درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
عجب اعتماد به نفسی این مدیر عامل داره!!!
(اگر من و حسین شریعتمداری و حسن شایانفر و حسن رحیم پور و صفار هرندی و سعید جلیلی و حتی هاشمی رفسنجانی، یک جا جمع باشیم و ناگهان سر و کله منافقین پیدا شود، گوشت قربانی منم!)
چه تیتر عجیبی!
ایشان با بیان این پرسش که «آیا نمی شود بدون احساس تکلیف، نامزد انتخابات ریاست جمهوری شد؟!» گفت: بنده بدون کشیدن لیف تکلیف بر احساس خود، بنا دارم صابون نامزدی را به تنم بمالم! آقای چیز، خود را مرسی ایران خواند، اما در عین حال خاطرنشان کرد: از آنجا که «مُرسی» را ممکن است عده ای به غلط «مِرسی» تلفظ کنند، از اصحاب رسانه می خواهم مرا به جای «مرسی ایران»، با عنوان «متشکر دیار دلیران» صدا بزنند که صدای حداد عادل هم درنیاید!
این الان ذهن منه 🙁 !!!!!!!!!)
این جناب چیز هم گاهی حرفهای متین و وزین و حقی می زند:
“این چطور بزرگانی هستند که فقط بر دوش یک عده آدم های تکراری، نامزدی در انتخابات را تکلیف می کنند؟! آقای چیز مایه گذاشتن از بزرگان، بی اشاره به اسم و مشخصات ایشان را ترفند همیشگی اما نخ نماشده کاندیداها خواند…”
ماشالله آقای قدیانی!
مثل غذای آخر هفته سربازخونه، همه چی تو متن پیدا میشه!
از تعبیر واقعا خنده ام می گیرد!
“رئیس عظیم ترین بنگاه خبری دنیا”
کنترل دستمه، دارم از شبکه یک میزنم می رم جلو تا به شبکه سه رسیدم، دیدم اخبار ورزشیه، نگهداشتم که نگاه کنه، ادی هم داره ماجرای سرمربی شدن و نشدن پروین رو میگه.
یه دفعه خونش به جوش میاد و غیرت پرسپولیسیش گل می کنه: به جای اینکه سرمربی عوض کنی و از خارج بیاری، بازیکن از خارج بیارو این بازیکنای بی غیرتِ مفت خورِ عملی رو بریز بیرون.
می خوام بش بگم برادر من اصلا ارزش یک لحظه ناراحتی تو رو نداره، ولی میگم خودش باید یه روز به اینجا برسه.
مریم قجر عضدانلو ابریشمچی رجوی(لاکردار ۳ بار دیگر بخواهم اسمش را تایپ کنم، همه ۹۰۰ کلمه در نظر گرفته شده برای این ستون پر می شود!)
فکر کنم همین جادوگر پیر بنویسید، کفایت میکنه.
“چه اشکالی دارد برای یک بار هم که شده، به جای بزرگان، یک عده آدم کوچک، بیایند و احساس تکلیف را سوار روی دوش یکی مثل من بکنند؟!”
الحق که برای امثال آقای چیز، آدم های کوچک باید تعیین تکلیف کنند!!!
ستاره خرازی ؛
اینم جواب کامنت شما:
خرج کردن پول های میلیاردی برای بازیکنانی که حتی در برابر قطر زپرتی چیزی برای عرضه ندارند، مثل هزینه کردن پوند برای واحد آکسفورد دانشگاه آزاد می ماند که آخر سر معلوم شد اصلا وجود خارجی نداشت!!
ببرهای تامیل و توله شیرهای سرگردان؛ خرسهای شهر ما رو یادتون رفت! اخبارو ندیدید؟ ۲تا چوپون خوردن؟ یعنی زخمی کردن!!
خاکم بچوک!!!
کارمون به کجا رسیده.
مدیر عامل خبرگزاری چیزنا خودشو با رحیم پور ازغدی جون ما مقایسه میکنه.
چه غلطا!
خیلی باحال بود.
“اسپانیا با کندن پوست پرتغال، برنده بازی ایتالیا و آلمان را مثل هلو خواهد بلعید!”
امیدوارم!
“در شرایطی که داشت اشک می ریخت” خیلی بانمک میکنه مصاحبه رو! همش یاد این تیکه میفتم:
نویسنده کتاب “نه ده” که به نظر می رسید بدنش با کمبود ساندیس مواجه است، خاطر نشان کرد: … منی که دیروز ساندیس نظام را نگرفتم، به کوری چشم فرانس ۲۴ آیا می توانم به دروغ اعتراف کنم و افتخار کنم که حکومت به ما ساندیس داد؟ وی در پایان و “در حالی که داشت مثل ابر بهار اشک می ریخت”، بیان داشت: من به مسئولین هشدار می دهم؛ این اولین و آخرین راهپیمایی ای بود که به ما ساندیس حکومتی ندادید.
اینم آدرسش:
http://www.ghadiany.ir/?p=1850
“ریاست بزرگ ترین بنگاه دروغ پراکنی جهان”
خیلی جالب بود.
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
برای سلامتی آقای رحیم پور دوست داشتنی!
الان من چکار کنم؟ تو قطعه باشم یا پای فوتبال؟ متن بخونم یا بازی رو ببینم؟ ای خدا!
دوش من آماده است؛ بزرگان تکلیف کنند!
“بزرگان برای جلوگیری از ازدحام، می توانند تکلیف کردن را «زوج و فرد» میان خودشان تقسیم کنند”
http://www.ghadiany.ir/?p=7880
قدس! ای قدس! خدا کند تو از اسارت دشمن، آزاد شوی و ۳۰ سال بعد از آزادی ات تازه بفهمی در اسارت دوست فرو رفتن یعنی چه.
۳۲ سال که از آزادی ات گذشت، تازه معنای اسارت را می فهمی.
رفتم به آدرسی که برف و آفتاب گذاشته بود، این پست زیبای “راهپیمایی برای قدس آزادی نمی شود” رو دیدم.
این دو تا جمله، عجب تعبیرهای نابی هستند.
اتفاقا دیروز داشتم به همین جمله ها فکر می کردم و مصر، که خدا حفظ کنه انقلابش رو از اینکه به اسارت دوستان برود.
پست قشنگ و دوست داشتنی ای بود.
عجب مثال تمیزی زدید در بند پایانی متن.
۲۳ روز مانده تا…
عاشق (گفت و شنود)
گفت: تازه چه خبر؟!
گفتم: فیش دو حواله بانکی جداگانه از سوی دفتر ربع پهلوی برای نیک آهنگ کوثر کاریکاتوریست فراری و اسماعیل نوری علاء، لو رفته و کپی آن در میان برخی از گروه های اپوزیسیون دست به دست می چرخد.
گفت: پس بگو که چرا نیک آهنگ کوثر با رضا ربع پهلوی مصاحبه و از او تجلیل کرده بود و اسماعیل نوری علاء هم طی مقاله ای در گویا نیوز- معروف به سیا نیوز- نوشته بود رضا ربع پهلوی هم می تواند جمهوری خواه باشد!
گفتم: یکی از خان ها به نوکرش گفت؛ چند روزیه که افسرده و غمگینی، علت چیه؟ نوکر گفت؛ قربان عاشق شده ام! خان گفت؛ اینکه چیزی نیست حالا بگو عاشق چه کسی شده ای؟ و نوکر جواب داد؛ قربان خاک پای شما بشم! نوکر را چه به اظهارنظر! عاشق هر کس که شما بفرمائید!
طعنه های جالبی داشت!
ممنون داداش حسین عزیز…
۲۵۴* امیر المومنین حضرت علی علیه السلام:
از خود راضى بودن آدمی، دلیل سَبُک عقلىِ اوست…
(غررالحکم و دررالکلم، ح۵۴۴۱)
۳سوال دیالمه که بنی صدر جوابی برای آنها نداشت
http://rajanews.com/detail.asp?id=130278
شعر قزوه برای مصر: بگو بیش از همه مواظب فاحشههای سیاست باشند
http://rajanews.com/detail.asp?id=130288
انتقاد دختر شهید کاوه از شرایط اکران«شور شیرین»
http://rajanews.com/detail.asp?id=130277
اسپانیا
پوست پرتغاله کلفت بودها!!!
امشب هم آلمان حذف بشه، چی می شه… اسپانیا و ایتالیا یعنی بهترین فینال ممکن/ فینال محبوب داداش حسین…
بازی چطور بود من که ندیدم، نتیجش رو حدسی گفتم.
“کاش آقای رویانیان همان سردار رویانیان باقی می ماند؛ من نمی دانم چی شده که حالا فوتبالی شده و حتی از فوتبالی ها هم بیشتر برای فوتبال خرج می کند؟!”
واقعا! رویانیان فوتبالی میشه، قالیباف شهردار(البته این از سکه افتاد) و… ؛ اصلا آدم می ماند با این کارها جلل الخالق!
سلام، خب حالا طبق نظر سنجی چیزنا انتخاب چیه شما یا اوشون؟
خیلی خوب بود.
نفر/ سفر/ خطر!
ماشاءالله به این ذهن
این متن هم از اون طنزهاى معرکه بود تعبیرها و تیکه های جالبى داشت.
طنز قشنگی بود. من نمی دونم سر و کله ی این جسد مومیایی شده عبدالله نوری، از کجا پیداش شده چند وقته؟!
بی ربط:
شمیم عطر گل یاس کی می آیی پس؟
هوای تازه احساس کی می آیی پس؟
کنار این در و همسایه آبرویم رفت …
تو را به حضرت عباس کی می آیی پس؟
فرزندم!
رویای روشنت را
دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
میترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ…
میدانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیدهای
حالا باش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خوابهای تو را
روشن کند
ای کاش…!
“قاف”
بی ربط:
خدایا، بارها همان جایی دستم را گرفتی که می توانستی مچم را بگیری…
“از آنجا که «مُرسی» را ممکن است عده ای به غلط «مِرسی» تلفظ کنند، از اصحاب رسانه می خواهم مرا به جای «مرسی ایران»، با عنوان «متشکر دیار دلیران» صدا بزنند که صدای حداد عادل هم درنیاید!”
خیلی جالب بود!
کلی خندیدیم؛ ممنون!