عروسی به صرف سلفی

شماره‌ی دوم حق

حق: بوسه‌ی آقااحسان محمدحسنی بر سر پر از سودای شهادت حاج‌قاسم در روز عروسی دخترش، حدود یک‌سال پیش که من هم البته دعوت بودم و بودم اما… همین که وارد سالن شدم، احسان میز سردار را که حاتمی‌کیا و دیگرانی هم دورش نشسته بودند، نشانم داد و گفت: «می‌خواستی حاج‌قاسم را ببینی، بسم‌الله!» خواستنِ دیدن حاج‌قاسم و روبوسی با سردار به‌صرف سلفی، صدالبته خواسته‌ی همه‌ی حضار بودند که ماشاءالله کم هم نبودند! آنی دقیق‌تر خیره شدم به میز عاشقی‌ها و انکشف هنوز که خیلی هم مراسم، گرم نشده بود و هنوز چند میز خالی به چشم می‌خورد، رسما ۲ تا صف تشکیل شده برای بوسیدن سردار؛ یکی صف بچه‌ها و دیگری صف بزرگ‌ترها! و همه هم خوش‌گل و مرتب! و این شد که به احسان گفتم: «بگذار کمی خلوت شود، بعد! بنده‌خدا حاج‌قاسم هیچ‌کجا از شر امثال من در امان نیست، از فرط محبوبیت!» این را گفتم و رفتم نشستم میزی پر از بر و بچه‌های قدیمی و دیرآشنا که الحمدلله اشراف خوبی هم روی میز حاج‌قاسم داشت! حاج‌قاسمی که مثلا آمده بود عروسی دختر دوستش ولی مدام باید سرپا می‌ایستاد و به ابراز علاقه‌ها و اظهار عشق‌ها، همان واکنش همیشه متواضع خود را نشان می‌داد! دلم برایش سوخت! تا می‌آمد دو دقیقه بنشیند و شربتی‌ میوه‌ای چیزی بخورد، جلدی دوباره صف تشکیل می‌شد از تقاضا برای عکس و ماچ و بوسه! زیادی که خوب باشی، این بدی‌ها را هم دارد دیگر! هیچ‌جا ولت نمی‌کنند تا دمی برای خودت باشی! گویی آفریده شده‌ای تا وقف دیگران باشی؛ خواه در صحرای خان‌طومان، خواه در عروسی دخت آقااحسان! کهنه‌رفیقی که عادت دارد به پریدن با بزرگان و من چه خوش‌بخت بودم که گاهی از کانال او، آمار اباطیلم را به گوش سردار می‌رساندم تا اگر ایران باشد، گوشه‌چشمی به مندرجات ما هم بیندازد! داشتم می‌نوشتم که برای هواخوری، با یکی از دیرینه‌دوستان زدیم بیرون سالن که موقع برگشتن، حاج‌قاسم را دم در سالن هم‌کف دیدم ولی باز هم با همان مختصات بالا؛ با این فرق که این‌بار یک صف هم عروس‌کوچولوها تشکیل داده بودند و حتی تمنای بغل و آغوش هم داشتند از حاج‌قاسم! تو گویی پدرشان از سفری طولانی به صحت و سلامت برگشته است… نه! بغض نمی‌گذارد ادامه دهم! فقط تا متلک‌بارانم نکرده‌ای، این را بنویسم و خلاص! احسان اگرچه مثل همه‌ی ما خود را سرباز حاج‌قاسم می‌دانست ولی این سال‌های آخر دقیقا با سردار دل‌ها رفیق شده بود و دوست شده بود! خودش شاهد است که اولین نفرها به او زنگ زدم برای تسلیت! و همین که صدایش را شنیدم، زدم زیر گریه! این روزها کار ما همین اشک است؛ همین آه! دیگر در کدام عروسی، صفی از جنس نور را خواهم دید؟! گاهی فقط یک نفر می‌رود اما چند نسل را و چندین و چند صف را یتیم می‌کند! مگر نه احسان‌جان؟!

قاسم و احسان

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. حسین قدیانی می‌گوید:

    بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

  2. فریاد فدائیان رهبر می‌گوید:

    یتیم؟ شما با رفتن بابا اکبر هم یتیم نشدید… تا سید علی هست هیچ شیعه‌ای یتیم نیست

  3. یاس سفید می‌گوید:

    گویی پدرشان از سفری طولانی به صحت و سلامت برگشته است… بغض

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.