درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
شهید آرمات
http://uploadtak.com/images/a8132_215882.jpg
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…
“«احمد من که رفته… دیگه چی می خواین بدونین؟!»”
خداییش آتش زد دل ما را…
تکان دهنده بود.
پیام امام رو چقدر خوب انتخاب کردید.
“چقدر گریه دار است و چقدر امیدبخش و چقدر خمینی وار…”
هفته دفاع مقدس و آقای قدیانی مثل همیشه خاص و متفاوت.
“بدن یک جوان ۱۹ ساله، اصلا محل مناسبی برای عمل کردن خرج آر. پی. جی نیست.”
“اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِکَ
“خدایا! لعنت کن نخستین ستمگرى را که به زور گرفت حق محمد و آل محمد را و آخرین کسى که او را در این زور و ستم پیروى کرد”.
“هورالعظیم، همچنان قطعه ای از خاک کربلاست؟!”
یا اباعبدالله…
“آنی همه پیکرش سوخت.”
.
.
عکسش هست…
خیلی غم داشت.
بدن شهید علیرضا آرمات، طفل ۶ماهه امام حسین(ع)، مادر حاج احمد و…..
انشاالله خدا کمکمون کنه تا شرمنده شهدا و خانواده هاشون نباشیم.
آخ عکسش رو دیدم، چقدر دردناک بود، قربون دل پدر و مادرش، خداییش وجودم آتیش گرفت…
یا زینب(س)، یا مادر سادات.
دوستان محترم؛
احتمالا داداش حسین شنبه می رود سازمان ملل… اگر وقتی شد، “قطعه ۲۶” تا شنبه به روز می شود، اگر هم که نه، این آخرین متن وبلاگ تا سفر ایشان است…
به روز نمیشه؟
حیف من عاشق اینجام
ای بســــیجـــــی! هــــرگـــــاه پـــــرچــــــم مــــحمــــد رســــول الله را بــــر افـــــق عــــالــــم زدی حــــق داری استـــــراحـــــت کنــــــی
(جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان)
دانش آموز بودم و عادت داشتم شبها برای درس خواندن بیدار باشم، یک شب که از خواب بیدار شدم؛ صدای زمزمه ای از اتاق بغلی شنیده می شد، کنجکاو شدم و رفتم آرام در را باز کردم، دیدم علیرضا با همان زبان شیرین کودکانه دارد راز و نیاز می کند. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم، گفتم: مگر تو چند سالت است که این جور استغاثه می کنی؟
با تعجب پرسید: خواهر! استغاثه یعنی چی؟!
علیرضا هنوز معنی استغاثه را نمی دانست…
“خواهر شهید علیرضا آرمات”
چقدر زیبا نوشتید. غم داشت…
سلام. این مطلب رو که پایین لینکشو میزارم وقتی خوندم دیوونه شدم. شنیده بودم از پارسال خواننده های زن رواج پیدا کرده نمیدونستم دیگه به این حد رسیده. چکار میکنه این وزارت ارشاد!! اصلا اینوریه اونوریه.
http://www.jamnews.ir/Fa/Forms/Details/NewsDetail.aspx?NewsId=113882
یعنی شنبه چراغ قطعه خاموش میشه تا بیاید؟!
با چند نفر از دوستان رفته بودیم گلزار شهدا؛ علیرضا با ما بود، یک دفعه علیرضا غیب شد. دنبالش گشتیم تا رسیدیم به یک قبر خالی، خوابیده بود توی قبر و با خودش می گفت؛ ای بدن من! بدان و آگاه باش که منزل و مأوای همیشگی تو این جاست، این جا کسی تو را نوازش نمی کند. شهید علیرضا آرمات بعد از شهادتش به طور اتفاقی در همان قبر دفن شد…
م. رشیدیان؛
من در خدمت کامنت های شما هستم حتی المقدور… و البته هرگز چراغ قطعه ۲۶ خاموش نمی شود. چه داداش حسین آمریکا برود، چه نرود؛ چه از آنجا وبلاگ را به روز کند، چه نکند.
باز هم می گویم: چراغ قطعه ۲۶ هیچگاه خاموش نمی شود؛ هستیم تا داداش برگردد.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین
الرحمن الرحیم
ملک یوم الدین
ایاک نعبد و ایاک نستعین
اهدنا الصراط المستقیم
صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین
روضهتون قبول باشه…
یعنی قرآن و آب و اسپند آماده کنیم؟
فکر نکنم این قطعه بسیجی مبارز و فدایی کم داشته باشه…………………………
حاج احمد متوسلیان؛
تو در بیتالمقدس کاری کرده بودی که امام خامنهای در پادگان امام حسین (ع) فرمودند: « یاد احمد متوسلیان و جای سردار جاویدالاثر بسیار سبز در این نقطه است که اگر نبود، فتح خرمشهر به راحتی امکان پذیر نبود».
🙁
خرمن (گفت و شنود)
گفت: «میت رامنی» نامزد حزب جمهوری خواه در انتخابات آینده آمریکا گفته است، با فلسطینی ها نباید مذاکره کرد. آنها صلح نمی خواهند.
گفتم: راست میگه؛ مردم فلسطین نابودی کامل اسرائیل را می خواهند.
گفت: رامنی گفته است؛ همه ما باید به امنیت اسرائیل فکر کنیم!
گفتم: داره برای سرمایه داران صهیونیست قر و قمبیله میاد.
گفت: اوباما هم از همین قر و قمبیله ها اومد ولی کاری از دستش ساخته نبود و حالا صهیونیست ها بهش اعتراض دارند. حالا این یکی برای آن روزها که باید مثل اوباما دست از پا درازتر به ناتوانی خود اعتراف کند چه چیزی آماده کرده است؟!
گفتم: فقیری از یکی از خان ها خیلی تعریف و تمجید کرد، خان گفت؛ سر خرمن بیا جایزه ات را بگیر و فقیر هنگام خرمن به هوای جایزه نزد خان رفت. خان گفت؛ مرد حسابی! کشک چی؟ پشم چی؟ تو یک چیزی گفتی که من خوشم اومد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاد. این به او در!
ای کاش روزی شهد شهادت به کام من ریزند.
ای کاش درد حنجر آن طفل قلبم را فراگیرد…
“گاه هست که برای شناخت یک شهید، چاره ای نیست الا فهم این مهم که اصلا چرا اسلحه آر. پی. جی ساخته شد؟”
“در جنگ، هر سلاحی، کاربردی دارد. تو اگر جوانمردانه بجنگی، هرگز تیر ۳ شعبه را رهسپار گلوی طفل ۶ ماهه نمی کنی.”
خصوصیات تیر سه شعبه:
/ احتمال اصابتش به هدف حداقل سه برابر است، در نتیجه کمتر به خطا می رود.
/ وسعت زخمی که ایجاد می کند؛ خیلی بیشتر است، در نتیجه سوراخ نمی کند، می دَرَد و می شکافد.
/ فقط با این نوع تیر است که می شود با یک تیر گلویی را گوش تا گوش برید.
/ فقط با این نوع تیر است که می شود با یک تیر هر دو چشم را زد.
/ فقط این نوع تیر است که وقتی از سینه وارد شود و نوک پیکان هایش از کمر بیرون بزند نمی توان آن را از جلو بیرون کشید و باید از کمر آن را درآورد.
علی جان! گلوی تو کجا، تیر سه شعبه کجا…
۶۶ روز مانده تا عاشورا
لبیک یا حسینِ زهرا…
این دستهای بی وفای مرا مدار کن
بر دورِ سنگر جسمت حصار کن
شاید که تیـــــــــــــر ندَرَد گلوی کودکی
با مرحمی چو اشک شعله ی غم را مهار کن
آزاد اندیش
سلام
با اجازه می خواستم به سلاله ۹ دی بگم تشکر بابت نوشته هاتون در مورد آن شهید.
اما در مورد حکمت هایی که وجود دارد و آن خدایی که حکیم است؛ این جمله که: شهید
علیرضا آرمات بعد از شهادتش به طور اتفاقی در همان قبر دفن شد… دیگر به طور اتفاقی
معنا ندارد در برابر حکمت الهی. و اگر توجهی هم به حکمت الهی و هم به باطن این
جملاتی که از زبان آن شهید گرانقدر نوشتند کنیم: ای بدن من! بدان و آگاه باش که
منزل و مأوای همیشگی تو این جاست، اینجا کسی تو را نوازش نمی کند، می توان
علاوه بر باطن حرفها که اشاره کلی به مرگ می کند به جای گلزار خود هم فکر می کند.
خدا به همگی مان توفیق دهد تا حکمت ها را دریابیم و با نهج البلاغه که سرشار از
حکمت الهی است دوستی گیریم. به امید آن روز اللهم صل علی محمد و آل محمد و
عجل فرجهم.
سلام
ممنون که اشکمونو در میارید…
در مکتب امام
امان از حب نفس!
حب نفس،
تمام عیوب انسان را به خود انسان، می پوشاند. (انسان) هر عیبی که داشته باشد، برای خاطر این حب نفس، آن عیب را نمی بیند. و گاهی هم، آن عیب را حسن می داند!
صحیفه امام – ج۱۴ – ص ۹
فقط آه……
۳۱۸* پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به جابربن عبدالله انصارى فرمود:
خداوند با هیچ کس جز از وراى حجاب سخن نگفت، اما با پدر تو روى در روى سخن گفت و به او فرمود؛ از من بخواه تا عطایت کنم! پدرت گفت: از تو می خواهم که مرا به دنیا باز گردانى، تا بار دیگر جهاد کنم و کشته شوم. خداوند فرمود: من کسى را به دنیا باز نمی گردانم، از من چیز دیگرى بخواه! او گفت: زندگان را از ثوابى که شامل حال ماست باخبر ساز تا در جهاد بکوشند، باشد که کشته شوند و به سوى ما آیند. خداوند متعال فرمود: من رساننده پیام تو به مؤمنان هستم. آنگاه آیه «و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله أمواتا» را نازل فرمود…
(مستدرک الوسائل)
باز مهر و باز زنگ مدرسه
همکلاسیهای بازیگوش من
باد پاییزی چه آهسته ربود
خاطرات کودکی ز آغوش من
صبحها در صف، میان همهمه
گوشها پر میشد از شعر و سرود
بعد از آن صفها پی هم تا کلاس
نقشهایی بود از آوای رود
آه یاد کودکیهامان بخیر
قولهای روز اول در کلاس
از منظم گشتن تکلیفها
تا مرتب کردن هوش و حواس
وای کز آن پندها و درسها
ناشنیدم، عمرمان بر باد رفت
آنچه را هم باز دادیم امتحان
در مسیر خانهها از یاد رفت
وه چه زود این عمرمان کوتاه شد
از کی این برف بلا بر سر نشست
کی کمر خم شد ز باد روزگار
بندهای زندگی از هم گسست
خوش به حال همکلاسیهای مرد
آن سبکبالان بیریب و ریا
زنگ انشا مینوشتند «یاحسین(ع)»
آن شهید ناب دشت کربلا
زنگ جانبازی که شد عازم شدند
با ندای دلکش تکبیرها
نوجوان بودند اما «نره شیر»
از میان بهترین تعبیرها
صف به صف با عشق ارباب وفا
یا علی گفتند و بر دشمن زدند
تا نبیند غم دل اهل حرم
خوابهای کوفیان از هم درند
هم قسم گشتند در دشت جنون
قولهاشون قول بود و ناب بود
برنگشتند و به حق واصل شدند
حاصل لبخند آن ارباب بود
باز مهر و باز زنگ مدرسه
ای خدا جای رفیقانم چه سبز
آه ما جا ماندهایم از غافله
نامرادیهای ما را گیر درز
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمه جان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم و نان در آوردیم
برای اینکه بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم
(زبان حال بعضیا)
آقای قدیانی،
تو این مدتی که شما نیستید؛ میشه مطالب گذشته رو با دقت خوند… داشتم الان مطلبی از شما در تاریخ ۲۷ آبان ۹۰ رو میخوندم (اولین کامنت بچه های ۲۶، همون شعری که برای بچه ها گفته شده و توضیحاتی که بعدش دادین) خیلی برام جالب بود…
اگر کشتند چرا آبت ندادند
تو را زان دّر نایابت ندادند
اگر کشتند چرا خاکت نکردند
کفن بر جسم صد چاکت نکردند
صلی الله علیک یا اباعبدالله
سفرتون به سلامت!
به انتظار بازگشت پربارتان، مى مانیم و براى همه سربازان فداکار اسلام دعا مى کنیم.
بیا بخوانیم… بلکه پیر جماران، آرام مان کند…
۶۵ روز مانده تا عاشورا
لبیک یا حسینِ زهرا…
یکی از همرزمان شهید آرمات که لحظه شهادت با شهید بود به نام حاج محمد دهقانی نقل می کرد:
علیرضا با تیرباری که مگسک نداشت داشت تیراندازی می کرد و من نوار تیربار می دادم یا به عبارتی کمک تیربارچی بودم، که حرارتی رو حس کردم و کلاه رو سرم سوراخ شد از حرارت آرپی جی که به بدن علیرضا خورد. در این مدت علیرضا زیاد عراقی از پا درآورد.
بعد از اینکه بردنمون عقب جسد علیرضا مونده بود و نگاه کردیم دیدم بنزین ریختن روی پیکرش و آتش زدند و بعد شروع کردند به هلهله کنان و زدن تیر هوایی.
مادرش نقل می کرد:
وقتی بچه بود خانم های بدحجاب رو با گوجه فرنگی مورد نقد قرار می داد و خانم های بدحجاب از او شاکی بودند، بعد من از علیرضا پرسیدم:
مادر چرا اینکارو می کنی؟ گفت مگه خدا نگفته ما باید سر و وضعمون درست باشه؟
مادرش می گفت:
وقتی بزرگ بود وقتی می اومد خونه یا سرش شکسته بود یا دست و پا باند پیچی شده می پرسیدم چی شده؟
می گفت: بحث کردم با منافقین کم آوردند و گرفتند منو زدند دسته جمعی.
تا جایی که یادمه داداش حسین یه نقد زد پارسال از اینکه رفتن جناب رئیس جمهور سازمان ملل فایده ندارد.
پس خودش می رود چکار؟
اگه تو این سفر دستتون به مشایی رسید از طرف من دو تا کشیده ی آب نکشیده بزنید تو گوشش که پرده گوشش پاره شه
بعد اگه این مرحله رو به سلامتی گذروندید و وارد مرحله بعد شدید(به شما تبریک می گم)
تو این مرحله خفه ش کنید
همین سوغاتی برای ما کفایت می کنه
اگر “مفید” بودیم برای ما هم نامه می نوشت……
سلام برسونید!!
فی امان الله
بی ربط:
من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که…
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشاء این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کارست؟
آقا اجازه! شهید شده…
غروب شد
نیامد…
سلام خدمت شما.
قلم خوبی دارید، چند پستی از شما را خواندم. شما را تحسین میکردم برای اینکه اینگونه پای عقایدتان ایستاده اید. چه بسیار فرزندان شهیدی که راه پدر را نشناختند؛ آرمانش را نفهمیدند، اما خب شاید شما کمی راه را پیدا کرده بودید. البته کمی!!!!
اما حالا نظاره گرم بیراه رفتنتان را. روزی که پست آقا را از هر طرف که آقا بخوانید آقاست را خواندم در دل به شهید قدیانی تبریک گفتم. اما وقتی دو نوشته ی شما را که یکی برای سردار باقرزاده و دیگری نقش آرمات را خواندم به حالتان تاسف خوردم. میخواهم شفاف بگویم جناب قدیانی این تیکه هایی که در این دو نوشته به رهبرمان انداختید بی جواب نخواهد ماند. شما به یه بچه ی ۵ ساله حسادت میکنید و به خود اجازه میدهید که با چنین ادبیاتی با رهبر سخن بگویید. شما چه میدانید علت کار امام بزرگوارمان را. آیا پدر شما را هم جلوی چشمانتان ترور کردند؟ اصلا آیا شما درکی از حس دخترانه دارید یا نه میخواهید بگویید… آیا افتخار فرزند شهید بودن را که خود انتخاب کردید و اجر والایتان را به حسادتی کودکانه میفروشید. افسوس که شما هم درد شهدا را نفهمیدید؟ شایدم هم میخواهید با زبان کنایه طرفداری از عده ای خانواده ی شهید کنید اما مگر همین خانواده ها خود نمیتوانستند با روشی که شما در پیش گرفته اید طلب کار شوند؟ کسی که برایش چیزی مقدر شده باشد همان اتفاق خواهد افتاد. شما میتوانستید جای فرزند شهید بودن فقط درد بی پدری داشته باشید بدون واژه شهید.
ما بدان دوستت داریم «آقا»، همچنان که پدران مان «خمینی» را دوست داشتند واقعا به این جمله ایمان دارید؟؟؟؟ چه زیبا گفتید که به خود گفتیم «عمار»، اما بی خود گفتیم. اما این جمله… عهد کرده بودیم اینجا کوفه نباشد. اینجا کوفه نیست. شک دارم؟؟؟؟قدر خودتان را بدانید سری به وصیت نامه ی پدر بزنید. ایا شهید ارمات خود خواسته که شما امام را اینگونه خطاب کنید،حضرت آقا!
اشکالی ندارد سید ما خیلی از این حرفها مظلوم تراست. اما آقا از هر طرف که بخوانی آقاست.
امانت دار باشید اینها را فقط برای جناب قدیانی نوشتم نه برای بخش نظرات وب.
دیروز حاج احمد (پدر شهد علیرضا آرمات) نماز جمعه بود. مثل همیشه آرام، مثل این سال ها خمیده…
علیرصای من هم رفت حوزه شهید آرمات. دوست داشت بچه شهید آرمات باشه… البته بسیج همه جا یه رنگ و بو رو میده اما علیرضای من دوست داشت بچه شهید آرمات باشه…
حوزه مقاومت بسیج شهید آرمات – بندرعباس…
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…
http://rajanews.com/detail.asp?id=138401
سلام آقای حسین قدیانی فرزند برومند شهید؛
برنامه دیروز امروز فردا رو دیدید با حضور فرزندان شهدا؟
فرزندان شهید کاوه و یزدانی خط فکریشون مشخص بود(اصولگرایی)
و از رهبر معظم انقلاب صحبت کردند ولی در مورد فررند شهید بروجردی نمیخوام از روی قیافه صحبت کنم ولی حرف چندانی نزد که بگیم این هم خط فکرش اصولگرایی و با شهدا یکی هست و حس کردم دلش با افراد دیگری هست تا همین حد هم که هست به خاطر پدر شهیدش هست
این برداشته منه
کوچه هایمان را به نامشان کردیم تا یادمان بماند از کدام مسیر به آرامش رسیدیم.
ای پیش پرواز کبوترهای زخمی
بابای مفقودالاثر، بابای زخمی
دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر
پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟
گیرم پدر یک آدم فرضیست، باشد
تا کی فشار خون مادر بیست باشد؟
تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
توی کتابم هر چه بابا آب میداد
مادر نشانم عکس توی قاب میداد
اینجا کنار قاب عکست جان سپردم
از بس که از این هفتهها سرکوفت خوردم
من بیست سالم شد هنوزم توی قابی؟!
خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی!
یک بار هم از گیرودار قاب رد شو
از سیمهای خاردار قاب رد شو
برگرد تنها یک بغل بابای من باش
ها! یک بغل برگرد تنها جای من باش
شاید تو هم شرمندهی یک مشت خاکی؟!
جاماندهای در ماجرای بیپلاکی
عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است
ای دستهایت آرزوی دستهایم
ناز و ادایم مانده روی دستهایم
تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانهای که توی تار عنکبوت است
امشب عروسی میکنم جای تو خالی
پای قباله جای امضای تو خالی
ای عکسهایت روی زخم دل نمکپاش
یک بار هم بابای معلومالاثر باش
عظیم زارع
نیاز جامعه از یک کاگردان
http://ingholt.ir/?p=458
بی ربط:
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/156631/شهیدی-که-خود-را-مجازات-می-کردتصاویر
…………
آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مطالعات تان را زیاد کنید تا آگاهی و شعور سیاسی و مذهبی تان بیشتر شود…
شهید علیرضا آرمات
سلام؛
من از توجه به حاج احمد فقط در تیر ماه بسیار شاکی ام.
لطف کنید نظرتان را برایم بنویسید.
التماس دعا
بی ربط:
شب شده بود و دلم دوباره غم گرفته بود
به یاد کربلا برا حرم گرفته بود
داشتم از غصه می مردم به یاد کربلا
گفتم امشب و میرم زیارت امام رضا
رفتم و رو به ضریح باصفاش زانو زدم
حرفای دلم رو پیش ضامن آهو زدم
گفتم آی امام رضا تو رو به حق مادرت
یه نگاه کن به دل سیاه این کبوترت
من غلامتم تو باید به دلم شاهی کنی
برای زیارت حسین منو راهی کنی
میون درد دلام توی همین حال و هوا
دیدم انگاری نشسته رو به روم امام رضا
دیدم آقای غریبم داره گریه میکنه
سر تکون میده ازم داره گلایه میکنه
میگه آی اونی که حال خودتو خوب میدونی
تو که صبح تا شب داری دل منو می سوزونی
با چه رویی اومدی پیش من امام رضا؟
باچه رویی اومدی میخوای بری کرب و بلا
به حریم ما تا محرم نشی فایده نداره
کربلا بری و آدم نشی فایده نداره
به آقام گفتم یا امام رضا تو رو به حق مادرت
یه نگاه کن به دل سیاه این کبوترت
تا که از صدق و صفا عاشق و مبتلا بشم
اونجوری که تو میخوای زائر کربلا بشم
فقط بعضی وقت ها اشک تو چشمام جمع می شه!
الان یکی ازون بعضی وقت هاست.
به روزم…
بی ربط:
http://www.mashreghnews.ir/fa/news/159901/گلولهای-که-به-جای-تانک-علیرضا-را-از-پا-درآورد
سلام از این پس مطالب خود را در مجاهد منتشر کنید.
این مطلب شما در وب سایت تیم جهاد مجازی مجاهد منتشر شد.
با درج لینک ما را یاری کنید.
جهاد همچنان باقیست
tjm.ir
بازتاب: از نقش «آرمات» تا نقاشی «آرمیتا» - نورآسمان
شهید آرامش