کاوه الان هم شاگرد آقاست!

فرمانده محبوب

لشکر ویژه شهدا

شهید کاوه

حسین قدیانی: بهار ۸۵ برای مجله یاد ماندگار مصاحبه‌ای کردم با پدر و مادر سردار شهید محمود کاوه اما بنا به دلایلی من‌جمله تعویق زمان گفت‌وگو، نیز دغدغه رساندن به موقع مجله، تنها نیمی از مصاحبه را پیاده کردم و الباقی حرفهای ضبط شده، ماند در همان نوار کاست سونی. القصه! چهارشنبه‌شب ۱۱ شهریور ۹۴ که بیست و نهمین سالگرد شهادت فرمانده لشکر ویژه شهدا بود، رفتم سروقت آن ۲ نوار ۶۰ دقیقه‌ای و با کمک واکمن قدیمی، دگر بار نشستم پای سخن والدین محمود شهید. آنچه در ادامه می‌آید باقی‌مانده مصاحبه‌ای است که ۹ سال پیش در مشهد مقدس انجام شد.

قهرمان یعنی کاوه

مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‌ام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهل‌تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بی‌شام!» اخلاقش دستم بود. بی‌خیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! این اخلاق را خدابیامرز از همان بچگی داشت. گرم کاری می‌شد، چنان دل می‌داد که تا نمی‌رفتی و تکانش نمی‌دادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمی‌شد. من اما حیفم آمد مزاحمش شوم. رفتم به کارم برسم. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و من دیدم با یک پتو دارد می‌رود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئله‌ها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چه‌جور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» خب محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهل‌تکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزه‌ات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید. از شهادت محمود، فکر کنم حدود ۴۰ روز می‌گذشت.

پدر شهید کاوه: معلم ریاضی‌اش را می‌خواهی بگویی؟

مادر شهید کاوه: بله حاج آقا!

پدر شهید کاوه: هر وقت یاد این خاطره می‌افتم ناخودآگاه اشک می‌ریزم…

مادر شهید کاوه: ۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که یک آن زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقله‌مردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل می‌کرد اما صبح، زودتر می‌آمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانش‌آموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد می‌داد و جایزه هم اغلب به همان دانش‌آموز می‌رسید، چون محمود از چند راه به جواب می‌رسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ می‌گیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمی‌شود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کرده‌ای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد! پرسیدم؛ «چرا؟» جواب داد؛ «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانی‌اش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمی‌آیم».

پدر شهید کاوه: آن شب… {گریه برای لحظاتی، اجازه صحبت به پدر معزز شهید محمود کاوه را نمی‌دهد!} رفتم اتاقش، دیدم روی انبوهی دفتر و کتاب گرفته خوابیده! کلا زیاد می‌شد که در همان حین انجام تکالیف مدرسه خوابش ببرد!

محمود فقط محمود کاوه

حسین قدیانی: چرا؟

پدر شهید کاوه: محمود از نماز صبح بلند می‌شد. بعد نماز، می‌رفت نان می‌خرید. بعد صبحانه، می‌رفت مدرسه. فکر کنم اولین شاگردی بود که وارد مدرسه می‌شد. ظهر که برمی‌گشت، می‌آمد مغازه. تا غروب دم دست من بود. بعد می‌رفت مسجد امام حسن علیه‌السلام. به ۲ نفر خیلی علاقه داشت؛ حضرت آقا و شهید هاشمی‌نژاد. سخنرانی‌ها و نمازهای این ۲ عزیز فرزانه را زیاد می‌رفت. شب هم می‌نشست پای درس و مشق. سر همین، خیلی اوقات، روی همان دفتر و کتاب خوابش می‌برد!

مادر شهید کاوه: قبل انقلاب، روی دفتر و کتاب خوابش می‌برد؛ حین انقلاب، روی جزوه و نوار امام؛ بعد انقلاب هم راستش ما دیگر خیلی نمی‌دیدیم محمود را اما همان چند باری که از جبهه مرخصی می‌گرفت و می‌آمد، خیلی شبها می‌شد می‌رفتم اتاقش، می‌دیدم روی نقشه عملیات گرفته خوابیده!

حسین قدیانی: اصلا چرا نقشه‌ها را می‌آوردند خانه؟ این را از چند جهت می‌پرسم، یکی مسائل امنیتی!

پدر شهید کاوه: نقشه عملیاتهای قبلی را می‌آورد، نه عملیاتهای پیش رو!

حسین قدیانی: و همچنان می‌پرسم چرا؟

مادر شهید کاوه: یک بار بعد «فتح‌المبین» بود فکر کنم. آمد مرخصی. البته مرخصی که نه! مجروح شده بود، به زور آوردنش بیمارستان! بعد عمل هم حدود یک هفته‌ای آمد خانه…

پدر شهید کاوه: همیشه خدا درب و داغان بود! همیشه خدا خونی‌مالی بود! کمتر عکسی از محمود هست که بالاخره یک جای بدنش باندپیچی نداشته باشد! به همین راحتی‌ها هم حاضر نمی‌شد بیمارستان برود! در بیمارستان هم بند نمی‌شد! زود جیم می‌زد! چند روز می‌آمد اینجا، دوباره می‌رفت جبهه. یک بار با طعنه بهش گفتم: «نه که خیلی مرخصی می‌آیی، باید آرزو کنیم یک جای بدنت تیر بخورد، بلکه دو روز پسرمان را ببینیم!»

حسین قدیانی: چی جواب دادند؟!

پدر شهید کاوه: هیچی! فقط گفت: «خیلی شرمنده‌ام پدر جان اما در جبهه، هزار و یک کار نکرده است! من جواب شما را می‌توانم بدهم لیکن جواب خدا را چه بدهم؟ جواب امام را چه بدهم؟ جواب این بچه‌بسیجی‌ها را چه بدهم؟» در توصیف بسیجی‌ها، همیشه می‌گفت: «خیلی از این بچه‌ها، نه سپاهی‌اند، نه ارتشی. اغلب‌شان یک ماه هم دوره نظامی ندیده‌اند اما از من فرمانده، پای کارترند! بعضی‌های‌شان، سالی یک بار هم مرخصی نمی‌روند! ما باید با زور بفرستیم‌شان مرخصی! اینها پدر و مادر و زن و بچه و کار و زندگی و درس و بحث ندارند؟»

مادر شهید کاوه: یک بار… {خنده مادر محترمه شهید محمود کاوه} خودش با قهقهه داشت برایم تعریف می‌کرد؛ «مادر! آخرش هم نشد یک جا بروم بجنگم، یا عضوی از بدنم را آنجا جا نگذارم یا حداقل چند قطره خونم آنجا نریخته باشد!» این حاجی پرید وسط حرفم! اصلا چی داشتم می‌گفتم؟

حسین قدیانی: نقشه عملیات فتح‌المبین!

مادر شهید کاوه: رفتم اتاقش دیدم گرفته روی نقشه عملیات خوابیده! عصبانی شدم، بیدارش کردم؛ «بچه که بودی، روی دفترمشق می‌خوابیدی، الان هم که بعد از چند ماه به زور جراحی و دوران نقاهت آمده‌ای خانه، باز بگیر روی نقشه بخواب! می‌خواهم ببینم ما از تو سهم نداریم؟» دوباره گفتم: «مگر در این عملیات پیروز نشدید؟ مگر تمام نشد؟ نقشه چی را داری چند روزه از صبح تا شب مرور می‌کنی؟» دیدم دارد اشک می‌ریزد! چشمانش را مالید، بغضش را فرو داد و گفت: «آره! ما در این عملیات پیروز شدیم اما من فرمانده، من مسئول، من موظف بابت خون بچه‌های این مردم، آیا نباید بررسی کنم ببینم چگونه می‌شد نقشه را جلو می‌بردیم بلکه یک نفر کمتر شهید می‌دادیم؟! یک نفر کمتر جانباز می‌دادیم؟! یک نفر کمتر اسیر می‌دادیم؟!»

حسین قدیانی: فرماندهان دفاع مقدس در وصف شهید محمود کاوه، به اولین نکته‌ای که اشاره می‌کنند همین موضوع است. یعنی شهید کاوه، سرداری بود که از عملیات، بهترین نتیجه را می‌خواست با کمترین تلفات. این روحیه ویژه شهید شما ریشه در کجا دارد؟!

پدر شهید کاوه: ریشه در همان توپ چهل‌تکه!

حسین قدیانی: خیلی هم فوتبالی بودند از قرار؟

پدر شهید کاوه: یک بار رفتیم بیمارستان عیادتش. تیر خورده بود به گلو. جوری بود وضعش که مانده بودیم چطور زنده مانده؟ یک وضعی بودها!

مادر شهید کاوه: حنجره‌اش عقب جلو شده بود؛ تا این حد! پزشکان می‌گفتند: «عملش خیلی سخت بود! شانس آوردید زنده مانده!»

پدر شهید کاوه: بعدها که به هوش آمد و وضعش کمی بهتر شد، با تشر بهش گفتم: «هیچ خودت را جلوی آینه دیده‌ای؟ این وضع گلویت است، آن وضع حنجره‌ات، آن وضع صورتت، آن وضع دل و روده‌ات که در هر عملیات، چند سانتش آب می‌رود، آن وضع دستت، آن وضع آرنج این یکی دستت، آن وضع مچ پای راستت، آن وضع زانوی پای چپت!» خندید و گفت: «خدایی این زانوی پای چپم دیگر هیچ ربطی به جنگ ندارد! این مال فوتبال است!» پرسیدم؛ «مگر در آن خراب‌شده، فوتبال هم بازی می‌کنید؟» دوباره خندید؛ «هر جا بروم، فوتبال سر جایش است!»

مادر شهید کاوه: پسرم واقعا «محمود» بود! این آخرسری‌ها، یک بار مرا کشید کنار؛ «مادر! مبادا بعد از رفتن من، در تعریف از من دچار زیاده‌روی شویدها!» شما ببین تا کجاها را فکر می‌کرد!

پدر شهید کاوه: یک خاطره جالب دارم از شهید خودمان و شهید دیالمه! بگویم؟

حسین قدیانی: حتما!

پدر شهید کاوه: خیلی ربطی به گفت و گو نداردها!

حسین قدیانی: شما حالا تعریف کنید، ربطش با من!

پدر شهید کاوه: بعد یکی از سخنرانی‌های حضرت آقا در مشهد که درباره شهید و شهادت بود به دیالمه گفتم: «تو از همین الان کت و شلوار می‌پوشی، سیاستمدار می‌شوی‌!» من البته این را به شوخی به دیالمه گفتم. از قضا عبدالحمید سیاستمدار شد اما در واقعه هفتم تیر سال ۶۰ به شهادت رسید! محمود آن زمان جبهه کردستان بود. بعدها که آمد خانه، گفت: «دیدی بابا عبدالحمید زودتر از من به شهادت رسید!» به ثانیه نرسید، خندید و گفت: «البته منم شهید می‌شم! فعلا تو جبهه، کارهای مهمتری دارم تا شهادت!»

حسین قدیانی: ظاهرا حضرت آقا در مشهد به ۲ جوان ارادت ویژه‌تری داشتند؛ یکی همین شهید شما، یکی هم شهید دیالمه.

پدر شهید کاوه: هم محمود و هم عبدالحمید، اصلش را بخواهی دست‌پرورده و تربیت شده حضرت آقا بودند. البته هم آقا به این ۲ شاگرد شهید خود محبت داشتند، هم این ۲ تا عاشق و شیدای حضرت آقا بودند. محبت عجیبی داشت محمود به حضرت آقا. اینکه رهبر انقلاب فرمودند؛ «کاوه در مشهد شاگرد من بود لیکن بعدها شد استاد و مربی‌ام» لطف مضاعف حضرت آقا را نشان می‌دهد…

مادر شهید کاوه: حال آنکه شهید ما الان هم که «عند ربهم یرزقون» است، شاگرد حضرت آقا محسوب می‌شود!

حسین قدیانی: البته یک شاگرد آسمانی!

مادر شهید کاوه: شما لطف دارید!

حسین قدیانی: خیلی دیگر مصدع اوقات نشوم؛ سخن نگفته‌ای، حرفی، نکته‌ای؟

پدر شهید کاوه: یک وقتهایی که به زندگی محمود نگاه می‌کنم یا تعاریف این و آن از شهیدمان را می‌شنوم فکر می‌کنم محمود ۸۰ سال در این دنیا زندگی کرده، نه ۲۵ سال!

مادر شهید کاوه: حاج آقا درست می‌فرمایند. من هم گاهی به این مسئله فکر می‌کنم. محمود همه‌اش ۲۵ سال در این دنیا زندگی کرد! گاهی با خودم فکر می‌کنم محمود کی وقت کرد درس بخواند، کی وقت کرد در مغازه پدرش کار کند، کی وقت کرد بزرگ شود، کی وقت کرد این همه قبل انقلاب در مشهد فعالیت و مبارزه داشته باشد، کی وقت کرد برود سپاه، کی وقت کرد برود جماران محافظ امام شود، کی وقت کرد برود کردستان، کی وقت کرد برود جنوب، کی وقت کرد فرمانده شود، کی وقت کرد این همه عملیات را فرماندهی کند، کی وقت کرد آن همه مجروح شود؟! بیا! این آلبوم عکسهای محمود! شما خودت ببین دیگر! یا با عصاست، یا دستش را گچ گرفته‌اند، یا گلویش باندپیچی شده، یا انگشتان دستش را بسته، یا دل و روده‌اش زده بیرون… واقعا کمتر عکسی از محمود در جبهه هست که بدنش سالم باشد! آن وقت برای فلان عمل جراحی، همه عقلا صلاح را بر آن دانستند که محمود حتما باید برود لندن، جگرگوشه‌ام عصبانی شد؛ «مگر در ایران پزشک نیست که من خودم را ببرم زیر تیغ جراح اجنبی؟! همین‌جا تیر خورده‌ام، لازم به جراحی باشد، همین‌جا هم عمل می‌شوم، تمام!»

حسین قدیانی: این مال چه سالی است؟

مادر شهید کاوه: فکر کنم ۶۰ یا ۶۱!

حسین قدیانی: همه حرف را شهید شما زده. من واقعا هیچ حرف دیگری ندارم الا آنکه سلام و صلوات خدا بر سردار آسمانی لشکر ویژه شهدا، شهید محمود کاوه…

سردار خراسانی

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. ناشناس می‌گوید:

    حاجی؛
    مگه قبلا متن رو پیاده نکردید؟

  2. مجتبی ق می‌گوید:

    متنبه شدم…
    دو هفته است لب به کتاب نزدم و با خواب و سایتهای خبری اوقاتم را سر می‌کنم…
    بعد کلاس می‌گذارم دغدغه دارم!

    خودشون که زنده هستن…
    امیدوارم یادشون هم توی زندگی ما همیشه زنده باشه و مقدمه‌ای بشه برای طی راهشون…

    ممنون از انتشار این مصاحبه آگاه کننده.

  3. سیداحمد می‌گوید:

    ناشناس!

    دقت کنید؛

    «بهار ۸۵ برای مجله یاد ماندگار مصاحبه‌ای کردم با پدر و مادر سردار شهید محمود کاوه اما بنا به دلایلی من‌جمله تعویق زمان گفت‌وگو، نیز دغدغه رساندن به موقع مجله، تنها نیمی از مصاحبه را پیاده کردم و الباقی حرفهای ضبط شده، ماند در همان نوار کاست سونی. القصه! چهارشنبه‌شب ۱۱ شهریور ۹۴ که بیست و نهمین سالگرد شهادت فرمانده لشکر ویژه شهدا بود، رفتم سروقت آن ۲ نوار ۶۰ دقیقه‌ای و با کمک واکمن قدیمی، دگر بار نشستم پای سخن والدین محمود شهید. آنچه در ادامه می‌آید باقی‌مانده مصاحبه‌ای است که ۹ سال پیش در مشهد مقدس انجام شد.»

  4. سیداحمد می‌گوید:

    «آخرش هم نشد یک جا بروم بجنگم، یا عضوی از بدنم را آنجا جا نگذارم یا حداقل چند قطره خونم آنجا نریخته باشد!»

    هفت شهر عشق را عطار گشت
    ما هنوز انــدر خم یک کوچه‌ایم…

  5. قاصدک منتظر می‌گوید:

    «من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما.»

    روحی به بلندای ملکوت…
    بالاتر از نگاه آفتاب…
    آنجا که خدا احسنت گویان، با مهر شهادت، کارنامه‌ی درخشان کاوه‌ی عشق را تایید کرد…

  6. سیداحمد می‌گوید:

    «هم محمود و هم عبدالحمید، اصلش را بخواهی دست‌پرورده و تربیت شده حضرت آقا بودند. البته هم آقا به این ۲ شاگرد شهید خود محبت داشتند، هم این ۲ تا عاشق و شیدای حضرت آقا بودند».

    جانم…

  7. سیداحمد می‌گوید:

    «شهید ما الان هم که «عند ربهم یرزقون» است، شاگرد حضرت آقا محسوب می‌شود!»

    به‌به…
    http://meysammotiee.ir/files/other/shahadat/VafatHazratZeynab1394%5B06%5D.mp3

  8. صبا می‌گوید:

    پدر شهید کاوه: یک وقتهایی که به زندگی محمود نگاه می‌کنم یا تعاریف این و آن از شهیدمان را می‌شنوم فکر می‌کنم محمود ۸۰ سال در این دنیا زندگی کرده، نه ۲۵ سال!

    مادر شهید کاوه: حاج آقا درست می‌فرمایند. من هم گاهی به این مسئله فکر می‌کنم. محمود همه‌اش ۲۵ سال در این دنیا زندگی کرد! گاهی با خودم فکر می‌کنم محمود کی وقت کرد درس بخواند، کی وقت کرد در مغازه پدرش کار کند، کی وقت کرد بزرگ شود، کی وقت کرد این همه قبل انقلاب در مشهد فعالیت و مبارزه داشته باشد، کی وقت کرد برود سپاه، کی وقت کرد برود جماران محافظ امام شود، کی وقت کرد برود کردستان، کی وقت کرد برود جنوب، کی وقت کرد فرمانده شود، کی وقت کرد این همه عملیات را فرماندهی کند، کی وقت کرد آن همه مجروح شود؟! بیا! این آلبوم عکسهای محمود! شما خودت ببین دیگر! یا با عصاست، یا دستش را گچ گرفته‌اند، یا گلویش باندپیچی شده، یا انگشتان دستش را بسته، یا دل و روده‌اش زده بیرون… واقعا کمتر عکسی از محمود در جبهه هست که بدنش سالم باشد! آن وقت برای فلان عمل جراحی، همه عقلا صلاح را بر آن دانستند که محمود حتما باید برود لندن، جگرگوشه‌ام عصبانی شد؛ «مگر در ایران پزشک نیست که من خودم را ببرم زیر تیغ جراح اجنبی؟! همین‌جا تیر خورده‌ام، لازم به جراحی باشد، همین‌جا هم عمل می‌شوم، تمام!»

  9. به جرم عشق می‌گوید:

    این هم روایت استاد از شاگرد:

    «شهید محمود کاوه از عناصر کم نظیری بود که من او را در صدد خودسازی یافتم؛ حقیقتا اهل خودســازی بود. هم خودسازی معنوی و اخلاقی و تقوایی، هم خودسازی رزمی. در یکی از عملیات‌های اخیر دســتش مجروح شده بود -که آمد مشــهد و مدتی هم اینجا بیمارســتان بود، مدت کوتاهی ظاهرا، بعد برگشــت مجددا جبهه- تهران آمد سراغ من؛ من دیدم دســتش متورم است. بنده نسبت به این کسانی که دست‌هایشان آسیب دیده یک حساسیتی دارم، فوری می‌پرسم دستت درد می‌کند؟ پرسیدم دستت درد می‌کند؟ گفــت که نه! بعــد من اطلاع پیــدا کردم برادرهایی که آنجا بودند، برادرهای مشهدی‌ای که آنجا هستند، گفتند دستش شدید درد می‌کند! این همه درد را کتمان می‌کرد و نمی‌گفت -این مســتحب است که انسان حتی‌المقدور درد را کتمان کند و به دیگران نگوید- یک چنین حالت خودسازی ایشان داشت.»
    ۲۷ تیر ۶۶

    فدای این استاد و شاگردهایش…
    ممنون بابت این متن!
    شهید کاوه و والدینش پاسخ خیلی از سئوال‌هایم را دادند.
    دلم برای لهجه مشهدی پدر بزرگوارش تنگ شد.
    شاید الان همجوار محمودش، میهمان خوان فضل و کرم ارباب باشند…

  10. برف و آفتاب می‌گوید:

    «جواب امام را چه بدهم؟»

    کاش ماها هم تو هر کاری به فکر “جواب امام” بودیم!

  11. برف و آفتاب می‌گوید:

    «خدایی این زانوی پای چپم دیگر هیچ ربطی به جنگ ندارد! این مال فوتبال است!»
    🙂

  12. پیرمرد می‌گوید:

    چله‌ی عشق شد آغاز، مدد کن ارباب
    این چهل روز زِ هر گونه گنه پاک شوم

    به محرم برسم زنده، ولی عاشورا
    کربلا جان دهم و در حرمت خاک شوم…

  13. سیداحمد می‌گوید:

    سلام و صلوات خدا بر سردار آسمانی لشکر ویژه شهدا، شهید محمود کاوه…

    عالی بود داداش حسین!
    خیلی خوب…

  14. سیداحمد می‌گوید:

    حتما دوستان هر روز زیارت عاشورا می‌خونن!
    اما احیانا اگر سهل‌انگاری هست، این ۴۰ روز تا محرم، حتما هر روز بخونیم.
    تو زندگی‌هاتون معجزه می‌کنه!
    بخونیم و برای هم دعا کنیم…

    اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
    وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
    وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
    وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

    اللهم عجل لولیک الفرج…
    http://meysammotiee.ir/files/other/shahadat/ShahadatImamKazem1394%5B08%5D.mp3

  15. چشم‌انتظار می‌گوید:

    http://www.ghadiany.ir/1390/11747
    وقتی فقط برای خدا کار کنی، انگار به تمام کارهایت می‌رسی!
    این در زندگی شاگرد سرافراز علمدار انقلاب، به عینه قابل درکه.
    مادر اینطوری می‌گن:

    «گاهی با خودم فکر می‌کنم محمود کی وقت کرد درس بخواند، کی وقت کرد در مغازه پدرش کار کند، کی وقت کرد بزرگ شود، کی وقت کرد این همه قبل انقلاب در مشهد فعالیت و مبارزه داشته باشد، کی وقت کرد برود سپاه، کی وقت کرد برود جماران محافظ امام شود، کی وقت کرد برود کردستان، کی وقت کرد برود جنوب، کی وقت کرد فرمانده شود، کی وقت کرد این همه عملیات را فرماندهی کند، کی وقت کرد آن همه مجروح شود؟!»

  16. حیدرعلی می‌گوید:

    سلام حاجی؛
    پس مطلبی ننوشتید بابت رخداد بزرگ فیلم محمد رسول‌الله!
    هنوز نرفتید مثل اینکه…

  17. پیرمرد می‌گوید:

    جناب قدیانی!
    وقتی از شهدا می‌نویسید زبان از ارایه هر کامنتی قاصر است.
    ممنون… قلمت جاری و مستدام باد.

  18. ح ه ز می‌گوید:

    سلام

    لطفا اگه امکانش هست، صوتش رو آپلود کنید، لینکش رو بگذارید.
    البته می‌دانم خیلی دردسر و زحمت دارد ولی…

  19. گفت و شنود می‌گوید:

    دوست واقعی!

    گفت: چرا روزنامه‌ها و سایت‌های زنجیره‌ای اصرار دارند که هر انتقادی را به حساب مخالفت با دولت بنویسند؟!
    گفتم: برای این که نان و آب خود را در تملق‌گویی و چاپلوسی می‌بینند.

    گفت: ولی انتقاد سازنده باعث می‌شود که مسئولان از نقاط ضعف کار خود آگاه شوند و آن را اصلاح کنند.
    گفتم: ای عوام! همه تلاش زنجیره‌ای‌ها این است که مشکلات باقی بماند تا آنها بتوانند رابطه با آمریکا و نسخه آمریکایی را به عنوان راه‌حل مشکلات معرفی کنند. بنابراین اگر انتقادهای سازنده باعث حل مشکلات شود نان زنجیره‌ای‌ها آجر خواهد شد.

    گفت: چه عرض کنم؟! اصرار دارند که دوست را دشمن و دشمن را دوست معرفی کنند.
    گفتم: یارو می‌گفت؛ آقای دکتر دوست دارد ما مریض شویم، آقا مکانیک دلش می‌خواهد ماشین ما خراب شود، دندانپزشک دوست دارد دندان‌های ما فاسد شود، پس همه آنها دشمن ما هستند و فقط آقا دزده دوست واقعی ماست که همیشه آرزو می‌کند پول و پله‌ حسابی داشته باشیم تا وقتی برای دزدی می‌آید، دست خالی برنگردد!

  20. به جرم عشق می‌گوید:

    کو کاوه‌ جنگ این روزها؟

    «جنگ نرم، راست است، این یک واقعیت است؛ یعنى الان جنگ است. البته این حرف را من امروز نمی‌زنم، من از بعد جنگ -از سال ۶۷- همیشه این را گفته‌‌‌‌‌‌‌ام؛ بارها و بارها… علت این است که من صحنه را مى‌‌‌‌‌‌‌بینم؛ چه بکنم اگر کسى نمى‌‌‌‌‌‌‌بیند؟! چه کار کند انسان؟! من دارم مى‌‌‌‌‌‌‌بینم صحنه را، مى‌‌‌‌‌‌‌بینم تجهیز را، مى‌‌‌‌‌‌‌بینم صف‌‌‌‌‌‌‌آرایى‌‌‌‌‌‌‌ها را، مى‌‌‌‌‌‌‌بینم دهانهاى با حقد و غضب گشوده شده و دندانهاى با غیظ به هم فشرده شده علیه انقلاب و علیه امام و علیه همه‌‌‌‌‌‌‌ى این آرمانها و علیه همه‌‌‌‌‌‌‌ى آن کسانى که به این حرکت دل بسته‌‌‌‌‌‌‌اند را. اینها را انسان دارد مى‌‌‌‌‌‌‌بیند، خب چه کار کند؟ این تمام نشده. چون تمام نشده، همه وظیفه داریم…».

    رهبر انقلاب-چهاردهم شهریور ۸۸

  21. عادیات ضبحا می‌گوید:

    سلام علیکم
    خیلی ممنون
    خیلی عالی بود. نیاز داشتم به شنیدن و خوندن چنین مطلبی.
    شهدا همیشه به دادمون می‌رسن. همیشه…

  22. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    چقدر موثر و دلنشین بود این گفت و گو.
    در میان این روزمرگی‌ها و زندگی دنیایی، حال خوبی داشت این متن.

    بی‌نهایت سپاس آقای قدیانی.

  23. یک استکان چای داغ!! می‌گوید:

    «اگر اغتشاشگران در سال ۸۸ پیروز می‌شدند داعش الان در تهران بود… شما در آمریکا که مثلا مهد آزادی است هم توجه کنید که یک نفر کمونیست به هیچ وجه حق استخدام در مدارج و نهادهای دولتی را ندارد، ساختار کاپیتالیسم تعریف شده و می‌گویند کمونیستی که کاپیتالیسم را قبول ندارد، ما چگونه او را در سیستم راه بدهیم؟… پلیس آمریکا یکی از خشن ترین پلیس‌های دنیاست؛ سال ۱۹۸۹ سیاه پوست‌ها به یک مقر پلیس در ایالت در لس‌آنجلس حمله کردند، ۷۵ نفر را درجا کشتند و احدی نیز نتوانست اعتراض کند! در آمریکا مذاکره یا مشاجره با پلیس حکم تیر دارد. به عنوان مثال شما در آمریکا اگر تخلف رانندگی داشتید -برعکس ایران که با پلیس خوش و بش می‌کنند!- اگر از خودروی خود پیاده شوید می‌توانند طبق قانون با تیر شما را بزنند…».

    http://www.jahannews.com/vdcjy8exiuqexaz.fsfu.html

  24. علمدار می‌گوید:

    «شهدا در قهقه مستانه‌شان و در شادی وصل‌شان عند ربهم یرزقون‌اند…».

    بعد از غیبتی طولانی، آمدیم قطعه، و بسی لذت بردیم از این مصاحبه…

  25. دل آرام گیرد به یاد خدا می‌گوید:

    یاحق
    خدا قوت…

    شهدا شرمنده‌ایم…
    انصافا این همه دم می‌زنیم، چقدر شباهت به شهدا داریم؟!

  26. 26 می‌گوید:

    هشدار هاشمی رفسنجانی به دولت روحانی؛
    http://kayhan.ir/fa/news/54473

  27. لبیک یا حسین می‌گوید:

    کاش ما هم وقت کنیم احیانا آدم شویم!

  28. .... می‌گوید:

    چه خاطرات خوب و نابی…
    از شهید کاوه خجالت کشیدم والله…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.