میرزامحمد

وطن امروز ۲۱ فروردین ۱۳۹۷

ح‌سین ق‌دیانی

با لطف حمید حسام، هنوز «آب هرگز نمی‌میرد» را تمام نکرده، قهرمان کتاب را دیدم؛ میرزامحمد سلگی! مردی که تمام جنگ را زندگی کرد! مردی بدون مرخصی! مردی بدون تعطیلی! مردی برای همه جبهه‌ها و همه عملیات‌ها! مردی برای غرب و جنوب! مردی برای ماندن! و ایستادن! و سینه سپرکردن! و رجز خواندن! و کم نیاوردن! مردی سرشار از مردانگی! مردی از همان نسل «سربازان درون گهواره» که خمینی گفت! مردی به نام میرزا! و میرزایی از همان تبار میرزاکوچک‌خان! با همان شرف! همان غرور! همان فروتنی! همان شهامت! بسا فرماندهان گردان‌های لشکر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام که بعد از چند صباحی جهاد، از باده دلربای شهادت، جرعه‌جرعه نوشیدند و «شهید» شدند لیکن خداوند، فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت اباالفضل را با وجود آن همه رزم و آن همه زخم و آن همه شیمیایی و آن همه تیر و ترکش، «شاهد» این روزهای انقلاب اسلامی، نگه داشت! شاهدی زنده و حی و حاضر برای شهادت دادن به مظلومیت و حقانیت و اقتدار همسنگرانش! عرف روزگار، میرزامحمد را جانبازی ۷۰ درصد می‌خواند که روی ۲ پای مصنوعی ایستاده است اما صددرصد این پیکر هنوز مقاوم، تجلی عشق و جنون و دلدادگی است! و آنکه قرار بر ایستادنش باشد، با پاهای جامانده در جبهه و جنگ هم می‌تواند! القصه! شامگاه جمعه‌ای که گذشت، با همراهی استاد حسام رفتیم خانه باصفای میرزامحمد در قلب شهر همدان! و خوب که به سیمای نورانی میرزامحمد نگاه کردم، دیدم دستاوردهای اصل کاری انقلاب اسلامی، نه پل و جاده و برق و گاز و نانو و موشکی و هسته‌ای و دانشگاه و… که تربیت همین مردان است! شکی نیست که در زمینه‌های دنیایی، انقلاب اسلامی و ثمره آن یعنی جمهوری اسلامی، منشأ بسیاری خدمات بوده، آن هم با وجود این همه تحریم و تهدید و دشمنی که از اول انقلاب بوده تا الان اما آنجا که سخن از «دستاورد انقلاب اسلامی» و «محصول جمهوری اسلامی» می‌شود، حق آن است که در همدان، میرزامحمد را ببینیم! و در اصفهان، محمود شهبازی را ببینیم! و در مشهد، محمود کاوه را ببینیم! و در ارتش، صیاد را ببینیم! و در وادی هنر، آوینی را ببینیم! الساعه که دارم این متن را می‌نویسم، شهر واقعا زیبای مریوانم! و همین که متنم تمام شد، بنا دارم بروم پاوه! پس اضافه کنید به دستاوردهای انقلاب، حاج‌احمد را! و همت را! و آری! «مسیح کردستان» شهید محمد بروجردی را که هم خودش گوهر بود و هم گوهرشناس متبحری بود! برای شهید بروجردی، یک‌بار دیدن متوسلیان کافی بود که بفهمد «سردار انتهای افق» چه گوهر نابی است! آیا بدون امام و انقلاب هم، آن جوان جست‌وجوگر از این کافه به آن کافه، یارای این را داشت که «سید شهیدان اهل قلم» شود؟! و «راوی فتح» شود؟! که بود همین میرزامحمد، جز پسرکی روستایی؟! این دم مسیحایی نایب مهدی، خمینی بت‌شکن بود که از جوانی گمنام، جوانمردی نام‌آشنا ساخت، بدان حد که حضرت آقا بگویند: «اگر مجالش را داشتم، می‌رفتم دیدن سلگی»! فی‌الحال خنده‌ام گرفته، به یاد مزاح میرزامحمد، آنجا که خندید و گفت: «این جمله آقا، خانه ما را به محل رفت و آمد جوانان تبدیل کرده!» راست می‌گفت البته! ما هنوز خانه میرزا بودیم که گروهی دیگر هم به جمع‌مان اضافه شدند! و غالبا ۱۰ و شاید هم ۱۵ سال، جوان‌تر از خودم! قابل توجه کسانی که بی‌کس و کار، فرض گرفته‌اند این انقلاب را! و این جمهوری را! میرزامحمد با اشاره به یکی از مطالبم در همین «وطن امروز» گفت: «آمدن آن بولدوزرچی در جاده فاو- ام‌القصر، واقعا ورق والفجر ۸ را برگرداند! هنوز هم که به روزهای اروند و شب‌های نخلستان و اساسا غرب و جنوب، فکر می‌کنم، گاهی خودم هم باورم نمی‌شود عمق حماسه‌ها را! گویی معجزه بود یا خواب بود اما نه! واقعیت داشت! ایمان بچه‌ها به مدد الهی، واقعیت داشت! در ام‌القصر، هر ۲ سوی جاده، باتلاق بود و به آن معنی اصلا خاکی نبود که حالا یک بولدوزرچی بخواهد خاکریز بزند اما خداوند، ما را تنها نگذاشت! آن بولدوزرچی آمد و خطر مرگ را به جان خود خرید و با کندن آسفالت، اتفاقا بهترین خاکریز ممکن را زد؛ نونی شکل! گردان ما قرار بود فوق فوقش ۳ شبانه‌روز بماند اما شد ۱۳ روز! روز سیزدهم، ما شده بودیم یک گردان ۸۰ نفره! از این ۸۰ نفر هم، قریب ۵۰ نفر مجروح بودند! فقط ۳۰ نفر سالم مانده بودند! گاهی نبرد تن به تن می‌شد و خیلی مواقع هم نبرد تن و تانک! و خدا در چنین معرکه‌ای، ما را پیروز والفجر ۸ کرد!» خدا… میرزامحمد هم مثل امام، مثل حضرت آقا، مثل نویسنده‌ خاطراتش، مثل آوینی و مثل صیاد، مدام از «خدا» می‌گفت! و همین «خداپرستی» و همین «خود را ندیدن و از خدا گفتن» است؛ دستاورد اصل کاری انقلاب! خجالت بکشند هر دو جریان فتنه و انحراف، از خون شهدا و خون دل شاهدان! میرزامحمد می‌گفت: «به نظر من شرایط الان پیچیده‌تر و بعضا حتی سخت‌تر از زمان جنگ است اما این جوانان و نوجوانانی که می‌آیند پیشم را، خوب که نگاه‌شان می‌کنم، یاد همان اعتقاد و اراده بچه‌های گردان ۱۵۲ می‌افتم! برای نسل ما که جنگ را دید، خامنه‌ای هیچ فرقی با خمینی ندارد. هر درصدی از بدنم مانده باشد، باز هم تقدیم ولی‌فقیه می‌کنم! و تقدیم اسلام عزیز! و تقدیم ایران عزیز!» بگذار حقیقت را بگویم؛ اضافه کرد به ایمان من، دیدار میرزامحمد! عاشق‌ترم کرد! اینک دلسوختگان دفتر و کتاب شهادت را بیش از پیش دوست می‌دارم! من پای سخنان میرزامحمد فهمیدم چگونه می‌توان ۷۰۰ صفحه از خاطرات جبهه و جنگ خود گفت لیکن بدون منیت! یک‌جا میرزا نگفت «بچه‌های من» با آنکه فرمانده‌شان بود! مدام می‌گفت «بچه‌ها»! و این همه در حالی است که به تعبیر قدمای لشکر ۳۲ انصارالحسین، میرزامحمد سلگی «شیخ فرماندهان» است! هم به سبب تسلطش بر قرآن و احادیث، هم به سبب سابقه‌اش در جنگ و عدد عملیات‌هایی که در آنها نقش‌آفرینی کرده! جالب است بدانید حتی در مرصاد هم، آنکه فرمانده میدان بود، همین میرزامحمد بود اما با ۲ پای مصنوعی! حیرت کرده بودند شهیدان صیاد و همدانی، وقتی که میرزا را آنجا و با آن استقامت و صلابت دیده بودند! پس دستاورد انقلاب اسلامی یعنی فرمانده‌ای که برای فرماندهی، برای حرکت، برای پیشروی، روی پای ایمان خود ایستاده! اگر اراده‌ها پولادین باشد، بدون این دو پا هم، حرکت ممکن است! هان ‌ای رهبر انقلاب! مبارک شما، چنین رادمردانی! مبارک امام، چنین رزمندگانی! مبارک انقلاب، چنین اسوه‌هایی! والله آدم می‌ماند کدام‌شان را بگوید! علی خوش‌لفظ را یا خرازی را! همت را یا باکری را! بهرام عطاییان را یا مصیب مجیدی را! فهمیده را یا حججی را! حاج‌بخشی را یا حاج‌حسین همدانی را! عباس کریمی را یا عباس دوران را! اصلا بگذار بنویسم؛ «سلام بر عباس» تا در آن واحد، بر تمام شهدا، سلام فرستاده باشم! و بگذار بروم سراغ اصل کاری؛ «سلام بر حسین»! حسین جان! این همه از جوشش خون امام عاشوراست! و تو باید هم «سیدالشهدا» باشی! دعا کن برای آمدن منتقم خون مطهرت! ‌ای مظهر نور! دعا کن برای ظهور…

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.