شبهای عذاب وجدان!

شبهای عذاب وجدان

قصه اول: شب عذاب وجدان سوم

هفته پیش، نه که به عیب و علتی ماشین علی آقا خراب شده بود، ال نودم را چند روزی دادم به خانواده همشیره، مسافرت ضرور خود را با آن بروند. (این متن را علی آقا بخواند، در دلش خواهد گفت؛ مشتی! چطور اون پونصد باری که اومدی ازم تیغ زدی، ننوشتی؟ ی ۵ روز ماشینت رو دادی دست ما نوشتی؟ اونم چی؟ بدون بنزین ازت تحویل گرفتم، با باک پر برگردوندم، ماشینت هم کثیف بود چیزی در مایه‌های «لطفا مرا بشویید!» کارواش برده و تر و تمیز دادم دستت!) القصه، روزهای بی‌ماشینی، ده دوازده بار سوار تاکسی شدم که سر کرایه، باری حتی خودم با راننده دعوایم شد! آخر نمی‌دانم کدام آدم عاقلی در شورای شهر یا سازمان تاکسیرانی، نرخ کرایه را برداشته معین کرده «هزار و هفتصد و پنجاه تومان»؟! کی الان ۲۵۰ تومن پول خورد، همراهش دارد؟ نرخ کرایه را یا می‌گذاشتی دو تومن، یا اینکه ۱۵۰۰! خلاصه، عذاب وجدان گرفتم عین چی! شب همان روز را می‌گویم که خودم با راننده دعوا کردم، آنهم سر ۲۵۰ تومن چرک کف دست! واقعا می‌توانستم کوتاه بیایم و بی‌خود، نه با اعصاب خودم ور بروم، نه با اعصاب آن مسافرکش بی‌نوا! البته عذاب وجدان اصل کاری، مال شب بعدش بود! آبجی‌اینا، همان شب «عذاب وجدان فرع کاری!» برگشتند لیکن ماشین را فردای آن روز به من دادند با همان شرح داخل پرانتز! از علی آقا پرسیدم؛ «نائین» چه خبر؟ گفت: سلامتی! گفتم: چرا وقتی از یکی می‌پرسی «چه خبر؟» همه جواب می‌دن «سلامتی»؟ خندید! گفتم: نه، جدی چرا؟ گفت: ی سوژه دارم برات به درد نوشتن می‌خوره! ظهر فلان روز، تازه رسیده بودیم نائین. رفتم داخل ی سوپر مارکت… که نه! بقالی، اما دیدم صاحب مغازه، سجاده‌ای پهن کرده، ایستاده به نماز. پیرمردی بود. صبر کردم نمازش تمام شود. در همین حین، دیدم عاقله‌مردی وارد مغازه شد، چند تایی خرت و پرت برداشت، ی اسکناس نوی پنجاه تومنی گذاشت روی میز دخل، جاچسبی را گذاشت روی اسکناس که باد پنکه پرتش نکند، بعد هم رفت بیرون! تعجب کردم! خرت و پرت‌هایش سر جمع ۱۰ هزار تومن هم نمی‌شد! فوق فوقش ۱۵ هزار تومن! به لحظه نگذشت، پسربچه‌ای وارد مغازه شد. یک چیپس برداشت با ۲ تا پفک، بعد رفت سمت دخل، اسکناسی گذاشت و اسکناسی برداشت! همین‌طور که زل زده بودم بهش، پرسید؛ چیه؟ گفتم: هیچی! گفت: پس چرا همچین نگاه می‌کنی؟ ۴۵۰۰ خریدم شد، ۵ تومن گذاشتم، پونصد برداشتم! قبول باشه حاج آقا! این «قبول باشه حاج آقا» رو خطاب به صاحب دکان گفت که نمازش تمام شده بود. بعد هم رفت بیرون! پیرمرد اما نگاهی با محبت به من کرد و درآمد؛ غریبی توی این شهر؟ جواب دادم؛ مسافرم! گفت: خوش آمدی! هر چی خواستی برو بردار، قیمت‌ها هم پشت اجناس هست، حساب کن و پول را بگذار داخل دخل، احیانا اگر باقی می‌خواست، خودت بردار و به سلامت… الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم! الحمدلله رب العالمین! الرحمن الرحیم! مالک یوم‌ الدین!…

قصه دوم: شب عذاب وجدان دوم

نخستین «روز قدر» همین رمضان‌الکریم اخیر، یعنی اولین روزی که شبش «شب قدر» حساب می‌شد، رفتم به کارگران افغان ساختمان نیمه‌کاره مقابل آپارتمان محل سکونت غذا بدهم. جز یکی دو تا، الباقی افغان بودند. چند روز قبلش، یک آن پرده اتاق را زدم کنار و دیدم یکی‌شان شیر آب را گرفته روی سرش، بلکه خنک شود! چه کیفی هم می‌کرد! بعد کمی رفت آن‌طرف‌تر! برای آنکه بتوانم تماشایش کنم، ناچار خودم را چسباندم گوشه پنجره و دیدم بعله! آب را داد بالا! می‌خوردها! القصه، یک روز قبل از روز دیدزنی، صبح علی‌الطلوع از خانه زدم بیرون. چند تایی کار بانکی داشتم، یکی دو جا کار اداری، بعد هم خرید. دوی بعد از ظهر اما برگشتم خانه، هلاک هلاک! تشنگی بیداد می‌کرد! گلویم بی‌نهایت خشک شده بود! واقعا سخت نفس می‌کشیدم! بدبختی اینجا بود؛ از فرط تشنگی، خوابم هم نمی‌برد! وضعم آنقدر وخیم بود که دو سه باری زد به سرم روزه را بی‌خیال شوم لیکن با هر والذاریاتی بود من‌جمله حمام آب سرد، حفظ کردم خودم را! خلاصه تا اذان مغرب، فقط به یاد لب تشنه قمر منیر بنی‌هاشم کنار نهر علقمه، روزه‌ام را نگه داشتم، ایضا به مدد این خطاب با عتاب به نفس؛ «اون‌هایی که هر روز در این ظل آفتاب، روزه می‌گیرن چی بگن پس؟ اون راننده تاکسی‌ها، اون کارگرها، اون سربازها، اون پلیس‌ها، همین کارگران افغان ساختمان روبه‌رویی؟» خب من به سبب کارم، ماه رمضان، این امکان را دارم که از فرصت شب استفاده کنم برای نویسندگی و بخش مهمی از روز را خواب باشم، آنهم زیر باد کولر! بگذریم! روز بعد از «روزه سخت» و به شرحی که آمد، «همین کارگران افغان ساختمان روبه‌رویی» از لیست «روزه بگیران ظل آفتاب» خارج شدند! بندگان خدا را این کاره نمی‌دیدم! نه اینکه بگویی به ایشان حق می‌دادم یواشکی آب بخورندها، نه! لااقل این بود که با خود بگویم؛ «انصافا خودت جای اینها بودی می‌تونستی به این راحتی‌ها روزه بگیری؟ در این گرمای تابستان، از صبح تا غروب کار می‌کنند! تو یک روز تا ظهر بیرون بودی، آنهم بی‌آنکه کارگری کنی، جان به لب شدی روزه را حفظ کنی! پس الکی حرف نزن! دیروز خودت را به یاد بیاور! پرده را بکش! دیدزنی هم موقوف!» فلذا حتم برم داشت الباقی‌شان هم نتوانند روزه بگیرند… و دقیقا سر همین حتم، آن حماقت را کردم روز قدری! افطار بلکه سحر فردایش خانه همشیره دعوت بودیم و ترس داشتم غذای مانده که شامی بود و کتلت، خراب شود! چه کنم، چه نکنم؟ ناگهان به سرم زد بروم غذا را بدهم به این جماعت ناتوان در گرفتن روزه! اینقدرش بود که می‌دانستم اهل روزه‌خواری عمومی نیستند و لابد می‌روند یک گوشه‌ای، اتاقکی! خلاصه، دل یک دله کردم، غذا را گذاشتم در فر و دقایقی بعد، بردم برای‌ جماعت! با یکی‌شان مختصر رفاقتی داشتم؛ برای‌تان غذا آورده‌ام «عبدالستار»! تشکری کرد و گفت: «قبول باشه!» ظرف را گرفت. گرفت و با تعجب… راستش بیشتر با «ناراحتی» تا «تعجب» پرسید؛ این چرا داغ است؟! در جا عقل کردم و گفتم: خب شاید یک یا چند نفرتان روزه نباشند! گفت: «اینجا افغان‌ها همه روزه می‌گیرند!» و ظرف غذا را پس داد بهم و بنا کرد رفتن! آچمز مانده بودم چه کار کنم که صدایش کردم اما می‌ترسیدم حرفهایم بدتر کند اوضاع را؛ «ناراحت نشو. واقعا قصد بدی نداشتم. به خیالم سخت‌تان باشد در این ظل گرما، هم کارگری کنید، هم روزه بگیرید. عدل، خودم با همین چشم‌های خودم دیروز دیدم یکی‌‌تان آب خورد! فورا گفت: «جمعه» زخم معده دارد، نمی‌تواند روزه بگیرد! طبیب دستور داده حتما صبحانه و ناهار هم بخورد، جمعه اما در طول روز، فقط یک بار، آنهم فقط یک بار آب می‌خورد! این آب را هم نخورد، پس می‌افتد می‌میرد! جواب دادم؛ «می‌دانستم؟» با دست «جمعه» را که گوشه‌ای مشغول کار بود نشانم داد و گفت: فکر می‌کنی چرا مشکی پوشیده؟ گفتم: چه بدانم؟ اشاره کرد به لباسم؛ به همین دلیل که تو مشکی پوشیدی! با تعجب پرسیدم؛ مگر نگفتی اینجا بین افغان‌ها فقط خودت «شیعه» هستی؟! گفت: مگر گفتم جمعه شیعه است؟! با تعجب بیشتری پرسیدم؛ یعنی «جمعه» اهل سنت است و به خاطر ایام شهادت حضرت علی مشکی پوشیده؟! سرش را به علامت «آری» تکانی داد و گفت: «اوستا اومد، فعلا!» برگشتم خانه! قرار را کنسل کردم! و نفهمیدم «شب قدر» داشتم می‌گذراندم یا «شب عذاب وجدان»؟! 

قصه سوم: شب عذاب وجدان اول

یلدای ۸۸ بود غلط نکرده باشم. اینقدرش یادم هست فتنه هنوز داغ بود. نوه نتیجه‌ها جمع بودیم خانه مادربزرگ. «عزیز» این قصه را تعریف کرد برای‌مان یلدای آن سال؛ پدرت، هنوز خیلی مانده به سن تکلیف برسد، بنا کرد مرتب نماز خواندن اما عجیب دل دل آمدن ماه رمضان را می‌کرد! یعنی تا می‌فهمید «رجب» شده، روزی چند بار ازم می‌پرسید؛ مامان! تا ماه رمضان چقدر مونده؟ اینقدر تکرار می‌کرد این سئوال را که تا ماه مبارک برسد، حسابی از دستش کلافه می‌شدم؛ اکبر جان! هنوز مونده! هنوز ی هفته مونده! هنوز چهار روز مونده! فردا شاید ماه رمضان باشه! اما شایدم نباشه! فعلا هیچ چی معلوم نیست! خلاصه، ول کن نبود! آن ایام، یک مشکل با اکبر، قبل از آمدن ماه مبارک داشتم، یک مشکل بعد شبهای قدر؛ مامان! عید فطر چند روز دیگه است؟ این ماه رمضان چرا تموم نمی‌شه پس؟ فردا عید رو اعلام می‌کنن یا همون پس‌فردا؟ اینجا هم ول کن نبود جخ! اولین روزه‌هایی که پدرت گرفت، افتاده بود پاییز و روزها خیلی بلند نبود، سر همین با اینکه ۸ یا ۹ سال بیشتر نداشت، نسبتا راحت روزه‌اش را می‌گرفت، ولی خب! تا به سن تکلیف برسد، این مشکل من با اکبر حل نشد! بعد از سن تکلیف هم، تنها نیمی از این مشکل حل شد! چطور؟ یعنی باز، دل دل آمدن ماه رمضان را می‌کرد، اما خدایی، اون مشکل بعدی رو باهاش نداشتم! نه که فهمیده بود رمضان، حقیقتا ماه خداست، دیگه هی گیر نمی‌داد چند روز مونده تموم شه! القصه، آخرین رمضان عمرش بود که یک شب با شماها اومده بود خونه ما. آخرای ماه مبارک بود. اون شب، سحر، سخت از خواب، بیدار شد! بیدار که شد، فقط چند دقیقه به اذان مانده بود! تو و آبجی‌ات، خواب بودین! اومد سر سفره، نشست کنارم، گفت: مامان! یادت میاد همه‌اش بهت گیر می‌دادم این ماه رمضان کی میاد؟ کی تموم می‌شه پس؟ گفتم: چطور؟ الان هم خسته‌ات کرده؟ گفت: نه! اما هفته پیش، باز خبر شهادت یکی از بچه‌ها رو آوردن! یواش یواش باید جمع کنم برم جبهه! راستش این زنده بودنم من رو خسته کرده الان! هر وقت یادم می‌فته خرمشهر دست دشمنه، اعصابم می‌ریزه بهم! از زنده بودن خودم خجالت می‌کشم، از امام حیا می‌کنم! بهش گفتم: حالا اکبر جان! غذایت را بخور، دو دقیقه دیگه اذان است‌ها! خوب یادم هست جواب داد؛ هر وقت می‌فهمم ی بخش دیگه از خاک کشور افتاده دست دشمن، غذا بهم کوفت می‌شه، هر وقت می‌فهمم جایی آزاد شده، غذا چند برابر بهم مزه می‌ده! بعد یک خرما برداشت خورد و گفت: مامان! چند ماه دیگه فکر کنی من زنده باشم؟ چند روز دیگه؟ عصبانی شدم و گفتم: این حرف است که سر سفره سحری می‌زنی؟ گفت: سر عمل پایم، تو بحث اعزام، اذیت می‌کنند! دعا کن، گیر الکی ندهند! بعد هم دعا کن شهید بشم! یادت هست از بس بهت گیر می‌دادم، دعا می‌کردی ماه رمضان، زودتر بیاید، زودتر برود؟ حالا دعا کن خودم زودتر بروم! الان هم نمی‌دانم داشتم چی خواب می‌دیدم، هیچ یادم نیست، ما اما ۵ تا برادریم که خمس این را شما باید بدهی! این خمس، قبول کن خودم باشم برای شهادت! دعا کن! آخر هم لب به غذا نزد تا اذان را دادند! بعد از نماز، آمد نشست سر سجاده‌ام، باز بنا کرد همان حرفها! مامان! دعا کن مشکل اعزامم حل شه! دعا کن شهید شم! از عزیز پرسیدم؛ حالا دلت آمد برای شهادت پسرت دعا کنی یا نه؟ گفت: برای اینکه مشکل اعزامش حل شه، خیلی دعا کردم، چون خودش هم می‌دیدم کلافه و عاصی شده، اما برای شهادت… نه راستش! هیچ دعایی دلم نیامد بکنم! این یکی دعا رو هیچ طاقت نداشتم! خدا از سر تقصیراتم بگذره! دوباره از عزیز پرسیدم؛ یعنی الان عذاب وجدان داری که هیچ در حق شهادت بابااکبر دعا نکردی؟ گفت: اگه برای شهادت دعاش کرده بودم، الان راحتتر روم می‌شد ازش بخوام شفاعتم کنه! آره! عذاب وجدان دارم، خیلی زیاد!

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. پیرمرد می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم
    حتما از اون قصه‌هاست که نباید بخشی از آنها را بگی. مثل

    مشتی! چطور اون پونصد باری که اومدی دستی ازم گرفتی، ننوشتی؟ ی ۳ روز ماشینت رو دادی دست ما نوشتی؟ اونم چی؟ بدون بنزین ازت تحویل گرفتم، با باک پر برگردوندم، ماشینت هم کثیف بود چیزی در مایه‌های «لطفا مرا بشویید!» کارواش برده و تر و تمیز دادم دستت!

    خودم با راننده دعوا کردم، آنهم سر ۲۵۰ تومن پول خورد! واقعا می‌توانستم کوتاه بیایم و بی‌خود، نه با اعصاب خودم ور می‌رفتم، نه با اعصاب آن مسافرکش بی‌نوا!

    ــــــــــــــــــــ

    قطعه ۲۶:
    همین متن در روزنامه وطن امروز مورخ ۸ مرداد ۱۳۹۴ نیز سایت «حزب الله سایبر» کار شده است.

  2. برف و آفتاب می‌گوید:

    من سالی یک بار می‌رم کمیته امداد ۲۰ هزار تومن پول خورد می‌گیرم برای کرایه تاکسی! پول خورد نداشته‌ باشم یک استرسی می‌گیرم که نگو! 🙂

  3. چشم انتظار می‌گوید:

    اون ۲۵۰ اشانتیونه دیگه! 🙂

  4. چشم انتظار می‌گوید:

    بعدشم؛ اگه ان‌شاءالله تحریم‌ها رو بردارن، نه تنها کرایه نمی‌دیم، بلکه راننده برامون یکی دو بار وسط اتوبان، دستی هم می‌کشه!!

  5. ناشناس می‌گوید:

    واقعا که!
    دستی از داماد می‌گیری؟

  6. ساحل می‌گوید:

    این راننده‌ها خیلی زحمت می‌کشن.
    تو گرمای هوا، تو این ترافیک، مدام پشت فرمان هستند.
    واقعا ۲۰۰ یا ۳۰۰ تومان، چیزی از ما کم نمی‌کنه… نوش جانشون!

  7. خواهر شهید می‌گوید:

    به نام خدا
    خدا قوت.

  8. ناشناس می‌گوید:

    با این یال و کوپال، می‌گی آبجی برام جالبه! 🙂
    خدا حفظتون کنه.

  9. بیست ششی می‌گوید:

    «ملامتیه» شدین آقای قدیانی!! 🙂

  10. صبا می‌گوید:

    ناشناس؛
    یال و کوپال؟
    بچه به این خوبی! 🙂
    .
    .
    .
    فقط ی چیز!
    اون شب‌هایی که ماها رو دعوا می‌کنید هم «عذاب وجدان» می‌گیرید احیانا؟ 🙂

  11. ناشناس می‌گوید:

    بابا خوابمون گرفت! بنویس دیگه!

  12. قاصدک منتظر می‌گوید:

    خدا رو شکر! به قدری «وجدان»‌مون بیداره، که اگر بهش بدهکار باشیم، به شب نرسیده «عذاب وجدان» می‌گیریم…!

    ی عده هم این «وجدان» رو دارن، ولی با قرص خواب‌آور «مصلحت» خوابوندنش!
    اینا تکلیف‌شون روشنه؛
    فعلا وجدان‌شون تو عالم هپروت سِیر می کنه…!

    بعضیا هم به عینه از وجناتشون پیداست؛
    با نفس سرکش، نفَس «وجدان» رو بریدن و همچین اون رو زیر پاشون له کردن که دیگه چیزی ازش نمونده!
    اینا کلا خود ظلماتند و باید ازشون ترسید…!

  13. قاصدک منتظر می‌گوید:

    {با تعجب بیشتری پرسیدم؛ یعنی «جمعه» اهل سنت است و به خاطر ایام شهادت حضرت علی مشکی پوشیده؟! سرش را به علامت «آری» تکانی داد و گفت: «اوستا اومد، فعلا!» برگشتم خانه! قرار را کنسل کردم! و نفهمیدم «شب قدر» داشتم می‌گذراندم یا «شب عذاب وجدان»؟!
    .
    .
    .

    از عزیز پرسیدم؛ حالا دلت آمد برای شهادت پسرت دعا کنی یا نه؟ گفت: برای اینکه مشکل اعزامش حل شه، خیلی دعا کردم، چون خودش هم می‌دیدم کلافه و عاصی شده، اما برای شهادت… نه راستش! هیچ دعایی دلم نیامد بکنم! این یکی دعا رو هیچ طاقت نداشتم! خدا از سر تقصیراتم بگذره! دوباره از عزیز پرسیدم؛ یعنی الان عذاب وجدان داری که هیچ در حق شهادت بابااکبر دعا نکردی؟ گفت: اگه برای شهادت دعاش کرده بودم، الان راحتتر روم می‌شد ازش بخوام شفاعتم کنه! آره! عذاب وجدان دارم، خیلی زیاد!
    .
    .
    .

    الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم! الحمدلله رب العالمین! الرحمن الرحیم! مالک یوم‌ الدین!…}

  14. قاصدک منتظر می‌گوید:

    امان از لحظه‌هایی که غافل از این‌که قاضی مقتدر، خداست، با مقیاس خود، غرق در مسند قضاوت، حتی «قضا و قدر» دیگران رو هم اندازه می‌گیریم…

  15. ساحل می‌گوید:

    (این متن را علی آقا بخواند، در دلش خواهد گفت؛ «مشتی! چطور اون پونصد باری که اومدی ازم تیغ زدی، ننوشتی؟ ی ۵ روز ماشینت رو دادی دست ما نوشتی؟ اونم چی؟ بدون بنزین ازت تحویل گرفتم، با باک پر برگردوندم، ماشینت هم کثیف بود چیزی در مایه‌های «لطفا مرا بشویید!» کارواش برده و تر و تمیز دادم دستت!)

    داداش حسین! این علی آقا، مثل اینکه دل خونی از دستت داره‌ها!! 🙂

  16. برف و آفتاب می‌گوید:

    دعوای راننده‌ها بیشتر البته به‌ خاطر اینه که پول خورد ندارن بهت پس بدن!
    خیلی‌هاشون خودشون هم دوست ندارن بقیه‌ی پولت رو پس ندن!
    شاید برای همین عصبانی می‌شن…

  17. برف و آفتاب می‌گوید:

    سومی همه‌ش اشکی بود…

  18. مجید قمی می‌گوید:

    یک روز از روزهایی که از دانشگاه برمی‌گشتم خونه، توی راه واسه زیارت رفته بودم حرم حضرت معصومه و تیریپ عرفانی بَرَم داشت که صبر کنم نماز جماعت رو هم توی حرم بخونم!
    رفتم صف اول بایستم که یک فرد مسن و اخمویی در صف اول ایستاده بود، تا من رو دید گفت:
    جای شما اینجا نی! کسی که ریش نَمی‌ذاره و پیرَن نصفه آستین می‌پوشه، نباید صف اول واسته… بُر بیبینم، بُر اونور!
    یعنی دلم می‌خواست «تیریپ قمی» بردارم براش، حسابی از خجالت «لهجه قمی» دربیام.

    فکر کنم اون‌هم شب قدر، عذاب وجدان داشته از برخوردش با اینجانب! 🙂
    با خوندن متن شما یاد اون‌روز افتادم…

  19. ناشناس می‌گوید:

    سخنرانی حجت الاسلام سیدمحمد انجوی نژاد پیرامون وقایع اخیر و حمله به کشور یمن:
    http://rahpouyan.com/page.asp?tid=5225
    صوت:
    http://rahpouyan.com/pagesound.asp?tid=5228

  20. ناشناس می‌گوید:

    نامه یک شاعر به طرفداران سگ‌های شیراز؛
    http://www.mashreghnews.ir/fa/print/444720

  21. رضا می‌گوید:

    خوش آمدی! هر چی خواستی برو بردار، قیمت‌ها هم پشت اجناس هست، حساب کن و پول را بگذار داخل دخل، احیانا اگر باقی می‌خواست، خودت بردار و به سلامت… الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم! الحمدلله رب العالمین! الرحمن الرحیم! مالک یوم‌ الدین!…

  22. ناشناس می‌گوید:

    هر چند سخته ولی کاش از این خاطرات بابااکبر بیش‌تر بنویسید.
    یه حال و هوا و رنگ و بوی دیگه دارن این مطالب.

  23. رضا می‌گوید:

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  24. ناشناس می‌گوید:

    حالا هی انکار کن!
    می‌گن پول می‌گیری می‌نویسی، نگو نه!
    از علی آقا پول گرفتی، ازشون نوشتی!
    نوع جدید تیغ زنی از داماد!! 🙂

  25. قاصدک منتظر می‌گوید:

    «وجدان»‌
    شرم‌زده‌ی دل مادر شهیدی که لرزید بابت دعای شهادت در حق فرزند، از فکر سختی سال‌ها ندیدن‌های مکرر…

    «وجدان»‌
    شرم‌زده‌ی چشمان منتظر مادر شهیدی که انتظار وصلش، از اردیبهشت به بهشت رسید…

    «وجدان»
    گونه‌ی سرخی باید داشته باشد از بی‌رنگی گونه‌ی مادران شهدا در وقت وداع با فرزند…

    و «عذاب وجدان» گریبان‌گیر نامردان روزگار!
    ***************
    در دیار خوبان…
    در کوی پروانگان…
    در آستان بهشت…
    لحظه‌ی شفاعت شهدا از مادران مهربان‌شان…
    لحظه‌ی تبسم عشق است…

  26. مجید قمی می‌گوید:

    رفتار پیرمرد قصه اول، خیلی خوبه… خیلی.
    از این نوع آدم‌ها کم ندیدم.
    ری‌اکشن شما هنگام مواجهه با اون افغانی وقتی گفت: چرا غذا گرمه و… باید دیدنی می‌بود! 🙂

  27. سمانه می‌گوید:

    آقای مجید قمی؛
    جسارتا «افغانی» واحد پول افغانستان هست و به کسی که اهل افغانستان باشه “افغان” می‌گن!
    این رو گفتم چون خیلی از ما ایرانی‌ها نمی‌دونیم!
    در حالی که برای «افغان‌»ها خیلی مهمه که درست خطابشون کنیم!

  28. ناشناس می‌گوید:

    “اشاره کرد به لباسم؛ به همین دلیل که تو مشکی پوشیدی!”
    خوشم میاد ترویج سبک زندگی اسلامی توی مطالبت موج می‌زنه.
    دوستت داریم. 🙂

  29. ناشناس می‌گوید:

    مادر شهید و ما ادراک عزیز؟؟!!

  30. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    به به… بازم داستانک!
    طیب الله قلمکم!
    بدتر از خورده نداشتن، شنیدن نظرات کیلویی جناب راننده در باب سیاست و فرهنگه!
    یه جوکی هم در این باره هست؛

    سوار تاکسی شدم، رانندهه یه بند درباره به بی‌فرهنگی ملت حرف می‌زد. اینقدر حرف زد تا دهنش کف کرد! شیشه رو داد پایین تف کرد بیرون! تفش خورد به ماشین بغلی! یارو هم داد زد: هوی بی‌شعور! راننده هم گفت: خفه شو حمال آشغال… بعد رو کرد به من گفت: حالا به حرفم رسیدی؟!

  31. مجید قمی می‌گوید:

    خانم سمانه!
    ممنون از تذکر به‌جاتون.
    این نکته رو نمی‌دونستم. سپاسگزارم از اینکه به من آموختین…

  32. پیرمرد می‌گوید:

    تو زندگی، عذاب وجدانهای متنوعی را تجربه کرده‌ام اما…

    «عذاب وجدان عزیز» اصلا عذاب وجدان نیست، عین «عروج» است! مادری که چنین فرزندی تربیت کند و این‌چنین او را هدیه نماید، قطعا نیازی به «شفاعت» ندارد، چه اینکه خود از «شافعین» است!

    این یکی را خودم تجربه کرده‌ام! توفیق دارم با مادر یکی از شهدا که دورانی متمادی از عملیات والفجر هشت تا شهادتش در مرصاد -دیروز سالگرد شهادتش بود!- رفاقت نزدیکی داشتم، در ارتباط باشم. هنوز هم هر وقت گره‌ای در کارم می‌افتد تلفنی از ایشان خواستار دعا می‌شوم و اگر گره باز نشدنی باشد، از ایشان می‌خواهم که گشایش را به صورت ویژه از خلیل بخواهد. تا کنون هیچ یک بی‌جواب نمانده است. این عین واقعیت است. اگر با اعتقاد امتحان کنید، من را تایید خواهید کرد.

  33. چشم انتظار می‌گوید:

    …اومد سر سفره، نشست کنارم، گفت: مامان! یادت میاد همه‌اش بهت گیر می‌دادم این ماه رمضان کی میاد؟ کی تموم می‌شه پس؟ گفتم: چطور؟ الان هم خسته‌ات کرده؟ گفت: نه! اما هفته پیش، باز خبر شهادت یکی از بچه‌ها رو آوردن! یواش یواش باید جمع کنم برم جبهه! راستش این زنده بودنم من رو خسته کرده الان! هر وقت یادم می‌فته خرمشهر دست دشمنه، اعصابم می‌ریزه بهم! از زنده بودن خودم خجالت می‌کشم، از امام حیا می‌کنم! بهش گفتم: حالا اکبر جان! غذایت را بخور، دو دقیقه دیگه اذان است‌ها! خوب یادم هست جواب داد؛ هر وقت می‌فهمم ی* بخش دیگه از خاک کشور افتاده دست دشمن، غذا بهم کوفت می‌شه، هر وقت می‌فهمم جایی آزاد شده، غذا چند برابر بهم مزه می‌ده!

    بابا اکبر! از خودمان خجالت می‌کشیم. اگه شما ستاره‌ی** خمینی هستی، پس چرا یکی مثل من ادعا می‌کنه ستاره‌ی خامنه‌ایه؟ شماها کی بودید دیگه؟
    .
    .
    .

    قصه‌واره‌هات، همیشه دلنشینه داداش، حتی وقتی پای عذاب وجدان در میون باشه!
    ضمن اینکه؛ فهمیدم این «ی*» رو خیلی دوست دارید، درست به همون اندازه که من اون «ی**» رو خیلی دوست دارم! 😉

  34. لبیک یا حسین می‌گوید:

    خصوصی
    در مورد اون افغان‌ها، تحقیق بیشتر و دانستن وجه شرعی و عرفی مسئله لازم بود.

  35. به جرم عشق می‌گوید:

    این عذاب وجدان قسمت سوم، اشک آدم رو در میاره…
    اصلا یه حال غریبی توش موج می‌زنه که با معادلات عادی بین مادر و فرزند جور در نمیاد!
    چه رابطه‌ای هست بین شهادت شهدا و مادرهاشون؟

    یک راوی اهل دلی می‌گفت:
    «هر مادر شهیدی تا فرزندش شهید شه، اول خودش شهید می‌شه»!
    بعدشم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو خوند…

    این «عذاب وجدان سوم» روضه بازی بود که خودش «سبک زندگی»ه.
    زندگی به سبک مادران شهدا!
    و درود بی پایان خدا بر مادران نازنین شهدا…

  36. so می‌گوید:

    ای ول! 😀
    دمت گرم داداش
    روزنامه هم نشد، می‌تونی بزنی تو کار فیلمنامه نویسی!
    فیلم هندی خوب می‌نویسی! 😉

  37. پیرمرد می‌گوید:

    در جمع وابستگان شهدا «مادر شهید» استثنا عجیبی است…

  38. حیدر علی می‌گوید:

    حسین آقا سلام! خسته نباشید…
    راستی سطرای آخر «چون خودش هم می‌دیدم کلافه و عاصی شده…» بهتر نبود این طور می‌شد «چون خودش رو هم می‌دیدم کلافه و عاصی شده»؟
    ـــــــــــــــــ
    حسین قدیانی:
    دوستان محترم!
    تا ساعاتی دیگر، وبلاگ قطعه ۲۶ با یک متن بسیار کوتاه درباره سفر «فابیوس» به ایران به روز می‌شود.
    .
    .
    .
    همون اولی گمونم صمیمی‌تر و راحت‌تر خونده می‌شه. بازم ممنون جناب «حیدر علی».

  39. ناشناس می‌گوید:

    آقای قدیانی!
    صحبتهای وزیر بهداشت و کامران نجف‌زاده رو هم در مورد سفر فابیوس، مد نظر داشته باشید.

  40. بیست و ششی می‌گوید:

    حقیقتا «و ما ادراک عزیز؟!»
    چند بار خواستم راجع به بخش سوم بنویسم، دیدم طاقت ندارم…
    و از وقتی این متن رو خوندم هی دارم خودم رو می‌زنم به اون راه!

    و ممنون از «به جرم عشق».

  41. زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی می‌گوید:

    هولناکترین بیماری را به ما خوراندند و اکنون همان مردمان وارد کشور می شوند!!
    کجا هستند داعیه‌داران بازگرداندن عزت به ایران و ایرانی؟؟
    شما عزت را لگدمال کردید با این تیتر که: «فرصت دوباره به فرانسه بدهیم!»

  42. دل آرام گیرد به یاد خدا می‌گوید:

    حتی جنس عذاب وجدان مادر شهید هم با بقیه فرق دارد!
    بر دامن پاک مادران شهدا صلوات…

  43. رضا اعتدال طلب-پزشک می‌گوید:

    آقای قدیانی!
    چه متن فوق‌العاده‌ای بود.
    ـــــــــــــــــــــ
    حسین قدیانی:
    ممنون. لطف دارین… بهترین که الحمدلله؟

  44. همشهری باکری می‌گوید:

    زیبا بود… و اشک داشت!

  45. رضا اعتدال طلب -پزشک می‌گوید:

    بله الحمدلله.

  46. سلام می‌گوید:

    اشک و خنده را با هم داشت!
    ممنون!
    امید آنکه باز هم از این دست نوشته‌های غیر سیاسی در قطعه ببینیم و بخونیم…

  47. سلام می‌گوید:

    شهید اکبر قدیانی:

    هر وقت می‌فهمم ی بخش دیگه از خاک کشور افتاده دست دشمن، غذا بهم کوفت می‌شه، هر وقت می‌فهمم جایی آزاد شده، غذا چند برابر بهم مزه می‌ده!

    هفته پیش، باز خبر شهادت یکی از بچه‌ها رو آوردن! یواش یواش باید جمع کنم برم جبهه! راستش این زنده بودنم من رو خسته کرده الان! هر وقت یادم می‌فته خرمشهر دست دشمنه، اعصابم می‌ریزه بهم! از زنده بودن خودم خجالت می‌کشم، از امام حیا می‌کنم!

  48. صبا می‌گوید:

    «گفتم: چرا وقتی از یکی می‌پرسی «چه خبر؟» همه جواب می‌دن «سلامتی»؟»

    از «یکی» می پرسی، ولی «همه» جواب می‌دهند؟؟ 🙂
    مونده بود توی گلوم که بگمش!! 🙂

  49. بجستان می‌گوید:

    ماشاءالله به نائینی ها… ماشاءالله!
    الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم! الحمدلله رب العالمین! الرحمن الرحیم! مالک یوم‌ الدین…
    ماشاءلله به حسین قدیانی!

  50. مشتاق می‌گوید:

    سه قصه، یکی از یکی بهتری… اما قصه آخر، عجیب بازی کرد با دل‌مون!

  51. یه بیست و شیشی می‌گوید:

    داداش حسین؛
    نمی‌شه جور کنین بریم این «عزیز» شما رو از نزدیک زیارت کنیم؟
    کاش راهی پیدا کنین!

  52. ناشناس می‌گوید:

    چقدر عزیز بود این قصه «عزیز»!

  53. سیداحمد می‌گوید:

    «اومد سر سفره، نشست کنارم، گفت: مامان! یادت میاد همه‌اش بهت گیر می‌دادم این ماه رمضان کی میاد؟ کی تموم می‌شه پس؟ گفتم: چطور؟ الان هم خسته‌ات کرده؟ گفت: نه! اما هفته پیش، باز خبر شهادت یکی از بچه‌ها رو آوردن! یواش یواش باید جمع کنم برم جبهه! راستش این زنده بودنم من رو خسته کرده الان! هر وقت یادم می‌فته خرمشهر دست دشمنه، اعصابم می‌ریزه بهم! از زنده بودن خودم خجالت می‌کشم، از امام حیا می‌کنم! بهش گفتم: حالا اکبر جان! غذایت را بخور، دو دقیقه دیگه اذان است‌ها! خوب یادم هست جواب داد؛ هر وقت می‌فهمم ی بخش دیگه از خاک کشور افتاده دست دشمن، غذا بهم کوفت می‌شه، هر وقت می‌فهمم جایی آزاد شده، غذا چند برابر بهم مزه می‌ده! بعد یک خرما برداشت خورد و گفت: مامان! چند ماه دیگه فکر کنی من زنده باشم؟ چند روز دیگه؟ عصبانی شدم و گفتم: این حرف است که سر سفره سحری می‌زنی؟ گفت: سر عمل پایم، تو بحث اعزام، اذیت می‌کنند! دعا کن، گیر الکی ندهند! بعد هم دعا کن شهید بشم! یادت هست از بس بهت گیر می‌دادم، دعا می‌کردی ماه رمضان، زودتر بیاید، زودتر برود؟ حالا دعا کن خودم زودتر بروم! الان هم نمی‌دانم داشتم چی خواب می‌دیدم، هیچ یادم نیست، ما اما ۵ تا برادریم که خمس این را شما باید بدهی! این خمس، قبول کن خودم باشم برای شهادت! دعا کن! آخر هم لب به غذا نزد تا اذان را دادند! بعد از نماز، آمد نشست سر سجاده‌ام، باز بنا کرد همان حرفها! مامان! دعا کن مشکل اعزامم حل شه! دعا کن شهید شم!»

    حالاحالاها باید خوانده شود اما
    «بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می‌شناسند!»

  54. جواد آقایی می‌گوید:

    به مناسبت «روز خبرنگار» فردا شنبه راس ساعت ۱۰ صبح، ضمن حضور در مزار خبرنگار فقید وطن امروز «حسین جوادی» واقع در قطعه نام‌آوران بهشت زهرا، یاد و نامش را گرامی خواهیم داشت. از همه دوستان خوب قطعه ۲۶ هم دعوت می‌کنیم در این مراسم حضور بهم رسانند.

  55. پریوش می‌گوید:

    قصه دوم خالی‌بندی به نظر می‌رسید!
    اونم چه جور!!

  56. به «پریوش» می‌گوید:

    چه جور؟
    می‌شود بگویی؟

  57. یه بیست و شیشی می‌گوید:

    http://www.vatanemrooz.ir/Newspaper/PagePDF/20791
    دم مازیار بیژنی گرم! محشره کاراش…

  58. سیداحمد می‌گوید:

    از نظر مفهومی، کاریکاتور مازیار بیژنی، گریه داره!
    ولی من کلی باهاش خندیدم! 🙂
    فکر کنم معتدل شدم!

  59. حامد زرگر می‌گوید:

    سلام حسین جان.
    این متن رو با اینکه همون روز در وطن خوندم اما امشب دوباره نشستم پاش.
    واقعا عالی بود، به خصوص قسمت عزیزش…

  60. فطرس ملک می‌گوید:

    عالی بود.
    با قصه دوم اشک ریختم و از قصه سوم لذت بردم.

    خدا «عزیز» رو براتون حفظ کنه!

  61. مینا می‌گوید:

    سه تا قصه، یکی از یکی بهتر…
    متشکرم از نویسنده محترم.

  62. رزیتا می‌گوید:

    با «پریوش» موافقم؛
    http://www.ghadiany.ir/1394/24047/comment-page-1#comment-177213

    اما اون ۲ تای دیگه، واقعا دل‌نشین و شیرین بودن.

  63. ناشناس می‌گوید:

    پیرمرد اما نگاهی با محبت به من کرد و درآمد؛ غریبی توی این شهر؟ جواب دادم؛ مسافرم! گفت: خوش آمدی! هر چی خواستی برو بردار، قیمت‌ها هم پشت اجناس هست، حساب کن و پول را بگذار داخل دخل، احیانا اگر باقی می‌خواست، خودت بردار و به سلامت… الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم! الحمدلله رب العالمین! الرحمن الرحیم! مالک یوم‌ الدین!…

  64. م. طاهری می‌گوید:

    به‌ به!
    چقدر متن دارم برای خواندن بعد از یک مدت غیبت…

  65. سیداحمد می‌گوید:

    این سه قصه را بارها و بارها باید خواند.
    مخصوصا قصه سوم که نور علی نور است…

  66. سیداحمد می‌گوید:

    آن ایام، یک مشکل با اکبر، قبل از آمدن ماه مبارک داشتم، یک مشکل بعد شبهای قدر؛
    مامان! عید فطر چند روز دیگه است؟ این ماه رمضان چرا تموم نمی‌شه پس؟ فردا عید رو اعلام می‌کنن یا همون پس‌فردا؟
    اینجا هم ول کن نبود جخ!

    🙂

  67. پریوش می‌گوید:

    از نویسنده محترم سئوال می‌کنم؛
    خدایی قصه دوم راست بود؟

  68. بی‌بدن! می‌گوید:

    ساحل؛
    «این راننده‌ها خیلی زحمت می‌کشن. تو گرمای هوا، تو این ترافیک، مدام پشت فرمان هستند. واقعا ۲۰۰ یا ۳۰۰ تومان، چیزی از ما کم نمی‌کنه… نوش جانشون!»

    این حرف یعنی چی؟ هر کی باید به حقش راضی باشه!……

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.