نجوایی با حضرت صاحب‌الزمان

وطن امروز ۲۴ خرداد ۱۳۹۶

با دلی غمگین و بغضی در گلو، دارم متن سال گذشته را می‌خوانم؛ «روز قدر» را آقاجان! گفته بودم روز قدر هم داریم و آن روزی است که تو بیایی! گفته بودم آن روز، از همه تاریخ و از همه روزگار، بالاتر است! یک سال گذشت و باز هم خبری نشد! روزها از پی هم آمدند و رفتند اما «آن روز» نیامد! «شب قدر» آمد و «روز قدر» نیامد! دعا دعا کرده بودم بیایی و ما را از این جهنمی که نامش را «دنیا» گذاشته‌اند، خلاص کنی! چه می‌دانستم حلقه فشار، فشرده‌تر می‌شود؛ به اندازه همه روزهای یک سال دیگر! مانده‌ام در فراق شما، با چه رویی این عمر می‌گذرد؟! ما و «آدم» یک وجه مشترک داریم و آن اینکه جفت‌مان از بهشت رانده شده‌ایم! و ما را اما غیبت، از بهشت جدا کرد! لازم نکرده کسی ما را حواله به جهنم دهد! اندازه کافی داریم می‌سوزیم! سوختنی که هیچ فکر نمی‌کردیم این همه به درازا بکشد! تو خود، آقاجان! باخبرترینی از احوال ما! ما نمی‌بینیمت! تو که ما را می‌بینی! تو که خوب می‌بینی حال و روز دنیا را! نه آقاجان! شعر سعدی نتوانست سازمان ملل را اصلاح کند! وضع خوبی نیست! بنی‌آدم، اعضای یک پیکر نیستند! بی‌خود می‌گویند ما با همیم! «یونیسف» را بیشتر از «یوسف» دوست دارند! هنوز هم همان قصه نابرادری است! هیچ‌کس قدر مدافعان امنیت آدم را نمی‌داند! ما به که باید حرف‌های خود را بگوییم؟! «یونسکو» محرم راز سلبریتی‌هایی است که فکر می‌کنند «عزیز مصر» در شمار «میراث فرهنگی» است! من اما چشمم از «اهرام ثلاثه» سیر است! دلم «گهواره موسی» را می‌خواهد! «زمزم اسماعیل» را! «کوثر فاطمه» را! «اذان بلال» را! «الله‌اکبر مدینه» را! «خاک بقیع» را! آقاجان! جز شما، ما به که باید حرف‌های خود را بگوییم؟! سازمان ملل، محرم اسرار آل‌سعود است! دختر خردسال یمنی اما حرفش را به که باید بگوید؟! کجایی آقاجان؟! از این بالاتر هم آیا دردی متصور هست که نه می‌توانیم بگوییم نیستی! و نه می‌توانیم بگوییم هستی! پس کجایی آقاجان؟! آدمیزاد را کی این همه بی‌پناه دیده‌ای؟! اصلا کجا روزه‌ات را باز می‌کنی؟! تنهای تنها؟! ببینم؛ هیچ ملازمی هم داری؟! کسی هست سفره سحرت را پهن کند آقاجان؟! هیچ دعای سحر، یادی هم از ما می‌کنی؟! خوب می‌دانم اما هستی به فکر ما و الا همین قدر هم زنده نبودیم! و نای همین نفس خسته را هم نداشتیم! و پای حرکتی نداشتیم! هزاران شب قدر، آخرش هم نفهمیدیم تو را چگونه از خدا بخواهیم که تمام شود این غیبت! کجاست «پیر کنعان» تا به ما بیاموزد که از خدا، گمگشته را چگونه باید طلب کرد؟! ما بلد نیستیم! امان از قصور زبان! امان از آلودگی دل! امان از چشمی که جز تو، همه را می‌بیند! امان از گوشی که جز تو، همه را می‌شنود! امان از زبانی که در خواستن تو، کوتاهی دارد به چه بلندی! آری! «هرچه گفتیم جز حکایت دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم!» آقاجان! آسمان، قدر خورشید را دانست و ما اما در زمین، نفهمیدیم تو را! چیست غیبت؟! تاوان نفهمی ابنای آدم! شاید فکر می‌کردیم چند سالی، سالیان فراق است و بعد هم دیدار، نو می‌شود! خیلی خوب اما خداوند متنبه کرد ما را! بس است! تسلیم! تسلیم… تسلیم محض، که دیری است آفتاب را سر جای خود می‌بینیم؛ ماه را، ستاره‌ها را، زمین را و زمان را اما یا صاحب‌الزمان! شمایی که امام ما هستی و پناه ما هستی، از دیده ما پنهانی! بسی کمتر از این فاصله دور و دراز، «اصحاب کهف» چشم‌شان به «بیداری» باز شد؛ «یعقوب»، چشمش به «یوسف»؛ «آدم»، چشمش به «حوا»؛ «نوح» به «ساحل امن»؛ «ابراهیم» به «گلستان»؛ «موسی» به رهایی از «فرعون» و «عیسی» هم در گهواره، خیلی زود توانست از پاکدامنی مادر دفاع کند و سختی‌های شعب هم، خوب می‌دانم چند سالی بیش نبود! چه بر ما آمده؟! هیچ می‌دانیم؟! روز آخر این فراق، آخر کدامین روز است خدایا؟! کاش این لیالی قدر، به حق «شهید محراب» تقدیر ما را بر مدار وصال رقم بزنی! خدایا! بر تو آسان است، مهر پایان بر این بزرگ‌ترین جدایی روزگار! هرچه بیشتر می‌گذرد، تنهاتر می‌شویم! گویی همه امامان را و همه پیامبران را از ما گرفته‌ای! گویی چشم به راه سپیده‌ایم تا دوباره آدم را در بهشت و محمد را در مسجدالنبی و علی را در منبر کوفه زیارت کنیم! اگر یعقوب از تو یوسف را می‌خواست، این همه سال جدایی، دل ما را برای هر آرمانی تنگ کرده! برای هر پیامی! هر پیامبری! امامی! کیستیم ما؟! همان مرغابیان خانه ابوتراب، که خوب می‌دانیم زندگی بدون «صاحب ذوالفقار» تا چه حد می‌تواند عرصه را بر آدم تنگ کند! خدایا! این تمام ادعیه این شب‌های ماست؛ از تو، بقیةالله را می‌خواهیم… آفرینشی دوباره را!

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. ناشناس می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی عزیز!
    چه متن زیبایی نوشتید؛
    «و ما را اما غیبت، از بهشت جدا کرد! لازم نکرده کسی ما را حواله به جهنم دهد! اندازه کافی داریم می‌سوزیم!»

    حکم مراجع تقلید درباره قرائت دعای ندبه در شب‎های قدر

  2. .... می‌گوید:

    جمعه‌ای آغاز شده به یاد شما و به نام ابوتراب، پدرتان…
    اللهم‌ عجل‌ لولیک‌الفرج…

  3. گذر می‌گوید:

    سلام
    خدا قوت
    جناب قدیانی! نمی‌خواهید درباره افاضات جدید شیخ روحانی در مراسم افطاری قلمی بزنید؟!
    پایدار باشید…

  4. مجنون‌الحسین می‌گوید:

    ‌«هرچه بیشتر می‌گذرد، تنهاتر می‌شویم!»

    خدایا…

  5. حسین قدیانی می‌گوید:

    یا ذکر غلام یا ذکر سبحان

    اغلب این‌ها را چند سال پیش، از حجره‌داری اصفهانی خریدم که در کنج نقش جهان، دکانی داشت برای خودش، عالمی داشت برای خودش!
    رفتم داخل و دیدم ایستاده به نماز! با آن صورت سفید و آن ریش سفیدتر و آن مهر به چه بزرگی! مغازه را واقعا سپرده بود به امان خدا! از آن‌ها بود که «الهی قمشه‌ای» را رسما مست می‌کند!
    هم‌الان خنده‌ام گرفت! حکایت همان خنده‌‌ی ملیح پیرمرد، بعد نماز! خندید و پرسید: «چای با دارچین می‌خوری یا هل؟!» پرسیدم: «حاج‌آقا! چرا وقت نماز، مغازه را نبستی؟!» دوباره خندید: «گیرم دزد آمد داخل و ۴ تا از این خرت و پرت‌ها را هم برداشت برد! کجا می‌برد فکر کنی؟! بیرون از این منظومه‌ی شمسی یعنی؟! اصلا ببرد! گفت: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است». نگفتی با دارچین یا هل؟!» گفتم: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است!» گفت: «آها! حالا شد! حتی از رنگ تعلق هل و دارچین هم باید آزاد بود! احسنت به تو جوان! ببینم! نمازت را خوانده‌ای؟! اگر نه، سجاده پهن است! علی کن!»
    حین خواندن یکی از بهترین نمازهای عمرم روی سجاده‌ی دست‌بافت بودم که دیدم پیرمرد، سینی و ظرف طبقه‌ی پایین قفسه‌ی این عکس را گذاشت کنار سجاده! یعنی که مال خودت! هدیه! واضح بود! واضح‌تر اما، زمزمه‌ی ریز درویش حجره‌دار بود، هنگام ریختن چای در کمرباریک‌ترین استکان شاه‌عباس بزرگ: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است»! او داشت می‌گفت: «غلام همت آنم» و من داشتم می‌گفتم: «سبحان ربی‌الاعلی و بحمده»!
    الان هم دارم همین را می‌گویم! اصلا هر وقت، چشمم به اسباب این عکس می‌افتد، یا ذکر «غلام» می‌گیرم یا ذکر «سبحان»!
    و حالا از من به شما یک نصیحت! در خانه‌ی‌تان، حتما حتما حتما یک‌ جا را داشته باشید که وقتی به آن‌جا نگاه می‌کنید، حال‌تان را خوب کند! خوب کند و ببرد شما را کنار بخار چای قندپهلوی کاسبی حبیب‌الله…

    اینستاگرام ۲۵ خرداد ۱۳۹۶

  6. سرباز می‌گوید:

    داستان پیرمرد یا همان غلام خیلی زیبا و دلنشین بود
    لذت بردم

  7. شهاب می‌گوید:

    سلام
    عبادات قبول
    ان‌شاءالله فرزندان شهدا در شب‌های قدر یاد ما باشن…

  8. ح می‌گوید:

    با سلام و عرض ادب و احترام…

  9. .... می‌گوید:

    بهار
    چند ساعتی‌ است
    کوله‌بارش را بسته
    و
    راهی شده
    و
    ما اکنون
    در آستانه‌ی فصل گرم سال
    آمدنت را به انتظار
    می‌نشینیم
    باشد که میانه‌ی
    گرمای هستی
    گرمای وجود شما
    زندگی بخشد
    جان‌های منتظران را…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.