بایگانی ماهیانه: آوریل 2010

بچه بسیجی ها برترین نویسنده سال فتنه و اشک شدند

امروز روز خوبی برایم بود؛ اول صبح رفته بودم بهشت زهرا برای عکس انداختن از گلزار شهدا و آنقدر خلوت بود که می شد داد زد، هوار کشید. من بودم و شهدا و گنجشککی که اشی مشی نبود. مشتی تر … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۷۱ دیدگاه

شهید شدن ما هم حکومتی است

“بیت رهبری” خانه ای در انتهای “کاخ” نیست؛ خانه ای در ابتدای “فلسطین” است دومین باری که صیاد را دیدم در خواب بود و دیشب خواب بابا را دیدم دوباره. نوری بهشتی در چهره داشت و داشت اسلحه اش را … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۲۴ دیدگاه

من عقده دفاع از ولایت فقیه دارم نه عقده داشتن کتاب

” میثم حسنی” این جوانی که عاشورایی طرح می زند روزی من باب درد دل به من گفت؛ حکایت ما شده حکایت خر ملا نصرالدین. عکس مان را در وبلاگ می گذاریم می گویند؛ عشق شهرت و از خود راضی است، … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۴۴ دیدگاه

شطّ رنج

دل نوشتی برای صیاد دلها که دعای قنوتش مستجاب شد بعد از جنگ، زیادی زنده بود. باید در همان بیت المقدس به شهادت می رسید. تقصیر فرشته ها بود؛ در ترافیک شهدای فتح المبین گیر کرده بودند و دیر به زمین … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۲۹۱ دیدگاه

سالی که گذشت…(نوشته ای از برادر بسیجی علی رضا روان ستان از وبلاگ شبستان)

سال ۱۳۸۸ برایم سالی پر فراز و نشیب بود ! اما سرانجام آن خیر شد و مشکلی که سه چهار سال با آن دست و پنجه نرم می کردم به لطف باری تعالی و اهل بیت (ع) و البته دعای … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۸ دیدگاه

بگو سیب(سروده ای از استاد جانباز و بسیجی ام بهروز ساقی/ از وبلاگ ساقی نامه)

خدا سیب را دوست دارد برای همین این جهان را -که یک باغ سیب است- چنین رنگ رنگ خلق کرده سر طاقچه بر لب حوض هستی وتا چشم کار می کند در کنار خودش سیب چید ست زمین وزمان غرق … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۸۴ دیدگاه

صدای پابرهنگان(نوشته ای از برادر بسیجی سید حمید امامی از وبلاگ تسلیم)

آقای ده نمکی خیلی مردی دست مریزاد! وقتی نظر غالب دست اندرکاران صاحب تصمیم در ارگان ها و رسانه های فرهنگی جمهوری اسلامی این است که سینما و تلویزیون وظیفه ای جز پر کردن ساعات فراغت مردم با تفنن و … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۳۴ دیدگاه

حرف‌هایی که تو با من زدی …(نوشته ای از خواهر بسیجی مریم وکیلی/ وبلاگ اندیشه روشن)

بسم رب الشهدا و الصدیقین خیلی نمی‌شناختمش، اما نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم مدت‌هاست با او آشنایم … چیزی در درونم مرا به سمتش می‌کشاند. چشمانش از پشت آن قاب شیشه‌ای جوری بهم زل زده بود که انگار حرف نگفته‌ای دارد … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۶ دیدگاه

برای اهل تفحص (نوشته ای از برادر بسیجی جواد آقایی/ وبلاگ ساحل)

آقامجید! سلام خوب آن بالابالا ها رفتید و یادی از این جا مانده ها نمی کنید! دوست داشتم می آمدم حسینیه گردان تخریب دو کوهه و آنجا برایت می نوشتم که ظاهرا لیاقتش را ندارم،آمدم کنار مزارت و اینجا این … ادامه‌ی خواندن

ارسال شده در صفحه اصلی | ۱۲ دیدگاه