در محضر استاد

بعد از ماه‌ها، امروز یک دل سیر، عزیزی را دیدم که روزگاری، هرروز می‌دیدمش! روزگار حضورم در کیهان! رسما بچه بودم! و چه عطش وحشت‌ناکی داشتم برای نوشتن! یا در هر حال خواندن بودم یا در کار نوشتن! گاهی روزی ۵ مطلب می‌دادم به سردبیر وقت روزنامه و استاد معزز؛ محمدحسین صفار را حقیقتا کلافه می‌کردم! هنوز هم، کسی که به عنوان اولین نفر، مطالبم را بیش از همه دیده و نظر داده، حاج‌آقاست! فکر نمی‌کنم بیش‌تر از ۵ سال، توفیق بهره از ایام خوشی را داشتم که آقای صفار، سردبیر کیهان بودند لیکن مسئله این‌جا است که در بسیاری از شماره‌های روزنامه، بیش از یک و یا حتی دو مطلب داشتم! از بس زیاد می‌نوشتم، شماری از یادداشت‌هایم با اسم مستعار «آقای چیز»، «علی‌اکبر بهشتی» و «اکبر شهیدی» بود! همه را دارم در آرشیو ماندگارم! حتی تذکر‌ها و بعضا توبیخ‌های استاد در پای بعضی مطالبم را دارم که با صلاح‌دید ایشان منتشر نشدند! یا آن‌چه در خلال نامه‌ای در نقد نوشته‌هایم که از خوانندگان کیهان به دست ایشان می‌رسید، می‌نوشتند؛ «با آرامش بخوان و اگر دیدی حق با این مخاطب است، جبران کن!» آری! ایشان و صدالبته حاج‌آقا شریعتمداری، واقعا معلمی کردند در حقم، در تمام روزهای کیهانی! بعد از رفتن جناب صفار از کیهان، بیش از چند ماه در روزنامه نماندم ولی فتنه‌ی ۸۸ دوباره پای مطالبم را برای چند سال دیگر به سنگر کیهان باز کرد؛ هر چند این‌بار حضورم در مؤسسه، غیر فیزیکی بود و از راه دور! تا همین ۲ سال پیش، تک‌وتوک در کیهان می‌نوشتم! القصه! اگر قارقارکم هر از چندی لازم است برود روی چال، خودم هم نیازمندم که هر از چندی، استادم را ببینم! حاج‌آقا مثل یک مکانیک، مثل یک تعمیرکار، مثل یک مربی، مثل یک معلم، مثل یک دوست و مثل یک پدر می‌ماند برایم! امروز، بعد از جلسه‌ی حدودا ۲ ساعته‌ام با ایشان، حس موتور ماشینی را داشتم که روغنش را تازه عوض کرده‌اند! تازه‌نفس شده بودم! حرف‌هایم را شنید و حرف‌هایش را زد و باز مرا سر کیف آورد! از حضرت آقا گفت که حقیقتا «حکیم» است و دور را می‌بیند! و فردا را می‌بیند! و گفت که اصلا این خاصیت حکیم است! گفت که امیدواری آقا، من‌باب روحیه دادن به من و ما نیست، بل‌که ایشان، همان افقی را می‌بیند که مقابل دریا به آن عظمت، به چشم موسی آمده بود! افق ایمان به مدد خدا، حتی در آستانه‌ی بیم! خلاصه که بسی ممنون، حضرت استاد! من هنوز هم همانم که روز رفتن‌تان از کیهان، آمدم دفترتان و آن‌قدر گریه کردم که عاقبت، خندیدید و گفتید: «مرد که این‌همه گریه نمی‌کند مشتی!»
#محمدحسین_صفارهرندی
#حسین_قدیانی

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. شیدا می‌گوید:

    امیدواری آقا، من‌باب روحیه دادن به من و ما نیست، بل‌که ایشان، همان افقی را می‌بیند که مقابل دریا به آن عظمت، به چشم موسی آمده بود! افق ایمان به مدد خدا، حتی در آستانه‌ی بیم!

    داستان انقلاب حضرت موسى و جریانات آن، شباهت زیادى به انقلاب اسلامى عزیز ما دارد! و ان‌شاءالله، فراعنه‌ی کوچک و بزرگ، به نوبت در دریای خشم الهى، غرق مى‌شوند! و جنازه‌هاى کثیف‌شان، عبرتى براى جهانیان خواهد شد ان‌شاءالله!

    درود بر استاد و شاگرد!

  2. ناشناس می‌گوید:

    سلام!
    مدتیه که می‌خوام بگم چتون شده شما؟!…

  3. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    سلام و عرض ادب
    من سالها شب و روز در این قطعه زندگی کردم؛ قسم به همه‌ی آن حدیث‌هایی که می‌گشتم و می‌گشتم که یک جور به متن بتوانم مرتبطش کنم…
    تازه متوجه شدم که ازدواج کرده‌اید. برای شما و همسر گرامی‌تان، از خدا بهترین‌های هر دو عالم را مسئلت دارم…

  4. مریم می‌گوید:

    همیشه صحبت‌های آقاست که به من انرژی می‌ده و حس قدرت و اعتماد به نفس و قطعا این دم مسیحایی و ید بیضای موسوی ایشونه که پیوند به خدای احد و واحد داره…
    من به فدای این مرد که صحبت‌های دیروزشون، بی‌نظیر بود و مثل جانی تازه بوده…
    سایه‌ات از سر ما کم نشود سایه‌ی سر…

  5. دیوونه داداشی می‌گوید:

    جالبه!
    ما هم تازه متوجه‌ شدیم که سال‌ها نسبت سببی داشتیم با حضرت استاد!
    🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.