بابااکبر و سعید سارموقزی

سارا عموقیزی به ترکی می شود سارای دخترعمو که خب! برای ماها همان سارموقزی است. من به سارای دخترعمو البته محرمم!

هی! خیال بد نکن! سارموقزی ۷۰ و خرده ای سال دارد و این به کنار، خواهر شیری پدربزرگم محسوب می شود. اینکه حالا چرا به ایشان می گوییم «دخترعمو»، بنده خدا مادرم صد بار توضیح داده، من اما آخرش نفهمیدم این وسط کی شیر کی را خورده، چی به چی است! فقط می دانم بوسیدن این پیرزن، از نظر شرعی، برای من هیچ مشکلی ندارد. من به کنار، بابااکبر هم احترام خاصی برای سارموقزی قائل بود. هم برای سارموقزی، هم برای شوهر به رحمت خدا رفته اش، هم برای بچه های شان، به خصوص سعید.

سارموقزی اینا محله یافت آباد تهران می نشینند. کنار کمربندی آزادگان. کمی دورتر از شهرک ولیعصر که ما روزگاری ساکن آنجا بودیم. آن روزها ما زیاد به سارموقزی سر می زدیم. خیلی فامیل نزدیک نبودیم، اما سالی چند بار، ما می رفتیم، چند بار هم آنها می آمدند خانه ما. سارموقزی یک پیرزن به شدت سنتی است که فقط سواد خواندن قرآن دارد و حفظ اشعار سعدی و حافظ. از این پیرزن، من تا به حال نه دروغ شنیده ام، نه غیبتی، نه تهمتی. همه فامیل، سر اصالت و صداقت سارموقزی قسم می خورند.

گاهی غصه می خورم که می بینم در فلان اثر هنری، به بهانه مبارزه با خرافه گرایی، سفره حضرت ابالفضل و جمع باصفای زنان و پیرزنان ایرانی مورد حمله قرار می گیرد. نمی دانم به چه چیزی باکلاسی می گویند، اما کلاس کار سارموقزی از نظر من خیلی بالاست. نشان به نشان تربیت سعید.

خدا سعید را وقتی به سارموقزی داد که کمی از سن حاملگی و بارداری گذشته بود. سعید سال ۱۳۵۵ به دنیا آمد. الان ۳۶ ساله است، اما جمعه شب وقتی ازش پرسیدم: سعید! چند سالته؟ گفت: ۲۴ سالمه! گفتم: مشتی! ۱۰ سال پیش هم که پرسیدم، همین را گفتی! گفت: حرف مرد یکیه!! توی دلم گفتم: کاش سیاستمداران عاقل ما هم اینقدر صادقانه دروغ می گفتند! سعید گفت: چیزی گفتی؟ گفتم: نه سعیدجان!

بابااکبر خیلی سعید را دوست داشت. خود سعید که می گوید؛ در حد لالیگا!! بر عکس من، سعید خاطره ها دارد از بابااکبر. از اینکه پدرم برایش توپ چهل تکه گرفت و جلوی در خانه شان بساط فوتبال پهن کردند. یک بار کشیده محکمی خواباند در گوش یکی از همسایه های سارموقزی که؛ بار آخرت باشه به سعید می گی دیوونه ها! ببین چه کرده بود بابااکبر با دل سعید، که وقتی شهید شد، سعید تا مدت ها مدام گریه می کرد.

دیوانه و خل و چل و مونگل، منم که جمعه بعد از ۱۰ سال، رفتم خانه سارموقزی. سعید توی کوچه بود. از دور که مرا دید، دوید طرفم و گفت: تو پسر اکبری!

سن و سال و قیافه ای عوض کرده ام این همه سال، اما سعید مرا شناخت. سعید مرا شناخت و شاید بیشتر از ده بار مرا ۳ بوسه ماچ کرد و آخرش با بغض گفت: خدا پدرت رو بیامرزه! دم در بده، بفرمایین تو!

رفتم تو. نشستم و سارموقزی را بوسیدم. مثل عادت همه پیرزن ها، پیشانی ام را بوسید و از سعید پرسید: حسین را یادت می آید؟! سعید اما چیزی نگفت. خجالت کشید از جمع. سرش را داد پایین و آمد کنارم نشست و از جیبش برگه زیارت عاشورا را بیرون آورد و گفت: بعد از هر نماز، برای بابات فاتحه و زیارت عاشورا می خوانم. دلم تنگ شده بود برایت. چقدر ماشاء الله بزرگ شدی… و بعد محکم زد به تخته پشتی و درآمد؛ چشمم شور نیست! بعد رفت و خواهرزاده تازه وارده ام «صالحه» را دست گرفت و گفت: من تو رو حسین خان! همین طوری بزرگ کردم!! مادرم گفت: راست می گه! وقتی تو تازه به دنیا اومده بودی، همه اش تو را از من می گرفت و بغل می کرد. یک بار به پدرت گفتم: نکنه بچه رو بندازه زمین؟! پدرت گفت: خیالت جمع، سعید عاقله!

¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤

کاش می شد از دریچه چشم سعید به دنیا نگاه می کردیم. سعید و امثال سعید، احتیاجی به ما ندارند. من و تو به نگاه پاک شان محتاجیم. به خدا نشست و برخاست بیش از حد با اصحاب سیاست، ما را مبتلا به مرض «مونگلیسم سیاسی» می کند. زندگی این نیست که ما می کنیم. اگر بابااکبر رحم کند و یکی نخواباند توی گوشم، می خواهم بگویم؛ خدا را دیوانه ها بهتر می شناسند تا امثال ما. هم خدا را، هم شهدا را. نشان به نشان سعید! هنگام خداحافظی دست کشید به ریشم و گفت: توی ماشینت توپ چهل تکه داری؟! اصلش باشه ها!!

۴ متن آخر صفحه «۰۶ : ۲۰» وبلاگ «قطعه ۲۶»

۱: من مادر شهید رجبی ام…

۲: باران «ارگان خدا» است

۳: پیش بینی اخبار روز ۲۲ فروردین ۱۳۹۲

۴: اسم مسابقه «بارسا – میلان» فوتبال نیست!

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    بسم الله…

  2. سیداحمد می‌گوید:

    از آن تیترهای کنجکاوی برانگیز و غیر قابل پیش بینی!

  3. قاصدک منتظر می‌گوید:

    من و سعید و عمو محسن…

  4. سیداحمد می‌گوید:

    خیلی جالب و جذاب می نویسید… خیلی…

  5. صبا می‌گوید:

    به جز این که خیال آدم، واسه همه کس پی بد نمی ره!! محرمیت که خیال بد نداره، خیالای خوب خوب داره. (دومیش شوخی بود، من یکی که خیال بد نکردم؛ (راجع به بعضی آدمها هرگز نمی توانی خیال بد کنی.))

  6. جواد می‌گوید:

    هی!
    یادش بخیر اون شبی که اینجا رو جن تسخیری اداره می کرد…
    چه شبها رو با قطعه صبح کردیم…
    هی روزگار…

  7. سیداحمد می‌گوید:

    گلهای بهاری باغچه کوچکمان تقدیم به سعیدِ با صفای سارموقزی!

    http://uploadtak.com/images/v9891_20120409222.jpg
    http://uploadtak.com/images/e8437_20120408220.jpg
    http://uploadtak.com/images/l342_20120408217.jpg

  8. قاصدک منتظر می‌گوید:

    کلاً کار شهدا دلبری بوده!
    نه تنها سعید سارموقزی شما که دل منم برای بابااکبر شما و شهدای دیگه تنگه! برای مردونگیشون، برای محبتشون، برای تبسمشون، برای نگاهشون، برای حرفاشون…
    خلاصه دلم تنگه شهیدانه! خیلی.

  9. قاصدک منتظر می‌گوید:

    قدم خواهرزاده ی تازه وارده تون، “صالحه خانوم” هم مبارک. انشاءالله نامدار باشه.

  10. سیداحمد می‌گوید:

    ممنون داداش حسین؛
    خدا قوت سالار…

  11. به جای امیر می‌گوید:

    گنج (گفت و شنود)

    گفت: یکی از مدعیان فراری اصلاحات که به انگلیس پناهنده شده در وبلاگ خود به گروههای اپوزیسیون توصیه کرده است که از رویاهای خود غافل نباشند!
    گفتم: منظورش چیست؟
    گفت: نوشته است؛ اگرچه جنبش سبز شکست خورده و این شکست همه ما را دچار استرس کرده است ولی می توانیم پیروزی را در رویاهای خود مجسم کنیم!
    گفتم: که چه بشود؟!
    گفت: «ح-غ» نوشته است تجسم پیروزی در رویا هم می تواند استرس آزاردهنده اپوزیسیون را تاحدودی تسکین دهد!
    گفتم: یارو می گفت؛ دیشب خواب دیدم یک صندوق پر از سکه طلا پیدا کرده ام. صندوق را روی کولم گذاشته بودم و از شدت سنگینی آن یک اتفاق بدی افتاده بود. وقتی بیدار شدم دیدم، نصف خوابم تعبیر شده، پرسیدند، یعنی نصف گنج روی کولت بود؟ و یارو گفت؛ از گنج خبری نبود ولی بدجوری گند زده بودم!

  12. مجتبی می‌گوید:

    این خاطراتی که می نویسید را دوست دارم.

  13. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    ۲۰۷*
    رسول خدا صلی ‏الله‏ علیه ‏و‏ آله در میان یارانش بود که مردى از پیش او گذشت. بعضى گفتند: دیوانه است. پیامبر صلی ‏الله‏ علیه ‏و‏ آله فرمود: بلکه او مریض و بیمار است، دیوانه، آن مرد و زنى است که جوانى خویش را در راهی جز طاعت و فرمانبردارى خدا هدر داده باشد.

    (مشکاة الانوار، ص۱۶۹)

  14. حنظله می‌گوید:

    گاهی به آسمان نگاه کن…

  15. برف و آفتاب می‌گوید:

    “خدا را دیوانه ها بهتر می شناسند.”

    ما هم تو محله‌مون یکی داریم. چند سال پیش تو اعتکاف، توی “نامه به خدا”، از خدا تشکر کرده بود به خاطر این‌که “منو آفریدی”. منِ مثلا عاقل تا حالا به خاطر “آفریده شدن” از خدا تشکر نکردم!

  16. میلاد پسندیده می‌گوید:

    اشتباه ما همینجاست که بد فکر می کنیم درباره امثال سعید… اما اینها فقط کودک مانده اند… مگر کودک عاقل نداریم؟
    ممنون… دفعه بعد که دیدیدشان، سلام ما را هم برسانید.

    راستی جمله آخرتان… آره خب! 🙂

  17. دلداده چمران می‌گوید:

    سلام علیکم
    خدا قوت…
    خیلی خیلی جالب بود…

  18. عمار می‌گوید:

    میبینم که با سعید سارموقزی هم محلی درآمدیم. ایضاٌ با شما، البته با تفاوت دو شهرک اینور تر از ولیعصر!!
    تلنگر خوبی بود، برای ما به اصطلاح عقلا!!!!!!!!!!
    پاینده و مستدام، در تمام امور.

  19. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا قاضی الحاجات**

  20. ف. طباطبائی می‌گوید:

    آدمهایی مثل سعید شما معمولا دوست داشتنی هستن.
    تو محله ما یه آقا هادی هست که همه محل احترام زیادی بهش میذارن. همه نمازاشو بی بروبرگرد تو مسجد می خونه و برای خودش عالمی داره.
    بچه که بودم دلم براش می سوخت و فکر می کردم خیلی شرایط سختی داره ولی حالا میبینم دلم باید برای خودم بسوزه!!

    جالب و خوندنی بود. ممنونم.

  21. داوری می‌گوید:

    ممنون. متن قشنگی بود خدایی!

  22. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    یاد “علیرضا”ی شهرک افتادم.
    پرچمدار اسلام در شهرک محلاتی!

  23. آذرخش می‌گوید:

    خیلی وقته دیگه حرفام در مورد متن هاتون تموم شده.
    یعنی دیگه حرفی نمونده جز تعریف و لذت بردن که اونم هزار هزار بار گفته شده.
    حتی حرفای غیر مرتبط با متن هم تموم شده.
    برعکس حرفای شما هیچوقت تمومی نداره و هیچوقت هم تکراری نمی شه.
    جل الخالق!
    خلاصه اینکه خدا بابااکبر رو با سیدالشهدا محشور کنه که اینطوری سعید رو شیفته خودش کرده بود.

  24. رضایی می‌گوید:

    دیوانه ماییم که دیوانه ها را دیوانه می خوانیم…

  25. بانو می‌گوید:

    خاطره ی شما خاطرم را پرواز داد به سمت پسر عموی کوچکی که یکسالی است بار سفربسته و رفته…
    نه می توانست حرف بزند، نه راه برود؛ اما روزی نیست که یاد مهربانش خاطرمان را نوازش نکند…
    خوشحالم حواستان به همه جا هست… حتی به آنها که…

  26. سلام داداش حسین!
    دستت دردنکنه، منو به یاد خاطرات دوران سربازی ام انداخت مطلب زیبایتان. یادش بخیر خدمت سربازی در منطقه ۱۸ تهران (یافت آباد و شهرک ولیعصر و خیابان یارانش)

  27. سید علی می‌گوید:

    سلام! ممنون از متن قشنگتون. هنوز تو فکر اون متن “در مدح ریشه یا …” هستم. متوجه نمی شم. فیلم قلاده ها که نسبت به فیلم گشت ارشاد و زندگی خصوصی قابل مقایسه نیست هم از نظر متعهد بودن هم از نظر تکنیک؛ چرا؟؟؟؟

  28. ابوالفضل می‌گوید:

    چه کرده است،‌ بابا اکبر…!

    شهید است دیگر. شهید…

  29. جامونده می‌گوید:

    اگه بابااکبر رحم کند و یکی نخواباند توی گوشم ……

  30. چشم انتظار می‌گوید:

    موضوع سارموقزی، یک دنیا حرف داشت و موضوع سعید، یک دنیا فکر. با همون صفا و صداقتی که در سارموقزی و سعید وجود داره، متنتان مثل همیشه صادقانه و با صفا بود.
    .
    .
    در ضمن؛ سالروز شهادت علامه شهید، مرتضی مطهری و هفته ی معلم رو به همه ی معلمان عزیز، به خصوص معلم خوب کلاس درس قطعه ی مقدس ۲۶ داداش حسین، و سیداحمد، تبریک عرض می کنم…همچنین به خودم!
    یاد جوراب هایی که اون قدیما، دانش آموزان هدیه می دادند بخیر!!!
    هنوز یادم نمی ره، وقتی معلم روستا بودم، یکی از دانش آموزانم، برام یک جفت جوراب زنانه! آورده بود. اونم از نوع … بماند.
    چه صداقتی، چه صفا و صمیمیتی. یادش به خیر…

  31. م.طاهری می‌گوید:

    چند بار عنوان را خواندم. آخر هم نفهمیدم یعنی چی تا وقتی که دو جمله اول متن را خواندم.

  32. م.طاهری می‌گوید:

    دنیای این دست بندگان خدا برعکس دنیای ما خیلی دنیای قشنگی است.

  33. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین؛
    به نظرم، می شه از دریچه ی چشم سعید، به دنیا نگاه کرد. فقط کافیست عاقل باشیم! و بابا اکبر، چه خوب تشخیص دادند، که سعید عاقل است. عاقل.

  34. مجنون می‌گوید:

    یه خصوصیتتو خیلی دوست دارم حسین جان؛
    یه دفعه تو اوج سیاست و مسائل…. میزنی جاده خاکی!
    آخ که جاه خاکی هم بعضی موقع ها چه کیفی میده!
    از متنت یا بهتر بگم خاطرت لذت بردم.
    یا علی
    موفق باشی…

  35. سوگند می‌گوید:

    ممنون…دوست دارم این نوع نوشته های شما را!

  36. به جای امیر می‌گوید:

    اتوبوس (گفت و شنود)

    گفت: چه خبر؟!
    گفتم: دو تن از مقامات کشور با صدور احکام جداگانه یک متهم را به مسئولیت های مهمی منصوب کرده اند!
    گفت: آره شنیده ام، یعنی خبرش همه جا پیچیده است! ولی می گویند که این شخص بعد از بازداشت از اتهامات وارده تبرئه شده است!
    گفتم: تبرئه نشده، بلکه با عفو آزاد شده.
    گفت: با این حساب، سابقه دار است و مطابق قانون نباید او را به مسئولیت های مهم منصوب کنند. چرا این کار را کرده اند؟! چرا در فضای کشور تنش ایجاد می کنند؟!
    گفتم: چه عرض کنم؟! در یک اتوبوس بین شهری یکی از مسافران هر از چندگاه از انتهای اتوبوس برخاسته و در گوش راننده چیزی می گفت و راننده توجهی نمی کرد. اما آخرین بار که در گوش راننده پچ پچ کرد، راننده با عصبانیت گفت؛ آقا! برو بشین! این چه حرفیه؟ مسافران که توجهشان جلب شده بود پرسیدند؛ مگر این آقا چه می گوید؟! و راننده گفت؛ می گوید، اتوبوس را به یک دیواری، درختی، تیر چراغ برقی، یک جایی بزن که یک کمی بخندیم!

  37. عمار می‌گوید:

    گفت و شنود این دفعه واقعا عالی بود. کلی خندیدیم.

  38. یگانه سادات می‌گوید:

    تو این متن سعید رو بیشتر از همه اشخاصی که نام بردین دوست دارم. مثل سعید تو فامیل مادریم دارم.

    یادمه وقتی پدربزرگم فوت کرد، تنها اون تونست منو از اون بحران دربیاره.

    یه روز بهش گفتم: معصومه اون دنیا وقتی خدا بدون سوال و جواب میخواد ببرت بهشت ؛ یادت میمونه منو به خدا نشون بدی و بگی اینم با خودم میبرم؟

    یه کم بهم نگاه کرد و بعد زد زیر خنده. گفتم: چرا میخندی! گفت: خب میدونم قبل از من مادرت حضرت زهرا تورو با خودش می بره.

    یادمه اون شب تا صبح بابت این حرفش نخوابیدم.
    اون از چیزی مطمئن بود که من هنوزم مثل اون مطمئن نیستم.

  39. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا ارحم الراحمین**

  40. بانو می‌گوید:

    روز معلم گرامی …
    به یاد شهدای معلم؛
    استاد شهدی مر تضی مطهری.
    معلم شهید حاج ابراهیم همت.
    معلم شهدی ناصر کاظمی.
    معلم شهید ……………………………………
    رو ح تک تکشان شاد.

  41. بانو می‌گوید:

    “هر کس به من کلمه ای بیاموزد مرا برده خود کرده است”
    “مولا علی علیه السلام ”
    برای همه ی آموخته هایی که از شما یاد گرفته ام، روزتان مبارک…

  42. سوگند می‌گوید:

    ببخشید آقای قدیانی از آن جا که حق استادی بر گردن ما دارید، خواستم روز معلم را خدمتتان تبریک عرض کنم…انشالله موفق باشید.

  43. رهرو می‌گوید:

    سلام
    خیلی زیاد با شما موافقم.
    بعضی چیزها رو باید در سادگی شناخت.
    مثل خدا و بندگان خوب خدا
    گاهی حس می کنم آنقدر درگیر تشریفات شدم که اصل موضوع فراموشم شده…
    التماس دعای فراوان

  44. آرزومند کربلا می‌گوید:

    سلام؛
    روز معلم رو خدمت معلم و همه معلم های قطعه، همه معلم های خوب و نازنین و زحمت کش این سرزمین، مخصوصا مامان، خاله ها و دایی خودم تبریک میگم. هرچند که بازنشسته شدن.
    انشاالله که همگی همیشه سالم باشین.

  45. به جای امیر می‌گوید:

    مدرسه (گفت و شنود)

    گفت: گروه های اپوزیسیون طی چند روز اخیر دست به حملات شدیدتری علیه سران فتنه زده اند.
    گفتم: بعد از شکست فتنه ۸۸ هر روز بیشتر از پیش به پر و پای هم می پیچند! حالا چی گفته اند؟!
    گفت: به موسوی و کروبی و خاتمی فحش می دهند و می گویند دروغگویی ها و شارلاتان بازی های شما باعث بدبختی و فلاکت ما شده است.
    گفتم: خب! حیوونکی ها راست می گویند ولی چرا نمی گویند که نسخه دیکته شده آمریکا و اسرائیل و انگلیس هم باعث بدبختی سران فتنه شده است؟
    گفت: چه عرض کنم؟! سران فتنه هم آنها را باعث افتضاح و آبروریزی خود می دانند.
    گفتم: زنگ در خانه ای به صدا درآمد، پدر از آیفون نگاه کرد و به پسرش گفت؛ بدو، بدو برو قایم شو، ناظم مدرسه است! حتما یک غلطی کرده ای که آمده سراغت. و پسر به پدرش گفت؛ بابا! تو برو قایم شو! چون امروز به آقا ناظم گفته بودم بابام مرده! مدرسه نمیام!

  46. خوشا به حالت یگانه سادات…

  47. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    “سعید” شما همون “حیدر” ماست؛ مادرم همیشه می‌گه؛ کربلا رفتنش رو به خاطر دعای اون داره که یه بار کنار مسجد گفت الهی بری امام حسین…
    هر وقت می‌بینمش التماس دعا دارم…

  48. سحر می‌گوید:

    ای علی! تشنه عدالتم، تو کجایی؟ نمی دانی از ظلم و ستمی که بنام اسلام می کنند چه رنجی می برم؟
    خوش داشتم لحظه ای در کنار عدالت بنشینم و دل دردمند خود را بر تو بگشایم و تو بین من و این همه مدعیان اسلام و مکتب حکم می کردی و داد مرا می ستاندی.
    چمران عزیز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.