درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
فسفر فراوان سوزاندیم، ولی دریغ از درک موضوع!!
زبونم تو دهنم گره خورد!
اگر فکر میکردیم که سطور بالا تراوشات ذهن راقم است؛ الان دل درد گرفته بودیم از خنده! حیف که قبلا خبرشو خونده بودیم!
“رسانه های ما چه آسان گذشتند از جایی که می شد آسان نگذشت و یقه بار و دربار را با هم گرفت.”
چنین کم کاری هایی کم ندیدیم از رسانه هایمان!
اما واقعا موضوع جالبی بود؛
دیالوگی که بین دیوید و سامانتا، رد و بدل شد خیلی جالب بود!
🙂
ببین آقای مدیر؛ اگه این تا دقایقی دیگرت، مثل اون شب تا صبح طول می کشه، همین حالا بگو ما بریم پی کارمون.
اون شب که می خواستی متن “فواید ریزگرد” رو آپ کنی، از بس منتظر شدم، اون قدر کلافه شدم، اون قدر اعصابم ریخت به هم، اون قدر کفرم در اومد، اومدم بهت بگم: د جون بکن آپ کن اون متن لامصبتو دیگه! ولی دیگه گفتم درست نیست آدم وقتی عصبانیه کامنت بذاره. شیطونو لعنت کردم و رفتم گرفتم خوابیدم.
خب وقتی متنت چند ساعت دیگه آماده میشه، چرا می نویسی تا دقایقی دیگر؟ خوشت میاد ما رو بذاری سر کار؟ ها آقای مدیر؟ لذت می بری؟
منم گداى فاطمه؛
منم همین طور، الان نمیدونم این موضوع جدى بود یا شوخى!
شوکران؛
شما برای اینکه اذیت نشوی، صبح بیا و متن را بخوان.
داغ داغ خواندن متن، ارزش کمی انتظار را دارد، نه؟
“دیوید کامرون: مگر این نانسی گور به گوری در ماشین تو نبود؟!”
ماشاالله به مکالمه…..
ادب از که آموختی از بی ادبان.
چقدر بدبختند مردمی که رهبرانشان، اوقات خود را در بار می گذرانند!!
اف بر این دربار!!
سید احمد! کم کاری از رسانه هیچ، من و شما چرا کم کار هستیم؟!
دمپایی (گفت و شنود)
گفت: شیرین عبادی به خاتمی اعتراض کرده است که با وجود در اختیار داشتن دولت چرا اجازه داده است اصولگرایان در مجلس هفتم و انتخابات ریاست جمهوری پیروز شوند!
گفتم: یعنی می گوید چرا خاتمی در انتخابات مجلس هفتم و ریاست جمهوری نهم تقلب نکرده است؟!
گفت: مگر اظهارات وی غیر از این هم معنی دیگری دارد؟!
گفتم: این پیرزن بیچاره مثل این که آخر عمری بدجوری به سرش زده که درون سیاه و دیکتاتورمآب خود را بیرون ریخته است.
گفت: اتفاقاً یک سایت وابسته به اپوزیسیون هم خطاب به او نوشته است؛ خانم عبادی! اصلا می دانی دیکتاتوری و دموکراسی چه تفاوتی با هم دارند؟!
گفتم: به یارو گفتند با «دمپایی» جمله بساز! پرسید با کدوم لنگه اش؟!
اگه این موضوع جدى است، واقعا مسخره بود اگر روش مانور میدادن.
دیگه باید یه فرقى بین ما و بى بى سى باشه…
دختر ۸ ساله دربار در بار؟؟؟
میلاد پسندیده؛
شما را نمی دانم چرا کم کاری، ولی من وظیفه و شغلم چیز دیگری است!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلخون؛
تو رو به خدا بفهم! دختر دربار را در بار جا گذاشته اند… این سوتی بزرگ، در عالم جنگ روانی، جای پردازش رسانه های ما را ندارد؟؟!!
چقدر خوب این شخصیت هایتان یادتان می ماند داداش! هرکدام حتی رفتارهای ریز و تفکرات عمیقشان با هم فرق دارد!! واقعاً چطوری؟!
شوکران؛
دوست عزیز احساستو کنترل کن…
دفعه دیگه با آقای مدیر این طوری حرف بزنی…
اصلا دقایق ما به سال نوری محاسبه میشه… حرفی هست؟؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به جون خودم همه اش شوخی بود.
چقدر بدبخته مملکتی که نخست وزیرش حتی لیاقت سرپرستی و نگهداری دختر خودشو هم نداره!!!…
به جای نانسی، باید اسمش را می گذاشتند؛ “باربارا”، وقتی علاقه شان به بار و دربار بیش تره تا فرزند. این بچه به این سن رسیده، باید بره خدا رو شکر کنه؛ با این والدین مستی که داره…
” به خدا گوسفند در چرا، بی چون و چرا، بچه اش را جا نمی گذارد. بیابون به اون بزرگی، گوسفند بچه اش را جا نمی گذارد، اون وقت بار به این کوچکی… البته «مرگ بر انگلیس» به جای خود، اما گاهی جا دارد بگوییم: «خاک بر سر انگلیس»، با این بارش و این دربارش!”
خیلی باحال بود.
سید احمد؛
خب جا بذارنش به من چه! به ما چه!
مطبوعات که جاى خاله زنک بازیا نیست.
“«مرگ بر انگلیس» به جای خود، اما گاهی جا دارد بگوییم: «خاک بر سر انگلیس»، با این بارش و این دربارش!”
واقعا!
عجب گاویه این دیگه بابا!
یعنی خاک بر سر انگلیس و دم و دستگاهش…
با ابراز تشکر از زحمات جناب آرملیای عزیز و عرض خدا قوت و با توجه به اینکه نصفه شبی دیگه بیشتر از این نمیشه خندید ادامه متن را فردا صبح مطالعه می کنیم!!!!
عجب! از معدود دفعاتی که بجای کپی شدن متن در کامنت ها، یک کامنت در متن کپی شده!
این واقعه تاریخی را به همه کامنت گذاران قطعه مقدس بیست و شش، تبریک عرض می نماییم.
ممنون داداش حسین خلاق!
سالاری به خدا…
ما که الحمدالله نداریم از این بارها در کشورمان و ندیدیم، اما برایم سوال شده، ورود به میکده سن و سال نداره؟! این ها وقتی میخواهند همچنین جاهایی بروند، بچه های کوچک شان را هم با خودشون می برند؟!
سلاله؛
ورود به بار محدودیت سنی دارد، ولی این دفعه در بار مهمانی شخصی و به عبارتی خانوادگی برگزار بود!
در چنین مواقعی، بار را برای میهمانان مخصوص قُرُق می کنند!
خاک بر سرند دیگر!
عکس العمل داود اغلو جالب بود؛
دولت مردان ترکیه مثل چی(!) در گل مانده اند!
از طرفی با آمریکا و اسرائیل بده بستان دارند و نمی توانند موضعی بر خلاف نظر آنها بگیرند و از طرفی هم جرات رو در رو شدن با سوریه و هم پیمانانش را ندارند!
هی مجبورند یکی به میخ و یکی به نعل بزنند!
گره خورده اند اساسی و فکر جنگده ها رهایشان نمی کند!
الکل مغزهاشونو از کار انداخته.
یه مشت روانی و نادان، دارن بر مردم فلک زده غرب حکومت می کنن!!
خدا شرشونو از سر دنیا کم کنه.
برفتند کله گنده های دربار؛
سامانتا، نانسی و دیوید، در بار
زدند، خوردند و نوشیدند و گشتند
به نامِ «شام یکشنبه» زدند گند!!
ربود مستی چو چشمانِ بابا را
برفت از یادِ مامان، باربارا…
چو برگشتند به دربار پا گذاشتند
دیدند باربارا در بار جا گذاشتند!!
«پلاگ این» از دمِ این سوتی داغ شد
کدوم آدم آخه اینقدر الاغ شد؟!!!
.
.
نه آخه! من الان دقیقا چی باید بنویسم؟
مبصر عزیز:
۱- حضور در بار محدودیت سنی ندارد.
۲- بار در این خراب شده حکم قهوه خانههای خودمان را دارد. محلی برای استراحتی قبل از رفتن به خانه، دیدن اهالی محل، و بعضی وقتها غذا خوردن به عنوان رستوران، البته با فرهنگ خودشان که آلوده به نجاسات است.
۳-این اولین و تنها بار نیست که بچهای جا میماند.
۴- با بررسی که تا به حال کردهام، تا کنون ملتی تا این حد احمق ندیدهام.(منظورم عام مردم هستند) حال چگونه سالها دنیا را غارت کردند، مربوط به شناسایی و پرورش نخبهها است، و استفاده از مغزهای بالقوه سایر ملل.
۵- به هر حال دیگر آخر خط است و همانطور که آقا فرمودند بعد از این پیچ تاریخی همه چیز تغییر خواهد کرد.
پیرمرد بزرگوار؛
با توجه به موقعیت شما، مسلما اطلاعاتتان در این مورد بیشتر است ولی تا جایی که از دوستانم شنیدم، می گفتند که محدودیت سنی برای ورود به چنین اماکنی وجود دارد!
البته فرقی نمی کند! در هر صورت خاک بر سرشان!
سامانتا خطاب به دیوید:
من مست و تو دیوانه؛ نانسی را که برد خانه؟!
صد بار تو را گفتم؛ کم خور دو سه پیمانه
۲۶۳* حضرت رسول صلی الله علیه و آله:
شراب، مادر تمام پلیدی ها و منشاء همه ی ناپاکی ها است.
(مستدرک الوسائل، ج۳، ص۱۳۹)
پاسخ دیوید به سامانتا:
دیوانه ز خود مست تر، در بار نمی بینم؛
هر چند که تو خود مست تر، از مایی و دیوانه!
صد بار مرا گفتی؛ کم خور دو سه پیمانه…
یک بار دگر گویی؛ کشتم تو را در خانه!!
“البته «مرگ بر انگلیس» به جای خود، اما گاهی جا دارد بگوییم: «خاک بر سر انگلیس»، با این بارش و این دربارش!”
بشمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار!
مخ ! (گفت و شنود)
گفت: روزنامه آمریکایی «یو.اس.ای.تودی» با اشاره به افزایش قیمت نفت به اوباما و اتحادیه اروپا اعتراض کرده و نوشته: مگر قول نداده بودید که با تحریم جدید ایران قیمت نفت افزایش پیدا نمی کند؟!
گفتم: نه فقط قول داده بودند بلکه رسانه های آمریکایی و اروپایی چند هفته رجز می خواندند که با وجود تحریم نفتی ایران، قیمت نفت رو به کاهش است!
گفت: واشنگتن پست، یک روزنامه آمریکایی دیگر نوشته؛ متاسفانه آمریکا و اتحادیه اروپا در آزمایش اثر تحریم نفت ایران موفق نبوده اند و باید راه های دیگر را هم آزمایش کنند!
گفتم: یارو در یک رزمایش با چتر از هواپیما بیرون پرید ولی چترش باز نشد، و در حالی که داشت با مخ به زمین فرود می آمد برای دلداری خودش گفت؛ حالا شانس آوردم که «مانوره»!
عاشقتم سید
البته فرقی نمی کند! در هر صورت خاک بر سرشان!
:))
همین حالا خاک بر سرشان هست. خود دولت نامردانشان میدانند ولی مردم احمقشان “اکثریت” نمیفهمند. با همه اینها برای هزار بار بیشتر “……………………خاک بر سرشان…………..”
🙂
حالا نانسی رو به عنوان مشعل آتش نزنه بالا سر نبره، جای شکر داره؛ یعنی آدم اینقدر گیج!!!!
سلام!
زیبا بود.
یا علی
سلام
خدا قوت!
عالی بود. ممنون استاد…
سلام؛
عالی بود، خااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااک بر سر انگلیس!
آره، خاک به سرشان!!!
جالب بود، خدا قوت!
خدا به داد مردمشان برسد.
واقعا خاک بر سرشان.
هم متن و هم کامنتها خوب بودند.
صد رحمت به گاو ولی خداییش اینا بچه میخوان چه کنن؟ این نانسی بیچاره هم فیلمه برای اینکه بشه به این خانم و آقا گفت زن و شوهر وگرنه حالا بعدا خبراش در میاد که در همین بارها هر کدام دارای چند همسر هستند!
دوستان محترم؛
صفحه ای که در گوگل پلاس، مدتی است با نام “حسین قدیانی” فعالیت می کند، هیچ ارتباطی با داداش حسین ندارد!
آقای قدیانی در فضای مجازی جز قطعه ۲۶ هیچ فعالیت دیگری ندارد، اصلا وقتش را هم ندارد!
زین پس مطالب داداش حسین را بنده در پلاس منتشر می کنم و دوستان دیگر زحمت نکشند!
جمله مطهری از همه باحال تر بود. واااای خدااا خیلی با حال بود!
….
خاک بر سر مردمی که چنین حاکمانی را تحمل می کنن.