تقدیم به همهی مادران سرافراز شهدا
حق: مرد شکسته شده بود اما زن، همانی بود که بود. همان مادر خوشقد و بالا که زمستان شصت و پنج، فردای رفتن محمد، کل ماسوله را آش پشتپا داده بود. سه دختر داشت و محمد، تنها پسرش بود. آخرین بچهاش بود و هنوز سوم دبیرستان را تمام نکرده بود که سرخود رفته بود مسجد اباالفضل، ثبتنام کند برای جبهه. چه حرفها! بهش گفته بودند که تو با این جثهی کوچک، حتی با رضایتنامهی پدر و مادرت هم عازم نخواهی شد جنوب. گفته بودند که جنگ جای بچهها نیست پسر خوب. گفته بودند که کربلاییجواد، جز تو پسری ندارد؛ میفهمی؟ بنشین مثل بچهی آدم، درست را بخوان و اگر هم حس و حال مدرسه را نداری، همپای پدر برس به کار چوپانی. گریان و نالان، همهی پلههای ماسوله را دو- تا یکی کرد و آمد بالا تا برسد به خانهشان در بالاترین خانهی بالامحله. پدر رفته بود گوسفندها را پروار کند. ناچار، همهی آنچه را شنیده بود، گذاشت کف دست مادرش. ننهممد که تا همین دیروز هم هر وقت محمد، حرف از جبهه و جنگ میزد، حرف را منحرف میکرد، این بار برخورده بود به غیرتش. چادرش را بست به کمر و رفت مسجد و همین که چشمش افتاد به فرماندهی پایگاه، درآمد: «من راضی نباشم، یک حرفی؛ اما به شرط رضایت من، شما چه کاره هستی که بچهی ما را میپیچانی؟ گفته بودی جنگ جای بچهها نیست ولی خوب گوش کن! محمد من دیگر بچه نیست. بچه بود، حرف از منطقه نمیزد. بزرگ شده لابد که شب با فکر جبهه میخوابد و صبح با حرف جنگ بلند میشود. اصلا ببینم! خود تو که اینجا نقشه میکشی برای ما، دقیقا چند سال داری پسر ننهاختر؟» مادر، مادریاش را کرده بود در حق محمد و یک هفتهی بعد، پسر را به آرزویش رسانده بود. اینکه محمد از دیار میرزاکوچک، کوچ کند سمت جایی که مردانش همگی بزرگ بودند؛ شلمچه. روز خداحافظی، رفت سقاخانه و یک سربند «یا زهرا» آورد و گره زد به پیشانی پسر و چون به محمد قول داده بود که جلوی رزمندهها آبرویش را نبرد و بوسش نکند، آبرویش را نبرد و بوسش نکرد اما کاش آبرویش را برده بود و بوسش کرده بود! آبرو مگر به این چیزهاست؟ آبرو به این است که «مرد» پای قولش بایستد. همان قولی که محمد از پنجرهی اتوبوس به مادرش داده بود: «خوب جنگل روبهرو را نگاه کن! با بهار برمیگردم مادر!» جنگ تمام شد و خبری اما از بهار نشد. ننهممد هر روز همهی زمستانهای خدا، جلوی در خانهشان را آب و جارو میکرد و برگها را برمیگرداند پای درختهای باغچه؛ تا اینکه بیست سال بعد، فاطمیهی اول هشتاد و پنج، خبر قطعی آوردند که پیکر محمد در «سهراهی شهادت» شناسایی شده. کربلاییجواد و ننهممد رفتند تهران و در «معراج» تابوت محمد را دیدند. محمد را دیدند؛ چهارتکه استخوان، یک پلاک، یک سربند «یا زهرا». پایان دو دهه بیقراری. عمری چشمانتظاری. یک شب ماندند تهران و فردایش برگشتند شمال. تشییع خوبی شد تشییع پلکانی پیکر شهید محمد ماسولهای. قبر محمد هم عدل افتاد کنار قبر ترکخوردهی پسر ننهاختر که پیرزن حالا پنج سالی میشد مرده بود. یک چند وقتی بیشتر از روز تشییع نگذشته بود که صبح زود، وقتی ننهممد رفت زیارت مزار محمد، دید که ساقه گلی، سنگقبر را شکافته. ساقه گلی که هر روز قد میکشید و بلندتر میشد. نزدیکای بهار بود. بوی عید میآمد. «گفته بودم مادر با بهار برمیگردم! نگفته بودم؟» این را ننهممد، دو- سه روز بعد، از محمد شنیده بود در عالم خواب. نماز صبحش را خواند و تسبیحات حضرت زهرایش را گفت و صبحانهی کربلایی را داد و بنا کرد مثل هر روز، آب و جارو کردن جلوی خانه، در حالی که بالای سرش صدای جیکجیک دستهای گنجشک میآمد. صدای بهار میآمد. بعد هم رفت سر مزار و دید که ساقه، گل داده؛ گل سرخ. به همان سرخی سربند «یا زهرا». این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد و همین که مطمئن شد کسی نیست، خم شد و گل روی محمد را بوسید…