«قالیباف» زنده است، تا «خدمت» زنده است!

اینستاگرام ۳۱ خرداد ۱۳۹۶

خیلی خوش‌حالم که امروز، در آخرین روز بهار، برای اولین بار «محمدباقر قالیباف» را دیدم، آن‌هم در «بهشت»! حدود یک‌ ساعتی با هم حرف زدیم و الباقی ماند برای دیدار بعدی که قول داد به همین زودی‌ها باشد ان‌شاءالله! «قالیباف» برای من، اما همان «سلیمانی» جلوه کرد؛ با این تفاوت که اولی برای «خدمت» می‌جنگد و دومی برای «امنیت»! القصه! سخن‌ها گفتم با سردار که بعضا به وادی درد دل کشیده شد! بسی صمیمی‌تر و خاکی‌تر از آن بود که فکر می‌کردم! گمانم یقین داشت که غافل از خدمات بزرگش در سمت‌های مختلفی که داشته نبوده‌ام اما راستش شک داشتم که مدیری با این حجم از کار شبانه‌روز، هیچ وقت می‌کند آیا مکتوبات مرا بخواند؟! چیزی نگذشت که فهمیدم اغلب مطالب را می‌خواند! و با دقت هم! آن‌جا که در توصیف این قلم، تو گویی در قامت یک کارشناس این‌کاره ظاهر شد: «بی‌آنکه شلخته کنی، بی‌تکلف و راحت و از عمق دل می‌نویسی! و همین است حسن مندرجات تو»! برخورد دکتر با من، به‌گونه‌ای بود که فکر کردم سالیانی است مرا می‌شناسد؛ صمیمی و صریح! ولی بگذار اعترافی بکنم! چشمانش به شدت خسته بود، اما نه خسته‌ی خدمت، بلکه خسته از بی‌انصافی‌های اصحاب سیاست و قدرنشناسی‌های اعوان دولت! با این همه، مکرر از «کار برای خدا» حرف زد و این‌که خداوند منان، همیشه خیرخواه انقلاب و انقلابی‌ها بوده! قالیباف اما آن‌قدر با من راحت بود که خودم بحث را کشاندم به نقدهای دوران ماضی! توضیحاتش لیکن مرا قانع کرد که هیچ کجا صحنه را خالی نگذاشته! و البته این را هم گفت که بعضا با روش بعضی دوستان حزب‌اللهی زاویه دارد! این را که گفت، من هم از بعضی زخم‌‌اندازی‌های رفقای خودی گفتم که فی‌الحال، ذکر مصادیقش بماند! تمام کنم این مختصر را! قالیباف را مدیری دیدم که برای خدمت، درگیر بود و نبود میز و صندلی نیست! در «جبهه» هم خبری از این چیزها نبود اما آن‌که معامله با خدا کرده باشد، هر کجا باشد، آستین همت را بالا می‌زند! بهاری که برایم بد شروع شد و بدتر ادامه یافت، دست‌ آخر و در آخرین روز خود، خوب تمام شد برایم! آن‌جا که دیدم هنوز این آبادی، مردانی دارد که با وجود خسته‌ترین چشم ممکن، به هیچ چیز جز خدمت بیش‌تر و کار فزون‌تر نگاه نمی‌کنند! پس امروز برای قالیباف، آخرین روز خرداد ۹۶ نبود؛ سومین روز سومین ماه بهار ۶۱ بود! آزادی‌ات مبارک شهردار جهادی ام‌القرا! از فردا، این فقط «تهران» نیست که تو را می‌خواند؛ «قالیباف» زنده است، تا «خدمت» زنده است!

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. حسین قدیانی می‌گوید:

    به نام خدا
    .
    .
    .
    پیرمرد و مادر
    دیروز رفتم سیروس یعنی «چهارراه سیروس» که بیلبیلک کتری و قوری مسی‌ام را درست کنم در دکانی قدیمی که صاحبش اصرار دارد خودش را «سماوری» معرفی کند؛ با چه جدیتی هم! «سماوری» به این نشانه که «سماورساز» است و کلا در کار سماور و لحیم و جوش و این قبیل امور است! نرسیده به دکان آقای سماواتی… یعنی ببخشید؛ سماوری، حدس بزن اما چه پیرمرد نازنینی را دیدم! حال کردم با صدق و صفای چهره‌اش، آن‌قدر که بعد سلام، ازش خواستم لحظه‌ای درنگ کند تا عکسی بگیرم به یادگار! درآمد: «من عجله دارم؛ تو در حال حرکت، می‌میری ازم عکس بگیری، روغن‌نباتی؟!» زبانی داشت‌ها! همان‌طور در حال حرکت که ناگفته نماند کأنه فرفره، چقدر هم سریع راه می‌رفت، هم عکسم را گرفتم و هم گرفتمش به حرف: «کلاهم مال زمان اواخر رضاخان است؛ کتم مال زمان توله‌ی خدابیامرزش؛ عینکم مال زمان قبل انقلاب، دم‌پایی‌ام را ۵۸ از بهارستان خریدم؛ زیرپوشم را ۱۳ سال است دارم؛ هنوز یکی از شرت‌هایم «مامان‌دوز» است و واقعا هم کار مادرم که عجب زنی بود! ببینم! تو مادر داری، روغن‌نباتی؟! یعنی منظورم این است که زنده است؟! پسر خوب! مادر چیزی است که تو اگر هم‌سن من هم باشی، باز داشتن و نداشتنش فرق می‌کند! لعنت بر تو! مرا بردی به خاطراتم، روغن‌نباتی! گرفتی این عکس کوفتی‌ات را؟! کاش جای این عصا، دستم در دست مادرم بود! تو اصلا نمی‌فهمی من دارم چه می‌گویم! من خود خود موزه‌ام! و به ولای علی، روزه‌ام! یک‌روز درست همین‌جا، مادرم یکی زد در گوشم که «خره! کت‌شلوار را با دم‌پایی نمی‌پوشند!» فردایش رفت رحمت خدا! هیچ نفهمیدیم چرا! عیب و علتی هم نداشت! من ۱۴ سالم بود! کم‌تر شاید! مادرم غروب سه‌شنبه مرد! از آن روز به بعد، هفته‌ای یک روز، جخ مثل همین امروز سه‌شنبه، کت‌شلوار را با دم‌پایی می‌پوشم، به این امید که مادرم از پشت همین دیوار، دوباره بیاید و باز هم یکی بخواباند در گوشم! ۷۴ سال است مادرم را ندیده‌ام! ۷۴ سال است دلم لک‌ زده برای آن سیلی گرم که عجیب قشنگ نشست به صورتم! نور به قبرش ببارد! گفت: «نمی‌خواستم این‌قدر محکم شود خب!» بعدش خندید! لپم را بوس کرد! زد به کپلم که «برو بستنی مزعفر بخر، عوض این چک! بیا این هم پول!» دارم هنوز بقیه‌اش را! بوی دست مادرم را می‌دهد، روغن‌نباتی!»
    اینستاگرام ۳۰ خرداد ۱۳۹۶

  2. خان‌باجی می‌گوید:

    یکی از بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین و ایضا فراموش‌نشدنی‌ترین کارهای ایشان که نشان از جوان‌مردی و دوراندیشی ایشان بود ، کنار رفتن به نفع جناب رئیسی و ایجاد وحدت بود. وقتی در دانشگاه، این خبر را شنیدم، اشک شوق و لبخندم با هم رقابت می‌کردند! آن‌قدر این حرکت در من انرژی تولید کرد که با دوستان قرار مصلی را گذاشتیم…
    «قالیباف» زنده است، تا «خدمت» زنده است!

  3. فاطمه می‌گوید:

    همین که نظرات رو‌ می‌خونین، خدا قوت… خدا خیرتون‌ بده!
    قلم دل‌نشبینی دارین!
    از مدت‌ها پیش ک «نه ده» رو مطالعه کردم، دیگه همیشه دنبال می‌کنم…
    و در هر موقعیت، منتظر نوشته‌های شما…
    هیچ‌کس این صراحت و‌ صمیمیت را توامان ندارد!
    «نجف» دعاگویم…
    خدا بر برکت قلم‌تان بیافزاید…
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    ح‌سین ق‌دیانی:
    ممنون… چه جای خوبی داعاگو هستین!
    التماس دعای زیاد!

  4. فرزند خراسان می‌گوید:

    این مطلب‌تون رو با اشک خوندم…
    در واقع نزدیک به ۲ ماهه که هر مطلب یا عکس و خبری که در مورد آقای قالیباف باشه، برام حکم اشاره به روضه رو داره…
    تو این ماجراها به این نتیجه رسیدم که اون چیزی که گناه نابخشودنی است، خوب و توانا و صادق بودنه و اون چیزی که مشتری داره، خوب‌نمایی در عین کم‌مایگی و بی‌صداقتی است!

  5. فرزند خراسان می‌گوید:

    آقای قدیانی!
    من هم واقعا ممنونم ازتون که هنوز کامنت‌ها رو می‌خونید!
    این کامنت چند سال پیشم هست، که الان مناسبت داره و دوست داشتم اینجا زیر این متن دوباره گذاشته بشه!
    «سلام بر تو ای بزرگترین ماه خدا، سلام بر تو که پیش از آمدن در آرزوی تو بودیم و پیش از رفتن از اندیشه فراقت محزونیم… دیروز چه سخت به تو دلبسته بودیم و فردا چه بسیار به تو مشتاق خواهیم بود! سلام بر تو و بر فضیلتت که از آن محروم شدیم و برکات گذشته‌ات که از ما ربوده شد…».

    از مناجات امام سجاد علیه‌السلام در وداع ماه مبارک رمضان

  6. فرزند خراسان می‌گوید:

    دوستان!
    این روزهای آخر، خیلی التماس دعا…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.