ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد

وطن امروز ۱۸ آذر ۱۳۹۵

جز «عید خون دل» نیست سال‌روز آغاز امامت امامی که نه می‌بینیمش، نه حتی می‌دانیم کدامین وادی خیمه زده! پرستوهایی شده‌ایم که نمی‌دانیم به چه زبانی به بهار بگوییم برگرد! آری! حقیقت تلخ است! پرستو مانده و بهار نیست! چقدر ربیع‌الاول که سال‌روز آغاز امامت صاحب‌الزمان را با دلی خون، عید گرفتیم! بس کن روزگار! بس کن روزگار که این سرخی صورت ما، از سیلی پاییز حضرتعالی است! و ما را، هیچ چیز تسلی نخواهد داد الا آنکه «منتقم» بیاید! به خدا کم دارند این صفحات سررسید! ما دنبال هیچ عیدی، در هیچ روزی از سال نیستیم، وقتی از دامن نور، دست‌مان کوتاه است! آخرش هم هیچ نقاشی نتوانست «آه» ما را بکشد! و مرا باش که سخن هنوز به «استعاره» می‌گویم! باورم هست ایما و اشاره و کنایه را باید کنار بگذاریم! از همین امروز! و مگر نه آنکه امروز، روز «آغاز» است؟! و روز تجدیدنظر در چگونه خواستن؟! فعل «خواستن» در لفافه صرف نمی‌شود! قبول کن که ما «آقا» را درست نخواسته‌ایم! واضح نخواسته‌ایم! رک و راست نخواسته‌ایم! حرف زدن در پرده بس است! و من، این را شبی جمکرانی، از طفل معصومی یاد گرفتم که خواستن را و چگونه خواستن را یادم داد! گم کرده بود پدر و مادرش را! گریه می‌کرد و جیغ می‌زد و مثل اسپند روی آتش، مدام این‌سو و آن‌سو می‌پرید! با خود گفتم خدایا! کجا… آن‌هم در مسجد مقدس جمکران، به ما داری یاد می‌دهی وقتی عزیزی را گم کرده‌ایم، چگونه باید باشد «آیین بی‌قراری»، که «عزیز» به دست نمی‌آید الا با «ضجه‌های کنعانی»! آن‌هم نه «عزیز مصر» که «عزیز همه عزیزان»! و حضرت صاحب‌الزمان! آقاجان! بی‌تو، این است حال ما! و احوال آدم! و روزگار بشریت! هر مناره‌ای، خبر از دست‌های ما می‌دهد که به علامت تسلیم، بالا آمده! «تسلیم کبری»! «روز قدر» را نوشتیم که جز روز آمدن تو نیست! و تو باز نیامدی! نوشتیم کاش همین عاشورایی که گذشت بیایی! و تو باز نیامدی! نوشتیم «پادشاه فصل‌ها» همان فصل آمدن منجی عالم بشریت است! و تو باز نیامدی! نوشتیم سالیان غیبت، از عمر نوح هم فزونی گرفته! و تو باز نیامدی! نوشتیم… حتی از لسان حافظ! و گله بردیم نزد خدا! «یا رب به که شاید گفت…»! اصلا یک سوال! مگر می‌توان بهار را از پرستو گرفت؟! کوچ شما به کوچه غیبت، فقط عطش ما را بیشتر کرده است! ما از هر در و دیواری، دنبال زمزمی از نور ظهور می‌گردیم! این را بچه‌های «مقداد» یادمان دادند! در دعای صبحگاه دوکوهه! پادگان مغموم! آقاجان! چگونه می‌توان تو را فراموش کرد، وقتی امام مایی؟! غیبت، بهار را از ما گرفته اما یاد تو، آنقدر با ما هست که «هر چه گفتیم جز حکایت دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم!» وقتی این بیت را، در آخرین شماره سالی که رفت، «تیتر یک» خود کردیم، بعضی‌ها به طعنه گفتند؛ «خلاف عرف است!» یعنی روزنامه‌نگاری، عرف دارد و روزگار نه؟! و آیا این خلاف عرف نیست که قرون متمادی، آغاز امامت شما را با دلی خون، عید بگیریم؟! آغاز امامت شمایی که نمی‌بینیمت! و نمی‌دانیم کجایی! آه! و این همان آه مستتر در کلمةالله است! «الله»! همان «خدای موسی»! و همان خدای تو! و همان خدا که در آن شب جمکرانی، چگونه انتظار کشیدن تو را یادمان داد! مهدیا! در فراق تو، ما اما همان کودک سراسیمه‌ایم! کاش تمام شود این‌همه «فصل» به روزگار خوش «وصل»! تو بیایی، آدم دوباره به بهشت برمی‌گردد! و ما ایمان داریم به روز آمدنت! به روز گلستان شدن آتش بر همه ابراهیمیان! به «روز قدر»! روزی بلندمرتبه‌تر از تمام تاریخ! آقاجان! «ماه بعد از صفر»، «خورشید پس از سحر» را می‌خواهد تا حقیقتا «ربیع‌الاول» خوانده شود! تو را! تو را می‌خواهد روزگار! و تو را می‌خواند پرستویی که دنبال «بهار»، آسمان به آسمان، بال می‌زند…

*** *** ***

در این روز «آغاز امامت»، الا ‌ای ابنای آدم! ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد! ما امام داریم! حی و حاضر و ناظر! امامی که امامتش بر ما، دیری است آغاز شده! امامی که می‌بیند ما را! و هست! و اگر دعایش در حق ما نبود، زمین، هر آینه و هر آن، ساکنان خود را فرومی‌بلعید! او خود منتظر است تا به اذن خدا، تکیه بر دیوار کعبه زند! سایه این همه بت بر «خانه خدا»، ایمان بیاوریم تمام می‌شود روزی! وعده داده خدا! به روز آمدن مهدی موعود! و خدا خلف وعده نمی‌کند! خدا، کدخدا نیست که نقض کند پیمان را! پس ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد! «موسای ظهور» دیری است به نیل افتاده! و تا ساحل، راهی نمانده! وقتی پرچم فرعون، در جوار کاخ سفید، آتش کشیده می‌شود؛ وقتی در جبهه شام، اسماعیل، خودش را قربانی سرزدن سپیده می‌کند؛ وقتی بزرگترین اجتماع بنی‌آدم، در کربلا تشکیل می‌شود و وقتی همه اشاره «نایب آفتاب» به همان خدایی است که دریا را برای موسی و پیروانش باز کرد، زمان آن است که بیش از پیش ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد! برخواهند گشت همه این برگ‌های افتاده، به شاخه درخت! برای بهاری که در راه است، بلند بخوان قناری…

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. پیرمرد می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم

    «موسای ظهور» دیری است به نیل افتاده! و تا ساحل، راهی نمانده! وقتی پرچم فرعون، در جوار کاخ سفید، آتش کشیده می‌شود، وقتی در جبهه شام، اسماعیل، خودش را قربانی سرزدن سپیده می‌کند، وقتی بزرگترین اجتماع بنی‌آدم، در کربلا تشکیل می‌شود و وقتی همه اشاره «نائب آفتاب» به همان خدایی است که دریا را برای موسی و پیروانش بازکرد، زمان آن است که بیش از پیش ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد! برخواهند گشت همه این برگهای افتاده، به شاخه درخت! برای بهاری که در راه است، بلند بخوان قناری…

    احسنت…

  2. رهگذر می‌گوید:

    «اللهم عجل لولیک الفرج»

  3. shillar_94 می‌گوید:

    … و انتهای این قصه‌ی
    سرد و سفید
    همیشه سبز خواهد بود…

    بهار در راه است…

  4. سیداحمد می‌گوید:

    از ما زمینیان به شما آسمان سلام!
    مولای دلشکسته، امام زمان سلام!

    این روزها هزار و دو چندان شکسته‌ای
    حالا کجای روضه‌ی بابا نشسته‌ای

    آجرک الله یا صاحب‌الزمان…

  5. فاطمه می‌گوید:

    سه‌چهار روز است با خواندن «نه ده» زنده شدم
    شناخت زیادی از شما نداشتم
    نوشته‌های مملو از غیرت و سرشار از هویت، تازه‌ام کرد
    خدا را شکر کردم امشب در حرم ارباب
    ما امام داریم
    و‌ به برکت روزی ایشان، همسفره‌های انقلابی
    الحمدلله
    خدا به قلم و فکر و نیت و‌ قوت‌تان برکت مضاعف عنایت کند
    مرحبا

  6. صبا می‌گوید:

    پرستویی که دنبال بهار، آسمان به آسمان بال می‌زند!
    بلند بخوان قناری…

  7. چشم‌انتظار می‌گوید:

    چرا این قدر زیبا می‌نویسی داداش حسین؟!
    ولی؛ فکر کنم هنوز فرصت ویراستاری و تنظیم پیدا نکردین!

  8. به جرم عشق می‌گوید:

    چهره‌اش آنقدر مغموم بود و آنقدر مظلوم، که جگرت را پاره‌پاره می‌کرد…
    دختر شیخ زکزاکی را می‌گویم…
    وقتی با آن صدای حزین و نگاه جانکاهش در حرم، روبروی تولیت آستان امام رئوف نشسته بود و دعا برای پدرش را التماس داشت…

    یا صاحب‌العصر والزمان!
    خودت بیا برای مظلومان پدری کن…
    التماس عظما و تسلیم کبرای‌مان را ببین…
    ما رو یه کم ببین…
    بی‌چارگی‌مون رو هم ببین…

  9. به جرم عشق می‌گوید:

    اگر سیما فقط مستند «یک شبانه‌روز آوارگان سوری» را پخش کند، بعید نیست این فراز «ندبه» فراگیر شود:
    «هَلْ مِنْ مُعِینٍ فَأُطِیلَ مَعَهُ الْعَوِیلَ وَ الْبُکَاءَ… هَلْ مِنْ جَزُوعٍ فَأُسَاعِدَ جَزَعَهُ إِذَا خَلا… هَلْ قَذِیَتْ عَیْنٌ فَسَاعَدَتْهَا عَیْنِی عَلَى الْقَذَى…».

  10. مجنون‌الحسین می‌گوید:

    و تو باز نیامدی…

  11. سیداحمد می‌گوید:

    عید آغاز ولایت حضرت صاحب‌الزمان بر همه ما مبارک!

    ظهور مولا و سلامتی حضرت آقا صلوات

    سایر اعیاد هم یواشکی مبارک! 😉

  12. چشم‌انتظار می‌گوید:

    آقا سید!
    نمی‌دونم چرا چند باره، یاد همون تبریک یواشکیِ شما (میلاد حضرت مسیح) به داداش حسین افتادم؟!
    🙂

  13. سیداحمد می‌گوید:

    چشم‌انتظار!

    میلاد حضرت مسیح رو چند روز دیگه تبریک می‌گم!
    🙂

  14. قاصدک منتظر می‌گوید:

    پرستوی روزگار
    در انتظار یار
    به امید بهار
    زیر ابرهای بی‌قرار
    در تمنای آفتاب قرار
    همان سوار در دست ذوالفقار
    «آسمان به آسمان، بال می‌زند…»
    و ایمان دارد،
    پایان فصل سرد غم‌ها می‌رسد!
    و تمام فصل‌ها، وصل می‌شود!
    و شب‌های بی‌پایان ما
    به سحری ختم می‌شود
    که خورشید از راه صبح می‌آید!

  15. ناشناس می‌گوید:

    جناب سیداحمد!
    امروز روز قتل عمرسعد است، نه خلیفه دوم!
    پس آشکارا تبریک بگین!

  16. رهگذر می‌گوید:

    دعای امام زمان برای شیعیانش:
    «پروردگارا! شیعیان ما از شعاع انوار ما و باقی‌مانده طینت ما آفریده شده‌اند و آنها بر اساس تکیه بر محبت و ولایتِ ما [پنداشته‌اند که صرف محبت کافی است!] گناهانی را انجام داده‌اند. اگر گناهان آنها، بین تو و آنها مانع ایجاد کرده، از آنان درگذر. ما از ایشان خشنود شده‌ایم و خطاهایی را که بین خودشان مرتکب شده‌اند، بر ایشان ببخشای… و آنان را در بهشت وارد ساز و از دوزخ دورگردان و آنها را شامل غضبی که بر دشمنان‌مان روا می‌داری قرار نده…».

    بحار الأنوار (ط-بیروت) ج ۵٣، ص ٣٠٢

  17. سیداحمد می‌گوید:

    ناشناس!

    بله! می‌دونم روز به درک رفتن عمر سعد ملعونه ولی عرف، تصورات دیگه‌ای داره.
    حالا کلا مبارکه!

  18. شیدایِ چمران می‌گوید:

    آه…
    بس کــــــــــن روزگار!
    +برای «بهار»ی که در راه است، بلند بخوان قناری…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.