زیارت آفتاب

تقدیم به خانواده معزز شهید حاج‌سعید جان‌بزرگی

حزب‌الله سایبر ۲۵ مهر ۱۳۹۴

شهید جانبزرگی

ظهر پنج‌شنبه با محمدصادق جان‌بزرگی قرار داشتم. محل قرار بهشت‌زهرا بود؛ مزار پدرش سردار شهید حاج‌سعید جان‌بزرگی. صدایش را که روزهای قبل به واسطه موبایل شنیدم فکر کردم ۳۰ سالی داشته باشد اما در جوار مزار هنرمند شهید با جوانی مواجه شدم ۲۱ ساله. لاغراندام، عینکی، محجوب، جویای نام، اهل دغدغه، پرشباهت به پدر شهیدش، و البته دانشجوی رشته حقوق! همین حقوق خواندنش را دست‌مایه مطایبه کردم؛ «پس‌فردا خواستی رئیس جمهور شوی، در مناظره یک وقت نکوبی روی سینه‌ات بگویی من سرهنگ نیستم، حقوق‌دانم‌!» خندید. گفتم: «به واسطه گلعلی بابایی و احسان محمدحسنی خاطرات زیادی از پدرت شنیده‌ام». گفتم: «۱۱ سال پیش هنگامی که مسئول صفحه دانشگاه روزنامه کیهان بودم، متنی درباره پدرت نوشتم با تیتر «زیارت آفتاب» که عاریه بود از جمله مشهور شهید جان‌بزرگی». گفتم: «فرزند شهید بودن یک «برند متعالی» است که ما حق نداریم آن را خرج کنیم الا در راهی که پدران‌مان جان خود را خرج آن کردند». هم به حرفهای من گوش می‌داد، هم سنگ مزار پدر را تمیز می‌کرد. گفت: «اینکه محل قرار را اینجا گذاشتی مسبب خیر شدی!» گفتم: «چطور؟» گفت: «مدتها بود با پدرم قهر بودم، سر مزارش نمی‌آمدم!» گفتم: «آدم که با پدرش قهر نمی‌کند!» گفتم: «قهر هم می‌کند، مشتی قهر می‌کند!» گفت: «خیلی وقت است به خوابم نیامده!» گفتم: «مسبب خیر شدی تا یک چیز برایت تعریف کنم!» گفت: «تعریف کن!» گفتم: «از شهادت پدرم ۳۴ سال می‌گذرد و فقط یک بار به خوابم آمده، آنهم جمعه همین هفته!» گفتم: «حالا حساب کن من با پدرم باید چند سال قهر باشم؟!» خندید! از قضا، اینکه گفت «با پدرم چند وقتی بود قهر بودم» و اینکه علت این قهر را هم بیان کرد، حکایت از اوج رابطه عاطفی او با پدر شهیدش داشت. تصور کن! فرزند شهیدی دارد می‌گوید به یک علت عاطفی با پدرم قهرم، و در عین حال مشغول شستن سنگ مزار پدرش باشد! دوباره تصور کن! فرزند شهیدی دارد می‌گوید به یک علت عاطفی با پدرم قهرم، و در عین حال مشغول شستن سنگ مزار پدرش باشد! این یعنی آشتی! این یعنی نهایت آشتی! این یعنی نهایت عشق! بعد دوباره حرفها زدیم. واگویه‌هایش را می‌فهمیدم. خودم در سن و سال او، سرشار بودم از این واگویه‌ها. یعنی که گفتنی‌های نگفتنی! دقیقا! پرسیدم: «شهید جان‌بزرگی چند سال در این دنیا زندگی کرد؟» جواب داد: «۳۷ سال». گفتم: «ان‌شاءالله به ۳۷ سالگی که برسی، به واگویه‌های الانت خواهی خندید اما درونیات جدیدی با پدرت پیدا خواهی کرد، خلوت جدیدی، واگویه‌های جدیدی». گفتم: «پدر من در ۲۹ سالگی به شهادت رسید… و من وقتی ۲۹ سالم شده بود، همه‌اش فکر می‌کردم آدم مگر ممکن است هم‌سن پدرش شود؟… و الان وارد ۳۵ سال شده‌ام!»

*** *** ***

به خانه که برگشتم رفتم و از میان آرشیو مطالبم متن «زیارت آفتاب» را پیدا کردم. متنی که ۲۴ تیر ۱۳۸۳ در صفحه دانشگاه روزنامه کیهان نوشته بودم با امضای «اکبر شهیدی». دیشب پاسی از شب گذشته بود که صدای رعد و برق، رشته خوابم را پاره کرد. انگار دوباره بهار آمده بود و خداوند می‌خواست با نور حاصل از صاعقه، از چیزی عکس بگیرد. عکسی که تصویرش یک رنگین‌کمان قشنگ باشد. دیشب اما نه روز بود، نه بهار. پس چه شده بود که در تابستان، آسمان می‌غرید و باران، نه نم‌نم که چون سیل می‌بارید؟ یعنی خداوند از چه چیزی می‌خواست عکس بگیرد؟ از آدمیانی که بازی‌های پنهان اندرپرده را فراموش کرده بودند؟… اصلا چه می‌نوشتم؟ داشتم از خدا و عکس و تصویر و دوربین و طبیعت و زمین و آسمان و قفس ویران و پرواز و پرستو می‌نوشتم که دلم یاد «او» افتاد. و تصویر هجرتش از مقابل چشمانم گذشت. زیبا رفت. و اگر چه بال نداشت، حال قشنگی داشت. مگر نه آنکه او هنرمند بود و با درد مثل یک مرد دست و پنجه نرم می‌کرد؟ «چونان به روزمرگی خو کرده‌ایم که همه چیز از یادمان رفت. بی‌آنکه خود بدانیم، هر روز روز مرگ‌مان بود. زمان چونان در خویش خام‌مان کرده بود که گویی این دیار را هیچ چیز از سر برنگذشته. و زمین چونان در خویش محومان کرده بود که پاها بی‌هیچ اعتراضی بر یک‌نواختی آن قدم برمی‌شمرد. عادت به یک‌نواختی، عادت به صبح را شب کردن، و شب را به انتظار صبح ماندن. زندگی در شولای رنگارنگش، چونان محومان کرده که از خاطر برده‌ایم روزگاری این خاک زیستگاه کسانی بوده است که دنیا نه به خود دیده و نه خواهد دید».

***

تصویرگر خون در روزگار جنگ، خود نیز مرد نبرد بود. هم‌چنان که یکی می‌باید از «آوینی» روایت می‌کرد، او نیز به‌سان یک منظره دیدنی می‌توانست بهانه خیلی تصاویر باشد. مشکل اینجا بود که اینان به «گمنامی» مشهور شده بودند. لذت می‌بردند از اینکه «نشناخته» باشند. سرشان در کار خود بود؛ با چشمی می‌دیدند و با چشمی می‌رزمیدند. با دستی تصویر برمی‌داشتند و با دستی فشنگ جا می‌گذاشتند. «جزیره مجنون» پس حق دارد اگر که هنوز هم «شیدای سعید» باشد. و «دجله» هرگز رشادتهای او را در زمستان ۶۳ از یاد نخواهد برد. دجله خوب می‌داند سعید اول بار در «بدر» شیمیایی شد اما انصاف آن است که بگوییم «شلمچه» را با سعید، انسی دیگر است. اسفند شصت و پنج، عملیات کربلای پنج. جزیره بوارین. سه راهی شهادت… و تیری بر سر سعید. و تکامل درد. اوج سوز. و نهایت خروش. «هیچ کس بی‌آنکه سعی کند به زیارت آفتاب نخواهد رفت».

***

به خود آمدم… دیگر صبح شده بود… و خدا عکسش را گرفته بود!

پانوشت: جملات پررنگ شده از دست‌نوشته‌های «سردار شهید حاج‌سعید جان‌بزرگی» است.

شهید جانبزرگی

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. علی می‌گوید:

    بسم رب الحسین…

    التماس دعا

  2. سیداحمد می‌گوید:

    فریاد یا محمدا حسین رسید به کربلا…

    http://meysammotiee.ir/files/other/moharram/Shab02Moharram1393%5B01%5D.mp3
    http://meysammotiee.ir/files/other/moharram/Shab2Moharram1388%5B01%5D.mp3
    http://meysammotiee.ir/files/other/moharram/Shab2Moharram1387%5B02%5D.mp3

    عجب شب جمعه‌ای…

    دست بر سینه نهاده همه تعظیم کنیم
    مادری دست به پهلو به حرم می‌آید…

  3. چشم‌انتظار می‌گوید:

    چه صورت خواستنی داشتند…
    خدا درجاتش رو متعالی کنه.
    آمین…

    http://8pic.ir/images/4lig0kqxrizo8gdfzt13.jpg
    http://8pic.ir/images/83h5yz6a7jkki0ha5cbd.jpg
    http://8pic.ir/images/e1wwr8ey3e8iijtbsbuj.jpg

  4. محمدحسین می‌گوید:

    عجب! پس شما هیاتم می‌رید؟
    خیلی جالبه به مولا قسم!

    گفت: هر کس ظلمی را ببیند و بتواند زمینه برطرف نمودن آن را فراهم کند و نکند نقض پیمان رسول خدا کرده است!

    دو ماه پیش گفتم مجموعه سپاه از سر بی‌نظمی یه ظلمی در حقم کرده بود که کل زندگیم رو تحت الشعاع قرار داده بود و چون من دوست‌دار این مجموعه بوده و هستم و برام مهمه که از سپاه به وزارت علوم دولت اعتدال شکایت نکنم به شمایی که دستتون می‌رسید گفتم کمکم کنید، حداقل مورد ظلم رو به گوش مسئولین امر برسونم!

    تنها کاری که کردید ویرایش کامنتم بود!

    برید هیات!
    التماس دعا!!

  5. ناشناس می‌گوید:

    عزاداری‌ها قبول!
    ماشاءالله هیئت!
    حاجی! نماز صبح قضا نشه؟
    پاشو بیا بنویس!
    ما هیچ، شهید منتظره!

  6. صبا می‌گوید:

    می‌رسی و می‌بری غربت آدینه را…
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    اللهم عجل لولیک الفرج

  7. ناشناس می‌گوید:

    جلل‌الخالق!
    عجب هیئتی!
    چه رکوردی!

    داداش!
    نگران خودتیم! سلامتی؟

  8. سیداحمد می‌گوید:

    جناب محمدحسین!

    سلام برادر. عزاداری‌هات قبول.
    فکر نمی‌کنی تند می‌ری؟!
    کامنتت رو خوب به یاد دارم؛ شاید در اون مورد کاری از دست آقای قدیانی برنمی‌اومد. شاید در اون مجموعه که مد نظر شماست، هیچ آشنایی ندارن.
    می‌دونی چه تعداد کامنت، با تقاضاهای مختلف (که حالا یکی از اونها درخواست شما بود) اینجا گذاشته می‌شه؟!

    دور از انصاف قضاوت نکن!
    التماس دعا…

  9. رضا می‌گوید:

    نثار روح مطهر شهید جان‌بزرگی فاتحه‌ای می‌خوانیم…

  10. «ی‌وون‌ه‌ی «آ«آش‌ی می‌گوید:

    «حسین! این را تا به حال برایت نگفته بودم! هیچ می‌دانی بعد از مامان و بابا، اولین کلمه‌ای که یاد گرفتی چی بود؟»
    http://www.ghadiany.ir/1394/24316

  11. صحرا می‌گوید:

    حاج‌سعید…
    تنها شهیدی که تو کل فک و فامیل‌مون داشتیم و داریم!
    واقعا روحش شاد!
    شدیدا منتظر کامل شدن این پست هستم…

  12. ناشناس می‌گوید:

    به‌به!
    شهید حاج‌سعید جان‌بزرگی…

  13. شیدا می‌گوید:

    عزادارى‌هاتون قبول باشه.
    منتظریم که از هیئت به سلامت برگردید!

  14. مهراب می‌گوید:

    بدون اغراق و تعصب می‌گم -ضمن احترام به همه مداحان- میثم مطیعی واقعا جامع، باسواد و کم نظیره…

  15. صبا می‌گوید:

    شیدا!

    با مزه کنایه زدید! 🙂

  16. صبا می‌گوید:

    خصوصی

    ما بعد از اسم، علامت تعجب می‌ذاشتیم، شما نقطه‌ویرگول می‌کردنیش!
    حالا ما نقطه‌ویرگول می‌ذاریم، شما علامت تعجب می‌کنیدش!!
    آخرش ما اینجا خل می‌شیم!؟؛.،*

  17. ناشناس می‌گوید:

    قبلا هم گفتم به خلوتت با بابات حسودیم می‌شه…

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  18. سیداحمد می‌گوید:

    «فرزند شهید بودن یک «برند متعالی» است که ما حق نداریم آن را خرج کنیم الا در راهی که پدران‌مان جان خود را خرج آن کردند».
    آفرین!

  19. سیداحمد می‌گوید:

    شهدای ما انگار همه‌شان استاد ادبیات و عرفان بودند!

  20. «ی‌وون‌ه‌ی «آ«آش‌ی می‌گوید:

    تصور کن! فرزند شهیدی دارد می‌گوید به یک علت عاطفی با پدرم قهرم، و در عین حال مشغول شستن سنگ مزار پدرش باشد!
    دوباره تصور کن! فرزند شهیدی دارد می‌گوید به یک علت عاطفی با پدرم قهرم، و در عین حال مشغول شستن سنگ مزار پدرش باشد!
    این یعنی آشتی! این یعنی نهایت آشتی! این یعنی نهایت عشق!

  21. برف و آفتاب می‌گوید:

    گفتم: «از شهادت پدرم ۳۴ سال می‌گذرد و فقط یک بار به خوابم آمده، آنهم جمعه همین هفته!»
    واقعا؟ چه جالب و عجیب! و چه قشنگ! 🙂

  22. ناشناس می‌گوید:

    زائر کوی حسین، گشته دل و جان ما
    http://meysammotiee.ir/post/208

  23. چشم‌انتظار می‌گوید:

    «تصور کن! فرزند شهیدی دارد می‌گوید به یک علت عاطفی با پدرم قهرم، و در عین حال مشغول شستن سنگ مزار پدرش باشد! دوباره تصور کن! فرزند شهیدی دارد می‌گوید به یک علت عاطفی با پدرم قهرم، و در عین حال مشغول شستن سنگ مزار پدرش باشد! این یعنی آشتی! این یعنی نهایت آشتی! این یعنی نهایت عشق!»
    .
    تصورش هم برای ما که از نعمت شهادت پدر محرومیم! (شاید خورده بگیرید که داشتن پدر نعمت است، نه نداشتن آن، ولی این ظاهر قضیه است) قابل فهم نیست و فقط فرزند شهید می‌داند شستن سنگ مزار پدر یعنی چه؟! لیکن چه سود که پدر داری و حتی یک لیوان آب به دستش نمی‌دهی!
    ههههههی امان از غفلت…

  24. فرهنگی می‌گوید:

    جلسه دفاعیه پایان‏‌نامه شهید سعید جان‏‌بزرگی با حضور حجةالاسلام علیرضا پناهیان در دانشگاه هنر
    http://8pic.ir/images/qxk0dralaynwal7swcw5.jpg
    روحش شاد و قرین رحمت رحمة للعالمین باد…

  25. قاصدک منتظر می‌گوید:

    می‌آیم به زیارت مزار خاکی عشق…
    و تو رفتی به زیارت آفتاب…
    من خود را می‌یابم!
    تو خدا را یافتی!!
    ***
    خرده مگیر بر من لیلی‌ندیده، اگر گاهی شاکی می‌شوم…
    گاهی دلم پر می‌شود…
    از جای خالی پدر…
    از جای خالی مهر..‌
    از جای خالی دست…
    از جای خالی دوست…
    و اگر گاهی دلگیرم، درگیر این خالی‌هایی هستم که عین تنهایی‌ست!
    ***
    در اوج نوازش سرپنجه‌های آفتاب…
    به بهانه‌ی دیدار…
    بی‌بهانه‌ی تلخی‌های روزگار…
    لحظه‌های آشتی‌کنان پسر…
    هنگام ریزش آب بر سنگ مزار پدر…
    یعنی:
    اوج عاطفه…
    نهایت آشتی…
    بی‌نهایت عشق…

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    ح ق:
    تا دقایقی دیگر قطعه ۲۶ به روز می‌شود.

  26. یه بیست و شیشی می‌گوید:

    قاصدک منتظر؛
    خوشا به سعادت شما و این لطافت روح!
    .
    .
    .
    http://www.vatanemrooz.ir/newspaper/page/1726/1/147282/0

  27. یزدانی- پسر بابا می‌گوید:

    حسین جان سلام
    اومدم تو وبلاگت
    یک‌دفعه پرتابم کردی به خاطرات سالهای اول شهادت بابام
    بابا تو دیگه چه موجودی هستی
    اصلا یه دفه حال آدمو عوض می‌کنی
    خدا نصفت نکنه!
    نشستم پشت کامپیوترم و خاطرات ۱۰ سال گذشته‌ی بدون بابا را مرور می‌کنم….
    خدا دوبرابرت کنه!
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    حسین قدیانی:
    بالاخره خدا چی کار کنه دقیقا؟
    نصفم نکنه یا دوبرابر کنه؟
    🙂

  28. صبا می‌گوید:

    کامنت یزدانی – پسر بابا، و جواب آقای قدیانی قشنگه!

  29. لیلی می‌گوید:

    بار دیگر خداوند با شما دو فرزند شهید بر مزار پدرانتان (این صحنه پر شکوه عشق، ایمان و ایثار) زیباترین، عاشقانه‌ترین و در عین حال تراژیک‌ترین تصویر را آفرید.

    خدایا! چه گفتگوی عجیبی میان این دو مرد، این دو بازمانده‌ی از عشق، عشقی باشکوه در آن فضای روحانی و ملکوتی ظهور و بروز کرد.
    در آن دقایق ماندگار و تکرارناپذیر…

    آه! تو ای خدای من چقدر هنرمندانه و بی‌نظیر با این دو عبد و بنده یتیم و محروم‌مانده از نوازش پدر، تابلو و تصویر عشق را آفریدی و چه مهربانانه بود نوازش سرانگشتانت بر سر و روی خاک‌آلود این دو فرزند پاک شهید.

    الهی! مگذار شرمنده روی شهدا و فرزندان شهدا شویم.
    الهی! اگر کوتاهی کردیم ما را ببخش.
    الهی! اگر این روزها گرفتار روزمرگی شده‌ایم ما را عفو کن.
    الهی! ما را شرمنده خون شهدا مکن.
    الهی! خودت پشت و پناه فرزاندان و خانواده شهدا باش.

    الهی! ما را در آزمون‌های آخرالزمانی تنها مگذار.

  30. حسین قدیانی می‌گوید:

    این روزها قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران میزبان تنی چند از شهدای حرم است…
    ان‌شاءالله فردا شب قطعه ۲۶ با متنی در این باره به روز خواهد شد…

  31. مشتاق می‌گوید:

    از کجا آمده و آمدنش بهر چه بود؟
    نگاهی کوتاه به زندگی و خصوصیات علامه محمدتقی جعفری

    اینکه می‌گویند انسان کاری می‌کند و بعد در نسل‌های آینده او تأثیر می‌گذارد همین است؛ آقا«کریم» نانوای تبریزی هیچ وقت بدون وضو دست به خمیر نان نزده بود و تاجایی هم که می‌شد با مردم در قیمت نان راه می‌آمد. یک شب وقتی همه شهر را قحطی فراگرفته بود او در راه منزل ۲ نفر را می‌بیند که در مخروبه‌ای مشغول خوردن استخوان‌های مرغ هستند و وضعیتشان خوب نیست. یکی از ۲‌نان سنگک همراهش را به آنها می‌دهد و آنها هم در حقش دعا می‌کنند که خداوند فرزند صالحی به او عطا کند. این دعا مستجاب می‌شود و حاصل آن می‌شود «علامه محمدتقی جعفری». تقوا و مردمداری پدر در کنار قرائت‌های قرآن مادر، معنویت در محمدتقی نوجوان را پایه‌ریزی کردند و او که ۱۵سال بیشتر نداشت با اجازه خانواده راهی تهران شد تا دروس حوزوی‌ بخواند. مدرسه فیلسوف، واقع در جوار امامزاده اسماعیل و ابتدای یکی از ورودی‌های بازار قدیمی تهران، نخستین جایی بود که محمدتقی برای کسب دانش قدم به آنجا گذاشت. او در مدرسه فیلسوف، از استاد آیت‌الله حاج شیخ محمدرضا تنکابنی پدر حجت‌الا‌سلام محمدتقی فلسفی، «مکاسب» و «کفایه» را آموخت. اما نجف در خودسازی علامه‌جعفری بسیار مؤثر واقع می‌شود و عبادت و درس تمام روز علامه را پر می‌کند. علی جعفری پسر علامه جعفری می‌گوید: «برنامه شبانه‌روزی ایشان به این صورت بود که قبل از اذان صبح بیدار شده و به بارگاه مولی‌الموحدین مشرف می‌شدند و بعد از اینکه نماز می‌خواندند، مختصر صبحانه‌ای می‌خوردند و به مباحث علمی و درسی می‌پرداختند و وقت بیکاری نداشتند و این هم در شرایطی بود که حتی برای تهیه غذا معمولا پول کافی نداشتند. پدر تعریف می‌کردند که گرمای نجف در تابستان‌ها به حدی بود که پرداختن به هیچ کاری ممکن نبود و ما آنقدر به درس علاقه داشتیم که شب‌ها تا نصف بدن و بعضی وقت‌ها تا زیر گردن در آب فرو می‌رفتیم و در نور چراغ نفتی کتاب به‌دست تا صبح مطالعه می‌کردیم». همین سختی دادن به نفس است که باعث می‌شود یک روز وقتی هم‌حجره‌ای‌های او به شوخی از او می‌خواهند بین یکی از خوانندگان زن عرب و دیدار امیرالمومنین علی(ع) یکی را انتخاب کنند حتی به عکس خواننده نگاه هم نمی‌کنند و بعد هم به‌خاطر این حسن انتخاب مورد تفقد مولای متقیان قرار می‌گیرند. بازگشت ایشان به ایران به‌منظور تربیت نفوس متعد دانشگاهی است که کمتر روحانی‌ای را در میان خود دیده‌اند که هم از معارف و سیر و سلوک برایشان بگوید و هم مسائل عمیق فلسفی را مطرح کند و به تفکرات الحادی آن زمان پاسخ دهد. شیوه او در برخورد با مخالفان هم «مرنج و مرنجان» بود که می‌شود هزاران مورد از آن را در زندگی علامه جعفری پیدا کرد. رفتار او در خانواده هم به همین‌گونه بود.‌ عشق ایشان به امام‌حسین(ع) که در کتاب «امام‌حسین‌(ع) فرهنگ پیشرو انسانیت» مشهود است در آخر عمر هم به اثبات می‌رسد. غلامرضا جعفری دیگر فرزند علامه دراین‌باره می‌گوید: «چون علامه دچار سکته مغزی شده بود و قدرت تکلم نداشت، در آخرین لحظه‌های عمرشان با ایما و اشاره از من می‌خواستند که چیزی را برایشان بیاورم ولی من هر چه تلاش می‌کردم نمی‌فهمیدم که ایشان چه خواسته‌ای دارند. یک پارچه سبزی بود که یکی از دوستان علامه چند‌ماه قبل از کربلا آورده بود و به ضریح مطهر امام‌حسین‌(ع) متبرک شده بود. من متوجه شدم که علامه آن پارچه را می‌خواهند. به سرعت از بیمارستان خارج شدم تا آن پارچه سبز را بیاورم. رفت و برگشت حدود یک ساعت طول کشید و من وقتی به بیمارستان رسیدم، ایشان تمام کرده بودند و دکتر‌ها پارچه سفیدی را به سرشان کشیده بودند. از اینکه نتوانسته بودم این خواسته استاد را به موقع اجابت کنم خیلی متاثر شدم. پارچه سفید را کنار زدم و پارچه متبرک‌شده را روی صورت علامه گذاشتم؛ در کمال تعجب مشاهده کردم که ایشان چشمانشان را باز کرده و لبخندی زدند و برای ابد چشمانشان را بستند».

    منبع: روزنامه همشهری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.