آه محرم!

حبیب کدام مظاهری؟
وطن امروز ۵ مهر ۱۳۹۷

ح‌سین ق‌دیانی: عوضی که ان‌شاءالله نه اما اعتراف می‌کنم عوض شده‌ام! بی‌خود هم اگر نخواهم شلوغش کنم و فلسفه ببافم، علت آن است که ۲۰ سالگی آدمی با ۳۰ سالگی و ۴۰ سالگی او حتما تفاوت دارد! گاهی متن اینستاگرامی فلان جوان ۲۵ ساله انقلابی که شورش کمی بیش از شعورش است، چنان اذیتم می‌کند که! ولی بعد که ۲۵ سالگی خودم را یاد می‌کنم، آرام می‌شوم! الغرض! به «اقتضای سن» باید احترام بگذاریم! بچه همان به بچگی کند، ولو در مسجد! چند شب پیش تلویزیون، فیلمی از سخنرانی‌های جمارانی امام را گذاشته بود که پس‌زمینه آن صدای حقیقتا روح‌اللهی، ونگ‌ونگ بچه‌ها بود! شوخی‌جدی گفتم: «خفه هم نمی‌شوند، بشنویم ببینیم امام دارد چه می‌گوید!» خانمم جلدی درآمد: «هیس! بگذار ببینم امام دارد چه می‌گوید!» و همین یعنی «اقتضای جنسیت»! و ضرورت فهم آن! و احترام گذاشتن به آن! خدا جوری زن را آفریده که صدای بچه روی مخش نیست! هر چقدر آن همه ونگ‌ونگ باعث شده بود که من تقریبا هیچی از کلام امام نفهمم اما شگفتا! همان ونگ‌ونگ بچه‌ها، نه‌تنها زنم را اذیت نمی‌کرد، بلکه انگار برایش حکم موسیقی پس‌زمینه صدای امام را داشت! و لذت‌بخش‌تر و شنیدنی‌تر هم کرده بود صدای امام را برایش! پس چه خوب که گاهی تلاش کنیم دنیا را فقط با چشم خودمان نبینیم! تو داری یواش‌یواش به سن ۴۰ سالگی می‌رسی؛ گناه نوجوان و جوان پر از شر و شور چیست؟! تو از ونگ‌ونگ بچه‌ها در حسینیه جماران، شاکی هستی؛ گناه خانمت چیست که سخن امام را با وجود همین سروصداها، حتی بهتر هم می‌شنود؟! صدالبته توی مخاطب، حق نداری از این متن، سوءاستفاده کنی و برای هر خبط و خطای خود، مایه از ۲ اقتضای «سن و سال» و «جنسیت» بگذاری! قطعا این را ننوشتم که حضرتعالی، گرای کت و کول امام‌جماعت مسجد محله را به بچه بازیگوش خود بدهی! این را نوشتم، تنها برای آنکه بدانیم بچه در خانه خدا هم بچه است! برای خود خدا هم بچه است! برای رسول خدا هم بچه هست! برای روح خدا هم بچه است! کمی اگر آشتی‌تر باشیم با فطرت خودمان، آن تصویر را که بچه‌ها دارند در حضور خود امام، از بالکن حسینیه جماران بالا می‌روند، قاب می‌کنیم می‌گذاریم در طاقچه دل‌مان! جایی از زنی که تمام اعتبار سیاسی‌اش را مدیون همان روزهای حضورش در ایام تسخیر لانه جاسوسی است، مصاحبه‌ای می‌خواندم در مذمت آنچه افراط نامیده بود! خدا شاهد است با حرف‌هایش می‌شد این نتیجه طبیعی را گرفت که پس کار دانشجویان در ۱۳ آبان ۵۸ هم تندروی بوده! البته او از آن کار در همان گفت‌وگو تعریف کرده بود! که کار درستی بوده! و لازم بوده! و چه و چه! یک دعا می‌کنم؛ دلت بود «آمین» بگو! خدایا! اگر قرار است ما را «پیر» کنی، خیلی هم عالی اما «خرف» نکن! بله! یک وقت هست به سبب گذر عمر، آدمی «عوض» می‌شود، لیکن یک وقت هست به سبب تغییر ریل، آدمی «عوضی» می‌شود! روز عاشورا حتی از سر و صورت «حبیب» هم تغییر می‌بارید! همه موها، سفید! همه محاسن، سپید! کو ظاهر آن پسر مظاهر جوان که عاشق حسین ‌بن علی علیه‌السلام شده بود؟! عاشق اما همیشه عاشق می‌ماند! عوض هم بشود، عوضی نمی‌شود و ریل عوض نمی‌کند! اگر «عمرسعد» ریل را عوض کرد و رسما عوضی شد، برای آن بود که عاشق نبود! همان که در تاریخ آمده؛ کلی عکس داشت با امام! و کلی هم لابد خاطره! خاطره اما دفع خطر نمی‌کند! الامان از عکس‌های برعکس که نه صدر اسلام به درد خاطره‌بازها خورد، نه صدر انقلاب! این را آهسته می‌نویسم و تو هم آهسته بخوان! «عمرسعد هم راستش عاشق بود اما عاشق گندم ری»! الامان از این «گندم» که هم پدر آدم را درآورد، هم پسر آدم را! روز عاشورا، امام عاشوراییان به شهادت رسید لیکن عمرسعد، هیچ روزی از گندم ری نخورد! و گندم یعنی دنیا! و استعاره از همین دنیا! عجیب تبحر دارد دنیا در عوضی کردن آدمیزاد! عاشقش که بشوی، آنقدر غرقت می‌کند که هشدار اباعبدالله را نشنوی اما قول عبیدالله را تضمین بخوانی! تیتر یک زنجیره‌ای‌ها! رنگ لوگوی عوضی‌ها! بردگی مذاکره! تخریب اربعین! توطئه تفرقه! حبیب کدام مظاهری؟! مظاهر ظهر عاشورا یا مظاهر غروب غرب؟! حالا خوب است بگویند خرافه کدام است؛ برنگشتن خون علی‌اصغر به زمین یا برنگشتن تحریم‌ها با این مدل مذاکره؟! سلمنا! مانع شنیدن صدای معصوم، نه گریه و خنده هیچ طفل معصومی، که لقمه حرام است! و دل خوش کردن زیادی به وعده حرام است! الان چند سال می‌شود که تا محرم می‌شود، جماعت حتما باید یک کرمی بریزند! الان ۱۴۰۰ سال می‌شود که تا محرم می‌شود، ناگهان یادشان می‌آید که مشکی، صرفا رنگ ماتم است، نه عشق! باورم هست از لحظه شهادت سیدالشهدا تا الان، هنوز و هر روز دارد تیر می‌خورد محرم! عوضی‌ها می‌خواهند محرم را عوض کنند! ۱۴ قرن است که می‌خواهند! آری! ۱۴ قرن است که می‌خواهند از جوشش ثارالله بکاهند اما نمی‌توانند! چقدر توطئه، چقدر نقشه، چقدر نیرنگ و حتی می‌خواهم بنویسم؛ چقدر رنگ، بلکه کم کنند از تأثیر حماسه حسینی! انسان اما هنوز هم خود را مدیون حسین می‌خواند! همچنان که اسلام خود را بدهکار محرم و صفر می‌داند! حس می‌کنم این هم همان حکایت موسی و فرعون است! و خدایی که اراده کرده بود موسی را عدل در خانه فرعون بزرگ کند! این همه تیر که به محرم می‌زنند، آیا ما را نسبت به این ماه، عاشق‌تر نکرده؟! فرعون البته از یک‌جا به بعد، موسی را شناخت ولی اینها هنوز هم محرم را نشناخته‌اند! و بگذار نشناسند! وقتی در کاخ رنگ‌رنگ دشمنی‌ها، محرم ارباب ما مدام دارد بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، بگذار هیچ‌وقت نشناسند این ماه را! از بس عاشورای محرم را زدند که اینک سالیانی است اربعین صفر را هم بزرگ کرده‌اند! خدا اگر بخواهد و اگر اراده کند، حتی از رهاندن تیر سه‌شعبه حرمله هم قادر است کوچکی را به بزرگی برساند! صدالبته آن لحظه، حرمله مشغول دشمنی بود اما هنر اعظم پروردگار ما آنجاست که دشمن را و دشمنی دشمن را استخدام هدف خود می‌کند! در عقل آدمیزاد، بدترین و خطرناک‌ترین و کشنده‌ترین جا برای زنده ماندن و بزرگ شدن موسی، کاخ فرعون است لیکن نظرت چیست خداوند منان، کلیم‌الله را عدل در کاخ فرعون، پرورش دهد؟! و مگر با چه کم کرد شر نمرود پادشاه را از زمین؟! جز با پشه‌ای؟! پادشاه به آن عظمت و پشه به این حقارت! گاهی که وب‌گردی می‌کنم، به کاخی از دروغ می‌رسم! دروغ پشت دروغ و همه هم با این هدف که ایرانی از عراقی بدش بیاید و عراقی از ایرانی و در نتیجه تخریب و اگر نه، تخفیف اربعین! از بس در این‌باره دشمنی کردند که رگ غیرت شیعه بجنبد! و فی‌المثل مردم بصره که متوجه قصه شدند، خودشان فتنه را جمع کنند! یا آن جوانان عراقی که در بیت رهبری، حماسه‌ساز وحدت شدند! یا تمام آن عرب‌هایی که بعد از حادثه تروریستی اخیر، ذیل عکس شهدای آن واقعه، شمع همدردی روشن کردند با ما! گمانم آن اکاذیب، اتفاقا تحریک کرد همسایگان ما را در منطقه مقاومت که بیشتر ملتفت وحدت باشند! و همه اینها نشان می‌دهد که برای خدا، کاخ دروغ هرگز بزرگ‌تر از کاخ فرعون نیست! اینجا کسی که خیر سرش ایرانی است، اهانت کند به پرچم مقدس کشورش اما در عراق، ببینی که جوانان عراقی به احترام پرچم ایران و سرود ایران و شهدای ایران، از جا بلند شوند! اینجا تیتر بزنند: «سرتیپ حسین همدانی در سوریه کشته شد» و آنجا باشند جوانانی که با تیشرتی مزین به عکس حاج‌قاسم، تیپ بزنند! مرزهای این نقشه جغرافیا را عمدتا دشمنان کشیده‌اند! نقش دیگری باید زد! جور دیگری باید دید! محرم فقط یک ماه نیست! نیک اگر بنگری «نقشه راه» است! منطقه‌ای که سال‌هاست هیچ خبری از پترائوس در آن نیست- راستی کجاست؟!- اما ژنرال سلیمانی را هنوز هم دارد، «منطقه مقاومت» است! و مقاومت ریشه در محرم دارد! محرم، نه آن ماهی است که با تیر دشمن، از نورش کم شود! تا الان که خوب گرفته آه مظلومیت مقتدرانه محرم، دامن دشمن و دشمن‌دوستان را و زین پس هم قصه همین است به اذن الهی! و چون خدا خواسته است، همه این خصومت‌ها بزرگ‌تر می‌کند عزای سیدالشهدا را! ۱۴۰۰ سال است محرم؛ ماه اباعبدالله در دفاع مقدس به‌سر می‌برد! چه بسیار که تیر خورده و زهر چشیده و دشنام شنیده اما هنوز هم مثل ماه شب چهارده در تقویم تاریخ می‌درخشد! این هم آن محرم و آن تاسوعا و آن عاشورایی که بنا داشتند سردش کنند! «حسین» را از این مردم می‌خواهند بگیریند؟! ۲ روز پیش در امامزاده عون ماسوله، خیلی قشنگ گفت آن پیرمرد دیار پلکانی! می‌گفت: «بیشتر از ۸۰ سال دارم و همین ماسوله دنیا آمدم و همین ماسوله هم خواهم مرد و با اینکه ماسوله کاملا یک جای توریستی است ولی شلوغ‌ترین روزهایش، همیشه روزهای منتهی به تاسوعا و عاشورا بوده! از پنجم محرم بگیر، بیا جلو! ما در حیاط خانه‌مان پرچم آقا را می‌زنیم، روی سقف همسایه‌مان هم حساب می‌شود این پرچم‌زنی! عشق ما مضاعف است! ما شهید دادیم در جنگ! ما در صحن همین امامزاده، تشییع پیکر شهدا داشتیم! ما مردمان میرزاکوچک هستیم! میرزا خیلی مظلوم بود! چقدر اذیت شد! خیلی غریب بود! عوضی‌ها سر او را هم بریدند! یا حسین!» پیرمرد اشک می‌ریخت و مدام می‌گفت: «یا حسین!» می‌گفت: «این حساب نیست! ۲ روز بعد از عاشورا آمدی اینجا که چه کنی؟! سال بعد زودتر بیا و علم‌بندی را ببین که چه غوغایی است! از ۵ محرم که طشت‌گذاری است، کل ماسوله می‌شود هیأت! یک هیأت پلکانی! تکیه‌داده به کوه! محرمی داریم ما در ماسوله که ثبت شده در تاریخ!» الساعه خنده‌ام گرفته! و یا شاید هم گریه‌ام! «محرم» را از این مردم می‌خواهند بگیرند! از این پیرمرد! از این ماسوله! از این زنجان! یادش به خیر روز دسته اعظم حسینیه اعظم! و شبش که رفتیم هیأت ثارالله! و آن چند دقیقه که با حاج‌مهدی رسولی گپ زدیم! و انکشف که مداح خوش‌قریحه ما هم فرزند شهید است! و چه خوش بود آن بانگ الرحیلش! آنقدر که همه‌ی این شب‌ها و به همان سیاق او، مرتب زمزمه می‌کنم: «زندگی، زندگی… ختم به شهادت نشود، زیبا نیست!» نه! این، آن سفرنامه محرمی که گفتم نیست! این، مقدمه آن است! فقط درباره حسینیه اعظم، کلی حرف دارم که بگویم! عجب جمعیتی بود خدایی! عجب شکوهی! عجب عشقی! حتی چند جا، چند تا توریست دیدم! آمده بودند معلوم نیست از کجای دنیا که آن دسته عظیم را ببینند! و حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم نه! آنها توریست نبودند! تماشاچی نبودند! بیرون گود نبودند! که اگر بودند، آن پرچم مثلثی منقش به «یا حسین» چه می‌کرد دست‌شان؟! و می‌دیدم که از پیرزن کمرقوزکرده بود تا نوزاد چند روزه! از پیرغلام تا همین حاج‌مهدی! همین حاج‌مهدی که به خدام هیأت می‌گفت: «هر چه این چند شب انجام دادیم، قلیل‌کار ما بوده! بی‌مقدارکاری! بی‌ارزش‌کاری! پر کاهی! قدر سوزنی! برای امام حسین، هر قدر هم که کار کنی، باز کم است! تازه اگر نیت پاک داشته باشی! بچه‌ها! وای بر ما، اگر فکر کنیم ۴ نفر، ما را می‌شناسند و مثلا مشهور شده‌ایم! بترسیم اگر به چیزی جز خادمی و نوکری برای میهمانان روضه و هیأت ثارالله فکر کنیم!» ماند طلب‌تان سفرنامه محرمی! گفتم که! عوض شده‌ام! روزهای کیهان- شاید حدود ۱۵ سال پیش!- محرم که می‌شد، صبح زود می‌رفتم مؤسسه و کیف و کتاب را می‌گذاشتم میزم و بدو می‌رفتم صنف! زیارت عاشورای ‌حاج‌منصور! با آن صبحانه‌هایش! بی‌اغراق بهترین صبحانه‌های تمام عمرم! و بعد برمی‌گشتم مؤسسه تا سانس بعد روضه که ساعت ۱۰ بود در دل بازار! و باز هم حاج‌منصور! و چه خوشبخت بودم که مقر کیهان، آنجا بود! هم نزدیک صنف، هم نزدیک بازار و هم نزدیک مسجد ارک که شب‌ها می‌رفتم! البته بعد از ظهر هم اگر می‌شد روزنامه را و به‌خصوص هرندی سردبیر را بپیچانم، حتما به هر ضرب و زوری بود، خودم را می‌رساندم چیذر! سینه‌زنی حاج‌محمود کریمی! گفتم که! عوض شده‌ام! این سال‌ها دیگر آن توان قبل را ندارم! نمی‌کشم! با وجود علاقه‌ام به همه آن روضه‌ها که برشمردم، بیشتر دوست دارم بروم مسجد محل! حالا هر مسجدی! و باز بیشتر دوست دارم که محرم‌های متفاوتی را تجربه کنم! این شد که خدا خواست و به یکی از شورانگیزترین آرزوهایم رسیدم! اینکه از ۸ محرم، زنجان باشم تا روز دسته زینبیه! یعنی یک روز بعد از عاشورا! گفتم که! عوض شده‌ام! و خدا می‌داند تو اگر عوضی هم شده باشی، وقت همراهی با آن همه جمعیت که دارند «یل یاتار…» می‌گویند و اشک می‌ریزند و به سینه می‌زنند، می‌توانی امیدوار باشی که با همه بدبودنت، سیاهی‌لشکر ارباب شده‌ای! برای چون من آلوده‌ای، فخر بزرگی است! گفتم که! عوض شده‌ام! تا الان را هر چه آمده‌ام، بالایی بوده! جوانی بوده! یواش‌یواش داریم سرازیر می‌شویم! گاهی که به عکس‌های همچنان جوان مانده پدرم نگاه می‌کنم، بدجور خجالت می‌کشم از خودم! و غبطه می‌خورم به حال ابوی! گفتم که! عوض شده‌ام! آن کودک ۳ ساله سال ۶۱ کجا و این نمی‌دانم کیست ناآشنای آخرای قرن کجا؟! بس کنم! دلم دوباره «الرحیل» می‌خواهد! رحمت خدا بر آن شاعر که سرود: «دلبسته عشق، بسته دنیا نیست…»!

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. حسین قدیانی می‌گوید:

    بسم‌الله الرحمن الرحیم
    .
    .
    .
    اینستاگرام ح‌سین ق‌دیانی

  2. ح‌ق می‌گوید:

    یَک‌یَک‌شون؛ خدا شاهده!
    ح‌سین ق‌دیانی: یک دربی شخمی در سطح اقتصادمان، در سطح دقت قلیل شورای نگهبان در تأیید صلاحیت‌ها، در سطح مبارزه‌ی قوه‌ی قضاییه با فساد و تبعیض، در سطح شرافت وکیل‌الدوله‌ها، در سطح ادبیات زخمی وزیر بهداشت، در سطح مدیریت رئیس کل بانک مرکزی، در سطح وزیر اقتصاد، در سطح آشغال‌های پاستورنشین، در سطح شعارهای انتخاباتی، در سطح اباطیل سلبریتی‌ها، در سطح مقابله‌ی قوه‌ی مجریه با رکود، در سطح وعده‌های صدروزه، در سطح کارهای وزیر راه، در سطح تقلیل آمار قاچاق، در سطح پاک‌دستی برادران این و اون و اون یکی، در سطح واکنش آقازاده‌های کروموزومی به مسائل روز، در سطح صداقت علی لاریجانی، در سطح عدالت فلانی، در سطح مدیریت بهمانی، در سطح مردم‌داری نمایشی جریان انحرافی، در سطح سواد علامه‌اولی‌ها، در سطح براندازی‌های هر هفته‌ی ضد انقلاب، در سطح دماغ الپهلوی، در سطح سخنان پرزیدنت گاوچران آمریکا در سازمان ملل، در سطح رأی اکثریت مردم آمریکا، در سطح این مغالطه‌ی بامزه که «مگر همه‌چیز دست رئیس‌جمهور است؟!» که این روزها زیاد از رأی‌دهندگان به این دولت می‌شنویم، در سطح رنگ لوگوی زنجیره‌ای‌ها، در سطح تیتر یک‌های بی‌شهید، در سطح «قول کری تضمین است» که «شرق» زد، در سطح دیپلماسی ظریف، در سطح نخودچی بر وزن عراقچی، در سطح دیگر چی؟! تخت‌روانچی، در سطح نقاشی‌های ننه‌ی داوینچی، در سطح رسیدگی قوه به دروغ بزرگ قالیباف یا ویلای رانتی روحانی، در سطح ادب اپوزیسیون در مجازستان، در سطح پیج‌های فیک، در سطح پست‌های اینستاگرام ویزویز ارسطویی، در سطح فالوئرهای مهشار افناز، در سطح فالوئینگ‌های یاسر تلفات، در سطح غصه‌های ۴۰ ساله‌ی رضا کیانیان، در سطح کتاب‌های قورباغه‌ای، در سطح کباب‌های گوشت خری، در سطح پایین‌آوردن نرخ تورم، در سطح احترام مسئولان به مردم، در سطح امانت‌داری چیزکلام در قبال پول ملت، در سطح برخورد قاطع دادستان با تفرقه‌افکنان میان مردم ایران و عراق، در سطح توئیت‌های آشنا، در سطح ارزش ریال، در سطح اجرای بسیار عالی سیاست‌های اقتصاد مقاومتی، در سطح قراردادهای نفتی بیژن زنگنه، در سطح شفافیت بعضی بده و بستان‌ها، در سطح زندگی نازل مردم در اغلب استان‌ها و صدالبته در سطح قیمت ۶ هزار تومانی یک پاکت بهمن! پارسال، همین موقع ۱۵۰۰ تومان بود! هی حضرات! به این بهمن که رحم نکردید؛ اقلا کمتر ضربه بزنید به «بهمن خونین، جاویدان»! ما را باش که می‌خواستیم ۲ ساعت از غم و غصه‌های‌مان فارغ شویم! هیچ هم خلاف ادب نیست! یعنی شا…دم به این دربی!

  3. ح‌ق می‌گوید:

    داستان #داستان_همشهری
    پاسداشت مجله‌ای سرشار از عطر قصه

    ح‌سین ق‌دیانی: قحطی برگ بود مگر که از درخت پاییز، این‌جور تلخ برقصی و این‌جور غم‌بار بچرخی و بچرخی و بچرخی و دست آخر بیفتی زیر پای بی‌رحم رهگذران؟! پس تکلیف این همه خاطره که برای من و ما، برای عاشقان داستان ساختی، چه می‌شود؟! اول مهر، چه وقت قهر بود؟! چه وقت خداحافظی بود؟! چه وقت رفتن بود؟! القصه! چند سالی می‌شد که اول هر ماه، این ۱۴ در ۲۰ سانت خوش‌رنگ را از دکه‌ها می‌خریدم تا فارغ از غوغای جهان، غرق دریای داستان شوم! غرق قلم خانم‌ها مرشدزاده و فرشیدنیک که هر کدام چند سال، سردبیر «داستان همشهری» بودند و همان اول مجله در صفحه‌ی دوست‌داشتنی یادداشت سردبیر، ارنج می‌کردند تیم خود را! که این شماره، چی داریم! کی را داریم! کدام نویسنده‌ی داخلی! کدام نویسنده‌ی خارجی! چه سوژه‌ای! آخ که چقدر صفا کردم با خواندن «بهشت ممنوعه» داستان حیرت‌انگیز #حبیبه_جعفریان در همین «همشهری داستان» که بعدها به‌واسطه‌ی یک سی‌دی، صدا هم شد؛ «صدای داستان را زیاد کنید!» داستانی بود درباره‌ی کتاب و کتاب‌خوانی! و چقدر عالی! از دختر دیوانه‌ای که قصد داشت با یک فلفل‌دلمه‌ای، ازدواج کند تا دختر دیوانه‌تری که با یک کتاب! یا همین شماره‌ی شهریور که اختصاص به شهر رشت داشت! وقتی شب‌ها می‌خواندمش، احساس می‌کردم دارم خوش‌مزه‌ترین کباب‌ترش همه‌ی گیلان را می‌خورم! در یک رستوران کنج و دنج، مثلا در ماسوله یا ماسال! الغصه! امروز که شماره‌ی مهر را خریدم، انکشف که این، الوداع تیم محبوب و قدیمی با «داستان همشهری» است! و آخرین شماره‌ای که درمی‌آورند! مثل روز خداحافظی رائول با رئال! مثل آن روز که فهمیدیم این آخرین بازی دل‌پیرو با پیراهن یوونتوس است! رسما ساختید غم خزان‌مان را دوستان همیشگی! کاش در وقت دیگری برای‌تان نوشته بودم! همیشه دنبال فرصتی می‌گشتم تا بی‌خیال سیاست، دقایقی وقت بگذارم برای شما دوستان داستان! و چند خطی ازتان تشکر کنم! و بنویسم؛ چه خوب که رفت و آمد مدیران همشهری، لطمه‌ای به اصالت شما نتوانسته وارد کند! و حفظ کردید الحمدلله شأن و شرف داستان را! من البته از پشت‌صحنه‌ی وداع شما بی‌خبرم، ولی کاش نمی‌رفتید! آنقدر خوب بودید که به شهادت آرشیوم، دلم نمی‌آمد ردتان کنم! مجله‌ای بودید پر از عطر داستان! اینکه #امیرهوشنگ_ابتهاج قلمش را #سایه کند بر سر زادگاهش و برای شهر باران، غزل بسراید! و زندگی بگوید! در دکه، همیشه کلی می‌گشتم تا تمیزترین «داستان همشهری» را خودم بردارم! و خوب هم نگهش دارم! و خوب هم بخوانمش! اگر نوجوانی ما با عشق به «کیهان‌بچه‌ها» گذشت؛ از یاد نبریم که «داستان همشهری» مجله‌ی جوانی ما بود! می‌نویسم «بود» چرا که ما «داستان» را با این تیم می‌شناختیم! تیمی که علائق درست یا غلط سیاسی‌اش را وارد داستان نکرد و اجازه داد مرز داستان با سیاست حفظ شود! این مهم، وجه افتراق «داستان همشهری» با «همشهری جوان» است که این اواخر و شاید به اقتضای جوانی‌اش خیلی شیطان شده بود! طرفه حکایت این‌جاست؛ نویسندگان مشترک این ۲ مجله، انصافا در «داستان همشهری» آشناتر با رسالت خود می‌نوشتند! اساسا مرگ نشریات مؤسسه‌ی همشهری، آنجاست که عوض فرهنگ، سیاست به خورد مخاطب خود دهند! و هیچ هم فرقی نمی‌کند که این سیاست، اصلاح‌طلبانه باشد یا اصول‌گرایانه! روزنامه‌ی همشهری اگر متوجه تفاوت خود با روزنامه‌هایی مثل کیهان و شرق نباشد، امضاء بر نعش خود زده! و حالا که در این مطلبم، خوب است از «سرزمین من» هم یاد کنم! مجله‌ای بسیار خوب در حوزه‌ی «ایران‌گردی» که راست کار اهل سفر است! و این را هم مثل «داستان همشهری» آرشیو می‌کنم! و حالا در هراس از این‌که نکند تیم «سرزمین من» هم بکوچند از این مجله! چه خوب می‌شد ارمغان حضور اصلاحاتی‌های مدعی فرهنگ و هنر در خیابان بهشت، این‌قدر جهنمی نمی‌شد که تو‌ در اولین شماره‌ی پاییز ۹۷ «داستان همشهری» متوجه کوچ خاطره‌سازان داستان شوی! و وداع غم‌بارشان! من واقعا نمی‌دانم باید برای تیم جدید مجله‌ی محبوبم، آرزوی موفقیت کنم یا نه! اولا «داستان همشهری» را به پدیدآورندگانش و فی‌الواقع مادرانش به‌خصوص سرکارخانم مرشدزاده- و بعدا فرشیدنیک- می‌شناختم! و ثانیا واقعا نمی‌دانم که چرا همچین شد! حیف! آخرالزمان است و عمرها کوتاه و آه‌ها بلند و کوه‌ها بدون برف و شهرها شلوغ و خیابان‌ها بوق و حرف‌ها دروغ! داستان اما خیال‌پردازی‌هایش هم راست بود و صادقانه! چه قدم‌هایی! چه قلم‌هایی! چه شب‌هایی! چه قصه‌هایی! چه عکس روی جلدهایی! فوتبال کودکان در ساحل دریا که ویژه‌ی جام جهانی بود! انار و دامن مادربزرگ که ویژه‌ی یلدا بود! حُسن «داستان همشهری» این بود که بدون پاسپورت و ویزا، آدمی را می‌برد به بلندای اورست! به تاریخ! به گذشته! به زمان کفترمیرزا! داستانی از همین مجله بود که به منِ روزنامه‌نگارِ تندِ ریشوی بدقلق، این جرئت را داد که قصه‌ی نرگس را برای مخاطب قلمم بنویسم! آری! ما حتی زیر موشک‌های صدام آمریکایی هم بساط مخ‌زنی‌مان به‌راه بود! به که تقدیم کنم این داستانک را بهتر از دختر آسمانی خانم مرشدزاده؟! زهراخانوم! تو ستاره‌ی زمین مایی! و مردمک چشمانت، آسمانی‌ترین داستان شهر ماست…

  4. ح‌ق می‌گوید:

    #پاییز
    ح‌سین ق‌دیانی:
    کمربندش را کشیده
    تا مثل هر سال
    کتک‌مان بزند
    کبودمان کند
    رنگ‌مان کند
    رنگ‌رنگ‌مان کند
    رنگین‌کمان‌مان کند
    قرمزمان کند
    زردمان کند
    بنفش‌مان کند
    نارنجی‌مان کند
    ما نازک‌نارنجی‌ترین فرزندان آدم را
    با غم‌های جورواجورش
    پاییز
    حضرت پاییز
    پاییز… پاییز… پاییز
    هان ای پاییز!
    اقلا امسال
    یک برگ را
    روی شاخه‌ی درختان، نگه دار
    اگر می‌خواهی یلدای بلندت را ببینیم…
    اگر نه
    محکم‌تر بزن
    جوری که قشنگ بمیریم
    نه!
    جان ما
    از هیچ برگی
    شیرین‌تر نیست
    خون ما
    از هیچ‌ برگی
    رنگین‌تر نیست
    می‌فهمی لعنتی!
    محکم‌تر بزن…
    ما را جانباز چند درصد می‌خواهی که چه کنی؟!
    که با خش‌خش برگ‌هایت
    خس‌خس سینه‌ی شیمیایی‌مان را بیشتر کنی؟!
    که ویلچرمان را
    ببری روی بی‌مهری‌های مهر؟!
    که آب شور آبان
    ببندی به تاول زخم‌های‌مان؟!
    که آتش‌مان بزنی
    در واپسین روز آذر؟!
    خون‌مان را بریز و تمام!
    شهیدمان کن و‌ خلاص!
    با تو هستم فصل برگ‌ریز!
    با شما هستم ایهاالناس!
    سبز و سفید و سرخ
    آیا هنوز هم بهتر از قهوه‌ای نیست؟!
    راستی! یک سئوال؛
    در کدام انتخابات
    مردم به پاییز رأی داده‌اند
    که شد «پادشاه فصل‌ها»؟!
    #حسین_قدیانی

  5. ناشناس می‌گوید:

    http://www.jahannews.com/news/643270
    من از احمد متوسلیان خبر دارم اما بلاتکلیف مانده‌ام

  6. سندباد سفرها می‌گوید:

    سلام و علیکم در ۵۵ سالگی از نظر فکر پوست انداختم !خیلی ساده ۴۰ سال انقلاب به من ثابت کرد که نباید زندگی و اداره مملکت را می سپردیم دست ادمهایی که ادعای ارتباط با مقدسات داشتند . اینها خودشان نیاز دارند کسی دستشان را بگیرد .نگاه کن به خودت با ان سر طاس و قیافه در پیت و لباسهای مزخرف …اما توهم خوش تبپی داری !!!!چه می شه کرد؟

  7. سلام می‌گوید:

    راستش خوب این برای آشتیه.. تغییر، آشتی اوورده!
    لطفا نظرتون رو درباره علی علیزاده بنویسید
    ممنونم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.