حزبالله سایبر ۲۴ تیر ۱۳۹۴
«««بین همه عشقای دنیا، عشق است اباالفضل»»»
سکانس اول
چه خوب که دیوار به دیوار «مسجد ارک» است این «دادستانی تهران» ایضا «دادسرای فرهنگ و رسانه». سال ۸۹ بود گمانم که همراه استاد عزیزم صفار هرندی، نیمهشبی و در غیر متعارفترین ساعت ممکن، رفتیم نزد جناب جعفری دولتآبادی تا دادستان محترم تهران، مرا «ارشاد» کند؛ «این نامه چی بود به آیتالله آملی نوشته بودی؟… چون سابقهدار نیستی، زندان برایت نخواهیم برید لیکن در صورت تکرار، ماموریم و معذور!… البته خودم کم و بیش مشتری نوشتههایت هستم. قلمت هی… بدک نیست لیکن سر جدت نه برای خودت شر درست کن، نه برای استادت، نه برای نظام، نه برای من!» به آقای جعفری دولتآبادی گفتم: «از نامهام فقط در حد ۴ یا ۵ جمله کوتاه میآیم، چرا که خودم هم معتقدم آن چند جمله، تند بود و غیر منصفانه، اما پای ۹۰ درصد آن نامه ایستادهام. حال اگر حکم، زندان است، بیمی از رفتن به اوین ندارم». حاج آقای صفار تشری زد که؛ «این بار خواهشا با دستفرمان من حرکت کن!» و از این حرفها! هنگام خداحافظی، به دادستان محترم تهران گفتم: «نیمی از عمر من، کنار همین دیوار محل کار شما گذشته!» گفت: «چطور؟» جواب دادم؛ «تکیه میدادم به دیوار دادستانی، از همانجا صفا میکردم با صدای حاج منصور! آنجا بود که باید «الهی العفو» گفت! قوه قضائیه، آنجا بود! دادگاه آنجا بود! عشق آنجا بود! صفا آنجا بود! آنجا یعنی همین اینجا اما پشت دیوار، نه داخلش!» خندید و دیگر چیزی نگفت! چشم بر هم زدنی، دوباره راهی دادستانی شدم، این بار اما سال ۹۳ و به شکایت «دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی» یا به عبارت اصح؛ به شکایت «شخص شخیص بعضیها»! القصه! با رضا شکیبایی، سردبیر باوفای وطن امروز رفته بودیم دادسرای فرهنگ و رسانه، که ماجراها برایمان پیش آمد! قاضی به رضا اجازه ورود به اتاق دادرسی یا بازپرسی یا دادگاه یا حالا هر چی نداد. فلذا تنهایی رفتم اما در کمال تعجب دیدم گوشه اتاق، کنار میز جناب قاضی، «ع. ع» از عناصر دست به قلم اصلاحطلب نشسته! قاضی را خطاب قرار دادم؛ «ایشان دیگر اینجا چه کاره است؟» گفت: «هیچ ارتباطی به شما ندارد!» گفتم: «با این وضع، حتم کنید به هیچ سئوالی، هیچ جوابی نخواهم داد! خوانده بودیم «در جمهوری اسلامی، همه آزادند الا حزباللهیها» اما به عینه ندیده بودیم «در جمهوری اسلامی همه حرمت دارند الا حزباللهیها!» جلسه دادگاه من است، بابت نوشتههای من در «وطن امروز» است، آنوقت این بابا، اینجا چه کار میکند؟ شما «سردبیر روزنامه» را راه ندادید، حالا این اهل فتنه را گذاشتهاید در اتاقتان که چه بشود مثلا؟!» بعد با تشر ادامه دادم؛ «اگر شرایط را اصلاح نکنید، فردا در روزنامه، به ناچار ماوقع را شرح خواهم داد! مطمئن باشید این کار را میکنم!» از قضا، به یک ماه نرسید که بینیاز به عملی کردن آن تهدید، شنیدم طرف را از دادسرا انداختهاند بیرون! این را هم بگویم؛ سئوال و جواب، فقط وقتی شروع شد که دیگر «ع. ع» در اتاق نبود، لیکن طرف وقتی داشت میرفت بیرون، به من گفت: «تو همان ۲۰ سال پیش منی!» جواب دادم؛ «خیالت تخت! من دوران جوانی پدرم هستم، نه یکی مثل حضرتعالی که مدام رنگ عوض میکنید!»
سکانس ماقبل اول
تا نوبت دادگاه من شود، دست کم ۲ ساعت علاف شدیم! حوصله رضا هم سررفته بود! از این علافی اما، فقط نیم ساعت گذاشته بود که سر و کله یک جوان پیدا شد! رنگ؟ نسبتا سبزه، بلکه حتی سیاه! قد؟ متوسط! هیکل؟ پرشباهت به کشتیگیرها! شلوار؟ تنگتر از تنگ! رنگ؟ کرم، شاید حتی زرد! لباس؟ تیشرت یقه گرد با آستینی بیش از حد کوتاه! رنگ؟ قرمز جیغ! کفش؟ نوکتیز، در مایههای قیصری! رنگ؟ مشکی! سن؟ چیزی در حدود ۲۵! اعصاب؟ اعصاب، بیاعصاب! به عبارتی تعطیل! اول که آمد، بیتوجه به نوبت ما، در اتاق دادرسی را باز کرد و رفت تو! همین حرکت، کافی بود تا صدای قاضی درآید؛ «بازم که تویی؟ بفرما بیرون!» جوانک پرخاشکنان گفت: «چرا مجوز خروج از کشورم را نمیدهی؟ چرا اذیت میکنی؟» قاضی درآمد؛ «نوبتت که شد، خواهی فهمید! توضیح خواهم داد! عجالتا بیرون!» جوانک گفت: «نمیروم!» قاضی که دیگر کفری شده بود، داد زد؛ «بیرون! گفتم برو بیرون!» حتی خوب یادم هست چند تایی هم بد و بیراه، بار جوانک کرد، که من البته بدم آمد! دور از شان قاضی بود و دور از منزلت قضاوت! دوباره القصه! جوانک، درب و داغان از اتاق آمد بیرون و نشست پیش من در صندلی کنار دیوار. نگاهی به سر و وضعم کرد و درآمد؛ «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» بعد، بیآنکه منتظر جواب بماند، سریع بلند شد و بنا کرد قدم زدن در راهروی دور و دراز دادسرا. جوری هم قدم میزد که صدای تلق تلق کفشهایش کل فضا را پر کند! بدبختی بیلبیلکی شبیه نعل اسب هم وصل به پاشنه کفشش بود که این صدای «تلق تلق» را دو صد چندان میکرد! حدود یک دقیقه از این حرکت البته ادامهدار و روی مخ جوانک گذشته بود که ناگهان سر و کله مدیرمسئول شاید هم صاحب امتیاز یکی از این دهها روزنامه دوم خردادی پیدا شد؛ «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» یعنی که همان سئوال جوانک! بعد بنا کرد سر حرف را باز کردن! من اما بیمیل بودم با ایشان همسخن شوم! واقعا بیمیل بودم، بدان حد که جایی میان سخنانش، درآمدم؛ «آقای فلانی! بیخیال این حرفها! این جوانک را میبینی؟ نه میدانم کیست، نه میشناسمش! از قضا، پیش پای شما، یک حرکت ژانگولر هم کرد و بیآنکه اذن بگیرد، وارد اتاق قاضی شد، لیکن بیشتر ترجیح میدهم با این جوان عاصی و عصبانی همسخن شوم تا امثال شما که به دروغ، تهمت تقلب به جمهوری اسلامی بستید! حاضر به عذرخواهی هم نیستید!» باز هم القصه! این صدای تق تق و تلق تلق جوانک، از بس روی اعصاب بود که بلند شدم بروم یک تذکری بهش بدهم اما رضا، مرا نشاند سر جایم؛ «بنده خدا هیچ حالش خوش نیست! ولش کن!» به رضا حق دادم و تمرگیدم روی صندلی! به دقیقه نگذشت که جناب محمدرضا ذاکری هم زیارت شد! مدیر عامل موسسه همشهری نیز تا مرا دید گفت: «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» این بار خیلی خندهام نگرفت اما وقتی «الف. الف» از چهرههای سرشناس جریان دوم خرداد هم عینا همین سئوال را ازم پرسید، از خنده رودهبر شدم لیکن یواشکی به رضا گفتم: «در این دولت سریعالقلم، غلط نکرده باشم اولین و تنها روزنامهنگار دادگاهی شده هستم اما هر که از راه میرسد میپرسد؛ «تو رو دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» راستی رضا! مرا دیگه واسه چی آوردن اینجا؟» خندید و گفت: «اگر شرط رها کردنت این باشد که ببخشید بگویی و همین «ببخشید» را هم پای برگهای امضا کنی، قبول میکنی؟» جواب دادم؛ «بمیرم هم کوتاه نمیآیم از موضعم!» گفت: «احتمال زندانی شدنت را هم بدهها!» گفتم: «مشکلی نیست!» گفت: «تحملش را داری؟» گفتم: «انشاءالله!» گفتم انشاءالله و بعد، از عاقلهمردی که به نظر میرسید کارمند دادسرا باشد، آمار مستراح را گرفتم! جایی را نشانم داد و گفت: «آنجاست اما شرمنده، فقط مال کارمندان همینجاست!» عصبانی شدم؛ «یعنی در این خراب شده، یک مستراح برای ملت نگذاشتهاید؟!» متاثر از صدای بلندم، خانمی از اتاق آمد بیرون و گفت: «در حیاط، دستشویی هست اما آنجا بخواهی بروی، حتما باید یک سرباز هم با شما بیاید!» خندیدم و گفتم: «یعنی با من بیاید داخل مستراح؟ اینکه نمیشود!» خندید و گفت: «نخیر! تا دم در دستشویی!» رضا درآمد؛ «حالا یعنی اینقدر کارت واجبه؟» گفتم: «نه بابا! میخواهم بهمنی بچاقانم اما نمیخواهم در حیاط، این عوضیموضیهای فتنهگر، احیانا دستم سیگار ببینند!» همین هنگام، از فلان اتاق دادسرا، خانمی آمد بیرون و تا میتوانست به جوانک توپید؛ «اینجا خانه خالهات نیستها! هی تلق تلق تلق تلق! رعایت کن دیگر!» جوانک عصبانی شد و باز، بیاجازه وارد اتاق قاضی شد! اینکه این بار بین قاضی و جوانک چه گذشت بماند لیکن مشتیترین بهمن همه عمرم را در مستراح حیاط دادسرای فرهنگ و رسانه کشیدم، آنهم همراه سربازی که با من آمده بود داخل! فقط یک نخ داشتم که آن را هم قائمکی آورده بودم؛ یک پک من میزدم، یک پک او! کلی هم از بدبختیهای زندگیاش برایم تعریف کرد! اینکه مادرش سر زای همشیره، از دنیا رفت و پدرش به علت تصادف با موتور، چند سالی علیل شده و ناتوان، زنبابا هم عجیب سلیطه! والذاریاتی بود روزگارش! همچنان القصه! خیر سرمان عقل کردیم جدا جدا از مستراح خارج شویم، منتهای مراتب، لحظاتی بعد از بیرون رفتن سرباز، همین که خواستم از دستشویی خارج شوم، عدل یکی وارد مستراح شد! و همچین چپچپ نگاه کرد، هنوز از برق چشمانش میترسم! درآمد؛ «به خدا حیا هم چیز خوبی است!»
سکانس دوم
روزی از روزهای زمستان پارسال که با سردبیر وطن امروز، داشتیم پیاده از خیابان وصال میرفتیم دفتر روزنامه، طبق عادت، درنگی کردیم جلوی دکهای. چشم رضا افتاد به عکس روی جلد یک مجله زرد؛ «حسین! چقدر چهره این بابا، برام آشناست!» مجله را برداشتم، در عکس خیره شدم، بعد گذاشتم سر جایش؛ «اتفاقا من هم گمانم او را جایی دیده باشم!» دوباره مجله را برداشتم، بلکه ببینم اسم این فرد آشنا چیست؟ فهمیدم؛ «امیرحسین مقصودلو» معروف به «امیر تتلو». به رضا گفتم: «این از اون خوانندههای زیرزمینی است که زیاد هم با مجلههای زرد مصاحبه میکند. حکما قبلا هم عکسش را روی جلد یکی از همین مجلهها دیده بودیم که قیافهاش برایمان آشناست!» رضا گفت: «شنیدهام خیلی هم محبوب است بین این علاقهمندان به موسیقیهای آنچنانی». بعد درآمد؛ «یک بار، چیزکی هم جایی گمانم ازش شنیده باشم! محتوای ضد ظلم داشت! یک حسی به من میگوید هر چند بعضا نافرم میخواند اما به شرط داشتن یک استاد، یک رفیق شفیق، یک آدم حسابی، شاید بشود جذبش کرد! البته شاید!» دم در روزنامه، رضا باز گفت: «من اما این آدم را یک جایی دیدهام!» گذشت تا اینکه بعد نماز مغرب همان روز، رضا رفت سجده تا «شکر لله شکرا» بگوید! از سجده که بلند شد، خندید و گفت: «بگو این پسره را کجا دیدهایم؟!» گفتم: «چه بدانم؟!» رضا بلند شد رفت نشست جلوی مانیتورش، صفحه گوگل را باز کرد، «امیر تتلو» را سرچ کرد و کلیک کرد روی قسمت عکس و گفت: «حدس بزن کجا این رو دیدیم؟!» دقیق خیره شدم در تصاویر، اما ذهنم یاری نکرد که نکرد! رضا گفت: «اون روز، توی دادسرا…!» ناگهان گفتم: «ایول… آره!»
سکانس سوم
چند روز پیش، جماعتی از رفقا به من زنگ زدند؛ «فلانی برای انرژی هستهای، چیزی خوانده! کار هم، انصافا کار بدی نشده! به نسبت خوب است و شکیل، لیکن از هر ۲ طرف دارد کتک میخورد! هم از طرف بعضی دوستان لجوج خودمان، هم از آن طرف! میترسیم این وسط قیچی شود! گناه دارد! مردانگی آن است کمک کنی با قلمت. کمک کنی بلکه تو هم سهمی داشته باشی در این جذب. گفتم: «اتفاقا از فلانی خاطره جالبی هم دارم، که به «بچههای قطعه ۲۶» وعده نوشتنش را دادهام اما در صفحه کامنتها! راستش، خودتان هم میدانید که خیلی اهل ورود به این مسائل نیستم! نه اینکه آدم بیمعرفتی باشمها اما اعصاب این نوشتنهای خاص را ندارم! شر میشود برای آدم! بگذریم که موسیقی هم فقط «سنتی» گوش میدهم! خودتان میدانید دیگر! یا حسامالدین سراج یا شهرام ناظری یا استاد شجریان!» بچهها گفتند: «تو حالا برو ببین، اگه خوشت نیومد ننویس!» جواب دادم؛ «حتی این امیر تتلو هم، درجه آخر متوجه اهمیت صنعت هستهای برای رشد علمی و اقتصادی کشور شد، لیکن هنوز بعضیها با آن همه دبدبه کبکبه گیج میزنند و حرف یامفت!»
سکانس مابعد سوم
الوعده محکمی که در کار نبوده اما خب، وفا!
اولا فیالحال یکی از مهمترین مواضع دعوای ما با دشمن، دعوا در یارگیری ستارههاست. خوب یا بد، «امیرحسین مقصودلو» در میان جماعت کثیری از نوجوانان و جوانان ما «محبوب» است. بنابراین با اندکی اغماض، و به حیث ژورنالیسم، ایرادی ندارد او را «ستاره» بخوانیم. اصل همین که ایشان با آن همه کارنامه البته غیر مرتبط با این حقیر، قبول کرده برای انرژی هستهای، نیز شهدای این راه، موزیکویدئویی بسازد، یعنی فرجام نیک انجام فریضه نیکوی جذب که صد پله بالاتر از هر برجامی است! این از این.
ثانیا من که نمیدانم، اما فرض را بر این میگیرم بابت این کلیپ، پولی هم به خواننده داده شده! اگر «جنگ نرم» هزینه دارد و خرج، هم دم دوستانی که به «امیرحسین» پول دادهاند گرم، هم دم خود صاحب اثر گرم که عاقبت، چند لقمهای هم مهمان سفره شهدای هستهای شده! نوش جانش! از قضا، پیامبر گرامی اسلام هم، گاهی از این هزینهها میکردند! به شاعری صله میدادند بلکه دیگر علیه خدا کفریات نگوید! به شاعر دیگری صله بیشتر میدادند بلکه در مدح اسلام، شعر بگوید! وانگهی! وقتی دشمن دارد برای یارگیری، پول، آنهم پول کلان خرج میکند، چرا ما نکنیم؟ این هم از این.
ثالثا نیتخوانی نباید کرد! اصلا و ابدا! در مواجهات اینچنینی –تاکید میکنم؛ در مواجهات اینچنینی، نه هر مواجههای!– هیچ نباید درگیر نیت طرف شد! «یا ایها الذین آمنوا! اجتنبوا کثیرا من الظن. ان بعض الظن اثم…». شنیدهام مدعی شدهاند؛ «فلانی این کلیپ را ساخته، بلکه مسئله خروجش از کشور درست شود»! مگر ما در دل این آدم هستیم که نیتخوانی میکنیم؟ این هم از این.
رابعا قشنگتر از اینکه من نوعی در مدح «آرمیتا و علیرضا» مطلب بنویسم، آن است که یکی در مایههای «امیر تتلو» مشغول شود به این مداحی! میثم محمدحسنی که دارد طرحش را درباره صنعت هستهای میکشد، لیکن هنر آن است که یک طراح خارج از این فضا را بتوانی جذب کنی! این هم از این.
خامسا آن روز که حضرت سیدالشهدا فرمودند؛ «هل من ناصر ینصرنی؟ هل من معین یعیننی؟» هرگز نفرمودند؛ «کدام حزباللهی، کدام اصولگرا، کدام بچه مثبت و کدام شیعه واقعی است که مرا یاری کند؟ خطاب حسینبنعلی علیهالسلام، به همه اولاد آدم بود، به هر آزادهای ولو آنکه دین و آئینی اختیار نکرده باشد!» زین سبب، ما در کربلا، شهیدی داریم به نام «حر» که اگر چند ساعت زودتر، اجلش فرا رسیده بود، شاید جای در اعماق جهنم داشت! ناظر بر همین مهم، وقتی در مسجد ارک، جوانکی با طلای بر گردن میبینم، از یک زاویه، خدا را شکر میکنم. هنر آن است که تو این قبیل آدمها را هم بکشانی در ضیافت الهی و الا، آنکه این کاره است، این کاره است دیگر! شده دزدکی هم برود ارک، میرود! این هم از این.
سادسا آمدیم و باز هم از «امیر تتلو» فلان «عکس قابل مکث» بیرون آمد! این مسئله، هیچ چیز، از ارزش، نیز اجر کاری که دوستان اهل جذب انجام دادند، کم نمیکند. حتم دارم این را.
سابعا… دیگر ولش! حسش نیست! هم راستش خسته شدهام حسابی که عجیب متن نفسگیری شد، هم اگر حمل بر ریا نکنی، این شب آخری بنا دارم بروم «ارک» بلکه صفایی کنم با «دعای وداع». آری! باید هر چه زودتر «صحیفه» را از لابهلای کتب کتابخانهام پیدا کنم که «سجادیه» لازمم شدید! معالاسف، شبها هم کوتاه است و خیلی وقتی برایم نمانده!
فقط یک نکته را میخواهم خصوصی برای خود این خواننده بنویسم و خلاص؛ «عزیز من! یک چیزی در وجودت هست که لیاقت پیدا کردی در مدح شهدای مظلوم هستهای بخوانی! آنی با خودت خلوت کن! فقط خودت باش و خدا! ۲ تایی با هم بگردید آن «چیز مقدس» را پیدا کنید. خدا کمکت خواهد کرد! خدا آن چیز را به تو نشان خواهد داد! لیکن، آن روز که متوجه این چیز شدی، فقط مراقب باش خوب ازش پاسداری کنی! حال اگر سرت حسابی شلوغ مضرات شهرت است و حوصله خلوتگزینی نداری، عیبی ندارد؛ خودم کمکت میکنم! حضرتعالی روزی در دادسرای فرهنگ و رسانه، عصبانی بودی از دست قاضی و عاصی از زمین و زمان، داشتی بد و بیراه به این و آن میگفتی! در همین حین، من داشتم با مدد از چیچیفری تلفن همراهم، روضه حاج منصور گوش میدادم! آمدی نشستی کنارم و پرسیدی؛ «چی داری گوش میدی؟» گفتم: «زیارت عاشورای زمان جنگ است، رسیده به قسمت علقمه! به درد تو نمیخورد!» خوب یادم هست بهت برخورد، رفتی توی لک! و بعد از لحظاتی گفتی: «من فقط با «عباس» عشق میکنم!» آهای! آن چیز قدسی نهفته در وجود تو که باعث شد بعد از آن همه ترانه، گرد شمع «شهدای هستهای» پروانه شوی، همین «عشق» بود، همین «عباس». این را اگر ارزان بفروشی، کاری به عقیدهات نخواهم داشت اما شک خواهم کرد در سلیقهات! راستی! هر وقت، این نفس اماره خواست اذیتت کند، یک کلام فقط بگو؛ «یا کاشف الکرب عن وجه الحسین! اکشف لی کربی بحق اخیک الحسین». به این دعا، من اما از تو محتاجترم! بارها امتحان کردهام! جوابش را خوب پس داده…