شما زنده اید…

یادداشت میهمان/ اصغر آبخضر:

انگار قطعه شما بهار را قبضه کرده است. همیشه سرسبز و شاداب است و برگ های سبز شاد آنجا هیچ نسبتی با برگ های خزان زده ما ندارد. شمع های روشن، خرما و شیرینی های تازه صلواتی، بوی گل و گلاب، نجوای آرام، زمزمه های محزون، ناله های خفیف، خنده های کودکان، گریه های بزرگ ترها جزئی از قطعه شما شده است؛ آرامشی سنگین!

و اما قطعه ما هم قانون های خودش را دارد: ماشین های رنگارنگ، سبقت گرفتن برای زندگی بهتر دنیای بوی دود و گازوئیل، داد و بیداد، فریادهای محزون، ناله های سخت جانکاه، گریه های کودکان و خنده های بزرگ ترها؛ همهمه ای سنگین!

حالا از قطعه ای که در آن زندگی می کنیم، به قطعه سرسبز شما آمده ام. قطعه ۲۶ که من نیز به این قطعه تعلق دارم و مثل همیشه کمی هم برای درد دل کردن. اما شما باز هم ساکت هستید. و دوباره با نگاه های تان حرف می زنید. ما هم سعی کرده ایم دیگر با نگاه های مان با شما سخن بگوییم. دل، گره نگاه من و شما را می گشاید. و آن وقت نمی دانم یا شرم است یا امید که باعث گشودن آن گره ها می شود. اما خدا می داند که نگاه های شما چه سحرانگیز است؛ مات و مبهوت می شویم. خدایا! ما را غرق در دریای این نگاه ها کن تا ما نیز خود را در این دنیای بد به پاکی شهدا بشوییم و… ساکنان قطعه را ببینیم. و اخبار قاصدک های بهاری شان را بشنویم.

آه… عزیزان دلم، چه بگویم. آلبوم عکس های تان را در هر فرصتی که دست می دهد، می گشاییم. عکس های تان به ما لبخند می زنند… لبخند بزن دلاور! اما حلقه های اشک چشمان ما را نمی بینید که یکی یکی می شکنند و فرو می ریزند؟!

قطره های اشک را از روی چهره های تان پاک می کنیم… به یاد گذشته می افتیم. انگار همین دیروز بود. گوش می سپاریم. اکبر! تویی می خوانی؟ آری… انگار همین دیروز بود. اما نه، انگار سال هاست که ما شما را درک نکرده ایم. انگار سال هاست که ما داریم می سوزیم. ما چقدر بی وفاییم! ما چه زود فراموش می کنیم. ولی شما می دانید که گوشه دل مان، منزل نورانی شماست. گفته اند که دل به دل راه دارد! که هر روز، هر ساعت، هر لحظه و در هر برخورد، شما شمعی می شوید که خانه تاریک قلب مان را روشن می کنید… قلب مان روشن می شود و دیدگان مان اشک آلود.

راستی! پس از رفتن شما ما چقدر به شمع علاقه مند شده ایم. و همین است که همیشه سر مزارتان شمع های بی شمار روشن می کنیم. شاید زندگی ما و شمع خیلی به هم نزدیک شده است. او هم می سوزد و اشک می ریزد. ما هم می سوزیم و اشک می ریزیم… و روی شیشه پنجره عکس های تان خود را می بینیم. واقعا داریم پیر می شویم. اما شما نه! همه تان همان هستید که بودید. جوان و پرصلابت، مهربان و خندان. و… گاهی وقت ها همه حجم قلب ما فقط از محبت شما لبریز می شود. آنقدر لبریز می شود که احساس می کنیم قلب مان دیگر جایی ندارد. می خواهد منفجر شود! می خواهد پرواز کند و آن لحظه ها، بی شک زیباترین لحظه های ماست، چرا که احساس می کنیم دیگر به شما خیلی نزدیک شده ایم. احساس می کنیم وارد یک عالم دیگر شده ایم. خدا ما را در این دنیا حفظ کند تا در آن عالم با شما باشیم. اما عزیزان دلم! های های های… صدای پای اشک روی گونه ها. بغضی که می ترکد، و تصویر شما که در آبی متحرک روان است، از پشت تار اشک پیدا می شود. می خندید! یک لبخند بر چشمان اشک آلود ما… و بعد، شب چنین روزی، وضو می گیرم و می خوابم. شاید در خواب، شما را ببینم. آخر ارتباط روح و جسم در خواب کمتر می شود. بدبخت ما که باید بخوابیم تا ارتباط روح و جسم مان ضعیف شود! چه می گویم؟ شما این چیزها را بهتر از ما می دانید. شما این چیزها را بهتر از ما می بینید. خدا گفته است که «شما زنده اید»… و ما شعور نداریم. ما زاویه دید شما را نمی فهمیم ولی بگذار بگویم اگر ما شما را نمی بینیم، اما گاهی وقت ها حس تان می کنیم. ای کاش همیشه این طور بود.

حالا دوباره برای درد دل آمده ام. روی سینه زمین، اسم شما، و اسم خیلی از شهدای دیگر را حک کرده اند و من روی سینه زمین، دست می گذارم. از سینه زمین، رازهایی را که در دل خود نهفته است، می پرسم. مگر زمین می تواند به من، آنها را نگوید؟ اینها همه خاطرات زندگی من با شماست که در دل زمین خفته است. سنگ مزار شما کتاب بسته ای است که قصه های چندین بهار عمر پربرکت و سرسبز شما را در خود دارد. آن قصه ها متعلق به من نیز هست… یا نه، من هم به آن قصه ها تعلق دارم… و باز با یاد شما دوباره روزهای آخری که با شما بودم، بی کوچک ترین فراموشی، به یاد می آورم. مثل رودی خروشان که در کویر قلبم جاری می شود…

همگی (اکبر و مسعود و فرهاد و اصغر و ایرج و مجتبی و علی و عباس) قرار است از طریق بسیج منطقه ۴ تهران عازم جبهه شویم، ولی برای یکی دو تا از بچه ها مشکل پیش می آید. بنابراین تصمیم می گیریم خودمان به وسیله دوستانی که در خوزستان داریم عازم شویم.

روز حرکت برای مجتبی بکایی مشکل خانوادگی پیش می آمد و قرار شد که سه چهار روز بعد در سپاه اهواز به ما بپیوندد. سفارش کرد به جای او برادرش مصطفی را با خود ببریم، ولی من که همیشه در مقابل مجتبی تسلیم بودم، این بار قبول نکردم. شاید مصلحت خدا چنین بود.

شب قبل مسعود رضوان، علی جلالی را دیده بود. علی مدت ها در جبهه گیلان غرب جنگیده بود. مسعود با من تماس گرفت که علی هم می خواهد با ما بیاید. به او گفتم: اگر خدا بخواهد، او هم خواهد آمد.

به هر حال تا چشم به هم زدیم، روز حرکت فرا رسید و سوار قطار شدیم. وقتی داخل کوپه جا به جا شدیم، نیم ساعت از حرکت قطار گذشته بود. بچه ها آمده بودند تا کنار هم باشند. این شوق مثل یک بوی خوش داخل کوپه را انباشته بود. حرف ها و خنده ها تا چند کوپه آن طرف تر کمانه می کرد.

اکبر و مسعود با هم نجوا می کردند. عباس رو به روی ایرج نشسته بود و فرهاد هم از پشت پنجره چشم نمی گرفت. قرار شد مجتبی هم تا چند روز دیگر در اهواز به ما دست بدهد.

صدای یکنواخت قطار و عبور مناظری که از پشت پنجره سریع پنهان می شدند، هر لحظه فاصله ما را با اهواز کم می کرد. شهری که مثل مادری مهربان آغوش خود را برای فرزندان رزمنده اش باز کرده بود. سر و صدای کوپه ها و راهرو که کم شد، از اکبر خواستیم تا کمی بخواند. صدای اکبر خوش بود و التهاب درون را آرام می کرد. لحظاتی در سکوت گذشت و بعد از آن صدای اکبر بود که پیغام لاله ها و کوچه ها را از کوپه قطار بر سینه دشت ها و کوه ها می رساند؛ «گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد…».

  تا رسیدن به اهواز بیشتر خاطرات گذشته با ما بود و در بین آن، بارها و بارها هم نوایی با زمزمه های دوست داشتنی اکبر، سکوت را می شکست.

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    بسم الله…

  2. سایه/روشن می‌گوید:

    نقطه های عکس دوم چقدر شبیه چشمان سرخ و بیدارِ رو به آسمان اند.
    انتظارِ باران، شاید هم طلوع…

  3. سیداحمد می‌گوید:

    ممنون سالار؛
    انتخاب زیبا و به جایی بود.

  4. م.طاهری می‌گوید:

    “پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.”

  5. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    چه آغاز زیبایی داشته قطعه ۲۶ در سال ۹۲ با این متن های شیدایی و شهدایی…
    عمیقا سپاسگزاریم.

  6. قاصدک منتظر می‌گوید:

    این جا که خبری نیست! دلم گرفته…
    دلم می خواد تو زمان سفر کنم. سوار همون قطار بشم؛ چشم رو ببندم و در سکوت به نوای خوش شهیدی دل بسپرم که می خونه:

    «گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد…».

    بغض امان نمی دهد
    کاش نوای گرم تو
    درد مرا دوا کند…

  7. مجنون می‌گوید:

    یا علی

  8. پیر مرد می‌گوید:

    باورم این است که

    اینهمه زیبایی و لطافت آغاز سال ۹۲ در قطعه به یمن ایام منتسب به بی‌ بی‌ دو عالم “س” است.

    باز هم تشکر، التماس دعا

  9. دلخون می‌گوید:

    بی ربط:

    بانوی خوب من!
    چه خبر؟
    از خودت بگو…
    از زخم های کهنه تر از چادر سیات…
    ما را ملال نیست به جز دوری شما…
    خوبند بچه هام…
    به قربان بچه هات…

  10. دلخون می‌گوید:

    بی ربط:

    یابن الحسن نمی گوییم هر ثانیه اما…
    روزهایمان را به دعا… به یاد… شاید به ذکر شما می گذرانیم…
    خدایا! گنه کاریم اما بس نیست…؟!
    ما را نه… اما مادرش، فاطمه… فاطمه ی زهرا او که مادر است… مادری پهلو شکسته… مادری غم دیده… مادری…
    خدا یا چه می شود قفل های غیبت به:
    یک دعا، به یک آه، به یک قطره اشک، به یک دل شکسته…
    یکباره با قدومش بشکند؟
    مولا من! جماعتی همه کور همه دور٬ اما چشم به راه…
    آقا! جماعتی همه سیاه٬ همه حلقه به گوش٬ اما گوش به زنگ…
    دعا کنیم ظهور را…
    التماس کنیم حضور را…

  11. نجوا می‌گوید:

    السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان……………

  12. چشم انتظار می‌گوید:

    خدا حفظت کند، یادگار ارزشمند شهیدان…

  13. پاییز می‌گوید:

    قول و قرارهای عاشقی…

    و یکی از آن جمع های عاشق و بی قرار…

    بی قرار برای پیوستن به یار…

  14. مهمان می‌گوید:

    سلام؛
    اینجا هم بوی شهدا می دهد. یک نفر به تنهایی و در غربت و بدون کمک در حال فعالیت است. من که لذت بردم. http://www.shafighefakeh.ir

  15. سیداحمد می‌گوید:

    آجرک الله یا بقیة الله

    صل الله علیک یا اُماه… یا زهرا…
    http://up.toca.ir/images/b807f44e4bakxme02gl.mp3

    http://up.toca.ir/images/5qyb7vqf8yh3tqsv69d.mp3

  16. ناشناس می‌گوید:

    ممنون از حاج اصغر آبخضر گرامی بابت این نوشته دلی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.