روز دوم خرداد یا ۲ی خرداد مهم تر است کجا بودیم یا شب ۲۲ خرداد؟! سال ۷۶ مهم تر است یا سال ۸۸؟! اگر هر سالی، تمثالی از روزگار است؛ پس جفتش! اما چه بد که قلم را قدم زن وادی دروغ کنیم و به جای راستی، ناراستی در بوق کنیم. ما روز دوم خرداد به خاتمی رای ندادیم، ولی علیه دموکراسی شمشیر نکشیدیم. رای اکثریت را پذیرفتیم. دبه درنیاوردیم. بچه نشدیم. خیابانی را آتش نزدیم. از گلوی بی بی سی، «ندا»یی نساختیم. نامه سرگشاده به «آقا» ننوشتیم. «خامنه ای» برای ما همیشه «خمینی» است؛ رئیس جمهور می خواهد رای ما باشد یا نباشد. ما روز دوم خرداد انتخابات را باختیم، اما وجدان را نباختیم. اخلاق را نباختیم. نامزد ما به نامزد پیروز تبریک گفت. کجا بودیم روز دوم خرداد؟! شکست خوردیم اما در دبی، مثل بعضی نویسنده های پولکی به ملاقات دختر دیک چنی نرفتیم و از ملک عبدالله پول نگرفتیم و عکس امام را پاره نکردیم و خیال نکردیم چون ناطق اهل نور است، پس اهالی چمستان به ری شهری رای داده اند! جز «یالثارات الحسین»، هستند کسانی که به هر یزیدی، هر بایزیدی، هر عمرو زیدی قلم فروخته باشند. کروبی یا خاتمی یا هاشمی یا موسوی یا چپ و راست… جوهر قلم عده ای، چرک کف دست است. حزب باد! بادی گاردهای فتنه هشتاد و اشک! موضع ما در روز دوم خرداد معلوم است؛ مسئله اما شب ۲۲ خرداد است. ما شب ۲۲ خرداد پیروز شدیم اما خیال نکردیم ۳ تیر و ۲۲ خرداد از ۲۲ بهمن و ۳ خرداد بزرگ تر است. ما برگ گنده تر از درخت نشدیم و تصور نکردیم سفرهای استانی از جمهوری اسلامی بزرگ تر است. ما شب ۲۲ خرداد انتخابات را بردیم اما بعضی ها «۱۳ میلیون اختلاف» را ندیدند و فقط ستاره های چند خیابان شمال شهر را رصد کردند. انگار که آسمان کویر و جنگل و دریا و روستای اردبیل، آسمان نیست! انگار که فقط آقازاده های آقای هاشمی آدم اند! بعضی ها کدام شب نشینی سرگشاده علیه آرای توده ها بودند شب ۲۲ خرداد؟! آیا جواب رای، سنگ است؟! آیا این است دموکراسی؟! شب ۲۲ خرداد، بعضی ها انتخابات و اخلاق و وجدان و ایرانیت و اسلامیت و شعر و شعور و شعائر را یک جا باختند و در عوض از علی عبدالله صالح، خیابانی… نام خیابانی به عاریت گرفتند! شب ۲۲ خرداد، بعضی ها با چند دلار، یار را به اغیار فروختند، اما ساختمان وزارت کشور در شب ۲۲ خرداد، همان ساختمان وزارت کشور در روز ۲ خرداد بود! ظاهرا عده ای دموکراسی را فقط به شرط چاقو قبول دارند. چاقوی تیز و برنده اشراف. چاقوی فتنه. تیغ تزویر. خط امام و نه غزه نه لبنان! الله اکبر و ملک عبدالله! چون انتخابات را باختیم، پس جمهوری اسلامی بی جمهوری اسلامی! چون انتخابات را باختیم، پس لابد تقلب شده! چه سئوال خوبی؛ «روز ۲ی خرداد کجا بودید»، اما چه سئوال بهتری؛ «شب ۲۲ خرداد کجا بودید»؟! بعضی ها شب ۲۲ خرداد نتیجه آرا را به جای صندوق رای، از حلقوم مهندس خواندند! آن شب، مهندس در بوم، به جای پرنده، آشوب می کشید. بعضی ها شب ۲۲ خرداد با پشتوانه رای نفر پنجم از ۴ نفر، نمی خواستند رئیس جمهور عوض کنند، نظام را می خواستند عوض کنند. شب ۲۲ خرداد، دین و دموکراسی، لقلقه زبان عده ای شد. شب ۲۲ خرداد، ناگهان علامت کوچک تر و بزرگ تر جا به جا شد؛ ۱۳ از ۲۴ بزرگ تر شد! و ۲ در ۲ همان باید می شد که «م. ه» و «ف. ه» دوست می داشتند! بعضی ها شب ۲۲ خرداد نشان دادند حتی ۲ی خردادی هم نیستند. میلادی بود تاریخ آرزوهای شان! تقویم شان را جرج سوروس ورق می زد و تقدیرشان را شیطان بزرگ. بعضی ها شب ۲۲ خرداد، داد دموکراسی را درآوردند و خیال کردند اقلیت، به جز حق زندگی و اظهار نظر، حق کشتن رای پیرزن علی آباد کتول را هم دارد. روز ۲ خرداد ما روشن است. بعضی ها باید از شب تاریک ۲۲ خرداد خود برای ما بگویند. شب ۲۲ خرداد، دموکراسی، حاجی فیروزهای خود را شناخت. شب ۲۲ خرداد، «تقلب، اسم رمز آشوب» علیه توده ها شد و دموکراسی، دوست و دشمن خود را بهتر شناخت. قلم را قلم کنیم، بهتر از آن است که وجدان خود را برای دختر دیک چنی فاکتور کنیم. صاحب ملک دوم خرداد ۷۶ آحاد مردم اند. خانه مردم، دیوار به دیوار ویلای جرج سوروس نیست. شب ۲۲ خرداد بعضی ها نقش خفاش را بازی کردند. ملتی اما ستاره بود. این فقط «۲ی خرداد اولی ها» هستند که خیال می کنند روز دوم خرداد، روزی دگر است. «روز دگر» اتفاقا از سراپرده شب ۲۲ خرداد بیرون آمد. وه که چه مبارک سحری بود یوم الله ۹ دی. کرامت ۹ دی نبود، عدالت به دست بعضی ها قلم نمی داد که از روز ۲ی خرداد ما سئوال کنند، پیش از آنکه جوابی بدهند شبانگاهان ۲۲ خرداد خویش را. گیرم در دیگ باز است… وطن امروز/ ۱۹ تیر ۱۳۹۱
یسار
گزارش سال ۹۱ درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
(۴۳ دیدگاه)
- بایگانی: یساربرف نامه گدوک در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…
– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
(۷۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
بسم الله…
دمپایی (گفت و شنود)
گفت: شیرین عبادی به خاتمی اعتراض کرده است که با وجود در اختیار داشتن دولت چرا اجازه داده است اصولگرایان در مجلس هفتم و انتخابات ریاست جمهوری پیروز شوند!
گفتم: یعنی می گوید چرا خاتمی در انتخابات مجلس هفتم و ریاست جمهوری نهم تقلب نکرده است؟!
گفت: مگر اظهارات وی غیر از این هم معنی دیگری دارد؟!
گفتم: این پیرزن بیچاره مثل این که آخر عمری بدجوری به سرش زده که درون سیاه و دیکتاتورمآب خود را بیرون ریخته است.
گفت: اتفاقاً یک سایت وابسته به اپوزیسیون هم خطاب به او نوشته است؛ خانم عبادی! اصلا می دانی دیکتاتوری و دموکراسی چه تفاوتی با هم دارند؟!
گفتم: به یارو گفتند با «دمپایی» جمله بساز! پرسید با کدوم لنگه اش؟!
آخه ۲۲ خرداد کدوم سال؟
حداقل آدرس درست بدین که الکی فکر نکنیم!
حتما سال ۸۸
اوووووه… سال ۸۸
من یادم نمیاد امشب شام چی خوردم…
یا سیدالشهدا؛
واقعا اگر موضوع ۲۲ خرداد ۸۸ باشد، یادتان نمی آید آن شب را؟
مگر فراموش شدنی است آن شب؟!
شب بیست و دو خرداد هشتاد و هشت، آرام و آسوده خوابیدم… در خواب، امام به دیدار من آمد و گفت تو هنوز هستی پس انقلاب هست… منم خیالم راحت شد که بچه ها خودشون کارها رو راست و ریست می کنند و من فقط باید باشم… همه چیز برنامه ریزی شده بود و تنها همین بودن من، مهم بود… حتی لازم نبود حرف بزنم… همینطوری که خوابیده بودم، یهو بی دلیل از خواب پریدم و دیدم که امام راحل بالای سر من نشسته… گفتم آقا بذار دستتو ببوسم!
بعد گفتم اون قبلیه خواب بود یا این خوابه؟! مگه بیست سال پیش ما شمارو دق مرگ… یعنی مگه بیست سال پیش شما به ملکوت اعلی نپیوستید؟!
امام با همون لبخند همیشگی شون یک نگاه عاقل اندر… عاقل اندر؟!… عاقل اندر فاضلی به من کردند و گفتند شب زیاد خورده ام و خیالاتی شده ام… من هم سرم رو گذاشتم روی بالش پر قوی مخصوصم که حاج خانوم از زیارت اروپا واسمون آوردن که امام عزیزمون زدن توی گوشم و من از خواب پریدم… من تا هشت ماه داشتم به همین اتفاقات همون شب فکر میکردم که از خواب پریدم و دیدم همه دنیا بیدار شده اند ولی هنوزم که هنوز است من در خوابم و بیدار نشده ام… !!!
میلاد پسندیده؛
عالی بود کامنت.
واقعا خاطرات زنده شد. 🙂
خدا درباریان رو از دم لعنت کنه!
آفرین میلاد؛
به قول اسلامی ایرانی (چقدر دلم براش تنگ شده)
بیست!
چند وقتی بود که زیاد به حال و هوای آن دوران فکر نکرده بودم؛
متن تان حس و حال خاص و غریبی دارد!
“بعضی ها شب ۲۲ خرداد نشان دادند حتی ۲ی خردادی هم نیستند. میلادی بود تاریخ آرزوهای شان! تقویم شان را جرج سوروس ورق می زد و تقدیرشان را شیطان بزرگ.”
“روز ۲ خرداد ما روشن است. بعضی ها باید از شب تاریک ۲۲ خرداد خود برای ما بگویند.”
عالی می نویسید… عالی!
اصلا دلم نمی خواد به روز های بعد از بیست و دوی خرداد فکر کنم؛ همش اضطراب، نگرانی، دروغ چرا؛ گریه! درگیری های فامیلی، مهمانی های پر از بحث و جدل…
خدایا گاهی امتحانای سخت سخت می گیریا!
وه! چه مبارک سحرى بود ٩دى!
دوست دارم همیشه خاطرات آن روز فراموش نشدنى را مرور کنم.
از ما اگر سؤالى مى پرسید، نرم و آهسته از ٩دى بپرسید.
یا علی
چه روز ۲ خرداد باشه چه شب ۲۲ خرداد، چیزی که مهمه اینه که تکلیف ما با خودمون روشنه؛ راه ما رو الله، بقیه الله، ولی الله روشن کرده اند. چراغ راه ما خورشید و ماه اند نه سنگ و شهاب سنگ!
اما برای بعضی ها چراغ راه، لامپ بی مصرف حال خودشونه!
خدا رو شکر در مقابل بعضی ها که فریاد متمدن بودن سر میدن و خودشون رو طرفدار آزادی می دونن، ماها جدا روسفیدیم.
اونا خواهان دموکراسی هستن اما “دموکراسی فقط به شرط چاقو”!!
خداقوت آقای قدیانی.
یادش بخیر …. مگه فراموش میشه…. ما که داشتیم خودمونو برای برپایی چهل شب روضه برای علی اصغر امام حسین علیه السلام که نذر کرده بودیم آماده میکردیم…..
اصلا هم خوشم نمیاد از این حرفها که مثلا ای وای دکتر از دست رفت و نمیدونم زحمت حزب الله به باد رفت ….یادش بخیر…. احساس میکردم توی جنگم ….احساس میکردم بالاخره ما هم بدرد انقلاب خوردیم…. چه شبهایی بود…. اکبر هاشمی رو له کردیم!
احمدی دلاور …. پیرو خط رهبر…..چه گلویی از خودمون جردادیم با این شعار از بغض ۸سال اصلاحات….
دیگ یا دیزی فرقی نمیکنه؛ گربه در هر حال بیحیاست!
http://journalistsclub.ir/editors/mohamad-ghuchani/%E2%80%AB%D8%B5%D8%A8%D8%AD-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%AE%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%AF%E2%80%AC-%E2%80%AB%D9%83%D8%AC%D8%A7-%D8%A8%D9%88%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%9F%E2%80%AC%E2%80%AC%E2%80%AC/
آیا؟
۲ خرداد مردم با هزار امید و آرزو، خسته از دولت کارگزارانی، به یک سید و روحانی رای دادند با این امید که اوضاعشان بهبود پیدا کند!
غافل از اینکه این جناب نه تنها هیچ نشانی از اجدادش نداشت، بلکه گرگی بود در لباس میش!
مردم را گول زدن، افتخار نیست!
پای رای مردم ایستادن و به نظر اکثریت احترام گذاشتن، افتخار است.
این افتخار تا همیشه در تاریخ، برای ما ثبت است.
مدعیان دموکراسی چهره واقعی خودشان را در ۲۲ خرداد به خوبی نشان دادند!
ممنون داداش حسین؛
عالی و به جا و به موقع بود… مثل همیشه!
۲۲خرداد ۷۶ که من سنم به سیاست نمی رسید.
فکر کنم داشتم یا بازی میکردم یا برنامه کودک می دیدم.
اما ۲۲ خرداد ۸۸ خوب یادم هست… کاشکی اون روزا دیگه بر نگرده.
“وه که چه مبارک سحری بود یوم الله ۹ دی. کرامت ۹ دی نبود، عدالت به دست بعضی ها قلم نمی داد که از روز ۲ی خرداد ما سئوال کنند، پیش از آنکه جوابی بدهند شبانگاهان ۲۲ خرداد خویش را…”
گیرم در دیگ باز است… این ره که تو می روی به چمستان است!!
سلام بزرگوار!
قلم زیبایتان را همیشه می ستایم و از نوشته های عمیقتان بهره میبرم. تلاش میکنم از شیوه نوشتنتان الگو بگیرم، اما میدانم که این نوع نوشتن را نمیتوان بدون جوشیدن کلام از دل تقلید کرد.
خواهشی دارم بزرگوار؛ شاید اندکی بی ربط به نظر برسد ولی بی پیرایه و بدون مقدمه سازی بگویم نامه های توهین آمیز سروش، در قالب کلام آهنگین که ژاژخواهی را به اوج خود رسانده که شاید تاکنون پاسخ شایسته بر اساس همان روش نوشتاری دریافت نکرده و این یاوه سرایی کثیقش به خصوص نارواهایش به آقامون مرا و به یقین امثال مرا به شدت آزرده است. لذا خواهشی دارم با این ذوق و قریحه سرشارتون پاسخی در خور به این بچه ابلیس بدهید. از شما ممنونم…
جناب مهدی بزرگوار؛
جواب هر حیوانی را که نباید داد!
البته حیف از جایگاه حیوان که به آن شخص نسبت دهیم!
سلام
عالی بود…
عالی بود.
خصوصا که بدون بردن اسم آن منافق ملعون، نواختیدش!
ممنون
چقدر عالی بود. مردک همین که از زندان آزاد شده، باید بره خدا رو شکر کنه، اما……………….
اگر حکمی در حد جرمش برایش صادر می کردند، الان اصلا نبود که بخواهد برای ما حماسه سرایی کند!
خجالت هم نمی کشند!!!
با این که روزهای و شب های تلخی بودند اما نباید فراموش شوند.
همیشه از نظراتی که تنها به عالی بود وخوب بود منتهی می شد ییزار بودم، اما امشب فهمیدم گاه هیچ کلمه ای جز عالی بود جایگزین نمی شود.
عالی بود آقای قدیانی؛ عالی تر از عالی…
برف و آفتاب… و دیگر دوستان؛
این متن لزوما پاسخی به هیچ نوشته ای نبود. فقط و فقط جواب یک سئوال بود؛ “روز دوم خرداد کجا بودید؟!” که این روزها بعضا زیاد می پرسند دوم خردادی ها به قصد طعنه… بدیهی است پاسخ دادن به تمام اراجیف عمدتا مطول بعضی نویسنده ها، خارج از وقت و حوصله، و البته نوع نوشته های داداش حسین است. “روز(صبح) دوم خرداد کجا بودید؟!” یک سئوال/ شعار فریبکارانه بود که در نقدش شبیه همین نوشته داداش حسین، و نه چیزی بیشتر، باید نوشته می شد. لذا متن این پست، بیش از آنکه تحلیلی باشد، شعاری، و به عبارتی پاسخ به یک رجز است. این متن مثلا هرگز با متن تحلیلی “انتخابات، امتحانات، ابتلائات” در یک ردیف نیست و حتی شاید دل نوشت باشد.
مخ ! (گفت و شنود)
گفت: روزنامه آمریکایی «یو.اس.ای.تودی» با اشاره به افزایش قیمت نفت به اوباما و اتحادیه اروپا اعتراض کرده و نوشته: مگر قول نداده بودید که با تحریم جدید ایران قیمت نفت افزایش پیدا نمی کند؟!
گفتم: نه فقط قول داده بودند بلکه رسانه های آمریکایی و اروپایی چند هفته رجز می خواندند که با وجود تحریم نفتی ایران، قیمت نفت رو به کاهش است!
گفت: واشنگتن پست، یک روزنامه آمریکایی دیگر نوشته؛ متاسفانه آمریکا و اتحادیه اروپا در آزمایش اثر تحریم نفت ایران موفق نبوده اند و باید راه های دیگر را هم آزمایش کنند!
گفتم: یارو در یک رزمایش با چتر از هواپیما بیرون پرید ولی چترش باز نشد، و در حالی که داشت با مخ به زمین فرود می آمد برای دلداری خودش گفت؛ حالا شانس آوردم که «مانوره»!
*قلم* را قلم کنیم،
بهتر از آن است که وجدان خود را برای دختر دیک چنی فاکتور کنیم.
جز «یالثارات الحسین»، هستند کسانی که
به هر یزیدی، هر بایزیدی، هر عمرو زیدی *قلم* فروخته باشند.
چه بد که *قلم* را قدم زن وادی دروغ کنیم…
جوهر *قلم* عده ای، چرک کف دست است.
بادی گاردهای فتنه هشتاد و اشک!
حزب باد!
کرامت ۹ دی نبود، عدالت به دست بعضی ها *قلم* نمی داد…
گیرم در دیگ باز است…
؛،…،؛
*نه با قلم که با خون باید نوشت…*
“«خامنه ای» برای ما همیشه «خمینی» است؛ رئیس جمهور می خواهد رای ما باشد یا نباشد.”
حرف حق را به بهترین نحو ممکن، بیان کردید در این متن. کاش پرروگری بعضی ها حد و مرز و اندازه ای داشت…
۲۶۴* حضرت رسول صلی الله علیه و آله:
اگر حیا در تو نیست؛ هر چه مى خواهى بکن…
(بحارالانوار)
بى ربط:
شانس نام مستعار خدا است؛ آنجا که میخواهد امضایش پاى داده هایش نباشد…
شعار دموکراسی را بعضی ها سرمی داده و می دهند، اما همیشه عده بی ادعا آن را معنا کرده و می کنند.
سلام؛
اللهم العن جبت و طاغوت…
اتفاقا امروز یک کلیپ از عاشورای ۸۸ میدیدم، حس کوفی بهم دست داد، قصه توابین با اندوهِ حسابی، عجب عاشورایی داشتم!!! و داشتیم!!! عجب خوابایی میدیدم!!!، با عزم راسخِ مردم، خواب استکبار رو کابوس کردیم، ۹ دی، وقتی تو راهپیمایی ها فریاد میزدم فک میکردم انقلاب ۵۷ هم همینطور بوده!
هدفمون حفظ نظام بود، انگار دلم توی مشتم بود با هر بار تکان دادن و شعار گفتن بیدار تر میشدم!
این قصه من تنها نبود قصه حماسه سازان ۹ دی بود…
آخ که چه روزی بود، ۹دی!
هیچ وقت این روز عزیز را فراموش نمی کنم.
و اما خدا لعنت کند خیلی از سرگشاده ها را.
بسم الله
سال ۸۸ که شانزده سال بیش نداشتیم! لیکن خوب یادمان هست اتفاقاتش را، خوب حس می کردیم خطری را که نزدیک به انقلابمان بود.
خوب به خاطر داریم نماز جمعه ۲۹ خرداد را.
یادمان هست “سید ما مولای ما، دعا کن برای ما” یی که با بغض همراه بود…
یادمان هست “در ظهر عزا حرمت ارباب شکستند” …
فراموش نمی کنیم.
اما “کشور واکسینه شد” خدا را شکر.
“ناخودی ها” و “نخودی ها” از “خودی ها” جدا شدند.
همه اینها فقط بخاطر این است که
“دست خدا بر سر ماست … خامنه ای رهبر ماست”
یا علی
زنده باد یوم الله ۹ دی!
حوادث سال هشتاد و اشک بیشتر از هر حادثه ی دیگری در ذهن یک جوان انقلابی خواهد ماند؛ مگر میشود خون دل خوردنهای حضرت ماه را فراموش کرد!
داداش دمت گرم جواب دندان شکنی به اصلاح طلبان دادی.
دوستان محترم؛
صفحه ای که در گوگل پلاس، مدتی است با نام “حسین قدیانی” فعالیت می کند، هیچ ارتباطی با داداش حسین ندارد!
آقای قدیانی در فضای مجازی جز قطعه ۲۶ هیچ فعالیت دیگری ندارد، اصلا وقتش را هم ندارد!
زین پس مطالب داداش حسین را بنده در پلاس منتشر می کنم و دوستان دیگر زحمت نکشند!
با عرض سلام و ارادت خدمت سرور عزیز جناب آقای قدیانی؛
جسارتا ای کاش سایت و وبلاگ و … جنابعالی همگی در دامنه ir. می بود نه com.
یاعلی
علی؛
آقای قدیانی در فضای مجازی فقط همین سایت قطعه ۲۶ را دارد، که این سایت هم در دامنه .ir و هم .com قرار دارد!