خوب شد تو هستی

حسین قدیانی: سلام سردار تفحص که ۲۰ سال بعد از جنگ، پیکر پدرم را آوردی با همان سربند «یا زهرا» که خودم بر پیشانی اش بسته بودم. آن روز یادش به خیر! پدرم ۴ تکه استخوان نبود. قد بلندی داشت. من تنها دخترش بودم. موی مادرم سفید نشده بود. آن روز بابا نشست زمین و سربند سرخ را روی پیشانی گذاشت و به من گفت: ببند! بستم و نشستم روی شانه هایش. عکسش هست! خواست نماز بخواند. پایین نیامدم. با من قامت بست. با من حمد خواند. با من رفت رکوع. با من رفت سجده که از دوشش آمدم پایین. می خواست برود سجده دوم که مهر نمازش را برداشتم! نگاهش کردم! نگاهم کرد؛ مهر را برایش گذاشتم. رفت سجده! طولانی تر از سجده قبل. آنقدر طولانی که باز هم بروم روی دوشش! «آرمیتا»یی بودم برای خود! عکسش هست! بابا نماز عصر را که خواند، رفت. پاییز بود. دل خدا سوخت. گذاشت تا خورشید با اشعه هایش از پشت پنجره نازم کند. اما دست پدر چیز دیگری بود، وقتی نوازش می کرد سرم را. یا وقتی جوری رکوع می رفت که من از پشتش نیفتم. «۴ ساله از روی دوش بابا»، هیچ کس نقاشی های مرا ندید. جنگ بود. دهه ۶۰ بود. شهید باران بود. «علامتی که هم اکنون می شنیدیم»، همه اش نیمه کاره می گذاشت نقاشی هایم را. ازدحام گریه های مادر یادم هست! عکسش هست! ما زود بزرگ شدیم. حل می کردیم دعوای عروسک ها را. عکسش هست!

سلام سردار تفحص که ۲۰ سال بعد از جنگ، پیکر پدرم را از قتلگاه فکه آوردی. پیکری که سر داشت، اما نه چشمی، نه گوشی، نه حتی یک پیشانی که رد بوسه هایم را بر آن پیدا کنم. فقط یک جمجمه بود؛ کاسه سر! و سربند سرخی که محکم بسته بودم تا حتی بعد از ۲۰ سال خاک نشینی، باز نشود از سر بابا. خودش گفته بود؛ محکم ببند!

سلام سردار تفحص که ۲۰ سال بعد از جنگ، پیکر پدرم را آوردی. پلاکش همان پلاک بود. سربندش همان سربند… و دخترش همان دختر بازیگوش دیروز که دوست داشت بعد از ۲۰ سال دوباره برود روی دوش بابایی که دیگر دوش نداشت. عیبی نداشت! استخوان های بابا را یکی یکی برداشتم و گذاشتم روی دوشم! عکسش هست! بابا بعد از ۲۰ سال هنوز بوی همان عطری می داد که آخر نماز برایش زدم. عطر من شده بود تکه ای از بدنش! ابر و باد و باران و خاک، حریف این تکه نشدند!

آقای باقرزاده! مردهایی هستند که با باران می آیند. «آن مرد با باران آمد»، اما تو آن مردی بودی که همیشه با «یاران» می آمدی. هر وقت تو را می دیدیم، حتما شهیدی در کار بود. خیلی ها به من و تو طعنه می زدند که شهر قبرستان نیست! شهر اما حتما قبرستان می شد، اگر شهدا نبودند! زنده باد تفحص. زنده باد سردار تفحص. زنده باد شهر پر شهید.

علمدار تفحص! هر جا «مقبره الشهدا»یی هست، همان جا شهر ماست. خانه و زندگی ماست. بابای من اما گمنام نماند. شناسایی شد. در شهر دفن نشد. شهر من بهشت زهراست که هیچ وقت «سلام الله علیها»ی آن از قلم نمی افتد. در قتلگاه فکه ۲۰ سال روی پیشانی پدرم سربند «یا زهرا» بود و «ام ابیها» ۲۰ سال مادری کرد برای بابا. من مزار بابا را به تو مدیونم، و تابوت سبکش را، که انگار نمی خواست شانه هایم را اذیت کند! عکسش هست! نشستی کف معراج و گفتی: خوب نگاه کن! درون این تابوت خبرهایی است!

آقای باقرزاده! شهر که قبرستان نیست، دانشگاه که قبرستان نیست، کوه که قبرستان نیست… و مگر ۴ تکه استخوان ارزش این همه تابوت و تشییع جنازه دارد؟! تو و بچه هایت، این همه برای ما شهید آوردید، اما جز کج اندیشان، حتی ما هم به تو زخم می زدیم که رئیس بنیاد حذف آثاری! بلد شده بودیم بازی با کلمات را! حتی نمی دانم چه شد یک دفعه سنجاقت کردند به اهل فتنه که سال ۸۸ به فلانی رای داده ای! لابد چون خودت سید بودی! چه زود یادمان رفت که پرچم ۳ رنگ جمهوری اسلامی، نماد اهل فتنه نبود، و تو شهر را پر کرده بودی با همین پرچم. همین پرچم که لباس تابوت بابا بود. یونی فرم شهادت، «آرم الله» داشت، ما اما تو را هم سیاسی کردیم! و هنگام وداع تو با بنیاد، یادمان رفت «خسته نباشید» از ناسزا بهتر است، وقت خداحافظی! گفتم «وقت خداحافظی». یادش به خیر! بعد از نماز عصر، ۲ قدم برمی داشت سمت در و سرش را برمی گرداند و نگاهم می کرد. هی ۲ قدم ۲ قدم برمی گشت عقب و نگاهم می کرد. همه اش نگاهم می کرد. بی تاب شده بود. بی تابم می کرد! قول، قول، قول! یه بار دیگه ببینمت، می رم!

آقای دل زخمی! دیدی اتفاقا روزگار جنگ، فصل زندگی بود؟! الان اگر سردار تفحص هم که باشی، تو را با نیش و کنایه تفحص می کنند! من سربند سرخی دارم که رویش نوشته «یا زهرا». اگر برای مان باز هم شهید بیاوری، مال تو! داریم قبرستان می شویم رسما! گمانم این شهر چند وقت است رنگ شهید به خود ندیده، که چشم، چشم را نمی بیند! پدر من با ۳۰۰ شهید آمد، اما هنوز مادری هست که جگرگوشه اش در نقطه صفر مرزی، همسایه باد و باران است. کاش باز هم نسخه تفحص بپیچانی برای شهر ما. من دلم «حسین حسین شعار ماست» می خواهد. ایستگاه صلواتی. تابوت. یک خداحافظی طولانی! و بعدش، یک دیدار طولانی تر! بعد از ۲۰ سال، تماشای بابا یک دل سیر!

سردار! در «خیابان بهشت»، پس کی باز می کنی در «معراج» را؟! خسته شده ایم از بس سیاست مداران برای مان سخنرانی کرده اند. کاش به جای اصول گرا و اصلاح طلب، شهیدی را تفحص کنی، تا ۴ تکه استخوان دعوت کنیم دانشگاه، تا به جای چپ و راست، صراط مستقیم وصیت نامه ها سخنران مراسم مان باشد.

سردار! نماز آخری که پدرم در خانه خواند، موقع «اهدنا الصراط المستقیم»، ادایش را درآوردم! روی دوشش بودم! صاد صراط و سین مستقیم را همان طور تلفظ کردم که «آرمیتا». پدرم خندید، اما نمازش را نشکست! این نماز قبول نمی شد، دل من می شکست! خدا مهربان تر از آن است که با چند قطره اشک هنگام هر حمد و سوره ای، هر «اهدنا الصراط المستقیم»ی باطل کند نماز آدم را. خدا خودش شاهد است عصر نماز عصرهای ۲ نفره را. دختری روی دوش پدری، که داشت اعزام می شد. از بس شهید باران بود زمان ما، خمینی وقت نکرد خانه ما بیاید. سن من از نقاشی کشیدن گذشته است. برای نشان دادن به «حضرت آقا» اما ۲ تا عکس دارم؛ یکی من روی دوش بابا، یکی بابا در آغوش من!

سردار! از شهدایی که تفحص کرده ای، آمار نمی خواهیم. آمار دلت را به ما بده… و از روزهایی بگو که شهید روزی تان می شد از اعماق خاک. تفحص، تفحص، تفحص! ما شهید می خواهیم. می فهمی سردار! تفحص، تفحص، تفحص! دوش این شهر را خاک گرفته. ما شهید می خواهیم. می فهمی سردار! تفحص، تفحص، تفحص! لب این مرز، خوب اگر بگردی، پر سربند است. ما شهید می خواهیم سردار! ۲۰ سال آزگار بود که همه به من می گفتند فرزند مفقود الاثر! بعد از ۳۰ سال یتیمی، تازه چند سال است که فرزند شهید شده ام! خوب شد تو هستی آقای باقرزاده!

¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤

راستی سید و سالار دوستان تفحص! دختری می شناسم که تمام عمرش دنبال تابوت، از این تابوت به آن تابوت، از این تشییع به آن تشییع گذشته است. سربند بابای سمیه سبز بود. عکسش هست!

۴ متن آخر صفحه «۰۶ : ۲۰» وبلاگ «قطعه ۲۶»

۱: «مقاومت» همیشه جواب می دهد

۲: فراتر از چپ و راست

۳: «ماشاء الله حزب الله» کتاب جدید حسین قدیانی

۴: ما از «بشار» حمایت می کنیم؛ حرفی هست؟!

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. به یاد سیدسجاد می‌گوید:

    بسم الله…

  2. سیداحمد می‌گوید:

    “نشستم روی شانه هایش. عکسش هست!”

    “«آرمیتا»یی بودم برای خود! عکسش هست!”

    “ازدحام گریه های مادر یادم هست! عکسش هست!”

    عجب نازی، عجب بغضی دارد این جملات…

  3. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    “خیلی ها به من و تو طعنه می زدند که شهر قبرستان نیست! شهر اما حتما قبرستان می شد، اگر شهدا نبودند! زنده باد تفحص. زنده باد سردار تفحص. زنده باد شهر پر شهید.”

    چقدر عالی…

  4. به یاد سیدسجاد می‌گوید:

    خیلی متن احساسی بود، اشک داشت و…دستتون درد نکنه.

    اجرتون با مادر شهدای گمنام.

    یازهرا

  5. به یاد سیدسجاد می‌گوید:

    “آن روز یادش به خیر! پدرم ۴ تکه استخوان نبود. قد بلندی داشت. من تنها دخترش بودم. موی مادرم سفید نشده بود. آن روز بابا نشست زمین و سربند سرخ را روی پیشانی گذاشت و به من گفت: ببند! بستم و نشستم روی شانه هایش. عکسش هست!”

    یا علی اکبر حسین…

  6. دلخون می‌گوید:

    متن برام خیلی سنگین بود…. نصفه خوندمش…..

  7. به یاد سیدسجاد می‌گوید:

    “پیکری که سر داشت، اما نه چشمی، نه گوشی، نه حتی یک پیشانی که رد بوسه هایم را بر آن پیدا کنم. فقط یک جمجمه بود؛ کاسه سر! و سربند سرخی که محکم بسته بودم تا حتی بعد از ۲۰ سال خاک نشینی، باز نشود از سر بابا. خودش گفته بود؛ محکم ببند!”

    قربون دلشون…یازینب

  8. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین!

    بی نظیری…

    “سربند بابای سمیه سبز بود. عکسش هست!”

  9. به یاد سیدسجاد می‌گوید:

    سردار خدا قوت.

  10. دل آرام می‌گوید:

    یا حق
    محشر بود.

    دلم شهید می خواهد. بدجوری دلم تنگ است.

  11. دل آرام می‌گوید:

    آقا سید احمد آن جملات بغض ندارد، اشک دارد؛ سوز دارد و خون دل.

  12. آزاد اندیش می‌گوید:

    فوق العاده بود، حرفی نیست…

  13. سیداحمد می‌گوید:

    سردار تفحص… آقای باقرزاده… آقای دل زخمی!

    “تو آن مردی بودی که همیشه با «یاران» می آمدی.”

  14. دلخون می‌گوید:

    بی ربط:

    بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند، کار تمام است. نه، باید مانند شهدا زندگی کرد. شهید علیرضا موحدی دانش می‌گوید: «شهید عزادار نمی‌خواهد، بلکه رهرو می‌خواهد» و شهید همت می‌گوید: «شهدا را به خاک نسپارید، بلکه به یاد بسپارید».
    شهید زین‌الدین حرف قشنگی زده است: «اگر من و تو از این صحنه دفاع از انقلاب عقب نشستیم، فردا در مقابل شهدا هیچ¬گونه جوابی نداریم». راستی به این فکر کرده‌ایم فردا چه جوابی به شهدا خواهیم داد؟
    شهید مسعود ملاحسینی در وصیت¬نامه‌اش می‌گوید: «به شما و به همه دوستان توصیه می‌کنم در هر امری به سخنان حضرت امام مراجعه کنید! با سکوتش سکوت کنید و با اعتراضش، اعتراض، با تأییدش، تأیید و با تکذیبش تکذیب…». مادر شهیدی تعریف می‌کرد: فرزند شهیدش هنگامی که سخنان امام(ره) از تلویزیون پخش می‌شد، گوش می‌کرد و در یک برگه می‌نوشت و خودش را ملزم می‌دانست که به آن عمل کند و اگر یک¬بار نمی‌توانست به آن عمل کند، سخت ناراحت می‌شد و به سجده می‌رفت و گریه می‌کرد و از خدا طلب مغفرت می‌کرد و می‌گفت چرا نتوانستم به گفته امام(ره) عمل کنم.
    سید مرتضی می‌گوید: «حزب‌الله اهل ولایت است و اهل ولایت بودن دشوار است؛ پایمردی می‌خواهد و وفاداری». رهبر عزیزمان هم گفته است: «تا ظلم در جهان هست، مبارزه هم هست، تا مبارزه هست، خط سرخ شهادت الهام‌بخش رهروان مکتب جهاد، مقاومت و شهادت است».
    یاران، قدری فکر کنیم. ببینیم چه کرده‌ایم؟! به راستی چه شد؟! چرا ما از قافله عشق جا مانده‌ایم؟! چرا فکر می‌کنیم با یک قدم کوتاه برداشتن، توانسته‌ایم رسالت خود را به اتمام برسانیم؟! بیایید فکر کنیم که ایراد ما چیست؟ چرا جوابی که ما می‌گیریم، مثل پایان کار شهدا نیست؟ به راستی چرا؟!

  15. دل آرام می‌گوید:

    خیلی کنجکاوم مطلب عبدالله را بخوانم ولی اصلا دلم نمی خواهد این حالم عوض شود. وقتی شهدا نیستند، حتی یادشان جان های مرده ما را حیات می دهد.

    همین امروز به شدت غصه دار بودم از وضع بد شهر مقدس قم (عفاف و حجاب). متاسفانه مثل سابق اصلا حرمت حرم را هم نگه نمی دارند و آدم چیزهایی می بیند که واقعا خون به دل می شود.
    خیلی خیلی از شما ممنونم که دلم را شهدایی کردید ناجور.
    از دعوت شما هم ممنون. خیلی دوست دارم در این جمع نورانی باشم. کاش شهدا زیر این دعوتنامه را امضا کنند تا ما هم مسافر آسمان شویم…

  16. آزاد اندیش می‌گوید:

    اجازه هست یه سوال بپرسم؟ از زبان کدام فرزند شهید بود؟

  17. سیداحمد می‌گوید:

    “ما شهید می خواهیم. می فهمی سردار! تفحص، تفحص، تفحص! دوش این شهر را خاک گرفته. ما شهید می خواهیم.”

    دوست دارم باز هم “شهر پر شود از پرچم سه رنگی که لباس تابوت شهدا است.”

    http://uploadtak.com/images/n5977_480_orig.mp3

  18. سیداحمد می‌گوید:

    اشک و اشک و اشک…

    داداش حسین!
    اسیرِ معرفتتم…

  19. آزاد اندیش می‌گوید:

    وقتی محبتی در دلت ایجاد می شود دلیلی برای فراق نداری مگر آنکه محبوب نه کلامی گوید و نه قصد ماندن داشته باشد.

    وقتی تو شایسته نباشی محبوب را از نگاهت دور میکنند،و محبوب از آتش احساس تو به رضوان دیگری شتاب می کند.

    رفتی تو ای محبوب اما ندانستی آندم که سرم را کنار تو گذاشته بودم چه آرامشی داشتم…..

    رفتـی تو ای محبـوب آنگونه که تو را در رویا دیده بودم ، پس چرا دوستانت نیامدند؟…..

    رفتـی اما تو که از آمدنت خبر داده بودی، پس چرا از رفتنت هیچ نگفتی؟…..

    رفتـی تو ای محبــــوب بـی آنکه لب از لب بگشایی……

    رفتـی تو ای محبــــوب ندانستی دوستت دارم……

    رفتـی ای شهــید خیبری…..
    …………………………………………………

  20. به جای امیر می‌گوید:

    شمارش ! (گفت و شنود)

    گفت: یکی از ضدانقلابیون فراری در صفحه فیس بوک خود نوشته است: آنچه باعث شد درباره ممنوع التصویری «عروسک جیگر» گند بزنیم این بود که برای فرار از اخبار اجلاس تهران دستپاچه بودیم!
    گفتم: منظورش همون «عروسک الاغ» در مجموعه کلاه قرمزی است؟!
    گفت: آره! نوشته برای ما به عنوان گروه های اپوزیسیون رژیم خیلی افت داشت که همه سایت های خودمان را به اعتراض درباره خبر جعلی ممنوع التصویر شدن عروسک یک الاغ اختصاص بدهیم! باور کنید عروسک الاغ سرمان را کلاه گذاشت.
    گفتم: یارو رفته بود الاغش رو بفروشه، خسته بود یک چرتی زد. وقتی بیدار شد دید الاغ افسار خودشو به گردن یارو بسته و خودش داره پول می شمره!

  21. سیداحمد می‌گوید:

    ۸۰ روز مانده تا عاشورا
    لبیک یا حسینِ زهرا…

  22. فدایی همت می‌گوید:

    اذان دادند و ما آغاز شدیم…
    تا پایان راهی نیست…
    از مرز که بگذریم، حرم را میشود دید.

    کربلا که میروی،
    هر آنچه داری ببر،
    نداری ات را می گویم…

    از کربلا که آمدی،
    خواهی دانست،
    فراغ بهشت با آدم چه کرد…

    باز هم سپاس…

  23. عمار می‌گوید:

    “ما شهید می خواهیم. می فهمی سردار! تفحص، تفحص، تفحص! دوش این شهر را خاک گرفته. ما شهید می خواهیم. می فهمی سردار!”
    فقط اشک…

  24. پژوهشگر انقلاب می‌گوید:

    پژوهشگر انقلاب
    پرسش و پاسخ سوالات ۸سال دفاع مقدس سردار احمد سوداگر
    http://jomhourieslami.blogfa.com/post/666

    http://jomhourieslami.blogfa.com/post/665

  25. برف و آفتاب می‌گوید:

    چه خوب کردند که می‌خوان ازشون تشکر کنند. واقعا شهر رو زنده می‌کنه تشییع شهدا.

    لحظه‌های وداع شهید رو خیلی خیلی هنرمندانه و سوزناک توصیف می‌کنید!

  26. برف و آفتاب می‌گوید:

    این‌بار که شهید آورده بودند، ما قم بودیم. خیلی دلم می‌خواست برم تشییع. اما لیاقت نداشتم. به خودم گفتم مگه من خیلی معرفت زیارت درست و حسابی این چهار شهید گمنام(و شهدای شناسایی شده) رو که مرقدشون تو شهر خودمه دارم؟!

  27. جماران می‌گوید:

    در مکتب امام

    بازاریان!
    این بازار بازار اسلامی نیست
    بازاری که یک متاعی را یک تومان می خرد و سی تومان به این فقرا و ضعفا می دهد،
    این بازار اسلامی نیست! بازاری که قاچاق وارد می کند و به قیمت های گزاف می دهد و اقتصاد اسلام را می خواهد به هم بزند، این اسلامی نیست، این بازار اسلامی نیست.
    صحیفه نور – ج ۱۴ – ص ۶۷

  28. ف. طباطبائی می‌گوید:

    به قول آقا سید اشک و اشک و اشک!!
    بند بندش عالی و دلنشین بود.

  29. مجنون می‌گوید:

    محشر بود.
    به قول سید احمد اشک اشک اشک
    دلم تنگ شهدا شده…
    راستی چقدر ازشون دور شدم!

  30. ف. طباطبائی می‌گوید:

    یک دختر و آرزوی لبخند، که نیست
    یک مرد پر از کوه دماوند، که نیست

    یک مادر گریان که به دختر می گفت
    بابای تو زنده است، هر چند که نیست

  31. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    !…
    دوش!…
    دنبال تابوت!…
    ایستگاه صلواتی!…
    با یک خداحافظی طولانی!…
    و بعدش هم،… یک دیدار طولانی تر!…
    قول، قول، قول! یه بار دیگه ببینمت، می رم!…
    کاش بازهم نسخه ی تفحص بپیچانی برای شهر ما!…
    آری!… من دلم «حسین حسین شعار ماست» می خواهد!…
    سردار! در «خیابان بهشـت»، پس کی باز می کنی در «معراج» را؟!…
    شهر من، بهشـت زهـراست که «سـلام الله علیها»ی آن از قلم نمی افتد!…

  32. پیرمرد می‌گوید:

    حسین جان خیلی‌ خیلی‌ ممنون. روح‌ام را تازه کردی.

    راستی‌ فردا ۱۷ شهریور سالگرد عروج ملکوتی فرمانده رشیدم در عملیات فتح المبین است.
    او هم مدتها در گروه تفحص مشغول بود. http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910615000321

  33. مصطفی می‌گوید:

    حاج حسین، داداش حسین، جناب آقای قدیانی!
    نمی دونم شما رو با چه عنوانی خطاب کنم.
    من و شما هم سن و سال و برای یه نسلیم. من معلمم و سر کلاسهام و در ارتباط با بچه ها خیلی از مطالبتون استفاده می کنم. گاهی نکاتی به نظرم می رسه که براتون بنویسم مثل اون باری که مسئله ی … رو یه تیکه توی مطلبی نوشته بودین یا وقتی با فونت درشت به قاصدک و یه عده ی دیگه گیر دادین که این چه وضعیه … سلام بر حسین … بسم الله … صلوات و به یه سری مسائل تکراری گیر داده بودین که به جای نقدهای خوب همه اش شده یه سری مطالب تکراری و تعریف و تمجید… یا قبل از انتخابات مجلس مطلبی در رابطه با جبهه های سیاسی نوشته بودین…
    خودم رو خیلی در اون حد نمی دونستم که مثلا شما رو نقد کنم. خواستم ازتون تشکر کنم. بابت زحمات زیادی که برای زیبایی قطعه تون و آگاهی بخشیدن به امثال من می کشید از نقد جدایی نادر گرفته تا متن در حد اجلاس تا مطالب المپیک همه اش زیباست…
    متن امروز هم که دیگه چی بگم… وقتی دختر هشت ساله ای داشته باشی که پاش تا زانو تو گچ باشه و دلت گرفته باشه وقتی این متنو بخونی چه حسی پیدا می کنی…
    ممنونم آقای قدیانی، حاج حسین… و اگه اجازه بدین… اجازه دادین… بگم
    داداش حسین!

  34. پسرشهید می‌گوید:

    در نماز عید فطر در بلوار کشاورز در کنار مردم با یک کت و شلوار ساده و تقریبا کهنه دیدمشان
    چقدر بی ریا
    خسته نباشی پهلوون

  35. حنظله می‌گوید:

    بسیار زیبا و پر احساس است.

    اگر مقدور شد حتما فایل صوتی قرائت این متن را در مراسم کهف الشهداء تهیه و در قطعه ارائه کنید لطفا.

    جای ما را هم خالی کنید، قسمت باشد به پابوسی علی بن موسی الرضا(ع) می روم در آن تاریخ.

  36. دلخون می‌گوید:

    چقدر سنگین است لحظه وداع… وقتی حتی مجبوری با خودت هم وداع کنی… و اینها را ضعیف النفسی می گوید که حتی نمی تواند … لحظه وداع زینب با رگهای بریده گلوی حسین را تصور کند… و این را کسی می گوید که نبوده تا اشک یتیمان کوفه و آه نابینایان و بیوگان کوفه از هجر علی را حس کند… و این را کسی گفت که نتوانست حتی یکبار هم صحنه خداحافظی پیغمبر با زهرای دردانه اش را تصویر کند… چقدر داغم از الوداع های سوزنده… وداع رباب و علی اصغر… وداع لیلا و علی اکبر… وداع حسین و برادر و شکستن کمر… وای الله اینها وداع نیست اینها تفسیر آیه “اذا زلزلت الارض…” است … خدایا خجالت می کشم بنویسم… هزاران من فدای اشک چشم مادرانی که… ذره ذره پاره جگر خود را بزرگ کردند… بعد هم به ندای ولی امر… الوداع پسرم… مادرها… چطور نغمه الوداع را پشت سر علی اکبرهایتان سرودید… آیا نباید خاک پای شما را بوسه زد… مادران شهدا شما افلاک نشینید و ما درگیر چرخ و تاب فلک … چقدر دل می خواهد ذبیح الله را مادر با آب بدرقه کند… بگوید: بخور پسرم یک جرعه آب و بگو یا حسین مبادا عزیزم تشنه باشی … چقدر دل می خواهد همه وجودت را هدیه کنی برای سربازی روح الله و فقط از آن همه خاطره امید … یک پلاک فلزی برایت بیاورند… خدایا دردم می آید وقتی فکر می کنم مادران چشم به راه و بی خبر از فرزند… هر کجا قبر شهید گمنامی را می بینند … اشکهایشان روان می شود و اینگونه با خود زمرمه می کنند: یعنی این بدن جگر گوشه من است زیر خاک…

  37. ابوالفضل اشناب می‌گوید:

    بسم الله

    “سربند بابای سمیه سبز بود. عکسش هست!”

    کشتی ما را آقای قدیانی! کشتی با این متن.

    رسیدم که بنویسم همین یک جمله را دیدم “سید احمد” نوشته است:

    ۸۰ روز مانده تا عاشورا
    لبیک یا حسینِ زهرا…

    یا حسین

  38. زهرا می‌گوید:

    روحمان با یادشان شاد…

  39. ناشناس می‌گوید:

    اگه شام میدید ما هم بیایم!
    “این مراسم که تمام هزینه های مادی و معنوی اش به صورت خودجوش توسط عاشقان عرصه تفحص تامین شده”، منظورش پذیراییه دیگه!

  40. م.طاهری می‌گوید:

    گاهی قطرات اشک جلو می زنند و فرصت رو از کلمات می گیرند برای بیان نظر… الان از اون وقت هاست.

  41. بانو می‌گوید:

    دلمان عجب هوای آسمان کرد…
    التماس دعا

  42. به جای امیر می‌گوید:

    طلاق ! (گفت و شنود)

    گفت: دولت کانادا در اعتراض به مواضع جمهوری اسلامی ایران علیه اسرائیل و حمایت کشورمان از سوریه، سفیر خود را فرا خواند.
    گفتم: به جهنم! ولی روابط ایران و کانادا که از مدت ها قبل به حالت تعلیق درآمده و تقریبا قطع شده بود.
    گفت: بعد از موفقیت بزرگ ایران در اجلاس تهران که به قول رسانه های غربی سیلی محکمی به گوش آمریکا و صهیونیست ها بود، دولت کانادا هم قصد داشته خودش را داخل آدم حساب کند.
    گفتم: دو تا آدم ثروتمند به حج رفته بودند و یکی از آنها نوکرش را هم با خودش برده بود. اولی وقتی چشمش به کعبه افتاد گفت؛ خدایا به برکت زیارت خانه تو، کنیزم عطیه را آزاد کردم. دومی برای این که از او عقب نماند گفت؛ من هم کنیزم رفیعه را آزاد کردم و نوکر که بدجوری جوگیر شده بود گفت؛ خدایا! من هم به برکت زیارت خانه تو، زنم صفیه را به سه طلاق آزاد کردم!

  43. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    امشب “قطعه ۲۶″ با متنی درباره یوم الله ۱۷ شهریور به روز می شود… “ادبیات ۱۷ شهریور”

  44. حامدشاملو ازمشهدمقدس می‌گوید:

    داداش! دیوونه قلمتیم به مولا
    آواره مون کردی
    ایشالا کربلا ببینمت که کربلایی شدی!
    اجرت با خود شهدا که بهترین اجردهندگان هستند.
    خیلی دعاگوتم

  45. ابوالفضل می‌گوید:

    سلام حاجی
    یه متنی راجع به دست ندادن ورزشکار پارالمپیکی که با عروس ملکه دست نداده کار کنید. یه جورایی بنده خدا کرم زاده مورد بی مهری داخلی ها و خارجی ها قرار گرفته…

  46. جماران می‌گوید:

    در مکتب امام
    اگر تزکیه شوید، دست از اختلاف برمی دارید

    همه اختلافاتی که در بشر هست برای این است که: تزکیه نشده است.
    غایت بعثت این است که: تزکیه کند مردم را تا بوسیله تزکیه هم تعلم حکمت کند و هم تعلم قرآن و کتاب.
    و اگر چنانچه (انسان ها) تزکیه بشوند طغیان پیش نمی آید.
    صحیفه نور، ج ۱۴، ص ۲۵۳

  47. سرداران گمنام می‌گوید:

    سلام بسیار زیبا بود خدا قوت
    بروزیم با پوستری از سید الحسن نصرالله
    http://www.sarbaz41.blogfa.com
    نظر یادتون نره

  48. بهنام می‌گوید:

    از شبکه قرآن یه مستندی پخش می شد از گروه های جهادی
    گروه جهادی حاج احمد متوسلیان
    تیتراژ پایانیش نوشته بود
    مدیر تولید: حسین قدیانی
    شمایین دیگه؟

  49. بهنام می‌گوید:

    آقای باقرزاده! شهر که قبرستان نیست، دانشگاه که قبرستان نیست، کوه که قبرستان نیست… و مگر ۴ تکه استخوان ارزش این همه تابوت و تشییع جنازه دارد؟!
    آقای دل زخمی! دیدی اتفاقا روزگار جنگ، فصل زندگی بود؟! الان اگر سردار تفحص هم که باشی، تو را با نیش و کنایه تفحص می کنند!
    سردار! در «خیابان بهشت»، پس کی باز می کنی در «معراج» را؟! خسته شده ایم از بس سیاست مداران برای مان سخنرانی کرده اند. کاش به جای اصول گرا و اصلاح طلب، شهیدی را تفحص کنی، تا ۴ تکه استخوان دعوت کنیم دانشگاه، تا به جای چپ و راست، صراط مستقیم وصیت نامه ها سخنران مراسم مان باشد.

  50. سیداحمد می‌گوید:

    بهنام؛

    نه!

  51. رهرو می‌گوید:

    سلام؛
    من هنوز در تفسیر این همه صبر مانده ام…

  52. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    “من دلم «حسین حسین شعار ماست» می خواهد…”

    http://forum.rayanet.com/showthread.php?t=3444

  53. پیرمرد می‌گوید:

    باز هم یادی از فرمانده:(حسین جان ثواب این یادها همه مال توست.)http://rajanews.com/detail.asp?id=137268

  54. بهنام می‌گوید:

    سید احمد؛

    ممنون!

  55. حنظله می‌گوید:

    “غم عشقت بیابان پرورم کرد
    فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد

    بمو گفتی صبوری کن صبوری
    صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد”

  56. دلخون می‌گوید:

    همان امام غریبی که شانه اش خم بود
    به روی شانه ی پیرش غم دو عالم بود

    میان صحن حسینیه ی دو چشمانش
    همیشه خاطره ی ظهر یک محرم بود

    دل شکسته ی او را شکسته تر کردند
    شبیه مادر مظلومه اش پر از غم بود

    اگر تمام ملائک زگریه می مردند
    به پای خانه ی آتش گرفته اش کم بود

    حدیث حرمت او را به زیر پا بردند
    اگر چه آبروی خاندان آدم بود

    شتاب مرکب و بند و تعلل پایش
    زمینه های زمین خوردنش فراهم بود

    مدینه بود و شرر بود و خانه ای ساده
    چه خوب می شد اگر یک کمی حیا هم بود

    امان نداشت که عمامه ای به سر گیرد
    همان امام غریبی که شانه اش خم بود

    ***علی‌اکبر لطیفیان***

  57. فاطیما می‌گوید:

    سلام و رحمت الهی بر دوستان خدا
    چه متن جالبی بود. چه غم نامه ای بود…
    نه با قلم که با خون دل می نویسید.
    پاینده باشید

  58. ایما می‌گوید:

    سلام خدمت دوستان
    می خواستم دوتا لینک برا استفاده بزارم
    یکیش از برادرم علی نورایی
    http://www.alinouraei.blogfa.com/post/140/%D8%AA%D8%AF%D8%A7%D9%88%D9%85-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B8%D9%84%D9%88%D9%85%DB%8C%D8%AA-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D8%AE%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D8%AA%D8%A7-%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF-
    و دیگری از حقیر
    http://eima.blogfa.com/post/72
    باشد که دعایمان کنید

  59. پاییز می‌گوید:

    گمانم این شهر چند وقت است رنگ شهید به خود ندیده، که چشم، چشم را نمی بیند! پدر من با ۳۰۰ شهید آمد، اما هنوز مادری هست که جگرگوشه اش در نقطه صفر مرزی، همسایه باد و باران است. کاش باز هم نسخه تفحص بپیچانی برای شهر ما. من دلم «حسین حسین شعار ماست» می خواهد. ایستگاه صلواتی. تابوت. یک خداحافظی طولانی! و بعدش، یک دیدار طولانی تر! بعد از ۲۰ سال، تماشای بابا یک دل سیر!

    اللهم عجل لولیک الفرج

  60. زهرا می‌گوید:

    برای ما که توفیق حضور در مراسم امشب پیدا نشد، میشه صدایی، تصویری از مراسم رو بذارید. یعنی هماهنگ کنید بذارن،‌ شما آدرس بدین!!!

  61. به جای امیر می‌گوید:

    کف مرتب (گفت و شنود)

    گفت: یک مجله آمریکایی ضریب هوشی سازمان سیا را چند درجه زیر صفر ارزیابی کرده است.
    گفتم: شواهد و قرائن و مواضع و عملکرد سیا همین نظر را تایید می کند ولی این مجله آمریکایی با کدام محاسبه به این نظر رسیده است؟
    گفت: نوشته، طی ۳۰ سال گذشته سازمان های سیا همه امکانات را در اختیار داشته ولی در مقابله با ایران حتی یک پیروزی هم به دست نیاورده اند تا آنجا که امروز ایران همه غرب را به چالش کشیده و منطقه را به نفع خود زیر و رو کرده است.
    گفتم: حرف حساب زده.
    گفت: پرسیده است سازمان سیا در مقابل مالیاتی که از کیسه شهروندان آمریکایی صرف آن می شود چه موفقیتی داشته و چه افتخاری کسب کرده است؟!
    گفتم: ای ول! یارو می گفت؛ وقتی می گویند به افتخار فلانی دست بزنید، من گیج میشم، چون نمی دونم به کجاش باید دست بزنم؟!

  62. دلخون می‌گوید:

    وقتی این متن رو نوشتین نتونستم اون روز بخونمش….
    امروز یادم افتاد که من این متن رو نصفه خوندم… یه چند دقیقه ای طول کشید تا پیداش کنم… اما پیداش کردم و خودنم… زمانش گذشته بود اما حس مطلب هنوز توش بود…
    خوندم و با جمله جمله هاش اشک ریختم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.