«حسین» نام تمام شهیدان است

تقدیم به علمدار کربلای هویزه
ح‌سین ق‌دیانی

وطن امروز ۹ مهر ۱۳۹۷

سال ۳۷ چو دیروزی ۸ مهر در اهواز به دنیا آمد و به شهادت شهادتش در ۱۶ دی ۵۹ فقط ۲۲ سال در این سیاره رنج، زندگی کرد! کدام‌تان فهمیدید سخن بر سر چه شهیدی است؟! بعضی‌های‌تان لابد راهنمایی بیشتری می‌خواهید! سال ۵۶ در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد! باز هم راهنمایی کنم؟! در مشهدالرضا خیلی زود شاگرد جلسات حضرت آقا و شهید هاشمی‌نژاد شد! راهنمایی واضح‌تر؟! کربلای هویزه و نبرد تن و تانک! گمانم معما حل شد! آری! قهرمان قصه امروز ما شهید سیدحسین علم‌الهدی است! و این دومین متن حقیر برای این فرمانده آسمانی! اولی را ۱۶ دی ۸۲ در «کیهان» نوشتم با تیتر «پاره‌های تن وطن» و با امضای «علی‌اکبر بهشتی»! قلت سعادت را ببین که بعد از این همه سال روزنامه‌نگاری، این تازه دومین متن این قلم برای علمدار سپاه هویزه است! همین را هم البته مدیون جوانی هستم که شاید حدود ۱۵ سال، از راقم این سطور کوچک‌تر باشد! جوانی که چند شب پیش، بعد از فلان متن شهدایی، آمد اینستاگرامم و ضمن یادآوری مناسبت ۸ مهر، از حقیر خواست متنی برای شهید علم‌الهدی بنویسم! زیاد از معایب مجازستان نوشته‌ام لیکن این هم از محاسنش! جوانی از نسل بعد تو، یعنی از چند نسل بعد از علم‌الهدای شهید، حتی روز ولادت سیدحسین را هم به یاد داشته باشد و از من روزنامه‌نگار بخواهد که این روز را فراموش نکنم! شگفتا! واقعا شگفتا از جوشش خون شهدا! بگذار صادقانه اعترافی بکنم؛ گاهی که در متن‌هایی از این دست، کامنتی نامفهوم از نسل نو می‌بینم، با خود زمزمه می‌کنم: «دیوار قحط بود برای یادگاری! ما را باش که می‌خواهیم شهدا را به چه پرت از مرحله‌هایی بشناسانیم!» اما خداوند، چنان با یک پیام، آن هم در محیط علی‌الظاهر آلوده اینستاگرام، متنبهت می‌کند که دیگر حرف بی‌خود نزنی! و به نسل‌های بعدی، فخر بی‌خود نفروشی! بله! منِ جوان حدودا ۴۰ ساله، فقط روز شهادت شهید سیدحسین علم‌الهدی را بلد بودم و حالا بگو چند صفحه‌ای هم از این ستاره نام‌آشنا می‌دانستم که حالا حاصلش؟! بعد از قریب ۲۰ سال روزنامه‌نگاری، فقط یک متن درباره این شهید! الباقی همکاران هم کم و بیش مثل ما! لیکن مگر آشنا کردن نسل‌های بعد با شهدا، لنگ قلم امثال من است؟! و مگر شهدا مرده‌اند و خودشان هنر ندارند که بخواهند منت ۴ تا مثل من را بکشند؟! و اینگونه است که جوانی حدودا ۲۰ ساله، به توی حدودا ۴۰ ساله، متذکر روز تولد شهید علم‌الهدی می‌شود! و نه فقط این! ۴ تا کتاب هم به تو معرفی می‌کند که حضرتت از ۲ تای آنها پاک بی‌خبر بود! و این، از یک‌سو یعنی پیشروی خواننده نسبت به نویسنده! از یک‌سو یعنی پیشروی نسل بعد نسبت به نسل قبل! از یک‌سو یعنی هشدار این مهم که مبادا توهم بزنی در سفره شهدا، باری جابه‌جا کرده‌ای و کاری کرده‌ای! آری! از سویی باید به خودت تسلیت بگویی، آنجا که خدا یادت می‌آورد؛ هم شهید علم‌الهدی هنگام شهادت ۲۲ ساله بود و هم مخاطبت هنگام آن پیام! و از سویی باید به انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی تبریک بگویی بابت آن شهید و این مخاطب! بله خب! ظاهرش یک پیام است لیکن در باطن، حاوی این نکته است که اگر دیر بجنبی، عقب می‌مانی از کاروان! و می‌بینی که جوان بعد از تو دنیا آمده، علم‌الهدای دشت هویزه را بیشتر از تو می‌شناسد! و بهتر از تو می‌شناسد! و این همه یادآور همان شهید سرجدا که بیش از ۱۰ سال بعد از تو دنیا آمد اما احمد کاظمی را بیشتر و بهتر از تو می‌شناخت! پرسشی طرح کنم؛ کل روزنامه‌ها روی هم، چند صفحه برای شهید احمد کاظمی نوشته‌اند؟! از ۱۰ صفحه بیشتر است؟! از ۲۰ صفحه بیشتر است؟! تلویزیون چی؟! چند تا مستند ساخته؟! چند تا فیلم؟! در حوزه نشر، چند کتاب؟! حقا که جا دارد در برابر جایگاه رفیع شهدا سر خم کنیم و مطمئن‌تر شویم از حیات طیبه‌شان! نه! شعار نبود مطلع انشاهایی که ایام مدرسه می‌نوشتیم! واقعیت داشت! حقیقت داشت! از خون شهید احمد کاظمی، این خداوند بود که پاسداری کرد! و این خداوند بود که به محسن حججی، احمد کاظمی را شناساند! تقریبا هیچ ‌چیز هم که از شهید والامقام سیدحسین علم‌الهدی ننویسی، ناگهان می‌بینی ۶۰ سال بعد از ولادتش، نسلی پیدا می‌شود که حتی در مجازستان هم او را می‌خواند! و نوشتن از او را می‌خواهد! پس حالا وقت آن است که با یقینی مضاعف بنویسی: «به نام الله؛ پاسدار حرمت خون شهیدان»! آری! به نام «الله» پاسدار حرمت خون شهید سیدحسین علم‌الهدی، این فرزند حقیقتا نخبه وطن که در ۶ سالگی، قرآن را آموخت و در ۱۱ سالگی، مربی کتاب‌الله شد! من البته مرتب «علامت تعجب» می‌گذارم ولی شما تعجب نکنید! وقتی قرار است با فقط ۲۲ سال، به چنان درجه‌ای از ایمان برسی که در کربلای هویزه، هیچ ترسی از نبرد تن و تانک نداشته باشی و شهادت را شیرین‌تر از عسل بدانی، باید هم مدارج ترقی را و رتبه‌های تعالی را و دروس مبارزه را زود به زود طی کنی! باور کنید اگر نمی‌دانستیم شهید علم‌الهدی در ۲۲ سالگی از باده شهادت نوشید، وصف‌الحال او، ما را به این خطا می‌انداخت که گویی داریم از یک شهید اقلا ۴۰ ساله حرف می‌زنیم! در ادامه و برای صحت ادعایم، اشاره کنم به برش‌هایی از زندگی این شهید! سال ۵۰ و حضور در انجمن اسلامی دبیرستان که خودش مؤسس آن بود! سال ۵۱ و ورود میدانی به مبارزه! سال ۵۳ و نقش ویژه در راهپیمایی روز عاشورا علیه رژیم پهلوی که منجر به نخستین دستگیری او توسط ساواک می‌شود و کلی هم شکنجه می‌شود! او اما از فرصت زندان بهره می‌گیرد تا به سایر زندانیان، هم قرآن بیاموزد و هم نهج‌البلاغه! توضیح اینکه این زمان، تنها ۱۶ سال داشت شهید علم‌الهدی! حالا صبر کنید! جاهای زیادی از این متن است که حس می‌کنی باید دودستی بزنی بر سرت! سال ۵۶ و قبولی در دانشگاه مشهد! همان سال، تلمذ پای منبر سراسر درس روحانیون نام‌آشنای مشهدالرضا به‌خصوص حضرت آقا و شهید هاشمی‌نژاد! باز همان سال، رفتن به طبس، جهت کمک به زلزله‌زدگان و صدالبته استفاده از این فرصت برای آگاهی سیاسی دادن به مردم آن خطه! مجددا همان سال، تشکیل گروه مبارزاتی «موحدین» در اهواز! توضیح اینکه سال ۵۶ فقط ۱۹ سال داشت شهید علم‌الهدی! و از یاد نبر که ۳ سال پس از این سال، به شهادت می‌رسد! در همین سن ۱۹ سالگی و از همان شهر مشهد، نامه‌ای به خواهرش می‌نویسد درباره «علامه اقبال لاهوری» و شرح «اسرار خودی»! بخش انتهایی این نامه را که آمیخته با اشعار اقبال است، برای‌تان می‌آورم: «خدایا! زمانی تو را جست‌وجو می‌کردم، خود را دیدم! اکنون به خود می‌نگرم، تو را درمی‌یابم! بیرون از ورطه بود و عدم شو، فزون‌تر زین جهان کیف و کم شو؛ خودی تعمیر کن در پیکر خویش، چو ابراهیم معمار حرم شو! همان‌گونه که رسالت ابراهیم، ساختن خانه خدا و پایه‌گذاری توحید بود، تو رسالت داری که خود را بر اساس وحدت بیافرینی تا بتوانی یک انسان موحد باشی! ناموس ازل را تو امینی تو امینی، دارای جهان را تو یساری تو یمینی؛ ‌ای بنده خاکی تو زمانی تو زمینی، صهبای یقین درکش و از دیر گمان خیز؛ ‌ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز، کاشانه ما رفته به تاراج غمان خیز؛ از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز، از گرمی هنگامه آتش‌نفسان خیز؛ از خواب گران خواب گران خواب گران خیز؛ از خواب گران خیز»! آری! توحید مطلق و ایمان مطلق می‌خواهد نهراسیدن از جنگ با تانک با دست خالی! که خدا پر می‌کند دست خالی تو را! ۱۹ سالگی باید همچین دغدغه‌های بلندی داشته باشی تا در ۲۲ سالگی به شهادت برسی! از ۸ مهر ۳۷ نه ۶۰ سال که ۶۰۰ سال هم بگذرد، باز نام شهید علم‌الهدی زنده است! شهیدی که بر پایه‌های محکم قرآن و نهج‌البلاغه، هم زندگی کرد و هم مبارزه آموخت و هم دانشجو شد و هم لباس رزم پوشید و هم به شهادت رسید! طرفه حکایت اینجاست؛ از بس شهید سیدحسین علم‌الهدی مأنوس با کلام‌الله بود که آنچه باعث کشف پیکرش چند سال پس از شهادتش شد، قرآن آشنایی بود که همیشه همراه خود داشت! امضاهایی داشت این قرآن، من‌جمله امضای امام و حضرت آقا! همان قرآنی که در سنین کودکی، آیه به آیه وارد سینه خود کرده بود و عاشقانه آموخته بود و در سنین جوانی بلکه نوجوانی و تا آخر عمرش تدریس کرده بود، نه عجب که اصحاب تفحص، روی سینه‌اش دیدند! شرح تیتروار زندگی فرمانده سپاه هویزه را تا سال ۵۶ نوشتم! از بهار ۵۷ تا ۱۶ دی ۵۹ اما از ۳ سال هم کمتر است لیکن وقتی شرح کار و کارنامه شهید علم‌الهدی را در این کمتر از ۳ سال می‌خوانی، توهم می‌زنی نکند ۳۰ سال بوده! ۱۶ دی ۵۹ که شهادتش بود! ۱۰ روز قبل از شهادت اما در میدان جنگ رسانه‌ای و نبرد تبلیغاتی، یک کار تمیز فرهنگی می‌کند و به همراه جمعی از عشایر عرب منطقه دشت آزادگان، خدمت امام می‌رود! ایامی بود که بوق‌های استکباری، مرتب بر طبل تفرق قومیت‌ها می‌کوبیدند و لاجرم، جوان بصیری چون شهید علم‌الهدی به‌موازات عرصه «جنگ سخت» باید مراقب عرصه «جنگ نرم» نیز می‌بود! پس توهم نزنیم زمان ۸ سال جنگ تحمیلی، خبری از جنگ نرم نبود! آری! فتنه دی همیشه بوده، حتی زمان جنگ! از ۵ دی ۵۹ اما کمی عقب‌تر برویم! زمانی که سیدحسین، فرمانده نیروهای داوطلب مردمی می‌شود و در شورای جنگ، شرکت می‌کند و فرمانده سپاه هویزه می‌شود! باز هم برویم عقب‌تر تا به مقطع آغاز جنگ برسیم و تشکیل شورای مقاومت، توسط شهید علم‌الهدی در مساجد اهواز! قبل‌ترش، سخنرانی سیدحسین با موضوع جهاد در قرآن و نهج‌البلاغه که در رادیو پخش زنده می‌شود! با سنی کمتر از ۲۲ سال! برسیم به ماه رمضان سال ۵۹ و کلاس‌های قرآن و نهج‌البلاغه و تاریخ اسلام شهید علم‌الهدی در سپاه خوزستان، جهاد سازندگی خوزستان، تربیت معلم خوزستان و مساجد سراسر استان! کمی قبل‌ترش، افشای ماهیت ضد انقلابی و ضد ملی استاندار وقت خوزستان که کاندیدای ریاست‌جمهوری هم شده بود! برگردیم به سال ۵۸ و طرح پیشنهادی ولایت فقیه توسط این شهید برای پیش‌نویس قانون اساسی! کمی قبل‌تر، برپایی نمایشگاه پیش‌بینی جنگ در اهواز و ضرورت کسب آمادگی‌های لازم برای آن روز! دوباره کمی قبل‌تر، معاون آموزش سپاه خوزستان و عضویت در شورای فرماندهی سپاه استان! کمی باز قبل‌تر، بخشش فلان مأمور خرده‌پای ساواک که او را شکنجه کرده بود! گویا شهید علم‌الهدی مطمئن از ندامت او می‌شود! و توضیح اینکه سیدحسین در سال ۵۸ فقط ۲۱ ساله بود! سال ۵۷ که قطعا بسی پربارتر! در این سال، یک‌بار دیگر شهید علم‌الهدی رهسپار زندان می‌شود و از نو شکنجه می‌شود! در حالی که تنها ۲۰ سال سن داشته! در همین سن و سال، بخوانید برشی از نامه دیگر این شهید را به خواهرش: «تمام عمر زحمت می‌کشیم تا استراحت کنیم و البته عمر می‌گذرد و راحتی و آسایش و نشستن و آرامش را لمس نمی‌کنیم و نمی‌یابیم، زیرا مرتبا از طریق اجتماع به ما نیازهای جدید تلقین می‌شود. نیازهای کاذب و مصنوعی که دائما در آدم به‌وجود می‌آورند، به‌وسیله تبلیغات است. تلویزیون را روشن می‌کنید، بعد از ۲ ساعت، خاموش می‌کنید و به خودتان نگاه می‌کنید می‌بینید هفت تا هشت تا احتیاج خرید تازه به‌وجود آمده که قبلا لازم نداشتید… داستان زندگی «شازده کوچولو» را خوانده‌اید؟! قربانی شدن آسایش زندگی، برای چه؟! برای تکامل؟! برای تعامل؟! برای رفتن به حقیقت؟!… هدف خدا از آفرینش انسان، تکامل به‌سوی اوست و سرمایه‌های مادی را در اختیار انسان گذارده تا در خدمت آن هدف به‌کار بندیم اما چگونه به دست خود، استعدادها و نبوغ‌های‌مان را دفن می‌کنیم و در گورستان فراموشی، رها می‌کنیم!» سلمنا! باید باور کنیم و بپذیریم که دستاورد اصلی انقلاب اسلامی، پرورش شهیدانی است که اگر دانشجو باشند، می‌شوند شهید علم‌الهدی! و اگر بنّا، شهید برونسی! و اگر سپاهی، شهید همت! و اگر ارتشی، شهید صیاد! در خلال این متن، مات بزرگی علم‌الهدی می‌شوی اما وقتی چند صفحه از محمود شهبازی می‌خوانی، می‌مانی که این دیگر چه شهیدی بود! کل دفاع مقدس ما حکایت یک کوه بزرگ، مرتفع، پردامنه، وسیع و باشکوه است که سلسله‌قللی دارد و هر شهیدی را یکی از این قله‌ها می‌بینی! و هر شهیدی چون در قله است، می‌نمایاند خود را به همه نسل‌های بعد! مثل آفتابی که دیروز تابیده بود و امروز هم می‌تابد و فردا هم خواهد تابید! اصلا و اساسا همه هدف دشمن این است که یکی چون حججی، هرگز متوجه یکی مثل کاظمی نشود! اگر جوان ۲۰ ساله و ۳۰ ساله امروز، شهید سیدحسین علم‌الهدی را و ماجرای حیرت‌انگیز هویزه را نشناسد و نداند، به مشکل خواهد خورد انقلاب اما چه خوشبختیم ما که با وجود این همه بمباران واقعی و مجازی، آنکه به منِ روزنامه‌نگار، نوشتن از علم‌الهدی را پیشنهاد می‌کند، نه یکی از همرزمان آن شهید، که جوانی است ۱۵ سال جوان‌تر از راقم این سطور! همان جوان که هم «۱۶ دی ۵۹» را می‌داند و هم حتی «۸ مهر ۳۷» را! نخستین سال‌های روزنامه‌نگاری، گاهی که به مناسبت روز شهادت شهیدی، چیزکی از آن ستاره می‌نوشتم و مثلا همین متن فوق‌الذکر «پاره‌های تن وطن» را می‌نوشتم، چرا فراموش کنم و چرا نگویم که امثال مرحوم هاشمی- آنهم در لباس فرمانده جنگ!- به امثال این حقیر، طعنه «جنگ‌ندیده» یا «جبهه‌نرفته» می‌زدند! گویی تولدمان هم دست خودمان بود که سن‌مان به جبهه و جنگ برسد! نیست چند صباحی مرحوم مذکور و الا نتیجه زخم‌اندازی‌هایش را به‌وضوح می‌دید که چگونه یک جبهه‌ندیده، در جنگ غریبانه شام، الگو گرفت از شهید احمد کاظمی و خود نیز الگو شد! که چگونه نسل جوان‌تر از ما، حتی روز تولد شهدا را هم به یاد دارد! صد رحمت به ما که در ۲۰ سالگی، فقط «شهادت‌نامه» می‌نوشتیم! نسل حججی «ولادت‌نامه» هم می‌خواهد! پس صدها رحمت به نسل نو! اگر فقط یک خط این متن، مرضی رضای توی مخاطب بوده، آن را مدیون پیام جوان جبهه‌نرفته و جنگ‌ندیده‌ای هستی که بله! سالیانی پس از شهادت سیدحسین متولد شده اما خود شهید علم‌الهدی مگر متولد صدر اسلام بود که آن‌جور عاشورایی در کربلای هویزه صدر انقلاب جنگید؟! فردایی را می‌بینم که شام‌نرفته‌ها و حججی‌ندیده‌ها، از من و ما عاشق‌تر باشند به محسن سرجدا! چند سال بعد نوشته خواهد شد نمی‌دانم لیکن حتم دارم روز تولد شهید محسن حججی هم متنی در روزنامه‌های این مملکت نوشته خواهد شد! البته نه در روزنامه‌هایی که رنگ لوگو را ست کردند با پرچم قاتلین شهید امنیت وطن! آنچه ما تضمین می‌دانیم «وعده شهید» است، نه «قول جان‌کری»! خدایا! حمد و سپاس، مخصوص توست که علم‌الهدی را در مهر خودت به دنیا آوردی و در مهر خودت بزرگ کردی و در مهر خودت شهید کردی و در مهر خودت شاهد این روزهای ما گرداندی! غوغایی بود هویزه! کربلا شده بود! دشمن، مجهز بود به دشتی از تانک و بچه‌های ما غالبا سلاح مناسبی نداشتند! بعضا با دست خالی! یا فوقش اسلحه‌ای در حد کلاشنیکف! کم بودند رزمندگانی که آرپی‌جی داشتند! روز آغاز عملیات هویزه، چهاردهم دی ۵۹ بود و با وجود این دست خالی، بچه‌ها ۲ روز تمام، مقاومت عاشورایی کردند و غالبا در روز ۱۶ دی به شهادت رسیدند! تن نحیف و شنی تانک، روضه رضوان ستارگان هویزه است که پیکرهای‌شان ماند در همان دشت کربلایی تا سال ۶۱ که هر کدام به‌واسطه‌ای شناسایی شدند! زخم پیکرها عمیق‌تر از آن بود که از چهره قابل شناسایی باشند! فرمانده‌شان اما… نوشتم؛ به‌واسطه همان قرآن آشنای همیشه همراهی که هنگام شهادت روی سینه داشت، شناسایی شد! تو عمر خود را وقف شناساندن قرآن کردی به دیگران و حالا کلام‌الله واسطه شناسایی پیکر مجروح تو می‌شود! قرآنی که نقش امضاهایی را با خود داشت، من‌جمله امضای حضرت آقا! با همین امضا، این یادداشت را ببندم که به شهادت پیکر عاشورایی تمام شهدای هویزه و سردار قرآنی‌شان «حسین» نام تمام شهیدان است: «برادر عزیز ما، حسین علم‌الهدی در جلسات و کلاس‌های ما در مشهد حضور فعال داشت اما من در آن زمان ایشان را به‌خوبی نمی‌شناختم و نمی‌دانستم که یکی از مسلمانان نابغه است، تا اینکه به اهواز رفتم و از نزدیک با او آشنا شدم. چندین خاطره با ایشان دارم. از جمله آخرین روز پیش از شهادت حسین، یعنی روز ۲۸ صفر. من کنار کرخه‌کور ایستاده بودم که نماز بخوانم؛ دیدم حسین علم‌الهدی و عده دیگری از برادران به سوی من می‌آیند. خیلی گرم و صمیمی با من برخورد کردند و من هم از دیدارشان بسیار خوشحال شدم. بعد از اینکه قدری با هم صحبت کردیم، به آنها گفتم: «خب! نیروهای ارتش به اینجا رسیده‌اند، شما دیگر می‌توانید به عقب برگردید». اما حسین گفت: «نه آقای خامنه‌ای! ما می‌خواهیم به پیش برویم». البته حقیقتا هم آنها به پیش رفتند و به لقاءالله پیوستند»!

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. حسین قدیانی می‌گوید:

    بسم‌الله الرحمن الرحیم
    .
    .
    .
    اینستاگرام ح‌سین ق‌دیانی

  2. محمد می‌گوید:

    سلام.
    نوشته های طولانی دارین
    قبلا حوصله داشتم بیشتر می خوندم
    الان دیگه حالی ندارم.
    ولی به عنوان کسی که کتاب سفر سرخ رو خوندم و ازش لذت بردم،باید متن شما رو هم بخونم
    می ذارمش برا وقتی که حال داشتم.

  3. خواهر شهید می‌گوید:

    ۲۰ ساله که با قلمت صفا می‌کنم اخوی…
    مأجور باشین الهی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.