درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
شیعه یعنی…
http://www.aparat.com/v/e0a885f1e01321ea585586aef586d082146288
خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید
روحش شاد
الهم عجل لولیک الفرج
شیعه یعنی… خونِ دل خوردن…
کشیده (گفت و شنود)
گفت: اردشیر امیرارجمند مشاور فراری موسوی از گروه های اپوزیسیون گله کرده است که چرا او را «مدحی۲» لقب داده اند.
گفتم: خب! واسه اینکه، بعد از دستگیری و با وجود جرایم سنگینی که داشت مرخصی گرفت و به خارج کشور فرار کرد.
گفت: خیلی دیگر از اعضای گروه های اپوزیسیون هم فراری هستند، چرا به امیرارجمند گیر داده اند؟
گفتم: می گویند وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی که عبدالمالک ریگی را در آسمان شکار می کند و با همه سرویس های اطلاعاتی غرب درگیر بوده است، چطور ممکن است امیرارجمند را فقط چند روز بعد از بازداشت آزاد کرده و او را به حال خود گذاشته باشد تا فرار کند!
گفت: حالا چرا قبل از این که معلوم شود او نفوذی است به او حمله می کنند.
گفتم: یارو داشت می رفت مسافرت، پسرش را صدا کرد و دو تا کشیده محکم بیخ گوشش زد. پرسیدند این چه کاری است؟ گفت؛ فردا نتیجه امتحانات را می دهند و من می دانم که او تجدید می آورد. پرسیدند؛ خب تا فردا صبر کن! یارو گفت؛ آخه فردا در مسافرتم و اینجا نیستم که حقش را کف دستش بگذارم!
ممنونم داداش حسین!
فاتحه ای نثار روح مرحوم آقاسی کنیم…
دیدار را به صبح قیامت حواله کرد
ما را دچار ماتم هفتاد ساله کرد
محمد خدا نیست آینه اوست
که گنجینه عشق در سینه اوست
یا محمد منبری آماده کن ابلاغ را
دین ما کامل نخواهد شد الا در غدیر
هرکس به ولایت علی شک دارد
با مادر خویش در میان بگذارد
هرگز نبرم دست طلب سوی کسی
غیر از سر سفره ی علی نان نخورم
چرا بهر روزی شوم مضطرب
و یرزقنو من حیث لا یحتسب
در رهگذر زمان دویدم
مظلوم تر از علی ندیدم
دیده ام از فرق دو تای علی
وقت نماز است ولای علی
پدر وقتی اذان میگفت غم داشت
صدای دلنشینش زیر وبم داشت
همیشه ذکر مولا بر لبش بود
که مولا مایه تاب و تبش بود
پدر میرفت سوی جانمازش
که بالاتر برد دست نیازش
پدر می گفت با یک حال غمگین
اغثنی یا غیاس المثتغیثین…
“«قسم بر انشقاق فرق منشق، زمین خالی مباد از حجت حق؛ خمینی حجت حق در زمین بود، امین دین ختم المرسلین بود؛ خمینی رفت، فرزندش علی هست، خدا را شکر، بر امت ولی هست؛ الا مس ها که در گرد و غبارید، به اکسیر ولایت تن سپارید؛ طلا آنگه طلای ناب گردد، که در هرم ولایت، آب گردد».”
روحشون شاد…
قسم بر انشقاق فرق منشق…
http://www.aparat.com/v/10f1a7123ce854cf89e761d4b36192ce153991
ساقی امشب باده در دف می کند…
http://www.aparat.com/v/e137b82387de71c31626536ac08c33ba118544
خدا رحمت کند این بزرگوار و ابوالفضل سپهر را.
شیعه یعنی بازتاب آسمان
بر سر نی جلوه رنگین کمان
از لب نی بشنوم صوت تو را
صوت«انی لا اری الموت»تو را
پرچم زلفت رها در باد شد
در شمیمش کربلا آغاز شد
الا مسها که در گرد و غبارید
به اکسیر ولایت دل سپارید
طلا آنوقت طلای ناب گردد
که در حرم ولایت آب گردد
نماز بی ولایت بی نمازیست
تعبد نیست نوعی حقه بازیست
ولایت چیست در خون غوطه خوردن
کلید سینه بر مولا سپردن
حسین ابن علی در خون شناکرد
مرا با این حقیقت آشنا کرد
ولایت بی بلا معنا ندارد
نجف بی کربلا معنا ندارد
ولی ظاهر وباطن کجایی
نقاب از چهرخود کی میگشایی
بیا موعود هنگام قیام است
جهان مجذوب یه جو التیام است
زمان لبریز شوق و انتظار است
زمین بر رجعتت امیدوار است
بیا امشب شب قدر است مارا
علم دار تو در سطح است مارا
http://www.jelveh.charchoob.net/salehin/0/2b.jpg
…………………….. در حماسه سرایی فوق العاده است، به نظرم دومی نداشته باشد!
شادی روحش صلوات!
«یکی گوید سراپا عیب دارم، یکی گوید زبان از غیب دارم؛ نمی دانم چه هستم، هر چه هستم، قلم چون تیغ می رقصد به دستم؛ نه دعبل نه فرزدق نه کمیتم، ولیکن خاک پای اهل بیتم».
انقدر ما این اشعار رو با صدای خودشون شنیدیم که الانم شعرو با صدای خودش شنیدم.
الا مس ها که در گرد و غبارید، اگر به اکسیر ولایت تن نسپارید؛ الهی به زمین گرم بخورید، دیگم نتونید بلند شید.
*آن پیرقلندر جمارانی*
چقدر دلم برای امام، تنگه. دو-سه هفته س خیلی به یادشم، مدام تصویر زیباش تو ذهنمه. دارم برای ۱۴ خرداد لحظه شماری می کنم.
السلام علیک یا روح الله الموسوی الخمینی، العبد الصالح، المطیع للله و لرسوله، و رحمه الله و برکاته.
http://sayyedalikhamenei.blogfa.com/cat-9.aspx
http://www.rasekhoon.net/_WebSiteData/PhotoGallery/Photos/066fb741-85ec-418b-97b0-680b4f0e7713.jpg
باز کنم راز سه مظلومه را…
فاطمه و زینب و معصومه را…
خدا رحمتش کنه. چند باری توی مجالس دیده بودمش.
همیشه چفیه گردنش مینداخت، هیبتی داشت برای خودش.
با سیدالشهدا محشور بشه انشالا…
ممنون…
خدا رحمتش کنه …
راستی امشب ما مهمون داریم البته کلی به این در و اون در زدیم تا اسم مهمون را به اونا دادند آخه سالهاست ما را میزبانند …
شهدای گمنام امشب را در شهر ما آبرو می خرند…
شیعه یعنی پرتویی از نور حق شیعه یعنی ناامیدیها ز خلق
شیعه یعنی عشق بازی در حرا دست کشیدن از خلایق در خفا
شیعه یعنی سیر احمد تا احد میم معراج پیمبر سوی حق
شیعه یعنی امتداد مصطفی هم نوایی با نوای مرتضی
شیعه یعنی دست بیعت با علی شیعه یعنی سرسپردن با ولی
شیعه یعنی تیغهایی در نیام انتظاری از برای یک پیام
شیعه یعنی کوچه های تنگ تنگ ای بر آن دست تجاوز ننگ ننگ
شیعه یعنی با کبودیها بساز خود بباز اما امامت را نباز
شیعه یعنی آب، آتش، آینه جان احمد بود جان فاطمه
شیعه یعنی آب، آتش، آینه چشم حیدر بر جمال فاطمه
شیعه یعنی آب، آتش، آینه کعبه مدهوش کمال فاطمه
شیعه یعنی آب، آتش، آینه هستی عالم فدای فاطمه
شیعه یعنی آب، آتش، آینه مریم عذراء کجا و فاطمه
شیعه یعنی آب، آتش، آینه آن جمال نیلگون فاطمه
شیعه یعنی آب، آتش، آینه مرقد بی بازدید فاطمه
شیعه یعنی پر کشیدن پر شکوه با ولایت سرسپردن همچو کوه
شیعه یعنی یک طبق آزادگی جان به جان گشتن ز شوق تشنگی
شیعه یعنی آب حسرت در فرات در کویر تشنگی سوی صلات
شیعه یعنی دست از پیکر جدا دست در دست ولایت تا خدا
شیعه یعنی مشک افتاده ز دست “آب کم جو تشنگی آور به دست”
شیعه یعنی آب را دیدی ولی تشنه بمان مرهم زخم نمک خورده بمان
شیعه یعنی صبر زینب با عدو آشنایی با ولایت همچو او
شیعه یعنی تک سوار آخرین ذکر”لا حول” خدای عالمین
شیعه یعنی از حرم تا قتله گه دیده های پر ز حسرت سوی شه
شیعه یعنی پرچم افراشته باز مولایم قدم برداشته ؟
شیعه یعنی خیمه های نا امید دیگر آن خورشید را نتوان بدید
شیعه یعنی ذکرهای واپسین راضیم من بر رضایت یا معین
شیعه یعنی عشق بازی با خدا آخرین لبخند سر از تن جدا
شیعه یعنی سر بروی نیزه ها چشم گریان درون خیمه ها
شیعه یعنی آیه ی قرآن بخوان ای عمود خیمه، آوازی بخوان
شیعه یعنی مرهم زخمهای درد عشق با عاشق تومی دانی چه کرد؟
شیعه یعنی ذکر زیبای خدا ما نمی گردیم از مولا جدا
شیعه یعنی چهارده نور جلی چهارده نور از انوار نبی
شیعه یعنی نوح و موسای کلیم دست حاجت سوی رب العالمین
شیعه یعنی راز گفتن با خدا پله پله تا ملاقات خدا
شیعه یعنی راضی از رازآفرین بر دولب لبخندی از جنس یقین
شیعه یعنی گم شدن در کوی دوست هر چه می باشد همه از آن اوست
شیعه یعنی آشنایی با خدا سجده بر سجاده هایی بی ریا
شیعه یعنی از شقایق نرم تر خار چشم دشمن بیدادگر
شیعه یعنی در فضای ایزدی هر دم و هر لحظه باشد مهتری
شیعه یعنی سر به بالین خدا یک دم از یادش نمی گردم جدا
شیعه یعنی تشنگی با نام دوست مقصد و مقصود ما دیدار اوست
شیعه یعنی آفتاب پر فروغ دوری از نیرنگ و تزویر و دروغ
شیعه یعنی انتظاری پر امید از گناهان دست می باید برید
شیعه یعنی شعر، شعر انتظار انتظار و انتظار و انتظار
آقاسی، فارغ از همه افراط و تفریط هایی که در معرفی او می شد، شاعر بود ـبه معنی واقعی اشـ شاعری که از مردم بود، با مردم و شعرش نیز برای مردم. شاید مشکل آقاسی این بود که شعرش کنگره پسند نبود. بزرگ ترین عیبش این بود که شعرش را -هر چند خواص پسند هم بودـ به تکرار، برای مردم خواند،…
اما برخی شاعران کنگره سرا هرگز نفهمیدند که هنر آقاسی فقط در شعر سرودن نیست، که در مردمی بودن و با مردم بودن است و نمی دانم چرا ما مردم، عادت کرده ایم نخبگان خود را پس از مرگ شان تکریم کنیم، آیا نوعی مرده پرستی نیست؟!
تمجید و تکریم آقاسی پس از مرگش چه فایده ای دارد؟ آیا آن چنان که در زمان حیاتش از او خوب نگفتیم، او را تحسین هم کردیم؟ شاعرانی که شعرش را ناخودآگاه زمزمه می کردند، آیا به چشم رقیب به او نمی نگریستند؟! آیا عیب جویی های آن ها از او صرفاً به خاطر ضعف شعرش بود، یا این که…؟!
آقاسی هم شعر خوب داشت هم متوسط! اما چون می دانست باید برای مردمش بخواند و با زبان مردم، شعرهای عالی اش را کمتر خواند و خواص شاید از او نخواستند که شعرهای دیگرش را هم بخواند او می دید که در این روزگار وانفسا باید بخواند:
«پدرم گفت که ای دخت نکو بنیادم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم!»
هر چند خواص این شعر را شاهکار ندانند… او شعرش را در خدمت آرمان ها و اهداف عالی اش قرار داده بود شعر برای او ابزار بود نه هدف و اگر می خواست از شعر فقط ارتزاق کند، می توانست برای هر محفل، شعر خاصی بسراید…
او از ولایت می گفت و غربت شیعه، از چهارده معصوم، از «چارده گیسوی در هم ریخته» و از «چارده نوح به دریا متصل» و «چارده سر، چارده سردار دین» … به همین دلیل شعر او زبان زد جوانان بود و خیلی از شاعران سردرگم و پریشان در وادی عاشقانه سرایی را به صراط مستقیم شعر آئینی هدایت کرد…
محمدرضا آقاسی رفت و ما هیچ تکانی نخوردیم فقط تأسف خوردیم و در مراسم ختمش شرکت کردیم… آقاسی و آقاسی ها رفتند و می روند و ما هم چنان در تنگنای غفلت و نخوت خود مانده ایم و هنوز در پی آنیم که شعری بسازیم که چنین و چنان باشد و از نظر دیگران و از ما بهتران، شاهکار و جوان پسند و… و ای کاش بفهمیم و باور کنیم که شعر را برای چه و برای که بسازیم و بدانیم که برای رسیدن به این هدف باید از خود نه که از او بگوییم…
خدا رحمتشون کنه. مطمئنم اگه سال ۸۸ زنده بودن ایشونم مثل حسین آقا عمار گونه از ولی دفاع میکردن.
میشه راهنمایی کنین چطوری میشه آواتار انتخاب کرد؟
این منم سرمست عطر بوى سیب/ میهمان خانه ى ابن الغریب
دل شده مستانه ى ابن الرضا/ مى روم تا خانه ى ابن الرضا
میلاد امام جواد (ع) بر شما مبارک
سادات؛
به این سایت مراجعه کنید!
http://in-my-place.blogsky.com/gravatar.htm
چه عکس قشنگی، جاش خالی بود.
تو گوگل هم سرچ کردم، چنین عکسی ندیدم.
خیلی زیباست.
ممنون!
بی ربط:
حاجب بروجردی قصیده ای زیبا در مدح امیر المومنین، علی (ع) سرودند که شاه بیت آن این بود:
حاجب اگر محاسبه حشر با علیست
من ضامنم که هر چه بخواهی گناه کن!
همان شب در عالم رویا مولا علی بن ابیطالب (ع) به خواب ایشان آمده و فرمودند:
اگر چه محاسبه در دست ماست اما اگر اجازه بدهی من بیت آخر شعرت را اصلاح کنم!
حاجب عرض می کند:
یا مولا شعر برای شما و در مدح شماست!
حضرت علی(ع) می فرماید پس بیت آخرت را این گونه بنویس:
حاجب یقین محاسبه حشر با علیست
شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن
درد و دلی با امام عصر والزمان مهدی موعود(عج)؛
گفتم که از فراقت عمریست بیقرارم
گفت از فراق یاران من نیز بیقرارم
گفتم به جز شما من فریادرس ندارم
گفتا به غیرِ شیعه من نیز کس ندارم
گفتم که شیعیانت، جَمعَند به یاری تو
گفتا به چشم گریان، من لحظه میشمارم
گفتم که ای امامم، از ما چرا نهانی
گفتا به چشم محرم همواره آشکارم
«قسم بر انشقاق فرق منشق، زمین خالی مباد از حجت حق؛ خمینی حجت حق در زمین بود، امین دین ختم المرسلین بود؛ خمینی رفت، فرزندش علی هست، خدا را شکر، بر امت ولی هست؛ الا مس ها که در گرد و غبارید، به اکسیر ولایت تن سپارید؛ طلا آنگه طلای ناب گردد، که در هرم ولایت، آب گردد».
پسرشونم فکر کنم مثل ایشون شعر میگن!!
این عکس “آقاسی” رو تصویر زمینه گوشیم کردم… این روزا اضطراب کنکور آرامش نمی ذاره… ولی تا چشمم به این چهره که “خنده ای با تامل عمیق” نهفته درونش میفتد، حالی به حولی می شوم…!
سلام علیکم… خدا قوت…
با سلام….