برای جانباز قطع نخاع «بهروز ساقی»
یادداشت میهمان/ امین چیذری:
پاییز هم با تو بد تا کرده بود؛ این پندار من بود وقتی دیروز صدای خش دارت را شنیدم و گمان کردم تنها یک سرماخوردگی باعث این خش صدا شده است اما این خش صدایت، بزرگتر از آن چیزی بود که من سادهدل به آن فکر کرده بودم…
ساقی شعر و شعور! دنیای آدمهایی چون شما را من و نسل من هیچ وقت درک نکرد! و نخواهد توانست که ابعاد آن عاشقیهایی که با این تن زخمی و بزرگی آن روح افلاکی، شما را اسماعیلوار به مسلخ عشق کشاند، به تصویر کشد. زندگی که از ابتدای جوانیاش در گروهان حضرت قاسم (بسیجیان اعزامی از کرج) بچههای گردان حضرت علی اصغر(ع) و تیپ سیدالشهدا(ع) گذشته است و با انسانهای بزرگی چون «مهدی قاسمی» و «بهرام نوری» هم نشین بوده است، چطور در بین این همه سال، نه تنها تغییر نکرده، بلکه روزی هزار بار به معشوقش نزدیکتر شده است! زندگی روی صندلی چرخدار سخت است، میدانم اما از جدایی یاران آسمانی برای تو سختتر نیست. چون هرگاه که از آنها برایم میگفتی، مرواریدها را درون اعماق چشمه اشکت میدیدم که برای پرواز کردن لحظه شماری میکردند. من تنها یک صفت را از تو میخواهم به ارث برم و آن همان است که در چارچوبی نگنجم و ترسم از همین است که چون آب راکد به مرداب زندگی بپیوندم اما تو نه تنها در چارچوب این زندگی زمینی نگنجیدی که یادگارهایی که از آسمانیان با خود همراه کردی، زندگی را بر تو هموار کرده است.
بهروز جان! تو ساقی شبهای تار ما زمینیانی! با آن ایمانی که من از تو سراغ دارم، باید در رستاخیز جان، همه ما را با خود ببری و اگر غیر از این باشد برایم سوال است! سوالی از معبود که به کدامین گناه بالت را شکستند و از قافله عشاق جاماندی؟
پاییز با تو بد تا کرده است؛ میدانم! این زخمهایی که این روزها روی پوستت نشسته و آن تن آسمانی را باز مجروحتر کرده، حجت موجه انقلاب ماست که چرخهایش بیش از «فوردو» و «بوشهر» و «اراک» با ویلچر تو به حرکت در آمده است. زندگی برای تو جاری است چون رود ارس قبل از عهدنامه «ترکمانچای»، همان خاک که از آن زاده شدی و این روزها دیدم که با لهجه شیرین دیار «میانه»نشینان آذربایجان برایمان غزلهای زیبا سروده بودی…
من را که میشناسی: «آذری بیلمیرم». در همین حد «دکترای ندانستن» شیرینزبانیهای دیارت را دارم. ای کاش ترجمهگران شعر و ادب امروز، این همه لطافت در شعر و شعور آذریزبانانی چون تو را میتوانستند برگردان کنند.
پاییز با تو بد تا کرده است؛ میدانم! پاییزی که «حاجی بخشی»، «حاجی باخاسی» و «حاجی توزندهجانی» را با خزان روزگار از تو جدا کرد، دردمند است… «حبیببن مظاهر»های انقلاب ما که بیتوقع در رکاب خمینی کبیر، جان و مال و زندگی خود را فدا کردند، تا مَنِ کمترین برای رفتن به خوزستان ویزا نگیرم!
بهروز جان! پاییز با تو بد تا کرده است؛ میدانم! اما این خزان پلکانی زندگی والای عزیزانی چون شما که مفتخر و سرافراز به نشان جانبازی انقلاب هستید، برای ما نسل سوم بهار زندگی نوینی در دل تمدن اسلامی – ایرانی است. تمدنی که به برکت خون رفقای شما و صبر عظیمتان هر روز به لطف خدا افتخارآفرینتر شده است.
در جریان دیدار جانبازان قطع نخاعی از ناحیه «گردن» با رهبر انقلاب، عشق نامهات را خواندم و مسرور شدم که در دیدار شعفناک این عزیزان با مقتدایشان، بالاخره توفیق دیدار برای شما هم حاصل شد و در آن جلسه حضور یافتی… چون بحق، زحماتت برای «انجمن جانبازان نخاعی» -که پیگیری و تدارکدهندگان اصلی این وصال بودند- پوشیده نبود. چه مطالباتی که در پایگاه اطلاعرسانی فاشنیوز (فرهنگ ایثار و شهادت) با قلمت مطرح میکردی و چه دغدغههایت که همچنان بوی ایمان ناب میدهد، برای من کمترین افتخار است، افتخاری سترگ. در جریان آن دیدار منحصر به فرد، وقتی خبرنگاری از تو پرسید: «چه احساسی داری؟» در یک کلام گفتی: «حسی که با آن میشود یک شعر زیبا سرود.» و تو واقعا عجب شعری برای مراسم دیدار جانبازان با رهبر سروده بودی:
«گر چه از دست و پا فتادستم، عهد و پیمان خویش نشکستم؛ گر چه عضوی نمانده در بدنم، عضوی از عاشقانتان هستم؛ بر لبت چون «خم می نی» است مدام، از شمیم حضور تو مستم؛ حسرتی هست در دلم که چرا، به شهیدان حق نپیوستم؛ خواب دیدم که در رهت آقا، باز سربند «یا علی» بستم؛ با همان شور روزهای نبرد، از سر خاکریز میجستم؛ امر کردی به پیش میرفتم، دشمنت را به تیر میبستم؛ تا که بر پا بود ولایت عشق، این چنین روی چرخ بنشستم؛ گر چه رنجور و خستهام اما، تا نفس هست با شما هستم».
یکی از جانبازان مشهدی بهنام آقای صفایی متنی را که چند بیت از شعر و بخشی از متنی بود که به همین منظور نوشته بودی با لحنی حزنانگیز در حضور «حضرت آقا» قرائت کرد. اواسط متن بود که متوجه شدی لحنش عوض شد و او دارد حرف دلش را خارج از متن بیان میکند. بعدها در وبلاگت خواندم که:
«اینگونه فهمیدم که چون آقای صفایی قطع نخاع از گردن بود و دستهایش را هم نمیتوانست حرکت دهد و از آنجا که متن در دو روی یک برگ چاپ شده بود، با رسیدن به انتهای صفحه، نتوانسته بود ورق را برگرداند و ناچار شده بود حرف دل خودش را به میان بکشد. او از خودش ادامه داد که «آقا جان! با اینکه سالهای سختی را پشتسر گذاشتهام و وضعیت بسیار دشواری داشتهام اما هنوز نمیدانم که پای نامه اعمالم را امضا خواهند زد یا نه، مگر اینکه شما آن را امضا کنید.»
بهروز جان! پاییز با تو بد تا کرده است؛ میدانم! این مهمان ناخوانده (زخم بستر) لعنتی که امروز به سراغت آمده و تن خسته و رنجورت را بدجور درنوردیده، با همه تلخیاش باید بگویم برای ما امنیت آورده است… امنیتی که تاوانش را تو داری میدهی و چیزی نمیسِتانی چون اخلاص در ایمان، حرف دیگری است که مثل همه بزرگی که از تو سراغ دارم گفتنی نیست! میدانم که مرا سرزنش خواهی کرد به خاطر این چند سطر سیاهه که اخلاص و مظلومیت جانبازانی قطع نخاع چون تو را نشان میدهد اما باید بنویسم که هر کس در این نظام وظیفهای دارد که این قلم نیز به همان وظیفه عمل کرده…
آنچنان که پیش از این «امیرعلی مصدق» برایت چنین زیبا سرود؛
«لَم داده روی صندلی چرخدار خود، مردی که تکیه کرده به خودکار و کار خود؛ هی پشت میز، کاغذ و دفتر سیاه کرد، اما نبود خسته از این کار و بار خود؛ دانی چرا گذاشت دو پا را به جبههها، زیرا رسیده بود به مقصد، به یار خود؛ امروز اگر نشسته، ولی ایستاده بود، دیروز مثل کوه برای دیار خود؛ دیروز پشت سنگر و در جبهههای جنگ، امروز روی صندلی چرخدار خود؛ فردا که روز حشر و شمار است و پرس و جو، ای کاش! میگرفت مرا هم کنار خود».
وطن امروز/ ۱۳ آبان ۱۳۹۲
دو متن آخر صفحـ«۰۶ :۲۰»ـه وبـ«قطعه ۲۶»ـلاگ
{کاش در این تلفن “ننگ به نیرنگ تو” جا نمی ماند}
{ فقط به ریاست بر مجمع فکر می کنم}
بسم رب العباس…
ممنون از جناب چیذری؛
متن خوبی بود که در زمان خوبی هم نوشته شده.
احسنت!
داداش حسین! ممنون از انتشارش.
پاییز با تو بد تا کرده است، ولی من نمی دانم که به تو چه ها گذشته ها این همه سال… به همه بهروزهای سرزمینم…
«اینگونه فهمیدم که چون آقای صفایی قطع نخاع از گردن بود و دستهایش را هم نمیتوانست حرکت دهد و از آنجا که متن در دو روی یک برگ چاپ شده بود، با رسیدن به انتهای صفحه، نتوانسته بود ورق را برگرداند و ناچار شده بود حرف دل خودش را به میان بکشد. او از خودش ادامه داد که «آقا جان! با اینکه سالهای سختی را پشتسر گذاشتهام و وضعیت بسیار دشواری داشتهام اما هنوز نمیدانم که پای نامه اعمالم را امضا خواهند زد یا نه، مگر اینکه شما آن را امضا کنید.»
“اینگونه فهمیدم که چون آقای صفایی قطع نخاع از گردن بود و دستهایش را هم نمیتوانست حرکت دهد و از آنجا که متن در دو روی یک برگ چاپ شده بود، با رسیدن به انتهای صفحه، نتوانسته بود ورق را برگرداند و ناچار شده بود حرف دل خودش را به میان بکشد.”
اما ما عمرا بفهمیم این رو…
“فردا که روز حشر و شمار است و پرسوجو، ای کاش! میگرفت مرا هم کنار خود”
ای کاش!
پاییز با تو بد تا کرده است، میدانم! این زخمهایی که این روزها روی پوستت نشسته و آن تن آسمانی را باز مجروحتر کرده است، حجت موجه انقلاب ماست که چرخهایش بیش از «فوردو» و «بوشهر» و «اراک» با ویلچر تو به حرکت در آمده است….
چقدر زیبا بود این چند سطر! اصل مطلب بود آقای چیذری.
داداش حسین؛
خیلی قبولت داشتم؛ دلنوشته هاتو تو وطن امروز می خوندم. کلا من دو تا کامنت گذاشتم تو وبلاگت یکی اش رو که ۹۰ در صدش رو سانسور کردی، اون یکی رو هم که اصلا پخش نکردی.
فکر می کردم مردی. یه کم مردونگی از احمدی نژاد یاد بگیر.
راستی دلت واسه مواضع سراسر عزت و اقتدار احمدی نژاد تنگ نشده؟ یا که با همین دولت راضی هستی. مخصوصا جناب ظریف. اگه دلت تنگ شد یه دلنوشتی بذار لااقل واسه خودت که خوب می شه. داداش حسین! خدا پدر شهیدت رو روز قیامت به فریادمون برسونه.
“«حبیببن مظاهر»های انقلاب ما که بیتوقع در رکاب خمینی کبیر، جان و مال و زندگی خود را فدا کردند، تا مَنِ کمترین برای رفتن به خوزستان ویزا نگیرم!”
اشاره قشنگی بود!
“فردا که روز حشر و شمار است و پرس و جو، ای کاش! میگرفت مرا هم کنار خود».”
خیلی پررو بودم که اون بیت رو کپی- پیست کردم! از این کارم خجالت کشیدم.
شرمنده ام! همین
نحوه چینش متن و عکس ها، خیلی عالی شده داداش.
از جناب چیذری هم ممون!
از همه دوستان بسیار ممنونم که منو شرمنده کردند …
و از همه بیشتر از داداش حسین که در به چاپ رساندن این مطلب دلی تمام تلاشش را کرد و مرا رو سفید کرد در پیشگاه این جانباز عزیز!
باز هم از همه تون تشکر می کنم.
———————————————————————-
دوستان می توانند همین مطلب را در وبلاگ خودم هم ببینند:
http://dour.blogfa.com/
و همچنین در صفحه ۱۲ روزنامه ۱۳ آبان ۹۲ «وطن امروز» در ستون یاد امروز:
http://vatanemrooz.ir/1392/8/13/VatanEmrooz/1174/Page/12/
در مورد بهروز، کافی است فقط بگویی: ساقی!
آهای ساقی! ارباب لب تشنه ات، با دستان بریده عشق را سقایی کرد، و تو با چشمان نافذت، ساقیِ چشمان تشنه ی عاشقانی… زهی سعادت.
پائیز…
خش خش برگها و صدای خش دار صدایت…
پائیز…
غرش آسمان و چینی نازک دلت که زود می شکند…
پائیز…
آسمان ابری و قصه پر غصه دل آفتاب گردان های عاشق…
پائیز…
باران می بارد…
و سقاخانه های عاشقی که بیشتر از آب تشنه ی ساقی اند…
آغاز ایام عزای ارباب عالمین، حضرت امام حسین (ع) را خدمت اهالی قطعه مقدس ۲۶ تسلیت عرض می کنم…
http://upir.ir/files/karimi-shab-01-moharam-91-03.mp3
http://upir.ir/files/motiei-shab-01-moharam-91-02.mp3
http://uploadyar.com/s1/4e7c5a02871.wma
“گر چه از دست و پا فتادستم، عهد و پیمان خویش نشکستم؛ گر چه عضوی نمانده در بدنم، عضوی از عاشقانتان هستم؛…”
جدا جانبازی که اون شعر رو در محضر آقا خوندن، همین آقای ساقی بودن؟
چه جالب! نمی دونستم.
ممنون از آقای چیذری.
متن خوبیه
اجرت با ابولفضل
عاشقان را بگذارید بنالند؛
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش شود!
“معین کرمانشاهی”
سرکار خانم «ف.طباطبایی»:
شاعر آن شعر ایشون بودند… متن را با دقت بخوانید متوجه خواهید شد…
آن کسی که شعر را خواند آقای صفایی از جانبازان اهل مشهد بودند!
ممنون از تذکرتون آقای چیذری؛
دقت نکرده بودم.
گر چه از جان شسته ست دستم
قطع از «قطعه» نگردد دستم…
سلام بر حسین٭
ممنون از این متن خوب.