عشق

اخم و تخم این عکس را که ۸ سال پیش در اوج بزن‌بزن ۸۸ شهاب واجدی در میدان انقلاب ازم گرفت، جدی نگیرید! گور بابای سیاست و به میمنت برد دیروز استقلال، می‌خوام ی چیز خنده‌دار و البته گریه‌دار براتون تعریف کنم! راستش ما به محض اینکه به سن تکلیف رسیدیم، از جمله تکالیف‌مون رو این تشخیص دادیم که بازی‌های استقلال و پرسپولیس، دزدکی بریم استادیوم! بگذریم که اون ایام «پرسپولیس» به «پیروزی» معروف‌تر بود اما خب! بازم سوراخ بود! نیز بگذریم که در یک روز ۳ بازی در استادیوم برگزار می‌شد! و تو می‌توانستی با یک بلیط، هم بازی «هما» و «دارایی» را ببینی، هم باخت «بانک ملی» به «استقلال» را ببینی و هم ضایع‌شدن «پرسپولیس» مقابل گربه‌سیاهش یعنی «وحدت» را ببینی! حالا بگذار دقیق بگویم؛ ۷۳ ممیز ۹۸ درصد کتک‌هایی که من در ایام نوجوانی و جوانی از پدربزرگ پدری، روح پدربزرگ مادری، عموها، دایی‌ها، شوهرعمه‌ها، شوهرخاله‌ها، باجناق حسن‌بیزیخ، جاری مینورعمه و ملوک‌خانوم؛ همسایه‌ی بغل‌دستی‌مان یا به عبارت اصح؛ مادر نرگس نوش‌جان کردم، مال همین دزدکی استادیوم‌ رفتن‌ها بود! عاشق فوتبال بودم! عاشق‌ها! یک عشق می‌نویسم؛ یک عشق می‌خوانی! صبر کن حالا تا انتهای قصه! یعنی می‌ارزید کتک بخوری اما بازی مجتی محرمی قرمزها را از نزدیک ببینی! یا اوووووف! شاهرخ بیانی خودمان! دورانی بود! و هنوز خیلی مانده بود که فوتبال، از یک ورزش و از یک عشق، تبدیل به یک صنعت شود! چنان مست فوتبال بودم که می‌رفتم دست‌شویی اما به جای تخریب وحدت مسلمین، بنا می‌کردم گزارش فوتبال: «حالا! احمدرضا عابدزاده هست و چین‌چون‌چین! می‌گیره توپ رو! می‌گیره! با پا هم می‌گیره! آفرین به عقاب آسیا! شاه‌کاری تو! اما نه! داور دستور تکرار ضربه رو می‌ده!» و بنده‌ی خدا مادرم هم دستور می‌ده: «بیا بیرون! ۲ ساعته رفتی اون تو، معلوم نی چی داری میگی واسه‌ی خودت!» مادرم همیشه سر بزنگاه می‌رسید و الا من، حتم کنید در ادامه‌ی گزارش، صدا را می‌بردم ته حلق و یک‌تنه می‌شدم ۱۰۰ هزار نفر: «شیر سماور، قندون داور! بعله! کجا بودم؟ هان! داشتم می‌گفتم که دیروز غروب داشتم از کرج برمی‌گشتم تهران که راه‌به‌راه پرچم آبی دیدم، آویزان از شیشه‌ی ماشین‌ها! یک‌جا که ترافیک شد، از بنده‌خدای این‌کاره‌ای پرسیدم: «بازیه؟!» گفت: «العین!» او گفت «العین» و من «القلب» رفتم به روزگار خوش قدیم! نه! نمی‌شد آمار کل بازی‌های فصل را نداشته باشم! حالا اما، تیم محبوبم بازی دارد به این مهمی و من، نیم‌ساعت قبل بازی باید ملتفت شوم! چند سالی می‌شد نرفته بودم استادیوم! خیلی زود، سر خر را کج کردم! و ۱۰ دقیقه بعد از شروع بازی‌، جایی در طبقه‌ی دوم، خودم را چپاندم میان ملت! از خدا پنهان نیست؛ از شما هم نباشد که رفتم استادیوم فقط برای اینکه بعد از گل آبی، یکی را بغل کنم و تا می‌توانم بنا کنم داااااد زدن! فریاااااد زدن! آخر، نه از دست روحانی، که از دست خدا و صاحب‌الزمان و خمینی و خامنه‌ای و شهدا و جانبازان و زمین و زمان، چنان شاکی بودم و چنان بغض داشتم که حتی با گریه‌ در محراب جمکران هم وا نمی‌شد! فقط باید می‌رفتی استادیوم و به بهانه‌ی گل، جیغ می‌کشیدی! اما نه جیغ بنفش! فریاد سرخ! جیییییغ! منتهای مراتب، خبری از گل نبود ظاهرا! دقیقه‌‌‌ی ۸۸ بنا کردم بالارفتن از پله‌ها، بروم که بروم: «به تو هم می‌گن خدا؟! اون از جمعه و اینم از امشب! کجایی اصلا؟!» همین‌طور داشتم کفریات می‌گفتم که ناگهان دیگ آزادی جوشید! گل! برگشتم! برگشتم و پریدم روی ملت! یکی را بغل کردم و بنا کردم هوار کشیدم! هورا نه‌ها! هوااااار! غم قرن‌ها آوار را داده بودم ته حلق و حالا داد نزن، کی داد بزن! فقط نمی‌دانم وسط آن هیاهو، دقیقا کی بود که متوجه شدم من و همان یارو که بغلم بود، سر بر سینه‌ی هم، بنا کرده‌ایم گریه! آخرش اما ایسلندی چه چسبید! با روضه‌ی منصور که عمرسعد هم گریه بلد است! وسط ایسلندی، خدا را بخوانی هنر است! این همه را نوشتم تا بگویم من پیستون چپ بودم! خودم فوتبالیست بودم! هنوز هم با این پای لنگ، روپایی می‌زنم عین چی! آری! من روزی ۱۰۰ بار، دوباره می‌روم همان پیستون چپ! و رسما چپ می‌کنم اما به هر چه می‌خواهی تعبیر کن! در من، یک عشق ازلی به این «سید» هست که آخر همه‌ی کفریات هم، باز می‌بینی او را عاشق‌تر شده‌ام! نه! «خامنه‌ای» را نمی‌توان دوست نداشت! و هرگز نمی‌توان او را تنها گذاشت! اعتراف می‌کنم که این کار زشت را که فقط از بی‌سلیقه‌های بی‌کلاس، سرمی‌زند، بلد نیستم! من در وجود این مرد، فقط پدرم را نمی‌بینم، بلکه معنای «عشق» را می‌بینم! عطر گل نرگس را! نور را! رایحه‌ی ظهور را…

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. پیرمرد می‌گوید:

    به نام خدا

    من هم…
    «من در وجود این مرد، فقط پدرم را نمی‌بینم، بلکه معنای «عشق» را می‌بینم! عطر گل نرگس را! نور را! رایحه‌ی ظهور را…».

    من هم…
    «در من، یک عشق ازلی به این «سید» هست که آخر همه‌ی کفریات هم، باز می‌بینی او را عاشق‌تر شده‌ام! نه! «خامنه‌ای» را نمی‌توان دوست نداشت! و هرگز نمی‌توان او را تنها گذاشت!
    حسین واقعا سالاری».

  2. لیلا می‌گوید:

    بلکه معنای «عشق» را…

    نوش جان‌تان این عشق…
    نوش جان‌مان این عشق…

  3. .... می‌گوید:

    کسی که طعمِ زبانِ عسل نمی‌فهمد
    تو هر چه هم که بخوانی، غزل نمی‌فهمد…

    فقط فرج آقا…

  4. مصطفی می‌گوید:

    این عشق یعنی شما، نه یک نویسنده‌ی عمیق، بلکه یک روزنامه‌نگار سطحی و احساساتی هستید!

  5. صبا می‌گوید:

    حسی که ما را به قطعه سنجاق کرد؛ همین بود؛ «عشق»! همین عشق!

    به قول ی خدابیامرزی؛ بر خامنه ای رهبر خوبان صلوات…

  6. علی اکبر می‌گوید:

    حسین جان!
    یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد، آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود…

  7. مریم.ق می‌گوید:

    وجودت و قلمت پایدار، آقا حسین…

  8. قاصدک منتظر می‌گوید:

    در این دنیای دون
    در میان کش و قوس روزگار…
    در میان این همه غفلت‌ و دروغ‌ و بخل و نفاق‌…
    در میان دلتنگی و یتیمی و تنهایی…
    دل‌بسته‌ایم به رهبر و مقتدای‌مان؛
    و عاشقیم بر وجود نازنینش!
    و در زلال نور ماه‌تابی‌اش،
    تطهیر می‌شویم برای رسیدن به آفتاب!
    و دل‌خوشیم به گذر پر شتاب روزها و ماه‌ها و سال‌ها…
    برای رسیدن به فتح‌الفتوح روزگار!
    رسیدن پرشکوه‌ترین لحظه‌ی حضور…
    روز ظهور…

  9. مقدم می‌گوید:

    جناب آقای قدیانی
    برادر گرانقدر
    سلام علیکم

  10. شیدا می‌گوید:

    خامنه‌اى را نمى‌توان دوست نداشت!

  11. بهزاد می‌گوید:

    پس با این همه عشق، شاکی هم میشی؟!

  12. لیتیوم می‌گوید:

    یا قرآن! چی رو به چی ربط میدی تو!!

  13. منتظر می‌گوید:

    سلام
    این عشق خدایی است…

  14. بابک می‌گوید:

    شاید ضعیف‌ترین متنی بود که تو همه این مدتها از شما خوندم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.