریبای عاشقی، دقیقا از همان شب شروع شد! از بخت خوش، فردا شب هم عمومحسن مرا برد به قول خودش «منصور». این بار البته اصرار از خودم بود! از مامان مقداری پول گرفتم و گفتم: «عمو! این بار هویج بستنی و فالوده با من، اما تو را به خدا، بیا امشب هم بریم!» عصبانی شد و گفت: «خجالت بکش!» خلاصه، برای بار دوم هم ارکی شدیم تا صدای حاج‌منصور، به شکل مشددی به دلم مزه کند! شب سومی اما در کار نبود، چرا که عمومحسن رفته بود خانه‌شان! راستش را بخواهید آن شب در خانه، خوابم نبرد که نبرد! مامان گفت: «چته؟» گفتم: «من حاج‌منصور می‌خوام!» گفت: «ما الان وسیله نداریم، راه هم دوره! بگیر بخواب که فردا امتحان داری!» آن شب را به مامان حق دادم اما امتحانی که دادم، آخرین امتحان ثلث سوم بود! بنابراین با یکی از هم‌محله‌ای‌ها، نقشه «ارک‌های دزدکی» را کشیدیم! خانه ما در شهرک ولیعصر، جنوبی بود، درِ پشت‌بام هم از مسیر راه‌پله قفل، اما در حیاط خانه، نردبانی چوبی داشتیم که با کمک آن می‌شد رفت پشت‌بام! البته کار خطرناکی بود، آن هم تنهایی! و اما نقشه؛ از قبل با «علی بهادر» هماهنگ کرده بودیم که من ساعت یک نیمه‌شب، یواشکی بیام پشت‌بام خانه! بعد بیام آن‌طرف پشت بام که مشرف بر کوچه است. در همین موقع، علی بهادر، نردبان چوبی خانه خودشان را بیاورد، با کمک این نردبان، بیایم پایین و سر از کوچه دربیاوریم و دِ دررو! البته علی بهادر، تا همین جای نقشه را پایه بود! اساسا «منصور» گوش می‌داد و حس و حال «منصورِ عمومحسن» را نداشت! القصه! از نردبان که آمدم پایین، از علی تشکر کردم و بدوبدو رفتم سر خیابان، اما آن موقع شب، بیشتر از آنکه در محله خاکی ما، ماشین یا موتور پیدا شود، سگ بود که پیدا می‌شد! با ترس و لرز، چند تایی کوچه و خیابان را رد کردم تا اینکه رسیدم سر بلوار یافت‌آباد. آنجا خیلی زود، ماشینی برایم نگه داشت؛ «کجا؟» گفتم؛ «حاج‌منصور!» گفت: «برو بابا حال داری!» ماشین بعدی اما تا سه راه آذری مرا رساند! خواستم کرایه را حساب کنم که دیدم ای دل غافل! اصلا در نقشه مدنظر، خاک عالم بر سرم، به چیز مهمی مثل پول کرایه فکر نکرده‌ بودم! راننده اما آدم باوجدانی از کار درآمد و پولی که ازم نخواست هیچی، ۲ تا اسکناس هم بهم داد! گفت: «بیمارستانی، جایی می‌خوای بری؟» گفتم: «حاج‌منصور!» خندید و گفت: «التماس دعا! با این پول، هم می‌تونی بری، هم می‌تونی برگردی، اما مواظب باش این موقع شب، سوار هر ماشینی نشی! راستی چند سالته؟» باز هم القصه! آن شب تا برسم حاج‌منصور، شده بود وسطای دعا! برگشتنی هم خدا عالم است که با چه والذاریاتی برگشتم! از قبل، با علی هماهنگ کرده بودم که راس ساعت فلان دم در خانه‌شان حاضر باشد، نردبان‌شان را هم بیاورد! من اما حدود ۴۰ دقیقه، بلکه نزدیک یک ساعت دیر کرده بودم! به کوچه که رسیدم دیدم نردبان چوبی، جلوی در خانه علی‌اینا هست اما خودش نیست! نردبان را گذاشتم روی دیوارمان بلکه بروم پشت بام که ناگهان وسطای بالا رفتن از نرده‌بان، افتادم پایین! خودم خیلی چیزی‌ام نشد اما از بخت بد، نردبان عدل خورد به شیشه پنجره اتاقی که بهش می‌گفتیم «اتاق کوچیکه»! ترس همه وجودم را گرفته بود که الان است مامان‌اینا بفهمند و از خواب بلند شوند! در همین حین، ناگهان دیدم مادرم، از سر کوچه دارد می‌آید؛ «کله‌خراب! می‌دونی این وقت شب چند تا پاسگاه رفتم؟ کدوم گوری رفته بودی؟» و بعد، همچین کشیده آبداری خواباند توی گوشم که هنوز هم جایش درد می‌کند! گوشم را گرفت و کلید را انداخت و در را باز کرد و گفت: «نردبان مال کیه؟» گفتم: «مال فاطمه خانوم!» همان‌طور که گوشم دستش بود، گفت: «پدر آمرزیده! حالا این وقت شب کجا رفته بودی؟» گفتم: «حاج‌منصور!» گفت: «چرا به خودم نگفتی؟» گفتم: «آخه ما که وسیله نداریم!» داد زد؛ «پس غلط می‌کنی دزدکی میری ارک! یک ارکی نشونت بدم! حالا صبر کن!» با صدای داد و بیداد مامان، آبجی هم از خواب بلند شد! نزدیکای اذان صبح بود! و من هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم! و چون روزها کم و بیش طولانی بود، کله گنجشکی روزه می‌گرفتم یا اصلا نمی‌گرفتم! به حالت قهر، موقع سحری، سر سفره نیامدم اما پادرمیانی خواهرم باعث شد بی‌خیال شوم! با زور، چند لقمه‌ای خوردم و تخت گرفتم خوابیدم! از خواب که بلند شدم، دیدم مادرم هم گرفته کنارم خوابیده! بعد متوجه شدم دستم را هم گرفته! همچین خیلی محکم هم گرفته بودها! که مبادا یک وقت دوباره دربروم! مادر با آنکه هنوز خواب بود اما چنان مچ دستم را گرفته بود که قشنگ فشار دستش را روی مچم حس می‌کردم! و با این وضعیت، دیدم که نمی‌توانم بلند شوم! بدبختی دستشویی داشتم شدید! آرام بیدارش کردم و معذرت‌خواهی! بنا کرد گریه کردن؛ «من هم اگر کتکت زدم، ببخش اما برای تو اتفاقی بیفتد، جواب پدربزرگت را چی بدهم؟ جواب بابااکبرت را آن دنیا چی بدهم؟ خودم چه خاکی بریزم توی سرم؟ آخه آدم نصف شب از خونه میره بیرون؟» دستش را بوسیدم، یعنی که ببخشید! غلط کردم! بغلم که کرد، مادرانه بغلم که کرد، فهمیدم کوتاه آمده! امیدوارم این نوشته هم، از آن دست نوشته‌هایی باشد که مادرم هرگز نخواند چرا که می‌دانم اباطیل مرا تک و توک می‌خواند! باز هم القصه! با آنکه آن روز صبح، قسم خورده بودم دیگر دزدکی، آنهم آن‌موقع شب «حاج‌منصور» نروم، لیکن ماه رمضان سال‌های بعد، چند باری دوباره توبه شکستم و مرتکب گناه… گناه که چه عرض کنم؛ فریضه «ارک‌های دزدکی» شدم! یعنی ماه رمضان آن سال، تدابیر امنیتی چنان حکمفرما شد که دیگر هیچ رقمه نمی‌شد خانه را پیچاند! یک تدابیر امنیتی می‌نویسم، یک تدابیر امنیتی می‌خوانی! اما سال‌های بعد، نقشه را چنان درست کشیدم که! فی‌الحال امید دارم خدا از سر تقصیراتم بگذرد! اعتراف می‌کنم بدین سبک و سیاق، خیلی مادرم را ایام بچگی اذیت کردم! اصلش، تقصیر عمومحسن بود اما اصل اصلش را بخواهی، تقصیر حنجره حاج‌منصور بود که آن شب، در خواب و بیداری، اشکی ازم گرفت که حسابی به گونه‌هایم مزه کرد! ان‌شاءالله جناب مادر، مرا بر مدار مادری خواهد بخشید لیکن رازی در صدای حاج‌منصور نهفته بود -و همچنان هست!- که نمی‌شد ولو دزدکی ارک نرفت، نمی‌شد! آن ایام آرزو می‌کردم بزرگ شوم، ماشین بخرم، اختیارم دست خودم باشد تا بلکه بتوانم عین آب خوردن بروم حاج‌منصور! حالا همه این چیزها فراهم است لیکن هر ماه رمضان، خیلی همت کنم ۴ شب یا ۵ شب بروم ارک! کجاست آن عالم طفولیت که با خود می‌گفتم؛ «اگر بزرگ شوم، اگر ماشین یا حتی موتور بخرم، هر ۳۰ شب ارک را خواهم رفت»؟! حالا همه این چیزها فراهم است اما «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل»! واقعا بیشتر از چند شب را نمی‌کشم بروم؛ هم نمی‌کشم، هم نمی‌توانم، چرا که ماه رمضان، در طول روز، با این حال و روز نزار، نوشتنم نمی‌آید! بیاید هم، آن چیزی که دوست دارم نمی‌شود! فلذا فقط می‌ماند ساعات بین اذان مغرب تا اذان صبح که اگر زمان افطار و سحر و بعضی کارهای ضرور، مثل گوش دادن به اخبار و… را هم حساب کنی، کلا ۲ یا ۳ ساعت وقت دارم که روی کارم یعنی «نویسندگی برای روزنامه» تمرکز کنم!

c73d8c538a4e1

رمضان‌‌الکریم ۹۴ بار اولی که سعادت بهم دست داد تا بروم ارک، همین دیشب بود. به یاد فلافل‌خوری‌های ۸۸ ابتدا سراغی از «ابوحیدر» گرفتم که چقدر هم با آن نوشابه سیاه شیشه‌ای چسبید لاکردار! مسجد و میدان و خیابان‌های اطراف اما پر از آدم بود؛ همه جور آدم، با هر قیافه‌ای! و نه فقط بچه حزب‌اللهی! من از قضا، این مهم را برگ برنده حزب‌الله می‌دانم، نه مثلا در «انتخابات» بلکه بالاتر، در «امتحانات»! وحدت حول محور «ابی‌حمزه» و «افتتاح» آن هم اگر در ارک باشد، آن هم اگر با یک صدای عرشی، همان وحدت حول محور «تواصی روح‌الله» است. همین‌هاست که باعث شده صدای زنجیره‌ای‌ها از رونق محافل جناح فرهنگی مومن درآید! مشکل این جماعت، با فلان سخن اتفاقا به‌زعم ما هم تند حاجی نیست، بلکه با اصل و اساس دستگاه اباعبدالله مشکل دارند! ما یک حاج‌منصور داریم که مستمع دارد فراوان و بی‌اندازه، از جوانکی با خالکوبی در دست، تا نوجوانی با تسبیح شاه‌مقصود در دست! باید هم بزنند حاج‌منصور را کسانی که دوست دارند جوان ایرانی، سجده بر شیطان بزک کرده کند، نه خدای بزرگ! دوباره القصه! حاجی قبل از مناجات، طبق معمول یک ربعی با مستمع خود حرف زد بی‌تکلف و راحت؛ «جوون! میری خونه، اول دست مادرت رو ببوس! این دست بهشته! بهشت همین دسته! من امضا میدم! بیا اون دنیا یقه‌ام رو بگیر، اگر اشتباه گفتم! به خدا بگو فلانی گفته، خدا بزنه تو کمرم! دولا شو دست مادرت رو ببوس، زود هم تموم نکنی‌ها! خوب بو کن دستش رو! نگی بوی سبزی می‌ده‌ها! نگی حجاب مادرم باب دلم نیست‌ها! نگی پدرم گاهی نماز نمی‌خونه‌ها! بی‌ادبی نکنی‌ها! این بوی سبزی دست مادر، بوی سبزه بهشته! تو مشامت مشکل داره! تو نمی‌فهمی! تو برو همین امشب، دست مادرت رو ببوس، دست پدرت رو بوس کن، گیرم که حالا خیلی هم در خط خدا نباشند؛ این محبت تو، اثرش رو می‌ذاره! اینه که اثرگذاره!» من تعجب می‌کنم از وقاحت زنجیره‌ای‌ها! ماشاءالله این همه علاقه به پوشش سخنان حاج‌منصور و دیگر مداحان دارند، چرا این بخش از سخنان محبت‌آمیز و عجیب گیرای ایشان را انعکاس نمی‌دهند؟ صدالبته حاج‌منصور، خودش «رسانه» دارد؛ خواه اسمش را «منبر» بگذاری، خواه «حنجره»! با این رسانه گیرا و چشم در چشم، هرگز نمی‌توان حقیقت را قلب کرد! اگر می‌شد، این نبود بازار فوق‌العاده گرم هیات و تکیه ما، مسجد ارک ما! آری! مشکل از مشام زنجیره‌ای‌هاست که این همه بغض دارند نسبت به این پیرغلام اهل بیت و الا حاج‌منصور، تنها و تنها بوی یک عطر می‌دهد! چیست آن عطر؟ عطر «حسین» است و بس! «حب‌الحسین اجننی!» جرم حاج‌منصور چیست که حتی دخترک نه چندان خوش‌حجاب هم، دست آخر می‌آید گوشه میدان ارک می‌نشیند و دوشادوش خواهران محجبه، با خدای خود راز و نیاز می‌کند؟! آن فردی هم که اخیرا برداشت گفت؛ «جمهوری اسلامی، جمهوری مداحان نیست» این را بداند که اتفاقا جمهوری اسلامی، «جمهوری شانه‌های لرزان»، «جمهوری چشم‌های پر از اشک»، «جمهوری ذاکران اهل‌بیت»، «جمهوری علما و مراجع» و «جمهوری مساجد، تکایا و حسینیه‌ها»ست. تو وقتی در ارک، همه رقم آدم را می‌بینی، همه تیپ از جمهور را می‌بینی، یعنی که جمهوری اسلامی،  از قضا یکی هم «جمهوری می‌کشی مرا حسین» است! من توصیه می‌کنم جماعت را که این همه بی‌خود با دم و دستگاه خون خدا دشمنی نکنند! اصلش سنگ بنای انقلاب اسلامی، در همین جمع و جمهور مساجد و تکایا بسته شد! برخی بیش از مظلومیت سیدالشهدای انقلاب، دلواپس مظلومیت (!) ابوی «م. ه» هستند! فی‌الحال «جمهوری اسلامی» اگر جمهوری یک چیز نباشد، همانا «جمهوری روزنامه…» است که سال ۸۸ با پوشش دادن به داعیه دروغ داعیه‌داران تقلب، نه فقط به رای باشکوه چهل میلیونی جمهور لگد زد، بلکه به انتخابات جمهوری اسلامی هم، آن دروغ بزرگ و بی‌شرمانه را نسبت داد! فلذا بهتر است بروند اسم دیگری برای روزنامه‌شان دست و پا کنند! جایی از لابه‌لای این نوشته را کاری نداشته باش! یک حرفی بود که زدم حالا! برای اول بار در عمرم، یک نوشته را قبل از آنکه بدهم سردبیر، دادم مادرم بخواند! این بود همه نظر حضرت مادر که دستش بوی سبزه بهشت می‌دهد؛ «هر جا که در بچگی، دزدکی رفتی ارک و من نفهمیدم، نوش جونت! حلال! ازت می‌گذرم اما به یک شرط! یک قطره، فقط یک قطره از اشک‌هایت در مسجد ارک، پای روضه حاج‌منصور، ثوابش مال من باشد! در ضمن، آمار همه آن دزدکی رفتن‌هایت را هم داشتم! منتهی به رویت نمی‌آوردم! مگر می‌شود مادر باشی و آمار جگرگوشه‌ات را نداشته باشی؟ تو به خیال خودت دزدکی می‌رفتی، من اما تا برگردی، می‌نشستم سر سجاده… دعا می‌کردم بلکه سالم برگردی!»

12

این یکی را می‌خواهم به عشق «مادران فرزند از دست داده» بنویسم، همان‌ها که با وجود سال‌ها سجاده‌نشینی، فرزندان‌شان سالم برنگشتند! همان‌ها که فرزندان‌شان بعضا دزدکی و با دست‌بردن در شناسنامه می‌رفتند جبهه، بلکه با خون پاک خود، عاقبت، رضایت مادر را بگیرند! همان‌ها که اولین روز هفته در حسینیه امام خمینی، شال سبز شهید‌شان را تقدیم امام خامنه‌ای کردند، «حضرت آقا» هم تا آخر مراسم، این شال شیدایی را روی دوش عاشورایی‌شان نگه داشتند! جمهوری اسلامی در وهله اول، «جمهوری مادران فرزند از دست داده» است. از جمله این مادران، «مادر شهید سیدمجتبی علمدار» است. سیدمجتبی از آنجا که «جانباز شهید» بود، هم روزگار خمینی را درک کرد، هم روزگار خامنه‌ای را. از قضا «مداح اهل بیت» هم بود! کسانی که مداحان عزیز ما را از شمول «جمهور» و «جمهوری اسلامی» خارج می‌دانند و ولنگارانه سخن می‌رانند، دعوت می‌کنم به خواندن وصیتنامه این مداح شهید! اگر هر نامی برای خود حرمتی دارد، برای من، روزنامه جمهوری اسلامی، یعنی وصیتنامه مداح شهید سیدمجتبی علمدار! جمهوری اسلامی نام مقدسی است. این نمی‌شود که ما قائل به «جمهوری خواص بی‌بصیرت» باشیم لیکن سوءاستفاده کنیم از اسامی پاک و مطهر. جمهوری اسلامی اهل تقلب در انتخابات خودش نیست. «متقلب» را باید در روزنامه‌هایی پیدا کرد که نان «جمهوری اسلامی» را می‌خورند اما در سرمقاله، سنگ عالیجنابان را به سینه می‌زنند! عکسش هم البته صادق است! می‌بینی روزنامه دارد نان «غرب» را می‌خورد، اسم برعکس برای خود دست و پا کرده! چطور دزدیدن دکل ندزدیده را -به دروغ!- می‌بینید، دزدی خودتان را نمی‌بینید؟ چطور تقلب در انتخابات سالم را -به دروغ!- می‌بینید، تقلب خودتان را نمی‌بینید؟ سابقه در حزب جمهوری بودن زیباست، شرط است که باندبازی در فتنه ۸۸ خرابش نکند! آقای فلانی! آنچه دزدیده شده، «دکل نفتی» نیست؛ از قضا بر تارک روزنامه خودت می‌درخشد! شما اگر نمی‌توانی حرمت «جمهوری بهشتی» را نگه‌داری، خب اسم روزنامه‌ات را عوض کن! تقلب از این واضح‌تر؟ بهشتی را ارزان فروختی به این جهنمی‌ها! تقلب از این واضح‌تر؟

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۵ دیدگاه

خوب موقعی آمدید

وطن امروز ۲۶ خرداد ۱۳۹۴

NYgrb

امروز «گلبرگ سرخ لاله‌ها در کوچه‌های شهر ما بوی شهادت می‌دهد» و عاقبت، کام «فرهاد» «شیرین» می‌شود! مدرسه عشق! بسیجیان بیستون! شهرت شهدای گمنام! جانم ‌ای جان! باز هم شهید آوردند! امروز ستاره‌های آسمان، غبطه خواهند خورد به نور ستاره‌های زمین. پیشانی که نیست؛ منبع نور است! تابوت که نیست؛ هودجی از هور است! چند تکه استخوان که نیست؛ شهید جمهور است! جای حاج‌بخشی خالی که امروز «ماشاءالله حزب‌الله» بگوید! یادش به خیر! از حنجره‌اش حجره‌ای ساخته بود در ابتدای کارزار، نه انتهای بازار! کاش لااقل لندکروزش را بیاورند! یادگار کربلای ۵ بود! پر از جای ترکش و گلوله! با آن بلندگوی زخمی! برای شهید کربلای ۴ چه چیزی بهتر از یادگاری کربلای ۵؟ امروز همه شهر «سه‌راهی شهادت» است! میکروفن را باید بدهند دست مادر چند شهید تا محور سخنرانی «اشک» باشد و بس! در عالم، زخم‌هایی هست که جز با گریه مداوا نمی‌شود! امروز با وجود این همه شهید غواص، عجیب روضه عباس می‌چسبد! امروز در این شهر، می‌توان نفسی کشید! امروز در این شهر «عشق» معنی می‌شود! امروز در مقام عمل به ندای «این عمار» پاسخ داده می‌شود! اذان امروز را باید «بلال» بگوید! بلند و بی‌لکنت! پلاک خانه‌ها گم شده بود؛ امروز پیدا می‌شود! امروز هم مثل زمان جنگ، آب شربت «ایستگاه صلواتی» تامین از «مهریه مادر» می‌شود! این شهدای غواص، جملگی «عطر یاس» می‌دهند! دستشان اما حکایتی دگر است! «رحم‌الله عمی‌العباس»! اگر ضجه‌های شبانه مردان اروند، ریشه در نهر علقمه دارد، ما را چه به عالم خراباتیان؟ رندانی که با دست بسته، گره باز می‌کنند! جوانمردانی که با دست خالی، معجزه می‎کنند! لشکری بسیجی که در سنگری نمور و جمع و جور جا می‌شدند! با معرفت‌هایی که پوتین را با پول شخصی خودشان می‌خریدند اما برای همه مردم می‌جنگیدند! رادمردانی که قمقمه را با پول قلک جگرگوشه‌های خودشان می‌خریدند! قلندرانی که با وجود آب هورالعظیم، هرگز به سراب دشمن، دل خوش نکردند! شیربچه‌هایی که تمرین عرفان می‌کردند، آن هم بالای خاکریز! بالاترین نقطه بازی‌دراز! راز و نیاز زیر باران گلوله! غرب غریب! جنب جنوب! هرم هور! جناح چپ ثامن‌الائمه! سنگر باب‌الجواد! جاده خندق! گردان مقداد! داد و بیداد بیسیم! بالا گرفتن معرکه! مکالمات سلمان و ابوذر! لیالی دوعیجی! دشت عباس! صحرای عرفات فتح‌المبین! عرفه خون! هروله جنون! سعی آتش! صفای عطش! رمی جمرات نفس! لباس شستن‌های پنهانی! کفش واکس‌زدن‌های مخفی! نفوس مطمئنه! عبادت درون قبرهایی که با دست خود کنده بودند! دردانه‌های گردان تخریب! تخریب منیت! خدمات بی‌منت! خدا و دیگر هیچ! نمازهای با تعقیبات! تعقیب و گریز اشک! سجده‌های طولانی! گریه‌های ممتد! سجاده‌های خونی! ندبه‌های ناتمام! حنابندان حلالیت! شانه‌های لرزان! عقد اخوت! پیمان مستی!  سبقت برای شهادت! «والسابقون السابقون. اولئک المقربون. فی جنات النعیم. ثله من الاولین. و قلیل من الاخرین…». آخرین فرزندان آدم! حواریون روح‌الله! راستی که ما را چه به عالم رندان روزگار؟ شهدای مکتب «والله ان قطعتموا یمینی…»! شهدای غواص! فرزندان آخرالزمانی ام‌البنین! نسلی دیگر از جوانان بنی‌هاشم! کوچه‌هایی که باز می‌شد تا بهتر بتوان سنگ سیدالشهدا را به سینه زد! سینه‌های حسینیه! «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم»! درود بر شهیدان به خون غلتان خوزستان! ضبط صوت صدای داوود! حنجره شهیدی سر جدا به نام یحیی! بچه روستای شهیدآباد! از توابع آسمان! از تبار نهج‌البلاغه! مفاتیح خاکی! نقطه صفر عاشقی! سربند «یا حسین»! لب‌های خشکیده! گلوی خشک! راه رفتن روی رمل! مقدمات خودسازی در والفجر! «والفجر. و لیال عشر». عاشورای فکه! کانال حنظله! دعای کمیل! گروهان مسلم! سفرای ثارالله! همین شهدای غواص! لباس سخت و زمخت! تنگ و تاریک! برکه‌های باریک! هان‌ ای شهدا! گره افتاده به کارمان که باز کردنش فقط از دست بسته شما ساخته است! احسنت! خوب زمانی آمدید! زمانه احتیاج مبرم داشت به حضور شما! عشق است بصیرت‌تان که دیگر صبر را جایز ندانست! عشق است غیرت شما به استقلال وطن! عشق است پیام آمدن‌تان که از پیام رفتن‌تان حتی از پیام خون‌تان هم موثرتر است! خداوند که «شهید» را «زنده» می‌خواند یعنی همین! الحمدلله که ایمان ما به صدق وعده الهی است! هان ‌ای شهدا! ما هرگز نمی‌پنداریم شما مرده‌اید!

newspaperb_140179

بسیجی، هیچ مهم نیست جان در بدنش باشد یا نباشد؛ ۴ تکه استخوان هم که شده باشد، دفاع از انقلاب اسلامی را بلد است! شده خود را از زیر خروارها خاک بیرون بکشد، این کار را می‌کند تا به همه ما بفهماند که اگر در این دنیا، جانش را برای «خمینی» داد، الان که در آن سوی هستی، دستش بازتر هم شده، به شکل مضاعف آمادگی دارد تا میانداری کند برای «خامنه‌ای». گلیم بیت رهبری، همان گلیم سنگر شهداست! چفیه «حضرت آقا» همان چفیه شهداست! قلم زدن در اقلیم عشق، وه که چه صفایی دارد؛ بسم رب الشهداء و الصدیقین! وصیتنامه‌های سرشار از دفاع! دفاع از حریم ولایت! ولایت فقیه! ولی فقیه حاضر! رهبر انقلاب! امام عاشورایی! «همین سیدعلی خامنه‌ای»! به قول امام راحل! اصلا مگر می‌توان شهید انقلاب اسلامی بود و تعصب به ولی فقیه زمانه نداشت؟ هیهات! کدامین روز، شهدا خط مقدم دفاع از انقلاب را خالی گذاشتند که امروز بگذارند؟! چند قطره خون یا چند تکه استخوان! فرقی نمی‌کند؛ شهید کار خود را بلد است! هم می‌داند کی بیاید، هم می‌داند کجا بیاید! آواره ماییم که جامانده‌ایم از قافله! ما ضرر کرده‌ایم! کاروان رفت! این تهمت‌ها که به ما می‌زنند، حق‌مان است! زمان، زمان زخم زبان است! کاش طعنه‌ها، بیش از این ما را دریابند که حتی به زنده بودن خود هم شک داریم! اگر زنده و حی و حاضر «شهید» است، هان‌ ای شهدا! به تشییع جنازه ما خوش آمدید! گفت: «دست از طلب ندارم تا کام من برآید، یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید؛ بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر، کز آتش درونم دود از کفن برآید؛ بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران، بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید؛ جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش، نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید؛ از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم، خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید؛ گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان، هر جا که نام حافظ در انجمن برآید». هان‌ ای شهدا! هر از چند گاه که می‌آیید، تفحص می‌کنید ما را از این دنیای زبون! و گرد و غبار را از آینه دل‌های ما می‌زدایید! و دمی، آسمان را نشان‌مان می‌دهید تا بلکه بفهمیم این شهر، هنوز هم ستاره دارد! وه که چه رویایی است صفای قدوم شما! هان‌ ای شهدا! روح و روان و جان ما شمایید! لطفا کمی آهسته‌تر این استخوان‌های نحیف را مشایعت کنید، بلکه اندکی بیشتر با شما نجوا کنیم!‌ ای ساربان! آهسته ران… که اینجا بهارستان شماست! این شهر، شهر شماست! آسمان مال شماست! این مرز و بوم، خانه و کاشانه شماست! رفتن شما نبود، شهادت شما نبود، دست بسته شما شهدای غواص نبود، قایق عاشورای هور نبود، اسلحه بلندتر از قد بسیجی ۱۶ ساله، شهید عبدالمجید رحیمی نبود، ما جمهور اصلا کجا بودیم که حالا بخواهیم برای خودمان رئیس‌جمهور معین کنیم؟! هان‌ ای شهدا! زندگی ما، طفیلی جنگ شماست! رای ما طفیلی راه شماست! امنیت ما طفیلی شهادت شماست! و خوب که نگاه می‌کنم دست خودمان را بسته می‌بینم، نه دست شما را! واقعا نیاز داشتیم به این دستگیری! دلمان گرفته بود! صله رحم با شما را می‌خواست! دل ما که هیچ، تنگ شده بود حتی دل این شهر برای لاله‌هایش! و برای شهدایش! این شهر، با ما صفا نمی‌کند! این شهر، قدوم شما را در خیابان‌هایش تجربه کرده! شهر، شما را می‌شناسد! و حالا می‌تواند از دست مای آلوده به زر و زیور دنیا، نفسی به راحتی بکشد! خوش به حال «یاکریم»ها! خوش به حال «گل نرگس»! خوش به حال کوچه‌هایی که اسم شهید روی‌شان است! خوش به حال خانه‌های چند شهید داده! امروز مادر شهید «حسن کهنسال» نذر کرده با زبان روزه به استقبال شما بیاید! با یک عصای سفید! چون دیگر چشمانش بی‌سو شده اما نه آنقدر که نتواند شما را ببیند! چشم‌ها را باید شست؛ جور دیگری باید گریست! ضجه باید زد! پیش شهدا، بغض گلو، همان بهتر که بشکند! و دل نیز! حالا می‌توان در این شهر، نفسی کشید! «گلبرگ سرخ لاله‌ها…». اصلش دلمان برای این شعر شیدایی تنگ شده بود! هان ‌ای شهدا! پیر کرده ما را روزگار اما شما غلبه دارید بر زمان! همان زمانی که بر شما نمی‌گذرد، زمین‌‌گیر کرده ما را! دیگر عادت کرده‌ایم هر از چند گاهی بیایید و ما زمینیان را تا دم در بهشت مشایعت کنید و آن وقت، خود از چشمه خورشید بنوشید و ما بمانیم و همان حسادت همیشگی! حق این حسادت برای ما محفوظ است! بیست و چند سال بعد از پایان جنگ، صحبت از غبطه و حسرت گذشته! دیگر عادت کرده‌ایم به اینکه هر از چندی بیایید و با پرچم‌های ۳ رنگ منقش به نام «الله» برای گریه‌های ما کلاس درس کربلا بگذارید! چه تقسیم کار جالبی! ما باید منتظر نتیجه مذاکرات باشیم، شما هم در قهقهه مستانه‌تان، عند ربهم یرزقون! ما باید ببینیم آخر و عاقبت مذاکره آقایان با کدخدا چه می‌شود، شما هم همسفره باشید با خون خدا! شما دنیا را به بازی گرفتید و دنیا ما را! شما برد کردید و بعضی‌ از ما، تازه به سرمان زده با آمریکا به بازی برد- برد برسیم! یک قمقمه خالی شما، لشکری را جواب می‌داد، اینجا اما جلوی چشم پیشکسوتان لشکر ۲۷ آب خوردن را هم بند زده‌اند به مساله تحریم! باز هم برای‌تان بگویم؟ پنجشنبه‌ای در بهشت زهرا جانباز نابینایی را دیدم که می‌گفت؛ «خوب شد خدا بعد از جنگ، سوی این چشم‌ها را از من گرفت تا بعضی چیزها را نبینم!» اگر «روزگار جنگ» چشم این جانباز را از او گرفت، «جنگ روزگار» با چشم مادر شهید کهنسال، بدتر تا کرده است اما خیلی هم حالا فرقی نمی‌کند! چشمی که سرهنگ شهید را از نزدیک دیده، همان به قیافه‌های حق به جانب را نبیند! هان ‌ای شهدا! بعد از شما قریب ۳۰ سال آزگار، گرد یتیمی بر چهره ما نشست تا انگ «جنگ ندیده» را هم تحمل کنیم! اشک… و باز هم اشک! من عاشق آن لحظه‌ای هستم که بغض قلم را درد دل کردن با شما شهیدان باز کند! پس تازه وقت نوشتن است: بسم‌الله! این قطرات اشک، دیگر جاری از چشم خودمان است و الحمدلله ربطی به موضوع تحریم ندارد! کدخدا به اسم آب، سراب به خوردشان داده، عقل از کف داده‌اند! هان‌ ای شهدا! ما را بابت غلط‌های مصطلحی که به کار می‌بریم ببخشید! آنکه دستش را دشمن بسته، شما نیستید! آنکه زنده به گور شده، شما نیستید! آنکه در کربلای ۴ شکست خورده، شما نیستید! این همه برازنده همان کسانی است که توهم زده‌اند کربلا با آن بدن قطعه قطعه شده جناب علی‌اکبر، چیزی جز درس مبارزه است! و خالی از شعور، شعر «هر توافقی…» می‌سرایند! نه! کربلا درس مذاکره نیست؛ اگر بود، وعده گندم ری، وفا می‌کرد! وقتی شهید هور، با شکوه هر چه تمام‌تر، درس کربلا را با خون مطهر خود، به جمهور توضیح داده، جماعت زیبنده‌تر آن است زحمت بی‌خود نکشند و خیلی اگر همت دارند، معطوف مقوله خدمت کنند! «همت جمهور» یعنی سردار «سرجدای مجنون». همت شما چیست؟! گره زدن حتی آب خوردن به مساله تحریم؟! از قضا، همین بی‌همتی‌هاست که باعث می‌شود چوب خدا صدا داشته باشد، آنهم عجیب و پندآموز! ۸ سال جنگ، یک بار قایق عاشورا در تالاب هورالعظیم چپ نکرد! لشکری از شهدا سوار این قایق بودند، لیکن عاشورا یک بار هم چپ نکرد! قایق اگر عاشورا باشد، برای سپاهی از مردان عاشق هم گنجایش خواهد داشت اما خدا نکند «بلمی به سوی ساحل» تغییر مسیر دهد و بخواهد جمهور را بپیچاند! همچین قشنگ چپه می‌شود که نفهمد از کجا خورده‌ است! البته اصلاح کنم نوشته‌ام را! ۸ سال جنگ، چند باری شد که قایق عاشورا به ساحل هور برنگردد، از بس که حجم آتش دشمن سنگین بود! این کجا که حجم آتش دشمن، شیربچه‌های هور را به ساحل نور برساند، این کجا که آه و نفرین جمهور، دامن بعضی‌ها را بگیرد! دنیا از یک زاویه اتفاقا جای خوبی است؛ حال مجرم را در همان محل وقوع جرم می‌گیرد! لیکن جز این حرف‌ها، عشق است عالمی که شهدا دارند! دنیا اصلا چیست در برابر آن وادی بهشتی؟! هان‌ ای شهدا! هان‌ ای بهشت‌دیده‌های قبل از قیامت! هان‌ ای یوسف گمگشته‌دیده‌های قبل از عصر ظهور! هان‌ ای بچه‌هایی که تبسم هنگام شهادت‌تان، شهادت داد که شما «زنده به نور» شده‌اید! هان ‌ای بسیجیان «السلام علیک یا اباعبدالله» درست در آخرین لحظه زندگی! هان‌ ای دلاورمردانی که حتی در زمان غیبت هم، ظهور برای شما متجلی شد، آن دم که ابتدا سلامی بر مهدی موعود فرستادید و آنگاه اولین نفس را در مجاورت بهشت کشیدید! هان ‌ای شهدایی که مرگ به آن سختی را، دیدن روی یار، برای‌تان راحت کرد! «آن سوی هستی قصه چیست؟» هان‌ ای شهدای غواص! سوگند به خون سرخ شما، تا راه شما هست، از «صراط مستقیم شهادت» منحرف نخواهیم شد! ما گمراه نمی‌شویم! جمهور راه هور را بلد است! نشانی دست ماست! نشانی، شهادتنامه شماست! زیادی که با آدرس اتاق بیضی بروی، به بن‌بست لوزان می‌خوری… و هی مجبوری امتیاز بیشتر به دشمن بدهی، بلکه او کمتر از لغو درست و درمان حتی یک تحریم با تو سخن بگوید! هان‌ ای شهدا! سخن دشمن با ما این نیست که خون شما را رها کنیم، بلکه مثلا تحریم را لغو کند! فی‌الحال و ناظر بر دست‌فرمان غلط بعضی‌ها، از قضا تمام حرف دشمن با ما این است که دست از راه و آرمان شما شهدای غواص برداریم، بلکه اندیشمند نخبه وطن هم بازجویی شود، بلکه دشمن به اندرونی ما هم دسترسی پیدا کند، بلکه هسته‌ای را هم بالکل از ما بگیرد، بلکه ۲ تا ناسزا هم بار ایرانی جماعت کند، بلکه تازه بتواند به دست اقتصاد و پیشرفت کشور، دستبند بزند! حیف که به زعم بعضی‌ها، دست شما شهدای غواص بسته است و الا از شما تقاضا می‌کردم به افتخار این دیپلماسی کاملا معتدل، یک کف مرتب برای جماعت بزنید! در کربلای دیروز، اگر عاقبت، سخنی هم از امان‌نامه یا گندم ری بود، مع‌الاسف در کربلای امروز، آقایان از بس گستاخ کرده‌اند دشمن را، که تمام حرف ناحساب اجنبی با ما این است؛ «تو با ما بیعت کن! در عوض، له کردن اقتصادت را تضمین می‌کنیم، به این شرط که هیچ حرفی از پیشرفت و هسته‌ای و… نزنی! لغو تحریم هم که خواهشا مزاح ‌نفرمایید!» هان ‌ای شهدا! دشمن که ذاتا زیاده‌خواه است لیکن آقایان از بس به او رو داده‌اند، زیاده‌خواه‌تر هم شده! و تو می‌بینی کاخ سفید، در باغ سبزی به حضرات نشان نمی‌دهد هیچ، این امتیاز را می‌دهی، آن امتیاز را می‌طلبد، آن امتیاز را می‌دهی، امتیاز دیگری را! اگر به جای این همه که ناز دشمن را خریده‌اند، دست نیاز به سوی خدای شهیدان دراز می‌کردند، اتکا به همین جوانان برومند وطن می‌کردند، یقین دارم این نبود حال و روز اقتصاد ما! هان‌ ای شهدا! مساله اینجاست؛ آمریکا هرگز مثل امروز، این همه خوار و ذلیل نبوده که حتی با وجود این همه شمر و این همه حرمله، حریف بشار اسد سوری نشود! آمریکا تا پای جان، از اسرائیل حمایت کرده و می‌کند، لیکن در صورت اوبامای روسیاه، بنازم جای سیلی رهبر عربی، سیدحسن نصرالله را! و بنازم تیرکمان کودک غزه را! من تعداد کلاهک‌های اتمی آمریکا را نشمرده‌ام اما مقاومت عروسک دختران قبه‌الصخره، چنان بلایی سر محبوبیت آمریکا آورده که الان در دنیا و در زمینه محبوبیت، برنده بلامنازع دوگانه اسرائیل و قدس، قبله اول مسلمین جهان است! فی‌الحال سالیانی است که مساله امنیت ملی اتاق بیضی را حتی روستاهای حومه منامه هم معین می‌کنند! من حالا در این متن شیدایی، هیچ سخن از شهید زنده، سردار قاسم سلیمانی نمی‌برم که در جغرافیای منطقه، چه بلایی سر ژنرال پترائوس نگون‌بخت آورده! نوشتن از سردار، خود مجال دیگری می‌طلبد، مجزای از این متن! خب! این آمریکا کجا و آن آمریکا کجا که واقعا کدخدایی می‌کرد در دنیا؟! و اراده می‌کرد مثلا بشار اسدی در سوریه‌ای نباشد، کار طرف ظرف یک هفته تمام بود؟! هان‌ ای شهدا! این است «غصه جنگ روزگار» بعد از آن «قصه روزگار جنگ»! بد تا می‌کنند با برند شما، خیلی بد! دنیا اگر این است، اف بر این دنیای لعنتی که آب هنوز در قمقمه شما هست و آن را مطالبه از دشمن می‌کنند! بی‌تعارف، خوش به حال آسمانی‌تان شهدا! شما سال‌هاست وداع کرده‌اید با این دنیای پست که دست ما را عجیب بسته، لیکن چه کسی می‌گوید دست شما بسته است؟ اگر دست شما بسته است، پس آمده‌اید کدام گره از هزار گره زندگی ما را باز کنید؟ «تابوت» نام آن چیزی نیست که شما در آن آرمیده‌اید! تابوت، همین دنیای ما است! و مرده ماییم که گمان برده‌ایم دست شما بسته است! تو شهید وطن! دیشب، خوب شد باز هم آمدی به خواب مادرت تا به او بگویی؛ «اینجا دست ما خیلی باز است! چرا چیزی از ما نمی‌خواهید؟» هان‌ ای شهدا! اینجا و درون این تابوت که نامش دنیا باشد، گفتم که؛ دست ما خیلی بسته است! عصر غیبت، بسته دست آدمیزاد را! اما نیک می‌دانم در همین عصر غیبت، دست شما به آفتاب رسید! می‌پرسی کی؟ می‌گویم آنِ شهادت! همان دم که نور، احاطه پیدا کرد بر کل فضای هور! یکی‌تان که از همه لب‌تشنه‌تر بود، می‌گفت «سلام بر حسین». یکی‌تان به «مادر» سلام می‌داد، آن‌هم با پهلوی شکسته! از جمع شما، یکی هم بود که سربند «یا زهرا» داشت و درود بر «قمر منیر بنی‌هاشم» می‌فرستاد! «یاد باد آن روزگاران، یاد باد»! هان‌ ای شهدا! هر چه جنگ شما عین زندگی بود، زندگی ما عین جنگ شده است! امروز، بوی هور، خوش خواهد نشست به مشام جمهور!  چون امروز، عصر، عصر غیبت بود لیکن بعضی از شما، آنِ شهادت، بر چهره دلربای مهدی صلوات فرستادید! هان‌ ای شهدا! قبول باشد زیارت آفتاب! انسان هزار ساله را دیدن، نوح زمان را مشاهده کردن، خلاصه همه خلقت را چشیدن… این همه یعنی آنکه شما سوار بر «سفینه‌النجات» کاش دست ما را هم بگیرید! یار غائب از نظر، برای ما از نظرها غائب است اما آن نازنین که بر دیدگان شما نشست، عجیب مرگ را راحت می‌کند! محاصره! دست بسته! عملیات لورفته! پلاک‌های زنگ‌زده! چشمان نشسته به خون! پیکرهای نیمه‌جان! لب‌های خشکیده! آخرین تقلا برای واپسین نفس! پیشانی‌هایی پر از رد قناسه! اوج تحریم! حتی تحریم سیم‌خاردار! هم در تحریم شرق! هم در تحریم غرب! غرب تالاب! شرق هورالعظیم! جزیره شمالی! مجنون جنوبی! بچه‌های تاسوعا! عباس‌های لب‌تشنه! قمقمه‌های خالی! وصیتنامه‌هایی که وقت نشد نوشته شود! عکس نوزاد ۶ ماهه در جیب! مرور همه خاطرات جنگ! شوخی‌های «پادگان حمید»! دعای صبحگاه «دوکوهه»! سوت قطار اعزام! اشک‌های خداحافظی! بوق سه‌چرخه پسربچه ۳ ساله! چادر خاکی مادر! سفره ام‌البنین! نذر دامادی! کت و شلوار دست‌دوز! پیراهن سفید! دسته گل عروس! دلهره کنکور! منازعات دانشگاه! مناظره‌های خیابان انقلاب! اضطراب! میدان آزادی! انتظار! فرودگاه مهرآباد! آن روز که امام آمد! آری! آن روز که خمینی آمد! اگر آمدن «روح‌الله» سختی‌های زندگی را بر شما شیرین کرد، باید هم «بقیه‌الله» می‌آمد تا مرگ برای شما «احلی من العسل» شود! «شهادت» یعنی خداحافظی با «زمین» به بهای دیدن «صاحب‌الزمان». بعد از این مشاهده، حقا که مرگ می‌ارزد! اگر زندگی در زمین، از لحظه تولد آغاز می‌شود، آغاز زندگی در زمان، تازه از اولین لحظه‌ای است که آدمی به شهادت رسیده باشد! آنجاست که «السلام علیک یا بقیه‌الله» می‌چسبد! هان‌ ای شهدا! جمکران شما کجاست؟! کاش ما را هم به عالم شما راهی بود تا بلکه می‌دانستیم در کدامین وادی خیمه زده حضرت آفتاب؟! حقیقت آن است که زیارت آفتاب، آن‌هم هنگام رفتن، شما را «زنده به نور» کرده است! هان‌ ای شهدا! آبرویی دارید شما نزد پروردگار! از خدا بخواهید تا بطالین، نسل آدم را زنده به گور نکرده‌اند، زودتر، زودتر از زود، «مهدی فاطمه» را بفرستد! شما عطر آن سوی هستی را با خود به همراه دارید! من، هیچ قصه آن سوی هستی را نمی‌دانم اما آنجا حتم دارم، دیگر امام زمان غایب نیست! عشق است صلواتی که شما بر چهره دلربای یار می‌فرستید! ندیده معلوم است لذتی وصف ناشدنی دارد تماشای روح زمان! هان‌ ای شهدا! شما که می‌آیید، عطر شهر، عوض می‌شود! عطر شهر که عوض می‌شود، حال ما خوب می‌شود! و حال ما که خوب می‌شود، حضور «نور» را بیشتر احساس می‌کنیم! آخر حتم داریم که حضرت یار «با سپاهی از شهیدان خواهد آمد». با سپاهی از شما! هان‌ ای شهدا! هر بار که می‌آیید «مژده وصل» نزدیک‌تر می‌شود! دوست دارم بدانم با کدام آمدن‌تان، عاقبت زمان هم صاحب خود را پیدا می‌کند؟ کاش می‌شد به یمن قدوم شما، زمان را هم تفحص کرد!

64786eb650841

من، پیرزنی را می‌شناسم که مادر ۳ شهید است! «مجید» و «محسن» را همان دهه ۶۰ قطعه ۲۸ خاک کردند اما «مهدی» ۲ سال پیش، بعد از کلی سال، تفحص شد! طلائیه! پلاک! شماره پلاک! رنگ و روی استخوان! همان قرآن جیبی آشنا! همان ساعت که بعد از لحظه شهادت مهدی، دیگر به عقربه‌های خود رخصت حرکت نداد! همان ساعت که هنوز هم بعد از این همه سال، فقط و فقط لحظه شهادت مهدی را نشان می‌دهد! همان ساعت که ساعت دامادی بود! همان ساعت که تاریخ را هم نشان می‌داد! حالا هر سه جگرگوشه‌اش را پیدا کرده، باز نمی‌دانم دنبال کدام تاریخ، کدام ساعت، کدام ساحت می‌گردد پیرزن که امروز می‌خواهد با ۸۰ سال سن نزد شما بیاید؟! هان‌ ای شهدا! مادر ۳ شهید، از خدای شما «مهدی فاطمه» را می‌خواهد! تاریخ سحر را! و ساعت ظهور را! و جگرگوشه زمان را! همان نهج‌البلاغه آشنا! همان ذوالفقار علی! همان منتقم خون حسین! هان‌ ای شهدا! می‌دانم ما را به خرابات شما راهی نیست اما چه بسیار که با اشک در فراق شما، شست‌و‌شویی داده‌ایم دل و دیده خود را. ما هم که لایق نباشیم، دنیا آنقدر از یزید پر شده که باز هم فرزندی از تبار فاطمه سلام‌الله علیها بخواهد! راستی! چه لذتی دارد سخن گفتن با شما! قلب را تسلی می‌دهد بماند، حتی گریه قلم را هم درمی‌آورد؛ «السلام علیک یا بقیه‌الله»! اصلا نمی‌شود از شما شهدا نوشت، بی‌آنکه زار زد از این همه انتظار! آقا جان! مولای ما! صاحب ما! تا کی باید از راه دور بگوییم؛ «السلام علیک یا بقیه‌الله»؟! الا ‌ای یوسف زهرا! «زمان» دارد بر ما می‌گذرد! اینک، احتیاج اهل زمین به تو، بیش از اصحاب آسمان است! بیش از «عند ربهم یرزقون»! امام زمان! به حق شهدا، کاش خدا تو را روزی ما کند. یا صاحب العصر! همان زمانی که هیچ بر شهدا نمی‌گذرد، اصلش را بخواهی، بی‌ظهور شما، بهم ریخته اعصاب آدم را. نور تویی. روح تویی. نوح تویی. آب تویی… و آفتاب هم! پس سهم ما از آسمان چه می‌شود؟ به عشق شما و برای آنکه بیایی، تمام زندگی‌مان شده روضه علقمه! «عمو جان! آب کدام است؟ خودت را می‌خواهیم!» ما خودت را می‌خواهیم آقا. آخر در غم دوری تو آفتاب عالم‌تاب، تا کجا باید بلند شود آه ماه؟! گناه ما چیست که خورده‌ایم به این عصر ابری؟! نه باران می‌آید، نه آفتاب، خودی نشان می‌دهد! می‌خواهم ببینم تمامی ندارد این غیبت؟! تو امام مایی. امام زمان ما… همان زمانی که بی‌تو، بر ما بد می‌گذرد، لیکن هیچ کاری به کار شهدا ندارد! آقا جان! باور کن که احتیاج اهل زمین به تو، بیش از اصحاب آسمان است! گفت: «زان یار دلنوازم شکری است با شکایت، گر نکته‌دان عشقی بشنو تو این حکایت؛ بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم، یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت؛ رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس، گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت؛ در زلف چون کمندش ‌ای دل مپیچ کان‌جا، سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت؛ چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی، جانا روا نباشد خون ریز را حمایت؛ در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود، از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت؛ از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت، ‌ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم، یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت؛ این راه را نهایت صورت کجا توان بست، کش صد هزار منزل بیش است در بدایت؛ هر چند بردی آبم روی از درت نتابم، جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت؛ عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ، قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت».

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۲۳ دیدگاه

دفاع از جمهور جرم است؟

وطن امروز ۱۹ خرداد ۱۳۹۴

نمی‌دانم این بند ۸ ماده ۶ قانون مطبوعات، دقیقا چی هست که هیات نظارت، هر چند روز در میان مستند به این بند متذکر روزنامه می‌شود و گاه موجب دادگاهی شدن «وطن‌ امروز»؟! خلاصه دیشب برای محکم کاری رفتم و بند‌ بند این بند را خواندم؛ «افترا به مقدسات، نهادها، ارگان‌ها و هر یک از افراد کشور و توهین به اشخاص حقیقی و حقوقی که حرمت شرعی دارند، اگر چه از طریق انتشار عکس یا کاریکاتور باشد». القصه! چند روز پیش، هیات نظارت بر مطبوعات به موجب همین بند، به روزنامه «وطن‌امروز» تذکر داد!‌ علت؟ انتشار متن «جمهور را نمی‌فروشیم» به قلم راقم همین سطور. بعد از رویت برگه تذکر، مجددا متن «جمهور…» را خواندم و راستش هیچ متوجه نشدم کجای آن یادداشت مرتکب افترا یا اهانت شده‌ام! یعنی دوستان محترم می‌فرمایند از جمهور هم دفاع نکنیم؟! جالب آنکه متن مدنظر دفاع از آحاد جمهور بود،‌ خواه در خرداد ۹۲ به این رای داده باشند یا به آن! ما وقتی جانب جمهور را می‌گیریم و دغدغه‌های ایشان را ذیل رسالت قلم به گوش دست‌اندرکاران می‌رسانیم، هیچ برای‌مان مهم نیست که این جمهور، رای به آقای روحانی داده یا رای به آن دیگران یا اصلا در انتخابات شرکت نکرده! جمهور برای ما موضوعیت دارد به واسطه جمهور بودنش، اینکه حالا چه سلیقه و چه عقیده‌ای دارد، در مراحل بعد قرار دارد. اگر بنا باشد ما ارگان جمهور این وطن مقدس نباشیم، اصلش حکومت روزنامه و دولت روزنامه‌نگاری، همانطور که مولای متقیان هم فرمودند از لنگه کفشی پاره  و درب و داغان برای ما بی‌ارزش‌تر است. ما قلم را می‌خواهیم، ایضا روزنامه را تا از جمهور و برای جمهور بنویسیم. این جمهور، عشق ماست و ظاهرا ما نیز مبتلا به جرم عاشقی هستیم، و الا حضرات بفرمایند کجای متن «جمهور را نمی‌فروشیم» افترایی زده شده یا تهمتی بسته شده؟! کجای متن؟! و به کی؟! جمهور، جمهور است و برای ما عزیز. اگر از ابنای جمهور، عزیزی، راننده تاکسی‌ای، فالوده‌فروشی، استادی، شاگردی، دانشجویی، کارمندی، معلمی، کارگری آمد نزد ما و درد دلش را با ما در میان گذاشت، ما او را با همین قلم، نانی به وسع جوهر خود می‌دهیم و هیچ از ایمانش نمی‌پرسیم! وقتی ملت، اینجا و آنجا به ما می‌گویند که از نحوه پرداخت یارانه‌ها، از بی‌توجهی به حوزه محیط‌ زیست، از گرانی، از تورم، از خرج و مخارج اضافه دولت، از واردات بی‌رویه، از عدم لغو تحریم، از شعار و شعارزدگی، از بی‌صداقتی، از بی‌تدبیری، از رو دادن زیادی به دشمن، از پررو کردن اجنبی و هزار و یک ماجرای دیگر کلافه شده‌اند، ما هیچ نمی‌پرسیم که این جمهور محترم و معزز، شناسنامه دارد یا نه؟! و در انتخابات احیانا رأی به چه کسی داده؟! ای بسا ‌جمهور، رأی به همین رئیس‌جمهور داده باشد لیکن شکایت داشته باشد از این بساط! یعنی دوستان می‌فرمایند سخن جمهور را سانسور کنیم؟! ما، چون خمینی عالم را محضر خدا می‌دانیم و در شعاع همین اعتقاد، فروختن جمهور به این و آن را معصیت می‌شمریم. یعنی دوستان می‌فرمایند ما از جمهور دفاع نکنیم و دفاع از مذاکراتی کنیم که به همه چی منتهی شده الا لغو تحریم‌ها؟! اتفاقا جمهوری که رأی به این رئیس‌جمهور داده، در چنین مواردی منتقدتر از جماعت موسوم به «منتقد دولت» است! واقعا چه کسی از جمهور به ایشان رأی داد تا جناب روحانی حتی آب خوردن مردم را هم گره بزند به تحریم؟! واقعا چه کسی از جمهور به ایشان رأی داد تا دشمن حتی قادر باشد اندرونی تأسیسات نظامی ما را هم جست‌وجو کند؟! واقعا چه کسی از جمهور به ایشان رأی داد تا اول سال بگویند قیمت حامل‌های انرژی هیچ افزایشی نخواهد داشت، بعد دو دستی بزنند زیر وعده‌شان؟! واقعا چه کسی از جمهور به ایشان رای داد تا فرجامش عصبانی شدن مردم خوزستان، بلکه همه جای ایران از دست سرکار خانم ابتکار باشد؟! واقعا چه‌ کسی از جمهور به ایشان رای داد تا دانشمند و حتی نخبه حکومتی این مملکت هم در لیست بازجویی دشمن قرار بگیرد؟! با این حساب، آیا پوشش دغدغه همان قسم از جمهور که از قضا رای به همین رئیس‌جمهور داده‌اند، جرم است؟! فلذا ما وقتی در تیتر یادداشت خود تاکید می‌کنیم به «نفروختن جمهور»، این شامل همه جمهور می‌شود، صرف نظر از این تقسیم‌بندی‌های مسخره! جمهور یک جمهور است و حرف ملت، یکی! اگر دولتمردی بی‌تدبیری کند، خلف وعده کند و فقط حرف بزند و شعار بدهد یا اگر نماینده مجلسی نطق بی‌مبنا کند، اتفاقا آن دسته از جمهور که به ایشان رای داده‌اند، ناراحت‌تر می‌شوند، چرا که پای آبروی رای‌شان در میان است. از حضرات مسندنشین، اگر همه جمهور کار خوب می‌خواهند، آنهایی که رای هم بدیشان داده‌اند، متقاضی آن کار خوب‌ترند! بگذار از این حرف‌ها بگذریم که اساسا و اصولا باورم هست آقایان وزارت ارشاد، مشکل با «نقد» دارند و الا گرفتن جانب جمهور و دفاع از توده‌ها، نه «تذکر» بلکه «تشکر» دارد! از نظر ما «مؤدب و باهوش» همین جمهور خودمانند، نه رئیس‌جمهور آمریکا که از سویی اول حامی اسرائیل است و از دیگر سو اول مدافع داعش! آیا دفاع از جمهور خود در برابر رئیس‌جمهور اجنبی جرم است؟! خوب می‌دانم از خاطر هیچ‌کس نرفته! یک هفته بعد از تیتر یک مشهور «خبر مرگش» خبر مرگش را آوردند! آن روز خداوند منان به ظرافت هر چه تمام‌تر سخن گفت با کسانی که تیتر یک «وطن امروز» را بدون هیچ ادله‌ای برنتافتند اما ظاهرا معاونت مطبوعاتی، درس لازم را از آن روز نگرفته که باز هم بی‌هیچ ادله‌ای به ما تذکر می‌دهد! یقین دارم تو وقتی طرف جمهور را بگیری، خدا هم حمایتت می‌کند! «خبر مرگش» بسی فراتر از تیتر یک «وطن امروز» حرف دل همه ملت ایران بود، بنابراین به یک هفته نکشید که خدا، خبر مرگ بشکه سعودی را به ما و ملت رساند، بلکه به وضوح از تیتر یک ما و حرف دل جمهور حمایت کرده باشد! ما از ورای ایمان به صدق وعده الهی، باز هم جمهور را نخواهیم فروخت. ما میرزابنویس لبوفروش دیار خودمان باشیم، صد شرف دارد که بخواهیم دشمن را بزک کنیم! و همین است فرق قلم ما و قلم زنجیره‌ای‌ها! یکی با قلم، قدم در وادی جمهور خود می‌زند، دیگری با همین قلم، قدم می‌زند در وادی رئیس‌جمهور اجنبی، بلکه از اوبامای جلاد تحریم، فرشته نجات بسازد! من همین متن را به فال نیک می‌گیرم و خیرخواهانه وزارت محترم ارشاد، نیز معاونت مطبوعاتی و صدالبته شخص وزیر را توصیه می‌کنم به خرج کردن درست از تذکر و تشکر! ای خدای بزرگ! تو شاهد باش… و شهادت بده که ایمان ما به «یدالله مع‌الجماعة» است، نه به دشمنان قسم‌خورده این جمهور. برای ما جمهور با «هور» تمام نمی‌شود، بلکه تازه با «هورالعظیم» آغاز می‌شود! عهد ما با جمهور از جنس همان عهدی است که با شهدای هور بسته‌ایم. کجایی سردار هور، شهید علی هاشمی تا ببینی دفاع از پدر و مادر تو، اقوام تو، دوستان تو، آشنایان تو و همسنگران تو نزد وزارت فخیمه ارشاد، تشکر که ندارد هیچ، مستوجب تذکر هم تشخیص داده می‌شود؟! آری! ما در هوای هور به سر می‌بریم که سنگ جمهور را به سینه می‌زنیم! عالیجنابان! آب خوردن این جمهور به «السلام علیک یا اباعبدالله» بستگی دارد، نه تحریم! بعضی‌ها لطف کنند و از جانب مردم، آن هم این همه بی‌تدبیر سخن نگویند! در غیر این صورت، همان خدای «خبر مرگش» این بار درس خود را به گونه‌ای خواهد داد که این دفعه حتما بگیرند! این خط، این نشان!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۲ دیدگاه

انتظار فرج از نیمه خرداد، نه دور بعد مذاکرات!

وطن امروز ۱۲ خرداد ۱۳۹۴

images

بسم‌الله الرحمن الرحیم. آدم در فراق بهشت بود اما به استعاره! یعقوب منتظر یوسف بود لیکن به کنایه! و یحیی در سر، سودای دیدن تو را داشت! برای قیام چون تو منتقمی، این همه انتظار می‌ارزد! از ازل، از نخستین حرف غزل، همه منتظر تو بوده‌اند! این «کلبه احزان» فقط قصه ما آخرالزمانی‌ها نیست! این ریسه‌ها ریشه‌ در دل تاریخ دارد؛ صبر ایوب! ‌برای قیام چون تو منتقمی، این همه صبر می‌ارزد! تو صاحب زمان هستی! همه زمان! تمام دوران‌ها! تمام دوران‌هایی که بی‌تو، تنها به درد پاس‌کردن درس تاریخ می‌خورند! درس تویی! و تاریخ هم! مهم‌ترین درس تاریخ این است که تا نیایی، هیچ دورانی بر بشریت نگذشته! «ما هنوز به دوران نرسیده‌ایم!» اگر تاریخ، تنها و تنها با آمدن تو آغاز می‌شود، ما گذاشته‌ایم با ظهور آفتاب، تازه به دوران برسیم! عاقبت که خواهی آمد! ای عصاره تاریخ! خلاصه خلقت! ای صاحب ما! حسرتی شده این آمدنت برای آدمی! از آدم تا به امروز! اما زمان هیچ‌گاه مثل امروز در تمنای آمدنت نبوده است! براستی این داغ را کجا باید برد که تو امام مایی، لیکن نمی‌دانیم کجایی؟! کجایی و در کدامین وادی خیمه زده‌ای؟! بر ما ننگی هم آیا سنگین‌تر از این ننگ هست که حی و حاضر، امام داشته باشیم و هیچ ندانیم کجاست؟! وه که چه جفایی! صاحب داشته‌ باشی و بی‌خبر باشی از صاحبت!‌ آقاجان! دل ما که ارزشی ندارد؛ غیبت تو کمر زمان را هم شکسته! نه می‌فهمیم کی بهار آمده است، نه می‌فهمیم کی بهار رفته است! ‌خراب‌ اندر خراب است وضع آدمیزاد! خنده‌های شیطان بزرگ، روی گونه دختران کوچک یمنی! گریه خون! صورت زخمی! سینه پردرد! ای امام ما! این همه جراحت، التیام می‌خواهد! انتقام تو را!‌ که خون علی‌اصغر هنوز به زمین برنگشته! ای صاحب هستی! تو از دیدگان ما پنهانی و بعضی‌ها اصل بودنت را منکر شده‌اند! پنهان بودن تو از دیدگان ما، هیهات که باعث شود فراموشت کنیم! این دیده لعنتی، بی‌لیاقت هم که باشد، چشم به راه سپیده دارد! چشم ما به عنایت شماست! از نسل آدم، هیچ زیبنده نیست سجده کند به پای شیطان بزرگ! این، نه فقط تمرد از عقل، که تمرد از آدمیت است! از ازل تا به امروز، ما این همه انتظار نکشیده‌ایم که در دوگانه نور و ظلمت، طاغوت را به امامی بگیریم! ما حواریون ماه هستیم! شب‌پرستان خوب بدانند که تا سر زدن خورشید، از جانب نور تکان نخواهیم خورد! خط ما همان خط خمینی است! این دیگر قصه خواب و خمینی و خانه نیست! ما را نمی‌توانید از این خط بیرون کنید! خمینی گفت: «انقلاب ما انفجار نور بود». خمینی در مهم‌ترین جمله تمام عمر خود، چه می‌خواست به ما بگوید؟! من از تقارن نیمه شعبان و ارتحال امام، نیک می‌فهمم که این تقارن، تقارن شادی و غم نیست، بل حکایت از آن دارد که انقلاب اسلامی جز به انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) متصل نخواهد شد. خمینی هم انتظار فرج از نیمه خرداد می‌کشید، نه «دور بعدی مذاکرات»! وین! ژنو! لوزان! نیویورک! دیگر حال ملت از این اخبار سرکاری به هم می‌خورد. راننده تاکسی خط انقلاب – آزادی می‌گفت: «مذاکرات آقایان شده محل جوک ملت!» آری! از «ادب و هوش» رئیس‌جمهور آمریکا به ما گفتند اما کاش لااقل من‌باب همین شعار «اعتدال» اندکی هم به دست برتر خدا اشاره می‌کردند! عیبی ندارد! دین و آیین و آرمان ما که دولتی نیست، عمرش کوتاه باشد! ما بچه‌های مکتب خمینی هستیم که فی‌الحال جز در مکتب خامنه‌ای، تبلوری ندارد! با این ۲ نور، ما راه ظهور را گم نخواهیم کرد! اگر انفجار نور در خمینی متبلور شد، دست مجروحی هم هست که پرچم این نور شیدایی و شهدایی را تقدیم حضرت صاحب‌الزمان کند! یک جناح این دست کف العباسی، حاج قاسم سلیمانی در حال نبرد با لعین داعشی است، جناح دیگر هم سیدحسن نصرالله، یک روز در لبنان، یک روز در یمن، کار خود را به‌خوبی بلد است. از دست مجروح حضرت ماه، هر آنچه تدبیر بوده، رفته! اینک زمان خوبی است تا از یمین و یسار زمین، عطر خوش سپیده را استشمام کنیم؛ ان‌شاءالله. نایب برحق امام زمان! حضرت سیدعلی! این متن تقدیم تو باد که در فراق یار، از همه بلندتر آه می‌کشی… می‌دانم!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۰۹ دیدگاه

جمهور را نمی‌فروشیم

وطن امروز ۴ خرداد ۱۳۹۴

حالا به «ممد نبودی…» هم می‌رسیم که این فعلا پاراگراف اول است. تو گویی ما این همه مدت داشتیم برای‌شان قصه حسین‌کرد تعریف می‌کردیم که حضرات مدعی دیپلماسی، تازه دارند از ما سوال می‌کنند؛ «مذاکره زن بود یا مرد؟!» ساعتی در رسانه ملی از مذاکرات سخن می‌گویند و ساعتی هم در دانشگاه، لام تا کام اما حرفی از لغو تحریم نمی‌زنند! از همه چی حرف می‌زنند، از همه چی که به نقد داده‌اند حرف می‌زنند، از محسنات دشمن حرف می‌زنند، از زمان و مکان دور بعدی مذاکرات حرف می‌زنند، از کندی و تندی روند مذاکرات حرف می‌زنند، از پرانتز و ویرگول و پاراگراف و اختلاف بر سر این جمله و ائتلاف بر سر آن کلمه حرف می‌زنند، از افق پیش رو حرف می‌زنند، از آب و هوای لوزان و نیویورک و وین و غذای دیگ پلوی سفارت حرف می‌زنند، از تفاهم و توافق و چه و چه حرف می‌زنند، از ابر و باد و مه و خورشید و فلک حرف می‌زنند، چند وقت است اما هیچ سخنی نمی‌گویند که عاقبت، لغو تحریم که اساسا و اصولا هدف از مذاکره با آمریکا بود، چه شد، چه می‌شود؟ می‌شود، نمی‌شود؟ گویی یادشان رفته برای چه نشسته‌اند دور میز با جلاد تحریم! یک گعده دورهمی برای تفریح و تفرج و بگو و بخند هدف بوده یا آنکه لرزه بیفتد بر ساختمان تحریم؟! راستی که بیم از آن است در برابر سوال بسیار مهم ما مبنی بر لغو تحریم، دستی بر سر خود بکشند و افاضه فرمایند؛ «مذاکره زن بود یا مرد؟!»

بروم سروقت پاراگراف دوم. گاهی که به ندرت یادشان می‌آید جنسیت مذاکره را، اظهار می‌دارند؛ «قرار بود ما یک چیزهایی بدهیم، در عوض تحریم لغو شود». اتفاقا همین جا محل دعوای عقل و خرد و تدبیر و شعور است با همه آن مواردی که ضد اینها تعریف می‌شوند. مگر ما و یانکی‌های جلاد تحریم، هدف مشترکی از مذاکره داریم که برداریم همچین ادعا کنیم؛ «قرار بود یک چیزی ما بدهیم و یک چیزی آنها؟!» بگذار مثالی بزنم از مستطیل سبز. این همانقدر مسخره، غیرعقلانی و عاری از تدبیر است که مربیان بارسا و یووه در کنفرانس خبری قبل از فینال پیش رو، بردارند بگویند؛ «هدف از برگزاری این فینال، آن است که یک گل‌هایی بارسلونا بزند، یک گل‌هایی هم یوونتوس!» اما آیا همچین بی‌خرد حرف می‌زنند «لوئیس انریکه» و «آلگری»؟! از این فینال مهیج و داغ، هدفی آبی‌اناری‌‌ها دارند، دقیقا مغایر با هدفی که سیاه‌سفیدها دارند! از این مذاکرات، هدفی آمریکا دارد و هدفی ما که هیچ سنخیتی هم با هم ندارند، یعنی نمی‌توانند داشته باشند. هدف ما از مذاکرات، رسیدن به آن توافقی است که در اولین ثانیه‌اش، همه تحریم‌ها یکجا لغو شود، لیکن «قرار است یک چیزهایی هم ایران به آن سوی میز بدهد» هدف دشمن از مذاکرات است، نه هدف ما! چطور هدف واشنگتن از مذاکرات، علاوه بر پلمب صنعت هسته‌ای ما، حتی باید بازجویی از دانشمندان ما، ایضا سرکشی به اندرونی مهمات ما… چه می‌گویم که حتی‌تر(!) فضولی در DNA ایرانی‌جماعت هم باشد، آن وقت دیپلمات ما گشاده‌دستانه، خود بردارد بگوید «هدف ما از مذاکرات این هم هست که یک چیزهایی به دشمن بدهیم»؟! در این پاراگراف، عجالتا من حتی از عقل و «اوصیکم به عقل» یادداشت قبلی هم صرف‌نظر می‌کنم و حضرات را خدا به سر شاهد است که فقط از سر خیرخواهی، دعوت می‌کنم به همان شعار خودشان یعنی «اعتدال»! آیا این اعتدال است که دشمن، فقط و فقط از «برد» سخن بگوید، ما اما از «برد-برد»؟! بنا را بر خون شهدا و «ممد نبودی…» هم که نگذاری، بنا را حتی در این بند، بر عقل هم که نگذاری، «اعتدال» به چه حکم می‌کند آقایانی که این شعار را سر دست گرفته‌اید؟! آیا همخوان با اعتدال است که ما برداریم و همان هدف دشمن از مذاکره را بگنجانیم لابه‌لای اهداف خودمان از مذاکره؟! آن سوی میز آیا همین کار را با اهداف ما از مذاکره انجام می‌دهد؟! بنابراین یعنی اتفاقا بنا بر شعار اعتدال، جمهوری اسلامی، مذاکره با دشمن را قبول کرده، تنها و تنها به شرط لغو تحریم و الا مگر ما عاشق دیدن جان‌کری از نزدیک بودیم یا شیفته شنیدن صدای جلاد تحریم از آن سوی سیم یا بی‌سیم؟!

پاراگراف سوم اما از ۲ تای بالایی هم بامزه‌تر است! آمریکا واضح‌تر از آنچه من در ادامه می‌خواهم ‌بنویسم مکرر در رفتار و گفتار خود نشان داده که «شرط برداشتن تحریم -آن هم نه برداشتن یکجا، بلکه برداشتن قطره‌چکانی تحریم!- صرف توافق نیست، بلکه ایران باید موجبات جلب اعتماد ما را فراهم کند!» اولا اگر بنای دشمن بر این است و لغو تحریم، خیلی هم حالا مرتبط با توافق منتج از مذاکره نیست، اساسا چرا داریم با او مذاکره می‌کنیم؟! ثانیا گیرم با اهدافی مقدس و ملی، مشخصا مذاکره با یانکی‌ها را شروع کردیم، حال که ملتفت شدیم همچین است دشمن در عداوت، اصولا چرا این مذاکرات را داریم ادامه می‌دهیم؟! ثالثا اگر لغو تحریم، نه مرتبط با توافق، بل منوط به آن است که جناب جلاد تحریم، خیر سرش مثلا مطمئن شود و اعتمادش جلب شود که ایران از داشتن انرژی هسته‌ای، دنبال سلاح اتمی نیست، مگر رئیس‌جمهور کدام کشور در صحن سازمان ملل ضمن اشاره به فتوای رهبر عالیقدر ایران، صحه بر این مهم گذاشت که جمهوری اسلامی ولو به لحاظ شرعی خواهان دسترسی به سلاح‌های کشتار جمعی نیست، جز همین رئیس‌جمهور آمریکا؟! پس اگر مرض دشمن در قصه لغو تحریم، اعتماد به ایران است که دنبال سلاح اتمی نباشد، چرا همان روز سخنرانی معروف و اعتراف معروف‌تر آقای اوباما، تحریم‌ها را لغو نکردند؟! خصومت‌های دشمن جای خود، لیکن صرف نظر از این خصومت‌ها، همه اعضای ۱+۵ و بسیاری از نهادهای بین‌المللی نظیر همین آژانس، خواسته یا ناخواسته، بارها و بارها اعتراف و اذعان کرده‌اند که مسیر دستیابی ایران به انرژی هسته‌ای، از یک مسیر سالم و سلامت می‌گذرد. خب! اگر دردشان برای لغو تحریم «درد اعتماد» است، چرا ناظر بر این همه اعتراف و آن همه اذعان، تحریم را لغو نمی‌کنند؟! رابعا… و اما امان از این رابعا که عجیب دل آدم عاقل را به درد وامی‌دارد. پر واضح است که آن سوی میز، از مذاکره اگر یک چیز را نخواهد همانا لغو تحریم است. این وسط جای پرسشی مهم و اساسی، از دوستان این سوی میز است، بویژه ناظر بر آنچه در پاراگراف اول مرقوم داشته شد؛ احیانا مقصود شما از ادامه مذاکرات چیست؟!

چهارمین پاراگراف را نیز بگذار به سبب ریتم متن، به سوالی برگزار کنم. مثل یکی از آحاد مردم، از جانب مردم سخن بگویی یا حتی از جانب مردم شعار بدهی بد است یا اینکه مدام، جانب اجانب را بگیری و جلاد تحریم را «مودب و باهوش» بخوانی؟! عقل را عجالتا بی‌خیال! اوصیکم به اعتدال، بلکه دریابید جواب را که کدام بدتر است؟! ما البته هرگز به خود این اجازه را نداده و نخواهیم داد که از جانب مردم حرفی بزنیم، بلکه کار ما به عنوان رسانه متعهد، اساسا و اصولا زدن همان حرف مردم است. انعکاس حرف مردم به دست‌اندرکاران، سخن گفتن از جانب مردم نیست، بلکه بالاترین خدمت رسانه‌ای، هم به ملت و هم به دولت است. نوشته‌های ما در دولت قبل الحمدلله کاملا موجود و آشکار است. ما حتی آن زمان که رئیس‌جمهور، منتخب خودمان بود، هرگز جمهور را به رئیس‌جمهور نفروختیم، فلذا الان هم دلیلی نمی‌بینیم که ارگان جمهور بودن را به بولتن رئیس‌جمهور بودن بفروشیم. احدی نمی‌تواند ما را از انعکاس حرف مردم بازدارد. فی‌المثل یوم‌الله ۲۲ بهمن، شعار همه ملت -خواه به آقای روحانی رای داده باشند یا آن دیگران- این بود که «مذاکره باید با عزت باشد». یعنی خواهش و تمنای آقایان از اصحاب رسانه و اهل قلم این است که فریاد برآمده از حنجره جمهور را سانسور کنیم؟! سرهنگ بودن و جان در طبق اخلاص گذاشتن که البته لیاقت می‌خواهد اما تمنای سانسور حرف جمهور، زیبنده هیچ دولتی نیست. این از بحث زیبای «جانب» اما برویم سروقت «جیب». براستی دست ما در جیب مردم است یا آقایانی که ۲ ساعت از متن و حاشیه مذاکرات حرف می‌زنند، بی‌آنکه یک کلام درباره لغو تحریم سخنی شایسته و بایسته بگویند؟! دست ما در جیب مردم است یا آقایانی که بساط پهن می‌کنند بلکه به دسترنج جیب و عرق جبین دانشمندان این مردم، مهر پلمب بخورد؟!  متاسفانه بدترین دستبرد به جیب مردم، آنجاست که دست کنی در جیب جان و خون و آبروی نابغه‌ترین جوانان وطن، تا آنچه را به قیمت «جان» خریدند، نه به «نان»، بلکه به ثمن بخس بفروشی! فلذا اگر بعضی‌ها مشکل با شعائر ملت دارند، خوب است ناسزای آن را بار اصحاب رسانه نکنند!

در پنجمین پاراگراف، توصیه آن است که ضمن پرهیز از بعضی ندانم‌کاری‌ها، لطف کنند و کشور را وارد فضای ناامنی و احیانا جنگ نکنند. ما البته بیمی از جنگ با دشمن نداریم که هیچ، مترصد فرصتی هستیم تا انتقام خون شهدای وطن را از جلاد تحریم بگیریم، لیکن اجازه بازدید از تاسیسات نظامی کشور به دشمن، دقیقا یعنی چه؟! نشاندن اندیشمند جوان کشور، جلوی مشتی جاسوس اجنبی، دقیقا یعنی چه؟! بعضی‌ها بفرمایند جمهوری اسلامی ۳۰۰ هزار شهید خمینی بت‌شکن را با رژیم بعثی اشتباه گرفته‌اند یا رژیم قبلی؟! خرمشهر، همان خاکی بود که روزی دست دشمن افتاد و دگر روز به لطف خدا و به برکت خون سرخ شهدای دهم اردیبهشت ۶۱ آزاد شد. اینک که سردار و سرباز و سرهنگ و بسیجی و سپاهی و ارتشی و مدافع حرم و یکی هم همین شهید حی و زنده یعنی حاج قاسم سلیمانی، چشم طمع دشمن به خاک مقدس ایران عزیز را کور کرده، آیا رواست در یک بی‌خردی، این بار به جای خاک، گرای انبار مهمات وطن را به دشمن دهی؟! اگر خاک مقدس است -که هست- عقل نخبه ایرانی از خاک هم مقدس‌تر است. و اگر خاک هرگز نباید به قدوم ننگین دشمن آلوده شود -که نباید شود- به طریق اولی، نشاندن اندیشمند ایرانی در میز بازجویی اجنبی حرام اندر حرام است. ما فقط مدافع حرم عقیله بنی‌هاشم نیستیم، بلکه پاسدار حریم عقل سرخ دانشمندان خود نیز هستیم و این یکی را دقیقا از جانب جمهوری عزیز اسلامی عرض می‌کنیم که هرگز اجازه نمی‌دهیم حرمت این حریم خردورز و علم‌اندیش، ذره‌ای مخدوش شود.

نوبت پاراگراف دیگری است. برایم سوالی پیش آمده مدت‌ها؛ چرا کدخدایی که دیگر نیست، وقتی می‌خواهد ناظر بر سردار سلیمانی سخن بگوید، همچین با احترام از ایران و ایرانی حرف می‌زند که تو گویی با شیربچه‌های حیدر کرار و بسیجیان اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه‌السلام طرف است اما همین که ناظر بر مذاکرات سخن می‌گوید، کأنه می‌شود دیو درنده؟! آنی تهدید می‌کند، آنی تحقیر می‌کند، آنی فحش می‌دهد و آنی گزینه نظامی را روی همین میز مذاکره به رخ می‌کشد؟! آیا این حق برایم محفوظ نیست که از بعضی‌ها بپرسم؛ دقیقا در این مذاکرات، چه به دشمن می‌گویید و چه از دشمن می‌شنوید که اجنبی، هر دور از مذاکرات، وحشی‌تر از دور قبل در شیپور جنگ می‌دمد؟! اینگونه می‌خواستید «سفره صلح» را پهن کنید؟! با قلقلک دادن گلوله‌های دشمن، صلحی پا‌برجا نمی‌ماند! جنابعالی خیلی اگر دنبال امن و امان و امنیت و آرامش و صلحی، این همه به دشمن اذن نده تا ولو در حد حرف، سخن از بازدید مراکز نظامی وطن براند! اینکه دیگر فهمش، خیلی هم حالا عقل نمی‌خواهد، یک جو فقط عقل می‌خواهد! یک جو!

در هفتمین پاراگراف، سوال این است؛ مذاکرات اخیر بویژه در این بازه زمانی یک‌ساله، دقیقا چهره ملت ایران را نزد کدام دولت‌ها موجه کرده؟! دولت آمریکا؟! شخص اوباما؟! شخص جان‌کری؟! یا شاید هم منظور خانم وندی‌شرمن است؟! خودتان هم می‌دانید که منظورتان از «دولت‌ها»یی که می‌گفتید، مشخصا «دولت کدخدا» بوده و بس! او که هر روز دارد به تو بد و بیراه می‌گوید! این مذاکرات، آن‌هم زیر سایه تهدید و تحقیر، آسیب به حیثیت گرانقدر انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی نزد ملل آزاده دنیا نزند، الباقی افاضاتی که می‌فرمایید پیشکش!

هشتمین پاراگراف را می‌خواهم اعتراف کنم که ما اهل آرمان و عقیده هستیم اما با این همه، شما را توصیه می‌کنیم به عقل. ما اهل شهید و شهادت هستیم اما با این همه، می‌خواهم شما را توصیه کنم باز هم به عقل. ما اهل سوم خرداد هستیم و آن روز که شما داشتید آزادسازی خرمشهر را جشن می‌گرفتید، حدود ۲۰ روزی از شهادت پدران ما در ۱۰ اردیبهشت ۶۱ گذشته بود اما با این همه، می‌خواهم شما را توصیه کنم باز هم به عقل. محل دعوای ما با شما، نه اصول است و نه مقدسات که اساسا آدم اصیل، مذاکره نمی‌کند که مذاکره کرده باشد، بلکه مذاکره می‌کند برای مثلا لغو تحریم، خلاصه که هدفی! عقل، عقل، عقل… این است همه توصیه ما به شما. عقل می‌گوید؛ به جای جیب، استعانت از زانوی ملت خود بگیر! عقل می‌گوید؛ تحریم را توافق منتج از مذاکره -آن هم مذاکره با این سبک و سیاق!- هرگز لغو نمی‌کند، بلکه باید نگاه به درون داشته باشی! و آن هم، نه به یارانه جیب ملتت که به عرق جبین مردمت! عقل می‌گوید؛ «خرمشهر را خدا آزاد کرد»، نه کدخدا! آخر یکجوری برای ما از سران روسیاه کاخ سفید سخن می‌گویید کانه ما با یک «سفینه نجات» طرفیم که از فرط ادب و هوش، در دوگانه گلوله سعودی و کودک یمنی، طرف عروسک یمن را گرفته!

***

لیالی مبارکی است. عشق است تقدیر تقویم، آنجا که سقای آب و ادب، حسین علیه‌السلام را حتی در صفحات سررسید هم تنها نمی‌گذارد. تا عاشورا ساعت‌ها مانده بود که شمر، امان‌نامه خود را به علمدار کربلا نشان داد! آهای کسانی که فکر می‌کنید کربلا درس مذاکره است، مذاکره را از «عباس بن علی» بیاموزید! آنجا، آن‌روز، آن‌شب، دشمن واقعا امان‌نامه نشان علمدار کربلا داد اما قمر منیر بنی‌هاشم، دست از دامان سیدالشهدا بردارد که مثلا چه کند با آن امان‌نامه لعنتی؟! آهای کسانی که فکر می‌کنید کربلا درس مذاکره است، لطفا اجازه دهید شمر زمانه، امان‌نامه‌اش را رو کند، بعد! اینکه هر روز دارد به شما ناسزا می‌گوید، بی‌هیچ امان‌نامه‌ای! با این حساب، آیا زود نیست «مودب و باهوش» خواندن شمر زمانه؟! آهای کسانی که فکر می‌کنید کربلا درس مذاکره است، کدخدا به شما امان‌نامه نشان نخواهد داد! پس ان‌شاءالله… لابد «فی امان‌الله»!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶۵ دیدگاه

بوی عیدی، بوی خون

وطن امروز/ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴

pgu6_z

اگر فکر می‌کنید قصد ما از نوشتن این شرح عکس، عذرخواهی از شما مخاطبان عزیز است، سخت در اشتباهید! و اگر در عصری به سر می‌بریم که هیچ چیز به اندازه تصاویر تکان‌دهنده، قادر به تکان دادن وجدان آدمی نیست، ما را بابت انتشار این عکس در صفحه نخست «وطن امروز» ملامت نکنید! دیری است سعودی‌ها حق این دخترک یمنی را با بمب و گلوله و سرب و درد و داغ کف دستش گذاشته‌اند. او اما با این همه غم و رنج، هیچ جایی در صفحه نخست رسانه‌های جهان ندارد. ما از عمد و البته در اینجا استثنائا خلاف قواعد مرسوم رسانه، تصویر این دختربچه را در صفحه نخست خود منتشر کردیم تا کودکان مظلوم یمنی بدانند که ازدیاد تاول‌های صورت‌شان، نه باعث فراموشی‌‌شان می‌شود و نه بهانه‌ای برای سانسور حقیقت. ما اگر نام خود را «روزنامه‌نگار متعهد» گذاشته‌ایم، لاجرم به تک‌تک زخم‌های این دخترک تعهد داریم. ای فرزند خردسال یمن! خوب می‌دانیم همدستی لات و عزی با بت‌های آخرالزمانی چه بلایی سر صورت زیبای تو آورده اما دیر نیست «ابراهیم» دوباره تبر بردارد. ای عقیق سرخ! نزد خدای خودت شاهد باش که ما تو را سانسور نکردیم. راستی «ولا حسین»! چه اسم قشنگی داری. به خون خدا قسم، دنیایی «روضه» در اسم والای تو نهفته است!

ارسال شده در صفحه اصلی | ۵۲ دیدگاه