چادر روز دهم

حسین قدیانی/ نویسنده «نه ده» و «قطعه ۲۶»:

 برای زمین انداختن یک زن، کشیدن چادرش کفایت می کند، چه رسد به اینکه آن زن، نامش «فاطمه» باشد و همسرش «علی»، شهید عملیات محرم، در رودخانه «دویرج». یعنی لازم به سیلی زدن نیست!

«علی آقا» روز دهم آبان سال ۶۱ هجری شمسی در «شرهانی» شهید شد و «فاطمه خانم» روز دهم محرم سال ۸۸ هجری شمسی در تهران، زیر پل کالج، با صورت افتاد زمین. هم چادرش را کشیدند و هم زدند صورتش. داشت می رفت هیئت تا برای امام حسین اشک بریزد، اما به جای چشم، داشت از دستش قطرات خون می چکید و یکی از قطره ها سر خورد و رفت توی لانه مورچه هایی که کنار جدول خیابان، برای خودشان بروبیایی داشتند.

فاطمه خانم، تار می دید مورچه ها را. می دید و نمی دید. از کیفش که چند متری آن طرف تر افتاده بود، یک شکلات درآورد و انداخت کنار لانه مورچه ها. پوست دستش قلفتی کنده شده بود. می سوخت.

علی آقا مثل پدرم، شهید روز دهم است؛ «بابااکبر» دهم اردیبهشت سال ۶۱ و علی آقا دهم آبان همان سال. خودت حساب کن دیگر! اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر و آبان. البته حالا که داری حساب می کنی، این را هم حساب کن! از سال ۶۱ تا ۸۸ می شود چند سال؟! ۸۸ را بکن ۸۱ می شود ۲۰ سال، حالا به ۲۰ باید عدد ۷ را اضافه کنی، تا بشود ۲۷ سال! حالا حساب کن ۲۷ سال، چند هفته می شود؟! چند روز؟! چند ساعت؟! چند دقیقه؟! چند ثانیه؟!

مشکل تو با ماشین حساب موبایلت حل می شود، اما مشکل اینجاست که چادر فاطمه خانم، همان چادری بود که علی آقا قبل از اعزام به منطقه، از بازار امام زاده حسن، برایش گرفته بود و همانجا توی صحن امامزاده به فاطمه خانم گفته بود؛ قول بده اینو فقط توی هیئت امام حسین بپوشی! گفته بود؛ پول چادر از من، اشک چشم با تو! گفته بود؛ فاطمه! من، تو رو، توی خونم سهیم می کنم، تو، منو توی گریه هات شریک کن! گفته بود؛ مراقب این بچه هم باش! ما که فعلا قرار نیست ببینیمش! گفته بود؛ اگه پسر شد، اسمش با تو، اما اگه دختر شد، اسم «زهرا» خیلی قشنگه! گفته بود؛ من یک فاطمه دارم، اما یک زهرا کم دارم! گفته بود؛ فکر کنم دیگه نشه اینطوری با هم صحبت کنیم! گفته بود؛ جون منو جون حجابت، ببین چی گفتما!

بعد با هم رفتند جگرکی نبش امام زاده و ۶ سیخ جگر و ۴ تا دل و ۸ تا قلوه که فاطمه خانم عاشق همین قلوه بود، سفارش دادند و چقدر ببین بهشان چسبیده بود که علی آقا گفت: بی زحمت، ۴ تا قلوه دیگه! فقط قربون دستت، خوب رو آتیش بمونه!

***

فاطمه خانم، آنقدر که غصه پوسیده شدن چادرش را می خورد، نگران دست و صورت زخمی اش نبود. برای یک زن محجبه چادری، هیچ چیزی بدتر از درد حجاب و سوز چادر نیست، به خصوص که شوهر آن زن، وصیت کرده باشد؛ جون من و جون حجابت! اصلا علی آقا خدابیامرز، عاشق همین حجب و حیای فاطمه خانم شده بود که برای خواستگاری، پا پیش گذاشت. دیدار اول این زن و شوهر، حکایتی دارد برای خودش!

علی آقا و فاطمه خانم، چند خانه آن طرف تر از ما در یک خانه نیم بند می نشستند که به نسبت مابقی خانه های خیابان، اصلا تعریفی نداشت، با آن آجرهای نامنظم دیوارش! که به راحتی کنده می شد و نوجوان های محل، هر وقت برای تیردروازه، آجر کم می آوردند، کجا بریم، کجا نریم؛ دیوار خانه علی آقا!! دیواری که تابلو اعلانات ۲ تیم شاهین و عقاب بود؛ «تیم عقاب آماده است». انصافا هم بچه های عقاب از تیم شاهین، سرتر بودند، الا اون مواقعی که داداشِ علی آقا، می رفت و درون دروازه تیم سرخ پوش شاهین می ایستاد. معروف بود که توی آسفالت، بی خیال خونی مالی شدن، شیرجه می زد و هر وقت اراده می کرد، ۱۸۰ باز می کرد. انگار استخوان در بدن نداشته باشد. همچین چیزهایی می گفتند.

فاطمه خانم، معلم نهضت سوادآموزی بود و چقدر اصرار داشت که پای پیرزن پیرمردهای محل را بکشاند نهضت. کلاس های نهضت، توی مسجد چهارده معصوم تشکیل می شد. آخرین سال های جنگ، یکی از موشک های صدام، عدل آمد وسط حیاط مسجد، اما عمل نکرد. جلوی در مسجد، یک «فشاری» بود که آب تصفیه شده می داد بیرون. معروف بود به «آب تهران». گاهی صف فشاری از صف نفت بیشتر می شد. بعضی پیرزن پیرمردهای نهضت، دبه را می گذاشتند توی صف، و بعد از گرفتن نوبت از نفر آخر، می آمدند کلاس فاطمه خانم. خدا رحمت کند کریم آقا را. هر ۱۰ دقیقه یک بار، بدون اینکه از معلم اجازه بگیرد، می آمد و دبه هایش را دید می زد! خیلی ها به کریم آقا می گفتند؛ این کار شما اصلا درست نیست، اما کریم آقا جواب می داد؛ فاطمه خانم، جای نوه منه! دیوار به دیوار بودند کریم آقا اینا با معلم کلاس نهضت.

علی آقا توی شهرداری کار می کرد. از سوپوری و نگهبانی و رانندگی آشغالانس شروع کرده بود تا انبارداری ناحیه چند شهرداری منطقه ۱۸ که یک سرش می خورد جاده ساوه و یک سرش می رسید جاده شهریار، از بس بزرگ بود و بی در و پیکر! این اواخر علی آقا شده بود مسئول بخش مخابرات شهرداری منطقه ۱۸ که چون آدم فنی ای بود، همه ازش راضی بودند؛ از مافوق بگیر تا زیردست و ارباب رجوع. چو انداخته بودند در محل که ۲ تا تلفن عمومی خیابان محل سکونت ما، کار علی آقاست. اولین تلفن عمومی های منطقه ۱۸ که قیمت خانه های ما را حسابی برد بالا، و وقتی یکی بیشتر از اندازه با آن حرف می زد، اول با پول خرد می زدند به شیشه! هنوز توی گوش خیلی ها صدایش هست…

علی آقا بسیجی رفت جبهه. تازه ازدواج کرده بود و با کلی قسط و قرض و قوله توانسته بود یک خانه نقلی بخرد که ۳ دانگش را با شوهر خواهرش شریک بود. علی آقا پدر و مادرش سر یک تصادف، مرده بودند و فقط همین یک خواهر را داشت، به علاوه یک داداش. داداش علی آقا روز سوم خرداد، یعنی در همان عملیاتی که «بابااکبر» به شهادت رسید، شهید شد! شهادت داداش علی آقا، تیم شاهین را فلج کرد. از بچه های تیم شاهین، بعدها همه شان به شهادت رسیدند. عقابی ها فقط یک شهید داده بودند که آنهم توسط نیروهای خودی و در عملیات «کربلای پنج» طی یک فروند اشتباه به شهادت رسیده بود. یکی هم توی «کربلای چهار» اسیر دادند. همین!

اما شهادت داداش علی آقا، علی آقا را پیر کرد…

«انگاری روز قحط بود! خب، مرد حسابی، یک روز قبل از فتح خرمشهر شهید می شدی، که دل آدم نسوزد! یعنی چی که کل عملیات را زحمت بکشی، عدل، روزی که باید مزد زحماتت را بگیری، مزد زحماتت را با شهادت بگیری؟! چرا این جوری پس؟! لااقل صبر می کردی «ممد نبودی…» را می شنیدی و چه می دانم؛ توی عملیات «رمضان» شهید می شدی! همه داشتند شربت آبلیمو می خوردند، تو شربت شهادت؟! خیلی بابا دیگه تو مردی! خیلی بی معرفتی داداش کوچیکه!»

از این حرفها زیاد می زد علی آقا، در غم داداشش!

صبر کن از گوشه چشمم، این قطره اشک را پاک کنم و بعد برایت بنویسم که داداش علی آقا اصلا زن و بچه نداشت. از داداش علی آقا من فقط یک چیز، درست و حسابی و با ریز جزئیات، یادم مانده است. اینکه یک بار مرا سوار دوچرخه اش کرد و گذاشت تا دلم بخواهد بوق بزنم؛ با اون بوق مسخره اش، که از هر ۵ فشار، یک بار صدایش درمی آمد!

داداش علی آقا، جوانی ۱۵ ساله بود که فاطمه خانم هنوز هم می گوید؛ بچه به این چشم پاکی، به عمرم ندیده ام. اغلب خانه علی آقا بود. سوم خرداد، روز تولدش بود! الان ۲۷ سال است که فاطمه خانم و خواهر علی آقا، جشن تولد و جشن شهادت «مرتضی» را، دو تا یکی می کنند و یک روز می گیرند! چرا نوشتم دو تا یکی؟! جفتش یک روز بود دیگه!

کوچه ما توی عملیات «الی بیت المقدس» ۲۱ شهید داد که اگر داداش علی آقا را هم حساب کنی، می شود ۲۲ تا.  از این ۲۲ تا ۱۷ تا همان شب شروع عملیات شهید شدند. مابقی در فاصله ۱۰ اردیبهشت و اول خرداد، الا داداش علی آقا!

بیچاره بچه های شهرداری! مانده بودند خیابان را به نام کدام شهید بزنند. مثل قصه ای که برای چند کوچه آن طرف تر از خیابان ما اتفاق افتاده بود و شهرداری به اسم هر شهیدی که رضایت می داد، هفته بعدش خبر شهادت یکی دیگر را می آوردند. الان اسم این کوچه شده نسترن ۷!

این را پارسال فهمیدم، اما وسطای همان سال ۶۱ چیز مهم تری فهمیدم؛ توی کوچه ما هر چی مرد باقی مانده بود، از مرد بودن خودش خجالت می کشید، از همه بیشتر علی آقا!

***

علی آقا شب شروع عملیات محرم، جزء همان ۳۰۰ تا شهیدی بود که در رودخانه «دویرج» در منطقه «دشت عباس» و «شرهانی»، دچار سیل و آبگرفتگی می شوند و قبل از اینکه به اوج عملیات برسند، به شهادت می رسند. گاهی یک قطره آب، در عملیات محرم سال ۶۱ هجری قمری در «دشت کربلا» نمی بارد، اما گاهی همچین می کند با بچه های مردم در عملیات محرم سال ۶۱ هجری شمسی در «دشت عباس».

۲ روز بعد، فاطمه خانم فهمید که پیکر شوهرش را آب برده و دیگه علی آقا، بی علی آقا، اما چند روز بعد، که با دختر کریم آقا رفته بود روضه، خانه اخترخانم اینا، دم در خانه اخترخانم، به دختر کریم آقا گفت: الان برمی گردم! و برگشت خانه، و خواست که از داخل کمد چوبی، چادر مشکی ای که علی آقا توی امام زاده حسن برایش گرفته بود، سر کند، اما هر چی لباس ها را بالا پایین کرد، چادر علی آقا را پیدا نکرد. همه لباس ها را گذاشت زمین و دوباره با دقت بیشتری گشت. نبود که نبود! دوباره طبقه سوم کمد را نگاه کرد. حتی برای محکم کاری، مشمع نازک پلاستیکی را که کف همه طبقات کمد گذاشته بود، برداشت، اما خب! چادر نمی توانست زیر مشمع پلاستیکی باشد. آنچه آن زیر جا می گرفت، فقط یک پاکت نامه بود، که داخلش نامه ای بود با دست خط علی آقا، همراه مقداری اسکناس نو. خیلی نو! بویی می داد!

***

سلام فاطمه! قبلش البته «به نام خدا». می ترسم وقت نشه که توی جبهه برات وصیت نامه بنویسم یا نمی دونم یه چیزی بشه که نشه وصیت نامه رو، حتی خودمو به دستت برسونم. توی این پاکت، مقداری پول برات گذاشتم کنار که توی به دنیا آوردن بچه، اگر پول کم آوردی، به کس دیگه ای نگی! از چادر هم نگران نباش! برات کادو کردم، گذاشتمش توی همون جانمازم، توی همین کمد بغلی. یادت هست؛ دهم همین ماه پیش، توی امام زاده حسن برات گرفتم!

فاطمه! زنده تو بیشتر به دردم می خوره، اما اگه این بچه به دنیا اومد، اولین بوس رو از طرف من بکن! خوب تربیتش کن! خیلی به درس و مشقش برس! مراقب نمازش باش! بگو که بسیجی رفتم. بگو که دوسش داشتم. بهش بگو خمینی کی بود و ماجرا چی بود. جنگ رو بهش بگو. منافقین رو بهش بگو. انقلاب رو بهش بگو. راهپیمایی ها رو بهش بگو. اگه پسر شد، اسمش با تو، اما اگه دختر شد، اسم «زهرا» خیلی قشنگه!

اگه همدیگر رو ندیدیم، حلالمون کن! بدون که حتی توی بهشت، دلم برات تنگ می شه، چه برسه توی جنگ! اینجا که نشد یه زندگی راحت برات درست کنم؛ اگه رفتم بهشت، قول می دم! منتهی اگه تو حلالمون کنی و نریم جهنم! توی بانک، یه مقدار پول حقوقم مونده، خرج تعمیرات خونه کن! خیلی سرد می شه زمستونا اینجا!

راستی فاطمه! اگه وصیت نامه ام دستت نرسید، خُلاصش می کنم؛ مورچه های باغچه حیاط، گرسنه نمونن یه وقت. اینارو من بدعادتشون کردم. جون خون منو و جون حجابت! 

قربان تو/ علی

یک شنبه، یه روز قبل از اعزام/ در حالی که تو و اون کوچولو، آروم خوابیدین اما من آروم، بیدارم و ناآروم

***

این جور وقت ها، دل خانم ها هزار راه می رود. یعنی چه اتفاقی می توانست برای فاطمه خانم افتاده باشد… «الان که زنگ زدم، گفت؛ خیابان حافظ است»… دختر کریم آقا خیلی نگران شده بود؛ پس فاطمه خانم چرا دیر کرده؟! یک چیزهایی شنیده بود که منافقین قرار است امروز شلوغ کنند. توی هیئت خیابان ولیعصر تا مراسم شروع شه، یکی از خانم ها داشت تعریف می کرد که روز ۳۰ خرداد، چطوری از سرش چادر کشیده بودند؛ خیابون میرداماد، داشتم می رفتم میدون مادر که یه موتوری اومد طرفم. چادر رو از سرم کشیدن و از دستم درآوردن. روی پل میرداماد، برگشتن و نگام کردن و چادر رو پرت کردن آسمون… 

دختر کریم آقا از تکیه می آید بیرون و زنگ می زند به فاطمه خانم، اما گوشی اش خاموش است. دوباره زنگ می زند.

آشوب می شود دل دختر کریم آقا… که اسمش را در داستان می دانم، اما اسم واقعی اش گمانم «سادات خانم» است. درست یادم نیست.

***

دهم محرم ۶۱ گوشی بیسیم علی آقا در «دویرج» خیلی زود خاموش شد. تلاش بچه های لشکر حاج حسین خرازی، توی «دشت عباس»، برای باخبر شدن از بچه های رودخانه، حاصلی نداشت. هیچ کس بیسیم را جواب نمی داد. با آن کانال عجیب غریبی که بعثی ها حد فاصل دشت عباس و رودخانه کنده بودند، جنگ در «عملیات محرم»، شده بود از آن جنگ هایی که مرد می خواست. کانالی که بعثی ها کنده بودند، جوری بود که تا نزدیکی هایش، دیده نمی شد و چون بیشتر از ۵ متر عرض و بیشتر از ۸ متر ارتفاع داشت، رد شدن از آن غیر ممکن بود. کمی آن طرفتر، بچه های مستقر در کناره رودخانه، اسیر چه سیلی شده بودند. باید بودی و می دیدی…

***

بیسیم و گوشی علی آقا ۲۷ سال بعد از ۱۰ آبان ۶۱ حتما زنگ زده، اما پلاک علی آقا هنوز دور گردنش است. می پرسی؛ کجا؟! می گویم؛ اون آخرای رودخانه، زیر خاک! باید «دویرج» را از وسطای رودخانه بگیری و بری تا ته! باید خوب بگردی! خوبتر از بچه های تفحص! تازه! من با احتساب سال ۸۸ گفتم ۲۷ سال، الان که شده نزدیک ۲۹ سال. زیر خاک، ۲ سال، خیلی باارزش تر از روی خاک است، خیلی! آهن، زنگ می زنه، اما جنگ، زنگ نمی زنه! جبهه، زنگ نمی زنه! آدم جبهه زنگ نمی زنه! پیکر علی آقا زنگ نمی زنه! اون قرآن جیبی علی آقا زنگ نمی زنه! وصیت نامه که خب! وقت نکرد بنویسه بنده خدا!

داشت شروع می کرد، که عراقی ها از سمت غرب و باران از سمت آسمان، ریختند سر بچه ها! حالا نزن، کی بزن! حالا نبار، کی ببار!

چرا، چرا! علی آقا وقت نکرد وصیت نامه بنویسد، اما توی کادوی چادر روز دهم که گذاشته بود لای جانمازش، توی یک برگه خیلی کوچک، برای خانمش نوشت؛ فاطمه! این چادر، ارث «فاطمه زهرا»ست. تولدت مبارک، البته قبلش به نام خدا!

***

برای زمین انداختن یک زن، کشیدن چادرش کفایت می کند، لازم به سیلی زدن نیست!

می ترسم یک چیزهایی بنویسم که روح قصه را مجروح کند و به فنون داستان نویسی، صدمه بزند، اما صدمه داریم تا صدمه! گاهی قصه خراب می شود و گاهی صورت قهرمان قصه ات.

سرخ شد صورت فاطمه خانم. اول، صورتش سرخ شد و بعد افتاد زمین. بعد از اینکه چادرش را کشیدند. بعد از اینکه فحش دادند. بعد از اینکه فحش بدی دادند. بعد از اینکه فحش خیلی بدی دادند. قبل از اینکه کف زدند. قبل از اینکه هورا کشیدند. قبل از اینکه خیمه عزای امام حسین را آتش کشیدند. قبل از اینکه با سنگ بزنند توی صورت نمازگزاران ظهر عاشورا. قبل از اینکه با رنگ سبز، چهره خندان هم رزم علی آقا را، یکی دو خیابان، آن طرف تر از زیر پل کالج، روی دیوار، خشم آلود کنند. قبل از اینکه بخندند و دست بزنند و آشوب کنند ظهر عاشورا. روز عاشورا، کشیدن چادر از سر زن ایرانی، جزء برنامه های شان بود.

نمی دانم این جمله آخری که نوشتم، کجای قصه ام را خراب کرد، اما نامردی زدند فاطمه خانم را. 

این جور وقت ها، مردها بهتر می توانند از خودشان دفاع کنند، چرا که دست زن ها، به چادرشان بند است و بی دفاع. این جور وقت ها، خانم ها از حجاب شان دفاع می کنند، نه از خودشان. مثل فاطمه خانم که زخم چادر را زودتر از درد صورتش فهمید. اول، چادرش را جمع و جور کرد، بعد خودش را. کمی باید طول می کشید تا بفهمد کف دستش زخم شده و پوستش، قلفتی کنده شده. نه جانم! لازم نیست سادات، مرا ببخشند؛ بنا ندارم روضه در و دیوار بخوانم. ما این کاره نیستیم! 

اصلا حیف که دارم قصه می نویسم و الا توی نقاشی، بهتر می توان خیلی چیزها را کشید. ت… ت… بگذار بروم سر سطر!

توی نقاشی می شود… نه! توی نقاشی هم نمی شود. مدادرنگی های من، چنین جرئتی ندارند. فقط یک بار توانستند داداش علی آقا را در حال دروازه بانی از تمام مساحت مرز غرب کشور، نقاشی کنند. اصلا نقاشی خوبی از آب درنیامد، چرا که بدن گلر تیم شاهین، سر نداشت!

گفتم که! جرئت این یکی را ندارند مدادرنگی های من! آنکه جرئت کرد، بلند شود و از کیفش که کمی آنطرف تر افتاده بود، برای مورچه های گرسنه کنار جدول خیابان، شکلات بیاورد، فاطمه خانم بود. همیشه یک شنبه ها نذر می دهد. آخر علی آقا اربعین شهادتش، یک شنبه روزی، بعد از نماز صبح، به خواب فاطمه خانم آمده بود که؛ یک شنبه ها برای من نذر بگذار کنار… راستی! چقدر این چادرت بهت میاد! البته قبلش به نام خدا!!

***

چهارشنبه، اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی، فاطمه خانم و دختر کریم آقا را تقاطع خیابان شریعتی و خیابان طالقانی پیاده کرد. حوصله ترافیک کمی جلوتر را نداشت آقای راننده که بعد از پیاده کردن مسافرین، داشت «وینستون» می کشید؛ از اون پُک های عمیق و دقیق!

دختر کریم آقا مراقب فاطمه خانم بود. هنوز روپا نشده بود. چادرش را هم داده بود خیاط، وصله پینه کند. صبح رفته بود از خیاط گرفته بود و با همان چادر روز دهم آمده بود راهپیمایی. دختر کریم آقا می گفت؛ این هم تکیه امام حسین است دیگر!

یک وقت هایی هست که قطرات اشک، روی گونه صورت، راهپیمایی می کنند، مثل چهارشنبه که جان گرفته بودند گریه ها. هر نفری، یک قطره اشک بود… بعضی ها بیشتر، بعضی ها کمتر.

***

از تقاطع انقلاب و شریعتی تا زیر پل کالج، فاطمه خانم راه آمد. بیشتر از این نمی توانست. همان جا کنار جدول خیابان نشستند، و دقیقا «همان جا»!! موبایل دختر کریم آقا را گرفت و زنگ زد به علیرضا که ما اینجاییم.

علیرضا تا خودش را برساند، شده بود آخرای راهپیمایی. رفت و نشست کنار مادرش، در حالی که کفن سفید پوشیده بود و زل زده بود به جماعتی از مورچه های سیاه که کنار جدول خیابان داشتند شکلات می خوردند…   

ویژه نامه وطن امروز/ ۱۰ دی ۱۳۹۰

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله…

  2. سلاله 9 دی می‌گوید:

    یا ابوالفضل…
    عجب شروعی

    “برای به زمین انداختن یک زن، کشیدن چادرش کفایت می کند، چه رسد به آنکه آن زن، نامش «فاطمه» باشد و همسرش «علی»”

  3. سیداحمد می‌گوید:

    “برای به زمین انداختن یک زن، کشیدن چادرش کفایت می کند،
    .
    .
    لازم به سیلی زدن نیست!”

    السلام علیک یا فاطمة الزهرا…

  4. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    خشم، همیشه هم بد نیست.
    اینجوری که مینویسی یه حسی به آدم دست میده که من بهش میگم:
    “خشم مقدس”

  5. سلاله 9 دی می‌گوید:

    فکر کنم دیگه نشه اینطوری با هم صحبت کنیم!

    مراقب این بچه هم باش… یک زهرا کم دارم…ما که فعلا قرار نیست ببینیمش!

    بعضی وقت ها واژه ها را طوری کنار هم قرار می دهید که چنگ می زند بر قلب و بعد از خواندنش باید چند باری نفس عمیق کشید.
    نمی دانم چرا الان دلم به شدت “باتوم خوب و قشنگی داشتیم” را می خواهد. کاش چاپ شده بود و الان چند صفحه اش را می خواندم. اسمش هم آرام می کند آدم را.

  6. صبا می‌گوید:

    اول بگذار کمی گریه کنم برای این چادر خاکی و آن یکی چادر خاکی در مدینه و آن یکی دیگر چادری که، در کربلا بعد از حسین و عباس، نبود که خاکی بشود! بعد بیایم بگویم نفهمیدم شکلاتش به مورچه یعنی چه؟
    سلام بر فاطمه ی زهرا و ام المصائب زینب کبری سلام الله علیها

  7. آذرخش می‌گوید:

    با اسلامی ایرانی شدیدا موافقم.

    یاد سمفونی مورچه ها افتادم…

  8. سلاله 9 دی می‌گوید:

    بسم رب الفاطمه(س)

    ۱۰۷* پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:

    من نام دخترم را فاطمه گذاشتم، زیرا خدای عزوجل، فاطمه علیه السلام و هر کس که او را دوست بدارد، از آتش دوزخ دور نگه داشته است.

    (عیون اخبار الرضا، ج۲، ص۴۶)

  9. انتظار می‌گوید:

    “برای زمین انداختن یک زن، کشیدن چادرش کفایت می کند، چه رسد به اینکه آن زن، نامش «فاطمه» باشد و همسرش «علی»، شهید عملیات محرم، در رودخانه «دویرج». یعنی لازم به سیلی زدن نیست!……جون منو جون حجابت، ببین چی گفتما!”
    خدایا این واژه ها که از سر اخلاص برزبان و قلم آمده اند با دل ما چه می کنند!!! گفته اند هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند… الحق که نفس و قلم و… خداییست.
    …و من یتوکل علی الله فهو حسبه… خدایا مارا مدیون حسین-علیه السلام- و شهدا نمیران.
    ما را به دعا کاش نسازند فراموش
    رندان سحرخیز که صاحب نفسانند

  10. جواد می‌گوید:

    چند وقتی بود منتظر یک همچین متنی بودم
    پاراگراف اول رو که خوندم، مو به تنم سیخ شد

    یازهرا (سلام الله علیها)

  11. بی صبرانه منتظر ادامه شیم…

  12. چشم انتظار می‌گوید:

    خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو. خدا لعنت کنه خاتمی و موسوی و کروبی و راس فتنه رو. خدا لعنت کنه هرچی منافق پست و دون صفت رو. خدا لعنت کنه صاحب نامه ی سرگشاده رو مجدد.

  13. بی تاب هویزه می‌گوید:

    سنگین بود…

  14. پری می‌گوید:

    به یاد حضرت زینب که بعد از عاشورا از صدقه ها فقط چادر رو قبول کرد…

  15. م.طاهری می‌گوید:

    امروز از آن روزها بود که قطعه حسابی اشکم را در آورد
    متن ها خیلی قوی و دلنشین بودند
    حال و هوای نه دی گرفته قطعه، متن های قوی و تاثیرگذار

  16. ف. طباطبائی می‌گوید:

    یا زهرا…
    شروع غافلگیر کننده ای داشت.
    حسابی اشکمونو در میارید این روزها.
    خدا لعنتشون کنه که حرمتها رو شکستن روز عاشورا. به عذاب الهی گرفتار بشن.

  17. پاییز می‌گوید:

    همین چند بند که نوشتید دل آدمو آتیش میزنه،
    برای بقیه ش منتظرمیمونیم
    …………………………………
    “ما با انتظار به دنیا اومدیم”
    حسین قدیانی: و دعا کنید که خوب شود، چون هنوز دارم می نویسمش…

  18. مثل باران می‌گوید:

    {دشمن شناسی}

    سوره مبارکه ممنحنه
    آیه شریفه ۱

    یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَعَدُوَّکُمْ أَوْلِیَاء تُلْقُونَ إِلَیْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَقَدْ کَفَرُوا بِمَا جَاءکُم مِّنَ الْحَقِّ
    معنای آیه:

    ای کسانی که ایمان آورده اید، با دشمن من و دشمن خودتان دوستی نکنید. شما نسبت به آنها اظهار می کنید در حالی که آنها به آنچه از سوی حق بر شما آمده، کافر شده اند و پیامبر و شما را به جرم ایمان به خدایی که پرودرگار همه ی شماست از شهر و دیارتان بیرون می رانند ………

    ـــــپیام آیه:ـــــــــ

    کسی که به خدا ایمان دارد ذلت در برابر مستکبران را نمی پذیرد.
    به همین دلیل دشمنان خدا و ایمان، با او دشمنی دارند.
    دشمن شناسی یک اصل ضروری است مستکبران با استفاده از حربه ی دروغ و نیرنگ ، خود را طرف دار حقوق بشر، آزادی، و امنیت می نامند و نقشه های پلیدشان را پنهان می کنند.

  19. مسعودساس می‌گوید:

    السلام علیک یا فاطمة الزهرا(س)

    السلام علیک یا زینب الکبری(س)

  20. دیگر حسین قدیانی هم در قطرات اشک ما سهیم است…

  21. sarbaze1404 می‌گوید:

    سلام داداش یادش بخیر باب الجبرییل وخدا اجردهد به رهروان علی وفاطمه و محسن بن علی

  22. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    آنقدر این روزها مطالب فوق العاده و تاثیر گذار نوشتید که من دیگر برای ابراز احساس با کمبود کلمه مواجه شدم. اصلا نمیدانم برای این متن چه بگویم.
    فعلا جز اشک و اشک و اشک چیزی نداریم…

  23. به یاد سید سجاد می‌گوید:

    السلام علیک یا فاطمه الزهرا

  24. «گفته بود؛ پول چادر از من، اشک چشم با تو! گفته بود؛ فاطمه! من، تو رو، توی خونم سهیم می کنم، تو، منو توی گریه هات شریک کن! »

    چه معامله قشنگی

  25. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    ” حسین قدیانی: و دعا کنید که خوب شود، چون هنوز دارم می نویسمش… ”

    می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
    دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام…

    قلم از تو، اشک با من!

  26. چشم انتظار می‌گوید:

    قصد ندارم بگم عنوان از متن زیباتره. ولی انصافا” عنوان خیلی عاشورائیه.
    یعنی اگه فقط بنویسی (چادر روز دهم) و صفحه رو خالی بذاری. صفحه ی دل عجیب براش متن می زنه. ممنون داداش
    حسین قدیانی: تقریبا دیگه تموم شده و دارم چند بار می خونمش که ایرادهایش را بگیرم. کم پیش میاد که یه متنم آماده باشه اما چند روز باید صبر کنم برای توی قطعه گذاشتن. پای ویژه نامه وطن امروز در میانه و نباید زودتر از روزنامه، بگذارمش… حیف!

  27. سیداحمد می‌گوید:

    حیف… واقعا حیف…

    ولی همین چند جمله اول متن خرابمون کرد.
    محرم ما رو، روضه فاطمیه تکمیل می کنه. شما هم که سنگ تموم گذاشتی!

    “با صورت افتاد زمین… اول، چادرش را کشیدند… یکی هم زدند صورتش.”

  28. بی نشان می‌گوید:

    “ادامه این داستان را -که برشی از یک ماجرای واقعی است- می توانید روز …”

    اشک…………

  29. م.اشرف می‌گوید:

    سلام به همگی
    مدتی بود که فرصت نبود بیام زیارت قطعه و فقط میخواندم
    ولی یاد مادر بی تابم کرد.
    خسارت است اگر نامم در این روضه بی ریا ثبت نشود
    .
    خون قلمت چون همیشه جاری باد

  30. کبوترحرم می‌گوید:

    وحالا ی خبر خوش!!!
    .
    .
    .
    .
    .
    .سلمان رشدی احتمالا چندم به درک واصل شد!!!

  31. پری می‌گوید:

    این متن بیشتر از خانم های چادری برای مردهای باغیرت سنگینه… یا اباالفضل العباس…

  32. سلاله 9 دی می‌گوید:

    محرم هم رفت..
    ماه صفر فرا رسیده و دوستان در این ماه، صدقه را فراموش نکنند؛ علی الخصوص برای سلامتی صاحب الزمان (عج) و نائبش.

  33. چشم انتظار می‌گوید:

    به روزم:
    ۲۴۷۰ سال بعد در چنین روزی…!

  34. سایه/روشن می‌گوید:

    “پول چادر از من، اشک چشم با تو!
    من، تو رو، توی خونم سهیم می کنم، تو، منو توی گریه هات شریک کن!”
    .
    .
    .
    آن ها در معامله کردن هم متفاوت هستند.

  35. بچه آدم می‌گوید:

    ای که بستی راه را در کوچه بر فاطمه
    گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود

    اللهم العن اول ظالم الی اصحاب فتنه وساکت و مردود وانحرافی…

  36. مسعودساس می‌گوید:

    حدیث قدسی: اگر همه مردم بر ولایت علی(ع) گرد می آمدند، دوزخ را نمی آفریدم.

    امام علی(ع): اگر بر دشمنت دست یافتی، بخشیدن او را شکرانه‌ی پیروزی قرار ده.

    رسول خدا(ص): آدمی(در قیامت) با کسی محشور خواهد شد که او را دوست دارد.

    ————————————-

    {خدایا! ما حسین(ع) رو دوست داریم}

  37. سیداحمد می‌گوید:

    بچه آدم؛

    من هم از دیشب که این متن را خواندم مدام با خودم تکرار می کنم

    ای که بستی رَه به زهرا در میان کوچه ها
    گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود…

  38. mobin1414 می‌گوید:

    بسم رب الغفور
    داغ هایی که در سال هشتاد و اشک بر تن این ملت خورد، هنوز غربیند مثل صاحبانشان. وقتی از بعضی حوادث آن سال در تهران برای دوستان غیر تهرانیم تعریف میکنم، به سختی باور میکنند جریان تا این حد سنگین بوده. کاش به خاطرات تلخ و شیرین آن بیشتر پرداخته شود.

  39. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی

    افتاده نخ چادر او دست نسیمی

    تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم

    با دست خودش داده اناری به یتیمی

    حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را

    بخشیده به همسایه، چه قرآن کریمی

    در خانهء زهرا همه معراج نشینند

    آنجا که به جز چادر او نیست گلیمی

    ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم

    می سوخت حریم دل مولا چه حریمی

    آتش مزن آتش در و دیوار دلش را

    جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی

    حالا نکند پنجره را وا بگذاریم

    پرپر شود آن لاله زخمی به نسیمی
    .
    .
    .

    «سید حمیدرضا برقعی»

  40. مجید می‌گوید:

    آخیییی
    چقد دام واسه این جنس نوشته هات تنگ شده بود

  41. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین؛
    ممنون بابت گذاشتن بخشی دیگر!
    خواندنی و جذاب بود.

    {کمی برای ما پارتی بازی کنید و تا جمعه، هر شب بخش هائی از داستان را آپ کنید!}

  42. سلاله 9 دی می‌گوید:

    تکه تکه که می گذارید، عطش مخاطب را برای خواندن ادامه اش تشدید می کنید. نویسنده قهاری هستید، در داستان نویسی. خیلی ظریف و هنرمندانه مخاطب را با خودتان همراه می کنید.

    “همچین چیزهایی می گفتند.”

    “خدا رحمت کند کریم آقا را. هر ۱۰ دقیقه یک بار، بدون اینکه از معلم اجازه بگیرد، می آمد و دبه هایش را دید می زد! “

  43. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری فارس، همزمان با شب شهادت حضرت رقیه(س)
    و سالروز حماسه عظیم ۹دی، مراسم بزرگداشت
    “حماسه عاشورایی ۹دی” در مسجد ارک تهران برگزار می‌شود.

    در این مراسم که در میدان پانزده خرداد تهران و مسجد ارک برگزار می‌شود،
    آیت‌الله علم‌الهدی امام جمعه مشهد مقدس به سخنرانی می‌پردازد و حاج منصور ارضی نیز ضمن مداحی، دعای دلنشین کمیل را قرائت خواهد کرد.

    همچنین در این مراسم حسین سازور، سعید حدادیان، محمدرضا طاهری
    و محمود کریمی نیز به مداحی می‌پردازند.

  44. پری می‌گوید:

    تشکر بابت این چند پاراگراف.
    قشنگه که قبل از رفتن سر اصل مطلب یه تصویر از شخصیت های داستان برامون میسازید. تا ادامه ی مطلبو بذارید ما باهاشون رفیق می شیم!

    به نسبت مابقی خانه های خیابان، اصلا تعریفی نداشت

    اما کریم آقا جواب می داد؛ فاطمه خانم، جای نوه منه!

    همه ازش راضی بودند؛ از مافوق بگیر تا زیردست و ارباب رجوع.

  45. “و وقتی یکی بیشتر از اندازه با آن حرف می زد، اول با پول خرد می زدند به شیشه! هنوز توی گوش خیلی ها صدایش هست… ”

    اول با پول خرد می زدند به شیشه… بعدش چیکار می کردن؟

  46. آرامش می‌گوید:

    سلام
    .
    .
    .
    جواب سلام واجبه

  47. آرامش می‌گوید:

    قسمت اول این داستانو پرینت گرفتم دادم به یکی از همکارام که توی این فازها نیست واکنشش خیلی جالب بود.

  48. ف. طباطبائی می‌گوید:

    جدا جذاب می نویسید. وقتی یه موضوعی رو مو به مو و ریز شرح میدید خیلی به دل میشه. مثل این جملاتی که در مورد تلفن گفتید. سبک بیان خاطراتتون عالیه.
    خدا قوت آقای قدیانی.

  49. بیست و شیشی می‌گوید:

    چه داغ و با سرعت -تائید- می کنید.
    برید شورای نگهبان استخدام شید!!

  50. به جای امیر می‌گوید:

    تجدیدی (گفت و شنود)

    گفت: یکی از مدعیان اصلاحات گفته است «نظام از اصلاح طلبان عبور کرده و آنها را به انتخابات راه نمی دهد.»
    گفتم: نظام از مدعیان اصلاحات عبور کرده یا آنها با منافقین و بهایی ها و سلطنت طلب ها ائتلاف کردند و آشکارا به خدمت دشمنان بیرونی درآمدند و مسجد آتش زدند و به ساحت امام حسین علیه السلام اهانت کردند و به نفع آمریکا و اسرائیل شعار دادند و به دروغ ادعای تقلب کردند و… نهایتاً از نظام عبور کرده و به دامان مثلث آمریکا و اسرائیل و انگلیس پریدند؟!
    گفت: اصلاً مگر همین ها نبودند که روی شعار جمهوری اسلامی خط کشیدند و پوستر امام(ره) را پاره کردند؟ پس چه انتظاری دارند که هنوز در حلقه نظام اسلامی تعریف شوند؟
    گفتم: دانش آموزی به باباش گفت؛ بابا جون یادته پارسال از ۵ تا درس تجدید شده بودم؟ باباش گفت؛ آره، امسال چی؟ گفت؛ امسال فقط از یک درس تجدید شدم. باباش با خوشحالی گفت؛ آفرین! آفرین! حالا از چه درسی تجدید شدی؟ دانش آموز گفت؛ معدل.

  51. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    اصلا تعریفی نداشت…

    با آن آجرهای نامنظم دیوارش!

    کجا بریم، کجا بریم؛ دیوار خانه علی آقا!!

    نمی دونم، باید خندید،… اشک ریخت،… یا سکوت…؟!!

  52. مکتوب می‌گوید:

    آقای قدیانی؟
    سلام
    حس میکنم خیلی از مطالبتون الکی این همه طولانی شده
    بعضی از این نوشته ها مینی مال هستند چرا اصرار دارید یک مشت مینی مال بسیار زیبا رو به هم وصل کنید؟ به نظرم جای این مطالب بلند تو همون کتابه. کوتاه نوشتن خودش یه هنریه ها!
    البته منو بابت این درشتی ها ببخشید 🙂

  53. ناصح می‌گوید:

    خدا به شما جوانها توفیق دهد از این حوادث هم قبل از پیروزی انقلاب بود هم در زمان مبارزه با منافقین دهه ۶۰و هم در زمان جنگ. اگر در دیگر انقلابهای دنیا مثلا در کوبا یکی از این جان فشانیها بود یک عمر با آن پز داده و به عنوان سرمایه اثر بخش از ان استفاده میکردند دریغا که این انقلاب جز صاحبش (عج) دلسوزی ندارد. اگر خدا صد بار دیگر بما جوانی بدهد فدای این انقلاب و رهبر با درایتش میکنیم چون در جاهای دیگر دنیا هیچ خبری نیست نه در عالم سیاست نه در عالم مکاتب مادی نه در فلسفه شان ونه هنرشان.

  54. بیست و شیشی می‌گوید:

    سیداحمد! داداش حسین نیست؟

  55. قاصدک منتظر می‌گوید:

    عکس مدینه را که به دیوار می زنم
    پشت بقیع می روم و زار می زنم
    حالا که شعر امد و بغض مرا شکست
    حرف از نگفته های تو بسیار می زنم
    شکرانه ی نفس زدن بین روضه ها
    هر لحظه نام فاطمه را جار می زنم
    هر جا که مادری به زمین می خورد فقط
    با دست چاره بر سر ناچار می زنم
    وقتی که صحبت از در و دیوار می شود
    دیوانه وار بر در و دیوار می زنم
    حجم تمام سینه ی من تیر می کشد
    وقتی گریز روضه به مسمار می زنم

  56. صبا می‌گوید:

    ساعتی از نیمه شب گذشته بود که رفتم حرم بی بی، صحن خلوت بود و رواق خلوت؛ اینقدر که بنشینی پای ضریح و دستانت را حلقه کنی و سیر برای خودت درد دل کنی و گریه. راستش فقط برای عرض ادب آمده بودم که خانمی پرده ی رواق را کنار زد و ضریح را دیدم و خلوت را و دلم را که غنج رفت…
    اما…
    زن جوانی پای ضریح نشسته بود و بلند بلند گریه می کرد. خانمی که بالای سرش ایستاده بود دعوتش به صبر می کرد اما زن گفت: خودم صبر کنم جواب دخترش را چه بدهم، اصلا از حرف های دخترش به خانوم پناه آورده ام. یا حضرت زینب چه کشیدی خانوم؟! یا حضرت رقیه. می گفت: می گوید “به پدرم زنگ بزنید من صدایش را بشنوم” یا حضرت رقیه چه کشیدی، یا حضرت زینب. رو به قبله می ایستد و با دستان کوچکش دعا می کند “خدایا پدرم را شفا بده.”
    زن که از شدت ضعف و گریه نا نداشت زار میزد که خدایا؛ به معصومیت دست های کوچکش…
    و اما! نمی دانم یک دقیقه تاب آوردم یا نه!
    راستش سهم سلام ستاره ها به خانوم را نیز از شدت اندوه فراموش کردم ولی به یادتان بودم.
    الهی به حق دست های کوچکی که گره های بزرگ را باز می کند؛ گره از مشکل این زن و همه ی ستاره های حضرت ماه باز کن.

  57. صبا می‌گوید:

    بنابر نقلی امروز اسرای آل رسول (صلی الله علیه و آله) را وارد بر مجلس یزید (لعنه الله علیه) کردند.
    الشام الشام الشام

  58. مالک می‌گوید:

    اسلام علیک یا ابا عبدلله.
    حسین جان از کربلای بحرین هم بنویس.
    خدا را شکر که رکاب را یک محرم گرفت یا زینب
    بعد از تو چی اومد سر زینب. برادر زینب! آتیش افتاده به پر زینب .برادر زینب!

  59. سلاله 9 دی می‌گوید:

    می‌دونم “بابا” دو بخشه: یه بخش توی صحرا، یه بخش بالای نیزه؛
    اما این که “عمو” چند بخشه، فقط بابا می‌دونه…

  60. ف. طباطبائی می‌گوید:

    با اجازه مسئول مربوطه!!

    افراد آنلاین ۲۰ نفر

    اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم.

  61. آذرخش می‌گوید:

    چه جالب! فکر نمی کردم کس دیگه ای غیر از من از کلمه “آشغالانس” استفاده کنه!

    ادامه اش هم مثل اولش قشنگ بود. دست مریزاد.

  62. ف. طباطبائی می‌گوید:

    آذرخش عزیز
    خیلی ها جز شما از کلمه آشغالانس استفاده می کنن!!

  63. آذرخش می‌گوید:

    خدمت ف. طباطبایی عزیز با اجازه مسئولین مربوطه:

    چه می دونم والا. شاید پیش نیومده تا حالا کسی جلوی من از آشغالانس استفاده کنه.
    والا
    😀

  64. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم!

    به متن قسمت هایی اضافه شده و در قسمت قبلی هم، پاراگرافی زیاد شده است…

  65. آذرخش می‌گوید:

    هی می خوایم نگیم، هی نمی ذارید!
    خیلی زیباست. اینجوری که تعریف می کنید تمام صحنه ها رو به وضوح می تونیم تجسم کنیم.
    ایول.

  66. سیداحمد می‌گوید:

    “لااقل صبر می کردی «ممد نبودی…» را می شنیدی و توی عملیات «رمضان» شهید می شدی! همه داشتند شربت آبلیمو می خوردند، تو شربت شهادت؟! خیلی بابا دیگه تو مردی! خیلی بی معرفتی داداش کوچیکه!»”

    داداش خیلی عالی می نویسید!
    وقتی قسمتی جدید به مطلب اضافه می کنید، مزه اش به این است که از اول شروع کنیم و بخوانیم…

  67. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    طوری ماجرا را شرح می دهید که لحظه لحظه اش را می شود تصور کرد.
    این قسمت را خیلی با احساس و عالی بیان کردید:

    “بعد با هم رفتند جگرکی نبش امام زاده و ۶ سیخ جگر و ۴ تا دل و ۸ تا قلوه که فاطمه خانم عاشق همین قلوه بود، سفارش دادند و چقدر ببین بهشان چسبیده بود که علی آقا گفت: بی زحمت، ۴ تا قلوه دیگه! فقط قربون دستت، خوب رو آتیش بمونه!”

  68. صبا می‌گوید:

    خصوصی
    شرمنده جسارت است ولی قسمتی که دوم گذاشتید به اندازه ی قسمت اول و سوم قشنگ نشده! شایدم چون من تکه تکه خواندم اینطور به نظرم رسید. پشت هم بخونم، اینجور نباشه.
    حرف های علی آقا در غم داداشش قشنگ بود!
    از “پوسیده شدن” برای از بین رفتنی که مشمول زمان باشد استفاده نمی شود؟ پوسیده شدن از نظر مشمولیت زمانی دور تر از پاره شدن نیست؟ (در مورد چادر)
    حسین قدیانی/ عمومی: فقط اینکه لطفا انتقادات تان را نزنید خصوصی! به خصوص این قبیل نقدها که محتوایی است. فعلا جوابی به نقدتان نمی دهم تا قصه را کامل بگذارم توی قطعه. درباره پوسیدگی، اینکه در داستان گفته شد، می تونه درست باشه…

  69. صبا می‌گوید:

    چشم سعی خودم را می کنم. اما اینقدر بچه ها صادقانه، زیبایی های متن را میگویند که آدم خجالت می کشد انتقادی بکند!

  70. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    سید بزرگوار نظر قبلی من خیلی اشکی احساسی بود.!!!!
    واسه همین تاییدش نکردین؟
    و اما بعد…..
    با این داستان لحظه به لحظه می شود زندگی کرد. از آن نوع زندگی هایی که روزمرگی نیست. ادای زندگی نیست. خود خود زندگیست!!!!!

    علی آقا بسیجی رفت جبهه. تازه ازدواج کرده بود و با کلی قسط و قرض و قوله توانسته بود یک خانه نقلی بخرد که ۳ دانگش را با شوهر خواهرش شریک بود. علی آقا پدر و مادرش سر یک تصادف، مرده بودند و فقط همین یک خواهر را داشت، به علاوه یک داداش.

    فاطمه خانم، معلم نهضت سوادآموزی بود و چقدر اصرار داشت که پای پیرزن پیرمردهای محل را بکشاند نهضت. کلاس های نهضت، توی مسجد چهارده معصوم تشکیل می شد. آخرین سال های جنگ، یکی از موشک های صدام، عدل آمد وسط حیاط مسجد، اما عمل نکرد.

  71. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    ” دیدار اول این زن و شوهر، حکایتی دارد برای خودش! ”

    کاش می شد، می خواندیم!!

  72. مثل باران می‌گوید:

    قطعه همیشه بویِ تازگی میده، زندگی از یه نوع دیگه اش اینجا جریان داره.
    .
    .
    فتبارک الله…

  73. سلاله 9 دی می‌گوید:

    کلا نه فوتبال می بینیم و نه علاقه ای دارم؛ اما همیشه اشارات فوتبالی متن های تان، را می پسندم. به موقع و به جا و زمانی که ذهن درگیر بخشی از متن است، یک گریزی هم به فوتبال می زنید. ارتباط قشنگی برقرار می کنید بین این دو. مثل آن ابتدا که از دیوارخانه علی آقا و تابلو اعلانات ۲ تیم و آجرش برای دروازه و شیرجه های داداش علی آقا گفتید. مثل این عبارت متن:

    “داداش علی آقا روز سوم خرداد، یعنی در همان عملیاتی که «بابااکبر» به شهادت رسید، شهید شد! شهادت داداش علی آقا، تیم شاهین را فلج کرد. از بچه های تیم شاهین، بعدها همه شان به شهادت رسیدند.”

    خیلی قشنگ بیان می کنید. یاد ” ۷۲ دقیقه قبل از شهادت” افتادم.

  74. سلاله 9 دی می‌گوید:

    {شهادت داداش علی آقا، علی آقا را پیر کرد…}

    ” انکسر ظهرى *** پشتم شکست…”

    «برخیز ای برادر، بنگر عَلم زمین خورد؛ وقتی فتادی انگار، کل حرم زمین خورد»

  75. سنگربان می‌گوید:

    چادر روز دهم!!
    عاشورایی بود این چادر ، با این که داستان از مدینه شروع شد….

  76. چشم انتظار می‌گوید:

    هر بخشی که اضافه می کنید، آتیش دل رو شعله ور تر می کنه. از خودم می پرسم یه مرد اونجا نبوده آیا یه مرد؟
    شهادت حضرت رقیه تسلیت باد.

    ز اشک دیده به خاک خرابه بنْوشتم
    به طفل خانه به دوش، آشیانه لازم نیست
    نشان آبله و سنگ و کعب نی کافی است
    دگر به لاله ‌ی رویم، نشانه لازم نیست
    به سنگ قبر منِ بی‌ گناه بنْویسید
    اسیر سلسله را، تازیانه لازم نیست
    مرا ز مُلک جهان، گوشه ‌ی خرابه بس است
    به بلبلی که اسیر است، لانه لازم نیست
    .
    .
    .
    پژوهشی در هویت تاریخی حضرت رقیه(س)
    http://www.sibtayn.com/fa/index.php?option=com_content&view=article&id=4107&Itemid=2633

  77. سایه/روشن می‌گوید:

    “کربلا که رفتی
    خواهی دید،
    آزمون نه چنان سهل است که می پنداشتی!”
    .
    .
    علــی
    اکبــــر
    بقایی:::………….

  78. چشم انتظار می‌گوید:

    چه حکایت غریبی است این حکایت شهادت در روز دهم.
    علی آقا، در روز دهم آبان ۶۱ در شرهانی…
    بابا اکبر، در روز دهم اردیبهشت ۶۱ در عملیات الی بیت المقدس…
    فاطمه خانوم، در روز دهم محرم ۸۸ در تهران زیر پل کالج…
    .
    .
    .
    و روزهای دهم دیگری در راه است.

  79. زهرا می‌گوید:

    امشب اینجا بیشتر از همیشه بوی کربلا می آد.
    محتاج دعای خیر دوستان.

  80. چشم انتظار می‌گوید:

    دود است و آتش و خون، درد است و داغِ مجنون
    روزی فدک دو پاره، یه روز چادرِ پر خون
    فاطمه با صورتش، نقشِ زمین گشت و خورد
    ضربه ای از سنگِ سخت، کشیده ای از زبون
    مگر چه جرم او بود؟ گریه برای حسین(ع)
    جای چشمِ پر از اشک، می چکد از دست، خون
    سهمِ لانه ی موران، بهرِ زمستان سرد
    قطره ای از خونِ او، تحفه ی یوم الجنون
    شهیدِ روز دهم، همسری از جنس نور
    علیِّ والا سرشت، ستاره ی آسمون
    روزِ دهم زِ آبان، وان دهِ اردیبهشت
    علی و بابا اکبر، پَر زده تا فتحِ خون
    قصه ی چادر سیاه، حکایت عجیب و
    حکایت غریبِ عهدِ لیلی و مجنون
    سهم فاطمه خون و، سهم علی اشک عشق
    شراکت عاشقی، روایتی از درون
    ایشالا تا یکی دو ساعت دیگه، تا همون جایی که متن رو نوشتید چند بیت دیگه تقدیم محضرتون می کنم.

  81. مهره اضافه می‌گوید:

    قطعه قطعه مهره
    فاطمه! من، تو رو، توی خونم سهیم می کنم، تو، منو توی گریه هات شریک کن! …..
    .
    .
    .
    منتظر بقیه شم ….
    ممنون ک هستین (:

  82. چشم انتظار می‌گوید:

    این هم ادامش. ببخشید که قافیه به تنگ آمد.

    چادر هیئت کجا، فرشِ زمین گشت، هان؟
    زیرِ پلِ کالجِ سالِ فتنه ی تهرون
    فاطمه را از کتک، ننگ و غم و باک، نیست
    پارگیِ چادر و سوزش زخم زبون
    بزمِ دل و قلوه و آن جگرِ داغِ داغ!
    بعدِ خرید چادر، قبلِ رفتنِ مجنون
    شام شبِ شهادت، یا که شب جدایی
    وعده ی دیدارشان، نزد امامِ گلگون
    معلم نهضت و حجاب فاطمی اش
    باعث ازدواجِ دو اَنجُمِ کهکشون
    یادِ صف دبّه و آجرِ لقِّ منزل!
    دروازه ی زمین و پنجره ی آسمون
    تیم عقاب و شاهین، همیشه آماده اند
    به یمن آجرایِ منزل مردِ میدون
    شهر، همه دست او، فاطمه دلبست او
    هم نفس و هم رکاب، هم قدم و هم زبون
    بین همه مشاغل، سوپوری محله
    راننده ی آشغالانس، ریاست تلیفون!
    برادر شهیدش، گلرِ تیم شاهین
    الی بیت المقدس، مردانه زد به میدون
    کاش که اندکی او، مکث و تأنّی اش بود
    وقت سرود ممد، پُر شده بود آسمون
    چادر روز دهم، تمام غیرت ماست
    باعث این فتنه را سپرده اند به قانون!

  83. سیداحمد می‌گوید:

    “داداش علی آقا…
    سوم خرداد، روز تولدش بود! الان ۲۷ سال است که فاطمه خانم و خواهر علی آقا، جشن تولد و جشن شهادت «مرتضی» را، دو تا یکی می کنند و یک روز می گیرند! چرا نوشتم دو تا یکی؟! جفتش یک روز بود دیگه!”

    نمی دانید خواندنش چه لذتی دارد…

    قشنگ می نویسی داداش حسین کلا!

  84. چشم انتظار می‌گوید:

    لحظه به لحظه مشتاق تر می شویم برای رسیدن به پایان این داستان حقیقی.

  85. “عقابی ها فقط یک شهید داده بودند که آنهم توسط نیروهای خودی و در عملیات «کربلای پنج» طی یک فروند اشتباه به شهادت رسیده بود. یکی هم توی «کربلای چهار» اسیر دادند. همین!”

    این جملات برای نشان دادن عرق شما به تیم پرشهید شاهین به جاست ولی:

    “روزی که باید مزد زحماتت را بگیری، مزد زحماتت را با شهادت بگیری؟! “به شخصیت علی آقا نمی یاد چنین حرفی بزنه.
    حسین قدیانی: «الان انکسر ظهری» چی؟!! به شخصیت امام حسین میاد؟!!… و اما قطعا درباره جنگ، سیاهنمایی به بهانه واقع نمایی نمی کنم، اما واقعیت را قربانی هم نمی کنم، هم چنان که حقیقت را. ببینید! مادر شهیدی را می شناسم که تقریبا هر روز از شهادت بچه اش ناله می کند و دقیقا هم از شهادت بچه اش، اما در عین حال، اصلا هم پشیمان نیست و شیرزنی است برای خودش. کاش بتوانیم این جور چیزها را درست با هم جمع کنیم. به هر حال از دوستانی که نقد می کنند و فضا را از حالت یکنواخت، خارج می کنند، ممنون، حتی اگر نقدشان را قبول نداشته باشم، باز هم ممنون.

  86. پری می‌گوید:

    صبر کن از گوشه چشمم، این قطره اشک را پاک کنم و بعد برایت بنویسم…

  87. پاییز می‌گوید:

    یعنی چی که کل عملیات را زحمت بکشی، عدل، روزی که باید مزد زحماتت را بگیری، مزد زحماتت را با شهادت بگیری؟! چرا این جوری پس؟! لااقل صبر می کردی «ممد نبودی…» را می شنیدی و چه می دانم؛ توی عملیات «رمضان» شهید می شدی! همه داشتند شربت آبلیمو می خوردند، تو شربت شهادت؟! خیلی بابا دیگه تو مردی! خیلی بی معرفتی داداش کوچیکه!»

    فقط ۱۵سال داشت.

    دلم آشوب شد.

  88. مثل باران می‌گوید:

    انتظار سخته،سخته انتظار
    انتظار جمعه یه طرف…
    انتظار کامل شدن این داستان هم یه طرف…

  89. آخ جون فونت درشت!!!!!!

  90. دور دست را نگاه کن…
    نوری نمی بینی؟
    نسیمی که می وزد…
    عجب عطر خوشی دارد.
    از عطر گل یاس هم بهتر است…

    هان ، نزدیک جمعه است…

  91. چوک دیریا می‌گوید:

    عجب داستان خفنی
    چه توپ بودن علی آقای داستان ما یعنی داستان شما
    همسر علی آقا واقعا مظلوم واقع شده
    راستی دم علی آقا گرم با جیگرکی رفتنش ما که مجرد بودیم دلمون آب شد

  92. از بچه های فکه می‌گوید:

    خیلی دوست دارم آخر این داستان را بدانم یا پیش بینی کنم که با چه کسی و چه چیزی و در چه صحنه ای، تمام می شود.

    داداش حسین! چند کلمه است؟
    حسین قدیانی: فکر کنم ۳ برابر اینکه الان گذاشتم.

  93. به جای امیر می‌گوید:

    پیتزا (گفت و شنود)

    گفت: تعدادی از مدعیان اصلاحات که به آمریکا و اروپا پناهنده شده اند نامه اعتراض آمیز شدیداللحنی خطاب به جبهه اصلاحات نوشته و منتشر کرده اند.
    گفتم: چی نوشته اند؟!
    گفت: نوشته اند اگر شعار تقلب در انتخابات دروغ بود چرا با این ادعا ما را آواره کرده و به خاک سیاه نشانده اید و اگر تقلب واقعیت داشت چرا می خواهید در انتخابات شرکت کنید؟!
    گفتم: جبهه اصلاحات که انتخابات را تحریم کرده و فقط گفته است که افراد عضو این جبهه می توانند به صورت منفرد در انتخابات شرکت کنند!
    گفت: معترضان در نامه خود نوشته اند؛ مگر جبهه اصلاحات چیزی غیر از مجموعه اعضای آن است؟! چرا باز هم قصد فریب و نیرنگ دارید؟!
    گفتم: چه عرض کنم؟! رئیس دادگاه از بازپرس مربوطه درباره پرونده یک کلاهبردار حرفه ای که هر روز با یک ترفند جدید کلاهبرداری می کرد، سؤال کرد و بازپرس در پاسخ نوشت، این متهم مثل «پیتزا» می ماند. جعبه اش مربع است، وقتی در جعبه را باز می کنی، پیتزای دایره ای درون آن است و موقع خوردن مثلثی شکل است!

  94. سیداحمد می‌گوید:

    چقدر عالی؛
    خوشحالم بخش زیادی از متن مانده!

    البته به تجربه عرض می کنم که مطالب داداش حسین قابل پیش بینی نیستند!
    ایشان آنقدر هنرمندانه فضاهای مختلف را به هم گره می زنند که مخاطب فکرش را هم نمی کند.
    آغاز فوق العاده تاثیر گذار این متن و ادامه ای کاملا متفاوت و رفتن به سالهای دور، چیزی بود که اصلا انتظار نداشتیم.
    بی صبرانه منتظر کامل شدن متن هستیم…
    حسین قدیانی: این هم به خاطر علاقه ام به بچه های قطعه… چند کلمه دیگر از داستان، چسبیده به همین جایی که تا الان گذاشتم؛
    «کوچه ما توی عملیات «الی بیت المقدس» ۲۱ شهید داد که اگر داداش علی آقا را هم حساب کنی، می شود ۲۲ تا. از این ۲۲ تا ۱۷ تا همان شب شروع عملیات شهید شدند. مابقی در فاصله ۱۰ اردیبهشت و اول خرداد، الا داداش علی آقا!

  95. سلاله 9 دی می‌گوید:

    آقای قدیانی؛ خیلی کم کم اضافه می کنید. من چون می خواهم از اصل قصه دور نشوم هر دفعه که بندی اضافه می کنید، از ابتدا می خوانمش. حساب کنید تا به حال چند بار خوانده ام جملات ابتدایی متن را، اما هر دفعه لذت مضاعفی می برم از خواندنش. دوست داریم زودتر ببینیم چه می شود؟
    حسین قدیانی: واقعا دیگه این هم از مضرات کار توامان در روزنامه و وبلاگ است؛ باید صبر کنیم عجالتا تا جمعه غروب. همین هایی را هم که اضافه کرده ام، یواشکیه!!

  96. حی علی الجهاد می‌گوید:

    شهید مصطفی ردانی‌پور:

    خواهرم، سرخی خونم را نزد سیاهی چادرت به امانت می‌گذارم، پس امانت‌دار خوبی باش.

    و فاطمه سلام‌الله علیها سیاهی چادرش را با سرخی خونش به دست فاطمه خانم سپرد و علی علیه‌السلام خوب صبر و طاقت و غیرتش را در دل علی آقا به ودیعه نهاد … این فاطمه خانم هم خوب امانت‌دار بود برای پاسداری از آن سرخی و این سیاهی …

  97. حی علی الجهاد می‌گوید:

    وقتی داشتم این متن را می‌خواندم به این فکر می‌کردم که این متن واقعی است؟ دلم می‌خواست واقعی باشد و بود!

    زمین کوچه شما چه حالی کرده با این همه اشک مادر و پدر شهید … با این همه مناجات و دلدادگی شهید … حتی با خون‌های همین فوتبالیست‌هایی که گل‌کوچیک بازی می‌کردند روی آسفالت این زمین …

    چقدر دلم گرفته … همین!
    حسین قدیانی: کلیت این قصه، واقعی است خب، اما مگه می تونم به تخیل خودم بگم که وارد ماجرا نشو؟! گزارش نیست و روایت نیست، بلکه قصه است ولی مطمئن باشید ۶۵ درصد قصه، کاملا واقعی، و نزدیک ۸۵ درصد قصه، مطابق بر واقعیت است. مابقی هم اراجیف خیال ما! و اما گفتین که دلتون گرفته! اصولا دلی که نگیره، دل نیست و اصلا دل را خدا آفریده برای همین گرفته شدن ها!! همین!!

  98. آذرخش می‌گوید:

    با هر قسمت جدیدی که می ذارید، بدجوری خون به دل ما می کنید.
    آخخخخخ…
    حسین قدیانی: این الان خودش جرمه!! قوه قضائیه باید منو دستگیر کنه!! راستی! می گن هفته پیش، «ف. ه» باز هم «ق. ق» رو محاکمه کرد، غیر علنی؟!!!!

  99. آذرخش می‌گوید:

    باز هم سه روز دیگه مهلت خواستن که دفاعیه بدن.
    از اون سه روزها ها!!!
    زهی خیال باطل که به خانم میرفندرسکی بگن بالای چشمت ابروئه.

    اون نامه هه چی شد حالا؟
    حسین قدیانی: دارم می نویسمش!

  100. آذرخش می‌گوید:

    سماق که نداریم. ولی دارم لواشک می مکم تا بنویسیدش!
    حسین قدیانی: من یعنی اگه عمرم فردا تموم نشه، به خدا قسم، نامه رو توی قطعه ۲۶ آپ می کنم. جدی می گم… به خدا پیرم کرد این نامه کوفتی! فوقش می ریم زندان دیگه… بهتره تا اینکه هر روز کامنت کنین اون نامه چی شد!! این نامه چی شد!! مرگ یه بار، شیونم یه بار!!

  101. سیداحمد می‌گوید:

    ما که کلا از ق.ق دل خوشی نداریم و به اسمش آلرژی داریم؛
    ولی خودمونیم این همه شجاعت صادق جان! را جای دیگری هم سراغ دارید؟

  102. تاریخ به ما دروغ می گوید!
    ای کاش چنین می بود؛ ای کاش…
    آیا در چنین شبی است…
    مـ ـجـ ـلـ ـس بـ ـزم یـ ـزیـ ـد . . .
    گوش ها کر شوند بهتر است!
    جان ما تحملش را توان ندارد!

  103. سایه/روشن می‌گوید:

    لطفا درباره ی خیال هاتون که به متن جذابیت میدن این جوری حرف نزنین.

  104. قاصدک منتظر می‌گوید:

    نمی دونم چرا حسی که از خوندن این داستان دارم شبیه همون حسیه که داستان ۷۲ دقیقه قبل از شهادت رو می خوندم. شاید از تکه تکه گذاشتن متن باشه یا شهدای این داستان در خلق داستان ۷۲ دقیقه قبل از شهادت نقش داشته باشند. به هر حال در کارتون استادید. خوش به حال فاطمه خانوم و علی اقا که داستان زندگیشون رو شما این قدر لطیف و قشنگ نوشتید.

  105. سیداحمد می‌گوید:

    آذرخش؟؟؟

    به خدا من تازه بعد از بدبختی های پارسال، به آرامش رسیدم!
    چه کار دارید به نامه؟
    داداش شما نشنیده بگیر!!!
    ای خدا ازت نگذره استوانه!
    حسین قدیانی: یه ۱۰ دقیقه صبر کنین، الان توی ستون یمین، نامه را آپ می کنم. به خدا دیگه خسته ام کردن اینا! ذله شدم!!

  106. آذرخش می‌گوید:

    ای بابا. این چه حرفیه! ایشالا صد سال زنده باشید.
    خوب شما آپ کنید ما جاتون می ریم زندان. بچه که زدن نداره.
    والا.

    خوب ننویسید هم ایرادی نداره که! ولی بده هر چند وقت یه بار الکی به هیجان بیایم؟

  107. آذرخش می‌گوید:


    حسین قدیانی: فقط چند دقیقه صبر کن و بعد برو ستون یمین.

  108. حی علی الجهاد می‌گوید:

    آخ جون نامه!

    جدی جدی حالا می‌خواید بذارید؟!

    دل ما که برای نواختن این یارو استوانه عجیب تنگ شده، اما به‌خدا طاقت نگرانی و اضطراب نداریم! پارسال کم کشیدیم! مردیم و زنده شدیم تو اون دوران … ولی چه روزایی بودها!
    حسین قدیانی: به خدا دارم درستش می کنم؛ ۲ دقیقه امون بدین…

  109. سایه/روشن می‌گوید:

    نذارینش.
    من که طاقت ندارم.
    حالا اون یه چیزی گفت.
    حسین قدیانی: دارم آپ می کنم؛ فقط یه دقیقه! تازه! می گذارمش ستون اصلی!!

  110. حی علی الجهاد می‌گوید:

    ببخشید من اون‌جوری گفتم‌ها! اما از ما گفتن بود! پس فردا با کمپوت اومدیم گفتیم دیدید گفتیم نگید نگفتید!

    عجب گفت در گفتی شد!

  111. سایه/روشن می‌گوید:

    آذرخش! بعدا کار مهمی باهات دارم!

  112. قاصدک منتظر می‌گوید:

    شما رو به خدا بی خیال!
    این جا دیگه صحبت از صادق جان نیستا, پای صادق خان میاد وسط!

  113. پسر شهید می‌گوید:

    سلام برحسین یا زهرا

  114. سلامتی نائب المهدی صلوات

  115. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین
    خواهشا” دیگه کار ویژه نامه انجام ندین! آدم خون جیگر می شه. یا حداقل فاصلش رو کم کنید.

  116. سیداحمد می‌گوید:

    “بیچاره بچه های شهرداری! مانده بودند خیابان را به نام کدام شهید بزنند.
    .
    شهرداری به اسم هر شهیدی که رضایت می داد، هفته بعدش خبر شهادت یکی دیگر را می آوردند.
    .
    .
    الان اسم این کوچه شده نسترن ۷!”

  117. سیداحمد می‌گوید:

    “گاهی یک قطره آب، در عملیات محرم سال ۶۱ هجری قمری در دشت کربلا نمی بارد، اما گاهی همچین می کند با بچه های مردم در عملیات محرم سال ۶۱ هجری شمسی در «دشت عباس».”

    چقدر زیبا می نوسید…

  118. فرص الخیر می‌گوید:

    سلام
    حرف نه دی که می شود یاد عاشورا در ذهنم زنده می شود
    حیف که فرصت نشد بقیه قسمت ها را بخوانم
    امکانش نیست که زیر مطلب لینک مرتبط بدید و باقی قسمت ها رو بگذارید؟

  119. ف. طباطبائی می‌گوید:

    “وسطای همان سال ۶۱ چیز مهم تری فهمیدم؛ توی کوچه ما هر چی مرد باقی مانده بود، از مرد بودن خودش خجالت می کشید، از همه بیشتر علی آقا!”

    اشاره ظریفی بود…

  120. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “الان اسم این کوچه شده نسترن ۷!”

    دیدن و شنیدن و خواندن بعضی چیزها، عجیب داغ می گذارد، روی دل…
    جدیدا هم زیاد داغدارمان می کنند با این کارهای شان و نسترن و سوسن و سنبل و یاسمن و مریم.
    حسین قدیانی: با همه بچه ها هستم؛ الان یک سوم متن را گذاشته ام. حدس می زنید داستان، چگونه و در کدام روز و با چه صحنه ای و چه جور تمام شود؟! اصلا آیا می شود پیش بینی کرد؟! تا الان نقطه قوت قصه و ضعفش کجا بوده؟! کجا خسته کننده شده و کجا قشنگ؟!

  121. سنگربان می‌گوید:

    “گاهی یک قطره آب، در عملیات محرم سال ۶۱ هجری قمری در «دشت کربلا» نمی بارد، اما گاهی همچین می کند با بچه های مردم در عملیات محرم سال ۶۱ هجری شمسی در «دشت عباس»”
    مقایسه قشنگی بود……

    اگه ماجرای آشنایی علی و فاطمه خانم می نوشتید بهتر نبود؟! قصد ندارید تا آخر قصه بگید؟!
    برام جالب بدونم چه جوری عاشق حجب و حیای این خانم شد…………

  122. چشم انتظار می‌گوید:

    دو مطلب:
    یکی اینکه نحوه ی آشنایی و ازدواج علی آقا با فاطمه خانوم، با این که فصل مهمی است گذرا اشاره شد و به نظر من، بهتر بود کامل تر به اون پرداخته می شد. به عبارتی گفتمان خواستگاری و حواشی و قرار مدارها…
    دوم این که از خواهر علی آقا، مطلب چندانی ننوشتید و همچنین از پدر و مادرش. شاید لازم نبوده.

  123. چشم انتظار می‌گوید:

    اشاره به مورچه ها و قطره ی خون، خیلی زیبا و تاثیر گذاره.
    اما نحوه ی برخورد فاطمه خانوم با مورچه ها، یعنی در آوردن شکلات و ادامه ی ماجرا، توی اون موقعیت خاص و وقتی اطرافش رو جمعی از وحوش گرفتند، شاید اگه تغییر می کرد بهتر بود. یا حداقل شکلات رو از درون کیفش که چند متر اون طرف تر افتاده بود در نمی آورد. می تونست تو دستش باشه و خون آلود.
    شاید قصد شما این بود که بگین چنان محکم پرت شده، که کیف فاطمه خانوم چند متر اون طرف تر افتاده. ولی رفتن به سمت کیف در حضور آشوب طلب ها می تونه با مقاومت اون ها مواجه بشه و از ترس این که نکنه تو کیفش شیئ خاصی داشته باشه، اون رو ازش بگیرند.
    حسین قدیانی: نقد اولت می تونه وارد باشه، فقط به این دلیل که تا آخرش رو نخوندی و نمی دونی. در اون صورت، اصلا وارد نیست!

  124. چشم انتظار می‌گوید:

    نمی دونم، همونطور که سید احمد گفتند؛ واقعا” نمی شه متن های شما رو پیش بینی کرد. و به قول معروف نوشته های شما فیلم هندی نیست که اول و آخرش معلوم باشه. ولی فکر می کنم ختم ماجرا، یه جورایی به نه دی مربوط بشه.

  125. چشم انتظار می‌گوید:

    یکی از بارزترین نقاط قوت این قصه عنوانشه. که خیلی با مسماست. یعنی خودش حرف داره یه جور ایدئولوژیه.
    نقطه ی قوت دیگش حقیقت بودنشه. می شه داستان های زیبا و متعددی گفت که زاییده ی فکر هنرمند نویسنده است، اما واقعی بودن به فهم بهتر مطلب برای خواننده خیلی کمک می کنه.
    یک نکته ی قوت متن های از این دست که شما می نویسید و در چند جای دیگه هم فرمودید، ارتباط تنگاتنگ بین قهرمانان اصلی داستان با مولفه هایی چون ورزش، رفاقت، از پیش آسمانی نکردن مردان آسمانی، و مطایبه های ملیح و البته معقول که خواننده علاقمند به ادامه دادن اون میشه. حلقه ی مفقوده ی خیلی متن های ارزشی و ایثار و شهادت است همین معیار هاست.

  126. چشم انتظار می‌گوید:

    بعضی مواقع در پرداختن به فراز هایی از داستان چنان موضوع رو موشکافانه بررسی می کنید که اگر به اون نپردازید یا خواننده با خودش فکر کنه اگر به اون نمی پرداختید شناخت عمیقی از کل داستان دستگیر وی نمی شد. البته نمی دونم این کار جزو نقاط قوته یا ضعف یا هیچ کدوم. مثل:
    حالا که داری حساب می کنی، این را هم حساب کن! از سال ۶۱ تا ۸۸ می شود چند سال؟! ۸۸ را بکن ۸۱ می شود ۲۰ سال، حالا به ۲۰ باید عدد ۷ را اضافه کنی، تا بشود ۲۷ سال! حالا حساب کن ۲۷ سال، چند هفته می شود؟! چند روز؟! چند ساعت؟! چند دقیقه؟! چند ثانیه؟!
    مواردی پیش می آید که احساس می کنم بهتر است شرح بیشتری از اون بخونیم. البته شاید این از روش های ایجاد انگیزه در مخاطب باشه. یا مثلا در این داستان یه جا موضوع رو می پیجونین که احتمال می دم از نگفتن اون هدف دارید مثل این تیکه:
    الان ۲۷ سال است که فاطمه خانم و خواهر علی آقا، جشن تولد و جشن شهادت «مرتضی» را، دو تا یکی می کنند و یک روز می گیرند! چرا نوشتم دو تا یکی؟! جفتش یک روز بود دیگه!
    خواهر علی آقا همون خواهر آقا مرتضاست دیگه!

  127. پری می‌گوید:

    شاید قراره به “زهرا”شون ربط پیدا کنه. الان حتما بزرگ شده.
    وقتی میگید “در کدام صحنه” حتما یه صحنه ی خاصی باید باشه. شاید… شاید… شاید می خواید قوه ی تخیل ما رو تست کنید! و الا معلومه که ما نمیتونیم حدس بزنیم داداش هنرمند همیشه غافلگیر کننده مون چطوری داستانشو تموم می کنه!!
    حسین قدیانی: زهرا؟! نمی دونم! شایدم…

  128. چشم انتظار می‌گوید:

    برای حدس زدن دقیق کل ماجرا، تماسی داشته باشیم با مدیر مسئول یا سردبیر محترم روزنامه ی وطن امروز و بگیم اگه شما کل متن رو به ما بگین ما هم می گیم داداش گفتن؛ یواشکیه!!

  129. سلاله 9 دی می‌گوید:

    بزرگ ترین نقطه قوت متن، شروع منحصر به فردش است؛ یعنی که مطمئن ام اگر کسی، فقط بخواهد ویژه نامه وطن را ورق بزند و اصلا شما و نوشته های تان را هم نشناسد، تا خط اول را بخواند، پی گیری اش می کند.
    سفارشات علی آقا به فاطمه خانم و گفت و گوی شان، خیلی تاثیر گذار بود و از بخش های قشنگ اش. دیروز هم گفتم؛ اشارات فوتبالی متن و ارتباطی که با موضوع اصلی قصه برقرار می کند، آن قدر هنرمندانه است که دوست دارم در ادامه اش، باز هم از شاهین و عقاب بگویید.
    مطمئن هم هستم که در بخشی از متن درباره دیدار اول شان و آشنایی شان هم خواهید گفت، یعنی باید بگویید، طبیعتا. مخاطب دوست دارد که بداند. به نظرم تا این جای متن، هیچ کجایش کسل کننده و کشدار، نبوده است؛ چون به هر بخشی که گریزی زده اید، زیاد رویش توقف نکرده اید و بعد از توضیح به اندازه، {خانه شان، نهضت، کار علی آقا، داداش علی آقا، شهادت علی آقا…} ذهن را سمت دیگری سوق داده اید.

  130. م.طاهری می‌گوید:

    پیش بینی سخته. من فکر می کنم به نه دی می رسد. فاطمه خانم با همان چادر و همان اتوبوسی که علی آقا را برد جبهه می آید.

    نقطه قوت شروع متن بود. خیلی گیرا بود.
    حسین قدیانی: یه چیزهایی دوست دارم بگم، اما نه! نگم بهتره!!

  131. سیداحمد می‌گوید:

    در ظهر عزا حرمت ارباب شکستند… علمدار کجائی
    این فتنه گران راه عزادار تو بستند… علمدار کجائی

    غریب و تنها حسین… حسین… حسین…

  132. پری می‌گوید:

    “تا الان نقطه قوت قصه و ضعفش کجا بوده؟!”
    اینو می پرسید که نوشته هاتونو نقد کنیم و فقط تعریف و تمجید نکنیم. اما آخرش بازم همون میشه! هرچی می گردیم نقطه ضعف پیدا نمیشه. برای ایراد گرفتن از کار شما باید خیلی استاد باشیم! که نیستیم. یعنی نیستم.
    می خواستم بگم چون می دونیم نویسنده اش شمایید به دلمون می شینه و ضعف هاش رو نمی بینیم. اما این متن رو تو یه مجله و از یه نویسنده ی دیگه تصور کردم؛ واقعا این طور نیست.
    تازه یه چیزی رو الان فهمیدم. وقتی متن رو بدون توجه به اینکه نویسنده اش شمایید می خونم خیلی خیلی بیشتر قشنگ می شه. موقع خوندن متن معمولا به طور ضمنی به این هم فکر می کنم که چه کامنتی بذارم! یا بقیه چه نظری دادند! لذت خوندنشو کم می کنه.
    می رم دوباره بخونم. یه جور دیگه!

  133. پری می‌گوید:

    خیلی بیشتر از دفعه های قبل گریه داشت. البته صاحبش تند تند می اومد تو ذهنم! اما من به زور متن رو می چپوندم تو اون مجله ی گمنام!

  134. چشم انتظار می‌گوید:

    در ضمن رنگ بندی هم ملاحت مثال زدنی داره هر از گاهی اینجوری بشه قشنگ می شه.

  135. به جای امیر می‌گوید:

    مسائل خانوادگی ! (گفت و شنود)

    گفت: جرج سوروس، سرمایه دار صهیونیست از جنبش وال استریت به عنوان یک حرکت انحرافی که قصد نابودی آمریکا را دارد یاد کرده است!
    گفتم: ولی جنبش وال استریت معتقد است که نظام سرمایه داری از جان و زندگی ۹۹ درصد مردم آمریکا برای پر کردن جیب کلان سرمایه داران که فقط یک درصد هستند استفاده کرده و آمریکا را به شرایط شکننده امروز کشانده اند.
    گفت: جرج سوروس گفته است؛ بر فرض که سرمایه داران فقط یک درصد مردم آمریکا باشند ولی به هر حال جدا از مردم آمریکا نیستند و نباید بیرون از خانواده چندصد میلیونی آمریکا تلقی شوند.
    گفتم: کشیش در یک کلیسا برای بچه ها داستان حضرت آدم(ع) را تعریف کرده و می گفت که همه ما از نسل حضرت آدم(ع) هستیم. یکی از بچه ها که پدرش طرفدار نظریه داروین بود گفت؛ اما، پدر مقدس، پدرم می گوید که ما از نسل میمون هستیم و کشیش گفت؛ ببین پسرم! ما در اینجا به مسائل خانوادگی شما کاری نداریم!

  136. سایه/روشن می‌گوید:

    داداش علی آقا رو بعدا توی تفحص پیدا کردن؟
    حسین قدیانی: فی الحال باید ندانم!

  137. قاصدک منتظر می‌گوید:

    داستان قشنگی بود, بدون نقطه ضعف; نه تنها خسته کننده نبود بلکه مشتاقیم برای خواندن ادامه ی داستان.
    پیش بینی داستانی که نویسنده اش شما باشید خیلی سخته!
    اما ممکنه این جوری باشه که بعد از راهپیمایی ۹ دی, فاطمه خانوم با علی اقا پسرش و شاید عروسش زهرا خانوم, بروند همون جگرکیه نبش امامزاده!

  138. احتمالا آخر داستانتون باز میرسه به اول داستانتون.چی میگن این سینمایی ها؟ روایت غیر خطی و از این حرفا

  139. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “داستان، چگونه و در کدام روز و با چه صحنه ای و چه جور تمام شود؟!”

    روزش که یحتمل آن طور که از شواهد و قرائن پیداست، باید به ۹ دی ختم شود. (حالا نه ۹ دی ۸۸، شاید ۹ دی ۸۹ یا۹۰ )چگونگی اش را هم که نمی دانیم، اما باید با محوریت این چادر باشد لابد و شاید بعد آن اتفاق و آشوب عاشورا، فاطمه خانم دیگر چادر را فقط در هیئت امام حسین نپوشد و در راهپیمایی ها هم، همان را به سر کند. نمی دانم چرا احساسم بر این است که یک اتفاقی هم در صحن امام زاده حسن که آخرین دیدارشان قبل از اعزام به منطقه بود و چادر را آن جا علی آقا به فاطمه خانم داد، باید رخ دهد. شاید هم، خیلی حرف ام بی ربط باشد.
    حسین قدیانی: برای آخرین بار، و تا رونمایی کامل از داستان در روز جمعه، دقایقی دیگر، چند خطی دیگر به داستان اضافه می شود.

  140. قاصدک منتظر می‌گوید:

    من فکر کنم علی اقا هنوز مفقودالجسده و پیکر مطهرش رو پیدا نکردند!

  141. سلاله 9 دی می‌گوید:

    در ادامه کامنت قبلی ام،
    شاید ارتباط پیدا کند، با چند شهید گمنامِ در جوار امام زاده حسن…

  142. قاصدک منتظر می‌گوید:

    یه چیزی بگم!
    بچه ی علی اقا هم, همون سوم خرداد به دنیا نیومده ?!

  143. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “و خواست که از داخل کمد چوبی، چادر مشکی ای که علی آقا توی امام زاده حسن برایش گرفته بود، سر کند”

    بردارد و سر کند بهتر نیست؟‌ چون قبلش عبارت”از داخل کمد چوبی…” آمده است؟

  144. سیداحمد می‌گوید:

    “…یا نمی دونم یه چیزی بشه که نشه وصیت نامه رو، حتی خودمو به دستت برسونم.”
    حتی خودمو…

    هر بار که چند جمله اضافه می کنید؛ هر بار که می خوانمش راهی ندارم جز اینکه بگویم عالی می نویسی داداش… عالی!

    این چند جمله هم حالی به چشم هایمان داد…

  145. سربازةٌ می‌گوید:

    از همه ی این متن زیبا، تا به اینجا که به شدت مشتاق ادامه ش هستم، همین یک جمله ی اول کار بغض شده در گلوی من.
    “برای زمین انداختن یک زن، کشیدن چادرش کفایت می کند، چه رسد به اینکه آن زن، نامش «فاطمه» باشد و همسرش «علی»” . . .
    و چه ماندگار خواهد شد این متن نه دهی. حتماً!

  146. قاصدک منتظر می‌گوید:

    “دهم همین ماه پیش”
    و باز هم دهمین روز ماه; انگار این داستان کلا با دهمین روز ماه سر و سری عجیب داره!

  147. کیا به داد فاطمه خانم رسیدن؟ هنوز بچه های اون محل طرفدار تیم شاهینن؟

  148. سیداحمد می‌گوید:

    تا این لحظه برای این متن، ۴۷ نفر، ۱۴۷ کامنت گذاشته اند!

  149. سلاله 9 دی می‌گوید:

    ۱۱۱*پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:

    سه گروهند که روز قیامت شفاعت می کنند و شفاعت آنها مورد پذیرش خداوند قرار می گیرد: انبیاء و علما و شهداء.

    (بحار الانوار، ج۹۷، ص۱۴)

  150. سایه/روشن می‌گوید:

    چه قدر خوب شد که این دفعه عکس متفاوتی گذاشتین.

  151. سلاله 9 دی می‌گوید:

    هرچند که از کتف جدا خواهد ماند
    با دست قمر کشور ما خواهد ماند
    احسان اباالفضل به ما در “نه دی”
    در خاطره ها روز خدا خواهد ماند
    از کشور ما چه آبروها بردند
    دل ها همه از غربت دین افسردند
    در فتنه دمیدند بسی تا “نه دی”
    از دست یل فاطمه سیلی خوردند
    یک چند نشستیم و تحمل کردیم
    چون دیگ به جوش آمده غلغل کردیم
    دیدیم برآنند که عاشورا نیز…
    برخاسته و در “نه دی” گُل کردیم
    آن روز اگر غرش چون رعد نبود
    در شهر به غیر از عمر سعد نبود
    ما در “نه دی” خانه اگر می ماندیم
    نامی ز بنی فاطمه من بعد نبود
    گفتیم که شاید پسر زهرا را
    شاید که کمی حرمت عاشورا را
    دیدیم ولی مانده که قالب بکنند
    با نام حسین بلعم باعورا را

    “محمد علی مهران فر”

  152. صبا می‌گوید:

    چقدر قشنگ؛ ذهن شما بعضی رابطه ها را در کلمات پیدا می کند! یک قطره آب، در عملیات محرم سال ۶۱ هجری قمری در «دشت کربلا» نمی بارد، …عملیات محرم سال ۶۱ هجری شمسی در «دشت عباس».
    “داداش علی آقا اصلا زن و بچه نداشت.” وقتی کلمه ی “اصلا” را آوردید؛ فکر کردم جایی جمله ای تداعی کرده که علی آقا زن و بچه داشته و حالا “اصلا” را آورده اید که از شبهه در بیاورید مخاطب را .(نمی دانم توانستم منظورم را بیان کنم یا نه؟ شرمنده من متوجه لزوم آوردن “اصلا” نشدم)
    “گذاشت تا دلم بخواهد بوق بزنم؛ با اون بوق مسخره اش،” قسمت اول جمله را که خواندم لبخند زده بودم اما به کلمه “مسخره” که رسیدم انگار حس زیبای جمله برایم مثل لبخندم کمرنگ شد. بعضی کلمات زشت نیستند اما به نظرم حس معنویی و زیبایی حسی جمله یا مطلب را کمرنگ می کنند. جسارتا به جای “مسخره” از “درب و داغان” یا “قراضه” نمی شد استفاده کرد؟! البته شما استاد هستید! عرض ارادت!

  153. صبا می‌گوید:

    چقدر مداد رنگی!!!!!!!!!!!!!! چه رنگای قشنگی! نمی دانم چرا اینقدر از دیدن مداد رنگی ذوق می کنم!
    حاجی مال خودتان است؟ خوش به حالتون
    ممنون بابت مداد رنگی ها سرشار از ذوق شدم.

  154. مسعودساس می‌گوید:

    نقطه قوت و قشنگ ترین قسمتش اونجاس که با هم رفتن جیگرکی

    فقط حیف که تو این قسمت داستان، جای یه پیاز کله گنده با یه نوشابه شیشه ای مشکی با یه عالمه فلفل خالیه

    {من عاشق جیگرکی ام}

    —————————–

    جدا از شوخی:

    شروع خیلی خوبی داره همچنین پاراگرافی که با جمله‌ی “فاطمه خانم، آنقدر که غصه پوسیده شدن چادرش را می خورد” آغاز می شه خیلی اشارات مهمی داره. قسمت آجرهای دیوار و تیم شاهین و عقاب هم که عالیه. کلاً تا اینجا خیلی خوب بوده و خواننده رو بسیار راغب به ادامه ی خوندن می کنه.

    فقط قسمت شکلات و مورچه ها یه جوریه!

  155. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    ماجرای شهادت داداش علی آقا را بعدا میگذارید؟ خیلی دلم میخواهد بدانم چگونه به شهادت رسیده این نوجوان؟
    راستی من کودکی هایم بچه امام زاده حسن بودم. صفایی دارد صحن این امام زاده ولی حیف الان بیشتر بازاره تا محله!!!!
    و شهرداری به اسم هر شهیدی که رضایت می داد، هفته بعدش خبر شهادت یکی دیگر را می آوردند. الان اسم این کوچه شده نسترن ۷!
    وچه درد ناک…..

  156. از ســــر جـان بهـــر پیـــوند کســــان برخاستم
    چـــون الف در وصـــل دلــها از میـــان برخاستم

    واژگــــون هـــر چنـد جام روزیـــم چــون لاله بود
    از کنـــار خــان قسمت شــــادمـــــان برخاستم

    بــــزم هستی را غــــرض مــــهر فـــروزان تو بود
    همچو شبنم چهره چون کردی عیان برخاستم

    همچو بلبـــــل با گــــران جــانـان نـدارم الفــتی
    طوطـــیان چون لب گشـودند از میان برخاستم

    از لگــــــد کوب حـــوادث عـــــمر دیگــــــر یافـتـم
    چـــون غــــــبار از زیـر پای کـــــــاروان برخاستم

    طاقــــت دم ســـردی دوران ندارم همــــــچو گل
    در بهـــــار افکــــنده رخــت و در خزان برخاستم

    آزمـــــــودم عـــــیــش راحــت را به کنــج دام تو
    از ســــر جـــولانگه کــون و مکــــــــان برخاستم

    صحــبت شــوریده حالان مایه شوریدگی است
    با “امین” هرگـــه نشســتم بی امان برخاستم

    (مقام معظم رهبری امام خامنه ای حفظه الله)

  157. پری می‌گوید:

    بند آخر که وصیت نامه است احساس می کنم نباید خیالی باشه. جمله بندیش مال شماست اما فکر می کنم وصیت واقعی علی آقا باشه.
    هرچی هست دوباره چشمامونو بارونی کرد.

  158. میلاد پسندیده می‌گوید:

    چه سریال جالبی شده این متن… چقدر تعلیق ها بجاست… وقتی فاطمه خانوم دنبال چادرش می گشت، من هم دل نگران شدم که چی شده؟!

    راستی امروز ۸دی دومین سالگرد حماسه مردم رشت هم برگزار شد. همین چند دقیقه پیش هم پایان یافت. البته عدم تبلیغ و هماهنگی باعث شده بود مثل نسخه اصلی ماجرا جمعیت نیاد اما بین ساختمان ساعت تا مجسمه میرزا کوچک پر بود… شهادت حضرت رقیه هم صفایی داده به امسال.

  159. سیداحمد می‌گوید:

    داداش
    دیشب که عکس مداد رنگی ها را گذاشتید عرض کردم که چقدر زیباست و من مداد رنگی خیلی دوست دارم؛ ظاهرا مداد رنگی طرفدار زیادی دارد!

    ضمنا میلاد اشاره خوبی داشت:
    “وقتی فاطمه خانم دنبال چادرش می گشت، من هم دل نگران شدم که چی شده؟!”

  160. ... می‌گوید:

    “خیلی نو! بویی می داد! ” خیلی بوی نویی می داد، نیست

  161. ناشناس می‌گوید:

    آقای قدیانی عزیز!‌…

  162. ف. طباطبائی می‌گوید:

    داستان عالی شروع شده و هرقدر که میره جلوتر زیبائیهاش تکمیل میشه.
    هر بار که یه بخش از متنو اضافه کردید ما از اولش شروع به خوندن کردیم و این یعنی اصلا خسته کننده نیست. خیلی هم جذابه.

  163. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “به عشق سه ساله حسین”

    هر جا سخن از حاج منصور باشد من یکی که عاشق شب سومم. یعنی شب رقیه بنت الحسین.

    برخی که سخت به علم و عقل شان معتقدم مع الاسف گفته اند؛ “اصولا امام حسین، دختری سه ساله به نام رقیه در حادثه کربلا نداشته اند”. دلیل هم اینگونه آورده اند که مورخین هرگز نامی از دختر سه ساله حسین نبرده اند. البته حق با مورخین است. مورخین مشغول تورق کتب تاریخی خود بودند و تاریخی ترین ضجه های خرابه نشین شام را ندیدند. کربلا و حسین و زینب و عباس را من فقط به شرط این خانم سه ساله قبول دارم. بی رقیه، حاج منصور همان بهتر که نخواند و این شانه عباس که من گاهی در نوشته هایم از آن استفاده می کنم، راستش را بخواهی، جای رقیه است. “عمو جان” را جناب رقیه انداخت زبان ما و خدا می داند چه کشید وقتی علم از دست علمدار زمین افتاد و کمر حسین شکست. نه، رقیه خرافه نیست. هیچ خرافه ای اینقدر دوام نمی آورد. جناب رقیه صاحب قلب ماست و گمانم هست اگر اشک رقیه نبود، خروش زینب در همان شام می ماند و کربلا در کربلا. هیچ کس اندازه رقیه بنت الحسین برای حسین هزینه نپرداخت. چقدر شلاق خورد؟ همه اش ۳ سال داشت. ۳ سال. مورخین نمی دانند سیلی با صورت دختر ۳ ساله چه کار می کند، اگر می دانستند، رقیه بنت الحسین را انکار نمی کردند.

    «قطعه مقدس ۲۶/ ۹ مرداد ۸۹»

  164. د.آ می‌گوید:

    خدا قوت*

  165. بی نشان می‌گوید:

    دیدند دشمنان که در این خطه لاف نیست
    شمشیر دوستان علی در غلاف نیست

    در این قبیله نخل تناور همیشه هست
    مقداد هست، مالک اشتر همیشه هست

    اینجا که کوفه نیست که گرگان علم شوند
    سلمان نمرده است، اباذر همیشه هست

    صف بسته اند اینهمه سردارها به شوق
    یعنی برای پیشکشت سر همیشه هست

    روشن ترین روایت عمار میشویم
    در عشق “سید علی” همه تمار میشویم

    سالگشت ” ۹ دی ” بر “قطعه ایها” مبارک

  166. چشم انتظار می‌گوید:

    …!
    به نظر من همون “خیلی نو! بویی می داد! ” درسته.
    فراموش نکنیم ما همونطور که داریم می خونیم، راوی عزیز قصه هم داره برای ما روایت می کنه. پس بویی می داد با لحن و احساس راوی یعنی چه بویی می داد. یا به زعم من، بویی می داد که بیا و ببین.

  167. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین یکی از دانش آموزان مدرسه، داستان رو که دید خیلی علاقمند شد بتونه ازش یه فیلم کوتاه بسازه. پسر با استعداد و هنرمندیه. چند تا کار در حد و اندازه ی خودش انجام داده. من بهش گفتم اولا” نمی دونم آیا باید از نویسنده اجازه بگیری یا نه؟ ثانیا” ورود به این موضوعات باید با احتیاط و ظرافت خاصی باشه که از پس هر کسی بر نمیاد و خیلی مواقع بوده یک متن قوی و فراگیر در مقام مجموعه ی تصویری، نتونسته اونطور که باید و شاید از آب دربیاد.

  168. چشم انتظار می‌گوید:

    چقدر این مداد رنگی ها قشنگه. می تونم بگم سمفونی رنگ ها!؟
    ضمنا” سرِ یکیشون شکسته. یکیشم فکر کنم سر و ته شده ( مداد مشکی رنگ)

  169. چشم انتظار می‌گوید:

    چقدر زیبا: سلام فاطمه! قبلش البته «به نام خدا». در عین جدی بودن موضوع طبع لطیف علی آقا نشون می ده خیلی شوخ هستند. تاکید می کنم هستند.

  170. امین چیذری می‌گوید:

  171. سیداحمد می‌گوید:

    السلام علیک یا رقیه بنت الحسین…

    “هر جا سخن از حاج منصور باشد من یکی که عاشق شب سومم. یعنی شب رقیه بنت الحسین.”

    http://www.islamupload.ir/user_uploads/iuseydahmadd225/hajmansurshab3.flv

    http://upload20.ir/upload/13251583151528580003.mp3

  172. بی نشان می‌گوید:

    انشالله مبصر گرامی همیشه سلامت باشن و سایه شون بر سر قطعه مستدام باشه.

  173. پری می‌گوید:

    ولی خیلی خیلی به جذابیت داستان اضافه کرد این تکه تکه گذاشتنش. خیلی خاطره انگیز شد.

  174. محمد می‌گوید:

    خدا خیرت بده، اشکاش می چسبه به دل آدم…
    حسین قدیانی: عکس های وبلاگت تان قشنگ بود؛ کاش می شد هیچ چیز دورریختنی ای وجود نداشت…

  175. پری می‌گوید:

    تو گزارش هایی که تلوزیون نشون میده همش تاکید میکنند که ما خودجوش اومدیم و هماهنگ نشده بود. این جمله همش میاد تو ذهن من: “راهپیمایی های ما همه حکومتی است!”

  176. چشم انتظار می‌گوید:

    http://casebook.parsiblog.com/Files/4.gif
    آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
    شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
    آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
    این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد
    آقا بیا تا این شکسته کشتی ما
    آرام راه ساحل دریا بگیرد
    آقا بیا تا کی دو چشم انتظارم
    شبهای جمعه تا سحر احیا بگیرد
    پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
    تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد
    آقا خلاصه یک نفر باید بیاید
    تا انتقام سیلی زهرا بگیرد
    (علی اکبر لطیفیان)

  177. سایه/روشن می‌گوید:

    “کربلا اگر چه بی آبی ست،
    برای میهمان هنوز قطره اشکی هست…”
    .
    .
    .

    علــی
    اکبــــر
    بقایی:::………………..

  178. ناشناس می‌گوید:

    ……………………………………………..

  179. پری می‌گوید:

    ۳۰ تا آنلاین داریم ها.

  180. به یاد سید سجاد می‌گوید:

    سلام بر تو ای یاس نیلی حسین (ع) و عاشورای بزرگی که در چشم‏های کوچک تو خلاصه شده است…

  181. صدام می‌گوید:

  182. ای قطعه؛
    آنلاین ها تو عشقه.

    شب ۹ دی و بی صلوات نگذرونید.
    سلامتی نایب المهدی صلـــــــوات

  183. سایه/روشن می‌گوید:

    :::تولد یک پروانه:::
    “ادبیات غیرت، این روزها مدیون جوانی است که به کلمات، جان و معنایی تازه بخشید.
    حالا دیگر کمتر کسی است که وقتی نام «ساندیس» را می‌شنود به یاد این جمله فرزند شهید اکبر قدیانی نیفتد که:
    «به کوری چشم فرانس ۲۴، اعتراف می‌کنم و افتخار می‌کنم که حکومت به ما ساندیس داد.»”
    .
    .
    .
    …:::محمد حسین صفار هرندی:::…………..
    تا کور شود هر آن که نتواند دید.

  184. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم!

    امروز جمعه، نزدیک غروب، داستان «چادر روز دهم» را تا انتها خواهیم خواند… خیلی دوست دارم ببینم آخرش چه می شود…

  185. سادات می‌گوید:

    سلام
    ۹دی همیشگی تاریخ باد…

  186. قاصدک منتظر می‌گوید:

    در انتظار طلعت صبح وصال تو
    دل می تپد به شوق طلوع جمال تو
    با غفلتی که هست همیشه ز سوی ما
    اصلا نکرده ایم مراعات حال تو
    اینجا کسی به یاد شما دل نمی دهد
    هستیم بی خیال و همیشه وبال تو
    کمتر دلی برای شما تنگ می شود
    بی مهری است باعث رنج و ملال تو
    از بس که دل سپرده ایم به نان های شبهه ای
    از یاد رفته سفره رزق و حلال تو
    گرچه گناه حاصل این عمر رفته است
    داریم امید دیدن ماه جمال تو
    بر در نیامده تو به سائل عطا کنی
    پیدا نشد کسی که بفهمد خصال تو
    تو غصه دار کرب و بلا و مدینه ای
    بر قلب ماست درد و غم بی مثال تو
    پایان بده به دوری چشم انتظارها
    ما را رسان به قافله نی سوارها
    اللهم عجل لولیک الفرج

  187. سربازةٌ می‌گوید:

    سالگرد حماسه ۹دی گرامی باد.

  188. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  189. یکی از گنه کاران (پروانه ها) می‌گوید:

    سلام
    با صحنه به دنیا آمدن نوه فاطمه که دختر باشه و اسمش رو بگذارند زهرا چون فرزند اول فاطمه پسر و اسمش علی هست در روز ۹دی تمام تمام واین ها همه اش بی اساس است نمیشه پیش بینی کرداگر هم چیزی می نویسیم برای اینکه سماق مکیدن آسان شود است نقطه قوتش هم ذات پنداری شما با شهید علی است که به پدرگرامی اتان ربط دادید نقطه ضعفی ندارد وقسمت قشنگش تا به اینجا این قسمت هست((، فقط یک پاکت نامه بود، که داخلش نامه ای بود با دست خط علی آقا، همراه مقداری اسکناس نو. خیلی نو! بویی می داد!
    سلام فاطمه! قبلش البته «به نام خدا». می ترسم وقت نشه که توی جبهه برات وصیت نامه بنویسم یا نمی دونم یه چیزی بشه که نشه وصیت نامه رو، حتی خودمو به دستت برسونم. توی این پاکت، مقداری پول برات گذاشتم کنار که توی به دنیا آوردن بچه، اگر پول کم آوردی، به کس دیگه ای نگی! از چادر هم نگران نباش! برات کادو کردم، گذاشتمش توی همون جانمازم، توی همین کمد بغلی. یادت هست؛ دهم همین ماه پیش، توی امام زاده حسن برات گرفتم!

  190. علی رئوفی می‌گوید:

    دختر کوچک آرام نمی شد،هراسان
    از خواب بیدار شده بود،مدام شیون
    می کرد وسراغ پدر رامی گرفت،و در تاریکی و سکوت مخوف نیمه شب پاسخی از اطرافیان جز گریه نمی شنید. صدای دختر آنقدر بلند بود که تا کاخ میرسید، ولحظاتی بعد فرمانی صادر شد…
    تشتی زرین که روی آن پارچه حریری کشیده شده بود درمقابلش نهادند. با دست کوچکش پارچه را کنار زد و…
    سر خونین بابا در آغوش ضجه آسمانی دخترک،او دیگر نفس نمی کشید…
    پنجم صفر سالروز شهادت غریبانه جگر گوشه کوچک حسین(ع) تسلیت باد.

  191. 307 می‌گوید:

  192. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    چادر روز دهم” حرفهای نگفته بسیار دارد!!
    منتظر می مانیم…..

  193. بی تاب هویزه می‌گوید:

    سلام
    دیشب تو ارگ بود ویژه نامه تون.

  194. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    من بی صبرانه منتظرم تا کل داستانو یه دفعه بخونم….

  195. بادوم تلخ می‌گوید:

  196. سیداحمد می‌گوید:

    “مورچه های باغچه حیاط، گرسنه نمونن یه وقت. اینارو من بدعادتشون کردم.”

    خیلی زیبا…

  197. سلاله 9 دی می‌گوید:

    تا انتهایش را تندتند خواندم که ببینم چه می شود آخر داستان و نظرم را درباره داستان بگویم؛ اما
    “یک وقت هایی هست که قطرات اشک، روی گونه صورت، راهپیمایی می کنند” و نمی شود درباره متن، کامنت گذاشت.
    صبر کنید از گوشه چشمان مان، این قطرات اشک را پاک کنیم و دوباره از اول بخوانیم که
    برای زمین انداختن یک زن، کشیدن چادرش کفایت می کند…

  198. سیداحمد می‌گوید:

    “روز عاشورا، کشیدن چادر از سر زن ایرانی، جزء برنامه های شان بود.”

    لعنت خدا بر مسببین و حامیان فتنه…
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    “نه جانم! لازم نیست سادات، مرا ببخشند؛ بنا ندارم روضه در و دیوار بخوانم. ما این کاره نیستیم!”

    نه جانم! برای سادات همین جمله کافی بود

    “برای زمین انداختن یک زن، کشیدن چادرش کفایت می کند، لازم به سیلی زدن نیست! “

  199. چشم انتظار می‌گوید:

    حالا معنی اون شکلات و قطره ی خون و کیف رو فهمیدم داداش حسین. ای ولّا.

  200. چشم انتظار می‌گوید:

    حیف. صد حیف که اون تعاریفی که می خوام از شما بکنم و چشم اون هایی که نمی تونن ببینن کور، گوششون هم کرT زبونشون هم لال، نقطه چین می شه. و گر نه با صدای بلند می گفتم…

  201. سنگربان می‌گوید:

    “یک وقت هایی هست که قطرات اشک، روی گونه صورت، راهپیمایی می کنند، مثل چهارشنبه که جان گرفته بودند گریه ها. هر نفری، یک قطره اشک بود… بعضی ها بیشتر، بعضی ها کمتر.”
    واقعاً همینطور بود. همه با اشک شعار می دادند….

  202. چشم انتظار می‌گوید:

    چقدر لطیفه که یه صحنه از جبهه ی علی آقا می گین یه صحنه از فضای شهر و فاطمه خانوم.

  203. ف. طباطبائی می‌گوید:

    خدا قوت آقای قدیانی. خوشحالم که با سبکی متفاوت برای ۹دی مطلب نوشتید.
    این متن پر احساس در کنار متن های تحلیلیتون، خیلی دلنشین بود.

    وصیت نامه شهید یکی از بهترین قسمت های متن بود.

    «جون خون منو و جون حجابت!»
    «یه روز قبل از اعزام/ در حالی که تو و اون کوچولو، آروم خوابیدین اما من آروم، بیدارم و ناآروم.»

  204. سلاله 9 دی می‌گوید:

    بگو که *بسیجی*رفتم. بگو که دوسش داشتم. بهش بگو خمینی کی بود و ماجرا چی بود. جنگ رو بهش بگو…
    .

    با آن کانال عجیب غریبی که بعثی ها حد فاصل دشت عباس و رودخانه کنده بودند، جنگ در «عملیات محرم»، شده بود از آن جنگ هایی که مرد می خواست.
    .
    عراقی ها از سمت غرب و باران از سمت آسمان، ریختند سر بچه ها! حالا نزن، کی بزن! حالا نبار، کی ببار!

  205. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین؛

    خسته نباشید، سپاس فراوان بابت این داستان زیبا و متفاوت.
    در کنار همه خاطرات نُه دَهی که از شما داریم، این متن هم ثبت شد!
    سالاری…

  206. چشم انتظار می‌گوید:

    شهدا، بیش از اون که نگران تنهایی خانواده هاشون باشند، نگران آینده ی انقلاب عزیزشون بودند. این رو به وضوح می توان در گفتمان قشنگ علی آقا و فاطمه خانوم فهمید:
    بگو که بسیجی رفتم. بگو که دوسش داشتم. بهش بگو خمینی کی بود و ماجرا چی بود. جنگ رو بهش بگو. منافقین رو بهش بگو. انقلاب رو بهش بگو. راهپیمایی ها رو بهش بگو.

  207. سلاله 9 دی می‌گوید:

    چه پرش هنرمندانه ای داشت متن تان، از سال ۶۱ به ۸۸٫ چه اتصال قشنگی برقرار کردید، بین اتفاقات قبل از خطوط قرمز و بعد از آن.

    دم در خانه اخترخانم، به دختر کریم آقا گفت: الان برمی گردم!
    …….
    این جور وقت ها، دل خانم ها هزار راه می رود. یعنی چه اتفاقی می توانست برای فاطمه خانم افتاده باشد…
    دختر کریم آقا خیلی نگران شده بود؛ پس فاطمه خانم چرا دیر کرده؟!

  208. ف. طباطبائی می‌گوید:

    در انتخاب عکس متفاوت برای این پست، ایده تون عالی بود.
    حس خوبی دارم به مداد رنگی!!

  209. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    سلام و عرض ادب.

    جذاب بود و پر از احساس.
    استفاده از بعضی جملات و تعابیر عامیانه، جذابیت ماجرا را بیشتر کرد.
    گریزی که بعد از وصیت نامه به عاشورای ۸۸ زدید عالی بود.
    بروم یک بار دیگر بخوانم…

  210. سیداحمد می‌گوید:

    “…زیر خاک، ۲ سال، خیلی باارزش تر از روی خاک است، خیلی! آهن، زنگ می زنه، اما جنگ، زنگ نمی زنه! جبهه، زنگ نمی زنه! آدم جبهه زنگ نمی زنه! پیکر علی آقا زنگ نمی زنه! اون قرآن جیبی علی آقا زنگ نمی زنه! وصیت نامه که خب! وقت نکرد بنویسه بنده خدا!”

    ساده و در عین حال شیک بیان کردید…

  211. راستی! چقدر این چادرت بهت میاد! البته قبلش به نام خدا!!

    خیلی باحال بود داداش حسین…گریه نکردم ولی خداییش بغض کردم.

    ولی کاش آخر داستان علیرضا با دخترش زهرا کوچولو می اومد.

  212. پری می‌گوید:

    وصیت نامه اش خیلی گریه داشت.

  213. میلاد پسندیده می‌گوید:

    خدا وکیلی مثل نوشتار یک سریال بود… تا قبل از عکس مداد رنگی ها، با جزئیات زیاد هر چه باید و نباید را توضیح می دهی تا فضای ذهنی تماشاگر ببخشید خواننده را آماده کنی و بعد از مداد رنگی ها، خیلی چیزها را نمی گویی تا آن فضایی که ساختی، کار خودش را بکند… عالی تمام شد… بی اغراق… انگار آخر سریال اینجور تمام شود:

    نمای بسته مورچه ها به نمای باز جمعیت محو می شود.

  214. پری می‌گوید:

    مثل فاطمه خانم که زخم چادر را زودتر از درد صورتش فهمید.

  215. پری می‌گوید:

    ما هم مثل مورچه هاییم. منتظر که یکی از اون بالا برامون شکلات بندازه. سفارشی…

    راستی خوش به حال مورچه ها! که شما انقدر دوستشون دارین!

  216. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    هیچی ندارم بگم…
    خدایا این اشک‌ها را از ما بپذیر…

  217. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    داداش علی آقا چقدر قشنگ رفت!!! مثل اربابش حسین….
    جواب سوالهامون رو باکلی اشک گرفتیم. تو این غروب شهادت مهمون روضه های نخونده شما بودیم.
    مداح هیئت ما میگه اگه خبره باشی روضه لازم نیست… اشاره کافیه!
    و ما رو تو این چند سال خبره کرده این اهل دل …. مداح مون رو میگم.
    و اما روضه……..

    قبل از اینکه بخندند و دست بزنند و آشوب کنند ظهر عاشورا. روز عاشورا، کشیدن چادر از سر زن ایرانی، جزء برنامه های شان بود.

    این جور وقت ها، مردها بهتر می توانند از خودشان دفاع کنند، چرا که دست زن ها، به چادرشان بند است و بی دفاع. این جور وقت ها، خانم ها از حجاب شان دفاع می کنند، نه از خودشان. مثل فاطمه خانم که زخم چادر را زودتر از درد صورتش فهمید. اول، چادرش را جمع و جور کرد، بعد خودش را.

  218. مینا می‌گوید:

    جالب اینکه اصلا “زهرا”یی در کار نبود و “علیرضا” شده بود بچه علی آقا…

    آقای قدیانی! ممنون و ممنون و ممنون!

  219. دکتر یونس می‌گوید:

    …گفتم: آقا! قوه قضائیه خسته است حکما که یکساله میگه هنوز داریم کامپیوتر سران فتنه رو بررسی میکنیم تا اسناد به دست بیاریم!!… خودت یه کاری کن آقاجان؛ قوه قضائیه هنوز با “دامت برکاته” رودر بایسی دارد! و سران اهل فتنه و بچه هاشون برای قوه قضائیه ناز میکنند به جای رفتن به دادگاه و شلاقش را باز کاوه و بچه های شهدا میخورند!میبینی؟ ما هنوز تنهاییم… بعد نوک انگشت دوم و سوم دست راستم رو مالیدم به مژه های چشم راستم و اشکمو زدم به گره ضریح و گفتم ازم مدرک میخوای آقا؟اینم مدرک…الوعده وفا،ابالفضل….

  220. ن.بهادری می‌گوید:

    ممنون…خوب بود، دوست داشتم و این که نمی دانم چرا همش فکر می کردم، بچه فاطمه و علی دختر…

  221. سکوت، معنا دار ترین چیزی است که قطعه ای ها برای نوشته تان می گویند.
    با اشک حرف زدن کمی سخت است!

  222. سلاله 9 دی می‌گوید:

    هر چند که هر سه عکس مدادرنگی ها، از زاویه قشنگی گرفته شده، اما عکس دومی خیلی دوست داشتنی است، انگار چند موشک کنار هم هست که نوک همگی شان به سمت دشمن است.

  223. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    داداش حسین!

    قطـرات اشــــک، روی گونه صورت، راهپیمایی می کنند…
    مثل چهارشنبه که جان گرفته بودند گریه ها…
    ت… ت… بگذار بروم سر سطر!
    .
    .
    .
    توی نقاشی می شود،… نه! توی نقاشی هم نمی شود…
    مــداد رنگی های من، چنین جرئتی ندارند…
    بدن گلر تیم شاهین، سر نداشت!
    .
    .
    .
    هر نفری، یک قطره اشک، بعضی ها بیشتر، بعضی ها کمتر…
    این هم،… تکیه امام حسین است دیگر!…
    البته قبلش سلام بر حسین*
    .
    .
    حسین قدیانی: راستش را بخواهید دلم گرفته! این نوای دوکوهه ای که سیداحمد گذاشته، بازی می کنه با دل آدم…

  224. انتظار می‌گوید:

    زیبا بود و پردرد و اشک و رازآلود و…
    الهی سینه ای ده آتش افروز… امروز به زیارت قطعه ۲۶، ۲۴، ۲۹،… رفته بودم، واقعأ چه صفایی دارد این زمین… “شرف المکان بالمکین”
    خداوند به قلم شما، به فکر شما و به ایمان همه مان خیر و برکت روزافزون عطا نماید.
    اللهم عجل لولیک الفرج…

  225. کبوترحرم می‌گوید:

    یکی از دوستام باهام تماس گرفت،گفت چادرم سوخته، اون پارچه چادری ک پیشت دارم ،بدوز برام چون این دیگه قابل استفاده نیست،
    امشب آماده ش کردم ،فردا تحویلش میدم،
    کاملا اتفاقی شد چادر روز دهم
    پارچه شو اردو جهادی هدیه گرفته بود.
    ..::یازهرا س::..

  226. حی علی الجهاد می‌گوید:

    تازه چشم‌های‌مان گرم خواندن شده بود و داشت کم‌کم خیس می‌شد و انتظار نداشتم به این زودی تمام شود …

    حال و هوای ۷۲ دقیقه قبل از شهادت را داشت و کمی هم آدم را یاد سمفونی مورچه‌ها می‌انداخت …

    قشنگ شده بود …
    حسین قدیانی: لطف دارین…

  227. مینا می‌گوید:

    گریه دارم هنوز… روح قصه تان، گریه داره…………………..

  228. م. علی نیا می‌گوید:

    مورچه ها بهترین جای داستان تان است. چیزی که اولش خیلی شعاری به نظر می رسید، با مهارت شما، تبدیل به قشنگ ترین جای داستان تان شد و چقدر قشنگ بود که با همین مورچه ها تمام شد… اما نقطه ضعف قصه تان، این است که یک سوم پایانی اش، از حیث قصه گویی، قشنگیه دو سوم اول متن را ندارد. شاید به تناسب شرایط امروز، دست تان بسته بود. آن تکه مدادرنگی هم فوق العاده تمیز بود. فوق العاده قشنگ درآورده بودید.
    حسین قدیانی: از اینکه نقد کردید، ممنون. فعلا جوابی به نقدتان درباره ثلث پایانی قصه ندارم. باید کمی فکر کنم…

  229. م. علی نیا می‌گوید:

    آقای قدیانی!
    شاید منظورم این بود که به آرامی و باحوصله شروع کردید ولی تند و عجولانه تمام شد… نمی دانم چرا؟
    حسین قدیانی: ببینید! من این قصه را در عرض ۳ روز و در ۶ ساعت مفید کاری نوشتم و اگر مثلا ۱۵ ساعت رویش وقت می گذاشتم، شاید بهتر می شد. من خودم به خودم نمره ۱۵ می دهم، ولی این نقدی که کردید؛ دوست داشتم پایانش کش دار نباشد و بیش از آنکه مخاطب با کلمه ها و جمله های قصه درگیر شود، با خودش و تفکرات و تصوراتش درگیر شود. خیلی راحت تمام کردم قصه را. نه خیلی عجولانه! دوست دارم بچه ها هم شرکت کنند در نقد این قصه. جدای از تعریفی که از محتوی و پیامش می کنند… این را هم بگویم که سردبیر محترم وطن امروز به این داستان نمره ۱۷ داد.

  230. سیداحمد می‌گوید:

    “توی نقاشی، بهتر می توان خیلی چیزها را کشید.

    توی نقاشی می شود… نه! توی نقاشی هم نمی شود. مدادرنگی های من، چنین جرئتی ندارند. فقط یک بار توانستند داداش علی آقا را در حال دروازه بانی از تمام مساحت مرز غرب کشور، نقاشی کنند. اصلا نقاشی خوبی از آب درنیامد، چرا که بدن گلر تیم شاهین، سر نداشت!”

    واقعا این قسمت داستان زیباست!

  231. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    چهارشنبه، اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی،…
    حوصله ی ترافیک کمی جلوتر را نداشت، آقای راننده،…
    داشت «وینستون» می کشید؛ از اون پُک های عمیق و دقیق!…
    .
    .
    .
    همه داشتند شربت آبلیمو می خوردند، تو شربت شهادت؟!
    خیلی بابا دیگه تو مردی!…

  232. @ می‌گوید:

    کشتی منو “حسین قدیانی” با این داستانت. چه غم و غربتی بود تو اون وصیت نامه.
    حسین قدیانی: به شما توی خونه می گن؛ «شیفت ۲»؟!!

  233. آذرخش می‌گوید:

    حسین قدیانی: به شما توی خونه می گن؛ «شیفت ۲»؟!!

    وااااااااااااااااای خدا سه بار این جواب رو خوندم تا فهمیدم چی به چیه.
    مردم از خنده.
    :-)))))))))))

  234. آذرخش می‌گوید:

    نقد من به این مطلب:

    چرا عکس از مدادرنگی ها از زاویه ته مدادرنگی ها نیست؟!
    حسین قدیانی: می خوای ته مدادرنگی ها رو ببینی، برو از اون ور وبلاگ نگاه کن!!

  235. آذرخش می‌گوید:

    :-))))))))))))))))))))))))))))))))))))
    وااااااااااااااای خییییل با حال بود.
    کیک پرید تو گلوم.
    :-))))))))))))))

    بفرمایید کیک مامان دوز.

  236. حی علی الجهاد می‌گوید:

    به نظرم ابتدای قصه که با غربت و مظلومیت شروع می‌شود و زمین خوردن فاطمه خانم در آشوب عاشوراست، اوج قصه است …

    می‌شد این اوج در پایان قصه هم تداوم پیدا کند، یعنی تکه‌هایی از حادثه، در روز ۹ دی یاد فاطمه خانم بیاید یا می‌شد اصلا دوباره تکه‌هایی از حادثه آشوب عاشورا را در یک سوم پایانی بیاورید و بعد بروید سراغ نه دی …
    حسین قدیانی: نقد شما را ظاهرا خیلی ها دارند. سیداحمد هم همین را تقریبا می گوید… و اما شاید ۲۰ سال دیگر، قشنگ تر بشود قصه روز ۹ دی را داستانی اش کرد. همچنان که الان دهه ۶۰ قصه، از قرار بهتر دراومده. البته من این نقد را قبول ندارم. یکی اینکه برای خیلی پرداخت ها در آخر قصه، دستم بسته بود و به من حق بدهید. دومی اینکه دوست نداشتم آخرش را حتی به بهانه قصه گفتن و وارد جزئیات شدن و بهتر کردن ماجرا، کش بدهم. دوست داشتم ساده و راحت و معمولی تمام شود. مورچه ها تمام حرف را می زنند آخر قصه. نمی خواستم متعدد کنم این حرف را… و شلوغ کنم آخرش را. اینکه من به خودم ۱۵ می دهم، به خاطر نقدهای دیگری است که فعلا در انتقادات شما نمی بینمش… آهان! منهای بحث ثلث پایانی قصه، اون سه خط آخر قصه، به نظر من اوجشه! مورچه ها در آخر قصه، خوب نشسته توی کار…

  237. سیداحمد می‌گوید:

    آذرخش؛

    این جمله رو میشناسی؟

    “…اما تا به حال به یاد ندارم که نظرش درباره متن بوده باشد! معمولا در کامنت ها نظرات حاشیه ای خود را عمومی ارسال می کند، اما نظرش درباره خود متن را می زند خصوصی!!”

  238. @ می‌گوید:

    نه…به ” آ دورت بگردم” علاقه دارم!

  239. م. علی نیا می‌گوید:

    نقد خودتان چیست به داستان؟ مایلم بدانم.
    حسین قدیانی: فی الحال برای زدن توی سر مال، آنهم به شکل جزئی، عاقلانه نیست، اما یکی اش را می گویم؛ دختر کریم آقا، آخر داستان، اصلا خوش ننشسته توی متن. این حالا نظر خودمه. انگار باید یکی دیگه می بود در ثلث پایانی. اون وسطای متن، دختر کریم آقا خوب اومده و زیاد هم کاری با داستان نداره، اما آخرش معلوم نیست که چرا نقشش پررنگ شده!! یعنی ننشسته تو دل متن. داره اذیتم می کنه… جالب اینکه از شخصیت های واقعی داستان است و وجود خارجی هم دارد اما خوب درنیاوردمش!! این نقد را قبول دارید بچه ها؟!

  240. پرستو می‌گوید:

    متن قشنگی بود حیف که توی حس نبودم وگرنه می شد باهاش حسابی اشک ریخت …

  241. قاصدک منتظر می‌گوید:

    (نامردی زدند فاطمه خانوم را!!!…)
    انگار باز فاطمه را پشت در زدند
    و روزگار چه نامردانی دارد!

  242. م. علی نیا می‌گوید:

    جناب قدیانی!
    من نقدتان را قبول دارم! البته جسارت اگر نشود، چرا که نقد خودتان بود!

  243. سلاله 9 دی می‌گوید:

    من هم امشب، بار اولی که متن را خواندم، شاید کمی نظرم مثل جناب “م. علی نیا ” بود، البته نه از آن جهت که معتقد باشم ثلث پایانی قصه مثل دو ثلث ابتدایی نبوده است، چرا که به نظرم ثلث ابتدایی و وسطی و انتهایی قشنگی یکسانی داشت واتفاقا بغض همراه بخش انتهایی اش، بیش تر از سایر قسمت ها بود؛ بلکه از آن حیث که دلم می خواست و شاید هم خودم را آماده کرده بودم که طولانی تر باشد و مثلا شاید انتظار داشتم که دقیق حادثه چادر کشیدن، با جزییات بیش تری روایت شود؛ اما دفعه دومی که نوشته را از ابتدا خواندم، احساس کردم که همین گونه زیباتر است و شاید اگر توضیح بیش تری می دادید، به زیبایی نوشته آسیب می زد.
    فکر کنم مهم باشد که نوشته، بخش بخش خوانده شود یا یک سره از ابتدا تا انتها.
    خودم کاملا در این دوبار احساس ام متفاوت بود درباره نوشته. سری اول دوست داشتم که از علیرضا بیش تر می دانستم و نقش اش در قصه پررنگ تر می بود، سری دوم اما احساس کردم که هرآنچه که درباره ی شخصیت علیرضا لازم باشد مخاطب بداند، با این جمله که “در حالی که کفن سفید پوشیده بود” گفته شده است.
    فقط این که کاش می گفتید نحوه آشنایی شان را؛ مخاطب بعد از خواندن این جمله “دیدار اول این زن و شوهر، حکایتی دارد برای خودش!” با حس کنجکاوی اش نمی تواند کنار بیاید.
    حسین قدیانی: ممنون از نقدتان. از این کامنت ها بیشتر لازم دارد قطعه ۲۶ شما. مورچه ها و علیرضا و اینکه بچه علی آقا اصلا دختر نشد، اوج داستان بود و خوب تمام شد انصافا…

  244. م.اشرف می‌گوید:

    سلام به همگی
    ———————————————————–
    السلام علیکِ یا فاطمة الزهراء ایتها الصدیقة الشهیدة

  245. به جای امیر می‌گوید:

    تاکسی (گفت و شنود)

    گفت: گروه های اپوزیسیون از مدعیان اصلاحات در داخل کشور به شدت عصبانی هستند.
    گفتم: چرا؟! اینها که مدتهاست زلف خود را با جبهه اصلاحات گره زده اند و در جریان فتنه آمریکایی- اسرائیلی ۸۸ قربون صدقه هم می رفتند؟!
    گفت: حالا به مدعیان اصلاحات می گویند، شرکت شما در انتخابات یعنی این که شعار تقلب دروغ بوده و این باعث شرمساری همه ما نزد ملت ایران است.
    گفتم: ولی جبهه اصلاحات اعلام کرده که در انتخابات شرکت نمی کند و اعضای این جبهه بدون تابلوی اصلاحات ثبت نام کرده اند!!
    گفت: مگر جبهه اصلاحات چیزی غیر از مجموعه اعضای آن است که می گویند اعضا شرکت می کنند ولی جبهه شرکت نمی کند؟!
    گفتم: چه عرض کنم؟! یارو برای یک تاکسی دست بلند کرد و گفت؛ دو نفر تجریش! راننده با تعجب گفت؛ ولی تو که یک نفر بیشتر نیستی؟ و یارو گفت؛ مرد حسابی! مگه خودت نمیای؟!

  246. صبا می‌گوید:

    قشنگ بود، خیلی قشنگ!
    یکدفعه نفهمیدم چه وقت تمام شد؟! زودتر از انتظار تمام شد
    حسین قدیانی: تقریبا همه تان می گویید زود تمام شد؛ یعنی دوست داشتید ادامه می داشت… همین که این حس را دارید، یعنی به یکی از اهدافم رسیده ام. این را من نقطه قوت قصه می دانم. اینکه ادامه اش با ذهنیات خودتان باشد، نه عینا با قصه من.

  247. سیداحمد می‌گوید:

    اینکه “بچه اش دختر نشد” را خیلی قبول دارم که اوج داستان بود!
    حسین قدیانی: آره! خدا بدهکار شهدا نیست که به همه حرفهای شان گوش بدهد!! با اینکه عاشق شهداست!! خدا گاهی سر به سر خوبان می گذارد…

  248. حی علی الجهاد می‌گوید:

    راستش اون اول که قضیه مورچه‌ها را خواندم به دلم ننشست، یعنی به نظرم خیلی کلیشه آمد؛ این‌که زنی با آن حال و روز زمین بخورد و زخمی شود و چادرش را بکشند، اما در آن حال از کیفش که چند متر آن طرف‌تر افتاده شکلات دربیاورد برای مورچه‌ها … شاید به نظرم بهتر آمد که می‌نوشتید رد منظم مورچه‌ها را دنبال می‌کرد روی زمین، اما کامل که شد همین حس شما را داشت یعنی می‌شد بگویی بهترین جای قصه است …

    در باره نقد خودتان هم به نظر وارد است، اما برای نقد بیش‌تر از متن نیاز است آدم چند بار متن را بخواند …

    همین مانده که ما بخواهیم شما را نقد کنیم!

  249. حی علی الجهاد می‌گوید:

    راستی متن آخرمان را هم بخوانید اگر فرصت کردید و دوستان هم لطف می‌کنند اگر سر بزنند …

    نمی‌خواهیم بیش از این “یتیهون فی‌الزمان” باشیم آقا …

  250. بچه مثبت می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی
    با اینکه متن بی نظیر بود اما نظر بنده حقیر:
    اول متن زیبا شروع می شود تناسب های خاص خودش را بصورت متوازن به همراه دارد در اثنای متن که به داستان آشنایی علی آقا و فاطمه خانم می رسد قضیه کش دار می شود و از اصل موضوع فاصله می گیرد و دوباره به حالت عادی خودش برمی گردد.به نظر بنده حقیر در قضیه آشنایی علی آقا و فاطمه خانم توضیحات اضافی زیاد است . همین
    حسین قدیانی: ممنون از نقدتان… بالاخره یک قصه گاهی باید از متن به حاشیه برود. نمی دانم این حاشیه روی زیاد بوده یا نه؟! من که اصلا به آشنایی علی آقا و فاطمه خانم اشاره نکردم و فقط کمی از کار و بارشان گفتم! مثلا یکی از حاشیه های قصه، بحث داداش علی آقا بود که اصلا ربطی به متن نداشت، اما به نظر من، آنجاهایی که داداش علی آقا ورود پیدا می کند، خیلی قشنگ شده. به ویژه اونجا که سر در بدنش نیست توی نقاشی من…

  251. حسن نادری می‌گوید:

    فعلا باید گریه کنیم تا بعد نقد کنیم و اصلا چرا باید نقد کنیم؟! اون تیکه وصیت نامه، خودش یک پا داستان عالی است، البته قبلش به نام خدا!

    هی……………………خدا!

    خیر دو دنیا را ببینی داداش حسین عزیز.
    حسین قدیانی: «البته قبلش به نام خدا» قشنگ شده توی متن. تکرار ۳ باره اش می نشیند به دل. از شما هم ممنون.

  252. بچه مثبت می‌گوید:

    منظورم از آشنایی آن دو بزرگوار شروع می شود و حاشیه می رود که قضیه داداش علی آقا در بین آنهاست و خیلی هم زیباست ولی در بین آنها حاشیه هایی هم هست که به نظر بنده کمی قصه را کش دار می کند و شاید هم خسته کننده( البته اینجایش را مطمئن نیستم!!!).

  253. بچه مثبت می‌گوید:

    و اینکه بچه ها احساسشان این است که باید آخر قصه طولانی تر از اینی که هست می شد ناشی از طولانی بودن اثنای متن است …
    حسین قدیانی: شاید! این را خود بچه ها باید بگویند…

  254. صبا می‌گوید:

    به قول خودتان خیلی ساده و روان و معمولی تمام شد. آخرش اصلا شلوغ نبود. یه جورایی توی بهت بودم که دیدم تمام شد. همینجور مات آخر قصه بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. نمی دانم یه جورایی یه بهت قشنگی داشت دیگه!

  255. سیداحمد می‌گوید:

    بیاید بریم راجع به اون متن صحبت کنیم!
    داداش چقدر عالی نوشتید متن “با من سخن بگو ۹ دی!” را…

  256. بچه مثبت می‌گوید:

    در کل متن، خیلی زیبا و قشنگ بود.
    راستش را بگویم بهترین جای متن که دلم را بیشتر به بازی گرفت اینجا بود : “… این جور وقت ها، مردها بهتر می توانند از خودشان دفاع کنند، چرا که دست زن ها، به چادرشان بند است و بی دفاع. این جور وقت ها، خانم ها از حجاب شان دفاع می کنند، نه از خودشان. مثل فاطمه خانم که زخم چادر را زودتر از درد صورتش فهمید. اول، چادرش را جمع و جور کرد، بعد خودش را. کمی باید طول می کشید تا بفهمد کف دستش زخم شده و پوستش، قلفتی کنده شده. نه جانم! لازم نیست سادات، مرا ببخشند؛ بنا ندارم روضه در و دیوار بخوانم. ما این کاره نیستیم! اصلا حیف که دارم قصه می نویسم و الا توی نقاشی، بهتر می توان خیلی چیزها را کشید. ت… ت… بگذار بروم سر سطر! …. ” نمی دانم چرا… ولی این قسمت متن بیش از همه جا برای من موثر بود.. و باز نمی دانم چرا…

  257. صبا می‌گوید:

    راستش من روز دهم (عاشورا) را با روز راهپیمایی هی قاطی کردم. یعنی هی برگشتم و خواندم. آخه نه که اون شکلات تا روز راهپیمایی مونده بود، این هم باعث شد که ذهنم شلوغ شود. راستش هنوز که نفهمیده بودم اون روز راهپیمایی است که علیرضا دنبال مادرش می آید، چون فکر می کردم بعد از حادثه است، گفتم “عجب علیرضا فقط به مورچه ها زل زد. همین!”
    خسته نباشید

  258. صبا می‌گوید:

    جسارتا به نظر من هم اون سه تا پاراگرافی که به زندگی شخصی و روابط اجتماعی علی آقا و فاطمه خانم مربوط می شود یه ذره جنسش با بقیه ی متن فرق می کند. یعنی حسی که روی مخاطب می گذارد با بقیه قصه فرق می کند. انگار یه خورده شلوغ تره!

  259. قاصدک منتظر می‌گوید:

    بعضی وقت ها ادم یه داستان صد صفحه ای اما بسیار دلنشین رو هم که بخونه, وقتی تموم می شه احساس می کنه که چقدر زود تموم شد. و همون طور که خودتون اشاره کردید, یکی از نقاط قوت این داستان هم همین بود!

  260. سلاله 9 دی می‌گوید:

    خواهرعلی آقا هم گنگ است و خیلی حاشیه ای است، شخصیت اش. نمی دانم می شد یا نه، اما شاید باید نقش خواهرعلی آقا و دختر کریم آقا با هم ادغام می شد و آن وقت شخصیت ادغامی، تو دل متن می نشست؛ و گذشته از این ها، شما می گویید نقد کنید و ما هم می گردیم و یک چیزی پیدا می کنیم و الا در تخصص ما نیست این چیزها. آن قدر زیبا بود و بعضی قسمت هایش، دل را زیر و رو می کرد که حین خواندن اش، این جمله تان به ذهنم رسید که “استاد کباب کردن دلم”.

    مبصر محترم درست می گویند. متن فوق العاده ای شده آن متن، جدای مقایسه ی کربلای ۵ و ۹ دی، آن قسمت هایی که تلویحا و صریحا به “اون یارو سرگشاده” اشاره شده، حسابی دل مان را خنک کرد. ممنون.

  261. قاصدک منتظر می‌گوید:

    ( فاطمه! این چادر, ارث “فاطمه زهرا” ست.)
    زینب امانتدار چادر خاکی فاطمه است و رسم امانتداری صبر است و عاشقی …این چادر, چادریست که فاطمه پشت در نیم سوخته بر سر کرده بود و زینب در کربلا! این چادر را در خیمه گاه اتش زدند و عصر عاشورا بر نیزه … زینب رنگ و بوی فاطمه را داشت پس باید تازیانه می خورد! قصه کوچه که یادت هست ?!

  262. ... می‌گوید:

  263. پسر شهید می‌گوید:

    دیشب خوندم و متاثر شدم؛ بیاد مادر خودم تو جریان فتنه افتادم…

  264. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین خدا قوت. سنگ تموم گذاشتین.

    در خصوص کوتاه بودن یا طولانی بودن داستان، نظر من اینه که اصولا” در فضای مجازی طولانی بودن متن آنگونه که باید انسان را تمام و کمال به هدف نویسنده و حتی خود خواننده نمی رساند. و جای آن درون کتاب است. پس این متنی که کاملا” اندازه نوشتید خیلی اثر گذار و دلچسب بود.

  265. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    شاید… شایدکه نه مطمئنا برای فهمیدن قصه باید چند باره خوانده شود.
    قسمتهای اولی را چند بار خواندیم تا به فراز پایانی رسید.
    همان قدر که خواندیم ارتباط برقرار کردیم و به شخصیت ها دل بستیم، اما فراز پایانی وقتی تمام شد مثل همه ی سریالهای قشنگ انتهایش می ماند در دل که…… ای کاش ادامه داشت…..
    احساس می کنم ایراد اکثر بچه ها به انتهای داستان برای همین بود.
    یکی هم اسم داستان
    خود چادر، خود چادر روز دهم، خود غربت و خود صبر و خود حماسه سالهای متمادیست که با دین وآیین و شریعت و شیعه و انقلاب و ما…. آمیخته شده و جاریست و تمام نشدنی.
    گاهی رود خانه ای آرام است. گاهی مواج، گاهی دریایی متلاطم است و گاه مثل عاشورا ی ۶۱ و گاه مثل بهمن ۵۷ و گاه مثل ۹دی ۸۸ طووووفانی
    اما ادامه دارد و پایانی برای آن نیست.
    حالا حالا ها کار داریم با حماسه …
    کار بزرگ اصل کاری مانده که باید آماده کنیم خود را برای آن….
    علی رضای داستان کفن پوش آمده است تا به عالم بگوید دیگر اجازه نمی دهیم عاشورا تکرار شود. ما با حمایت خود از نایب امام زمان سربازی خود را ثابت می کنیم.
    فکر میکنم پس از نه دی بتوانیم بگوییم و با افتخار بگوییم که:” آقا بیا…”

  266. پاییز می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم
    سلام داداش کل متن عالی بود.خیلی خوب تمام شد.احساسم این نبود که زود تمام شد.به نظرم “به موقع” تمام شد.
    در مورد دیدار اول این زن و شوهر، حکایتی دارد برای خودش! دستتون درد نکنه همه ش میگفتم نکنه بهش پرداخته بشه البته شما ۱۰۰٪از پَسِش برمیومدین ولی احساس کردم یه چیز خیلی خصوصیه همون بهتر که بهش پرداخته نشد من اصلا کنجکاو نشدم بدونم دیدار اولشون چه جوری بود!

    یکجای دیگه که واقعا خوب نوشتید ومنقلبم کرد “چون برای خودم اتفاق افتاده میگم”اونجایی بود که گفتید:…این جور وقت ها، مردها بهتر می توانند از خودشان دفاع کنند، چرا که دست زن ها، به چادرشان بند است و بی دفاع.
    “این جور وقت ها، خانم ها از حجاب شان دفاع می کنند، نه از خودشان…”دقیقا”
    مثل فاطمه خانم که زخم چادر را زودتر از درد صورتش فهمید. اول، چادرش را جمع و جور کرد، بعد خودش را. کمی باید طول می کشید تا بفهمد کف دستش زخم شده و پوستش، قلفتی کنده شده…

    فقط یه چیز دیگه بگم :سن دختر کریم آقا به علیرضا نمیخوره؟
    حسین قدیانی: نه!

  267. کبوترحرم می‌گوید:

    جرأت یا جرئت؟

  268. سربازةٌ می‌گوید:

    سلام.
    امروز در حین برگشت از دانشگاه، به این فکر می کردم که حتماً ادامه ی داستان را بخوانم. یادم به چادر اشاره شده در ابتدای متن افتاد. یهو یاد شهدای فتنه وشهید غلام کبیری افتادم که از ایشان هم شما قبلا نوشته بودید. موضوعی که شاید خیلی های ما تا آن زمان، خیلی هم به آن فکر نکرده بودیم. گفتم این قضیه ی چادر کشیدن از سر چند خانم هم در همان روزهای سال ۸۸ موضوعی بود که اینگونه به آن پرداخته نشده بود. با اینکه خوشحالم از طرح و داستان نویسی و یادآوری درباره ی مشکلات اینچنینی که آن روزها برای متدینین بوجود آمد ولی واقعاً دیر هست. نه اینکه از جانب شما، از جانب من نوعی که باید روی همه ی اصول مقدساتم بیشتر از این حساس باشم. بگذریم.
    خلاصه اینکه این متن هم اینگونه در ذهن من ماند و این دقت نظر شما در رابطه با موضوعات ناب هست که واقعاً جای تحسین دارد.
    اما با همه ی قشنگی ها و به دل نشستن های اتفاقات مختلف این داستان، این وسواس بیش از اندازه ی دختر کریم آقا قابل هضم نیست یا بهتر اینکه، انگار روی روابط نزدیک فاطمه خانم و دختر کریم آقا که باعث نگرانی های دختر برای فاطمه خانم می شود، متن چیر زیادی تعریف نکرده. یکی اینکه فراز و نشیب های همراه داستان، تقریباً تا قبل از خواندن نامه تمام می شود و بعد از نامه، حالت یکنواخت تری پیدا می کند. نمی دانم، شاید اینطور احساس می شود که در اوایل داستان، شور عجیبی از شهدا همه جا را می گیرد که در اواخر داستان، ادامه پیدا نمی کند و اینگونه جلوه می کند که داستان زود تمام می شود.
    اما یک سؤال وجود مورچه و استمرار حرکت آن ها در چند جای داستان، مورچه و نذر باغچه، مورچه و شکلات بعد از افتادن فاطمه خانم بر روی زمین، مورچه و نگاه علیرضا_با توجه به اینکه ممکن است خواننده ی داستان خبری از علاقه ی پیشین نویسنده ی داستان به مورچه ها نداشته باشد!_ به خودی خود حامل چه پیام به خصوصی می تواند باشد؟
    حسین قدیانی: من که نمی توانم به این سئوال جواب بدهم. این بخش قصه، خودش باید پیامش را رسانده باشد.

  269. سیداحمد می‌گوید:

    چقدر عالیست که میلاد امام موسی کاظم (ع) با تولد قطعه مقدسمان مصادف شده است!
    عرض تبریک به داداش حسین عزیز و دوستان.

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  270. بی تاب هویزه می‌گوید:

    سلام
    شروع قصه خوب بود اما خیلی سریع تمام شده. به عبارتی- اگر جسارت نباشد- آن اوج و گیرایی قلم در ابتدای داستان، بسیار کم در انتهایش دیده می شود، مثل ابنکه می خواستید فقط به یه جایی ختم شود! مثل کسی که وقت کمی دارد و سریع باید مطلبی را آماده کند!

  271. چشم انتظار می‌گوید:

    با متنی متفاوت با فضای روز، به روزم…
    حسین قدیانی: خواندمش و درد قشنگی داشت…

  272. ناشناس می‌گوید:

    عالی بود عالی عالی

  273. به جای امیر می‌گوید:

    زیر دریایی (گفت و شنود)

    گفت: آمریکایی ها اعلام کرده اند که انتخابات مجلس در ایران می تواند زمینه ای برای به چالش کشیدن جمهوری اسلامی ایران باشد.
    گفتم: غلط زیادی کرده اند!
    گفت: مقامات آمریکایی می گویند ؛ اصلاح طلبان باید از طریق تحریم انتخابات، مشروعیت آن را زیر سؤال ببرند!
    گفتم: دستورالعمل آمریکایی ها قبلاً به مدعیان اصلاحات رسیده و آن را به کار بسته و انتخابات را تحریم کرده اند!
    گفت: همین مقامات آمریکایی ابراز امیدواری کرده اند که تحریم انتخابات از سوی اصلاح طلبان زمینه ای برای تضعیف جایگاه منطقه ای جمهوری اسلامی باشد.
    گفتم: یارو می خواست یک زیردریایی را غرق کند، با هزار زحمت خودش را به زیردریایی رساند و در زد و فرار کرد!

  274. سایه/روشن می‌گوید:

    “حیف که دارم قصه می نویسم و الا توی نقاشی، بهتر می توان خیلی چیزها را کشید.”
    و گاهی نقاشی هم گنگ می شود مانند کلمات ناتوان. گاه مفهوم آن قدر بلند است که هیچ ظرفی را نمی تابد.

  275. سیداحمد می‌گوید:

    این وبگذر هم که شورش را در آورده!
    یک خط در میان ظاهر می شود!

  276. عمار می‌گوید:

    سلام.میلد مبارک.تولد قطعه هم مبارک.این متن هم مثل همیشه عالی بود.خسته نباشید.چه سالی بود سال هشتاد و اشک واسه هر که ضرر بود واسه من پر منفعت بود باعث شد انس خیلی خیلی بیشتری با چادر بگیرم….ایشاله همه عاقبت به خیر شن.البته قبلش به نام خدا.

  277. علیرضا می‌گوید:

    سلام
    میشه فامیلی شهید رو هم بگید ؟

  278. علیرضا می‌گوید:

    سلام مجدد؛ میخواستم بدونم اون بخش از متن (با رنگ قرمز) عین وصیت نامه شهیدِ یا نه؟
    حسین قدیانی: لطفا سئوالات غیر حرفه ای نپرسید!

  279. عمار می‌گوید:

    ازم سلام.یه سوال فنی آقای قدیانی یادتونه آخرین بار تو بهشت زهرا با طلبه سیرجانی یه جلسه دوستانه بودم شما هم راجع به ق.ق صحبت کردین،بعد از اون روز خبری از طلبه سیرجانی دارین؟اگه آره لطفا مارو هم در جریان بذارین.الان کجان؟
    حسین قدیانی: اگر زندان نباشند، به زودی می روند!!

  280. علیرضا می‌گوید:

    خوب وقتی غیر حرفه ای باشم ، مجبورم غیر حرفه ای بپرسم . و شما هم مامور شده اید به اینکه ” با مردم به زبان خودشون صحبت کنید ” ! پس …

  281. عمار می‌گوید:

    زندان؟!!!!!!!کجا میروند؟؟؟؟؟

  282. به جای امیر می‌گوید:

    تنگه (گفت و شنود)

    گفت: تازه چه خبر؟!
    گفتم: اوباما طرح تحریم بانک مرکزی ایران را امضاء کرد.
    گفت: که چی بشود؟
    گفتم: براساس این طرح هر شرکت خارجی که با بانک مرکزی ایران معامله کند از مبادلات مالی و تجاری با آمریکا محروم می شود.
    گفت: یعنی اوباما طرح تحریم شرکت های آمریکایی و اروپایی را امضاء کرده است چون ایران مثل همیشه می تواند نیازهای خود را از طریق سایر کشورها تامین کند.
    گفتم: اتفاقاً چند اقتصاددان آمریکایی نیز همین نظر را دارند و گفته اند، ایران ضرری نمی کند ولی می تواند با بستن تنگه هرمز، اقتصاد بحران زده آمریکا و اروپا را فلج کند.
    گفت: بعضی از سناتورها پیشنهاد کرده اند آمریکا در صورت بسته شدن تنگه هرمز برای باز کردن آن دخالت کند ولی سازمان «سیا» با اشاره به اقتدار ایران و شکست های پی درپی آمریکا در منطقه، این پیشنهاد را احمقانه دانسته است.
    گفتم: حیوونکی درست فهمیده!… از پشه پرسیدند چرا زمستان ها پیدایت نمی شود؟ گفت؛ نه این که تابستان ها خیلی ما را تحویل می گیرند؟!

  283. ابوالفضل می‌گوید:

    همان یک بند اول اشکم رو در آوردی داداش حسین! دمت گرم!
    ” یـا زهــــــــــــــــــــرا ”

    اشک و لبخند را خوب بلدی به هم بیامیزی!

    کار فرهنگی یعنی کوچه نسترن ۷!

    اتفاقا این جمله آخری خیلی به جا بود! خدا لعنت کند جماعت نامرد عاشورای ۶۱ و ایضا عاشورای هشتاد و اشک را! و ایضا ممنون که ما را بردی به کوچه ای که سال هاست اشک و بغضمون از بهرش تمومی نداره! ممنون!…

  284. ابوالفضل می‌گوید:

    بچه ها هم خیلی دقیق نقد کردند این متن را!
    به نظرم حاشیه ها درست و به موقع وارد داستان شده اند! حالا زیاد مبسوط نشد سفره داستان، نشد. اصل، دریافت پیام داستان است! که به گمانم به خوبی دریافت شد!

  285. علیرضا می‌گوید:

    سلام حاج حسین ؛ خواهش میکنم جواب منو بده . میدونم سوالم غیر حرفه ایه . اما شما بزرگواری کن . ۱- فامیلی این شهید چی بود ؟ ۲- اون متن وصیت نامه ، عین متنه یا نه ؟
    یا علی

  286. پری می‌گوید:

    این علیرضا از من هم……..!!
    سوال ۱ رو نمی دونم! اما سوال دو جوابش تو متن هست:

    آهن، زنگ می زنه، اما جنگ، زنگ نمی زنه! جبهه، زنگ نمی زنه! آدم جبهه زنگ نمی زنه! پیکر علی آقا زنگ نمی زنه! اون قرآن جیبی علی آقا زنگ نمی زنه! وصیت نامه که خب! وقت نکرد بنویسه بنده خدا!

    رفتم دنبال جواب این سوال تو متن، چشمم به یکی دو تا جمله و کلمه که افتاد باز گریه ام گرفت…

  287. پری می‌گوید:

    شنبه سالروز کشف حجاب توسط رضا خانه.

    یاد این جمله افتادم: جون من و جون حجابت…

    چقدر دلم می گیره وقتی یاد این متن می افتم…

  288. اسمم مهم نیست حرفم مهمتر می‌گوید:

    خدایا از تو بینش بیشتر می خوام
    من اگر انتقاد بنویسم حتما مورد هجوم حرفای شما قرار میگیرم
    من به حرف همه گوش میدم نه سبزم نه قرمز نه آبی نه هیچ رنگی ولی نکته جالب اینجاست که وقتی وبلاگ ها رو از هر طرف میخونی هیچ کدوم رنگ خدا رو نداره به نظر من رنگ خدا رنگی که توش از همه رنگها هست و این نشانه عدالت خداست
    خون علی آقا خون فاطمه خانم خون سهراب و خون شبنم وخون بسیاری دیگه….
    هر وبلاگی سعی میکنه خون یک نفر رو رنگ و لعاب بده
    نمی دونم تا به حال دعوای بچه ها رو دیدید هر کدوم سعی میکنن موضوع رو یک جوری نشون بدن که حق به جانب باشند تا وقتی یه بزرگتر میاد و وسط رو میگیره هر دو طرف رو آروم میکنه حرفاشونو میشنوه کار های بدشون گوشزد میکنه
    در آخر از خدا میخوام بزرگتر ما رو هر چه زودتر برسونه
    یا صاحب الزمان ادرکنی عجل علی ظهورک

  289. وارث می‌گوید:

    سلام
    اصلا وقت ندارم متن رو بخونم
    همینطور کامنتهای دوستان رو
    فقط خواستم سلام عرض کنم خدمت همگی و التماس دعا برای قبولی در کنکور
    اومده بودم افسران که به لینکهای دوستان مثبت بدم که دیدم لینک متن داداش حسین در رأس لینکها قرار گرفته.
    کلی ذوق زده شدم. گفتم عرض ادب کنم و بگم اگه تا ۲۲ بهمن نتونستم بیام قطعه دوستان به جای ما ساندیس میل کنن. 😀 چون ممکنه نتونم بیام راهپیمایی
    موفق و موید باشید زیر سایه آقا امام زمان و در رکاب امام خامنه ای

  290. انصاری می‌گوید:

    هنگامی که چشمم بارانی می شود از عشق، از غرور، از غیرت، عشق می کنم آن لحظه ها را، و تو قدیانی عزیز چشمم را بسیار بارانی کرده ای. ممنونم، ممنون؛ البته قبلش بنام خدا!

  291. کریم می‌گوید:

    سلام
    الحمدلله سه سالی می‌شود که گذر من پابند زمینِ مشتاق آسمان هم می‌افتد به قطعه‌ی مقدس و آسمانی ۲۶
    همیشه چراغ خاموش آمده‌ام و خوانده‌ام و حظ برده‌ام به لبخندی، به قطره‌ی اشکی، به حال خوبی، به…
    صادقانه بگویم که چند بار هم دست به کامنت شدم،
    لکن به «فرستادن دیدگاه» نرسیده‌اند هیچ کدام.

    القصه
    برای منی که با سطر به سطر «چادر روز دهم» قلم شما زندگی کرده‌ام، فرض است یک تشکر لسانی ساده. یک آرزوی عاقبت بخیری جانانه.
    “جون منو جون حجابت”ی که علی آقا خدابیامرز به فاطمه خانم وصیت کرده بود، توی اون روزهای عجیب و غریب سال ۹۰ غوغایی بود برای یک تازه محجبه‌ای مثل من…

    در پناه حضرت ارباب علیه‌السلام؛ عمر و قلم‌تان با برکت ان‌شاءالله…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.