پای چپم! دست راست خرازی روی سرت…

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

حسین قدیانی: مثل این چند سال اخیر، چند روز آخر دهه اول محرم ۹۲ را هم در فکه گذراندم به قصد شرکت در مراسم عزای ظهر عاشورا در مقتل الشهدای عملیات والفجر مقدماتی. در طول سفر، از خادمان برنامه، برادر عزیز و جانباز، جناب آقای اسلامی منش، خاطرات زیادی از جبهه و جنگ برایم تعریف کرد که سه تایش را برای تان نقل می کنم.

خاطره اول:

قبل از عملیات «الی بیت المقدس» در دوکوهه جمع بودیم که یک پسربچه ۱۲ – ۱۳ ساله گیر سه پیچ داد که من هم باید بیایم خط. موضوع را با حاج احمد متوسلیان در میان گذاشتیم که بی برو برگرد مخالفت کرد؛

«این بچه هنوز به سن تکلیف نرسیده، هیچ دوره ای هم ندیده، من ببرمش منطقه، چی باید جواب پدر و مادرش را بدهم؟! اصلا گیرم والدینش موافقت کرده باشند. جنگ است، بچه بازی که نیست!»

حرف حاج احمد را به آن پسر منتقل کردم. خیلی ناراحت شد؛ «باشه، برمی گردم خونه تا به سن تکلیف برسم، اما به حاج احمد بگو؛ علی اصغر امام حسین (ع) هم به سن تکلیف نرسیده بودها!» حاج احمد وقتی طعنه زیرکانه پسرک را از زبان من شنید، شوخی جدی برداشت گفت:

«برو بهش بگو؛ این فضولی ها به تو نیومده! جنگه بابا، جنگ! ما نسبت به خون بچه های مردم مسئول ایم. یه الف بچه آموزش ندیده رو ببریم خط مقدم که چی؟!»

من این حرف حاج احمد را هم به پسرک گفتم. گریه کنان درآمد؛ «اگر وقتی که به سن تکلیف رسیدم، جنگ تموم شده بود، چی؟!» گفتم: «دیگه وقت این حرفا نیست. پاشو وسایلت رو جمع کن، برو خونه تون!» گفت: «باشه».

این گذشت تا اینکه ۳ روز بعد از شروع عملیات، در اوج آتش و دود و خمپاره، داشتم با حاج احمد و رضا دستواره حرف می زدم که جل الخالق! همان پسرک را دیدم که دست به اسلحه دارد برای خودش این ور و آن ور می رود! رفتم یقه اش را چسبیدم که؛ «با چی اومدی اینجا؟ مگه قرار نبود برگردی؟» خندید و گفت: «واقعا قصد داشتم برگردم، اما نمی دونم چی شد که سر از ماشین غذا درآوردم و اومدم اینجا خدمت شما!»

عصبانی از حاضرجوابی پسرک، برگشتم پیش حاج احمد و موضوع را با او در میان گذاشتم. حاجی اما خیلی آرام و باحوصله رفت پیش اون پسر؛

«ببین بچه جان! کسی که دزدکی با ماشین غذا بیاد خط، بهتره با همون ماشین هم برگرده! اولین ماشین تدارکات که اومد، برمی گردی!»

حاج احمد رفت و من مامور شدم تا رسیدن اولین ماشین غذا پیش پسرک باشم. ازم پرسید؛ «حالا فکر می کنی ماشین کی برسه؟» گفتم: «سر ظهره، یه ساعت بیشتر طول نمی کشه». گفت: «من قول می دم این دفعه دیگه واقعا برگردم، اما تو هم یه قولی به من بده… قول بده بری پیش حاج احمد و ازش اجازه بگیری تا اومدن ماشین تدارکات، منم با شما بتونم بجنگم و اگه توی این مدت به شهادت رسیدم، حاجی ازم رضایت داشته باشه، نه مثل الان که ناراحته از دستم». موضوع را با حاج احمد در میان گذاشتم. انگار که از پسرک خوشش آمده باشد، دوباره رفت پیش او، دستی بر شانه اش انداخت و گفت:

«تو توی این مدت، یعنی تا اومدن اولین ماشین، شهید شو، فرمانده ات از تو کاملا رضایت داره!»

پسرک هورایی کشید و رفت بالای سنگر و شروع کرد کمک کردن به بچه ها. نیم ساعت اما نگذشته بود که از دور دیدم سر و کله ماشین تدارکات دارد پیدا می شود! به آن نوجوان گفتم: «نگاه کن! این هم ماشین تدارکات!» خندید و گفت: «تا به اینجا برسه، خودش ۲ دقیقه وقته! بگذار برسه اینجا، من روی قولم هستم. مرده و قولش!»

این جمله را گفت و بنا کرد به ادامه جنگ. فکر نکنم ۱۰ ثانیه بیشتر شد که یک دفعه تیری به قلب پسرک خورد و افتاد روی زمین. سریع رفتم کنارش. تمام بدنش پر از خون شده بود، حتی عکس امام روی جیب پیراهنش! گفتم: «خیلی درد داری پسر جون؟» جوابی نداد… یعنی دیگر جوابی نداد! و این سکوت، بهترین حاضرجوابی نوجوان شهید بود. ماشین تدارکات، تازه به خط رسید!

خاطره دوم:

روز عاشورا در اردوگاه الرمادی، یکی از اسرا تعریف می کرد؛ شروع کردیم عزاداری و سینه زدن. آمدند و مرا بردند انفرادی، و به خیال شان، چون من بانی این عزاداری بودم، تا می خوردم زدند و شکنجه کردند. ناگهان از سمت سالن اصلی (همان سالنی که بچه ها داشتند عزاداری می کردند) یک صدای «یا حسین» بلندی آمد که من تا الان هم هرگز «یا حسین» به آن بلندی نشنیده ام! از پچ پچ بعثی ها فهمیدم که از «یا حسین» با آن شدت و حدت کاملا ترسیده اند و برای آنکه یک وقت در اردوگاه اعتصاب نشود، قصدشان برگرداندن من به سالن اصلی و به نوعی آرام کردن بچه هاست. حدسم درست بود. بعد از این صدا، دیگر مرا کتک نزدند و برم گرداندند پیش بچه ها. من آنجا به دوستان گفتم:

«از اینجا تا محوطه مربوط به سلول های انفرادی، خیلی راه است. شما چه جوری «یا حسین» گفتید که کل الرمادی لرزید؟ «یا حسین» تان جوری بود که انگار همه تان در داخل انفرادی داشتید نام امام را می بردید!»

بچه ها متعجب و مبهوت جواب دادند؛ «کدام «یا حسین»؟ تو را که بردند، ما به خاطر اینکه کمتر شکنجه ات کنند، اصلا عزاداری را رها کردیم و هر یک نشستیم سر جای خودمان! هیچ کدام هم صدای «یا حسین» نشنیدیم!» حالا نوبت من بود که بهت زده بگویم؛ «یعنی شما «یا حسین» نگفتید؟ پس آن صدای بلند بالا، صدای که بود؟»

من بعد از اسارت، این موضوع را با حاج آقا ابوترابی در میان گذاشتم. ایشان گفت: «خانم فاطمه زهرا (س) هرگز اجازه نمی دهند که با هیچ بهانه ای مراسم عزای فرزندشان امام حسین (ع) تعطیل شود. البته هم امام حسین (ع) هم امام حسن (ع) چرا که شبیه این خاطره تو، برای خود من هم در ایام اسارت اتفاق افتاد، منتهی در روز ۲۸ صفر. دیگه من هیچ چی نمی گم، خودت باید بفهمی!»

خاطره سوم:

شب عملیات والفجر هشت، یکی از فرماندهان می گفت: «بچه ها! عبور از عرض اروند بسیار مشکل است، لیکن اگر ما اخلاص داشته باشیم، خواهیم دید که چگونه خداوند کمبود قایق ها و کمبود نفرات ما را جبران می کند و چگونه حتی در پارو زدن این قایق ها هم به ما یاری می رساند».

واقعا در آن شرایطی که ما قرار داشتیم، عبور از عرض اروند به معجزه می مانست. معجزه ای که البته رخ داد! من بعدها در خاطرات یکی از فرماندهان ارشد عراقی خواندم؛ «در فلان محور اروند (جایی که دقیقا ما در آن بودیم) تماشای ۲۰۰۰ قایق نیروهای ایرانی کاملا وحشت آفرین بود. این قایق ها با سرعتی باور نکردنی، خودشان را به آن سوی شط می رساندند».

و این در حالی است که من به خوبی اروند را با ریز جزئیات یادم هست. اولا؛ لشکر ما کلا ۱۲۰ قایق داشت که خیلی های شان هم غیر قابل استفاده بود! ثانیا؛ ما در عبور از عرض اروند، با آن جزر و مد وحشی اش، آنچه که به وضوح نداشتیم همین «سرعت باور نکردنی» بود!

ولله، در ظاهر، به زور پارو، هر یک دقیقه، فقط چند متر جلو می رفتیم که همین چند متر هم، با یک تلاطم دیگر آب، مقداری برمی گشتیم عقب! یعنی مثلا ۱۰ متر می رفتیم جلو، با یک تکان آب، دوباره ۷ متر پرت می شدیم عقب! کلی طول کشید برسیم آن ور اروند. سرعت باورنکردنی کجا بود؟! آنچه اما ما را در چشم دشمن، بزرگ کرده بود، خدا بود و بس! گریه برای امام حسین (ع) بود و بس! و این بود که بچه های محور ما هنگام پارو زدن، «ولله ان قطعتموا یمینی…» زمزمه می کردند و بس!

***

توی خواننده جایت خالی بود که اشک های جانباز عزیز جناب اسلامی منش را ببینی هنگام تعریف این خاطرات، آنهم در غروب رویایی فکه. بالای یک خاکریز زمان جنگ، نشسته بودیم رو به کربلا… آنهم غروب عاشورا… من به او گفتم: «فکر می کنی بهترین چیزی که از حفظ داری برای خواندن چیست؟» گفت: «خطبه حضرت عباس (س) بر بام کعبه در سال ۶۰ هجری قمری، زمانی که بدترین اشرار عالم می خواستند حسین بن علی (ع) را در خانه خدا به شهادت برسانند». گفتم: «یعنی از بری؟» بلند بلند گریه کرد و ایستاد و دست روی سینه گذاشت و جواب داد؛

«بسم الله الرحمن الرحیم. ستایش خداوندی که این خانه (کعبه) را به قدوم پدر او {پدر امام حسین} شرافت داد؛ جایی که دیروز برای او خانه بود، امروز قبله گردیده است. ای کافران فاجر! آیا راه بیت (کعبه) را بر امام نیکوکاران می‌بندید؟ چه کسی سزاوارتر از او به این خانه است؟… اگر حکمت‌ خدا و اسرار بلندمرتبه‌اش آشکار نمی‌شد و برای امتحان مردم نبود، هر آینه قبل ‌از آنکه او به طواف بیاید، خانه کعبه بسویش پرواز می‌کرد. به تحقیق، مردم حجرالاسود را استلام می‌کنند، و حجرالاسود دست حسین را استلام می‌کند. و اگر مشیت اراده مولایم از مشیت خدای‌ رحمان سرچشمه نمی‌گرفت٬ هر آینه مانند باز شکاری غضبناک که بر پرندگان در حال پرواز هجوم می‌آورد، بر شما هجوم می‌بردم. آیا قومی را می‌ترسانید که در کودکی، مرگ را به بازی می‌گیرند! پس در بزرگی چگونه است؟… شما در گمراهی غلطی واقع شدید که قریش در آن قرار داشتند. آنها مراد‌شان کشتن رسول‌خدا (ص) بود و شما اراده کشتن فرزند دختر پیامبرتان را دارید. و تا زمانی که امیرالمؤمنین‌ (ع) زنده بود، کشتن پیامبر برای شان ممکن نبود٬ پس چگونه برای شما کشتن ابا‌عبدالله الحسین (ع) ممکن شود در حالی‌ که من زنده‌ هستم؟! بیایید تا شما را به راهش آگاه کنم؛ به کشتن من اقدام کنید٬ گردن مرا بزنید، تا مرادتان حاصل شود!»

جناب اسلامی منش! مهم تر از اینکه جانباز باشی و یک پا نداشته باشی، یا یک پای کاملا مصنوعی داشته باشی، این است که رد پایت، دیگران را به «عباس» برساند، به قله. تو خود، عصای مایی برادر. و نقشه راه ما… کدام سال بود که در فکه، خنده کنان برایم گفتی؛ «از جنگ چند سال می گذره؟ هنوزم یه وقتایی، همین که صبح از خواب بلند می شم، فکر می کنم هر دو تا پام سالمه!… و تلپ می خورم زمین! همه فکر می کنن من، همینم که اینجام، اما من، در اصل، اون پای چپمم! شناسنامه من اونه! اصل من، اونه! من باید به اون بپیوندم، نه اون به من! من باید برم پیش اون، اون دیگه برنمی گرده! گاهی حتی خوابش رو می بینم! نه خواب بخشی از خودم را، خواب همه خودم را! من پای چپم رو دادم، پوتین پای چپم اما هنوز هست! دور که ننداختمش هیچی، هر هفته تمیزش می کنم! برق می زنه مثل چی! باز می رسن این دو تا به همدیگه! باز می رسیم ما دو تا به همدیگه! من نه پدر شهیدم، نه فرزند شهید! بلکه شاهد به شهادت رسیدن عضوی از بدنم هستم! شاهد شهادت یک پا… یک پای بامعرفت، اما عجول! گاهی به پای چپم می گویم؛ بامرام! از دست راست خرازی یاد بگیر…».

جوان/ ۲۶ آبان ۱۳۹۲

دو متن آخر صفحـ«۰۶ : ۲۰»ـه  وبـ«قطعه ۲۶»ـلاگ

{این عکس، مخل مذاکرات نیست!}
{پاییز با تو بد تا کرده!}

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. چشم انتظار می‌گوید:

    بسم الله النور…

  2. سیداحمد می‌گوید:

    جای دوستان خالی؛ ۵ شب زیارت کردیم جمال نورانی فرزند حضرت زهرا و جانشین بر حق امام زمان را…

    http://upir.ir/files/13920821-8824466.jpg
    http://upir.ir/files/13920820-9324450.jpg
    http://upir.ir/files/13920821-0224466.jpg

  3. سیداحمد می‌گوید:

    “این سکوت، بهترین حاضرجوابی نوجوان شهید بود. ماشین تدارکات، تازه به خط رسید!”

    “و این بود که بچه های محور ما هنگام پارو زدن، «ولله ان قطعتموا یمینی…» زمزمه می کردند و بس!”

    “دیگه من هیچ چی نمی گم، خودت باید بفهمی!”

    یا حسین…

  4. دانا می‌گوید:

    سلام برادر…

    دست عباس على پشتیبانتان

  5. صبر می‌گوید:

    عزاداری همه قطعه ۲۶ قبول باشه، با فکه و بی فکه.

    اسم اون نوجوان شهید در خاطره اول را می دونید؟ ممنون میشم اگه بگید؟
    ما هنوز تو اسم و رسمیم!

  6. سیداحمد می‌گوید:

    “چگونه برای شما کشتن ابا‌عبدالله الحسین (ع) ممکن شود در حالی‌ که من زنده‌ هستم؟!”

    یک گل کنار علقمه فتاده…
    http://upir.ir/files/motiei-abbasi-m92-sh6-06.mp3

  7. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    سپاس فراوان آقای قدیانی.
    عزاداری تان قبول و اجرتان با سیدالشهدا.

  8. به یاد سیدسجاد می‌گوید:

    ” تا زمانی که امیرالمؤمنین‌ (ع) زنده بود، کشتن پیامبر برای شان ممکن نبود٬ پس چگونه برای شما کشتن ابا‌عبدالله الحسین (ع) ممکن شود در حالی‌ که من زنده‌ هستم؟! بیایید تا شما را به راهش آگاه کنم؛ به کشتن من اقدام کنید٬ گردن مرا بزنید، تا مرادتان حاصل شود!»

    به فدای ادب و غیرتت علمدار…

  9. یه افراطی ضد اعتدال می‌گوید:

    عزاداریتون قبول باشه داداش حسین.

  10. یک استکان چای داغ! می‌گوید:

    عجب خاطرات نابی.
    خدا خیرت بده داداش حسین…

  11. سیداحمد می‌گوید:

    “بامرام! از دست راست خرازی یاد بگیر…”

    عجب عشق بازیِ دلبرانه ای… به به…

    ممنون داداش حسین سالار!

  12. شیدا می‌گوید:

    زیارت ها و عزاداری هاى همه قبول باشه!

  13. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    خاطراتی از شهدا؛ حاج حسین کاجی؛ شب تاسوعای امسال؛ هیئت فاطمیون
    http://www.fatemiyon.com/multimedia/sound92/moharram/shab-09/09_13920821.mp3

    شب عاشورا و حاج حسین یکتا
    http://www.fatemiyon.com/multimedia/sound92/moharram/shab-10/09_13920822.mp3

  14. به یاد سیدسجاد می‌گوید:

    “من نه پدر شهیدم، نه فرزند شهید! بلکه شاهد به شهادت رسیدن عضوی از بدنم هستم! شاهد شهادت یک پا… یک پای بامعرفت، اما عجول! گاهی به پای چپم می گویم؛ بامرام! از دست راست خرازی یاد بگیر…”

    از دست راست خرازی یاد بگیر…خیلی جانسوز بود.

  15. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین؛

    کاش این متن رو نخونده بودم، کاش! لعنت به بخت و اقبال بد. لعنت به بی توفیقی…

    ساعت ۱۴ روز سه شنبه، از فرودگاه مهرآباد رسیدم به بهشت زیبای شهیدان (بهشت زهرا). انگار جدول مندلیف! به اینجا که می رسه، ناخواسته عناصر تشکیل دهنده ی اکسیژن، از H2So4 به مجموعه ای از عشق و گذشت و معرفت، همراه با مظلومیتی خاص، تبدیل می شه. اینجاست که راحت تر از هرجایی، می تونی نفس بکشی. حتی برای اون جانباز شیمیایی، که دوزِ آلاینده های برخی مدعیان انقلاب و امام (ره)، به حداکثر خودش رسیده. صدا و سیما، به جای اینکه ادارات و مدارس رو تعطیل کنه، به جای اینکه توصیه کنه، سالخوردگان و بیماران و کودکان، با ماسک از منزل بیرون بیان، پیشنهاد کنه که ملت، در این روزهای آلوده، برن بر سر مزار شهیدان! بدجور هواش پاکه. اونجا اصلا تابلو هشدار، به زیر صفر می رسه. به نظرم شهدا مثل برگ سبز درختان، آلودگی های ما رو می گیرند، به جاش اکسیژن تولید می کنند!! کی بودند این مردان خدا، که زندگی و شهادتشون موجب برکت برای ماست. حال قدر بدانیم، یا قدر ناشناس بمانیم. با خودمان است! نیت کرده بودم، قبل از رفتن سر قرارِ ساعت ۱۶ قطعه ی ۲۹ مزار شهید آوینی، اول به زیارت صاحب مزارِ قطعه ی ۲۶ ردیف ۶۳ شماره ۴۴ بروم، که از نسل پاکش، خیلی چیزها آموخته بودم (یم). راننده ی تاکسی که پیرمرد سمعک به گوش بود، در طول مسیر، که گهگاهی تو خط سیاست هم می زد، گفت؛ کجا می خوای بری؟! گفتم؛ قبر شهید آوینی. با حالتی که انگار بنده ی خدا، تا به حال همچین اسمی نشنیده باشه گفت؛ کی هست، قومته؟! گفتم؛ نه بابا، مگه نمی شناسیش؟! گفت؛ نه! خلاصه کمی با هم صحبت کردیم. و من هم یک تکه نان قلفتی! (نان مخلوط با کمی ادویه و خرما و کشکش و…) که عیال برام پخته بود، دادم به پیرمرد. و بنده ی خدا شروع کرد به خوردن. کمی که با هم رفیق تر شدیم، گفت؛ راستش من زنم ۱۷ سال پیش مرده، و تو بهشت زهرا دفنه. کنارش یه قبر جا برای خودمم خریدم. ولی الان مدت هاست که سرخاکش نرفتم! حالا که تو رو می برم داخل، سر قبر اون هم می رم. بنده ی خدا انگار کمی دلتنگ زنش بود. چند ثانیه ای سکوت کرد و بعدش گفت؛ راستی! برادر خانومم هم شهید شده. اگه بتونم قبر اون رو هم پیدا کنم، یه سر تا اونجا هم می رم! شهر خیلی خلوت بود و به گمونم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم، رسیدیم. همینطور که قطعه ها رو نگاه می کردم، چشمم به قطعه ی ۲۶ افتاد. گفتم؛ حاجی بی زحمت نگه دار پیاده می شم. گفت؛ تو که می خواستی بری ۲۹ گفتم؛ بقیه رو می خوام پیاده برم. گفت؛ منم برم از این دفتر سئوال کنم، ببینم می تونم قبر برادر خانومم رو پیدا کنم یا نه. خلاصه با لبخندی تحویلم گرفت. و منم ۲۳۰۰۰ تومان تحویلش دادم! و از هم جدا شدیم. یه تفاوتی که مزار شهدای تهران، با بهشت رضا مشهد داره، اینه که فاصله ی مقابر شهدای مشهد، از همدیگه بیشتره. و برای رفتن سر مزار شهیدان، نیاز نیست که پاتو روی سنگ مزار شهید بذاری. که از قضا روی خیلی از اون ها، آیات قرآن نقش بسته. بلاخره بعد از کمی جسنجو، حدودا ساعت ۱۴:۳۰ بود که مزار “بابا اکبر” رو، پیدا کردم. و چند تا عکس یادگاری، بدون حضور خودم، گرفتم! یه نگاهی به دور و برم کردم، شاید بتونم “آسینتامن” رو پیدا کنم، که به جایی نرسیدم! فکر کنم یا موقع استراحتشون بود، یا از ترس دیدن یه غریبه، جایی خودشون رو قایم کرده بودند 🙂 در هر صورت، با یادآوری بخش هایی از داستان مورچه های داداش حسین، و گفتگوی تخیلی که با اون ها داشتم، راه افتادم به سمت قرارمون، که هنوز حدودا یک ساعت و اندی مونده بود. اونجا که رسیدم دیدم تک و توکی از برادران و خواهران، حضور دارند. فرصت رو مغتنم شمردم، برای زیارت مزار شهید آوینی و شهدای پیرامون آن؛ شهیدان، کاظمی، صیاد و زهره وند و نیروی هوایی و… چند دقیقه ای رو سپری کردم. مثل همیشه ی خدا، که اصولا بچه حزب اللهی ها به تأخیر در شروع برنامه ها عادت کردند، و تأخیر جزئی از سین برنامه ی فرهنگیشونه! ساعت ۱۶:۳۰ یه تویوتای سپاه، مقداری کارتون که نوید وجود ساندیس رو با خودش داشت! وارد فضای باز کنار مزار شهید آوینی شد. خلاصه چه دردسرتون بدم که، پروانه ها یکی یکی از گوشه و کنار بهشت شهیدان، به محل قرار می اومدند. هرکسی از سَمتی. از لهجه ی بچه ها متوجه شدم، بیشتر بچه های تهران هستند و شهرستانی خیلی کمه. ساعت به ۵ رسید که، برادر دیگه ای اومد و پیشنهاد کرد، که سر مزار چند تا از شهیدان بریم. اونجا رفتیم و یکی دو داستان هم تعریف کرد. در راه برگشت، اذان مغرب گفته شد. خوشحال بودیم که نماز جماعت رو حتما همین جا اقامه می کنیم. که دیدیم، اذان هم تمام شد و نه خبر از جماعتی، نه مسئولی، نه کشکی، نه … کمی ناراحت شدیم، از اینکه این شرایط داره از دست می ره. که یکی از دوستان انگار که بخواد بچه ها رو آروم کنه گفت؛ عزیزان سوار اتوبوس ها بشین می خوایم بریم حرم امام (ره) نماز رو اونجا اقامه کنیم. (اتوبوس ها از ساعت ۱۵ اونجا بودند ۸ دستگاه) ما هم سوار اتوبوس های سپاه شده و به امید این که سریع تر به مرقد مراد دلهای عاشق برسیم، نیم ساعتی در اتوبوس معطل ماندیم! و بلاخره، به حرم آقا رسیدیم. هرزمان که توفیق زیارت حرم امام راحل نصیبم شده، اولین چیزی که به ذهنم میومده این بوده که، تا کی می خواد وضعیت حرم امام بدین شکل بمونه؟! که نه گلدسته ی درست و درمون و نه صحن و سرای کامل، و نه متولیان دلسوزی. این فکر و دغدغه، وقتی بیشتر شد که وارد حرم شدیم و دیدیم در عین غربت، حرم امامی که دنیا را، از عظمت و بزرگی خود، به تعظیم واداشته بود، در شب تاسوعای حسینی، که در هر کوره دهاتی، مراسمی با شکوه برپاست، در حضور تعداد اندکی که شاید به ۵۰ نفر نمی رسید، روحانی سیدی سخنرانی و مداحی کرد، و در نهایت سردی مراسم پایان یافت! اونجا بود که یاد اون ضرب المثلِ “حرمت امام زاده و متولی” افتادم و غصه خوردم که چرا کسانی که باید همچون امانتداری راستگو و امین، در حفظ این میراث جاودان بکوشند، دل مشغولی هایشان، چیزهای جز خط اما و مرام امام است… نمازی به فرادا خوندیم! از حرم بیرون آمدیم. تازه برخی مسئولین محترم تشریف آورده بودند و شروع کردند به گروه بندی. برادرانی که مجردی آمده اند، این طرف. خواهرانی که مجردی آمده اند، آن طرف. عزیزانی که با خانواده و فرزندان آمده اند، اون طرف تر! یک ساعتی همینطور گذشت، که سوار اتوبوس ها شدیم و نیم ساعت دیگری هم داخل اتوبوس ها مشغول حال و احوال و معارفه با نوجوانان و جوانان حاضر شدیم. بلاخره تصمیم به حرکت شد. کجا؟ معلوم نبود. گفتم؛ حتما به گونه ای برنامه ریزی کردن که صلاه صبح، امامزاده ای، مسجدی حرمی … نماز صبح رو به جماعت اقامه کنیم. و به سمت جنوب، طی طریق. حدودا ساعت یک صبح بود، که اعلام شد قصد پذیرایی با شام دارند. دوستان، پس از صرف چلوکباب که جایتان خالی خیلی هم چسبید. و از آنجایی که نان قلفتی های عیال، و به قول بچه های اتوبوس “کلوچه رستم” به تاراج رفته، و گرسنگی بدجور مستولی شده بود دلی از عزا درآوردم! ناگفته نماند، ساندیس انگور، ساعتی قبل تشنگی را رفع کرده بود. ساعت ۶ صبح را نشان می داد و چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود، که ۸ اتوبوس، به استعداد حدودا ۳۰۰ نفر برای اقامه ی نماز صبح، در میان راه. دو چشمه توالت و دو عدد شیر آب، برای برادران و همین تعداد، احتمالا برای خواهران و دو اتاق سه در چهار وجود داشت!! حال شما فکر کن، چطوری نمازی نصفه و نیمه بجای آوردیم. جماعت پیشکش! تا اینجا که روز تاسوعا شده بود، نه مراسمی نه دعایی نه نمازی! بماند… ساعت ۹ صبح، به پادگان باصفای دوکوهه رسیدیم. بچه ها از فرط خستگی وسط حسینیه ولو شدند. از قضا بچه های “حاج سعید قاسمی” هم که در قالب کاروانی، عازم طلائیه و بعد آن فکه بودند، در آنجا حضور داشتند. و به برکت صحبت های زیبای این مرد، و دم باحالی که بچه ها گرفتند، و سینه زنیِ مَشتی و حالات خاص دوستان، کمی از خستگی سفر، از تن به در شد. قبل از این مراسم و قبل از اینکه حاج سعید میان بچه ها بیاد، مسئول کاروان ما، “وارثین عاشورا” آقای… میکروفون را گرفتند و پس از کمی عذرخواهی، از بی برنامگی و معطلی! توپ را در زمین افرادی که هنوز پول سفر را نداده اند، انداختند! و گفتند؛ تا شما یک عزاداری بکنید، من می روم دنبال صبحانه! مراسم حاج سعید به ساعت یازده رسید، که اعلام کردند سریع آماده ی رفتن شوید که وقت گذشته! بچه های حاج سعید رفتند. و ما ماندیم با عده ای جوان و نوجوان و بخصوص کودکان و خانواده های خسته و بدون آذوقه! خبری هم از فرمانده کاروان نشد. و انگار نه انگار این کاروان صاحب دارد! بچه ها وضو ساختند، و گفتند؛ حال که نزدیک نماز هست، در همین حسینیه، نماز جماعت می خوانیم. و بعد می رویم. که یکی دو نفر دنبال بچه ها آمدند که سریع سوار اتوبوس ها شویم. که داریم به منطقه ی عملیاتی فتح المبین می رویم! و ما مجبور شدیم سوار ماشین ها شویم. دقایقی به اذان مانده بود، که رابطین اتوبوس ها، با کارتون کیک و شیر وارد شدند. و به هر نفر یک کیک و یک پاکت شیر یک نفره را، برای دونفر تقسیم کردند!! که قرار شد هرکس با بغل دستیش، نفر یک قورت از نی مشترک بهره مند شوند! همزمان با اذان راه افتادیم! و اعتراض دوستان برای اقامه ی نماز به جایی نرسید. یعنی کسی نبود که به اون اعتراض بشه! راه افتادیم به سمت مقصدی که گفته بودند. اما بچه ها از فرط خستگی، در اتوبوس با صدای نم نم باران زیبای پاییزی، خوابشان برد. حدودا ساعت ۱۳:۳۰ بود که صدایی برآمد؛ عزیزان پیاده شوید. فکر می کنید آنجا کجا بود؟ بله شهر دزفول. و به جهت تردد کاروان های عزاداری، و احتمالا عدم هماهنگی های لازم، بدون اینکه به کاروان اعلام کنند برنامه چیست، گفتند؛ عزیزانی که می خواهند به زیارت امام زاده “سبز قبا” بروند، همین مسیر را بگیرند و بروند! ناهار هم در یکی از همان مساجد خدمت هستیم. البته این را بچه ها می گفتند. ما که چیزی نشنیدیم. پیاده که شدیم، سریع مسجدی پیدا کردیم و با تعدادی از بچه ها اولین نماز جماعت را بجا آورده و بیرون آمدیم. و دیدیم عده ی کثیری از خانواده ها، بچه بغل، در زیر باران شدید، و در کوچه پس کوچه های دزفول، حیران و سرگردان مانده اند، که چکار کنند؟! حقیقتا داشتم عصبانی می شدم. ولی گفتم فعلا صلاح نیست که صحبتی بشه. عده ای با هیأت های عزاداری در کوچه های باریک دزفول، که انسان را به یاد کوچه های قدیمی بازار مشهد و تهران می انداخت، قاطی شده بودند. و عده ای هم به جهت دوری مسیر امامزاده، ترجیح داده بودند در یکی از مساجد به انتظار حضور مسئولین و فرماندهان محترم بنشینند. من هم بیرون زیر باران ایستاده بودم، تا شاید آشنایی ببینم و از او در خصوص برنامه ها سئوال کنم. که یکی از رابطان بی سیم به دست، را دیده و به او گفتم؛ برنامه چیست؟ بنده ی خدا انگار که سئوال عجیبی ازش پرسیده باشم، گفت؛ من هم نمی دانم! بچه ها را گم کرده ام و هرچه با بیسیم صدا می زنم، کسی پاسخگو نیست. کم کم رگ مشهدی داشت بالا می آمد! و بیشتر ناراحتی ام برای خانواده های کودک به دست، و مادران آن ها بود. با همان برادر راه افتادیم به مسجدی که گفته بودند، احتمالا همه آنجا هستند. پس از کمی پرس و جو، به مسجد رسیدیم. وارد که شدیم، دیدم عده ای از بچه ها و خانواده ها، همچون موش آبکشیده به کناری کز کرده اند. من هم بدون مقدمه، گفتم آقای فلانی کجاست؟! انگار که همه منتظر جرقه ای بودند، تا گلایه گذاری را آغاز کنند، گفتند؛ ایشان معاون مسئول کاروان هستند. من هم گفتم برادر عزیز! خودتون خسته نشدید از این بی نظمی و بی برنامگی؟! اگه توان برگزاری همچین اردویی رو نداشتین، کسی ازتون توقع نداشت. تک تک این بچه ها خودشون هیئتی اند و هرکدومشون، می تونند یه کاروان راه بیاندازند. این بنده خدا هم به اصطلاح می خواست هم ما رو آروم کنه و هم حرفی برای گفتن، می گفت؛ حالا که چیزی نشده! مهم اینه که شهدا و امام… هنوز حرفش تموم نشده بود گفتم؛ خواهشا سوء مدیریت و بی برنامگی خودتون رو، به پای شهدا و امام و بارش بارون نذارید. کجا شهدا و امام گفتند؛ زن و بچه ی مردم رو تو شهر غریب به امان خدا زیر بارون رها کنید؟! و یک روز تمام نه نماز درستی نه مراسمی خودتون هم غیبتون بزنه؟! خلاصه بحث داشت داغ می شد، که اعلام شد عزیزانی که حضور دارند، ناهار را میل نمایند تا بعد ببینیم چه می شود! پس از نیم ساعتی، برای راهیان مقتل الشهدای فکه، ناهار آوردند. من که هنوز ناراحت بودم، شاید هم کاسه ی از آش داغتر شده بودم! گفتم؛ اینطوری نمی شه. اگه قضیه بخواد به همین طریق پیش بره، تا روز آخر همین آش و همین کاسه است. و هیچ بهره ای از اردومون نمی بریم. این شد که تصمصم گرفتم برم، و فرمانده رو پیدا کنم. بلاخره پس رفتن از این خیابان به آن خیابان، دیدم کنار رودخانه ای که آب زیادی جریان داشت، مسئول محترم داخل تویوتا، در حال صرف نهار هستند. من هم رفتم به سمتش و نمی دونم چرا این حرف از دهانم خارج شد. گفتم؛ ببخشید جناب… که بد موقع مزاحم شدم! من که دارم می رم مشهد، ولی گلایه تون رو به امام رضا (ع) می کنم! و همون حرف هایی که به معاونشون زده بودم به ایشون هم گفتم. و گفتم؛ باز هم خدا خیر بده حاج سعید رو که یه برنامه ای برای بچه هاش داشت و ما هم بهره ای بردیم. اگه شما فرمانده اید باید اونقدر شجاعت داشته باشید که بیاید اولا خودتونو به بچه ها نشون بدین، ثانیا درکنار نیروهاتون غذا بخورین. خلاصه؛ من که فکر می کنم به شخصه، لیاقت فکه امسال رو نداشتم، گفتم؛ خداحافظ!!! بنده ی خدا، انگار که غذا تو دهانش ماسیده باشه، حیرون من رو نگاه کرد و من هم ازش دور شدم و رفتم که برگردم به مشهد. البته برگشتم و اون داستان خودش رو داره، که حکایت از بی لیاقتی خودمه. اما از بچه ها شنیدم، که می گفتند؛ بعد ار اون گرد و خاکی که کردی، کلی برنامه ها مرتب شده و انگار که نیاز بوده همچین چیزی! منم گفتم؛ امیدوارم بهتون خوش بگذره. فعلا که شیطون بدجوری داره از من سواری می گیره… اما خاطره ی برگشت هم در نوع خودش جالب بود که اگه فرصتی شد در زمان دیگه ای می گم!!

  16. چشم انتظار می‌گوید:

    سید احمد؛

    بوی عطر آقا رو میدید. خوشا به حالت سید.

  17. چشم انتظار می‌گوید:

    این بار باید دست مریزاد گفت به صدا و سیما، که عاشورای ۸۸ رو، رک و بی پرده تحلیل جامعی کرد. آفرین.
    هر چند که باز هم مصلحت سنجی هایی شد و رئوس اصلی فتنه؛ ممد تمدن و اکبر، پشت پرده ماندند…

  18. سیداحمد می‌گوید:

    چشم انتظار؛

    عجب سرگذشتی! و اما کاملا حق با شماست. امسال شاهد بی نظمی های بسیاری در زمینه اعزام اتوبوسی بودیم ظاهرا! می دانم که صدای خیلی ها درآمده بود…

  19. صبا می‌گوید:

    قبول باشه و به زودی دوباره قسمتتون بشه.
    از اون همه خاطره فقط سه تاش روزی ماست؟! همش!

  20. به جای امیر می‌گوید:

    نویسنده! (گفت و شنود)

    گفت: کرباسچی در مصاحبه مفصل با یکی از نشریات زنجیره‌ای گفته است «هر لحظه باید به یاد داشته باشیم که روحانی در این انتخابات گزینه کیهان نبوده است.»
    گفتم: آقای کرباسچی هم باید هر لحظه به خاطر داشته باشد که آراء نامزد مورد حمایت ایشان در انتخابات ۸۸ چند‌صدهزارتا کمتر از آراء باطله بود.
    گفت: البته در انتخابات ۸۴ که کرباسچی در کنار کروبی عکس انتخاباتی نگرفته بود، کروبی بالاخره یک تعدادی رأی آورد. اما در سال ۸۸ که با کرباسچی عکس گرفته بود به برکت حمایت کرباسچی، آراء وی رفت زیر آراء باطله.
    گفتم: کارگزارانی‌ها و مدعیان اصلاحات می‌خواهند از آقای روحانی به عنوان یک پل برای اهداف خودشان استفاده کنند و به همین علت شدیدا از هشدارهای دلسوزانه کیهان به روحانی عصبانی هستند.
    گفت: ایول! خودشان که رأی ندارند و می‌ترسند هشدارهای کیهان مانع سوءاستفاده آنها از رئیس جمهور شود.
    گفتم: از شخصی پرسیدند برادرت کجاست؟ گفت؛ در فلان شهر زندگی می‌کند پرسیدند، کارش چیست؟ گفت؛ از طریق نویسندگی امرار معاش می‌کند. با تعجب گفتند؛ ولی برادرت که سواد چندانی نداشت چطوری نویسندگی می‌کند؟ و یارو گفت؛ اول هر ماه به بابام نامه می‌نویسد که برایش پول بفرستد!

  21. چشم انتظار می‌گوید:

    البته اون بنده های خدا نیتشون خیر بوده و می خواستند به نوعی تاسوعا هم برای بچه ها برنامه داشته باشند. اما خوب همین کار هم نیاز به هماهنگی های دقیق داره…

  22. لبیک یا حسین می‌گوید:

    کاش یک روزی هم صدای “لبیک یا حسین” ما گوش استکبار رو کر کنه!
    لبیک یا حسین*

  23. سیداحمد می‌گوید:

    عجب روضه ای است این خطبه قمر منیر بنی هاشم… اونم کنار خود امام حسین علیه السلام… اونم بر بام کعبه!

    یک حس عجیبی به آدم منتقل می کنه…

  24. صبا می‌گوید:

    یادمه یه موقعی اون موقع ها که جوون بودم؛ کلاس روایتگری می رفتم؛ استادمون می گفتن که در عبور از اروند یکی از بچه ها سر طناب نفر جلویی رو یک متر خالی گذاشته بود و می گفت؛ این راهی نیست که به تنهایی بتوانیم برویم و می گفت؛ هنوز هم (البته تا اون سال) دیگران باور نمی کنند که ما با همین تجهیزات غواصی ساده از اروند گذشته ایم و فکر می کنند اسراری داریم که به آن ها نمی گوییم! «نقل به مضمون»
    من اضافه می کنم: داریم ولی به اونا نمی گیم چون به کارشون نمیاد!

    راستی ما اولین گروه روایتگران خانوم بودیم که تحت آموزش قرار گرفتیم اما باز هم امان از ازدواج!!!

  25. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    تو خود، عصای مایی برادر. و نقشه راه ما…
    یک پا “داداش” با معرفت…
    با مرام…

  26. مجنون می‌گوید:

    سلام بر همه دوستان ۲۶
    آقا! از خاطرات لذت بردیم، مخصوصا اولی.
    یا علی

  27. خسته نیستم، امیدوارم می‌گوید:

    بنده هم این توفیق رو داشتم که عاشورای امسال رو در فکه باشم… خدا نصیب همه دوستان کنه… اونجا می فهمی عاشورا یعنی چه…

  28. سومی می‌گوید:

    ببخشید من یک کم دوزاریم نیفتاد.
    منظور از اینکه پای چپ اون بنده خدا از دست راست خرازی یاد بگیره یعنی اینکه دست راست خرازی خود خرازی رو کشوند پیش خودش؟ و به استعاره، اون بنده خدا داره طلب شهادت می کنه؟ یا منظور چیز دیگری بود؟

  29. بسیجی پا در رکاب ولایت می‌گوید:

    داداش حسین!
    خوش به سعادتت. امسال هر جوری برنامه ریختم نتونستم بیام پابوس شهدای فکه.
    توفیق نداشتم. دعوتنامه نداشتم. ممنون از سوغاتی که برای کسایی مثل من که طلبیده نشده بودن آوردین.
    زیارتتون قبول.

  30. ف. طباطبایی می‌گوید:

    عالی بود.
    ممنون.

    زیارت و عزاداریتون هم قبول!!

  31. یک استکان چای داغ! می‌گوید:

    سومی؛

    دوزاریت درست افتاد!

  32. سومی می‌گوید:

    یک استکان چای داغ؛
    ممنون از توجهتان و ارسال جواب!

  33. دلخون می‌گوید:

    دلم برای شهید خرازی تنگ شده… مزارش دوره…

  34. داود می‌گوید:

    چقدر زیبا بود.

  35. یک استکان چای داغ! می‌گوید:

    به دوستان توصیه می کنم با دقت مطالب این صفحه را بخوانند!

    http://www.vatanemrooz.ir/1392/8/26/VatanEmrooz/1183/Page/3/VatanEmrooz_1183_3.pdf

  36. صبر می‌گوید:

    یه سوال از قطعه ۲۶ و یه استکان چای داغ دارم! سوالم رو حمل بر طرفداری نذارید!

    چون تازه واردم نمی تونم قضاوت درست کنم. برای همین سوال می کنم! (تو رو خدا ببین برای یه سوال اینجا چه مقدماتی که باید ببافیم!)

    اون موقعی که احمدی نژاد هم رییس جمهور بود، شما مثل حالا اینقدر دقیق و ریز اونو زیر ذره بین می بردین؟!؟!

  37. یه افراطی ضد اعتدال می‌گوید:

    چشم انتظار؛
    واقعاً درکت می کنم. راستش برنامه های بیت هم ۲،۳ ساله بی نظم شده. مخصوصاً برای قسمت بیرون حسینیه. راستش با اینکه همه شاکی بودن، ولی اعتراضی نمی کردن.
    نمی دونم چرا. ولی یکی از ضعف های ما ایرانی ها اینه که در مراسمات رسمی یا اداره ها، اگه یه مسئولی وظیفش رو درست انجام نده، بهش اعتراض نمی کنیم. شاید دلیلش این باشه که سیستم (منظورم همون مسئولان بالا دستیه) از معترض دفاع نمی کنه و مشکل جدیدی برای اون درست می کنه. ما هم طاقت نیاوردیم و ۴ تا اعتراض کوبنده کردیم که البته جواب نداد.
    یکی از بدبختی های ما اینه که برخی مسئول نماها (چون اصلاً برخلاف معنای لغت مسئول، به هیچ کسی پاسخگو نیستند) بی عرضگی خودشون رو به امام و شهدا و نظام و رهبری می چسبونن.
    به امید روزی که همه مردم متوجه بشن اعتراض حق طبیعی اون هاست و مسئولان هم بفهمند که باید پاسخگو باشند. اگه همچین اتفاقی بیفته خیلی از مشکلات جزئی که متأسفانه به پای نظام نوشته میشه، برطرف میشه.

  38. برف و آفتاب می‌گوید:

    خاطره‌ها عالی بودند!
    چقدر بده که دنیایی که برای شهدا مثل یه اسباب بازیه؛ داره ما رو بازی می‌ده! خدایا کمکمون کن مثل شهدا باشیم!

    چشم انتظار؛
    اتفاقا دیروز که عکس‌ها رو گذاشتید من هم زوم کردم تا آسینتامن پیدا کنم!!
    چقدر دوست داشتنیه این آسینتامن!

  39. همشهری باکری می‌گوید:

    یا حسین!
    خیلی چسبید!

  40. هم‌قدم راوی می‌گوید:

    تیغ کافی است؛ ترنج از سر راهم بردار
    مات یوسف شدن، انگشت بریدن دارد…

    رحم الله عمی العباس…

  41. زائر می‌گوید:

    سلام… کسی که ظلم ستیز است در ابتدا نباید به خود ظلم کند. البته ظلم به نفسی که اثرش برای اطرافیان هم انکار ناپذیر است…

  42. حسینی می‌گوید:

    عجب متن فوق العاده ای. چه خاطراتی.
    البته نمیشه از مهارت خاص آقای قدیانی در پیاده کردن مطالب این چنینی، چشم پوشی کرد.

  43. به جای امیر می‌گوید:

    لاف (گفت و شنود)

    گفت: اوباما بار دیگر تکرار کرده است که همه گزینه‌ها از جمله گزینه نظامی علیه ایران روی میز است.
    گفتم: چه غلط‌های زیادی؟!
    گفت: نتانیاهو هم گفته است اگر توافق ایران و ۵+۱ آنگونه که ما می‌خواهیم نباشد، ممکن است به ایران حمله کنیم.
    گفتم: موز اگر قوت داشت، کمر خودش را راست می‌کرد. اسرائیل هم‌اکنون در حال نابودی است و دوران ابرقدرتی آمریکا هم مدت‌هاست که سر آمده است.
    گفت: آن سال‌ها که آمریکا قدرت داشت هیچ غلطی نتوانست بکند چه رسد به حالا که…
    گفتم: یارو دورخیز کرد که با یک پرش روی زین اسب بنشیند ولی از آن طرف نقش زمین شد و در حالی که از شدت درد، کمرش خم شده بود برای این که خیلی ضایع نشه، بلند بلند گفت؛ جوونی کجایی که یادت بخیر! و بعد که به اطراف نگاه کرد یواشکی گفت؛ خودمونیم، جوون هم که بودیم مثل حالا پخمه و بی‌بوته بودیم!

  44. زائر می‌گوید:

    در متن زودتر از پاییز زرد نشوییم نوشته بودید:

    «گوش ما به شنیدن هر خبری عادت کرده است… این دیگر خیلی بی معرفتی است که از چوب درخت تیشه بسازیم و برنیم به مکتب ریشه.»

  45. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    به به قشنگ بود. حال و هوای جبهه همیشه قشنگه.
    چشم انتظار، علت اینکه شما رو مثل سال ۶۳ بردن فکه! اینه که
    کم کم بری تو اون فضا! و آماده بشی برای دیدن فکه!
    در واقع می خوان به شما جوونها یادآوری کنن، جوونهای قبلی
    با چه سختی از مملکت دفاع کردن!
    علت برگشتنت هم مربوط میشه به تموم شدن نون قلفتی!!
    بیخود تقصیر بی نظمی ننداز.

  46. حسین می‌گوید:

    باسلام خدمت برادر قدیانی

    حقیر همون کسی هستم که امسال تو مراسم عاشورا فکه در مورد همکارم که همش تو سایت شماست و کار نمی کنه صحبت کردم. اگه به خاطر مبارک باشه، توصیه نمودید که رزقش رو حلال کنه! ولی این دوستمون میگه؛ قدیانی بیکار نیست که با تو صحبت کنه!!!

    حسین آقا، شما را به جان جفتمون یه مطلبی نصیحتی، لغز، نغضی چیزی برام بفرست شاید این دوستمون باور کنه حسین قدیانی براش پیام فرستاده!
    منتظر و ارادتمند، حسین طیبی

    (اسم دوست و همکارم هادی حکیمی از بندر گناوه استان بوشهر)
    یا علی مدد

  47. سماوات می‌گوید:

    به به…

  48. چشم انتظار می‌گوید:

    اسلامی ایرانی؛

    از این نگاه ما رأیت الا جمیلا که داری خیلی خوشم میاد.
    ولی موضوع نون قلفتی، نکته ای بود که بهش توجه نداشتم. همچین بی راه هم نمی گی ها!! 🙂

  49. بیست و شیشی می‌گوید:

    خیلی خوب بود.
    قلبم لرزید…

  50. در عطش عدالت مهدوی می‌گوید:

    جمع، جمع بچه بسیجی هاست؛ بد نیست اگه یه مروری به توصیه های فرمانده مون داشته باشیم:
    http://www.yjc.ir/fa/news/4636408/پیام-رهبر-معظم-انقلاب-اسلامی-به‌-مناسبت-چهارمین-سالروز-تشکیل-بسیج-مستضعفان

  51. نسیم می‌گوید:

    آقای قدیانی؛
    خاطرات فوق العاده زیبا بودن ولی این رو هم باید بگم که با خوندن این متن فوق العاده ناراحت شدم یعنی کلا زمانی که از این دست خاطرات رو می خونم یا می شنوم از خودم به کلی ناامید میشم؛ از اینکه می فهمم انسانهایی بودن (و البته هستن) که تا کجاها تونستن پرواز کنن و به چه مقاماتی برسن مخصوصا پسر بچه خاطره اول! من یکی که واقعا این توانایی ها و بهتر بگم لیاقت و شایستگی های این چنینی رو در خودم نمی بینم و فقط چشم امیدمون به دستگیری علمدار کربلاست… “یا کاشف الکرب…”

    و دعای همیشگی:
    “اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک”

  52. ... می‌گوید:

    آقای قدیانی
    محرم امسال توی قطعه کم شور نبود؟ خداییش سهم ما از این چند روز فکه فقط همین مطلب کوتاه بود اونم تازه سه تاش که خاطره ست!
    قبلنا از پاییز می نوشتید از بارون از اخلاق، از فرهنگ… چه می دونم از دل!
    بابا؛ ما حق آب و گل داریم تو این قطعه( غلطای زیادی البته)

    حالتون خوبه؟

  53. قاصدک منتظر می‌گوید:

    خاطره اول:
    به سن و سال نیست! وقتی خون رنگ جنون بگیرد، عاشقی بی قرار می شوی و طالب فیض حضور و رسیدن به نور…
    خاطره دوم:
    عاشق روی حسین(ع) و آواره کوی حسن(ع) را با مدد مادرشان زهرا(س) مرتبتی حاصل شود…
    خاطره سوم:
    چون سرو خوش خرام حسین را صدا کند
    افتاده گر دو دست، ولیکن وفا کند
    در چشم دشمن دون چون نگه کند
    قایق میان جزر و مد چو ماهی شنا کند
    ***
    وقتی جانباز باشی و یک پا نداشته باشی؛ وقتی کتاب معرفت باشی و ریشه در آیینه داشته باشی؛ وقتی هیچ گاه خود را رفیق نیمه راه پای شهیدت ندانی؛ خورشید کف پایت را می بوسد و نور ماه دنبال رد پایت می گردد… مرا هم به «عباس» برسان!

    وقتی شاه بیت غزل عشق باشی؛ وقتی همنشین خضوع باشی؛ وقتی مرد راز و دعا باشی؛ وقتی بازتاب نور خدا باشی؛ وقتی با خنده ای نوش داروی جان ما باشی؛ وقتی با معرفت باشی؛ وقتی خرازی باشی؛ دست راست تو قشنگ دستگیری می کند… مرا هم دریاب!

  54. مرتضی اهوازی می‌گوید:
  55. صبر می‌گوید:

    بچه ها یه سری به اشارات و تنبیهات بزنن!

  56. یه دانشجو می‌گوید:

    با سلام خدمت آقای قدیانی
    نمی دانم تحرکات سبزها رو این روزها دیدید؟ با انتشار کلیپ هایی حرکات خودشان را در عاشورا تطهیر کرده و آنگونه که می خواهند جلوه می دهند. راستش من و امثال من که توی این اغتشاشات و… تهران نبوده و درگیر درس مدرسه بودیم و حقایق را به چشم خودمان از نزدیک ندیدیم شاید این کلیپ ها یه ذره شک ایجاد کند که واقعا عاشورا آنگونه که تلویزیون جمهوری اسلامی نشون داده بود نبوده است. اما به شما اعتماد دارم و اگر در این باره مطالب و خاطراتی را بگذارید ممنون می شوم.

  57. مسعودساس می‌گوید:

    سلطان غم… چشم انتظار!

  58. سیداحمد می‌گوید:

    یه دانشجو؛

    بنده به عنوان یک شاهد عینی(!) عرض می کنم خدمتتان؛ چیزی که صدا و سیما نشان داد تقریبا ۳۰ درصد از جنایتی بود که حرامیان فتنه گر در روز عاشورای ۸۸ رقم زدند. البته صدا و سیما حق دارد چون کارهایی کردند و شعارهایی دادند و حرکاتی انجام دادند که قابل پخش نیست. بله! از فتنه گرها هم چند نفر کشته شدند (که البته بعضی شان به دست خودشان و دوستان منافقشان کشته شدند!) ما شاهد اتفاقاتی در آن روز بودیم که الان باورم نمی شود آن اتفاقات جلو چشم ما رخ داد!
    این کلیپ هایی که سبزها ساختند مسخره است و خودشان هم می دانند؛ اما می خواهند ذهن امثال شما را که نبودید و ندیدید مسموم کنند.
    چند نفرشان برای فریب افکار عمومی و گرفتن فیلم و مخابره به بی بی سی، سینه زدند و مثلا داشتند عزاداری می کردند! اما همان چند نفر که در فیلم می بینید که سینه می زنند، دقایقی بعد شروع به درگیری و … کردند.
    اگر آمده بودند عزاداری چرا سلاح گرم و سرد زیر لباسشان پنهان کرده بودند؟ اگر آمده بودند عزاداری چرا به نظام و حکومت و مهمتر از همه امام حسین فحش می دادند؟!
    عزاداری با آتش زدن پرچم امام حسین جور در می آید؟ عزاداری چه ربطی به آتش زدن خیمه های عزا و هیئت دارد؟
    بسیاری از حرامیانی که آن روز بازداشت شدند هزار جور کوفت و زهرمار مصرف کرده بودند! آدم مست و لایعقل را چه به عزاداری؟!
    البته فراموش نشود که چند تیم ترور از اعضای گروهک منافقین هم در سبزهای خداجو (!) دستگیر شدند.

    دوستانه عرض می کنم این کلیپ های چرندی که سبزها می سازند را نبینید چون دیدن کمی خون و جراحت، تاثیر می گذارند روی ذهنتان! سبزها اگر خیلی راست گو هستند، تصویر بسیجی ای که برهنه کردند را هم در کلیپ هایشان بگذارند!
    تصویر پول هایی که از دختر رفسنجانی می گرفتند، تصویر اراذل و اوباش مطرح تهران و ورامین و پاکدشت و کرج و کردستان و سیستان و … را هم بگذارند!

  59. سیداحمد می‌گوید:

    ستارگان آسمان گمنامی

    حالا وقتی می گویی «ظهر عاشورا» پرچم فکه هم بالاست!

    حسین قدیانی: علمداران تفحص علی آقای محمودوند و آقامجید پازوکی که خود نیز به کاروان شهدا پیوستند، عجیب خشت راست و درستی بنا کردند در این حرکت ظهر عاشورای فکه در قتلگاه والفجر مقدماتی. تقدیر خدا بر این بود که این ۲ شهید فقط همان سال اول دست اندرکار این مراسم باشند، آنهم با قلت عدد. اینک ۱۵ سال از مراسم ظهر عاشورای فکه می گذرد. مراسمی که سال اول، فقط و فقط ۱۰۰ نفر فوقش ۱۲۰ نفر شرکت کننده داشت، اینک نزدیک ۵۰ اتوبوس و بیش از ۱۰۰ وسیله نقلیه شخصی مهمان دارد. شاید… تاکید می کنم شاید خود شهیدان محمودوند و پازوکی هم باورشان نبود آن خشت کوچک ۱۵ سال پیش، تبدیل به این بنای محکم و تنومند شود. خداوند اما اینگونه به کار شهید و خون شهید برکت می دهد. چگونه؟ هیچ! از جوانان و نوجوانان نسل های بعد انقلاب، بسیجیانی می آفریند مثل همان بسیجیان زمان جنگ، با همان ایمان، بلکه بیشتر. با همان اخلاص، بلکه بیشتر. با همان عزم و انگیزه، بلکه بیشتر. ای بسا که فکر می کردند روز آخر جنگ تحمیلی ملت ما با صدام که نه، با خود خود خود آمریکا، روز انقضای بسیج و فرهنگ بسیجی است. اینک کجایند ببینند که فکه، به همان اندازه که به بسیجان زمان جنگ شناخته می شود، شهره به بسیجیان نسل سوم و چهارم انقلاب است؟! ۱۵ سال برگزاری بی وقفه مراسم ظهر عاشورا در مقتل الشهدای عملیات والفجر مقدماتی کار کمی نیست. بوسه باید زد دست همت بانیان این مراسم را، هر که هستند، هر جا هستند. خواستم ازشان در همین حوالی، اسمی ببرم؛ اجازه ندادند. نسبت بسیجی با گمنامی است، هنوز هم. و بسیجی بسیجی است، دیروز و امروز و جنگ و صلح و مبارزه و مذاکره ندارد. بسیجی کار خودش را بلد است…
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    دوستان محترم؛

    ادامه این متن را تا ساعاتی دیگر در قطعه ۲۶ بخوانید…

  60. سیداحمد می‌گوید:

    کُلُّنا عَبّاسُکِ یا زینَب…
    http://www.aparat.com/v/aFYwj

  61. زائر می‌گوید:

    شهید حمید قبادی نیا: زندگی را برای رسیدن به شهادت برای خودتان تلخ نکنید؛ خداوند انسان ها را برای زندگی درست در دنیا آفریده…
    هدیه به ارواح طیبه شهدا در تمامی دوران خلقت تاکنون صلوات

  62. چشم انتظار می‌گوید:

    یه دانشجو؛

    فیلم های بخشی از اون ۷۰ درصد حرامیان فتنه گر، که آقا سید گفتند و صدا و سیما نشون نداد رو، من دیدم که ای کاش نمی دیدم! یعنی روی شمر و یزید سفید!!!!

  63. همسنگر می‌گوید:

    جناب دانشجوى عزیز؛
    به نظر حقیر توضیحات سید بزرگوار کامل بود…
    بنده به عنوان خاک پاى بسیجیاى امام خامنه اى تمام مدت حسب وظیفه، صحنه رو از نزدیک دیدم…

  64. محمدمهدی می‌گوید:

    برادر “چشم انتظار”؛
    این خاطراتو که تا دزفول نوشتی، قشنگ همه چیزو یادم آورد… از بهشت زهرا تا بعد…
    من مونده بودم تاسوعا ما چرا تو دزفول بودیم؟!
    بعد از دزفول اصلا هم خوب نشد، تازه بی برنامگی ها شروع شد!
    تنها امیدمون ظهر عاشورای فکه بود، که الحمدالله…

    ← این تیکه هم برای آقای قدیانی که فکر کنم خودشون متوجه بشن (هواپیما):
    «من آدم معروفی هستم»!!

  65. یه دانشجو می‌گوید:

    سید احمد؛

    ممنونم
    من فقط می خواستم کلام شاهدان عینی رو هم بشنوم.

  66. سیداحمد می‌گوید:

    یه دانشجو؛

    اینجا جمع شاهدانِ عینیِ فتنه ۸۸ جمعه!
    هر وقت سوالی داشتی در خدمتیم.

  67. به جای امیر می‌گوید:

    طلا (گفت و شنود)

    گفت: مجموعه اظهارات مقامات رسمی آمریکا و اروپا و اقدامات و پیشنهادهای آنها در مذاکرات نشان می‌دهد که هدف نهایی آنها محروم‌کردن کامل ایران اسلامی از فناوری هسته‌ای است.
    گفتم: خودشان هم می‌دانند که این ترفند کارساز نیست و پیشنهاد تعلیق موقت و ۶ ماهه همان ترفند سال‌های ۸۲ تا ۸۴ است که نهایتا به جایی نرسید و با هوشمندی ایران، فعالیت‌ها از سر گرفته شد.
    گفت: پس باید خیلی کودن باشند که تصور می‌کنند جمهوری اسلامی ایران متوجه کلک و ترفند آنها نشده است!
    گفتم: شیادی که به ساعت طلای یک پسربچه طمع کرده به او گفت؛ ساعتت را به من می‌دهی؟ پسربچه گفت؛ به شرط این که صدای الاغ درآوری! و شیاد شروع کرد به عرعر کردن و بعد گفت خب! حالا ساعت رو بده! پسربچه گفت؛ تو با این خریت متوجه شده‌ای که این ساعت طلاست، آن وقت انتظار داری من که یک آدم هستم متوجه طلا بودن آن نشده باشم!

  68. ناشناس می‌گوید:

    چسبید

  69. پسرشهید می‌گوید:

    آتیشمون زدی پهلوون

    ارادت تمام

    یاحق

  70. زهرا می‌گوید:

    آقای چشم انتظار؛
    حرف های شما داغ دل ما را هم تازه کرد!!
    سال پیش تصمیم گرفتم برای دعای عرفه شلمچه باشم و دو تا از دوستانم رو که تا حالا اصلا جنوب نبودند رو هم ببرم. چه تعریف هایی که برایشان نکردم. راضی کردن مادرهاشون هم که با وجود مسئله چپ کردن اتوبوس سخت شده بود!
    از تاخیر اون روز نمی گم چون تاخیر کلا برای ما عادی شده و تا به حال هر چند باری که اعتراض کردم به جایی قد نداده و هم چنان برای هر مراسمی به قوت خودش باقی است!

    پر حرفی نمی کنم، روز عرفه رسید. از ظهر چند ساعتی گذشته بود من هم چه قدر از مسئولامون می پرسیدم به نظرتون به دعا می رسیم؟ اونها هم پاسخ می دادن اگه شهدا بطلبن و …(صحبتهایی از این دست) بله. (خوب طلبیدن شهدا درست اما نباید فکری برای بی نظمی خودمون هم بکنیم؟)
    همین طور که به خودم می گفتم الان می رسیم، دیدم اتوبوس داخل صف پمپ بنزین شد! فاتحه ی دعا در شلمچه رو خوندم و فقط دعا کردم دوستانم از این سفر دلگیر نشن.
    وقتی رسیدیم ناهار نخورده بودیم که برای من اصلا مهم هم نبود، سه چهارم دعا هم خوانده شده بود. دعا را هر کس تند تند برای خودش خواند. گوشه ای نشستیم ناهار خوردیم و هر کدام از دوستانم چند دقیقه ی آخر به غروب شلمچه خیره شدند و برگشتیم.
    دم شهدا گرم… اینکه از بی برنامگی به من! گفتند که حقشون بود اما هنوز هم می گن شلمچه خیلی خوب بود، خیلی به ما چسبید.
    اما برای من عبرت شد عرفه هیچ جا به جز مراسم حاج منصور نرم.

  71. زهرا می‌گوید:

    چه قدر یاد خاطرات سفرهای جنوب افتادم.

    می دونید عجیب ترین چیز برای کسی که بار اول می ره جنوب (حالا هر جا شلمچه، طلاییه، فکه…) چیه؟؟
    این که چادر آدم خاکی نمی شه، یعنی خاک اصلا روش نمی مونه.
    چی بگیم از خاک جنوب؟!

  72. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    خانم زهرا؛

    چقدر جالب! شما هم به این نتیجه رسیدید؟ واقعا چرا اینطوریه؟
    چندین بار سفر به جنوب داشتیم و به خاطر ندارم هیچ وقت خاک رو چادرمون مونده باشه.
    خیلی برام عجیبه این مسئله!

  73. زهرا می‌گوید:

    اما کافیه دو روز بری دانشگاه، حتما باید چادرتو بشوری… 🙂

  74. چشم انتظار می‌گوید:

    شرف المکان بالمکین!
    خاک کربلا، خاک شلمچه، خاک فکه، خاک چادر مادر شهید، خاک روی سنگ قبر شهید، قداست یافته از خونی است، که در آن نفوذ کرده و تنشگی اش را سیراب نموده. آن خاک مقدس است، که لحظه شماری می کند، از عاشورا تا عاشورای بعد، به حرمت سرخی ثارالله، لباس قرمز بر تن کند!
    قداست چادر یک بچه حزب اللهی، کم تر از قداست لباس خونین یک رزمنده ی جان بر کف نیست…
    تمام دنیا، در برابر چند متر پارچه ی مشکی، به زانو درآمده! آنها که به این ردای فاطمی مفتخرند، قدرش را بدانند…

  75. مهدی احمدی می‌گوید:

    سلام حاج حسین آقا،

    ان شاء الله عزاداریهایت قبول باشه.
    راستی قرار بود یه سری به وبلاگم “خانه ایده” بزنی. منتظریم

    مهدی احمدی

    حسین قدیانی: ســـــــــــــــــــلام بر آقا مهدی گل. خوبی؟ عزاداری های شما هم قبول باشه. خیلی خیلی خیلی به بابا سلام برسون. توی پست پایین، یه چند تا از مداحی های بابااکبر رو گذاشتم. کاش یه جوری آمارش رو به بابا بدی. در ضمن، وبلاگت هم آمدم و تقریبا اغلب متن های صفحه یک را (البته تا جایی که سوادم قد داد و غیر تخصصی بود) مرور کردم. اون موضوع دفاع مقدس در کتب درسی واقعا تامل برانگیز بود. ایضا متن آخری که درباره کتاب و کتاب خوانی نوشته بودی. خیلی دلم واسه بابات تنگ شده. این صمیمی ترین و با معرفت ترین دوست بابااکبر… در ضمن، خوب است، یعنی خیلی دوست دارم یه متن درباره این عزاداری قشنگ و بی مثال زنجانی ها در حسینیه اعظم شهر زنجان بنویسی. واقعا چیز محشری است؛ “ای شمع حرم خانه، قوربانین اولوم عباس، جان لار سنه پروانه، قوربانین اولوم عباس.”

    http://ieuc.net76.net/up/fa146219c48a.jpg

  76. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین؛ شرح عکس؟!

    حسین قدیانی: مهدی که به لحاظ سن، توی عکس معلومه. نفر وسط بین من و مهدی، بابای مهدی (محمد احمدی) است یا همون «عموممد». بی اغراق بیشترین خاطره از بابااکبر مربوط به ایشان است. آن یکی هم محمد متین فر، دیگر دوست پدرم است و البته یکی از صمیمی ترین و قدیمی ترین دوستان امیرحسین فردی.

  77. مسیح سلیمی می‌گوید:

    بابا خوش تیپ، جذاب!
    داداش حسین چند دست کت و شلوار داری؟ وجدانا؟
    خوشحال شدم از دیدن جوابتون.
    نمی دونم دیگران اینطورین یا نه! ولی من از دیدن جواب شما به اندازه دیدن یه پست جدید ذوق می کنم.
    خدا برامون نگهت داره داداش حسین
    حسین قدیانی: من اندازه عموهای خودم، عموممد رو دوست دارم. خیلی دوست دارم یه بار یه مصاحبه با ایشون بکنم بگذارم توی وبلاگ. از ۵ یا ۶ سالگی بابام خاطره داره، تا… عکس هم مال یه عروسیه. قبلش رفته بودم سلمونی، سشوار کشید، خوشگلمون کرد!

  78. سیداحمد می‌گوید:

    مسیح سلیمی؛

    چند دست!
    😉

  79. چشم انتظار می‌گوید:

    چه عکس تاپی…

  80. مهدی احمدی می‌گوید:

    سلام مجدد؛
    ممنون که به وبلاگم سر زدید و با تشکر از اظهار لطفتون. ان شاءالله توفیق دیدار مجدد داشته باشیم. سلامتون را هم به پدرم می رسانم. ان شاءالله موفق و موید باشید.

  81. ss می‌گوید:

    دوستان سلام
    ساعت چهار بامداد یکشنبه به وقت ژنو (شش و نیم به وقت ایران عزیز) است. به یاری خدا، مقاومت و صبر و متانت شما ملت بزرگ به نتیجه رسید و مذاکرات با موفقیت پایان یافت. غنی سازی به رسمیت شناخته شد. فعالیت ها ادامه خواهد یافت و تحریم ها در سراشیبی قرار گرفت. امروز بیش از هر زمان همدلی و همبستگی ملی ضروریست.

    javad zarif

    تا ساعت ۸:۱۵ صبح امروز ۶۴۲ هزار لایک.

  82. محمود می‌گوید:

    این مهدی احمدی هم وبلاگ خوبی داره ها…

  83. سیداحمد می‌گوید:

    محمود؛

    واقعا همین طوره… اغلب مطالب، خوب، علمی و تخصصی است.

  84. محمدحسن می‌گوید:

    درباره متن عهدنامه هسته ای چرا چیزی نمی نویسی؟ من دوروزه میام سر می زنم اما…
    نکنه شما هم از ناراحتی دلت نیست قلم به دست بگیری؟! شایدم منتظری ببینی بقیه چه عکس العملی نشون میدن بعد با توجه به فضا بنویسی!
    هر چه هست ما منتظریم! بحنب باباجان!

  85. دلخون می‌گوید:

    بی ربط:

    آهای پاییز!

    حواست جمع باشد…

    دور تو و هوا و عاشقانه هایت را خط خواهم کشید اگر با آمدنت

    آقــــــــای من یک سرفه کند!!!…

    https://lh4.googleusercontent.com/-aTWWVS_bxiU/UpHvN2Cv7fI/AAAAAAAAAqE/B1yVhX9G_6A/w346-h241/27_8911120774_L600.jpg

  86. دلخون می‌گوید:

    از اینکه تا حدودی تحریم ها از روی ما برداشته شد خوشحالم اما هنوز متوجه نشدم چرا هی میگن ما بردیم؟؟ آخه در قبال کم شدن تحریم ها ما یه چیز هایی رو از دست دادیم بعد چه جوری میشه که ما بردیم؟؟؟ 🙁

  87. ... می‌گوید:

    ممنون…

  88. زهرا می‌گوید:

    بی نهایت زیبا و دلچسب بود و …. به قول شهید علم الهدی “قطرات اشکم هدیه تان باد…”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.