این چند روزه خیلی احساس دلتنگی کردهایم. دلتنگ مسعود عزیز. دلتنگ اکبر قدیانی و دلتنگ آقایحیی و حسین سادات. دلتنگ مردانگی و غیرتشان. دلتنگ خندههای ناز مسعود و دلتنگ فوتبال زیبای او. دلتنگ «مچود» گفتن شهید آقایحیی، وسط زمین فوتبال. این روزها دلتنگ این شدهایم که؛ «همزاد کویرم شب باران دارم، در سینه دلی شکسته پنهان دارم؛ در دفتر خاطرات من بنویسید، من هر چه که دارم از شهیدان دارم». چشمانمان را بازمیکنیم به سوی آسمان. آسمان دل ما هم رنگ خون گرفته این روزها. انگار آسمان دلمان با زبان بیزبانی میخواهد بگوید؛ «دلتنگ شماییم شهدا… شرمنده شماییم شهدا… مسعود جان! شرمنده شماییم». سالهاست وقتی به محله و مسجدمان میرسیم، آرام قدم برمیداریم. به محله «جی» که میرسیم، بیاختیار قدمهایمان سست میشود و به سختی به زمین میرسد. مسعود جان! به خانه قدیمی و دونبش پدری و مادریات که نگاه میکنیم، قدمهایمان میجویند گمشده خودشان را… و لابلای خاکریزهای کنار جاده اهواز-خرمشهر به دنبال نشانی از تو هستیم. آه! چقدر این قدمها سخت به زمین میرسند و دلمان میخواهد این قدمها را بشوییم با خاک همان خاکریزها… با خاک پادگان دوکوهه… با خاک ایستگاه حسینیه… با خاک گردان کمیل… و با خاک و جای قدمهای تو ای مچود دوستداشتنی و محجوب در مسجد چهارده معصوم و مسجد جوادالائمه. مسعود جان! بعد از رفتن شما، سالها بود که ظهر عاشورا با دسته سینهزنی دور و دراز و بیانتهای مسجد جوادالائمه، باید به مسجد چهارده معصوم میرسیدیم و باید از کنار خانهتان رد میشدیم و باید مادرت آنجا با صلوات و اسپند از ما پذیرایی میکرد و باید بچههای بامعرفت محله «جی» را میدیدیم. همین محرم سال گذشته، روی ویلچر، کنار خانهتان، بر چادر و ویلچر مادرت بوسه زدیم. مسعود جان! حالا سالهاست که شما نشستهاید کنار آسمانیها. کنار همبازیهای فوتبالت. کنار شهیدان اکبر قدیانی، یحیی قرهچلویی، سیدحسین سادات، رحمان علمی و حمید فلاحپور. مسعود جان! سالهاست که به یادت هستیم و در این سالها، هر بار که چهره حاجاحمد و گردی پیری نشسته بر چهره او را دیدهایم، و هر بار با چهره مهربان ناصر و منصور روبرو شدهایم، یاد و خاطرات تو بوده که در برق چشمها و نگاه آنها موج میزده… مسعود جان! ۲ سال است که در غم فراق امیرحسین فردی، مربی زمین فوتبال تو و ما؛ مربی و استاد سالیان جوانی و دور هم بودنمان، دلتنگی میکنیم. مسعود جان! تو در همان اردیبهشت سرشار از بهشت ۶۱ ثابت کردی که روی زمین هم میشود آسمانی شد! آنگونه که در عملیات الی بیتالمقدس و آزادی خرمشهر و کنار یاران شهیدت، چنین کردی و پر گشودی و آسمانی شدی! مسعود جان! نمیدانیم به مادر و خواهرت که بسیار دلبسته تو بودند، قول داده بودی که پس از عملیات برمیگردی یا نه؟! اما میدانیم اگر قول داده بودی، سرت ممکن بود برود، لیکن قولت نه! آه! تو حتما در وداع آخر با خواهر و مادر، رازهایی را گفتی که ما از درک آن عاجز بودیم و هنوز عاجزیم. مسعود جان! حتم داریم و شک نداریم در وداع آخر و در آغوش مادر، رازی را گفتی که ۳۳ سال، سربسته بماند و حالا… آری! حالا به آرزویت رسیدهای و خواهر و مادرت شدهاند همدم آن راز ۳۳ ساله… و حالا فرصت خوبی است که با هم بنشینید و از این دلتنگی ۳۳ ساله بگویید. شاید؛ «ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد، نوبت ما که رسید میکده را بست نداد؛ حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ، بعد یاران شهید حال خوشی دست نداد». پس شما برای ما که ماندهایم، در آخرین روز و آخرین ساعات و آخرین دقایق رمضان ۹۵ حمد و فاتحهای بخوانید که شما زندهاید و ما در زندهماندنمان معطلیم! «کاش میشد به همان حال و هوا برگردیم، به زمین و به زمان شهدا بگردیم».
محمد متینفر، محمد احمدی، اصغر آبخضر، حسین شمس، اکبر خاکی، رضا سانیخانی، محمد خدایی، یوسف دمیرچی، صابر سبکرو، داوود خیرآبادی، محمد بهادری، داوود قدیانی و سعید فلاحپور.
حسین قدیانی: متن بالا اگر چه امضایی گروهی دارد اما از قرار، کار جناب سعید فلاحپور، برادر شهید والامقام حمید فلاحپور است. این از این و اما اردیبهشت همین امسال بود که دیداری تصادفی در بهشت زهرا را بهانه کردم تا مختصری از مادر شهید مسعود رضوان بنویسم که الحمدلله هنوز در صفحه اصلی وبلاگ هست و نیازی به گشت و گذار در آرشیو «قطعه ۲۶» نیست. القصه! روز تحریر آن متن، هرگز فکر نمیکردم دست سرنوشت، این همه زود، حاجیه خانم «عفت ماشاءالله» را از ما بگیرد. به خاطر میآورم عاشوراهایی را که سینهزنان، دسته مطول و دور و دراز مسجد جوادالائمه را به مسجد چهارده معصوم میرساندیم و البته قبلش، در مقابل خانه جمع و جور و باصفای شهید مسعود رضوان، دقایقی توقف میکردیم تا مادر این شهید عزیز، در حالی که چادر به کمر بسته بود، اسپندی برای عزاداران حضرت سیدالشهدا دود کند. عموهایم مرا جلو میبردند و به حاجیه خانم نشان میدادند که این پسر اکبر است! پیرزن کلی تحویلم میگرفت، کلی خاطره مرور میکرد، کلی از پدرم و پسرش میگفت، کلی از رفاقت بابااکبر و مسعودش سخن میگفت، تا من در آن دسته بیانتها و بزرگ، کلی پز بدهم که مادر شهید مسعود رضوان تحویلم گرفته! من شهید مسعود رضوان را البته به یک دلیل دیگر هم به شکل ویژه دوست میدارم و آن این است؛ در بین تمام شهدای مسجد جوادالائمه، نزدیکترین مزار به مزار پدرم، مزار همین شهید است. حالیا! چه عیدی بزرگی خدا به مادر این شهید داد در انتهای رمضان ۹۵! دلتنگی تمام شد! و اگر میخواهی مسعود شهیدت را ببینی، دیگر لازم نیست با چشم اشکبار بخوابی! برخیز و رهسپار آسمان شو! همان قطعه از آسمان که خانه مسعود آنجاست! و مگر ممکن است بعد از ۳۴ سال دوری، شهید برای مادرش، فرش قرمزی از خون سرخ خود پهن نکند؟! و مگر ممکن است شهید، مادرش را شفاعت نکند؟! و مگر ممکن است بعد از این همه سال، عاقبت سر بر سینه مادر نگذارد؟! گمانم خبرهایی در آسمان هست، وقت پر گشودن مادران شهدا! گمانم خدا پاداش صبر این شیرزنان وطن را در وهله اول، هنگام مرگشان میدهد! آنجا که تازه زندگی شروع میشود! آنجا که عشق، آن روی شیرین خود را رو میکند! آنجا که مسعود، دست مادر را میگیرد و مرگ را برای مادرش، شیرینتر از عسل میکند! خوش به حال مردم بالانشین! ما زمینگیریم! ما نمیبینیم صحنه دیدار شهید و مادرش را! سهم ما از این صحنه رؤیایی، تنها و تنها «تجسم» است! و اینک، عاشورای پیش رو را تجسم میکنم؛ دسته مسجد جوادالائمه، اندکی مانده تا مسجد چهارده معصوم، مقابل خانه شهید مسعود رضوان توقفی میکند اما… آنروز، آنجا، جای یک شیرزن خالی است! شیرزنی که چادر به کمر ببندد و برای عشاق اباعبدالله اسپند دود کند! مادرم! دلتنگیهای تو تمام شد اما دلتنگیهای ما همچنان باقی است! دل ما حالا برای تو هم باید تنگ شود! تو هم رفتی! رفتی و بار سفر بستی! رفتی و ما تنهاتر شدیم! اما گمانم آسمان هم بشود اسپند دود کرد! پس وعده ما یومالعیار عاشورا! مقابل درب خانهات! راستی مادرم! همان به رئیس ۳ درصد از جمهور و هیچ مسئول دیگری، درگذشت تو را تسلیت نگویند! ناموس این جماعت، صفرهایی است که در فیش حقوقیشان جلوه میکند! این حقوقخواندهها که نمره معرفتشان «صفر» است، همان به تو را نشناسند! تو باید هم مردمی تشییع شوی! مردمی و غریب! «عفت» تنها نام تو بود! و «مسعود» نام آقازادهات! باد میدهد اسلام آمریکایی این آقایان! دمت گرم که از جنوب شهر تکان نخوردی! جگرگوشه را تو دادی اما کاسبی کار حضرات بود! قربانی را تو دادی اما پولش به حساب این نامردمردمان واریز شد! و همان تحریم که قرص و داروی تو را از تو دریغ کرد، چه بسیار را که به الاف و الوف رساند! جمهوری اسلامی اگر نمادش یعنی تو، نظامی مقدس است اما جمهوری اسلامی این حضرات، نیاز مبرم به یک انقلاب، به یک انقلاب اسلامی دارد! به «مسعود» بگو برگردد! میخواهند روی خونش با شیطان بزرگ معامله کنند! که ما از توی مادر شهید ننویسیم تا تحریمها برداشته شود! علامت تعجب! و باز هم! که ما از مسعود شهید ننویسیم تا دشمن از ما راضی شود! علامت تعجب! و باز هم! و ما باز هم از تو خواهیم نوشت! از تو… و از فرزند رشیدت! نه! تو علت تحریم نیستی! علت امنیت مایی! تا وقتی «ب. ز» وزیر آقایان و شرکای ایشان است، هم علت تحریماند، هم کاسب تحریم! علت تحریم، فتنه است؛ فتنه بخوربخور! علت تأثیر تحریم هم فتنه است؛ فتنه بخوربخور! عرضه کار ندارند، پر چادر تو را مقصر جلوه میدهند! و گلوله سرهنگ را! و اسلحه سردار را! تو اما رفتی پیش مسعود، از همان خانه قدیمی… با همان چادر روز عاشورا! تو مقصر نبودی! تو مقصر نیستی! گناه از سکوت ما بود! این دل تنگم غصهها دارد؛ گوش کن!
بسم الله الرحمن الرحیم
در مدح و ستایش مقام مادر بسیار نوشتهاند اما مقام مادران شهدا چیز دیگری است. آنقدر که قلم و زبان قاصر از توصیف آن است! درد و اندوهی که این مادران در غم هجران پسرانشان در طول سالیان فراق تحمل کردند را فقط باید حس کرده باشی تا بدانی، وگر نه گفتن و نوشتن از آن تنها و تنها تجسمی است از احساس مادری که سی و چند سال است در انتظار وصل و دیدار دوباره است و البته شفاعت شهدا از مادرشان پاداش همان صبری است که بر فراق فرزند تحمل کردند.
میخواستم کامنتم همسو با متن شما و در تأیید اون باشه اما حالا که میخونمش انگار برعکس شده!
اگر به نظر شما هم اینطوره یا اصلاحش کنید یا حذفش کنید لطفا!
عجب قضا و قدری!
خدا میداند مادر شهید مسعود رضوان در شب قدر چه دعایی کرد که به هفتهای نکشیده، یلدای گلواژههای درد انتظار را به طلوع فصل دیدار فرزند گره زد.
به گمانم در سجادهی نور، خدا را به سپیدی مویش و دل صبورش قسم داد تا سیاهی شب، در معبر طلوع، تعبیر شیرین دیدار با شهیدش را شاهد باشد.
.
مادرم!
تو همچون فرشتگان پرگشودی و ما ماندیم و دل تنگمان؛
برای تو…
برای حقیقت سپیدی مویت…
برای نگفتههای نهفته در نگاهت…
و حتی برای گلهای گلزار چادرت…
.
«مادرم! دلتنگیهای تو تمام شد اما دلتنگیهای ما همچنان باقی است!»
زمانی که هر روز خبرهای تلخ و ناراحت کنندهای در مورد غارت بیتالمال توسط عدهای دزد میشنیدیم، و از این طرف گرفتاریها و مشکلات مردم و بیکاری جوانان و… رو میدیدیم، غم بزرگی در سینه داشتیم و نمیدانستیم کجا و پیش چه کسی این همه بیعدالتی را فریاد بزنیم!
برای دفاع از حق مردم مظلوم ایران و مبارزه با بیعدالتی، نه خبری از قوه قضاییه بود، نه قوه مقننه و نه قوه مجریه!
اما باز هم مثل همیشه یاور و امید مظلومان پا به میدان گذاشت و از حق ما دفاع کرد، از مظلومیت ما!
و حجت رو بر همه تمام کرد!
رهبرم! ای تنها امید زندگی من! عاشقانه و خالصانه دوستت دارم!
به تو افتخار میکنم! ممنونم که هستی و به ما امید و انگیزه میدهی!
خدا رو به خاطر وجودت هزاران مرتبه شکر میکنم!
دیروز وسط ختم مادر شهید مسعود رضوان، مردی که حدود ۶۰ سال سن داشت، آمد جلو و به من گفت: فکر کنی من کی باشم؟! خندیدم و باز هم خندیدم یعنی که نمیدانم اما کاش میدانستم! گفت: پدرت پیش من میآمد سلمونی! خدابیامرز ی خروار هم مو داشت! با کلی قر و فر! اصلاح موهایش ۴ ساعت طول میکشید، از بس مو داشت! و از بس بلند بود! اوووووه! اونقدر از پدرت خاطره دارم که نگو… میآمد مغازه، خودش میرفت موهایش را میشست، خودش سشوار میکشید و بعد تازه به من میگفت موهایم را کوتاه کن! میگفت اصلاح باید روی موی شسته و تمیز و سشوار کشیده باشد! بعد اصلاح اما خودم سرش را میشستم و خودم به موهایش سشوار میکشیدم! و من هنوز شونه و قیچی و برس اون وقتها رو نگه داشتم! خواستی این نشونی مغازه من، بیا ببین…
.
.
.
چه مجلس گرمی بود مجلس ختم این مادر شهید… بوی آسمان میداد!
.
از دوستان مشترک پدرم و عمومسعود، یکی بود که چشمش را همین ۲ روز پیش عمل کرده بود و بنا به توصیه پزشکان، یک هفتهای تحت هیچ شرایطی نباید راه میرفت! عمومحمد متینفر را میگویم! توی عکس هست! و معلوم هم هست! الغرض! ایشان تعریف میکرد؛ ظهری خوابیده بودم خانه، دلم هم قبلش پیش این مراسم بود… که خواب مسعود رضوان را دیدم! گفت: «امروز نمیآیی؟!» داشت اشک میریخت، وقتی داشت این خواب را برایم تعریف میکرد عمومحمد…
.
شهدا معرفتشان جوری است که اگر ما هم ولشان کنیم، آنها ولمان نمیکنند… الحمدلله!
چند روز پیش داشتم فیلم بچههای خانطومان رو میدیدم
تو اون وضعیت حمید بلباسی داشت سینهزنی شهدای مدافع حرم رو گوش میداد!
حسین مشتاقی میگفت دلمون برای شهید سالخورده تنگ شده!
یعنی اینا لحظه شماری میکردن برای شهادت…
جمع کنن این مدیرای بیت المالخور رو ببرن سوریه، ببرن تو خط مقدم، دستشون هم یه تفنگ بدن، بگن حالا زرنگیتون رو نشون بدید!
چرا باید همچین جوونای پاک و نازنینی رو از دست بدیم؟!
خدا کنه مادر حاج احمد هم از چشم انتظاری دربیاد. با این خبرهایی که این روزها درباره احتمال زنده بودنشون میشنویم و تقارن این اخبار با نمایش فیلم «ایستاده در غبار» و دعایی که حضرت آقا ماه رمضان برای برگشتن سردار کردند، شوق عجیب و ذوق غریبی تو دلهامون ایجاد شده. دیگه ببین تو دل این مادر چه هنگامهای برپاست!
وای که اگر حاج احمد برگرده! چه تصور غریبی!
خدایا! سالهای انتظار و بیخبری طولانی شده…
یوسف ما را به کنعان بازگردان و حاج احمد را به آغوش مادرش برسان…
آمین!
با خوندن متن و فرازهایی از مراسم عزاداری، یا این متن افتادم؛
http://www.ghadiany.ir/1390/9976
و با خوندن کامنتتون، یاد فرازهایی از این متن؛
http://www.ghadiany.ir/1390/8729
آسمان!
«آنجا که عشق آن روی شیرین خود را را رو می کند!»
در متن اولی ۳۳ سال دوریه، در متن شما میشه ۳۴ سال!
بابت علتی اسم دوست عزیزم جناب محمدرضا کائینی رو توی گوگل سرچ کردم که همون بدو امر، این متن اومد؛
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930418000038
نمیدونم چرا هر بار که این متن رو میخونم، خندهام میگیره عین چی!
فوقالعاده حرف حساب زده کائینی توی این یادداشتش…
چقدر مادران شهدا شبیه هماند…
خیلی شبیه هماند…
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و العن من عاداهم…
تصاویر متفاوت و دیده نشدهای از سبک حضور و اقامه نماز ظهر و عصر رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی و حال و هوای مردم حاضر در حسینیه در ماه مبارک رمضان
http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=33697
از ابتکار بدم، بدم، بدم میاد! رئیس سازمان محیط زیست رو میگم.
دلم پیش قمیهاست که تو هوای پر از غبار دارن نفس میکشن، آب آشامیدنی گوارا که هیچوقت نداشتن، اما با وجود گرمای خشک و سوزانی هم که تابستونها داشت، حداقل هوا تمیز بود و شبهاش پر از ستاره بود! اما حالا ذیگه نه آبی هست، نه هوایی و نه آسمون شبی!
صبا خوبی؟
زندهایم، شکر!
فقط ی کم چشمامون میسوزه، سرمون درد میگیره، مجاری تنفسیمون پر خاک میشه!
تازه این واسه اوناییه که خیلی بیرون از خونه نمیان!
راستش بیشتر غصه جنوبیها رو میخوریم؛ میگیم اونا چی میکشن؟!
قم نه آب داره، نه هوا، نه سرسبزی ولی خاکش دامن گیره
اگه به خاطر خانوم نبود، فکر نکنم هیچ کس اینجا میومد!
قربونشون برم! قم مثل جهنمیه که با وجود ایشون بر و بوی بهشت داره!
خدا با شهدا محشورشون کنه