سلام خانوم قوتی

یک: چند روز پیش برای متن قدیمی و به یادماندنی “اجازه خانم معلم”، کامنتی آمد که ۲ متری مرا به هوا بلند کرد. کامنت به نام «رضا اکبری» بود و با این محتوی: من پسر خانم قوتی هستم. معلم کلاس اولت. ایشان تازه بازنشست شده. الحمدلله سالم اند و سلامت. چند وقت پیش با یک جست و جوی اینترنتی، به وبلاگ شما رسیدیم و متنی از «قطعه ۲۶» دیدیم و…

دو: عادتی دارم و اعتقادی. قبل از هر سفری، حتما باید بهشت زهرا (س) بروم و البته در مسیر قطعه ای از بهشت، یا رفت یا برگشت، می روم محله دوران کودکی. کاری که چند روز پیش، قبل از سفر به نیویورک انجامش دادم. اوایل مهر بود و سر زدن به دبستان شهید عاشقلو می چسبید. شب بود. شب بود و خاطراتی مال سال ها پیش. دقیقا ۲۵ سال پیش. در این ۲۵ سال، فقط خدا می داند که چقدر شهر چهره عوض کرده، حتی آن خانه نقلی ما در خیابان طالقانی شهرک ولیعصر تهران، دیگر وجود خارجی ندارد! جایش را داده به آپارتمانی ۴ طبقه. خانه ای که بود! خانه ای که دیگر نیست! خانه ای که زورش به توسعه نرسید! خانه ای که جنوبی بود، اما حیاط داشت! خانه ای با بهترین همسایه ها. سمت راست؛ ملوک خانم و دخترهای قد و نیم قدش، سمت چپ؛ مرضیه خانم وسواسی که انباری اش پر بود از توپ های ۲ لایه ام! و… خانه ای که ۱۰ دقیقه فاصله داشت تا دبستان شهید عاشقلو. خدا را شکر هنوز سر جایش بود مدرسه. دقیقا همان جای ۲۵ سال پیش.

سه: شب بود و من جلوی مدرسه کلاس اولم، ایستاده بودم به تماشای عشق. و در این اندیشه که اصلا کیست شهید عاشقلو؟! کجا شهید شده؟! و جوار این همه حس خوب، مگر می شد فکر سرکار خانم قوتی نباشم. و آن همه هم شاگردی. دوستان! حلالم کنید.

چهار: لابد دل به دل راه دارد، حتی اگر در ساحل نیویورک، نشسته باشی به تماشای مجسمه مثلا آزادی! و ببینی عده ای دانش آموز آمریکایی همراه معلم شان به ستون یک آمده اند زیارت این عمارت آهنی! در کشتی بود که دکتر الهام گفت: داری به چی فکر می کنی؟! گفتم: این بچه ها را که دیدم، یاد بچگی های خودم افتادم و معلم شان را که دیدم، یاد خانم قوتی!

پنج: فکر کنم چیزی نمانده تا دیدار. و می بینم که؛ آری! اینجا قطعه ای از بهشت است… با این وبلاگ بود که رفتم خانه خدا. با این وبلاگ بود که رفتم خانه شیطان بزرگ. و با همین وبلاگ است که عن قریب زیارت کنم سرکار خانم قوتی را. اگر این خانه مجازی، جز این وصل، هیچ نداشته برای من، حقیقی ترین خانه من همین جاست. «اینجا قطعه ای از بهشت است؛ نه با قلم که با خون باید نوشت». دوستت دارم عدد مقدس ۲۶ بالایی.

شش: کم از مادر ندارد معلم کلاس اول آدمی. از سینه مهر، شیر نون و القلم را می گذارد دهان ما. قصه نمی گوید، قصه می آموزد. مادری است که یک ساله، برای عمری تو را مدیون خویش می کند. نه با شب زنده داری، بلکه با مشق زنده داری.

بعد از ۲۵ سال، واقعا مانده ام اولین لحظه دیدار، چه بگویم به معلم نازنینم… من راحت مطلب می نوشتم؛ نمی دونم چرا همچین شدم پای این نوشته… یک هفته است که نمی آید… و انگار وایساده بالای سرم، حکایت همان روزگار نیمکت نشینی… همان ترس، همان احترام، همان عشق، همان عاشقلو… همان دبستان شهید عاشقلو…

و همان گچ و همان تخته سیاه… همان «بابا آب داد» و همان… قفل کرده قلمم لاکردار! لکنت قلم از لکنت زبان بدتر است… اجازه خانم معلم! بگذار «حافظ» باز کنم… و برایت بخوانم؛ «بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا، که به افسوس و جفا، مُهر وفا نشکستم».

این نوشته در یمین ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    بسم الله…

    اجازه خانم معلم!
    با یک دنیا عشق؛ تقدیم به سرکار خانم قوتی
    بسم رب الشهداء و الصدیقین. معلم سال اول دبستانم سرکار خانم قوتی بود. یادش اساسی به خیر. نمی دانم اگر در اتوبوس و یا در تاکسی مرا ببیند می شناسد یا نه اما چرا دروغ؟ بگذار حرف دلم را بزنم؛ دلم برای دیدن خانم معلم سال اول دبستانم یک ذره شده. یعنی الان کجاست؟ چه کار دارد می کند؟ گاهی به سرم می زند بروم آموزش و پرورش و یک آماری از سرکار خانم قوتی بگیرم. فکر کنم الان بازنشست شده. ۲۳ سال پیش معلم کلاس اول من بود. همان زمان هم خوب یادم هست خیلی جوان نبود. شاید الان گرد پیری هم بر صورتش نشسته باشد. آرزو دارم کتاب “نه ده” را به ایشان تقدیم کنم … یادش اساسی به خیر. مدرسه شهید عاشقلو. منطقه ۱۸ تهران. شهرک ولیعصر. این هم سند مستند جنوب شهری بودن ما. خاطره ها دارم از آن روزها. از آن روزها که کلاس درس به جای ماژیک و تخته سفید، گچ داشت و تخته سیاه. آنقدر غصه می خوردم وقتی می دیدم خانم قوتی زنگ آخر می نشست و گرد گچ را از سر و صورت و دست و لای انگشت و ناخن و مانتو و روسری خود با چه وسواسی پاک می کرد. با کلاس بود. یک بار محو تماشایش بودم که به من گفت: آقا حسین! کجا را داری نگاه می کنی؟ به چی داری فکر می کنی؟ گفتم: شما صبح می آیی سر کلاس، آنقدر تر و تمیزی اما زنگ آخر که می شود، نمی شود به قیافه تان نگاه کرد! از بس گچی شدی، انگار کار شما عملگی است.
    خندید. گفت: خیلی هم نگاه نمی کنی؟! اتفاقا کار ما عملگی است اما به جای ساختمان، آدم می سازیم و بعد گفت: دیرت می شود. زود برو خانه. مادرت نگران می شود. گفتم: مامان قرار است بیاید مدرسه دنبالم. گفت: تو باید برای مادرت مثل یک مرد باشی. گفتم: من که سبیل ندارم! گفت: سبیل هم در میاری. ریش هم درمیاری. چشم به هم بزنی، می بینی شدی یک عاقله مرد.
    مدرسه شهید عاشقلو مدرسه شاهد نبود. من از سال دوم دبستان رفتم مدرسه شاهد. نمی دانم چه حکایتی است که الان دارم با اشک این چیزها را می نویسم؛ آخرین باری که خانم قوتی را دیدم، یک روز گرم تابستان بود که با مادرم رفته بودم مدرسه تا کارنامه ام را بگیرم. موقع خداحافظی خوب یادم هست داشت گریه می کرد. روز اول مدرسه من داشتم گریه می کردم و روز آخر خانم قوتی. گفت: پس فردا برای خودت مردی شدی، به ما هم سر بزنی ها. گفت: در خیابان مرا دیدی، خودت را نزنی به ندیدن. بیا جلو و سلام کن. این بهترین لحظه زندگی هر معلمی است. گفت: در این یک سال از من که بدی ندیدی پسرم؟ گفت: بیا کلاس کارت دارم. رفتم. گفت: برو پای تخته. رفتم. گفت: گچ را بردار. برداشتم. گفت: بنویس “بسم رب الشهداء و الصدیقین”. نوشتم: “به اسم رب شهدای و سدیقین”. گفت: حسین جان! این آخر کاری، داری خنگ بازی درمیاریها. دوباره بنویس. نوشتم: “بسم رب شهدای سدیقین”. گفت: باز هم غلط داری. دوباره نوشتم: “بسم رب الشهدای سدیقین”. گفت: الشهدا و الصدیقین. نوشتم: “بسم رب الشهدا و السدیقین”. گفت: باز هم نشد. گفتم: اجازه خانم! اصلا تقصیر بابا بود که به جای آب و نان، خون و جان داد و بعد زدم زیر گریه. خودش آمد پای تخته و نوشت: “بسم رب الشهداء و الصدیقین”. بعد دستی بر سرم کشید و گفت: از سال بعد به شما انشاء می گویند. ببین پسرم! هر وقت خواستی انشاء بنویسی، به جای بسم الله الرحمن الرحیم، با این جمله انشایت را شروع کن؛ “بسم رب الشهداء و الصدیقین”. گفتم: اجازه خانم معلم! گفت: جانم؟ گفتم: چرا؟ گفت: آخه خدای شهدا چیز دیگری است. پشت لبت که سبز شد، می فهمی. گفتم: پشت لب آدم کی سبز می شود؟ گفت: هر وقت سبیل دربیاری. گفتم: کی سبیل درمیارم؟ گفت: چشم بر هم بزنی، سبیل هم در میاری. ریش هم در میاری.
    ***
    اجازه خانم معلم! شما الان کجای این دنیایی؟ نکند زبانم لال … نه نه. نفوس بد نزنم بهتر است. شما الان حتما برای خودت عروس داری، داماد داری. شاید نوه هم داشته باشی. نتیجه فکر نکنم. چرا، چرا. نتیجه هم داری شما. نتیجه شما من هستم. نگاه کن! هم سبیل دارم، هم ریش. بیا و یک کامنتی برایم بگذار. آیا شما هم وبلاگ داری؟ آیا می شود اسم وبلاگتان را بگویی؟ آن زمانها که چادری بودی. الان چی؟ یادت می آید یک روز مدرسه ما را برد اردو؟ یادت می آید مدرسه ما را برد بهشت زهرا؟ یادت می آید در بهشت زهرا چقدر به ما “از جلو- نظام” می دادی؟ عشق “از جلو- نظام” بودی! یادت می آید در بهشت زهرا شما گم شدید؟ البته من گم شده بودم اما خیال می کردم شما گم شده اید؟ یادت می آید برایمان کیک و ساندیس گرفتی از پول خودت؟ بیا و ببین این “ساندیس” چه غوغایی به پا کرده! یادت هست سر مزار بابااکبر داشتی به پدرم می گفتی: ببین! من به بچه شما “بسم رب الشهداء و الصدیقین” یاد دادم. آن دنیا شفاعت کنی ها. یادت می آید مورچه های مزار بابااکبر را؟ یادت می آید که به ما گفتی؛ بچه ها! مورچه ها را له نکنید، گناه دارد؟ یادت می آید اشکهای مقدست را؟ یادت می آید ما را بردی سوار آن تانکی کردی که در وسط بلوار بهشت زهرا گذاشته بودند؟ یادت می آید من را نشاندی روی لوله تانک؟ یادت می آید مزار بابای محسن را؟ یادت می آید ما را بردی میدانی که فواره اش به رنگ خون بود؟ یادت می آید برای ما نهار از پول مدرسه چلو کباب خریدی؟ یادت می آید غذا را کجا خوردیم؟ من یادم هست؛ شما اول “از جلو- نظام” دادی و بعد ما را در “ستون یک” بردی قطعه شهدای گمنام. یعنی که روزی را باید از خدای شهدا گرفت. یادت هست گفتی قبل از غذا، بچه ها اول “بسم الله” بگویید، بعد شروع کنید به خوردن؟ من همین جا یعنی وقت غذا گم شدم. شما که یک لحظه حواستان پرت شد، من هم جیم زدم. محسن هم بود. رفتیم غذای مان را کنار مزار پدران مان بخوریم. دعوا شد بین من و محسن که برویم سر قبر بابااکبر یا قبر بابای محسن. من به محسن گفتم: بابای من زودتر از بابای تو شهید شده. پس برویم سر مزار بابااکبر. محسن گفت: سنگ قبر بابای من قشنگتر است، برویم آنجا. من گفتم: سنگ قبر بابای خودم قشنگتر است. محسن گفت: قبر بابای تو پر از مورچه است. من گفتم: هر چی باشد از قبر بابای تو بهتر است که خرچنگ دارد و بعد بین من و محسن دعوایی شد که بیا و ببین. چنان لگدی زد به پشت من که هنوز جایش هست. من هم کم نیاوردم کف گرگی رفتم توی صورتش. بیچاره دماغش خون آمد. رفتگر بهشت زهرا آمد و ما را از هم جدا کرد و بعد از بلندگوی بهشت زهرا این صدا آمد؛ ۲ پسر بچه به نامهای حسین و محسن گم شده اند. والدینشان در “خانه شهید” منتظرند. یک چیزی گفت در همین مایه ها. رفتگر دست ما را گرفت و آورد خانه شهید و شما تا ما را دیدی، گریه کردی. آنقدر که دلت آشوب بود. گوش من را خوب یادم هست گرفتی اما چون محسن صورتش خونی بود، دلت به رحم آمد. چه روزگاری بود. خوب یادم هست وقتی در مینی بوس به شما گفتم: از کی تا حالا شما شدی والدین ما؟ گفتی: حسین آقا! معلم مثل پدر و مادر آدم می ماند و بعد محسن را صدا کردی و گفتی: صورت همدیگر را ببوسید و از هم معذرت خواهی کنید، و الا من با شما قهر می کنم.
    ***
    اجازه خانم معلم! حالا که با ما آشتی هستی؟

  2. مرتضی اهوازی می‌گوید:
  3. آزاداندیش می‌گوید:

    تشکر،
    یهویی غافلگیری می کنید چند تایی، پست می ذارین!

  4. سلاله 9 دی می‌گوید:

    و …
    خوب حرف می زد. خیلی خوب می دانست کجای حرفش باید دستش را همراه با بازی انگشتان تکان دهد. کلا خانم شیکی بود. اصلا نمی خورد که مال منطقه ما باشد. آنهم “شهرک ولیعصر” ی که از سه راه آذری، چند ایستگاه پایین تر بود و حتی از “خط آهن” هم پایین تر بود. همه اش فکر می کردم خانم قوتی مال آن بالامالاها باشد و چقدر لذت می بردم که معلم سال اول ابتدایی ام خانم قوتی بود. این حس وقتی در من تقویت می شد که می دیدم کلاس اولی های دیگر چقدر حسودی شان می شد به ما و چقدر افسوس می خوردند که خانم قوتی معلم کلاس اول شان نبود، به خصوص وقتی خانم قوتی مانتوی کرم رنگش را می پوشید که از همیشه مهربان تر نشانش می داد.
    آن روز دلم خیلی هوای خانم قوتی کرد. بیشتر از همیشه. هر چه تف و لعنت بود نثار این شهر بی در و پیکر کردم که در آن پیدا کردن آدم ها، پیدا کردن معلم کلاس اولت چیزی شبیه محال است، به خصوص اگر نخواهی این کار را از طریق اداره آموزش و پرورش انجام دهی. یعنی مصر باشی، یا اینکه دوست داشته باشی معلم کلاس اول خود را در میدان مرکزی شهر ببینی. این مسئله می تواند مهمترین مزیت شهرهای کوچک در مقایسه با شهرهای بزرگ باشد.
    جوانی مثل من در فلان گوشه کشور خیلی راحت می تواند ۲ روز، ۳ روز، چه می دانم؛ ۱ هفته وقتی در شهر خودش راه می رود، میان آدم ها دقت کند و عاقبت معلم کلاس اولش را ببیند؛ اگر نه حالا به “دستی مردانه” و حتی “دستی لطیف”، که با جمله ای شبیه این: “سلام خانم قوتی!”

  5. برف و آفتاب می‌گوید:

    چقدر خوب! 🙂
    پس همین جا ازتون درخواست می کنیم که یه مصاحبه با ایشون انجام بدید!

  6. سیداحمد می‌گوید:

    حس خوبتان را از دیدن کامنت پسر خانم قوتی، درک می کنم!
    آخر خودم هم خیلی هیجان زده شدم از دیدن آن کامنت.
    چقدر قطعۀ ۲۶ ما پر از خوبی و انرژی مثبت است

  7. پاییز می‌گوید:

    چقدر هیجان انگیز بود. تبریک میگم.

  8. آزاداندیش می‌گوید:

    واقعا لذت بردیم از خواندن آن پست.
    میخوام سوءاستفاده کنم دلِ منم برا معلم اول دبستانم تنگ شده، خانم قلی نیای عزیز
    http://shafagh313.persianblog.ir/post/80/

  9. حی علی الجهاد می‌گوید:

    خدا گاهی با یک کامنت، چگونه حرف می زند با آدمی……………………………………………………………

  10. آزاداندیش می‌گوید:

    بی ربط:
    می گم معلم اول دبستان خیلی تاثیر عجیبی روی بچه ها داره، همیشه یادم هست دیکته هایی که درباره فلسطین و لبنان می گفتن یا از درد و رنج مردم محروم و شهدا با اینکه دایره لغات کم بود.
    معلم شما باید به امروز شما افتخار کند شما هنوز می نویسید “بسم رب الشهدا و الصدیقین

  11. ستاره خرازی می‌گوید:

    پست قشنگی بود، نمی دونم من نخوندم یا خوندم یادم رفته؟
    کلا جدید بود.
    یادش به خیر.
    معلم کلاس اول من اسمش خانم شهجویی بود.
    منطقه ۷ سبلان شمالی بین دو کوچه بازرگان و ماندگار، دبستان نرگس.
    وقتی هواپیماها میومدن می گفت برید زیر میز!
    میزهای چوبی؛ عجب پناهگاهی!
    ***
    عشق “از جلو- نظام” بودی!
    جهادی که میرم به جز مسوولیت خودم، ناظم هم هستم.
    تا “از جلو-نظام” ندی متوجه نمی شی چه کیفی میده!
    ***
    “هر چی باشد از قبر بابای تو بهتر است که خرچنگ دارد”
    خرچنگو از کجا آوردید؟؟؟

  12. حی علی الجهاد می‌گوید:

    و البته گاهی آن‌قدر دلش برای بنده‌اش تنگ می‌شود که واسطه‌ها را یکی یکی از سر راه برمی‌دارد… و چقدر دیدنی و نزدیک می‌شود این‌وقت‌ها خدا… وقت‌هایی که دوست دارد فقط خودش باشد و بنده‌اش! بدون کامنت!

  13. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    خواندن این کامنت برای افراد زیر ۱۶سال و کسانی که بیماری قلبی دارند توصیه نمی‌شود!”
    هیچ وقت معلم خانوم نداشتم؛ نه مدرسه نه دانشگاه.
    معلم کلاس اولم هم که…
    گفته بود مداد قرمز گلی بگیرید، من پیدا نکردم، از این سوسماری‌ها گرفتم؛ خوش‌انصاف یکی زد زیر گوشم که از درد فک، ناهار ظهر رو نتونستم بخورم!
    هر جا هستند خدا حفظ و عاقبت به‌خیرشون کنه.

  14. دلخون می‌گوید:

    سلاله ۹دی؛
    ممنون… زحمت کشیدین … خواندنی بود…
    ممنون آقای قدیانی؛ فکر نمیکنم کسی روز اول مدرسه و معلم کلاس اولشو یادش نباشه…
    اما من یادم نیست… معلم من هیچ وقت به کلاس درسش نرسید… برای همین همون سال اول معلمم مدیر مدرسمون بود… خانم متممی… کلاس اولم شهرکرد بودم

  15. sarbazeagha می‌گوید:

    لعنت بر دنیای بی وفاااااااااااااااا

  16. عمار می‌گوید:

    آخی!!!
    چقدر شگفت انگیز!!!
    اینجاست که معنی جوینده، یابنده را می توان فهمید.
    .
    .
    .
    یادش بخیر.
    هیچ موقع یادم نمیره که به عشق معلم عزیز اول ابتدایی ام، تمام شهر را دنبال جارو برقی، اون هم از نوع اسباب بازیش، گشتم!!! و در آخر و با نا امیدی تمام، مجبور شدم یک موش کوکی برایش هدیه ببرم!!!
    حالا ربطش را نمیدانم.
    اما عشق دوران کودکی بود دیگر…
    .
    .
    .
    خدا حفظ کند تمام معلمین خوب و دلسوز این خطه را.

  17. حنظله می‌گوید:

    سلامت باشی خانم قوتی!

  18. بانو می‌گوید:

    سلام!
    همه ی شما اشک ریختید، دلتنگ شدید، خاطره تازه کردید برای اولین معلم مدرسه تان. اما من در این روزها عجیب از شنیدن صدای زنگ مدرسه اشکم در میاید. من دلتنگ شاگردان کوچکی هستم که آنها هم سالها بعد هم سبیل در میاوردند و هم چادر سرشان خواهند کرد… دلم هوای تخته سیاه کرده… هوای شیطنت های کودکانه شاگردانم. دعا کنید تا دلتنگی ها حسرت نشود…

  19. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    به یاد آن روزها…

    http://schoolirsd.blogfa.com/post-23.aspx

  20. انتظار زیباست می‌گوید:

    «امام زمان عزیزم! شما خودت حال و احوال همه مردم روی زمین را می دانی، من هم یک برادر دارم. دو سالش است، نمی تواند راه برود و حرف بزند. مادرم خیلی برایش ناراحت است من و برادرم امید، هم همین طور.»
    سلامتی پدر و مادرم و این که همیشه سالم و زنده باشند هم خواسته ی من است، و موفقیت من و برادرم در درس هایمان و رسیدن به شغلی که دوست دارم یعنی طلبگی هم یکی از آروزهایم است.
    آقا عماد/ برخلاف همیشه این پست را تبلیغ می کنم. هرکسی می خواهد قدمی بر دارد و برای تهیه منزلی موقتی برای عماد مددی برساند و قدری پیش خدا بیابد خبرم کند.
    زائرا قطعه ۲۶ اگر کمکی از دستتان بر می آید منتظریم. اگر نه دعای گوی عماد باشید.

  21. به جای امیر می‌گوید:

    پس گردنی! (گفت و شنود)

    گفت: تازه چه خبر؟!
    گفتم: یک پهپاد با عبور از رادارها و سیستم های هشداردهنده رژیم صهیونیستی تا چند کیلومتری یکی از مراکز هسته ای اسرائیل پیش رفته است.
    گفت: خب! دیگه چه خبر؟!
    گفتم: مقامات اسرائیلی اعلام کرده اند که این پهپاد ساخت ایران است و اطلاعات مربوط به مرکز اتمی اسرائیل را به تهران مخابره کرده است.
    گفت: نتانیاهو که آنهمه رجز می خواند و قمپز در می کرد که قصد دارد به تاسیسات هسته ای ایران حمله کند!
    گفتم: غلط زیادی کرده است یارو در دعوا با یک آدم قلدر پس گردنی محکمی خورده بود ولی به رفیقش می گفت ضربه شدیدی به او زدم. رفیقش با تعجب پرسید؛ چه جوری؟ و یارو گفت؛ با پس کله ام محکم زدم به کف دستش!

  22. صبا می‌گوید:

    خیلی شیرینه آدم به چیزی که منتظرشه و براش عزیزه برسه، مخصوصا وقتی که اصلا فکرشو نمیکنه!

    ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر/ من کی رسم بوصل تو کز ذره کمترم
    اللهم عجل لولیک الفرج

  23. جماران می‌گوید:

    در مکتب امام

    اگر درست و بجا برخورد نکنید
    همه مسئولید!
    از آنچه در نظر شرع حرام و آنچه برخلاف مسیر ملت و کشور اسلامی است و مخالف با حیثیت جمهوری اسلامی است بطور قاطع اگر جلوگیری نشود همه مسئول می باشند. و مردم و جوانان حزب اللهی اگر برخورد به یکی از امور مذکور نمودند به دستگاه های مربوطه رجوع کنند و اگر آنها کوتاهی نمودند، خودشان مکلف به جلوگیری هستند.
    صحیفه نور – ج۲۱ – ص ۱۹۶

  24. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    خوشم میاد خاطره بازی. جدیدا مد شده میگن: نوستال‍ژی.
    ولی ما دهاتیا میگیم همون خاطره بازی.
    البته یه دختره تو محلمون بود اسمش خاطره بود … هیچی ولش کن!
    آقا انگشتراتو عشق است. فیروزه نیویورکه؟!!

  25. شیدا می‌گوید:

    چه خوش باشد که بعد از انتظارى
    به امیدى رسد امیدوارى
    از آن بهتر و زان خوشتر نباشد
    دمى که مى رسد یارى به یارى!

  26. سیداحمد می‌گوید:

    اصلا خاطرات خوشی از معلم کلاس اول ندارم… اصلا!

  27. آزاد اندیش می‌گوید:

    سید احمد؛
    یادم میاد اینجا اسم مدرسمون هم گذاشته بودیم.
    از طرفی دلمون کمی سوخت گفتین خاطره خوبی ندارین از معلم اول دبستانتون…
    با اینکه اصلا زمان ما کتک زدن باب نبود، ولی معلم سوم دبستانم همه بچه ها رو کتک زد حتی بچه های ممتاز!(یک نوع هم دردی با دوستانی که معلم بد داشتن)

  28. سیداحمد می‌گوید:

    من از معلمم کتک نخوردم!
    کلا ازش خوشم نمی آمد. حس بدی منتقل می کرد.

  29. ناشناس می‌گوید:

    کی آپ میشه این متن؟!

  30. صبا می‌گوید:

    “امشب به روز می شود…”
    حاجی؛ سپیده دمید!

  31. آلام می‌گوید:

    ادامه بدید دیگه!

  32. دلتنگ می‌گوید:

    بازم که طولش دادی حاجی!
    پس کی دیگه؟
    ……………یکسال بعد………………

  33. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    «بسم رب الشهداء و الصدیقین»

    سلام خانم قوتی! شما الان کجایی؟
    اجازه خانم معلم! کجایِ این دنیایی؟

    کاشکی به جایِ کلاس، برام کامنت میذاشتی!
    اجازه خانم معلم! قهری با ما یا آشتی؟

    اگر بازم نگی که؛ “خنگ بازی در میاری”
    اجازه خانم معلم! هستی هنوز چادری؟

    یادش اساسی به خیر؛ با “شهدای گمنام”…
    “ستون یک” یادت هست؟ عشقِ “از جلو نظام”!

    یادت میاد گرفتی؛ کیک و «ساندیس» برامون؟
    بردی ما را میدانی؛ فواره اش رنگِ خون؟

    من گم شدم یا شما؟ یا گم شدیم دوتایی؟!
    اجازه خانم معلم! شما الان کجایی؟

  34. سیداحمد می‌گوید:

    دیوونه داداشی!

    ممنون… جالب بود.

  35. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    ۳۳۷* حضرت امام سجاد علیه السلام:

    چقدر آدم دیده‌ام که خواستند سربلند شوند، رفتند پیش یکی غیر تو و کوچک و خوار برگشتند. چقدر آدم دیده‌ام که خواستند ثروتمند شوند؛ رفتند پیش یکی غیر تو و فقیر برگشتند. چقدر آدم دیده‌ام که خواستند به مقام برسند؛ رفتند پیش یکی غیر تو و پست و زیردست برگشتند. آدم اگر عاقل باشد، اینها را که می‌بیند، راه خودش را درست می‌کند. از این رفت و آمدها پند می‌گیرد و این درس عبرت‌ها، او را می‌برد به راه راست.
    خدایا! من از کسی غیر تو، خواهش نمی‌کنم. هر آرزویی دارم، می‌آورم پیش خودت. قبل این که دیگران را صدا کنم، تو را صدا می‌کنم. امیدم فقط به توست و کسی را شریک نمی‌کنم. خواهش‌هایم فقط از توست و کسی را همراهت نمی‌کنم. تو و کس دیگری را با هم صدا نمی‌زنم.
    یکی بودن مال توست و قدرت و بی‌نیازی و توانایی و بالایی. (چرا بروم پیش دیگری؟) دیگران خودشان در زندگی به مهربانی تو نیاز دارند. رحمت تو نباشد، از پس کارهای خودشان برنمی‌آیند؛ در امورات روزمره‌شان هم شکست می‌خورند. دیگران یک روز خوبند، یک روز بد. خلقشان روز به روز فرق می‌کند، ولی تو بالاتری از این شبیه‌ها و مخالف‌ها؛ بالاتری از این همتایان کوچک. پاکی و خدایی جز تو نیست…

    (صحیفه سجادیه، دعای بیست و هشتم)

  36. ناشناس می‌گوید:

    چرا به روز شدن این قسمت شده مثل یارانه! که هی قراره امشب قابل برداشت باشه، ولی نمی شه!!!!

  37. شوکران می‌گوید:

    الان شیش روزه که در ارتفاع دو متری از سطح زمین قرار داری! خب بیا پائین متنتو بنویس دیگه!
    از این به بعد موقع خوندن کامنت ها، خودتو محکم ببند به صندلی، تا دیگه بلند نشی بری هوا. کشتیمون!

  38. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    ما همچنان امیدوارانه و مصرنانه پی‌گیریم!

    یه حسی بهم می‌گه تا خود خانم قوتی یه کامنت نذارن، داداش ادامه نمی‌ده…!

  39. ......... می‌گوید:

    …………………..

  40. محمد می‌گوید:

    سلام. این امروز شما کی میرسه
    منتظر متن جدید شما هستم

  41. آزاد اندیش می‌گوید:

    اولین روز دبستان بازگرد
    کودکی ها شاد و خندان باز گرد
    باز گرد ای خاطرات کودکی
    بر سوار اسب های چوبکی
    خاطرات کودکی زیباترند
    یادگاران کهن مانا ترند
    درسهای سال اول ساده بود
    آب را بابا به سارا داده بود
    درس پند آموز روباه و خروس
    روبه مکار و دزد و چاپلوس
    روز مهمانی کوکب خانم است
    سفره پر از بوی نان گندم است
    کاکلی گنجشککی باهوش بود
    فیل نادانی برایش موش بود
    با وجود سوز و سرمای شدید
    ریز علی پیراهن از تن می درید
    تا درون نیمکت جا می شدیم
    ما پر از تصمیم کبری می شدیم
    پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
    یک تراش سرخ لاکی داشتیم
    کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
    دوشمان از حلقه هایش درد داشت
    گرمی دستانمان از آه بود
    برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
    مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
    خش خش جاروی با پا روی برگ
    همکلاسیهای من یادم کنید
    باز هم در کوچه فریادم کنید
    همکلاسیهای درد و رنج و کار
    بچه های جامه های وصله دار
    بچه های دکه سیگار سرد
    کودکان کوچک اما مرد مرد
    ای معلم نام و هم یادت به خیر
    یاد درس آب و بابایت به خیر
    ای دبستانی ترین احساس من
    بازگرد این مشقها را خط بزن
    شاعر: (محمد علی حریری جهرمی)

  42. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    آخرای خرداد ۷ سالگی ام که برای آخرین بار خانم قوتی را دیدم، دیگر ایشان را ندیدم. در این مدت خیلی دلم برای معلم سال اولم تنگ شده بود. خیلی زیاد دوستش داشتم. خیلی زیاد. آنقدر زیاد که روز خداحافظی از خانم قوتی داشتم خون گریه می کردم و آرزو می کردم به جای معدل ۲۰، یک جوری بشود که رفوزه بشوم و باز در همان کلاسی بنشینم که خانم قوتی معلمش بود، ولی مگر می شد؟

    سال بعد رفتم مدرسه شاهد شهید علیرضا قدمی در یافت آباد که همسایه غربی شهرک ولیعصر بود. مدرسه عاشقلو مدرسه شاهد نبود و اصلا هنوز چیزی تحت عنوان مدرسه شاهد درست نشده بود و کاش هیچ وقت درست نمی شد. خانواده شهدا از دل همین ملت شده بودند خانواده شهدا و مدرسه شاهد، جدایی می انداخت میان فرزندان ملت و فرزندان شهدا. الان که نگاه می کنم می بینم این “تمایز” سودی که نداشت، هیچ، همچین هم خالی از ضرر نبود، اما برای من ضررش همین بود که دیگر مدرسه شهید عاشقلو نرفتم. در آن صورت، حداقل زنگهای تفریح می توانستم بروم و خانم قوتی را ببینم. خانم قوتی را ببینم و مثل همیشه به معلم کلاس اولم دست بدهم و خانم قوتی به من اخم کند که: آدم به یک خانم، مردانه دست نمی دهد؛ لطیف دست می هد!

    عاشق صحبت کردنش بودم. اصلا عاشق خودش بودم. عاشقش بودم که به من “بسم الله الرحمن الرحیم” یاد داد، اما می گفت: یکی دو سال بعد خوب یادت باشد که همیشه انشایت را با “بسم رب شهدا و الصدیقین” شروع کنی.
    در آن کلاس به جز من چند تایی دیگر فرزند شهید بودند. فرزندان شهدایی که چشم و چراغ خانم قوتی بودند، اما در مدرسه ای که خدا را شکر، مدرسه شاهد نبود. خانم قوتی همه بچه های کلاس را به یک چشم نگاه می کرد. برای ما امتیاز ویژه ای قائل نمی شد که بعدا منتش را سرمان بگذارد. هیچ وقت بین ما و بچه های دیگر فاصله درست نکرد. نیمکت ما را جدا نکرد. کلاس را تنبیه می کرد، همه را با هم تنبیه می کرد؛ تشویق هم می کرد، باز هم همه را با هم…

  43. آزاد اندیش می‌گوید:

    این لینک رو ببینید خاطراتتون زنده میشه:
    http://bayadkarikard.blogfa.com/post-237.aspx

  44. آزاد اندیش می‌گوید:

    بعد از این همه سال گاهی آدم روش نمی شه به مدرسش بره دنبال معلمش، شاید برای همین شب رفتین؟
    با این ” لابد دل به دل راه دارد” کاملا موافقم چون برای ما هم از این قبیل اتفاقا خیلی افتاده. چون اساسا آدم از صمیم قلبش یه چیزی رو می خواد، در واقع خداست که کمکمون می کنه تا اونچه صلاح هست رخ بده.

  45. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    “اصلا کیست شهید عاشقلو؟! کجا شهید شده؟!”

    http://www.shohada18.ir/DetailsShahid.asp?offset=350&IDSH=421

  46. آزاد اندیش می‌گوید:

    «بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا، که به افسوس و جفا، مُهر وفا نشکستم»

  47. چای پولکی می‌گوید:

    سلام. رسیدن بخیر.

  48. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    ۳۳۹* حضرت امام محمد باقر علیه ‏السلام:

    جنبندگان زمین و ماهیان دریاها و هر موجود ریز و درشتى در زمین و آسمان خدا، براى آموزگار خوبی ها آمرزش می طلبند…

    (منتخب میزان الحکمة، ۴۰۰)

  49. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    خیلی دلتنگ بهترین و دوست داشتنی ترین معلم دوران تحصیلم شده ام. دبیر ریاضی ام. آن قدر دوستش داشتم که خیلی از روزها منتظر بودم زنگ تفریح اول بخورد و سریع بدوم و بایستم در راهروی منتهی به دفتر به انتظارش، به بهانه ی پرسیدن یک سوال ریاضی. شب ها می گشتم و از کتاب تمرینات یک سوال سخت پیدا می کردم و فردایش مثلا به این بهانه که؛ «خانوم! این سوال چه جوری حل میشه؟!» می رفتم پیشش و او خودکارم را می گرفت و برایم توضیح می داد و حلش می کرد. راستش زیاد هم به راه حل و جواب دقت نمی کردم، فقط نگاهش می کردم؛ به چشمانش به دستانش و به هیبتی که خیلی دوستش داشتم.
    یکبار حین حل سوال، خم شدم و دستش را بوسیدم. فکر کنم از آن به بعد فهمید که سوال هایم چندان جنبه علمی ندارد و بیش تر دلی است، اما باز هم جوابم را می داد مثل همیشه.
    گاهی که هیچ سوالی پیدا نمی کردم برای پرسیدن، خودم را سر راهش قرار می دادم (مثلا اتفاقی) و می دیدمش. حفظ شده بودم که هر روز هفته با بچه های کدام پایه و زنگ چندم کلاس دارد.
    هر کاری که می خواستم بکنم، می رفتم و مشورتی می گرفتم، نه برای کمک گرفتن در جهت بهتر انجام شدن کارم، بلکه برای دیدن و شنیدن صدایش. همین برایم دنیایی بود.
    روز معلم یکبار همه پس اندازم را دادم و برایش سکه خریدم و بماند که چه قدر اصرار کردم تا قبول کرد.
    خیلی دلم برایش تنگ شده…
    خانوم! من هنوز هم در حل مسائلم، ناتوانم. مجهولاتم زیاد شده است، این روزها. می شود باز معادلاتم را حل کنید؟!

  50. برف و آفتاب می‌گوید:

    اما حسابی سربلند هستید پیش خانم معلمتون! با این‌همه متن که تو این مدت در موردش نوشتین و “مهر وفا” نشکستین! و مهمتر از اون، به خاطر اینکه درسی رو که بهتون داده خوب یاد گرفتین!
    بهش سلام برسونید و از طرف ما هم تشکر کنید ازش؛ چون به صورت غیر مستقیم، برای ما هم معلمی کرده!

  51. به جای امیر می‌گوید:

    عاشق! (گفت و شنود)

    گفت: آقای دعایی برای آقای خاتمی جشن تولد گرفته و خطاب به او می گوید؛ «آقای خاتمی حجت دینداری خیلی از ماها هستند.»
    گفتم: یعنی همکاری با دشمنان و ائتلاف با بهایی ها و منافقین و مارکسیست ها و سلطنت طلب ها و اهانت به عاشورای حسینی(ع) و پاره کردن عکس حضرت امام(ره) و شعار به نفع اسرائیل و آمریکا و آتش زدن مسجد و حمله به بسیج و… در جریان فتنه ۸۸ نشانه دینداری است؟!
    گفت: چه عرض کنم؟! معلوم نیست کدام دین منظور ایشان بوده است!
    گفتم: طرف می گفت خدایا! می دونم خیر و سعادت منو می خوای و منو دوست داری، ولی من عاشق یکی دیگه هستم!

  52. حی علی الجهاد می‌گوید:

    دوم راهنمایی بودم، معلم عربی‌مون رو خیلی دوست داشتم. از شانس من مهر ماه که شد و وارد کلاس سوم شدیم، گفتند بهش ماموریت خورده، رفته اتریش!

    یهویی دلم خیلی تنگ شد! خانم مدیرمون سر صف گفت اگر کسی دوست داشت نامه بنویسه برای ایشون، آدرس رو بیاد از من بگیره. ذوق کردم و زنگ تفریح اول رفتم و آدرس گرفتم.

    چند روزی طول کشید تا بتونم نامه بنویسم! دقیقا مونده بودم چی بنویسم براش! خیلی سخت بود… اما بالاخره تموم شد و پستش کردم.

    هفته‌ها گذشت. هرازچندگاهی می‌رفتم دفتر و از مدیرمون می‌پرسیدم جواب نامه‌ام نیومده و می‌شنیدم که نه هنوز!

    یه روز صبح سر صف صدام زدند که بیا دفتر، خانم مدیر نامه‌ای با آدرس اتریش به دستم داد. دوست داشتم بالا و پایین بپرم از خوشحالی! دویدم تو حیاط! قبل از رفتن خانم مدیر بهم گفت اگه اشکالی نداره و ناراحت نمی‌شی بعد از این‌که خوندیش، بده منم بخونم!

    بازش کردم و خوندم. جا خوردم یه کم! آخه نامه خیلی کلی بود و روی صحبتش تقریبا با همه‌ی بچه‌ها بود! از مظاهر غرب گفته بود و مشکلات جوانان آن‌جا… انتظار داشتم مختص من جواب داده باشد و یه کم توی ذوقم خورد! این‌قدر کلی بود که خانم مدیر آن را سر صف خوند!

    هنوز هم دارمش آن نامه را و البته پاسخش را مؤدبانه و محترمانه و بی‌هیچ توقعی نوشتم و دوباره پستش کردم…

    گذشت تا دوران دانشگاه. بزرگ شدیم و یادمان رفت کم‌کم دوران نوجوانی را…

    یک روز مادرم را برده بودم دکتر. در اتاق دکتر باز شد، ناخودآگاه در مقابل مریضی که از اتاق بیرون آمد بلند شدم! معلم عربی‌ام؛ همو که اتریش بود سال‌ها پیش و دیگر ندیده بودمش! در آستانه در ایستاده بود!

    کلی خوشحال شدم… روبوسی کردیم. گفت بی‌معرفت حتما من باید برم اتریش تا برایم نامه بنویسی؟! اینجا باشم سراغم را نمی‌گیری! شرمنده شدم حسابی، ولی نوبت بعدی مادرم بود و باید می‌رفتیم داخل و نشد ازش شماره‌ای چیزی بگیرم و بعدها هم هرچه گشتم پیدایش نکردم! 🙁

    یادمه چند تا مدرسه و دبیرستان زنگ زدم، درست جوابم را نمی‌دادند. انگار منتقل شده بود. الان هم باید بازنشسته باشد دیگر! خلاصه باز هم شدم بی‌معرفت! فقط امیدوارم هر جا هستند سلامت باشند.

  53. عطشان می‌گوید:

    قسمت آخر متنتون خیلی دلی بود. اینکه گفتید قفل کرده قلمتمان. بیت حافظ هم که عالی بود.
    دور از جون همه معلم ها مخصوصا خانم قوتی، من بهترین معلمم معلم آمار اول دبیرستانم بود از اون معلم هایی که آخر کلاس تمام لباساش پر بود از گچ. ولی بعد از سالها با تلفن یکی از دوستام… ولش کن نباید حال خوبتون رو خراب کنم ولی حتما حتما برید به دیدنشون.
    بعضی وقت ها حسرت دیدن یکی که دوستش داری می مونه رو دل آدم.

  54. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    لکنت قلم از لکنت زبان بدتر است و لکنت کیبرد، بدتر از هر دو!
    اجازه آقا معلم! بگذار «دیوان ی داداشی» باز کنم…
    و برایت بخوانم؛

    دیریست ز “دیوونه”ی خود، یاد نکردی
    ویروونه ی دل، دیدی و آباد نکردی

    از جانِ لب آن «ساندیسِ» شیرین گرفتی
    رحم بر «نیِ» توخالیِ فرهاد، نکردی

    چندیست اساسی دلمان گشته بسی تنگ
    با «فونت درشتی» دل ما، شاد نکردی…

  55. دلخون می‌گوید:

    آقای قدیانی؛

    خوش به حالتون هر وقت دلتون برای روز های اول دبستانتون تنگ میشه راحت میرید جلوی مدرسه و یک دل سیر مدرسه رو که تغییر حسابی کرده، نگاه میکنید…

    من که این آرزو رو باید به گور ببرم…

  56. سبز یعنی استقامت تا بهار می‌گوید:

    در دوران دبیرستان آموزگار عزیزی داشتیم که میگفت دنیا ۲ روزه که تا الان یک روزش هم گذشته پس ارزش نداره که غصه هیچ چیزی رو بخوری، از زندگی لذت ببر… همیشه این جمله ماندگار مهدی اخوان ثالث را مثال میزد که “هی فلانی! شاید زندگی همین باشد”
    یادش بخیر واقعا…
    جناب شهدادی عزیز! شما به ما هندسه تحلیلی آموختی اما ماندگارتر آن هندسه زندگی بود که همچنان بر تارک ذهنمان نقش بسته… برای شما که همیشه با بزرگواری میگفتید: “ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی روزگار”
    هر کجا که هستید سرتان سلامت و کامتان روا باد استاد… هر کجا هم باشی زمین هم اگر مال شما نباشد، یقین دارم عشق مال شماست… آرزومند آرزوهای قشنگ شما شاگرد کوچک شما…

  57. نیاز می‌گوید:

    خوش به حالتون… کاش منم میتونستم معلم کلاس اولم رو ببینم…
    اگر ایشون رو ببینم اصلا دنبال هیچ کلمه و حرفی نمی گردم که هنگ کنم یا بقول شما زبانم قفل کند… فقط نگاهشان میکنم و اگر لایق باشم بر دستاننشون بوسه میزنم…

  58. آزاد اندیش می‌گوید:

    باز هم خوش به سعادت شما؛ با این همه مشغله…
    دلم برای اول دبیرستانم(علوی) تنگ شده، بچه هاش معلماش. وقتی میخواستن ببرنم یه مدرسه دیگه مدیرمون می گفت: مدرسشو عوض نکنید…چقدر زود فراموش کردم برم سر بزنم! بدتر از اون اینکه تا دبستانم راهی نیست ولی دریغ از یه سلام خشک و خالی

  59. دلخون می‌گوید:

    بی ربط:

    رژه قلب‌ها در برابر فرمانده دل‌ها:
    http://nishkhand.blogfa.com/post-242.aspx

  60. صبا می‌گوید:

    سلام؛

    پیش از اینت بیش از این اندیشه ی عشاق بود/ مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود
    یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان/ بحث سر عشق و ذکر حلقه ی عشاق بود

    اینم حافظی که من باز کردم! تقلب نکردما، همون اولی رو نوشتم.

  61. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    «داداش حسین»:

    “فکر کنم چیزی نمانده تا دیدار… و می بینم که؛ آری! اینجا قطعه ای از بهشت است… با این وبلاگ بود که رفتم خانه خدا. با این وبلاگ بود که رفتم خانه شیطان بزرگ. و با همین وبلاگ است که عن قریب زیارت کنم سرکار خانم قوتی را. اگر این خانه مجازی، جز این وصل، هیچ نداشته برای من، حقیقی ترین خانه من همین جاست. «اینجا قطعه ای از بهشت است؛ نه با قلم که با خون باید نوشت». دوستت دارم عدد مقدس ۲۶ بالایی.”

    و… باز هم «حافظ»:

    در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
    شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

    رشتهء صبرم به مقراض غمت بُبریده شد
    همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

    همچو صبحم یک نفس باقیست تا دیدار تو
    چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

    سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
    تا منّور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
    .
    . .
    . . . شمع سوزان ماه تابانی؛ جان فدایت «حسین قدیانی». . .
    . .
    .
    آتش مهر تو را «حافظ» عجب در سر گرفت
    آتش دل، کی به آب دیده بنشانم چو شمع

  62. مجنون می‌گوید:

    سلام؛
    من دلم تنگ معلم کلاس سوم شده.
    خیلی دوسش داشتم.
    خیلی دوست دارم ببینمش.
    خانم نقش بندی با اون تیکه معروفش وقتی عصبانی میشد میگفت: “به اسفل و السافلین”
    مدرسه یاران انقلاب(تهرانسر)
    داش حسین مارو بردی به دوران کودکی…
    هر چند به قول حاج منصور، الانم بچه های ریش داریم، هنوز بزرگ نشدیم!

  63. آزاد اندیش می‌گوید:

    اگه اینجا ثبت نام کنیم، حسنش چیه؟

  64. سیداحمد می‌گوید:

    آزاداندیش؛

    قبلا حسن هایی داشت، ولی در حال حاضر هیچی!

  65. موسی می‌گوید:

    بسم الله
    اشک
    باورت می شود …

  66. فاطیما می‌گوید:

    سلام
    من هم معلم کلاس اولم را به یاد دارم.
    یکبار کنکم زد اساسی… در درس خواندن دچار سو تفاهم شده بودم.
    خدا همه ی معلمین را حفظ کند.

  67. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    دلم برای معلم کلاسِ قطعه ام تنگ شده ۲۶ تا…
    یک هفته است که نمی آید…
    حکایت همان روزگار…
    همان عشق…
    .
    .
    .
    . . . «دوستت دارم عدد مقدس ۲۶ بالایی!» . . .

  68. .......... می‌گوید:

    …………………

  69. سید حسین می‌گوید:

    سلام؛
    من سید حسین احمدی سیاوشانی، فرزند شهید سید علی اکبر احمدی سیاوشانی از شهدای ۳۱۰۰ شهید وزارت جهاد کشاورزی (سنگر سازان بی سنگر) هستم.
    خوشحال شدم از دیدن وبتون و خیلی بیشتر از اون که منتقد رییس جمهور بودین؛ اما با رفتن به سازمان ملل و برگشت بگید احمدی نژاد خیلی خوبه موافق نیستم.
    من جزء یکی از آتیشی ترین دوست داران آقا محمود بودم و ۲ سال در انواع ستادهای انتخاباتی ایشون کمک کردم و کتک خوردیم یعنی سال ۸۴ و ۸۸ و تا پارسال هم حمایت شدید میکردم.
    اصلا ولش کن!
    فقط یک سوال پشت به رهبری کردن یعنی چی؟
    ایشون فکر کرد اگه ۱۰ روز بره خونه بشینه مردم و بچه بسیجی ها به عشقش میرزن بیرون؟
    زهی خیال باطل!

    دیگه محبوب نیست… دیگه مردمی نیست… دیگه وووووووو …………….
    چون از پشت به آقا خنجر زد.
    و در آخر سعی کنید شما هم سریع از مواضع خودتون برگردید.
    چون بیشتر از شما روح پدرتون در عذاب است.
    و میدانم که سریع این پیام را حذف میکنید، اما قبلش کمی خواهشن تامل بفرمایید.

  70. نهضت سرخ می‌گوید:

    خیلی عااااااااااااالی بود
    خدا همه معلمان دلسوز را حفظ کند

  71. یک استقلالی خیلی خیلی قدیمی می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی! لطفا این مطلبتون رو اونقدر بذارید بمونه تا خود خانم قوتی بیاد و کامنت بذاره… قشنگ میشه ها… میشه این کارو بکنی؟

  72. ع می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی…………………

    یا علی

  73. عباس می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی

    از معلمهای دوره ابتدائی کسی را بیاد ندارم ولی معلم دوره راهنمائی شهید محسن کربلائی را هیچ وقت فراموش نمی کنم. مربی آموزش نظامی بود در مدرسه راهنمائی سروش پشت خط تهران تبریز

  74. سید حسین می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی؛
    خسته نباشید.
    بنده را که یادتون هست با انتقاد اولم؟!
    خواستم نظرتونو درباره انتقادم اگه وقت کردین برام به وبم یا ایمیلم بفرستید.
    با تشکر
    الاحقر سید حسین

  75. زهرا سادات می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی؛
    به نظر من شما بعد از سفر نیویورک کلی عوض شدید!
    و دیگر نسبت به ریسس جمهور انتقادی ندارید.
    شاید…………………

  76. محمد معین اظهری می‌گوید:

    سلام من ۷ سال تا ۱۲ سالگیم، تو این مدرسه بودم. الان ۱۴ سالمه!
    امیدوارم کسی از قدیم اینجا درس خونده باشه.

  77. .... می‌گوید:

    همیشه معلم‌های کلاس اول، به‌یادموندنی‌ هستن…

  78. ناشناس می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی
    اگر از خانم قوتی خبری داشتید اعلام کنید؛ من ۲۰ سال دنبال‌شون هستم! سال ۶۶ شاگرد ایشون تو شهرک بودم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.