ارک‌های دزدکی!

جمهوری‌اسلامی،‌ جمهوری عالیجنابان نیست

1b50232226823

وطن امروز ۱۱ تیر ۱۳۹۴

f760c777bf9d1

تقریبا همه جای تهران زندگی کرده‌ام! به دنیا که آمدم، خانه‌مان شهرک ولیعصر بود؛ واقع در جنوب غرب تهران، جنب جاده ساوه، پایین ریل راه‌آهن تهران تبریز. البته الان شهرک ولیعصر ارتقای مقام پیدا کرده و فی‌الواقع بالای این ریل است! تا ۳ سالگی در همین شهرک ولیعصر بودم که شهادت حضرت ابوی باعث شد چند ماهی کم از یک سال، برویم پیش پدربزرگ در خانه بزرگ‌شان در شمال غرب تهران، یعنی جنت‌آباد، تقاطع آیت‌الله کاشانی. بعد دوباره برگشتیم همان شهرک ولیعصر. من تا ۱۵ شاید هم ۱۶ سالگی در این محل بودم و مشغول دلخوشی با آن همه خاطره خوب از دوران کودکی و نوجوانی، تا اینکه در یک روز گرم تابستان، از جنوب غربی‌ترین نقطه تهران، کوچیدیم شمال شرقی‌ترین جای شهر. هنوز که هنوز است، قطرات اشک هنگام خداحافظی از دوستان دوران بچگی، مدرسه شهید عاشقلو، مدرسه شهید قدمی و کلا صفای پایین‌شهر، روی گونه‌هایم گرم گرم است. خداحافظ پایین شهر دوست‌داشتنی! خداحافظ گل‌کوچک‌های دولایه! خداحافظ دسته تکیه آقاعبدالله بزاز! خداحافظ «کتل سرخ» که همیشه سر برداشتنت دعوا داشتیم! خداحافظ ملوک خانوم عزیز که از بس شیر به شیر می‌زاییدی، آخرش هم نفهمیدیم ۸ تا دختر داشتی یا ۹ تا! خداحافظ فینال شاهین و عقاب! خداحافظ کوچه‌های چند شهید داده! خداحافظ زمین‌های خاکی! آدم‌های خاکی! خانه بابااکبر! مساجد یک‌طبقه! محله دوران بچگی! تهرانگردی‌های ما البته باز هم ادامه داشت. بعدها رفتیم میدان جمهوری، دوباره جنت‌آباد، چند ماهی مجیدیه شمالی، چند سالی مجیدیه جنوبی، یک مدت دوباره شهرک شهید محلاتی، بعد نارمک، حالا هم محله مسجد ابوذر. قصه «ارک‌های دزدکی» اما از همان شهرک ولیعصر شروع شد و دوران نوجوانی. شبی از شب‌های رمضان که غلط نکرده باشم مصادف با اواخر بهار بود، عمومحسن آمده بود خانه ما. من آن زمان حدودا ۱۱ سال داشتم، حالا یک سال پس و پیش! آخر شبی، عمومحسن دست مرا گرفت و گفت: «بیا بریم منصور». پرسیدم: «منصور کیه؟» گفت: «حاج‌منصور!» تا گفت حاج‌منصور، به مدد چند نوار کاست، یادم آمد که می‌شناسمش! یعنی که همان موقع هم بیگانه با این صدا نبودم. مجالسش را نرفته بودم، اگر هم رفته بودم به سبب خردسالی انسی نگرفته بودم، لیکن صدایش را شنیده بودم! آن موقع و از میان چند تا نوار کاستی که از حاجی داشتیم ۲ تایش برایم آشناتر بود؛ یکی «زیارت عاشورای زمان جنگ»، یکی هم نوحه «۳ ساله دختر که کتک نداره!» منتهای مراتب، با نوحه آشناتر بودم تا نوحه‌خوان! سر همین، «منصور» را متوجه نشدم اما وقتی عمومحسن گفت «حاج‌منصور» حدس زدم که دارد نوحه‌خوان همین «۳ ساله…» را می‌گوید! خلاصه حدود ساعت ۲ نیمه‌شب رسیدیم ارک! راستش نشستن ترک وسپای عمومحسن را دوست داشتم! نسبت به هوندا ۱۲۵ زین بزرگ‌تری داشت اما خب، این هم هست که فرزی هوندا را نداشت! خوب یادم هست که تا برسیم ارک، دو جا عمومحسن توقفی کرد! یک بار برای خوردن هویج بستنی در گوشه میدان حر. الحمدلله هنوز بساطش دایر است و چیزی که زیاد دارد مشتری! یک بار هم… برای چی بود خدایا؟ آهان! برای خوردن فالوده از فلان دستفروش چهارراه گلوبندک! تا میدان ارک که جای خود دارد؛ موتور را تا دم دیوار مسجد بردیم و بعد از گرفتن وضو در حوض وسط میدان، رفتیم داخل. آن سال‌ها، ارک، قیامت این سال‌ها را نداشت! الان است که از فرط ازدحام، موتور را باید گلوبندک پارک کنی و ماشین را همان جنب پارک شهر، تازه اگر مجبور نشوی در خیابان بهشت!

3d5eb6916e301

کجا بودم؟ داشتم می‌گفتم که داخل مسجد با آنکه نسبتا پر بود اما به مدد زرنگی عمومحسن، توانستیم یاالله یاالله کنان، برویم داخل صحن سمت چپ که خود حاج‌منصور هم از قرار همانجا مناجاتش را می‌خواند. تا جاکن شویم، حاج‌منصور هم آمد. این را از صدای صلوات ملت فهمیدم و اشاره انگشت‌های اشاره. من اما خوابم گرفته بود عین چی! بچه‌سن بودم و تکلف مکلف، حق داشتم سرم نشود! عمومحسن که این را فهمید، خودش جمع‌تر نشست و به لطف یکی دو نفر کناری، فضایی فراهم شد برای دراز کشیدنم! شکر خدا جای ما نزدیک دیوار صحن بود و خیلی تابلو نبود که یک پسر بچه بگیرد بخوابد! حاج‌منصور که شروع کرد، ابتدا بنا کرد سخن گفتن! گمانم یک ربعی حرف زد! من که خواب و بیدار بودم هیچ چیز از حرف‌هایش نفهمیدم الا آنکه نمی‌دانم چی می‌گفت که ملت، یک دفعه قاه‌قاه می‌خندیدند یا یک دفعه همهمه می‌کردند! گمانم وسطای سخنرانی حاجی، کاملا خوابم برده بود تا آنکه با یک صدای ناز و رازآلود اما بشدت بلند و بالایی از خواب پریدم؛ «اللهم صل علی محمد و آل محمد». آری! صلوات حاج‌منصور بود که مرا از خواب، بیدار کرد اما از این خواب‌پرانی، بدم که نیامد هیچ، حتی حالت دراز کشیده‌ام را تغییر دادم و مثل بچه آدم نشستم بلکه گوش بدهم چی به چی است! قشنگ یادم هست که بعد حاجی، خود ملت، این صلوات را ۳ بار تکرار کردند و بعد حاج‌منصور بنا کرد خواندن؛ «اللهم رب شهر رمضان…». راستش عجیب صدا به دلم خوش نشست! نگاهم را برگرداندنم سمت عمومحسن تا بگویم؛ «خدایی چه قشنگ داره می‌خونه» که در همان تاریکی، متوجه شدم دارد اشک می‌ریزد! یعنی هر که را نگاه می‌کردی، داشت گریه می‌کرد! با دست، چشمان خواب‌آلودم را مالیدم؛ مانده بودم مگر این «اللهم رب شهر رمضان…» یعنی اینقدر گریه دارد که ملت، جز من خواب‌زده، همه داشتند اشک می‌ریختند و ضجه می‌زدند؟ احساس کردم غریبه‌ای هستم در میان جماعتی آشنا! و بی‌دلی در میان جمعی صاحبدل! شاید هم بیگانه‌ای در حرم! بی‌خیال جماعت، دوباره بنا کردم درازکشیدن… سرم روی پای عمو بود اما پایم روی کدام بنده خدا افتاده بود، خدا می‌داند! خواب داشتم می‌دیدم یا عین واقعیت، هر چه بود، به غایت دلبری می‌کرد؛ «… فی عامی هذا و فی کل عام واغفرلی تلک الذنوب العظام…». اینجای دعا بود یا کمی جلوتر، خوب یادم هست که حاج‌منصور برداشت چیزی در این مایه‌ها گفت: «جای همه رفقا خالی! جای شهدا خالی! یاد همسنگرامون به خیر! همین‌جا کنار ما می‌نشستند «الهی‌العفو» می‌گفتند. کیا تو مسجد، پدر شهیدن؟ کیا تو مسجد، برادر شهیدن؟» این را که حاج‌منصور گفت، صدای گریه جماعت، شد صد برابر! شانه که سهل است، حتی پای عمومحسن هم داشت می‌لرزید و من که سرم روی پای عمو بود، قشنگ این لرزش را احساس می‌کردم! دلم برای عمو سوخت؛ دوباره بلند شدم و رفتم توی حس… به دقیقه نکشید که دیدم خودم هم دارم اشک می‌ریزم و گریه می‌کنم! باورم نمی‌شد اول! دست کشیدم روی چشمم، دیدم که بعله! دیده بارانی شده و دل، رفته! آن شب، این صدای عرشی حاج‌منصور ارضی با دل من کاری کرد کارستان! و قصه فریبای عاشقی، دقیقا از همان شب شروع شد! از بخت خوش، فردا شب هم عمومحسن مرا برد به قول خودش «منصور». این بار البته اصرار از خودم بود! از مامان مقداری پول گرفتم و گفتم: «عمو! این بار هویج بستنی و فالوده با من، اما تو را به خدا، بیا امشب هم بریم!» عصبانی شد و گفت: «خجالت بکش!» خلاصه، برای بار دوم هم ارکی شدیم تا صدای حاج‌منصور، به شکل مشددی به دلم مزه کند! شب سومی اما در کار نبود، چرا که عمومحسن رفته بود خانه‌شان! راستش را بخواهید آن شب در خانه، خوابم نبرد که نبرد! مامان گفت: «چته؟» گفتم: «من حاج‌منصور می‌خوام!» گفت: «ما الان وسیله نداریم، راه هم دوره! بگیر بخواب که فردا امتحان داری!» آن شب را به مامان حق دادم اما امتحانی که دادم، آخرین امتحان ثلث سوم بود! بنابراین با یکی از هم‌محله‌ای‌ها، نقشه «ارک‌های دزدکی» را کشیدیم! خانه ما در شهرک ولیعصر، جنوبی بود، درِ پشت‌بام هم از مسیر راه‌پله قفل، اما در حیاط خانه، نردبانی چوبی داشتیم که با کمک آن می‌شد رفت پشت‌بام! البته کار خطرناکی بود، آن هم تنهایی! و اما نقشه؛ از قبل با «علی بهادر» هماهنگ کرده بودیم که من ساعت یک نیمه‌شب، یواشکی بیام پشت‌بام خانه! بعد بیام آن‌طرف پشت بام که مشرف بر کوچه است. در همین موقع، علی بهادر، نردبان چوبی خانه خودشان را بیاورد، با کمک این نردبان، بیایم پایین و سر از کوچه دربیاوریم و دِ دررو! البته علی بهادر، تا همین جای نقشه را پایه بود! اساسا «منصور» گوش می‌داد و حس و حال «منصورِ عمومحسن» را نداشت! القصه! از نردبان که آمدم پایین، از علی تشکر کردم و بدوبدو رفتم سر خیابان، اما آن موقع شب، بیشتر از آنکه در محله خاکی ما، ماشین یا موتور پیدا شود، سگ بود که پیدا می‌شد! با ترس و لرز، چند تایی کوچه و خیابان را رد کردم تا اینکه رسیدم سر بلوار یافت‌آباد. آنجا خیلی زود، ماشینی برایم نگه داشت؛ «کجا؟» گفتم؛ «حاج‌منصور!» گفت: «برو بابا حال داری!» ماشین بعدی اما تا سه راه آذری مرا رساند! خواستم کرایه را حساب کنم که دیدم ای دل غافل! اصلا در نقشه مدنظر، خاک عالم بر سرم، به چیز مهمی مثل پول کرایه فکر نکرده‌ بودم! راننده اما آدم باوجدانی از کار درآمد و پولی که ازم نخواست هیچی، ۲ تا اسکناس هم بهم داد! گفت: «بیمارستانی، جایی می‌خوای بری؟» گفتم: «حاج‌منصور!» خندید و گفت: «التماس دعا! با این پول، هم می‌تونی بری، هم می‌تونی برگردی، اما مواظب باش این موقع شب، سوار هر ماشینی نشی! راستی چند سالته؟» باز هم القصه! آن شب تا برسم حاج‌منصور، شده بود وسطای دعا! برگشتنی هم خدا عالم است که با چه والذاریاتی برگشتم! از قبل، با علی هماهنگ کرده بودم که راس ساعت فلان دم در خانه‌شان حاضر باشد، نردبان‌شان را هم بیاورد! من اما حدود ۴۰ دقیقه، بلکه نزدیک یک ساعت دیر کرده بودم! به کوچه که رسیدم دیدم نردبان چوبی، جلوی در خانه علی‌اینا هست اما خودش نیست! نردبان را گذاشتم روی دیوارمان بلکه بروم پشت بام که ناگهان وسطای بالا رفتن از نرده‌بان، افتادم پایین! خودم خیلی چیزی‌ام نشد اما از بخت بد، نردبان عدل خورد به شیشه پنجره اتاقی که بهش می‌گفتیم «اتاق کوچیکه»! ترس همه وجودم را گرفته بود که الان است مامان‌اینا بفهمند و از خواب بلند شوند! در همین حین، ناگهان دیدم مادرم، از سر کوچه دارد می‌آید؛ «کله‌خراب! می‌دونی این وقت شب چند تا پاسگاه رفتم؟ کدوم گوری رفته بودی؟» و بعد، همچین کشیده آبداری خواباند توی گوشم که هنوز هم جایش درد می‌کند! گوشم را گرفت و کلید را انداخت و در را باز کرد و گفت: «نردبان مال کیه؟» گفتم: «مال فاطمه خانوم!» همان‌طور که گوشم دستش بود، گفت: «پدر آمرزیده! حالا این وقت شب کجا رفته بودی؟» گفتم: «حاج‌منصور!» گفت: «چرا به خودم نگفتی؟» گفتم: «آخه ما که وسیله نداریم!» داد زد؛ «پس غلط می‌کنی دزدکی میری ارک! یک ارکی نشونت بدم! حالا صبر کن!» با صدای داد و بیداد مامان، آبجی هم از خواب بلند شد! نزدیکای اذان صبح بود! و من هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم! و چون روزها کم و بیش طولانی بود، کله گنجشکی روزه می‌گرفتم یا اصلا نمی‌گرفتم! به حالت قهر، موقع سحری، سر سفره نیامدم اما پادرمیانی خواهرم باعث شد بی‌خیال شوم! با زور، چند لقمه‌ای خوردم و تخت گرفتم خوابیدم! از خواب که بلند شدم، دیدم مادرم هم گرفته کنارم خوابیده! بعد متوجه شدم دستم را هم گرفته! همچین خیلی محکم هم گرفته بودها! که مبادا یک وقت دوباره دربروم! مادر با آنکه هنوز خواب بود اما چنان مچ دستم را گرفته بود که قشنگ فشار دستش را روی مچم حس می‌کردم! و با این وضعیت، دیدم که نمی‌توانم بلند شوم! بدبختی دستشویی داشتم شدید! آرام بیدارش کردم و معذرت‌خواهی! بنا کرد گریه کردن؛ «من هم اگر کتکت زدم، ببخش اما برای تو اتفاقی بیفتد، جواب پدربزرگت را چی بدهم؟ جواب بابااکبرت را آن دنیا چی بدهم؟ خودم چه خاکی بریزم توی سرم؟ آخه آدم نصف شب از خونه میره بیرون؟» دستش را بوسیدم، یعنی که ببخشید! غلط کردم! بغلم که کرد، مادرانه بغلم که کرد، فهمیدم کوتاه آمده! امیدوارم این نوشته هم، از آن دست نوشته‌هایی باشد که مادرم هرگز نخواند چرا که می‌دانم اباطیل مرا تک و توک می‌خواند! باز هم القصه! با آنکه آن روز صبح، قسم خورده بودم دیگر دزدکی، آنهم آن‌موقع شب «حاج‌منصور» نروم، لیکن ماه رمضان سال‌های بعد، چند باری دوباره توبه شکستم و مرتکب گناه… گناه که چه عرض کنم؛ فریضه «ارک‌های دزدکی» شدم! یعنی ماه رمضان آن سال، تدابیر امنیتی چنان حکمفرما شد که دیگر هیچ رقمه نمی‌شد خانه را پیچاند! یک تدابیر امنیتی می‌نویسم، یک تدابیر امنیتی می‌خوانی! اما سال‌های بعد، نقشه را چنان درست کشیدم که! فی‌الحال امید دارم خدا از سر تقصیراتم بگذرد! اعتراف می‌کنم بدین سبک و سیاق، خیلی مادرم را ایام بچگی اذیت کردم! اصلش، تقصیر عمومحسن بود اما اصل اصلش را بخواهی، تقصیر حنجره حاج‌منصور بود که آن شب، در خواب و بیداری، اشکی ازم گرفت که حسابی به گونه‌هایم مزه کرد! ان‌شاءالله جناب مادر، مرا بر مدار مادری خواهد بخشید لیکن رازی در صدای حاج‌منصور نهفته بود -و همچنان هست!- که نمی‌شد ولو دزدکی ارک نرفت، نمی‌شد! آن ایام آرزو می‌کردم بزرگ شوم، ماشین بخرم، اختیارم دست خودم باشد تا بلکه بتوانم عین آب خوردن بروم حاج‌منصور! حالا همه این چیزها فراهم است لیکن هر ماه رمضان، خیلی همت کنم ۴ شب یا ۵ شب بروم ارک! کجاست آن عالم طفولیت که با خود می‌گفتم؛ «اگر بزرگ شوم، اگر ماشین یا حتی موتور بخرم، هر ۳۰ شب ارک را خواهم رفت»؟! حالا همه این چیزها فراهم است اما «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل»! واقعا بیشتر از چند شب را نمی‌کشم بروم؛ هم نمی‌کشم، هم نمی‌توانم، چرا که ماه رمضان، در طول روز، با این حال و روز نزار، نوشتنم نمی‌آید! بیاید هم، آن چیزی که دوست دارم نمی‌شود! فلذا فقط می‌ماند ساعات بین اذان مغرب تا اذان صبح که اگر زمان افطار و سحر و بعضی کارهای ضرور، مثل گوش دادن به اخبار و… را هم حساب کنی، کلا ۲ یا ۳ ساعت وقت دارم که روی کارم یعنی «نویسندگی برای روزنامه» تمرکز کنم!

c73d8c538a4e1

رمضان‌‌الکریم ۹۴ بار اولی که سعادت بهم دست داد تا بروم ارک، همین دیشب بود. به یاد فلافل‌خوری‌های ۸۸ ابتدا سراغی از «ابوحیدر» گرفتم که چقدر هم با آن نوشابه سیاه شیشه‌ای چسبید لاکردار! مسجد و میدان و خیابان‌های اطراف اما پر از آدم بود؛ همه جور آدم، با هر قیافه‌ای! و نه فقط بچه حزب‌اللهی! من از قضا، این مهم را برگ برنده حزب‌الله می‌دانم، نه مثلا در «انتخابات» بلکه بالاتر، در «امتحانات»! وحدت حول محور «ابی‌حمزه» و «افتتاح» آن هم اگر در ارک باشد، آن هم اگر با یک صدای عرشی، همان وحدت حول محور «تواصی روح‌الله» است. همین‌هاست که باعث شده صدای زنجیره‌ای‌ها از رونق محافل جناح فرهنگی مومن درآید! مشکل این جماعت، با فلان سخن اتفاقا به‌زعم ما هم تند حاجی نیست، بلکه با اصل و اساس دستگاه اباعبدالله مشکل دارند! ما یک حاج‌منصور داریم که مستمع دارد فراوان و بی‌اندازه، از جوانکی با خالکوبی در دست، تا نوجوانی با تسبیح شاه‌مقصود در دست! باید هم بزنند حاج‌منصور را کسانی که دوست دارند جوان ایرانی، سجده بر شیطان بزک کرده کند، نه خدای بزرگ! دوباره القصه! حاجی قبل از مناجات، طبق معمول یک ربعی با مستمع خود حرف زد بی‌تکلف و راحت؛ «جوون! میری خونه، اول دست مادرت رو ببوس! این دست بهشته! بهشت همین دسته! من امضا میدم! بیا اون دنیا یقه‌ام رو بگیر، اگر اشتباه گفتم! به خدا بگو فلانی گفته، خدا بزنه تو کمرم! دولا شو دست مادرت رو ببوس، زود هم تموم نکنی‌ها! خوب بو کن دستش رو! نگی بوی سبزی می‌ده‌ها! نگی حجاب مادرم باب دلم نیست‌ها! نگی پدرم گاهی نماز نمی‌خونه‌ها! بی‌ادبی نکنی‌ها! این بوی سبزی دست مادر، بوی سبزه بهشته! تو مشامت مشکل داره! تو نمی‌فهمی! تو برو همین امشب، دست مادرت رو ببوس، دست پدرت رو بوس کن، گیرم که حالا خیلی هم در خط خدا نباشند؛ این محبت تو، اثرش رو می‌ذاره! اینه که اثرگذاره!» من تعجب می‌کنم از وقاحت زنجیره‌ای‌ها! ماشاءالله این همه علاقه به پوشش سخنان حاج‌منصور و دیگر مداحان دارند، چرا این بخش از سخنان محبت‌آمیز و عجیب گیرای ایشان را انعکاس نمی‌دهند؟ صدالبته حاج‌منصور، خودش «رسانه» دارد؛ خواه اسمش را «منبر» بگذاری، خواه «حنجره»! با این رسانه گیرا و چشم در چشم، هرگز نمی‌توان حقیقت را قلب کرد! اگر می‌شد، این نبود بازار فوق‌العاده گرم هیات و تکیه ما، مسجد ارک ما! آری! مشکل از مشام زنجیره‌ای‌هاست که این همه بغض دارند نسبت به این پیرغلام اهل بیت و الا حاج‌منصور، تنها و تنها بوی یک عطر می‌دهد! چیست آن عطر؟ عطر «حسین» است و بس! «حب‌الحسین اجننی!» جرم حاج‌منصور چیست که حتی دخترک نه چندان خوش‌حجاب هم، دست آخر می‌آید گوشه میدان ارک می‌نشیند و دوشادوش خواهران محجبه، با خدای خود راز و نیاز می‌کند؟! آن فردی هم که اخیرا برداشت گفت؛ «جمهوری اسلامی، جمهوری مداحان نیست» این را بداند که اتفاقا جمهوری اسلامی، «جمهوری شانه‌های لرزان»، «جمهوری چشم‌های پر از اشک»، «جمهوری ذاکران اهل‌بیت»، «جمهوری علما و مراجع» و «جمهوری مساجد، تکایا و حسینیه‌ها»ست. تو وقتی در ارک، همه رقم آدم را می‌بینی، همه تیپ از جمهور را می‌بینی، یعنی که جمهوری اسلامی،  از قضا یکی هم «جمهوری می‌کشی مرا حسین» است! من توصیه می‌کنم جماعت را که این همه بی‌خود با دم و دستگاه خون خدا دشمنی نکنند! اصلش سنگ بنای انقلاب اسلامی، در همین جمع و جمهور مساجد و تکایا بسته شد! برخی بیش از مظلومیت سیدالشهدای انقلاب، دلواپس مظلومیت (!) ابوی «م. ه» هستند! فی‌الحال «جمهوری اسلامی» اگر جمهوری یک چیز نباشد، همانا «جمهوری روزنامه…» است که سال ۸۸ با پوشش دادن به داعیه دروغ داعیه‌داران تقلب، نه فقط به رای باشکوه چهل میلیونی جمهور لگد زد، بلکه به انتخابات جمهوری اسلامی هم، آن دروغ بزرگ و بی‌شرمانه را نسبت داد! فلذا بهتر است بروند اسم دیگری برای روزنامه‌شان دست و پا کنند! جایی از لابه‌لای این نوشته را کاری نداشته باش! یک حرفی بود که زدم حالا! برای اول بار در عمرم، یک نوشته را قبل از آنکه بدهم سردبیر، دادم مادرم بخواند! این بود همه نظر حضرت مادر که دستش بوی سبزه بهشت می‌دهد؛ «هر جا که در بچگی، دزدکی رفتی ارک و من نفهمیدم، نوش جونت! حلال! ازت می‌گذرم اما به یک شرط! یک قطره، فقط یک قطره از اشک‌هایت در مسجد ارک، پای روضه حاج‌منصور، ثوابش مال من باشد! در ضمن، آمار همه آن دزدکی رفتن‌هایت را هم داشتم! منتهی به رویت نمی‌آوردم! مگر می‌شود مادر باشی و آمار جگرگوشه‌ات را نداشته باشی؟ تو به خیال خودت دزدکی می‌رفتی، من اما تا برگردی، می‌نشستم سر سجاده… دعا می‌کردم بلکه سالم برگردی!»

12

این یکی را می‌خواهم به عشق «مادران فرزند از دست داده» بنویسم، همان‌ها که با وجود سال‌ها سجاده‌نشینی، فرزندان‌شان سالم برنگشتند! همان‌ها که فرزندان‌شان بعضا دزدکی و با دست‌بردن در شناسنامه می‌رفتند جبهه، بلکه با خون پاک خود، عاقبت، رضایت مادر را بگیرند! همان‌ها که اولین روز هفته در حسینیه امام خمینی، شال سبز شهید‌شان را تقدیم امام خامنه‌ای کردند، «حضرت آقا» هم تا آخر مراسم، این شال شیدایی را روی دوش عاشورایی‌شان نگه داشتند! جمهوری اسلامی در وهله اول، «جمهوری مادران فرزند از دست داده» است. از جمله این مادران، «مادر شهید سیدمجتبی علمدار» است. سیدمجتبی از آنجا که «جانباز شهید» بود، هم روزگار خمینی را درک کرد، هم روزگار خامنه‌ای را. از قضا «مداح اهل بیت» هم بود! کسانی که مداحان عزیز ما را از شمول «جمهور» و «جمهوری اسلامی» خارج می‌دانند و ولنگارانه سخن می‌رانند، دعوت می‌کنم به خواندن وصیتنامه این مداح شهید! اگر هر نامی برای خود حرمتی دارد، برای من، روزنامه جمهوری اسلامی، یعنی وصیتنامه مداح شهید سیدمجتبی علمدار! جمهوری اسلامی نام مقدسی است. این نمی‌شود که ما قائل به «جمهوری خواص بی‌بصیرت» باشیم لیکن سوءاستفاده کنیم از اسامی پاک و مطهر. جمهوری اسلامی اهل تقلب در انتخابات خودش نیست. «متقلب» را باید در روزنامه‌هایی پیدا کرد که نان «جمهوری اسلامی» را می‌خورند اما در سرمقاله، سنگ عالیجنابان را به سینه می‌زنند! عکسش هم البته صادق است! می‌بینی روزنامه دارد نان «غرب» را می‌خورد، اسم برعکس برای خود دست و پا کرده! چطور دزدیدن دکل ندزدیده را -به دروغ!- می‌بینید، دزدی خودتان را نمی‌بینید؟ چطور تقلب در انتخابات سالم را -به دروغ!- می‌بینید، تقلب خودتان را نمی‌بینید؟ سابقه در حزب جمهوری بودن زیباست، شرط است که باندبازی در فتنه ۸۸ خرابش نکند! آقای فلانی! آنچه دزدیده شده، «دکل نفتی» نیست؛ از قضا بر تارک روزنامه خودت می‌درخشد! شما اگر نمی‌توانی حرمت «جمهوری بهشتی» را نگه‌داری، خب اسم روزنامه‌ات را عوض کن! تقلب از این واضح‌تر؟ بهشتی را ارزان فروختی به این جهنمی‌ها! تقلب از این واضح‌تر؟

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله…

    بس کریم است، کرم محو عطای حسن است
    رزق عالم همه در سفره‌سرای حسن است

    پرچمی را که خدا نصب نموده‌ست به عرش
    پرچم گــنــبـــد ایـــوان طـلـای حسن است

  2. چشم انتظار می‌گوید:

    میلاد امام مظلوم حضرت حسن‌بن‌علی علیهماالسلام مبارک
    روح بابا اکبر عزیز، در این شب نورانی شاد

    اولین شعری که به برکت قطعه‌ی مقدس ۲۶ گفتم:

    قطعه بیست و شش جان را چراغانی کنید
    هر غم و هر غصه را امروز زندانی کنید

    روز میلاد “حسن” سبط بزرگ “مصطفی”
    از بـــرای نام پاکش عشق قربانی کنید

    او کریم اهل بیت و سرور اهل بهشت
    چشم‌های پاکتان از شوق بارانی کنید

    هم در این شام خجسته هم در آن شبهای قدر
    بهر آن “روح خدا” دل را جمارانی کنید

    تا که باشد جانشین آن امام آخرین
    در پناه دولت “مهدی” دعا بانی کنید

    گر که خواهی هم ستاره* باشی و هم یار یار
    تا دم جان خواب دشمن را پریشانی کنید

    هر منافق چون در افتد با نظام و رهبری
    گوش او بگرفته و طومار پیچانی کنید

    بر “حسین” فرزند “بابا اکبر” خونین بدن
    “آیة الکرسی” بخوان و قطعه نورانی کنید

    این کلام آخر “چشم انتظار” کوچک اسـت
    معرم ار ناقص بود، خود چشم پوشانی کنید

    http://www.ghadiany.ir/1390/8466

  3. نسیم می‌گوید:

    سلام بر تو که با عصمت و طهارت فاطمی، در خاک غریبانه بقیع آرمیده‌ای و آفتاب و ماهتاب تنها سنگ مزار تواند و سایبان خستگی‌های تربتت تنها بال کبوترانی است که روز و شب بر آن خاک بوسه می‌زنند…
    ای مرد روزهای سخت؛ در فتنه‌ها، این تو بودی که دل دشمن را از استواری گامهای فتنه شکنت به لرزه در آوردی…
    شتر جمل به دست مرتضایی تو به زانو نشست…
    و فتنه جمل در عظمت ضربت تو در هم شکست…
    آقای من؛ روز ولادتت بر من و بر همه عاشقانت مبارک

  4. سیداحمد می‌گوید:

    “اساسا «منصور» گوش می‌داد و حس و حال «منصورِ عمومحسن» را نداشت!”

    قشنگ گفتید! 🙂

  5. سیداحمد می‌گوید:

    “کله‌خراب!”
    🙂

  6. سیداحمد می‌گوید:

    “باید هم بزنند حاج‌منصور را کسانی که دوست دارند جوان ایرانی، سجده بر شیطان بزک کرده کند، نه خدای بزرگ!”
    احسنت!

  7. سیداحمد می‌گوید:

    “آن فردی هم که اخیرا برداشت گفت؛ «جمهوری اسلامی، جمهوری مداحان نیست» این را بداند که اتفاقا جمهوری اسلامی، «جمهوری شانه‌های لرزان»، «جمهوری چشم‌های پر از اشک»، «جمهوری ذاکران اهل‌بیت»، «جمهوری علما و مراجع» و «جمهوری مساجد، تکایا و حسینیه‌ها»ست. تو وقتی در ارک، همه رقم آدم را می‌بینی، همه تیپ از جمهور را می‌بینی، یعنی که جمهوری اسلامی، از قضا یکی هم «جمهوری می‌کشی مرا حسین» است! من توصیه می‌کنم جماعت را که این همه بی‌خود با دم و دستگاه خون خدا دشمنی نکنند! اصلش سنگ بنای انقلاب اسلامی، در همین جمع و جمهور مساجد و تکایا بسته شد! برخی بیش از مظلومیت سیدالشهدای انقلاب، دلواپس مظلومیت (!) ابوی «م. ه» هستند!”

    برسد به دست آقای م. م!

  8. سیداحمد می‌گوید:

    “جمهوری اسلامی اهل تقلب در انتخابات خودش نیست. «متقلب» را باید در روزنامه‌هایی پیدا کرد که نان «جمهوری اسلامی» را می‌خورند اما در سرمقاله، سنگ عالیجنابان را به سینه می‌زنند! عکسش هم البته صادق است! می‌بینی روزنامه دارد نان «غرب» را می‌خورد، اسم برعکس برای خود دست و پا کرده! چطور دزدیدن دکل ندزدیده را -به دروغ!- می‌بینید، دزدی خودتان را نمی‌بینید؟ چطور تقلب در انتخابات سالم را -به دروغ!- می‌بینید، تقلب خودتان را نمی‌بینید؟ سابقه در حزب جمهوری بودن زیباست، شرط است که باندبازی در فتنه ۸۸ خرابش نکند! آقای فلانی! آنچه دزدیده شده، «دکل نفتی» نیست؛ از قضا بر تارک روزنامه خودت می‌درخشد! شما اگر نمی‌توانی حرمت «جمهوری بهشتی» را نگه‌داری، خب اسم روزنامه‌ات را عوض کن! تقلب از این واضح‌تر؟ بهشتی را ارزان فروختی به این جهنمی‌ها! تقلب از این واضح‌تر؟”

    خیلی خوب… خیلی عالی!

  9. سیداحمد می‌گوید:

    “شیعه‌ها، مسلمونا، حزب‌اللهی‌ها، بسیجی‌ها و… نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود. بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می‌باشد باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بستند تا ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یک‌دل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند.”

    {شهید سیدمجتبی علمدار}

  10. حبیب می‌گوید:

    “بهشتی را ارزان فروختی به این جهنمی‌ها! تقلب از این واضح‌تر؟”
    اوه! اوه! اوه! عجب جمله‌ای!

  11. سیداحمد می‌گوید:

    چقدر خوشگل شد وبلاگ!

  12. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش مارکوپولو!
    شما هم حکایتی داشتید داداش حسین…
    عکس با کلاه حاجی رو خیلی دوست دارم
    … و هر چی به این عکس بابا و شما نگاه می‌کنم می‌بینم یک دنیا حرف توش داره. مخصوصا حرف‌های ناگفته‌ی بابا با شما.
    عکس عمق داره. توش غرق می‌شی.
    می‌شه براش یک دنیا مطلب نوشت…

  13. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    به به. بیست.
    هم خندیدم، هم دلم گرفت.
    جالب بود و دوستداشتنی.
    حاج منصور که عزیز دل همه است.
    صدای حاج منصور، چیزی نیست که با تمرین به دست بیاد!
    باید از اون‌ور یه نگاهی بکنند…

    و اما دوباره باید بگم:
    حسین قدیانی، نویسنده قهاری که به پای سیاست، سوخت!
    خداوکیلی، دو سه ساله دنبال یه رمان تر و تمیز می‌گردم که منو ببره به دنیای خودش!
    ولی کو؟

  14. گفت و شنود می‌گوید:

    وَتن!

    گفت: یکی از شاهزاده‌های آل سعود فاش کرده است؛ ملک سلمان، پادشاه سعودی که به آلزایمر شدید مبتلاست، عملا در دربار هیچ‌کاره است.
    گفتم: پس انتظار داشتی همه کاره باشد؟! پادشاهان قبلی هم که آلزایمر نداشتند هیچ‌کاره بودند و همه کارها دست مشاوران آمریکایی و اسرائیلی بود.

    گفت: این شاهزاده سعودی می‌گوید؛ ملک‌سلمان هر مسئله‌ای را فقط ۱۵ دقیقه به خاطر دارد و بعد، به کلی فراموش می‌کند.
    گفتم: دیگه چی؟!

    گفت: بیشتر وقت او به بازی پاسور با درباریان می‌گذرد و همه درباری‌ها وظیفه دارند به او ببازند تا عصبانی نشود!
    گفتم: دیگه چی؟!

    گفت: هر وقت که بعد از مدتها تلاش او را برای چت آماده‌ می‌کنند، چند کلمه حرف درباره وطن عربی می‌زند و…
    گفتم: به یارو گفتند با وطن جمله بساز. گفت، من هر روز به حمام می‌روم «و تن»م را می‌شویم! گفتند؛ منظورمان وطن با «ط» دسته‌دار است و یارو گفت؛ اتفاقا من هم تنم را با تِی دسته‌دار می‌شویم!

  15. سیداحمد می‌گوید:

    خطای خطرناک! (یادداشت روز)
    http://kayhan.ir/fa/news/48952

  16. م.طاهری می‌گوید:

    چقدر قشنگ بود این متن. خیلی خوب بود، عالی.
    چی کشیدند مادرهای ما تا شدیم این قدری…
    خدا حفظ کند مادرتون رو.
    خدا حاج منصور را هم حفظ کند…

  17. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    حاج حسین شریعتمداری با اینکه بعضی وقت‌ها، تکرار مکررات می‌کنه ولی پیش‌بینی‌هاش رد خور نداره!
    نوستر آداموس، انگشت کوچیکش هم نیست!

  18. بجستان می‌گوید:

    سلامت باشید ا‌ن‌شاءالله

  19. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی‌زرگانی” برم!

    ساعت ۱:۴۳ بامداد ۱۵ رمضان المبارک!
    تعداد افراد آنلاین: ۲۱ نفر

    ماشاءالله حزب‌الله

  20. صبا می‌گوید:

    “«جمهوری مادران فرزند از دست داده»”
    “همان‌ها که با وجود سال‌ها سجاده‌نشینی، فرزندان‌شان سالم برنگشتند!”

  21. صبا می‌گوید:

    “مشکل این جماعت، با فلان سخن اتفاقا به‌زعم ما هم تند حاجی نیست…”
    “هم” را بعد از “حاجی” بگذارید بهتر نمی‌شه؟!

  22. سیداحمد می‌گوید:

    خانم صبا؛

    جمله کاملا درسته!

    به زعم ما «هم» فلان سخن حاجی تنده!
    اونا می‌گن فلان حرف حاجی تنده؛ به نظر ما “هم” تنده! اما… مشکل اونا حرف حاجی نیست و کلا مشکل دارن و دنبال بهانه‌اند!

  23. همشهری باکری می‌گوید:

    حاج آقا حسین!
    پرچمت بالاست… چون قلمت مرکبش از جای بالاییه…
    آقا گوجا آلمیسان
    الله بندسی

  24. صبا می‌گوید:

    دیروز تلویزیون مداح داشت مناجات می‌خوند، منم کاملا در حس، که یهویی گفت “الهی العفو” و من یاد “الهی علف” شیخ بی سواد شما افتادم… خدا خیرتون بده!

  25. قاصدک منتظر می‌گوید:

    در میان خاطرات کودکی
    ارک‌های دزدکی
    حنجره‌ای آسمانی
    فضایی روحانی
    نوایی عاشقانه
    اشک‌های پای منبر، روانه
    و در پی آن یواشکی رفتن از خانه
    آن جا که ناگهان دیدید مادرتان، از سر کوچه دارد می‌آید
    و آن کشیده آبداری که جایش هنوز درد می کند
    .
    .
    .
    البته بلاتشبیه… و باز هم بلاتشبیه
    .
    .
    .
    یاد خاطره‌ای را در دلم زنده کرد
    یاد نوجوانی امام حسن (ع) را
    یاد مادر…
    کوچه…
    سیلی…
    .
    .
    .
    السلام علیک یا ابا محمد یا حسن بن علی ایها المجتبی یابن رسول الله
    آقا جان؛
    ما گدایان دریای بی کران عطایت را، دریاب…

  26. صبا می‌گوید:

    قاصدک؛

    امروز “تولد” امام حسن هست‌ها! 🙁

  27. قاصدک منتظر می‌گوید:

    «… مگر می‌شود مادر باشی و آمار جگرگوشه‌ات را نداشته باشی؟ تو به خیال خودت دزدکی می‌رفتی، من اما تا برگردی، می‌نشستم سر سجاده… دعا می‌کردم بلکه سالم برگردی!»
    و دلواپسی‌های مادرانه، گاهی عجیب طولانی می‌شود…

  28. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    «دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان»

    بسم الله الرحمن الرحیم. اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی فِیهِ طَاعَةَ الْخَاشِعِینَ وَ اشْرَحْ فِیهِ صَدْرِی بِإِنَابَةِ الْمُخْبِتِینَ بِأَمَانِکَ یَا أَمَانَ الْخَائِفِینَ.

    خدایا! در این روز طاعت بندگان فروتن را نصیبم فرما و به واسطه توبه دلدادگان، سینه‌ام را فراخ ساز به حق پناهت، ای ایمنی‌بخش ترسندگان.

  29. قاصدک منتظر می‌گوید:

    صبا؛
    نوشته، برگرفته از کلمات داخل متن بوده‌ها!
    و اما…

    این پسر دار و ندار مصطفاست
    بس نمک دارد، نمکدان خداست

    آیه الکرسی برایش خوانده‌اند
    ماه را دور سرش گردانده‌اند

    تا خدا هست و خدایی می‌کند
    مجتبی مشکل گشایی می‌کند

    میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) مبارک

  30. دل آرام گیرد به یاد خدا می‌گوید:

    یا حق
    خدا قوت
    واقعا دلم سوخت برای شما!
    و بیشتر برای مادر شما!
    و بیشترتر برای مادران شهدا!
    .
    .
    .
    اسلامی ایرانی؛
    حضرت آقا در یکی از دیدارهاشون با اصحاب فرهنگ در دهه هفتاد، فرمودند:
    «یکی از مصادیق کارهای فرهنگی، بالا بردن سطح بینش سیاسی مردم است.»
    با این حساب، نه تنها آقای قدیانی ”سوخت” نشدن، بلکه رویش و پرورش دارن شکر خدا.
    با بنده موافق هستید که حتی متنی مثل «ارک های دزدکی» بینش سیاسی رو بالا می‌بره و در نتیجه منجر به بالا رفتن سطح فرهنگ هم می‌شه؟
    (البته با حفظ تمام محسناتی که این متن دارد و خواهد داشت!)

  31. قاصدک منتظر می‌گوید:

    «عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم»

    کریم
    مهربان کثیرالخیر
    بدون آن که بخواهی…
    بی منت…
    عطا می‌کند…
    می‌بخشد…
    نوازشت هم می‌کند…
    تکریمت هم…
    دعایت هم…
    و همیشه در خانه‌اش به روی تو باز است…

    یا امام حسن؛
    گمشده‌ای داریم که قرن‌هاست به دست خود گم کرده‌ایم…
    به در خانه‌ات آمده‌ایم؛
    “اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یُوسُف…”
    که کریم‌تر از تو
    ای غریب مظلوم تاریخ؛ نیافته‌ایم.
    که به مهر خطابمان کنی
    “وَلاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ”

    ای کریم؛
    امشب شما را واسطه می‌کنیم…
    اللهم عجل لولیک الفرج

  32. علمدار می‌گوید:

    بابا مجتبی سلام!
    امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می‌آمدی. همیشه خبر آمدنت را خانم مربی‌ام به من می‌رساند. “سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت.” و تو در کنار راه‌پله مهد کودک می‌نشستی و لحظه‌ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می‌دادم و با حوصله‌ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می‌گذاشتی و بعد بند کفش‌هایم را می‌بستی و در آخر، دست در دستان هم به‌سوی خانه می‌آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می‌نشستیم و چه بامزه بود. راستی بابا! چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می‌شود. مادر می‌گوید: بابا خیلی مهربان بود، اما خدا از او مهربانتر است و من می‌خواهم بعد از این، نامه‎ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می‌خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلا باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه‌ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادربزرگ می‌گوید هرچه می‌خواهی از خدا بخواه و من از خدا می‌خواهم که پدر مردم ایران، حضرت آیت‌الله خامنه ای را تا انقلاب مهدی (عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه‌اش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد، ان‌شاالله… خدانگهدار!
    {دخترت سیده زهرا}
    http://qafeleh.ir/posts/12

  33. محمد می‌گوید:

    سلام؛
    مجلس اهل بیت هم انس می‌خواهد و هم معرفت…
    کودکی معرفت نداشتیم و به لطف خدا همراه پدر و مادر با این مجالس انس گرفتیم…
    اما بزرگ که شدیم و معرفت دست و پا شکسته‌ای پیدا کردیم، فرصت بهره بردن کم شده…

    عالی بود و عالی‌تر هم اینکه؛ با آنکه خاطره نوشتی، ولی نذاشتی نوشته‌ات یک متن خنثی باشه و حسابی از خجالت خواص بی‌بصریت دراومدی…
    دمت گرم داداش حسین!

  34. رهگذر می‌گوید:

    سلام؛
    یاد شب‌های مسجد ارک به خیر!
    امسال ماه مبارک رمضان خارج از تهران هستم و تا کنون نتوانسته‌ام در برنامه‌های مسجد شرکت کنم؛ دوستانی که می‌روند التماس دعا.
    یک اشتباه تایپی نیز در متن وجود دارد: “تلک الذنوب العظام” صحیح است.

    پیشنهاد مطالعه: حقوق شهروندی بازرسان آژانس انرژی اتمی
    http://aakbari.blog.ir/post/a80

  35. سیداحمد می‌گوید:

    أنت مولا و أنا هر چه صلاح است “حسن”
    طرز گفتار دعا را کرمت ریخت به هم…

    http://dl.delsukhtehgan.ir/sal%2094/Karimi;Hadadeeyan-Shab%20Milad%20Emam%20Hasan1394-001.mp3
    .
    .
    .
    رفقا؛

    قطعه ۲۶ جمعه شب هم ان‌شاءالله به روز خواهد شد.
    در “صفحه ۰۶: ۲۰” و با یک یادداشت تحلیلی در حاشیه مذاکرات.

  36. چشم انتظار می‌گوید:

    خصوصی
    همه ساله خادمان آستان قدس رضوی در ایام ماه مبارک رمضان به منازل مردم مراجعه کرده و کارت دعوت افطار توزیع می‌کنند و دست بر قضا این توفیق نصیب حقیر هم شد. هم اینک و در این روز عزیز، در صحن هدایت و از جوار مرقد مشعشع امام رئوف (ع) به یادتان هستم. چقدر دوست داشتم الان شما هم اینجا بودید. بازخوانی این پست تو حرم، صفای مضاعف داره…

  37. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    منظورم از سوخت شدن، سایر استعدادهای نوشتاری بود مثل ورزشی، سینمایی، داستان نویسی که همه‌اش رو به پای سیاست ریخت.
    در ثانی، شما می‌تونی در قالب داستان و دلنوشته، خط فکری و سیاسی رو بگنجانی که ذهن مخاطب رو جهت بده.
    مثل مرحوم شریعتی و جلال…
    حالا لزوما نباید داستان باشه، ولی قبول دارید که ماندگاری کتاب، بسیار بسیار بیشتر از مقاله روزنامه است.
    واقعا حیف این قلم است که حداقل هر دو سال، تبدیل به یه کتاب نشه.
    البته دو سال، در زمانه‌ای که هر پنج دقیقه، یک شبهه دینی و سیاسی و فرهنگی در شبکه‌های اجتماعی به خورد بچه‌های مملکت می‌دن، یک قرنه!
    ولی ما به همین دو سال یک کتاب هم راضی هستیم.

  38. سیداحمد می‌گوید:

    ماه… همین الان!
    http://opload.ir/im/4m94/a0ee0ab27fc01.jpg
    السلام علیک یا قمر بنی‌هاشم…

  39. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    مشکلات این دنیا عقوبت گناهان است. آن‌چه از گناهانت را که استغفار می‌کنی، خودت را قصاص کرده‌ای و آن‌چه را که استغفار نمی‌کنی، خدا در قالب حوادثی که در زندگی برای تو پیش می‌آورد قصاص می‌کند. زور کسی به نفسش نمی‌رسد و از آن شکست می‌خورد. اگر از نفست شکست خوردی، جای نگرانی نیست. پشت در بنشین و زانوهایت را بغل کن، خدا در را باز می‌کند و تو را بر نفست غالب می کند.
    {میرزا اسماعیل دولابی}

  40. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    «دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان»

    بسم الله الرحمن الرحیم. اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الى دارِ القَرارِبالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین.

    خدایا! توفیقم ده در آن به سازش کردن نیکان و دورم دار در آن از رفاقت بدان و جایم ده در آن با مهرت به سوى خانه آرامش به خدایى خودت اى معبـود جهانیان.

  41. صبا می‌گوید:

    http://8pic.ir/images/moigmwiqh6jsgsgb25lj.jpg
    http://8pic.ir/images/85cbm7yw7h9gdkmjb8rt.jpg
    http://8pic.ir/images/q7g6c9mgihjuusu8ywyq.jpg

    چند روزی قم نبودم؛ “ما را به سخت جانی خود این گمان نبود”.
    چطور بی‌حرم نفس می‌کشند، اینایی که توی شهرشون حرم ندارند؟!

  42. بیست و ششی می‌گوید:

    اگر پرده کنار رود و به حقایق واقف شویم، بیش از آنچه برای دعاهایی که خدا اجابت کرده شاکریم، برای دعاهایی که اجابت نکرده است شاکر می‌شویم. چون می‌فهیم اگر آن دعاها را اجابت کرده بود، چه بلایی بر سر خود آورده بودیم. حالا که اینطور است، پس بیایید با خدا توافق کنیم. توفیق یعنی توافق عبد با مولا!
    «مصباح الهدی»

  43. محمد می‌گوید:

    سلام دوست عزیز
    متاسفانه شما آنقدر فضا را احساسی کردید که از تعقل و اصول انقلاب و آرمان‌های امام و رهبر انقلاب فاصله گرفتید. بنده با صدای خوش و مناجات حاج منصور کاری ندارم. بماند که سالیان قبل مشتری پر و پا قرصش بودم ولی برادر عزیز! امام حسین و دستگاهش جای فحش و توهین نیست. روضه امام حسین، جای صدور فتوای قتل نیست. محفل حسینی، جای تشخیص و معرفی ملعونین و فتوای شخصی نیست! به این و آن که نباید ملعون و… گفت. اتفاقا ضرر امثال حاج منصور در بعضی از مواقع، از دشمن بیشتر است، زیرا به خوبی نقش … را در تیم خودی بازی می‌کنند!

  44. حسین می‌گوید:

    آقای محمد؛
    می‌شه بگی منبر امام حسین دقیقا جای چه کاریه؟
    این‌که یه عده خیلی بی‌تفاوت دور هم جمع بشن و فقط برای امام حسین گریه کنن؟
    خدا رحمت کنه شهید مطهری رو که گفت:
    «شمر ۱۴۰۰ سال پیش مرد، شمر امروز رو بشناس. ما برای اون امام حسینی گریه می‌کنیم که هدفش از قیام، امر به معروف و نهی از منکر و اصلاح امت بود.»

  45. ناشناس می‌گوید:

    با محمد آقا موافقم.
    حسین آقا؛
    به نظرم شما کلا منظور آقا محمد رو متوجه نشدید. ایشون اصلا نگفت مداح باید سکولار باشه! بلکه اشاره ایشون به توهین ها و… بود! کاملا واضح بود!
    البته ان‌شاءالله که توبه کرده‌اند.

  46. خصوصی می‌گوید:

    کاملا خصوصی، واقعا هیچ لزومی به عمومی کردنش نیست…

  47. بیست و ششی می‌گوید:

    برنامه دیدار با شعرا که ساعت هشت شبکه دو گذاشت دیدید؟
    (فردا شب قسمت دومشه)
    اون دو تایی که پشت سر شاعر افغانی نشسته بودند و شیطنت می‌کردند و هی در گوش هم پچ‌پچ می کردند، فکر کنم یکی‌شون «میلاد عرفان‌پور» بود!
    آخه منم از نزدیک ندیدمش تا حالا… 🙂

  48. بیست و ششی می‌گوید:

    آقا؛
    الان سر این کامنت خصوصی را می‌گذارید، یعنی چی؟؟
    یعنی می‌خواید بگید کامنت خصوصی هم واستون می گذارن!! 😀

  49. سیداحمد می‌گوید:

    بیست و ششی!

    میلاد عرفان‌پور بود و محمدمهدی سیار!

  50. سیداحمد می‌گوید:

    ان‌شاءالله امشب ۴ میلیونی می‌شویم!
    🙂

  51. به جرم عشق می‌گوید:

    یه اشتباه تایپی؛
    با این حال و روز “نزار”.

  52. پسرشهید می‌گوید:

    خدا حفظ کنه حاج منصور عرشی (به‌ قول آیت‌الله بهجت رحمه‌الله‌علیه) را…

  53. ناشناس می‌گوید:

    در جواب محمد

    حاج منصور عرشی عزیز، طعنه‌هاشون هم به حقه…
    وقتی به یکی از عناصر فتنه‌گر میگه فلان! مگه نیست؟
    آدم … علیه رای ملت و راه ولایت که لشکر نمی‌کشه!

  54. صبا می‌گوید:

    هر وقت نیمه رمضان می‌شه و دیدار شاعران با حضرت آقا، یاد دوست شاعرم مرحومه نجمه زارع می‌افتم که از شاعران خوش آتیه قمی بودند اما در اوائل جوانی و ده سال پیش راهی سرای آخرت شدند.
    خدا همه رفتگان را قرین رحمت کنه!

  55. سیداحمد می‌گوید:

    ایام شهادت آقا امیرالمومنین(علیه‌السلام) بر اهالی قطعه ۲۶ تسلیت باد…

    http://meysammotiee.ir/files/other/ramezan/Shab19Ramazan1393.mp3
    http://meysammotiee.ir/files/other/vijhe/MonajatBaKhoda%5B19%5D.mp3
    http://meysammotiee.ir/files/other/ramezan/Shab19Ramazan1392%5B02%5D.mp3
    http://meysammotiee.ir/files/other/ramezan/Shab19Ramazan1392%5B01%5D.mp3

    رفقا؛
    امشب در حق هم دعا کنیم…
    به یاد دوست سفر کرده‌مان “مجنون” هم باشیم.

    اللهم عجل لولیک الفرج
    اللهم احفظ امامنا خامنه‌ای

  56. صبا می‌گوید:

    http://8pic.ir/images/7th41kpf6918fgr5wx66.jpg

    بانو؛
    دست خالی آمده‌ام!
    پناه می‌دهید قلبی را که جز عشق شما توشه‌ای برایش نیست؟

  57. سمانه می‌گوید:

    صبا؛

    دیروز کامنت شما در مورد دوست شاعرتون را خوندم و چند ساعت بعد رفتم خونه یکی از دوستانم؛ موبایلش رو داد دستم شعری رو بخونم آخرش نوشته بود شاعر “نجمه زارع”!
    حال عجیبی داشتم، انگار می‌شناختمش!
    ان‌شاءالله روحش قرین رحمت حق باشه.

  58. صبا می‌گوید:

    سمانه؛

    خداوند همه رفتگان را قرین دریای بیکران لطف و رحمتشان کند! به‌خصوص دوستمون مجنون! واقعا به جز رفتار و گفتار، چیزی از آدم باقی نمی‌مونه. یادمه دبیرستانی بودیم، یک روز خانم زارع وقتی رسید مدرسه، خیلی دگرگون و منقلب بود. گفتم چی شده؟ گفت سر راه یه تشییع جنازه دیدم. بعد کاغذ و قلمش را در آورد و یه غزل نوشت که فقط همین یه بیتش یادمه، چون زیاد تکرارش می‌کنم؛ “بروید ای همه هستی من دور شوید، عاقبت یک وجب از خاک زمین مال من است!” همیشه زنگ انشا پاشو می‌انداخت روی پاش و به ما که مجبور بودیم وقت بگذاریم و متن بنویسیم می‌خندید، آخه خودش یکی از شعرهاشو می‌خوند! 🙂 کاش روزی که می‎ریم؛ دیگران به خیر و نیکی ازمون یاد کنند! کاش در راه خدا بریم تا همیشه زنده باشیم! که جز این، دچار خسران شدیم! هم رو زیاد دعا کنیم، در این شبها و روزهایی که درهای آسمون بازه و خداوند نگاهش به همه رحیمیه‌ است!

  59. سیدیاسر می‌گوید:

    جانم به این همه عشق، دلم تنگ شده بود واسه اینجا…
    آقا؛
    رفتی ارک دعامون کن، خاصه حین فلافل‌زنی!

  60. معلم(فامیلیم معلمه) می‌گوید:

    با آقا یا خانم اسلامی ایرانی موافقم؛
    “حسین قدیانی، نویسنده قهاری که به پای سیاست، سوخت!”
    یه سوال از اعضای قطعه ۲۶ که به بصیرت برخی‌شون واقفم؛
    واکنش شما به فیلم رستاخیز چیه؟
    یکی راهنمایی‌ام کنه!
    موفق باشید.

  61. شیدا می‌گوید:

    خیلى خصوصى!

    سلام…….. خواهش مى‌کنم عمومى نکنید!

  62. میلاد می‌گوید:

    سلام
    زیبا بوت
    خدا قوت

  63. محسن می‌گوید:

    سلام
    با توجه به اینکه حامی قالیباف هم هستید، نظرتون راجع به حرف‌های حاجی درباره قالیباف چیه؟
    تعبیر «عمر سعد» رو که خاطرتون هست؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.