درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
سلام بر حسین*
یاحق
هنوز نخوندم!!!
قابل توجه کسانى که امر بر آنها مشتبه شد و چوب حراج به همه اندوخته هاى دینى و انقلابى خود زدند!
یار مفروش به دنیا، که بسى سود نکرد… آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
واقعاً، مقاومت همیشه جواب میده!
“نمیدانم آیا ایام اجلاس سران عدمتعهد، خواندن کتب متعدد و ادامهدار خاطرات آقای هاشمی هم مشمول موارد بیبصیرتی میشود یا نه!”
🙂
اون ۲ تا مطلب آنقدر بهم چسبید که دلم نمیخواد امشب این مطلبو بخونم…
داداش حسین؛
سپاس بابت این طنازی و لبخندی که بر لبمان نشاندید. (البته کمی عمیق تر از لبخند!)
آدم اینقدر متکبر؟!
ضمنا؛ تشکر از علی اکبر بهشتی که دلم برای عکس هایش تنگ شده بود!
تذکرات لازم را دادن خیلی هم مهمه؛ چرا دست کم می گیریم آخه!
حیف کاغذ که صرف نگارش خاطراتش شود. سراسر وجودش پر از منیت است، آدم از خود راضی!!
یکی نیست بهش بگوید که اصلا نیازی به این همه بیان خاطره و صغری کبری چیدن نیست؛ یک جمله بگو؛ من همه کاره این انقلاب بودم و هستم و تمام…
۸۷ روز مانده تا عاشورا
لبـیک یا حسین زهرا…
مدرک تحصیلی فائزه؟
http://www.rajanews.com/Detail.asp?id=135984
مدارکش شبیه به مدارک رهنورد است!
اگر پدر من هم این همه دانشگاه در داخل و خارج داشت، من ۱۰ تا دکترا می گرفتم!
بسم الله الرحمن الرحیم
عرض ادبی کوچک به استاد سینما، ابراهیم حاتمی کیا
الف/ مثل ابراهیم و ایمان و شکیبایی اش
ح/ مثل حاتمی کیا و حال و هوای دریایی اش
گفت: تو فوق العاده احساساتی هستی و بلد نیستی عاقلانه سخن بگویی. چرا فکر می کنن احساسی حرف زدن عاقلانه نیست؟دوست داشتن و ارادت به خوبان خدادر نهایت خویش هم کاری عاقلانه است.
«پس گفتیم ای آتش، سرد باش بر ابراهیم»…!
خدا بهتر میدونه که حاتمی کیا توی آتیشه، مثل یه ققنوس، مثل ابراهیم. ولی بعضی ها ظاهر قضیه رو می بینن و این آتش عشق رو با جهنم اشتباه می گیرن. و عجب ایمان و صبری دارد ابراهیم با آتشفشانهایی که در سینه اش موج می زند و در این آتشی که نمرودیان برایش شعله ور می کنند!
راسته که میگن اسمها از آسمون میاد. روزی که اسمشو ابراهیم گذاشتن انگار توی تقدیرش بود تا قلب آتش جنگ ها و کینه ها و اتهام ها و دردسرها رفتن؛ و برای ما که زنده کش مرده پرستیم و آدمها بعد از رفتنشان عزیز می شوند قدر آنهایی که بلندند ناشناخته خواهد ماند مگر اینکه یا بمیرند یا بخوابند یا سکوت کنند!
حاتمی کیا فقط یه فیلمساز نیست؛ اون یه فیلسوفه، یه عارفه، یه عاشقه، یه جامعه شناسه، یه روانشناسه، یه رزمنده است، مجاهد فی سبیل عشق…! نه… بعضی وقتا باید شعار بدهیم. شعار بدهیم تا بعضی از این سیاستگزاران فرهنگی یادشان نرود که وقتی علمدار روایت فتح افتاد زمین او و امثال او بودند که علم رو برداشتند. بعضی ها راستی که به او کینه دارند و کاری نمی شود کرد وقتی به قول خودش بعضی ها پشت نقدهایشان اراده ی سیاسی دارند! من دارم می بینم که در مقابل آنهایی که ما را هرگز نمی بینند ودردهای مارا نمی شناسند،حاتمی کیا داره من نسل سومی و مواجهه ی منو با تمام تاریخ و گذشته ام در حال و آینده می بینه و تحلیل می کنه، نشون میده ، اشاره می کنه،هشدار میده، در عین حال به هیشکی هم باج نمیده! اما حاجی جان گوش شنوا کو ؟
بعضی ها مثل بنی اسرائیل حسی اند !…تانبینند باور نمیکنند، بهتر است حالا که داری جنگ و جدال های اجتماعی را فرماندهی میکنی و خلاقانه سخن می گویی ،لباس بسیجی ها را بپوشی وتفنگی روی شانه ات بگذاری و محض خاطر کوته نظران ریش وسبیلی بگذاری و بروی سرصحنه ی فیلم ها یت تا باور کنند که تو هنوز هم رزمنده ای…
حاتمی کیا برگونه خدا گوشه ای از تاریخ ایستاده است و می آفریند و تقدیر میکند و تدبیر میکند و تغییر می دهد…
حاتمی کیا روی همان قله ای ایستاده که علامه طبا طبایی ایستاده است!
در کنار او ولی در هیأت یک فیلمساز!
ومگر یک فیلمساز چه می کند؟…مگر کار انبیا اصلاح نبوده؟ غیر از این است که میخواهدحرفی و دردی را منتقل کند مردی که همه ی عمرش را جنگیده است؟!
وچه زیباست که خودش هم داعیه ای ندارد،او میگوید من پر از خطا و اشتباهم .
میگوید:« همه چیز بر من ممکن است،چون انسانم من این خصیصه ی انسانی را از جدمان حضرت آدم به ارث برده ام که به او این اختیار را داده اند که هبوط کند.میتوانیم به این هبوط سوگمندانه نگاه کنیم میتوانیم فاخرانه نگاه کنیم،بسته به زاویه ی نگاه ماست.
من فانوس دریایی در نقطه ای ثابت نیستم ،من کشتی ام راه خودم را می روم .این اقیانوس به اقیانوس های دیگر راه دارد و هر بار شناختی تازه بدست می دهد.»
چقدر این حرفها شوق و وجد در قلب من ایجاد می کند و ارادتم را به او بیش از پیش می کند…
و چگونه از اقیانوس هایی بگویی که در سینه ات موج میزند حاج ابراهیم؟…
نه…چمران را بساز شاید چ چمران چشم های بعضی ها را باز کند!
چرا او باید احساس کند که همه ی درها برای حرف زدن بسته شده است؟ با شماهایم آقایان مسئول!
من حرف های ایشان را میگویم…حرف هایی که شنیدم و جا خوردم که وقتی به او که این همه مخلصانه وباصدق و وفا جنگیده است و نگاهش نسبت به نظام ، ارزشی است و جدا شدنی هم نیست،چرا او که در سینه ی پهناورش و اندیشه ی والایش حرفها و حرفها برای گفتن موج می زند نتواند حرفهایش را بزند به خاطر کم ظرفیتی ها و تحمل ناپذیری ها؛و مثل حافظ در قرن هشتم در خفقان اجتماعی آن روزباید به اعماق برود و زبانش زبان اشاره باشد؟
پس این آقایان قرارست چگونه در مورد کارهای ما تصمیم بگیرند؟ ما که هنوز آغاز راهیم و پر از خطا و اشتباهیم و می رویم که در مسیر تردید ها یمان به سوی حقیقت، ترددی هنرمندانه داشته باشیم؟ همراه با خدایی که مختار و مسئول ما را آفریده و خودش، هم، خلاقیت مارا شکرگزاری می کندو هم توبه پذیر و مهربان است.
آقایان چرا اینقدر نامهربانی؟ چرا؟…
از او چه بگویم؟ جز اینکه حاتمی کیا جهانی است بنشسته در گوشه ای. او سرشار از دوست داشتن است و همین برای هنرمندانه زیستن و بودنش کافیست. اهل جدال و بی احترامی نیست با اینکه خیلی ها در حق او جفا می کنند و بد می گویند. بعضی ها گوش شنیدن حرفهای او را ندارند اما او در فیلمهایش به حرف همه ی طیفها گوش می دهد حتی حرف آنها که رفتارشان با نظام ارزشی و باورهای او قابل پذیرش نیست واین اخلاق چقدر پیغمبرانه است!
او می توانست مثل بعضی ها بنشیند و فیلم زرد و کمدی بسازد،فیلم برای آن ور آب بسازد وقهرمان شود اما همین جا ماند؛با مردم و دردهایشان،تنها بر قله ی تنهایی خویش.
او آنقدر بالا رفته که انگار پنهان و مبهم می شود و دوست و دشمن هم نمی توانند دقیق او را ببینند.چیزی شبیه مسأله ی ولایت!!
او دیده بانی ست که جای امن خودش را ناأمن کرده است ودر برابر شلیک های بی امان، خود را در معرض اتهام قرار داده است.آنها که باید گرا بگیرند کجا رفته اند؟!
اما چه باید کرد باغباری که تردیدها و نفاق ها به پا کرده است؟ چه باید کرد با بی اعتمادی ها؟
دوست داشتم گزیده ای از بهترین حرفهای استاد را انتخاب می کردم و اینجا می نوشتم ولی مجال نیست و تنها بخشی از حرفهایش را آورده ام به سلیقه ی خودم.
گوش بسپار،من چه بگویم؟…
– عقب نشینی در سینمای جنگ، عقب نشینی غریبی است و مثل عقب نشینی در فاو و مجنون است. بعد هم که دیوارهایی ریخته شد و الان هم در بدترین شکل ممکن است
دلم می خواهد از اقیانوس جنگ و کسانی که نگفتند این جریان به ما ربطی ندارد، نرفتند و ماندند، مادرهایشان آنها را به خارج از کشور نفرستادند، ماندند و جنگیدند حرف بزنم.
اینها رفتند و تنها دغدغه من این است که نتوانم سرم را جلویشان بلند کنم – من فیلم هایی نظیر آژآنس شیشه ای و از کرخه تا راین را فیلم های اجتماعی می دانم. متن جنگ گفته نشده به خاطر ابزاری که در اختیار دوستان قرار گرفته و آثار ما مورد پسند قرار نمی گیرد، در نتیجه بیچاره می شویم و عطایش را به لقایش می بخشیم.
به همین دلیل به سمت دیگری می روم. وقتی ظرفیت ممیزی و مردم ما در حد و اندازه پذیرش چنین مواردی نیست، نمی توانیم فیلم بسازیم.
– سینمای جنگی یک روش بسیار پیچیده ای می طلبد. وقتی کسانی آمدند مدیریت نهادند و گفتند تمام امکانات بایداز زیر نظر ما عبور کند، سینما سقوط کرد و نتوانست روی پای خود بایستد.
به خداوندی خدا از این جنگ حرفهای بسیاری می توان کشید. ما زبان خودمان را در جنگ داریم. کجا ما از امثال متوسلیان حرف زدیم؟ آن فرهنگ ها کجا رفتند؟ مگر شوخی است که من از گردانی حرف بزنم که فانوسقه نداشتند و به جایش طناب می بستند یا قمقمه به تعدادشان نبود و هر چند نفر یک قمقمه داشتند.
هیچی نداشتند و جنگیدند. این ناله جدید نیست و حدود ۲ دهه است که می گویم. این حرفهای من قدیمی و تکراری است که فقط با صدای خسته تری می گویم. هیچ کس هم پاسخگو نیست. کاش برای سینمای جنگ دلاوری را می گذاشتند که دیالوگ ما را می فهمید.
– من بیش تر با نگاهی عرفانی به جبهه خودی پرداختم. کاوش در میان مردانی که اختلافاتشان لزومأ آنها را در جبهه خیر یا شر قرار نمیداد ، بلکه نوع برداشت و تلقی شان از جنگ ، چالشی از درک مراتب عرفانی داشت. با همین جنس نگاه وارد شهر شدم.شهر پیچیده تر است. گرافیک جنگ واضح بود ، یک خط مقدم. یک خط خاکریز. یک اسلحه. یک هدف؛ ولی شهر جور دیگریست. پر از موقعیت های دراماتیک و تناقض نما که من دوست دارم. جایی که اگر به دیگری حق دهی دیگر دلیل وجودی برای خودت نداری. اگر مدح جنگ کنی ، جنگ طلب میشوی و مقابل خانواده ات میایستی و اگر نفی جنگ کنی ، تاریخ مهمی از دوران گذشته ات زیر سوال خواهد رفت. این تناقض ها همیشه برایم شیرین بوده.
– من، قبل از این که فیلمساز باشم، در جهاد سازندگی کار کردم و به محض آنکه جنگ شروع شد، در جنگ شرکت کردم و دلم می خواست در حراست و و آبادانی این مملکت نقش داشته باشم. آن موقع داشتم با جانم این را می گفتم. الان هم در حوزه های دیگری همین انگیزه را دنبال می کنم. همیشه هم گفتم جمهوری اسلامی از آن همه است. نه آقای رفسنجانی، نه آقای خاتمی و نه آقای احمدی نژاد… من همان اندازه سهم دارم که دیگران دارند. نگهبانی کرامت و ارزش های انسانی نظام برای من جدی است. برای همین قلم روشنفکر لائیک، همیشه با بغض، تحلیلم می کند. چرا که نگاه من نسبت به نظام، ارزشی است و جدا شدنی نیست. تحلیل و نقد می کنم ، ولی دنبال خدشه نیستم. چه اینکه بر سر مسأله به رنگ ارغوان به راحتی می توانستم روشی اختیار کنم که قهرمان شوم ولی به سرعت جلوی این ماجرا را گرفتم. چون از نگاه سیاستمدارانه به این جریان – امنیت- نگاه نکردم. خواستم با نگاه دلسوزانه به نظام، نقد و تحلیل کنم.
…خوشبختانه برای مسئولین نظام هم جا افتاده که این بابا دارد حرف خودش را می زند. منتها بعضی وقت ها در شرایطی قرار می گیری که احساس می کنی همه درها برای حرف زدن بسته شده است…
– برخی مسئولان خیلی عقب تر از ما هستند!
-وقتی ظرفیت کم باشد، دنبال راه های دیگری می گردی. چه کاریست که با سر به دیوار سنگی بکوبم… قطعا دنبال راه های دیگری می گردم… آن وقت زبانم، زبان اشاره می شود. بیشتر به عمق می روم.
– ما شاخکهای حساسی داریم و چیزهایی را میبینیم که میتواند برای جامعه مفید باشد. اگر دیده نشویم، اگر تحقیر شویم، چیزی را میسازیم که آن تحقیر را نشان بدهیم. اگر به ما ارج بگذارید، مطمئن باشید که آن را به جامعه میدهید…
-این شهر خفه ام کرده. دیگر خسته شده ام از فیلم ساختن در این چهار دیواری های تنگ. می خواهم بزنم بیرون. نگاه من به افق های باز بود، به دشت، و حالا گرفتار شده ام. به هیچ عنوان هم دوست ندارم نگاه غمگسارانه بی معنی به گذشته ای داشته باشم. حرف روز دارم.اما چه کنم که نقل این داستان ها، توپ و تفنگ و تق و توق می خواهد، و این ها همه دست کسانی است که با امثال من مثل یک سرباز رفتار می کنند!
استاد! ما قدردان زحمات شما هستیم…
کبرا مرادپور. «نسیم»
یاعلی
احیانا الان حالتون خوبه؟ ۸ جلد کتاب از یارو ورق زدین؛ حالت تهوعی، دلپیچهای چیزی نگرفتین؟!
تو ذهنم متصور می شم، این هشت بند رو با صدای خودش که داره یکی یکی می گه. چه خنده بازاریه! فعلا که دستم روی دلمه و دارم از خنده پیچ می خورم!
با سلام
آیا آقای علی اکبر بهشتی هم وبلاگ برای ثبت نوشته هاشون دارن؟؟؟
لاکردار این دامت برکاته چرا انقدر خود شیفته است؟؟؟
همش احساس میکنه ما خیــلی دوسش داریم و اگه خاطراتش رو نخونیم دق می کنیم؛ هی تند تند خاطره مینویسه میده بیرون.
خب چرا درک نمیکنه که ما دوسش نداریم.
آخه اون اعتماد به نفس فضاییش تو حلقوم مهدی و فاطیش،با چه انگیزه ای این خاطرات آبکی رو مینویسه.
اون لحظه ای که اینارو مینویسه تو مغز مریضش چی میگذره؟ فکر میکنه همه عاشق خاطراتش هستن؟
حدس من اینه وقتی دامت برکاته شیشه عمرش تموم شه و بره اون دنیا هم این کتاب خاطراتش با عنوان “خاطرات ناگفته ی دامت” توسط خونواده و هزار فامیلش همچنان منتشر شه.
ربطی به موضوع نداره اما این برام سواله که اگه واقعا دنبال بمب اتم هستیم (که بنظرم باید باشیم) چرا نمیرسیم و قال قضیه رو نمیکنیم چون ارزش داره بمب اتم
اگه هم نیستیم و بقولی دنبال انرژی صلح آمیز هسته ای هستیم که به این همه تحریم و گرونی و تحت فشار بودن مردم نمی ارزه؟
لطفا یکی جواب منو بده…
خاک تو سرش کنن!
انگاری ریپید داره [تذکرات لازم را دادم] حالم ازش بهم میخوره.
سلام
خدا قوت
مثل همیشه زیبا نوشتید
سلام
فرض کنیم به شیوه سلف، کسی بخواهد این خاطرات را شرح دهد و تعلیقه بزند. چه خواهد شد؟
مثلا:
متن: استخر را تمیز و آماده کردم…
شرح: خودم و اخوی محمد و پاسدارها به یاد بچه های خط و شهدایی که یک قطره آب تا اخرین لحظه نداشتند و لب تشنه حماسه افریدند و روی ملت را سفید کردند و ما را و تمامی مسوولان را خوشحال نمودند مسابقه شیرجه شنا و واترپلو در حد رنکینگه جهانی دادیم و چون دوربینهای سیما حضور نداشتند توانستیم با لباس زیر و راحتی حمام افتاب بگیریم.
متن: پاسدارها امدند ناهار کباب خورند…
شرح: منقل و انبر و زغال از قبل آماده بود نیاز به سیخ نبود چون خوردنیجات بود و دودیجات نبود. گفتم آتش را بگذارید ارام ارام فروکش کنه تا آماده بشه برای بهره برداری در جلسه رئیس ستاد مبارزه با مواد مخدر. گزارش رئیس ستاد مبارزه با مواد مخدر کامل بود. ابزارهای مصرف اینگونه مواد را به همراه آوردند. برای آشنایی با عملکرد معتادان آزمایشهایی به عمل آمد. تشویق کردم.
متن: شب در مجلس خوابیدم…
شرح: و در عالم رویا با روح مرحوم مدرس گفتگو هایی داشتم. رهنمودهایی به ایشان دادم و از اینکه در برابر رضا قلدر دچار جمود و تحجر شده و جان خودش را در این راه به سادگی از دست داده انتقاد کردم. مدرس حرف هایی زد و نسبت هایی داد که با فضای کنونی کشور سازگار نبود. گوش کردم. فکر کنم می خواست تشویقش کنم که از خواب پردیم.
جالب بود. اما تلخ …
همیشه وقتی “پای بعضی ها در میان باشد” آخرش کام ما تلخ میشه.
قطع برنامههای سی.ان.ان به دلیل پخش سخنرانی رهبر انقلاب
http://www.rajanews.com/detail.asp?id=136264
سپهر؛
کامنت شما یعنی نقدتان، بیشتر سلفی گرایانه بود یا طنز تمیز داداش حسین؟ اینگونه بخواهیم ببینیم هر متن طنزی، سلفی است!
دوستان محترمی که یکی از این ۸ جلد کتاب را دارند، برای آزمایش راستی و درستی طنز داداش حسین می توانند خیلی راحت امتحان کنند و چند بار کتاب را از چند جای مختلف باز کنند و چند خطی تورق کنند. امتحانش مجانی است…
جناب قدیانی
بابا ما به متنهای شما درباره جناب دامت برکاته بدجوری عادت کردیم
ایندفعه خیلی فاصله افتادا
انگار ارادتتون نسبت به جنابش کم شده
لطفا مطالب دامت برکاته را به صورت زنجیره ای و پیوسته بزارید
ما طاقت دوریشونو نداریم
ممنون خیلی لذت بردیم
البته فکر کنم شما از ورق زدنا لذتی وافرتر بردید
یا علی
نصف خواب (گفت و شنود)
گفت: تازه چه خبر؟!
گفتم: یک خاخام یهودی از ساکنان فلسطین اشغالی خواسته است برای نابودی ایران دعا کنند!
گفت: دیگه چی؟!
گفتم: این خاخام می گوید «مردم ایران، مردم شروری هستند پس لازم است که همه ما با تمام قلبمان برای نابودی آنها به درگاه خدا دعا کنیم!»
گفت: حالا دعایش به کجا رسیده؟
گفتم: چه عرض کنم؟! یارو می گفت دیشب خواب دیدم که یک گنج که خمره ای پر از سکه های طلا بود پیدا کرده و آن را روی کولم گذاشته بودم و از شدت سنگینی خودم را خراب کرده بودم. وقتی بیدار شدم دیدم نصف خوابم تعبیر شده. از خمره گنج خبری نبود ولی شلوارم بدجوری نیاز به شستشو داشت!
متن عالی بود. خدا قوت.
کامنت بچه ها رو که خوندم با خودم گفتم همه مون چقدر علاقه مند به جناب دامت هستیم!!
ایشون با این همه علاقمند، اون دنیا چه اوضاعی داره!
جناب حسن؛
چرا نمی ارزد؟! یعنی می فرمایید بی خیال مزایای انرژی هسته ای در پزشکی هستهای و رادیو دارو و صنعت و برق هسته ای شویم؟
شما فکر می کنی مثلا اگر ما قید انرژی هسته ای را بزنیم، دست از فشار برمی دارند؟!
می دانید شورای مثلا امنیت اولین بار، کی علیه ما قطعنامه صادر کرد؟! زمان مصدق و به خاطر ملی شدن صنعت نفت…
آنها کلا با هر چیزی که به استقلال و پیشرفت ما منجر شود، مشکل دارند.
بخواهیم نظر آنها را تامین کنیم، باید وابسته باشیم و هر چه گفتند؛ بگوییم چشم قربان!
در مکتب امام
سیره انبیا برخورد با سلاطین جور بوده است
همین است سیره انبیاء همین بوده است که: اگر چنانچه سلطان جائر (ستمگر) بر مردم حکومت می خواهد بکند بایستید در مقابلش و او به هر جا می خواهد منتهی بشود باید بریم سراغش و نهی از منکرش و امر به معروفش کنیم و بکشیم پائین او را از تخت باطل.
پس ما مبالاتی نداریم در اینکه کشته می دهیم، کشته بدهیم البته باید هم بدهیم.
صحیفه نور – ج ۲ – ص ۲۰۸
اسراء؛
خیر،
آقای علی اکبر بهشتی مطالبشان را همین جا ثبت می کنند!
🙂
http://uploadtak.com/images/h9661_206454_535.jpg
فکر میکنم جناب دارد [تذکرات لازم] را میدهد.
پا تو کفشتون کردیم، چند تا سوال گزینه ای طرح کردیم! 🙂
با “چهار گزینه ای فلتمن و جیگر” به روز هستیم.
آقای رفسنجانی؛
ملت که مثل شما سرخوش نیستن که بشینن کتاب خاطرات شما رو بخونن…
این طنز عالی و هوشمندانه است، یعنی اگر خاطراتش را بخوانی، دقیقا به همین نکات می رسی. الان یک ساعت است دارم خاطراتش را می خوانم، مفرح ترین لحظات آخر هفته ام رقم خورده، خودتان ببینید دیگر.
برای نمونه شماره یک طنز را ببینید “تمام روز در منزل ماندم” و بعد مقایسه کنید با اولین جملات خاطرات روزهای مختلف این صفحه…
http://www.hashemirafsanjani.ir/fa/category/%D8%B3%D8%A7%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7/1364?page=1
صفحات را اضافه و کم هم که کنید، باز نتیجه همین است.
تذکر را هم که به همه داده…
به مراکز مربوط تذکر دادم، به شمخانی تذکر دادم، به ولایتی تذکر دادم، تلفنی تذکر دادم، به گزینش دانشگاه آزاد تذکر دادم، به ستاد برگزاری نماز جمعه تذکر دادم، به فرماندهان سپاه تذکر دادم، به فلان وزیر تذکر دادم، در مورد لزوم تکمیل طرحهای نیمه تمام تذکر دادم. به روسیه تذکر دادم و…
نکته جالبی است این ۸ جمله و ۸ جلد کتاب.
دقیقا همین است که شما اشاره کردید. این خاطرات تشکیل شده از جملاتی کاملا تکراری با منشی کاملا خودخواهانه.
بابا دست از سر این اکبر بردار. خوبیت نداره… نمی بینی تو این اجلاس کنار رهبری راه می رفت!
ایشان خیلی خوب هست. متن شما هم خیلی خوب هست.
سلام…
واقعاها!
یه آن هوس کردم برم دوباره بخونم خاطرت اعلی حضرت رو!
ولی داداش حسین شما که آخر بی بصیرتی هستین.
آخه الان که بان کی مون اینجاست باید از این مطلبا بنویسید؟!
دوستان محترم؛
جمعه شب “قطعه ۲۶” با ۲ متن در ستون یمین و صفحه اصلی به روز می شود…
چرا اییییششش منو پاک کردید؟
اصل مطلب همون بود آخه.
:-((((((
اییییشششش
سلام. آرمیتای ما جهانی شد. کی فکرشو میکرد یه روز “بانکی مون” پیش فرزند شهید ۵ ساله ما کم بیاره؟
میشه خواهشا بی خیال آقای دامت برکاته شید؟ به هر حال ایشون جزیی از این نظام هستند و به نظر بنده ما نباید کاسه داغتر از رهبر باشیم. انتقاد به جای خود و احترام هم به جای خود. این ادبیات بعضی از دوستان بسیجی کمی نگران کننده و دور از شان مریدان آقاست.
میگم آقای قدیانی!
خدا رحم کرد که بهتون تذکر دادند… تذکر نمی دادند چی می نوشتید؟؟!! کلی خندیدیم.
حق نگهدارتون.
فدایی همت؛
جناب رفسنجانی با حمایت قاطع از فرزندان مفسد (سیاسی، اقتصادی و …) خود بزرگترین بی احترامی را به ملت می کند!
هر وقت این جناب خانواده اش را از زیر چتر حمایتیِ ویژه خود خارج کرد و به دست قانون سپرد، ما بی خیالش می شویم!
البته در این متن هیچ بی احترامی ای به جنابشان نشده؛ حقیقتی بوده که بیان شده!
لینکی که سلاله گذاشته را بخوان! من البته موافق لحن همه کامنت ها نیستم. این را بدان که تایید هر کامنتی لزوما به این معنی نیست که لحن آن خالی از ایراد است، اما نوشته داداش حسین، چیزی جز مکتوبات خود آقای هاشمی نیست. آنچه بیش از لحن من و ما نگران کننده است، رفتار و گفتار عالیجناب است. روزی داداش حسین قشنگ نوشت؛ آقای هاشمی جزئی از نظام نیست، بلکه نظام، جزئی از ایشان است!
چرا نوشتن خاطراتشون رو ادامه ندادند؟ مطمئنا خاطرات چند سال اخیر ایشون خیلی خواندنیتر خواهد بود!!
امروز موسوی و کروبی و خاتمی به من مراجعه کردند که برای براندازی با من مشورت کنند. کمکشان کردم!
امروز فکر کنم آخرین نماز جمعهای است که خواندم! عمرا دیگر به تریبون راهم بدهند! تب دارم. با مسکن خوابیدم!
امروز از ریاست مجلس خبرگان برکنار شدم. با مسکن هم نمیتوانم بخوابم!!
سلام؛
این حرفا رو ولش اقتدار آقا رو تو اجلاس برو.
….
آقای ما اگر میگه فلسطین باید این طور بشه، “باید” بشه، جای بحث نداره.
برف و آفتاب؛
کامنت قشنگی بود!
البته فکر می کنم الان هم می نویسد، شاید هنوز منتشر نکرده!
“لبیک یا امام”
همه دیدند ابهت داری
چشم بد دور، صلابت داری
با تو حیثیت ما پابرجاست
پرچم روح خدا هم بالاست
تو چه دلها که نبردی از ما؛
نفست گرم، چه کردی آقا …
(روضه گرد)
سلام.
سوغات کربلا:
فعلا تو حرم امیرالمومنین، بعد از هر نماز جماعت برای سلامتی آقا دعا می کنند و
عرب و عجم، ایرانی و عراقی، بلندتر از هر دعای دیگه غیر از تعجیل فرج، آمین می گن.
و حتی تو صف تفتیش بدنی، وقتی فقط فقط مردم و زائران هستند و نه هیچ مسئولی نظارت داره و نه هیچ دوربینی، بازهم یکی از صلواتهایی که نثار میشه، برای سلامتی آقای ماست.
بر خامنه ای رهبر خوبان صلوات
چای پولکی؛
از طرف همه بچه ها عرض می کنم، خوش آمدید… زیارتتان قبول!
بیشتر از سفرتان بگویید…
السلام علیک یا اباعبدالله…
http://uploadtak.com/images/d383_03.mp3
زیارت قبول.
آخ جون از مبصر آفرین گرفتم!
بی ربط:
ای فدایی حسین!
شنیده ای که شیعیان ائمه از باقی گِل ایشان آفریده شده اند؟
شاید ما یاران آن منتقمی باشیم که انتقام الهی یاس سپید حسین را می گیرد!
اما می ترسم.
می ترسم از آن روزی که ما نیز مانند گروه اجنه دیر برسیم.
می ترسم مرام کوفی برگزینیم.
آیا تا کنون اندیشیده ای که چرا مهدی فاطمه ظهور نمی کند؟
آیا مانع ظهورش مهیا نبودن ما برای گرفتن انتقام نیست؟
و شاید…
ظهور نزدیک است…
برف و آفتاب! آفرین مبصر نوش جونت. خیلی بامزه بود کامنتت.
چای پولکی! زیارت قبول. خوش به سعادتت. ما که هنوز کربلا ندیده ایم اما شاید به دعای خوبان اینجا خدارو چه دیدی ما هم کربلایی شدیم.
دیدن هر زائر کربلا که میرم نشده که اشک نریزم. الانم همین حال رو دارم.
از بی لیاقتیم تا حالا نرفتم. تورو خدا دعام کنید.
سلام. صرفا جهت اطلاع آقا سید احمد:
نمی دونستم که نوشته های جناب قدیانی دقیقا مکتوبات خود آقای هاشمیه. سلاله، موید این مطلب شد. شرمنده. ممنون.
سلام.
خدا قوّت…………
http://jalaleBajalal.blogfa.com
می شه گفت در اکثر خاطراتشون، همه در حال تشرف به حضور ایشون بودند! ایشون هم نه این که صاحب نظرند!!! تذکرات لازم رو می دادند! حالا یکی نیست به ایشون بگه: آقای هاشمی! کی نوبت به خودتون می رسه که تذکرات لازم رو بدید؟!
سلام، آقا وقت کردید در مورد مرسی به ما اطلاعات بدید.
برف و آفتاب،
واقعا کامنتت عالی بود.
یا علی
سلام
مدتی در سفر بودم و دور از دنیای مجازی
حالا هم خواندنی زیاد بود. نگاه کردم. سر فرصت برمی گردم (سنجد یادتونه 🙂
فقط اومدم بگم کربلا به یادتون بودم.
به یاد تمام بچه های قطعه ۲۶ و سلام همه رو به ائمه کاظمین و سامرا و کربلا و نجف رساندم.
عشقستان اسماعیل!
زیارت قبول
خوش به سعادت شما.
داشتم یه بار دیگه کامنت بچه ها رو میخوندم؛ متوجه شدم ۲ تا زائر کربلا قطعه داشت… خوش به سعادتشون… زیارتشون قبول…
ارباب! دلم برا حرمت پر میزنه…
:دی
خوشمان آمد
طنز خفنی بود
خدا سایه این استوانه رو از سر ما کم نکناد!
میگم به نظرتون، اون چوبی که تبدیل شده به کاغذ، و، اون کاغذی که تبدیل شده به کتاب خاطرات جناب دامت برکاته، چه خبط و خطایی کرده بوده؟؟؟
خدا از سر تقصیر همه بگذره!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا!
“شما خوانندگان محترم شاهدید که این چند وقت چیزی نبودم جز یکپارچه آقا! ”
خلاصه اینکه مدت زیادی نمی توانی بیکار بنشینی برادر!!
تصویرسازی صورت کلی مدت ذکر شده بسیار جالب است؛ لذت بردیم.
چقدر راحت یک نفر را به تمسخر میگیری؟؟؟
آقا حسین بصیرت داشته باش، نه برای دنیا، فکر آخرتت را بکن. برادر همه نظرها را نگذار تا مردم هر طور دلشان خواست بگویند، به قول معروف نگذار پرده های احترام کنار رود.
من هم جان فدایی هاشمی نیستم اما این شخص محترم است. دیدی که موقع ورود آقا؟؟!!! بصیرت. بصیرت. بصیرت…
یا حضرت عباس! ۸ تا کتاب خاطرات!؟
……………
سلام
میون اینهمه نظر، و گرفتاری و کار و مطالعه، معلوم نیست نوشته ما رو حسین آقای قدیانی بخونند یا نه. ولی حقیقتا اینقدر شهامت و زیبایی رو در آیینه بصیرت زیبا نشون دادند که نمیشه نظر نداد. به خاطر همین و به خاطر حرف به حرف نوشته هاتون، از من کمترین که گاهگاهی روزنامه می خونم، و اونجا هم نوشته های کیهانیتون رو می بینم، نمره بیست گرفتید. بیستی که شاید دیده نشه، اما پشتش یه دنیا حرفه با یه عالم تشکر. خدا رو شکر جبهه انقلاب هنرمندانی مثل شما داره. از صمیم قلب میگم:
خداحفظتون کنه
یاحق