محرمانه برای «امیرخان»

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ طرح: علی اکبر بهشتی

در نکوداشت امیر ادبیات داستانی انقلاب اسلامی، امیرحسین فردی

سلام امیرخان! شما زنده ای، چون قصه زنده است و چون هنوز قلب ادبیات داستانی انقلاب اسلامی در سینه گرم و مهربان شما می تپد. خدا را شکر. کم کم داشتیم نگران حال «اسماعیل» می شدیم. خدا را شکر. یعنی صدهزار مرتبه خدا را شکر… و باز هم خدا را شکر. گمانم داشتی بد تا می کردی با دل «کوچک جنگلی»، آن زمان که قلب میرزای قصه را به تیغ جراح سپرده بودی. نکن با ما از این کارها امیرخان!  

امیرخان! می خواهم برایت قصه بگویم از اولین روزی که ساکم را گذاشتم روی دوشم و آمدم جمعه صبحی با شما فوتبال. شاید ۷ سالم بود، شاید هم ۸ سال. کشیدی مرا کنار که اصلا با توپ ۲ لایه فوتبال بازی نکن، آب می آورد زانویت. کشیدی مرا کنار و مثل همیشه کلی از «بابااکبر» خاطره های قشنگ قشنگ تعریف کردی و خنداندی غش غش مرا با آن خاطره خانِ کهنوج! از شیطنت های بابا می گفتی و برایم قصه می گفتی و قصه های قشنگ می گفتی و یاد می دادی که باید یاد بگیرم با هر ۲ پا به توپ ضربه بزنم. شما و توپ چهل تکه و داستان را با هم یاد گرفتم جمعه صبح ها و چقدر پز می دادم وقتی مرا می کشیدی با تیم خودت. در «عصر خان گزیدگی»، تو نشان دادی آدمی هم می تواند «خان» باشد و هم مهربان. همه به شما…( دوست دارم تو صدا کنم شما را) همه به تو «امیرخان» می گفتند! مثل الان…

می گفتی؛ موقع فوتبال، همیشه باید سرت بالا باشد و زود پاس بدهی. چقدر هم من گوش می دادم! گاهی نگه می داشتی بازی را که؛ «حسین! الان باید به فلانی پاس می دادی، نگاه کن چه موقعیت خوبی داره»، ولی آخر بازی وقتی که داشتیم هندوانه می خوردیم، یواشکی به دوستانت می گفتی؛ داره خوب بازی می کنه! طوری که من بشنوم و نشنوم…

شنیده بودم توی جوونی هات، از استقلال، یعنی تاج، پیشنهاد داشتی که نرفتی. اصلا باورم نمی شد، تا اینکه گاهی غلام فتح آبادی و حسین فرکی و بهتاش فریبا و… هم به جمع جمعه صبح ها اضافه می شدند و آنها هم تو را «امیرخان» صدا می زدند و عجیب، احترامت را داشتند و من فهمیدم که اگر «قصه» نبود و اگر «قصه و غصه انقلاب» نبود، امیرحسین فردی را همه به توپ گرد می شناختند. به اینکه فوق العاده مدافع باهوشی است و سخت بشود دریبلش کرد… هنوز هم عاشق گارد گرفتنتم وقتی که مهاجم می خواست رد شود از تو. جوری گارد می گرفتی که طرف برود قسمت باقالی های زمین! بهتاش فریبا می گفت: بازیکنی بود این امیرخان واسه خودش بابا!

سن من از سن بچه های شما و دیگر دوستان «بابااکبر» بیشتر بود و آن زمان، تنها بچه ای که اجازه داشت با شما هم بازی شود، من بودم. کاور تمرین که مال بدن آدم بزرگها دوخته شده بود، زار می زد به تنم و مجبور بودم آخرش را چند تا بزنم و بکنم توی شورت فوتبالی… و تو می کشیدی مرا کنار و می گفتی؛ اندازه ات می شود! حتی یک بار اجازه دادی من تیم را گرم کنم! داشتم آب می شدم از خجالت! چهارم ابتدایی بودم! چه کار کنم، چه کار نکنم… آهان! یاد گرم کردنهای خودت افتادم و تو گفتی؛ بسم الله! و من شروع کردم به گرم کردن شما، به تقلید از شما، و آخرش هم به تقلید از شما، گفتم؛ شادی روح شهدا صلوات! خانه که رفتم، به مامان گفتم: امیرخان گذاشت من تیم را گرم کنم! چه شخصیتی دادی به من! تا به امروز، شبیه آن روز را، یعنی به آن شکوه و عظمت، تجربه اش نکرده ام! جمعه بعدش، یک لایی انداختم به اصغر آبخضر که استاد لایی زدن است خودش! همه خندیدند و تو هم خندیدی، اما کشیدی مرا کنار و گفتی؛ ای بی ادب! آدم به رفیق باباش لایی میندازه!! کفری شده بود رئیس شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی مملکت از دستم!! خانه که رسیدم، به مامان گفتم: به معاون آقای جنتی، لایی انداختم!!

خیلی چیزها را امیرخان! من از شما یاد گرفتم. اینکه موقع کرنر، کجا باید بایستم. موقع پنالتی، نگاهم به توپ باشد یا چشم دروازه بان حریف یا همانجایی که قرار است توپ را شوت کنم. اینکه چگونه فرار کنم از تله آفساید. چگونه اورلب انجام دهم و هنگام دریبل ۲ طرفه، حتما بلندتر بردارم قدم هایم را. یک روز مرا کشیدی کنار و گفتی؛ رفتی خانه، توی همون حیاط، نیم ساعت استپ سینه تمرین کن! رفتم خانه و نیم ساعت استپ سینه تمرین کردم اما با توپ ۲ لایه. دیروزش توپ چهل تکه ام افتاده بود خانه مرضیه خانم و نمی داد که نمی داد! آنقدر استپ سینه تمرین کردم که شب سینه ام داشت می سوخت. همان شب، «کیهان بچه ها» را گرفتم و سرمقاله اش را که شما نوشته بودی، شروع کردم خواندن. درد سینه ام یادم رفت، اما قلبم درد گرفت. شما از «میرزا» نوشته بودی که غریب شده توی جنگل و سرش را بریده بودند. شب خواب دیدم که دارم با شما و میرزاکوچک خان، فوتبال بازی می کنم با توپ ۲ لایه! کوچک خان جنگلی هم به شما می گفت؛ امیرخان! شما اما در همان خواب، مرا کشیدی کنار و گفتی؛ به میرزا لایی نزن، به وطن فروش هایی لایی بزن که جنگل رو دوست ندارن!… وطن فروش ها داشتند سر همه ما را می بریدند و با آن فوتبال بازی می کردند که از خواب بلند شدم!! فردا شبش تلویزیون، اولین قسمت سریال کوچک جنگلی را پخش کرد، اما من میرزای شما را بیشتر دوست داشتم. میرزای شما، جنگلی تر بود. مردمی تر بود. مبارزتر بود. مهربان تر بود. قشنگ تر بود ریشش. پرپشت تر بود و فر موهایش، مال گریم نبود. مال خودش بود.

امیرخان! یادت هست اولین روزی که آمدم «کیهان بچه ها» و گفتم؛ «چیزکی سیاسی نوشته ام، ببر بده حاج حسین آقای شریعتمداری کار کند»، زدی توی ذوقم؟! دقیقا ۱۲ سال پیش بود. کشیدی مرا کنار و گفتی؛ خودت ببر بده! ناراحت شدم از دستت آن روز، اما بعدا که فهمیدم پارتی نویسنده باید قلمش باشد، فهمیدم که چرا آن روز دل مرا شکستی و فهمیدم بی خود نیست که همه به شما «امیرخان» می گویند و فهمیدم زندگی هم آفساید دارد. توی این تله هم نباید گیر کنی!

یادش به خیر! یک روز توی ناهارخوری کیهان که غذا هویج پلو بود، از مقاله صفحه ۱۴ من چند تایی گیر ادبی گرفتی و گفتی؛ حتما رمان بخوان! گفتی؛ سیاسی هم اگر دوست داری بنویسی، باز رمان بخوان! بعد مرا با خودت بردی «کیهان بچه ها»، توی اتاق قشنگت و یک نوشته از کیهان سال ۶۱ درآوردی که برای شهادت «بابااکبر» نوشته بودی. من داشتم آن نوشته را می خواندم و شما زل زده بودی به بیرون پنجره و داشتی آسمان را نگاه می کردی و آه می کشیدی… و نمی دانم چی شد که پقی زدی زیر خنده و گفتی؛ قربون کریمی خدا برم! یه روز با بابات توی همین ۱۳ متری حاجیان داشتیم می رفتیم که…

خلاصه نفهمیدم اشکم را از فرط خنده درآوردی یا واقعا داشتم گریه می کردم، اما تو بلند شدی و به گلدان های اتاق قشنگت، آب دادی و رادیو را روشن کردی که اخبار ساعت ۱۴ را گوش کنی… وای! من عاشق این رادیو قدیمی هام. این را من گفتم، اما تو گفتی؛ من، یکی عاشق این شعارم که داره پخش می شه؛ «ما همه پیرو خط رهبریم…» و یکی هم عاشق این شعرم که بابات زیاد می خوند، خدابیامرز؛ «گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد».    

***

امیرخان! ای مرد دیار سبلان! خیلی ها قصه می نویسند، اما تو از آنهایی که باید قصه ات را نوشت… تو فرق می کنی با خیلی ها. یادت هست که یک روز در اوج فتنه ۸۸ برداشتی و به من گفتی؛ «آقا» فتنه را جمع می کند، خیالت تخت! بعد گفتی؛ شکستند بعضی از شاگردانم دل مرا. بعد گفتی؛ اگه الان از انقلاب دفاع نکنن، دیگه پس کی می خوان بیان توی میدون؟! بعد گفتی؛ مگه نمی گفتن که ما به انقلاب و خون شهدا بدهکاریم، بیان بدن بدهی شون رو دیگه! بعد گفتی؛ لااقل قسط بندی کنن، خورد خورد بدن!… بعد بلند شدی و پقی زدی زیر خنده و گفتی؛ خدا بگم باباتو چی کار نکنه! یه روز با اکبر توی مسجد جوادالائمه نشسته بودیم که…

خلاصه نفهمیدم اشکم را از فرط خنده درآوردی یا واقعا داشتم گریه می کردم.   

***

راستی امیرخان! تا به حال کسی به شما گفته که این خال روی صورتت، خیلی قشنگه؟!… برو ببین جلوی آینه!  

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله…

    فعلا تا آپ شدن متن، لینک زیر را بخوانید و کامل تر آن را نیز می توانید در کتاب «قطعه ۲۶» جلد ۲ از صفحه ۱۰۹۰ تا صفحه ۱۱۲۰ انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی بخوانید…

    http://www.ghadiany.ir/?p=135

  2. کمال مرتضوی می‌گوید:

    حسین خان قدیانی!

    تجلیل از امیرخان یک طرف، اما همین اول صبحی مرا وادار کردی که به خاطر این متن باشکوه، برایت دست مرتب بزنم… عالی! عالی! ۲۰! فوق ۲۰!

  3. هوشنگ می‌گوید:

    ممنون که با امیرخان من را بیشتر آشنا کردی .
    یک همچو دیدی از این سردار قصه انقلاب نداشتم .

  4. بی تاب هویزه می‌گوید:

    سلام
    زیبا بود.
    اگر آدمی قدردان باشد، کیهان خوب تربیت می کند هم قلم و نگاه فرد را.

    هویج پلو؟!!!
    کلا غذاخوری کیهان سوژه ست به نوبه خود، بخصوص وقتی که غذا، کوفته یا آبگوشته !

  5. سلاله 9 دی می‌گوید:

    اگر «قصه و غصه انقلاب» نبود، امیرحسین فردی را همه به توپ گرد می شناختند.
    چقدر پز می دادم وقتی مرا می کشیدی با تیم خودت.
    داره خوب بازی می کنه! طوری که من بشنوم و نشنوم
    داشتم آب می شدم از خجالت!
    چه شخصیتی دادی به من!
    آخرش هم به تقلید از شما، گفتم؛ شادی روح شهدا صلوات
    نکن با ما از این کارها امیرخان!
    *شما زنده ای، چون قصه زنده است و چون هنوز قلب ادبیات داستانی انقلاب اسلامی در سینه گرم و مهربان شما می تپد.*

  6. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “نفهمیدم اشکم را از فرط خنده درآوردی یا واقعا داشتم گریه می کردم”

    بعضی متن های تان در عین سادگی اش، به وجد می آورد خواننده را؛ چون که صادقانه می نویسید. بس که زیبا توصیف می کنید و شرح می دهید. چه قدر دوست داشتنی است، این قبیل متن های تان.

  7. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “گفتی؛ حتما رمان بخوان! گفتی؛ سیاسی هم اگر دوست داری بنویسی، باز رمان بخوان!”

    گمانم یکی از دلایل موفقیت تان در نوشتن و این که به گونه ای ملموس می نویسید و جملات و واژه های قلمبه سلمبه سر هم نمی کنید و مخاطب می فهمد حرف تان را، گوش کردن به همین توصیه استاد و زیاد خواندن رمان، باشد. خداوند طول عمر با عزت و سلامتی کامل عطا کند به ایشان.

  8. زهرا رمضانپور می‌گوید:

    سلام. روز همۀ شما بچّه های حزب اللهی به خیر.
    درگذشت پیرعمّار امام خامنه ای، حاج بخشی عزیز و ولایتمدار را به شما پیروان ولایت تسلیت می گویم. خداوند روحشان را با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) محشور کند. برای شادی روحشان صلوات می فرستیم و فاتحه ای می خوانیم.
    آقای قدیانی، لطفاً برای گرامیداشت یاد این مرد بزرگ، در صورت امکان مطلبی بنویسید.
    سپاسگزارم.
    التماس دعا
    خدانگهدار

  9. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا ارحم الراحمین**
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    انا لله و انا الیه الراجعون…

    درگذشت حاجی بخشی عزیز و مهربون و دوست داشتنی رو خدمتتون تسلیت عرض می کنم. حتما شهدا امشب در بهشت مهمان دارن…

  10. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “حاجی بخشی زنده است؛ چون حزب الله زنده است”

    بعد از جنگ، درد، خودش را مستتر کرد در نگاه تو؛ هم هست و هم نیست. شقایق، قایق عاشورا بود که عاشقانه نگاهت را دوست داشت؛ بی مزد و منت. بدر اندازه تو درد نکشید. درد مستقر سینه مرد است. موج لیلا تو را مجنون کرد در جزیره. حالا دیگر سنگر خوب و قشنگی نداری. سال هاست که دیگر در خط مقدم وصیت نامه ننوشته ای. یادت هست سر می گذاشتی بر سینه جبهه. چفیه ات کجاست؟ یادت هست مجید را که جلوی چشمان تو در هویزه رفت زیر شنی تانک؟ جز یک بال سوخته، هیچ چیز از بدن پروانه باقی نماند و بعد از جنگ، زندگی وبال گردن تو شد. کو آن پلاک محبوب تو؟ ما بی پلاک، تو را نمی شناسیم. همه هویت تو، همه ملاک ما همین پلاک بود و همین نماز تو روی خاک فکه. جنگ آمده بود تا از حنجره تو پنجره ای رو به سوی خورشید باز کند. جنگ آمده بود تا نور را مهمان صورت ات کند. چه نورانی شده بود شهید نورایی در کرخه نور. آسمان بود و بُرد را پرستویی کرد که بهار را در شهادت دیده بود. تو کوچ نکردی از کوچه زمین و حالا جایی برای هجرت نیست. باید مقیم درد بود. این شهر برای تو سنگر نمی شود. مثنوی را در وصف تو باید سرود. هور بود و نور بود و نی بود و آب بود و بسیجی بود و آنقدرها شهادت از تو دور نبود…

    ادامه
    http://www.ghadiany.ir/?p=2315

  11. ف. طباطبائی می‌گوید:

    خدا قوت، جدا خدا قوت.
    چقدر زیبا و جذاب نوشتید. فوق العاده خوندنی شده.
    همیشه مطالبتون بهترینه.
    بیستِ ۲۰!!

    “گمانم داشتی بد تا می کردی با دل «میرزا»، آن زمان که قلب قصه را به تیغ جراح سپرده بودی. نکن با ما از این کارها امیرخان!”

  12. میلاد پسندیده می‌گوید:

    شکوهمند بود… چقدر سوژه هست برای سریال سازی اما صداوسیمای ما… وااسفا!
    منظور از «میرزا» همان کتاب «کوچک جنگلی» ایشان است مگر نه؟!
    حسین قدیانی: آره!

  13. سلاله 9 دی می‌گوید:

    شادی روح راوی “ماشاءالله حزب الله”

    بِسْمِ الله الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ (۱) الْحَمْدُ لله رَبِّ الْعَالَمِینَ (۲) الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ (۳) مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (۴) إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (۵) اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ (۶) صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ (۷)

    بِسْمِ الله الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
    قُلْ هُوَ الله أَحَدٌ (۱) الله الصَّمَدُ (۲) لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ (۳) وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ (۴)

  14. hamid می‌گوید:

    سلام
    تقدیم به شما
    شاید هیچ ربطی به پدرتان نداشته باشد ولی به یاد ایشان این طرح رو زدم اگه بده به بزرگی پدرتان ببخشید
    http://up98.org/upload/server1/01/z/283f1j5ssqnnji7zff6a.jpeg

  15. خیلی زیبا نوشتی داداش حسین…

  16. دو جاش توجهم رو جلب کرد؛ یعنی مشکوکانه خواندم؛

    “شما اما در همان خواب، مرا کشیدی کنار و گفتی؛ به میرزا لایی نزن، به وطن فروش هایی لایی بزن که جنگل رو دوست ندارن!… ”

    “یه روز با بابات توی همین ۱۳ متری حاجیان داشتیم می رفتیم که…”

    دیگه دیگه

  17. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین
    خیلی از خوندن این متن روان و زیبا لذت بردم.
    اگه اغراق نکرده باشم، شاید به اندازه ی خودتون.
    اما یه سئوال، آیا نمی شد زودتر از این ها امیر حسین فردی را برای ما معرفی می کردید؟ به هر حال از فتنه ی ۸۸ تا حالا دو سال گذشته. کسی با این مشخصاتی که فرمودید را، ما باید زودتر از این ها می شناختیم. و اگر اشاره ای به آثار بیشتری از ایشان می شد. بهتر.
    چقدر این حرکت تربیتی ایشون به دلم نشست. البته با همون ادبیات خاصی که شما دارید:
    مرا کشیدی کنار و گفتی.
    حسین قدیانی: کامنت اول همین پست، و لینکش، نشان می دهد که قصور از شماست، نه من!!

  18. چشم انتظار می‌گوید:

    منظورتون رو از محرمانه نفهمیدم. به معنای همان مخفی و سکرت، یا محرم و خودمونی بودن ایشون. یا نه دقیقا” نظر معکوس دارید یعنی کاملا”علنی.

  19. چشم انتظار می‌گوید:

    حبیب بن مظاهر جبهه های نبرد، حاج بخشی به فرزندان شهیدش پیوست و در جوار رحمت حق آرام گرفت . برای شادی روحش صلوات.
    http://up3.iranblog.com/images/ux31fn9qaf21q5eo0o6z.jpg

  20. پری می‌گوید:

    تا همین چند دقیقه پیش نمی شناختمش. اما الان “عاشق”ش هستم!

    به خدا خیلی هنرمندین!

  21. انتظار می‌گوید:

    به نام خدا
    خدا را شاکرم که هر روز مرا به نحوی یاد شهدا می اندازد، مخصوصأ با قطعه ۲۶ و اینکه باید شتاب کرد، هر روز بیشتر از دیروز اما شاید ساده ترین کار اشک باشد و اشک… و وقتی یاد خانواده شهدا و همچنین چشمهای مرواریدی پدرم و امثال ایشان می افتم که در نقطه ای از کربلای ایران جا مانده دلم می شکند البته می ترسم از بار سنگینی که بر دوش داریم…
    خداوند “بابا اکبر” و همه شهدا را با شهدای کربلا محشور کند و آرزومندان شهادت را نیز حاجت روا بفرماید. آمین
    اللهم عجل لولیک الفرج

  22. حسین می‌گوید:

    فقط همین:

    ماشاالله حزب الله

    حاجی بخشی حزب الله

    روحش شاد … (شما که بیشتر از ما می‌شناسید)

    این لینک جهت اطلاع‌رسانی بیشتر و دقت در شخصیت ایشان برای سایر دوستان:
    http://www.ammarname.ir/link/6626

    موفقث باشید.
    یاعلی(ع)

  23. سلام
    زیبا بود و روان
    این مدل گشت زنی ها در زمان را دوست دارم
    خیلی چیز ها برای ادم دارد
    قدر شناسی
    اعتماد به نفس
    نعمت شماری و سپاس از نوع الحمدللهی اش
    و…

  24. آدم به رفیق باباش لایی می اندازه؟
    یادش به خیر بابای من یه رفیق داشت. بهش می گفتیم عمو حافظی!
    همیشه یکی از این دو جبهه بود و اون دیگری سر پرست هر دو خانواده
    رفاقت از نوع عملیاتی اش خیلی قشنگ است!
    البته زمین خاکی اش هم قشنگ است…
    اگر چه ما که پسر نبودیم تجربه کنیم
    ولی یک داستان دارم می نویسم در مورد شهید سید جواد امین زاده با عنوان: دروازه بان که باز خوانی متنتان کمک خواد کرد.

  25. صبا می‌گوید:

    همنشین فرزندان شان باشند ان شا الله؛ حاجی بخشی
    آقای قدیانی؛ خبر ساعت ۱۴ حاجی بخشی را دریک همایش نشان داد، صدای شما نبود که مطلب می خواندید؟

  26. سیداحمد می‌گوید:

    احسنت داداش حسین؛
    چقدر زیبا و دلنشین بود این عرض ارادتتان به استاد.

    مثل یک داستان شیرین بود داداش.
    همانطور که در آن مطلب قدیمی با قلم شما ارادتم به جناب فردی عزیز بیشتر شد، این مطلب شما هم…

    آفرین به این قلم و هنر… آفرین!
    سالاری…

  27. چشم انتظار می‌گوید:

    ۳۵ درصد قصور به خاطر این که اون موقع توفیق آشنایی با قطعه ی مقدس ۲۶ رو نداشتم. و ۱۵ درصد اون به خاطر این بود لینکی که آقاسید گذاشتن نخوندم چون داشتم متن رو امروز می خوندم. ۵۰ درصدش هم به خاطر این بود که جلد دوم کتاب قطعه ی مقدس ۲۶ رو تو سفر امسال فکه، تقدیم کردم به یکی از بچه های اتوبوس. البته اگه ریا نشه ۲۰ درصدش قصوره بقیش کار خیره! در مجموع همش توجیهی بیش نبود خودمم متوجه شدم.

  28. سیداحمد می‌گوید:

    همه متن عالی بود خصوصا قسمت خوابِ میرزا…

    “کوچک خان جنگلی هم به شما می گفت؛ امیرخان! شما اما در همان خواب، مرا کشیدی کنار و گفتی؛ به میرزا لایی نزن، به وطن فروش هایی لایی بزن که جنگل رو دوست ندارن!… وطن فروش ها داشتند سر همه ما را می بریدند و با آن فوتبال بازی می کردند که از خواب بلند شدم!!
    .
    اما من میرزای شما را بیشتر دوست داشتم. میرزای شما، جنگلی تر بود. مردمی تر بود. مبارزتر بود. مهربان تر بود. قشنگ تر بود ریشش. پرپشت تر بود و فر موهایش، مال گریم نبود. مال خودش بود.”

  29. چشم انتظار می‌گوید:

    ببینیم صدا و سیمای آقای ضرغامی از حاجی بخشی یادی می کند یا…

  30. پری می‌گوید:

    آن مطلب قدیمی با قلم شما ارادتم به جناب فردی عزیز بیشتر شد…

  31. سیداحمد می‌گوید:

    هر وقت در راهپیمائی ها و مراسم ها حاجی بخشی را می دیدم حس فوق العاده ای پیدا می کردم. انرژی مثبتی ایشان خیلی زیاد بود.

    از حالا حس می کنم دلم برایش تنگ شده؛ برای کفن پوشیدنش و همیشه جان بر کف بودنش… برای آن اسلحه همیشه آماده اش…

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  32. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    ” …پارتی نویسنده باید قلمش باشد… ”

    دارم یواشکی می نویسم؛… «خوب دارید پارتی بازی می کنید!!»
    .
    .
    .
    طوری که شما بشنوید و نشنوید…

  33. مسافرمهتاب می‌گوید:

    بسم الله…چقدر قشنگ مینویسی برادرم…
    دیر زمانی ست، شاید ۱۸ ماه! که میخوانم نوشته هایتان را…اما بعد از خواندنشان نوشتنم نمی آید…بیشتر دوست دارم فکر کنم … اینبار هم نمیدانم چه شدکه قصد کردم کامنت بگزارم برایتان!….خیلی معصومانه بود و از سر ادب برای استادی که دیگر گرد سپیدی گرفته موهایش…قلمت مستدام حاجی خوب ما
    حسین قدیانی: ممنون از لطف شما و دیگر دوستان!

  34. عمار می‌گوید:

    سلام.خیلی عالی بود.یاد کیهان بچه ها افتادم.یادش بخیر.چه روزی حاج بخشی آسمونی شد.روز شهادت جناب عمار.کاش ماهم عمار بودنمون عملی باشه.فعلا اسمشو یدک میشیم تا بالاخره بهش برسیم.
    روح هر دو عمار گذشته و آینده شاد

  35. سلاله 9 دی می‌گوید:

    این وهابی ها از هر نظر تعطیل اند. ببینید چه ضربه ای خوردن از حضور بچه بسیجی ها در سایبر و چه قدر از دست مان، عصبانی اند که العربیه یا همان العبریه، برگشته گفته:
    بسیجی های ایرانی برای فعالیت در فضای مجازی ساعتی هفت هزار تومان پاداش دریافت می کنند!!!!!!!!
    خدا را شکر که دشمنان ما را از احمق ها قرار داد…
    حسین قدیانی: من بیشتر می گیرم. برای منو دقیقه ای دارن حساب می کنن بر و بچ!

  36. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی بزرگوار. تاکید دارم بر بزرگواری شما.
    نمیدانم سایر دوستان به چه حسی این متن را خواندند ولی من خیلی اشک ریختم با جملات زیبای شما.
    راستش هر جمله را که می خواندم از این همه ادب و معرفت شما لذت می بردم.
    خوشحالم که به موقع به فکر افراد هستید؛ قبل از اینکه دیر شود.
    صداقت و روح پاک شما در مطلبتان موج می زند. خیلی زیبا نوشتید.
    حتما اساتیدتان به داشتن شاگردی چون شما افتخار می کنند.

    امروز که خبر حاجی بخشی را شنیدم ناخود آگاه یاد شما افتادم.
    کارهای شما همیشه به موقع است چون از سر صداقت می نویسید نه برای جلب رضایت بعضی ها!!
    امیدوارم همیشه نگاه لطف پروردگار بر سر زندگیتان باشد.

  37. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    “و فهمیدم زندگی هم آفساید دارد. توی این تله هم نباید گیر کنی!

    من از شما یاد گرفتم؛

    اینکه چگونه فرار کنم از تله آفساید…
    .
    .
    .
    و آخرش هم به تقلید از شما، گفتم؛ شادی روح شهدا صلوات! ”

    «…اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…»

  38. آرزو می‌گوید:

    باسلام
    شهدا در قهقهه مستانه شان ودرشادی وصلشان عند ربهم یرزقون اند.
    خبر ساعت ۱۴ که شنیدم بسیار متاثر شدم
    روح حاجی بخشی شاد.
    حاجی بخشی زنده است ماشاالله حزب الله

  39. مرتضى اهوازى می‌گوید:

    چه حس خوبى داشت این متن؛ سبک شدم!

  40. سایه/روشن می‌گوید:

    خواب نه! کابوس:
    “وطن فروش ها داشتند سر همه ما را می بریدند و با آن فوتبال بازی می کردند”
    .
    .
    .
    گلبرگ ســــرخ لاله ها
    در کوچه های شهـر ما
    بوی شهــادت می دهد:::………

  41. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    داداش حسین!

    خیلی ها می نویسند، اما تو از آنهایی، که باید از تو نوشت…

    تو فرق می کنی با خیلی ها!

    (( دوست دارم تو صدا کنم شما را ))

    همه به تو «سالار» می گفتیم! مثل الان…

  42. خادمین علمدار می‌گوید:

    سلام
    داداش حسین
    مطلب جالبی داری….
    ممنون

  43. mojtaba-majnon می‌گوید:

    سلام با تمام احترامی که بهتون قائلم ولی دو تا انتقاد ازتون داشتم ….اول اینکه بعضی نوشته هاتون بی مورد طولانیه و میتونین کوتاه بنویسین دوم اینکه به نظرم میرسه دیگه وقتش رسیده که سبک قلمتون رو تغییر بدین چون من و چندتا رفیقم که دستی به قلم دارن این روزا دیگه تمام نوشته هاتون رو کامل نمیخونیم. البته شایدم ما داریم اشتباه می کنیم….
    ولی با این همه بمانید در این فضای مجازی…قویتر از همیشه

  44. فاطمه می‌گوید:

    و هر که به دنبال نوری باشد آن نور_هرچند کوچک _ در دل او بزرگ خواهد شد.
    خداقوت برادر…ممنون

  45. سلاله 9 دی می‌گوید:

    ۱۱۶* امیرالمومنین علی علیه السلام:

    اگر هم به بهشت امید و باور نمى داشتیم و از دوزخ نمى هراسیدیم و پاداش و کیفرى در میان نمى بود؛ باز شایسته بود که در طلب مکارم اخلاق برآییم، زیرا که راه موفقیت و پیروزى، در تحصیل مکارم اخلاق است.

    (التوحید، ص۶۳)

  46. جماران می‌گوید:

    آن شب که همه میکده ها باز شوند… یارانِ خــــرابات هـــــم آواز شوند
    فــــــــارغ ز رقیب، در کنـــــارِ محبوب… طومار فراق بسته، همراز شوند

    “امام روح الله”

  47. حی علی الجهاد می‌گوید:

    سبک نوشتاری‌ شما در این متن خیلی خاص و شیرین بود …

    خداقوت

    خدا این آقای “امیر خان” را برای انقلاب حفظ کند انشالله و ایضا امثال شما را …

  48. به جای امیر می‌گوید:

    آدرس (گفت و شنود)

    گفت: «ریک سنتروم» نامزد جمهوری خواه انتخابات آینده آمریکا در یکی از نطق های انتخاباتی خود گفته است؛ یا ایران تاسیسات هسته ای خود را تعطیل کند و یا این که خودم بعد از رئیس جمهور شدن آن را تعطیل خواهم کرد!
    گفتم: چه غلط های زیادی! ۳۲ سال است که آمریکا و همه متحدانش با تمامی توان خود نتوانسته اند هیچ غلطی بکنند، چه رسد به این یارو که غوره نشده، مویز شده و رجز می خواند!
    گفت: چه عرض کنم؟!
    گفتم: ببر درنده ای در جنگل راه افتاده و به هرکه می رسید، با غرور می پرسید؛ سلطان جنگل کیست؟ و خرگوش ها و سنجاب ها و شغال ها و روباه ها و… از ترس می گفتند؛ قربان! سلطان جنگل شما هستید. و او سرمست از غرور به فیل رسید و همان سؤال را پرسید، فیل خرطومش را دور کمر ببر حلقه کرد و او را بلند کرده و محکم به زمین کوبید. و ببر در حالی که به سختی از زمین بلند می شد و از درد کمر خود را می مالید با صدای لرزانی گفت؛ قربان! یک آدرس پرسیدم، نمی دانید، بفرمائید نمی دانم، چرا بنده را لت و پار می کنید؟!

  49. سهراب می‌گوید:

    آفرین بر ادب و معرفتت حاج حسین
    عجب قلمی داری؟ دیوونم کردی نصفه شبی بخدا. چه انرژی در قلمت نهفته؟
    تو رو خدا تو رو روح شهدا مراقب خودت و این قلم باش.
    تندرست باشی،آقا سید شما هم خسته نباشی.

  50. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا حی و یا قیوم**

  51. مسلمان فارسی می‌گوید:

    چقدر فرق می کند کسی که قصه انقلاب را مینویسد با کسی که غصه انقلاب را میخورد و جقدر فرق تر می کند کسی که از غصه انقلاب قصه هاش را مینویسد.
    مستدام باشید…یاعلی.

  52. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی زرگانی”

    ساعت ۱۶:۲۳
    تعداد افراد آنلاین: ۲۵ نفر

    ماشالله حزب الله
    داداش حسین هنرمند بسیجیها فـــــــــــــدائی داری…

  53. سنگربان می‌گوید:

    سلام!
    نمردیم و حکم فائزه خانم رو هم دیدیم……
    ۶ ماه حبس و ۵ سال محرمیت از فعالیت سیاسی و فرهنگی و مطبوعاتی ……….
    این یعنی اشد مجازات…….

    البته امیدوارم همین هم اجرا بشه…..

  54. یاسر می‌گوید:

    سلام برادر…

  55. سلاله 9 دی می‌گوید:

    اگر کسی مقید باشد، نماز را اول وقت بخواند، به جایی که باید برسد خواهد رسید.

    “آیت الله بهجت”

  56. سیداحمد می‌گوید:

    تا دقایقی دیگر «قطعه ۲۶» به روز می شود…

  57. پاسدار انقلاب می‌گوید:

    سلام داداش حسین تو این ۲سال که مطالبتو میدیدم همیشه دوست داشتم مثل خودت بنویسم، تا اینکه قسمتمون شد، یه چند وقته وبلاگدار شدیم. خیلی دوست دارم گوشه قلبت جا داشته باشیم. همیشه خوندمت مارو هم بخون، خیلی دوست دارم لیکمون کنی. یا علی مدد.
    حسین قدیانی: اون متن حاج بخشی پر کشید، و عکسهاش قشنگ بود…

  58. سیداحمد می‌گوید:

    فردا سالگرد شهادت سرلشکر خلبان منصور ستاری و یارانش است؛

    نثار ارواح مطهرشان
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  59. ... می‌گوید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.