«خوبان» را نگاه، «هاشمی» را نگاه؟!

پرده اول/ امام خمینی: عکس شهیدتان را ندارید؟ می خواهم ببینم!

«عموعلی» تکنسین آزمایشگاه بود در بیمارستان قلب جماران، زمان امام. الکی هم بگذار بزرگ نمایی نکنم. از اعضای معالج امام در سال ۶۸ نبود، اما از آنجا که سپاهی بود و پزشکی خوانده بود، هم از محافظین بیت امام بود و هم در بیمارستان قلب جماران می پلکید. هیچ وقت هم مرا پیش امام نبرد، با اینکه می دانستم می توانست. هر وقت اصرار می کردم به عموعلی که مرا ببر امام را از نزدیک ببینم، می گفت، یعنی این را می گفت و اعصابم را خرد می کرد: «ما این همه فرزند شهید داریم، اگر امام بخواهد به همه این فرزندان شهدا وقت دیدار بدهد، پس کی به رهبری جامعه برسد؟!» سنم کمتر از آن بود که حرف عموعلی را بفهمم! من فقط یک چیز می فهمیدم و آن اینکه بتوانم امام را از نزدیک ببینم که عموعلی، آخرش هم این دیدار را جور نکرد! عموعلی اما به سبب کارش بارها و بارها امام را از نزدیک، نزدیکِ نزدیکِ نزدیک، دیده بود. به دلایلی، هیچ کس هم در محیط کار عموعلی، یعنی بیت/ دفتر امام، حسینیه جماران، و بیمارستان قلب، نمی دانست که عموعلی، برادر شهید است. خوش داشت پنهان بماند این موضوع. در محیط کار عموعلی، سال ۶۷ اما عاقبت، یک نفر فهمید که عموعلی، برادر شهید است. آنهم جز امام، کسی نبود! القصه؛ جور شده بود که تعدادی از بر و بچه های بیت امام، بروند و به مناسبت فلان عید، ایام را به امام تبریک بگویند و «اسعدالله ایامکم» بگویند و دست بوسی و از این حرف ها. محل این دیدار، دقیقا حیاط خانه امام بود. گویی امام در بالکن نشسته بود و اهل دیدار، می رفتند و ثانیه هایی، بلکه یکی دو دقیقه با امام خلوت می کردند. نوبت که به عموعلی رسید، دست امام را بوسید و به امام گفت: من برادر شهیدم. اگر می شود، دوست دارم نائب امام زمان، در حق برادر شهیدم، دعایی کند. امام از عموعلی پرسید: برادر شما کجا شهید شد؟ عموعلی گفت: عملیات «الی بیت المقدس». امام گفت: چند سال شان بود؟ عموعلی گفت: ۲۹ سال. امام گفت: بسیجی بود؟ عموعلی گفت: بله. امام گفت: پدر و مادرشان در قید حیات هستند؟ عموعلی گفت: بله. امام گفت: خیلی به ایشان سلام برسانید. شهید ازدواج هم کرده بود؟ عموعلی گفت: بله. امام گفت: بچه هم داشت؟ عموعلی گفت: ۲ تا. امام خندید و گفت: حتما به خانواده شان سلام گرم مرا برسانید. مراقب شان که هستید حالا؟ عموعلی گفت: بله. امام گفت: مرتب سر بزنید بهشان. عکس شهید را دارید؟ عموعلی گفت: بله، و یک قطعه از عکس ۳ در ۴ بابااکبر را که همراه یک کپی از وصیت نامه پدرم، همیشه، مثل همین حالا، در جیبش داشت، به امام نشان داد. امام، عکس بابااکبر را از عموعلی گرفت و نگاه کرد و گفت: این شهدا هستند که باید امثال مرا دعا کنند. شما پاسدارها باید این پدر پیرتان را دعا کنید. کار ما در برابر خون شهدا کوچک بوده. کار ما در برابر صبر خانواده شهدا کوچک بوده. پروردگار عالمیان، شهید شما را با سیدالشهدا محشور کند. اسم شهیدتان چه بود؟ عموعلی که اشک در چشمانش گرم شده بود، گفت: اکبر. امام گفت: خیلی سلام برسانید خانواده را. عموعلی دوباره دست امام را بوسید و از امام خداحافظی کرد. عموعلی داشت می رفت که امام گفت: من عکس شهدا را می دهم نگه می دارند اینجا. دوست دارم داشته باشم.

پرده دوم/ امام خامنه ای: کرامتی اگر هست، از طرف شهداست، نه ما!

از عمر روزنامه نگاری ام در مطبوعات، تقریبا ۵ سالی می گذشت. بگی نگی، اسمی هم در کرده بودیم. روزی از «بیت رهبری» به من زنگ زدند که؛ «برای کتابت جلسات نیمه رسمی دوشنبه «آقا» هر ماه یک خبرنگار/ نویسنده می آید و متن جلسات را همراه با حاشیه، به ذوق قلم خودش می نویسد. شما می توانید ماه بعد خبرنگار این جلسه باشید؟!» قصه مال حدود ۶ سال پیش است. دروغ نگویم، با سر رفتم توی دیوار! و گفتم: معلوم است که می توانم! از شانس بدم اما، اولین دوشنبه ماه، اصلا جلسه ای تشکیل نشد! این طور به من گفتند! شاید هم جلسه، مهم تر از آن بود که چون منی، خبرنگارش باشم! دومین دوشنبه ماه، اما روزگار بر وفق مراد چرخید و «حضرت ماه» را از نزدیکِ نزدیکِ نزدیک، زیارت کردم. گروه های مختلفی آمده بودند دیدار «آقا». شاید نزدیک ۱۰ گروه جداگانه، از مسئولین و مردم و حتی فلان عالم اهل مغرب! یکی از این گروه ها، خانواده شهید برونسی بود. نوبت به این خانواده که رسید، یکی از اقوام شهید برونسی، شاید برادر ایشان، -الان درست یادم نیست!- خطاب به «آقا» گفت: ما هر وقت قرار است به دیدار شما بیاییم، خواب شهیدمان را می بینیم که خیلی خوشحال است و از ما می خواهد که به شما سلام برسانیم. ما امروز آمده ایم سلام شهید برونسی را به شما برسانیم. «آقا» در جواب، اشارات حکیمانه ای کردند درباره این شهید، و البته گفتند: «این خانواده شهدا اغلب می آیند پیش ما و یک چیزهایی می گویند مثل همین خواب که شما تعریف کردی. این را بدانید که کرامتی اگر هست، مال شهداست، نه ما!» بعد از سخنان «آقا»، یکی دیگر از اعضای خانواده این شهید، خطاب به «آقا» گفت: اتفاقا همین هم نشان دهنده کرامت شماست! به لطف خدا، ۲ دوشنبه دیگر ماه هم رفتم و «حضرت ماه» را دیدم. این روزنامه نگاری، الحق که چه شغل شریف و بابرکتی است. آخرین دوشنبه، یکی از گروه های ملاقات کننده، خانواده شهیدی بود که زیاد اسم و رسمی نداشت شهیدشان. از این شهدای معروف نبود. نوبت که به ایشان رسید و شروع کردند به سخن، «آقا» مکرر در لا به لای سخنان این خانواده شهید -همسر شهیدی بود بعلاوه دو تا از فرزندان- سئوالاتی می پرسیدند. اینکه شهیدتان کجا و کی شهید شد، کارش چه بود، مادر و پدر شهید آیا در قید حیات هستند یا نه، بچه‌های دیگر شهید چه کار می کنند، چند نفرشان اینجا آمده‌اند، کارشان چیست، درس را تا کجا خوانده اند، آیا ازدواج کرده اند، و سئوالاتی از این قبیل. خلاصه، جلسه تمام شد و من از آنجا که می دانستم حالا حالاها نمی توانم «آقا» را از نزدیک زیارت کنم، مثل تمام شرکت کنندگان در جلسه، رفتم گرد «آقا». دور ایشان، خب! شلوغ بود و من از آنجا که کاتب جلسه بودم، می بایست رعایت می کردم چیزهایی را. شورش را درنیاوردم، کمی عقب تر ایستادم، فضا را حتی المقدور درک کردم، اما مترصد فرصت بودم که بروم جلو! «آقا» هم داشتند یواش یواش به طرف در حرکت می کردند که بروند برای نماز ظهر. ترس داشتم که «آقا» آخرین خداحافظی ها را از جمع بکنند و بروند. البته ترس اصلی من از چیز دیگری بود. گیرم رفتی جلو، چه می خواهی بگویی؟! چه داری که بگویی؟! وانگهی! میان ۲ طرف دیدار، باید حداقلی از تناسب باشد یا نه؟! خامنه ای نائب امام زمان است، تو که هستی؟! تو چه هستی؟!… داشت این سئوالات، مثل خوره، روحم را می خورد! بدبختی وقت هم داشت مثل برق و باد می گذشت! هنوز ایستاده بودم به تحیر، به تماشا، که جمع گرد «آقا» نزدیک همان جایی استقرار پیدا کرد که من ایستاده بودم. شاید کمتر از ۳ متر فاصله داشتم با سیدعلی حسینی… آری! حسینیِ خامنه ای! یعنی سیدعلی عاشوراییِ خامنه ای! آنی زدم توی برجک همه آن سئوالات عقل اندیش، رفتم جلو، و فقط یک نفر با رهبر انقلاب اسلامی فاصله داشتم. خیلی زود، خیلی دیر، خیلی دور، خیلی نزدیک، نوبت به من رسید. خودم را معرفی کردم؛ عقل کردم و قبل از اینکه بگویم خبرنگار فلان روزنامه و سردبیر بهمان مجله و کاتب ۳ تا از همین جلسات هستم، گفتم: فرزند شهید اکبر قدیانی هستم. شما سال اول رهبری تان آمده بودید خانه ما. «آقا» گفت: بله! یادمه! «آقا» گفت: خیلی به پدربزرگ و مادربزرگ تان سلام برسانید. حتما به مادر سلام برسانید. حال شان که خوب است؟ «آقا» گفت: «نوشته های تان را در روزنامه ها می خوانم. درود خدا، رحمت خدا بر پدر شما». این بهترین دوشنبه عمرم، هنوز به ظهر شرعی نرسیده بود، که بیرون «بیت»، دیدم فرزندان همان خانواده شهید، دارند برای نماز وضو می گیرند. باید حواشی دیدار را هم می نوشتم. سوژه دم دست بود. به یکی شان گفتم: «آقا» را دیدی ها! گفت: تا الان فکر می کردم پدرم شهید خیلی مهمی نیست، اما «آقای خامنه ای»(!) یک جوری ما را تحویل گرفت که حال کردم! هیچ مسئولی تا به حال، این همه از پدر ما و خانواده ما سئوال نپرسیده بود که «آقای خامنه ای»(!) پرسید! الان این احساس را دارم که ما خیلی برای رهبر، مهم هستیم! خیلی خیلی خوشحالم… خودت ببین از اشکام دیگه!

پرده سوم/ حجت الاسلام رفسنجانی: خب، نفر بعدی…!!

جانباز ویلچرنشین، «دکتر قدرت الله رحمانی» روزگاری دبیر گروه گفت و گوی کیهان بود. من هم می پلکیدم با این گروه. درست یک هفته قبل از بهترین دوشنبه عمرم، در بدترین دوشنبه عمرم، رفتم مجمع تشخیص، تا مثلا یکی از کسانی باشم که پروژه مصاحبه مطول کیهان با آقای هاشمی را رقم زدند. گفت و گویی چالشی که بعدها «کتاب» شد و شد «بی پرده با هاشمی رفسنجانی». لطف قدرت الله بود که پای مرا به این گفت و گو باز کرد؛ یعنی تو هم شریکی در این حرکت روزنامه! یعنی که یعنی! خجالتی تر از آن هستم که با اصحاب میز و صندلی و صدارت، بنشینم پای مصاحبه! هاشمی رفسنجانی که عینا از نظر من، بزرگ تر از همه اولیای الهی است! من حجت الاسلام رفسنجانی را نه دلیل انقلاب اسلامی، که علت خلقت طبقه هفتم بهشت + پنت هاوس طبقه سوم جنات تجری می دانم. من کجا، آقای هاشمی کجا؟! شاید فقط من باب هیجان یا چیزی در مایه های اندوختن تجربه، در بدترین دوشنبه عمرم، یعنی در چندمین جلسه گفت و گوی کیهان با آقای هاشمی، همراه قدرت و کائینی رفتیم دیدار حجت الاسلام دامت برکاته تا مگر از دامت فخمیه، دامن ما هم برکاته پیدا کند! توی مجمع، آقای رحمانی، قبل از شروع گفت و گو، شروع کرد معرفی من و کائینی برای جناب عالیجناب. من نزدیک ترش نشسته بودم! گفت: ایشان حسین قدیانی هستند. فرزند شهید اکبر قدیانی. این «آقای چیز» که در کیهان هست؟!… کار ایشان است! جناب سرگشاده، سری به نشانه سلامت تکان داد و نیم نگاهی انداخت به کائینی! یعنی این را فهمیدم؛ نفر بعدی را بگو!! فرزند شهید متوقعی نیستم، اما راستش دلم شکست. همه اش تقصیر این خمینی است که ما را بد عادت بار آورده!!! هاشمی داشت مثل بلبل(مراقب باشم «ب» را «د» تایپ نکنم! خدا را شکر، در کیبورد، فاصله دارند از هم!) جواب سئوالات کیهان را می داد، اما من داشتم به خاطره دیدار عموعلی با امام فکر می کردم. نگاهم به هواپیمای دکوری، خوشگل و گران قیمت کنار میز عالیجناب بود، اما بغض گلو، بسته بود راه نفسم را. حیف! حیف و صدافسوس و آه که آنجا گیر آبروی کیهان بودم و نماینده آن روزنامه و باید یک سری چیزها را مراعات می کردم، و الا می رفتم و آن طیاره اسباب بازی را دست می گرفتم و به آقای هاشمی می گفتم: «روزی گذشت پادشهی از گذرگهی، فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خواست؛ پرسید زان میانه یکی کودک یتیم، کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؛ آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست، پیداست آنقدر که متاعی گران بهاست؛ نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت، این اشک دیده من و خون دل شماست؛ ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است، این گرگ سال هاست که با گله آشناست؛ آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است، آن پادشه که مال رعیت خورد گداست؛ بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن، تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست؛ پروین به کج روان سخن از راستی چه سود، کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست». خدا پدرت را بیامرزد پروین اعتصامی. خدا مادرت را بیامرزد پروین اعتصامی. خدا خودت را با بی بی دو عالم محشور کند پروین اعتصامی.

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. باران می‌گوید:

    بسم الله…

  2. برف و آفتاب می‌گوید:

    خیلی لذت بردیم از این مقایسه! جواب قشنگی دادید بهش! ان شاء الله که حالش گرفته شه، ما کیف کنیم؛ اجرش برای شما! ولی به “دل دل” اهانت شدها! اسب به این نجیبی!

  3. برف و آفتاب می‌گوید:

    این‌قدر خوب می‌شه اگه متن گزارشتون از دیدار دوشنبه‌ها رو برامون بذارید!
    حسین قدیانی: قطعا نمی توانم؛ آنچه اما اینجا گفتم، مصداق «تخلف در امانت» نبود و تا این حد، آن هم بعد از این همه سال، حتما مجاز بود.

  4. برف و آفتاب می‌گوید:

    “این را بدانید که کرامتی اگر هست، مال شهداست”

    شکسته نفسی “آقا” به کنار؛ اما درست گفتند. هرکی بره اون دنیا، مقام “آقا” براش معلوم میشه. اما همه لیاقت ندارند بیان تو خواب بقیه و بهش سلام برسونن!

  5. برف و آفتاب می‌گوید:

    یعنی منتشر نشده؟
    حسین قدیانی: نه! برای خود «بیت» است، تا بعدا تاریخ شود…

  6. برف و آفتاب می‌گوید:

    پس خوش به حال آیندگان! چه تاریخ‌های خواندنی و شیرینی!

  7. حنظله می‌گوید:

    خاطرات قشنگی بود؛ خوشا به سعادتتان.
    واقعا چه نکته های ظریفی در این دیدارهاست.

  8. انتظار زیباست می‌گوید:

    بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن، تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست؛

    سلام
    این خاطره دیدار با هاشمی رو یه بار دیگه گفته بودید. نمی دونم همونه یا دو بار برخورد داشتید باهاش!
    جزئیاتش یادم نیست که به چه مناسبت خدمتشون رسیده بودید!
    اما تلخ کامی تون از دیدار یادمه!

  9. میلاد پسندیده می‌گوید:

    پرده اول و دومش، اشک- پرده سومش، قهقهه- پرده آخرش، حرص… و کلاً خون جلوی چشم.
    حالم بد شد… کاش فقط همان دو پرده اول را می خواندم… دوباره می خوانم اما زهر این یارو فکر نکنم خارج شود… بدترین متن های قطعه همین هایی است که اینجوری تمامش می کنی! اه.

  10. حنظله می‌گوید:

    چه عکس نوستالژیکی است!
    آنقدر خوشم می آید از آن گنجه و طاقچه های قدیم، با یک قاب عکس و آینه و شمعدان، یک رادیوی قدیمی و البته! مهر و تسبیح و سجاده و شانه کوچکی که پدربزرگ با آن ریش هایش را مرتب می کرد و شیشه عطر کوچکی که قدمت شیشه آن بیشتر از عطر داخلش بود.
    و یک ساعت قدیمی از آن گردها با دوتا زنگوله بالای سرش و یک چکش کوچک بینشان که کوکشان می کردی و چه صدای دلنشینی داشت زنگش، یک مرغ و چندتا جوجه هم روی صفحه اش داشت که با حرکت ثانیه ها نوک میزدند به زمین که انگار دارند دانه می خورند، از آنها که پلنگ صورتی هم یکی داشت! عصرها که وقت استراحت بود تیک تاک آن ساعت از لب طاقچه، لالایی بود برای خودش!

    عیدها که می شد این طاقچه و گنجه زیرش می شد “بک گراند” عکس های یادگاریمان!
    طاقچه معیار رشد قدمان بود، عاشق این بودیم که هر سال قدمان را با بلندی آن اندازه بگیریم و روزشماری می کردیم تا زودتر قدمان بلندتر شود.
    و مادر بزرگ که ظرف های آجیل و شیرینی را بعد از رفتن مهمان ها و پیش از آمدن سری بعدی مهمان ها برای در امان ماندنشان از دست ما روی طاقچه می گذاشت؛چه ترفندها می زدیم با بچه های فامیل تا دستمان به آن آجیل و شیرینی ها برسد.
    حقیقتش خوردن آجیل و شیرینی مهم نبود، صعود و فتح آن طاقچه پرستیژی می داد بهمان بین بچه ها!!
    یادش بخیر! هم الان هم هست آن طاقچه با همه خاطراتش و البته پدربزگ و مادربزگی مهربان تر از دیروز، اما دیگر خبری از بچه ها و شلوغی هاشان نیست.
    راستی! الان که فکر می کنم، خیلی سال است که آن ساعت قدیمی کوکی را لب طاقچه ندیده ام…

  11. ناشناس می‌گوید:

    چه جالب!

  12. سلام
    دعوتنامه شهدا بدستم رسید. شهدای والامقام بویژه قهرمان شهیداملاکی و شهید اصغریخواه عیدی سال نو رو بهم دادند. سفر به مناطق عملیاتی و سرزمین ملائک در ایام فاطمیه و شهادت سید شهیدان اهل قلم بهترین عیدی است که تا بحال گرفتم.
    شهدا! قربون معرفت تون.

  13. عمار می‌گوید:

    خیلی خوب تفسیر کردید این مردک بوق را. واقعا خوش به سعادتتان که آقا را از نزدیک نزدیک نزدیک زیارت کردید. التماس دعا.

  14. سعید می‌گوید:

    منتظر آتیشت هستیم حاجی

  15. فروتن می‌گوید:

    سلام.
    ما که از این شانس ها نداریم آقا را از نزدیک ببینیم. حالا شما هی از دیدارت بگو!

  16. سایه/روشن می‌گوید:

    خوش به حال تان که این قدر نزدیکِ نزدیکِ نزدیک بودید.

  17. سلام بر مرد کابوس های شبانه روز خانواده حجت الاسلام دامت برکاته. این کتاب”نورالدین پسر ایران” عجب کتابی است. ممنون از اشاره به این کتاب!

  18. مجید می‌گوید:

    سلام. خدا قوت! نمی دونم چه کرمی تو وجود این مرده که انگار هر چی منفورتر میشه، حال میکنه…

  19. چشم انتظار می‌گوید:

    شما اگر اراده کنید، با هنرتان خیلی چیزهای بعید را، به هم می رسانید در کمال منطق و عدالت و عقل و صد البته عشق. حال می خواهد رساندن فرزند یک شهید به بابایش خامنه ای عزیز باشد در بیت رهبری، یا حرف رساندن حرف (ب) به (د) که دست بر قضا در صفحه ی کیبورد فاصله اش هم زیاد است!!
    متن فوق العاده ای بود داداش حسین.

  20. چشم انتظار می‌گوید:

    در ضمن؛ چه نازی آوردین تو این عکس! کلا ژست عکس هاتون رو می پسندم. مخصوصا وقتی با خودم عکس بیاندازید!!

  21. سیداحمد می‌گوید:

    به به!
    عجب مطلب جذابی!
    به شدت غافلگیر شدم.

    داداش حسین؛

    خیلی کارت درسته!

  22. سیداحمد می‌گوید:

    “هاشمی داشت مثل بلبل(مراقب باشم «ب» را «د» تایپ نکنم! خدا را شکر، در کیبورد، فاصله دارند از هم!)”

    🙂

  23. به یاد سید سجاد می‌گوید:

    خیلی خوب نوشتید.

    یازهرا

  24. ستاره خرازی می‌گوید:

    به پرده سوم که رسیدم تیترشو خوندم یه تصویر ذهنی از این تیتر ساختم، خندم گرفت، چقدر این فیگور بهش میاد!
    *در وصف شما عن قریب، متن مفصلی خواهم نوشت. پس منتظر باشید.
    اتفاقا پرده سوم رو که داشتم میخوندم گفتم کاش شما یه بار مفصل شخصیت این فرد رو بررسی و تحلیل می کردید: آیا از اول مشکل داشت، این انحراف از کجا شروع شد، کلا چی شد که همچین شد؟
    ممنون که ما رو در شیرینی و تلخی خاطراتتون سهیم می کنید.

  25. حنظله می‌گوید:

    عکس همین مطلب با کیفیت بهتر مثلا!!!

    http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up2/35478590099206757553.jpg

    خودمانیم، چشمتان به آن پرتقال هاست نه؟!!
    حسین قدیانی: ممنون!

  26. فاطمه می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی
    چرا اسمش را کنار اسم رهبرم و امامم میگذاری؟
    چرا با هم مقایسه شان میکنی؟
    چرا بزرگش کردی و در حد انها اسمش را آوردی؟
    چرا؟
    من به عنوان خواهر شهید و فرزند شهید ازت شاکیم…
    حسین قدیانی: چه خوب! منم مدت هاست که از خودم شاکی ام!!

  27. من می‌گوید:

    خدا کند به خاطر این پلشتی هایت بابات تو را شفاعت کند.

  28. در عطش عدالت مهدوی می‌گوید:

    سلام خدمت همه دوستان عزیز قطعه مقدس ۲۶؛
    چند روز قبل از سال نو خیلی زور زدم و تلاش کردم اما این قطعه هی ناز کرد و رخ نشون نداد!!! کل تعطیلاتم که سفر بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم. جاتون خالی سال نو رو در مشهدالرضا و در جوار امام مهربونمون شروع کردم. دعاگوی همه اهالی قطعه ۲۶ بودم. دعا کردم همگی در راه اسلام تیکه تیکه بشیم. الانم چند روزیه که دارم متنهای روزای گذشته رو می خونم. خیلی عقب افتادم از همه تون!
    راستی! تصمیم داشتم بعد از ۵ سال گوشی موبایلمو عوض کنم و یه گوشی درست و درمون بیگرم که تو سفر هم بتونم مهمون قطعه ۲۶ باشم. به عشق رهبرم و به کوری چشم همه حسودان میرم سراغ گوشی ایرانی. اگه کسی میتونه راهنماییم کنه ممنون میشم.
    راستی قلاده های طلا رو هم دیدم ویه سوال دارم اگه بهم نخندید! من نفهمیدم بالاخره این حجت الاسلام واقعی بود یا قلابی؟!

  29. به یاد سید سجاد می‌گوید:

    امشب برنامه دومین سالروز عروج ملکوتی سیدسجاد هستش البته تاریخ شهادتش ۲۱فروردین هستش

    http://parsaspace.com/files/2277954884/?c=1172

    http://upload20.ir/upload/13336282291374517629.jpg

    http://upload20.ir/upload/13336282291575602714.jpg

    http://upload20.ir/upload/1333628229206577696.jpg

    شادی روحش صلوات

  30. قاصدک منتظر می‌گوید:

    امام خمینی:
    یک موی سر این کوخ نشینان و شهید دادگان به همه کاخ و کاخ نشینان جهان شرف و برتری دارد.

    امروز، به فضل همین شهادتها و به برکت خون شهدا، ملت ما، ملت سربلند و آبرومندی است و ملتها آبرو و عزت را این گونه باید پیدا کنند.

    از هر قطره خون شهید ما که به زمین می ریزد، انسانهای مصمم تر و مبارزی بوجود می آیند.
    **********************************************************
    امام خامنه ای:
    فرزندان شهدا بدانند که پدران آنان موجب شدند که اسلام، در چشم شیطانها و
    طاغوتهای عالم، ابهت پیدا کند.

    پرچم عروج انسان به بام معنویت که امروز در گوشه و کنار دنیا برافراشته می شود، در حقیقت پرچم امام ما و شهیدان اوست. آنها زنده اند و روز به روز زنده تر خواهند شد.

    من اکنون به پدران و مادران، همسران و فرزندان، خواهران و برادران و دیگر کسان شهدای عزیز و جانبازان و اسراء و مفقودین درود می فرستم و اعلام می کنم که آنان در رتبه و شان معنوی، بلافاصله پشت سر عزیزان فداکار خویشند.

  31. سوگند می‌گوید:

    احسنت استاد! احسنت.

  32. همگام با ولایت تا ظهور می‌گوید:

    سلام!
    خیلی دلنشین بود آقای قدیانی!
    و این ابیات پروین اعتصامی که انگار کتاب ها و درد دل ها در خودش نهفته داره…

  33. چای پولکی می‌گوید:

    چقدر پرده اول و دوم، به دل می نشینه؛

    ولی پرده سوم و آخر، ناخن می کشه!

  34. ناشناس می‌گوید:

    توصیه میکنم عنوان دیه شهدای سال ۸۸ را بدهد با آمریکا مذاکره میکنیم رو بردار چون دیه شرعی صرفا به مبلغی پول اطلاق میشه که در مقابل خون بها پرداخت میشه!
    اما این آقا دیه شهدای ۸۸ که هیچ، شهدای ۸ سال دفاع و حتی کشتگه شدگان عراقی هم هیچ، حتی دیه کشتگان جنگهای جهانی رو هم میتونه بده. پس جون مادرت بیخیال شو! یه وقت جدی میگیرن میمونی توش ها!

  35. بانو می‌گوید:

    حسودی نکردن به شما شدنی نیست. حضرت ماه را از نزدیک نزدیک نزدیک ببینی و اون وقت ……
    خوش به حالتون.

  36. شوکران می‌گوید:

    سلامی به بلندای کوه الوند و رود اروند!
    به به، میبینم که تغییر اساسی در سایت رخ داده، افزایش نقطه های کامنتهای سانسوری رو میگم! میدونستم یه روز متوجه میشی سه تا نقطه کافی نیست، آخه آدم سه تا نقطه رو کجای دلش بذاره؟!
    آقای مدیر؛ دلم واسه سیداحمد و اون کامنت “بسم الله” یه ذره شده بود؛ بعد از مدتها، صبح اومدم اینجا، ایشون نبود، دلم هری ریخت، فکر کردم برا همیشه از اینجا رفته! الان که کامنتشو دیدم خیالم راحت شد.

    سیداحمد! من و بچه ها خیلی دوستت داریم، فکر کنم حتی آقای مدیرم دوست داشته باشه از بس که خوبی.

  37. حسام می‌گوید:

    حسین آقا! اگه قیامت به من بگن جلو یه نفرو بگیر، ازین مردک منافق نمیگذرم که به اسم انقلاب خودش و خوانوادش چه کارها که نکردن!

  38. azadie.ir می‌گوید:

    دل نشین و زیبا بود حقا!

  39. فاران(نه وبلاگ فاران) می‌گوید:

    داداش حسین! بی معرفت نبودی شما؟؟!! چرا … را با دلدل(به ضمه دال) مقایسه کردی؟! من خیلی اسب مختار را دوست دارم! شنیدم حضرت امیرالمومنین علیه السلام اسبی به همین نام داشتند و مختار به این دلیل اسم دلدل را انتخاب کرده. امیدوارم اعراب را اشتباه خونده باشم…
    خوبیش این بود که فهمیدم دلدل را چقدر دوست دارم…!

  40. فاران(نه وبلاگ فاران) می‌گوید:

    خوب عموتون همون موقع که خودش رفت چرا شما را نبرد!؟
    وقتی عکس را دیدم یاد این حرف شهید قدیانی افتادم: “من خمس پسران پدرم هستم.”

  41. مرتضی می‌گوید:

    سلام…
    متن خیلی جالبی بود.
    هر چند اساسا این مقایسه رو اشتباه میدونم…
    اما جدا جدا اگه فرض کنیم، چیز باحالی بود!
    منتهی آخرش اون شعر و اسم پروین اعتصامی کمی حالمون رو به هم زد!!!
    این خانوم رو چه به بی بی دو عالم؟ اون اصلا به این جور چیزها اعتقاد نداره! اینها رو سنتهای پوسیده و خرافات میدونه!
    شعراشو کامل خوندین؟
    توهین هاش به حجاب و اسلام رو دیدین؟ تقدیرش از جنایت کشف حجاب رضا قلدر پهلوی رو دیدین؟
    پس لطفا یه تغییراتی تو آخر متنتون بدین!
    یا حق.

  42. سلام مومن…
    دوست دارم جواب آقا پسته فروش کشاورز را چنان بدهی که جیگرم حال بیاد.
    راستی اگر جای “ب” حرف “د” رو زده بودی، بیشتر خوشمان می آمد!
    باشد که جایی مناسبتر برایش پیدا کنید.

  43. جامونده می‌گوید:

    وای میشه یه روز ما هم به بیت رهبری دعوت بشیم؟؟

    حسودیم میشه به شما فرزندان شهید واسه اینکه آقا هواتون رو اینقدر دارند!

    نه! حقتونه، این همه نوازش آقا…

  44. شهید آینده می‌گوید:

    ۱- حجت الاسلام رفسنجانی؟!… حجت الاسلام یکم کوچیک!! نیست برای ایشون؟!
    =*=*=*=*
    ۲- “خجالتی تر از آن هستم که با اصحاب میز و صندلی و صدارت، بنشینم پای مصاحبه!”… واقعا خجالتی هستین؟!… بهتون نمیاد اصلا!
    =*=*=*=*
    اللهم عجل لولیک الفرج.

  45. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    ۱۸۷* رسول خدا صلی الله علیه و آله:

    خداوند می فرماید: من جانشین شهید، در خانواده او هستم، هر کس رضایت آن ها را جلب کند، رضایت مرا جلب کرده و هر کس آنها را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است.

    (مستدرک الوسائل، ج۱۱، ص۱۰)

  46. یاور صاحب الزمان روحی فداه می‌گوید:

    هاشمی رفسنجانی کی بود… چی شد!

  47. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    آمدم مدینه. دق الباب کردم خانه ات را، دستم سوخت. از بی پلاکی خانه ات دلم آتش گرفت. باز کن صاحبخانه در را که بی مادری بد دردی است. من دوست دارم خودت در را باز کنی فاطمه.

    من باتوم بچه های بسیج را آورده ام تا شاد کنم دل زینب را با ندای حیدری. دودی که از آتش این خانه به هوا رفته در چشم من نیز فرو رفته است. من کینه دارم از دشمنان علی. ای برادران اهل بدعت! در کجای سنت پیامبر بر صورت زهرا سیلی خوابانده می شد؟…
    و هنوز دارد زبانه می کشد دود از کوچه ای که نامش بنی هاشم بود ولی هنوز عباس به دنیا نیامده بود. اولی و دومی و سومی حالم را از تثلیث به هم زده اند. از هر نظر دشمنان علی مشکوکند. من فقط یک مادر دارم که نامش فاطمه است. ام البنین هم نامش فاطمه بود. نام پدر من علی است؛ “اکبر” از آن است که وصف شود.

    جغرافیا یعنی مساحت میان در و دیوار و تاریخ یعنی شرح آن سیلی که سرخ کرد صورت گل یاس را. ام الائمه فاطمه زهرا است و ام المومنین فاطمه کلابیه. من خانم دیگری در تاریخ سراغ ندارم اگر هست خدا لعنتش کند.

    برای من آنچه اهمیت دارد رنگ لباس این روزهای بچه بسیجی هاست که خامنه ای، این فرزند فاطمه را امام خود می دانند.
    http://www.ghadiany.ir/?p=118

  48. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    بابا دمت گرم حسین جون. چقدر قشنگ مینویسی.
    راستی، اکبر آقا از اون هواپیماها، چندتا واقعیش رو هم داره!
    یکی میشه اکبر مشدی، یکی میشه اکبر جوجه، یکی هم…!
    کلا داستان داریم ما با این اکابر!

  49. سجاد می‌گوید:

    خدا روح پدر شما را شاد، و برادر مرحوم من را بر پدر شما میهمان، و هر دو را میهمان اباعبدالله کناد.

  50. دوست شما می‌گوید:

    سلام
    ببخشید دوستان، سیدسجاد کیه؟ من ایشون رو نمی شناسم. میشه لطفا یکی برا من توضیح کاملی بده. ممنون.

  51. محمد مهدی می‌گوید:

    سلام بزرگوار
    یه امر خصوصی داشتم با شما!
    آدرس ایمیل را که دارید؛ نحوی ارتباط با خودتان را اطلاع دهید به من. کار مهمی است…
    یاعلی

  52. سیداحمد می‌گوید:

    جناب محمدمهدی؛

    هر امر خصوصی ای که دارید همین جا کامنت کنید.
    بالای کامنتتان ذکر کنید که خصوصی است. آقای قدیانی پیغامتان را می بینند.

  53. ناشناس می‌گوید:

    سلام!

    تو این قسمت *دامت برکاته* رو نیومدین:))))

  54. مجنون می‌گوید:

    آقا! واقعا دیدارتان با جناب دامت برکاته قبول باشه!
    اینم سعادتیه که نصیب هر کسی نمیشه!
    قدر خودتو بدون!

  55. باران می‌گوید:

    *شـــــــــــهید چــــــــــــــــمران

    آنان که به من (بدی) کردند،
    مرا (هوشیار) کردند؛
    آنان که از من (انتقاد) کردند،
    به من (راه و رسم زندگی) آموختند؛
    آنان که به من (بی اعتنایی) کردند،
    به من (صبر و تحمل) آموختند؛
    آنان که به من (خوبی) کردند،
    به من (مهر و وفا) آموختند؛
    .
    .
    پس خدایا به همه ی آنها خیر دنیا و آخرت عطا فرما.

    -:- اللهم صلعلی محمد و آل محمد و عجل فرجهم -:-

  56. چشم انتظار می‌گوید:

    امشب کتاب نورالدین پسر ایران رو خریدم.
    .
    .
    حاشیه نویسی حضرت آقا بر این کتاب، با دست خط مبارکشان:
    http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/19082/B/13901130_0119082.jpg
    .
    .
    از بچگی ماه محرم را دوست داشتم. و یکی از دلایل این علاقه، سفره های بزرگ احسان و پلو در ماه محرم بود! آن روزها، تا این حد استفاده از برنج مرسوم نبود و در طول سال، بیشتر از دو یا سه بار برنج نمی خوردیم. اما مطمئن بودیم، دهه ی محرم یک پلو خورشت حسابی می خوریم…
    .
    .
    یک روز آقا محمود، صبح که به مغازه آمد، با تندی به من گفت: شنیدم وقتی من نیستم، کارت می شه دختر بازی و …؟! اصلا” انتظار این حرف را نداشتم. به جای هر جوابی، زدم زیر گریه. ساعتی بعد برادرش آقا صمد، برای دلجویی آمد کنارم و گفت: خیلی از بچه ها که میان تبریز، می افتن تو این خط! آقا محمود چون نگرانته، اینطوری گفته که حواستو جمع کنی…!
    .
    .
    سال ها از آن ماجرا گذشت و من در سال ۶۳ در عملیات بدر، آقا محمود را در پادگان اهواز دیدم. رفتم سراغش و گفتم: اینجا آمدی برای چشم چرانی و نظر بازی؟! ماتش برد… بلاخره مرا شناخت و یادی از آن ایام کردیم…
    .
    قسمت هایی بود از بخش اول کتاب.

  57. قاصدک منتظر می‌گوید:

    زیارت رخ آن یار، در این مجال نویسید
    ز گوشه ی دل خود، چه بی مثال نویسید
    به شوق وعده دیدار بهترین دوشنبه ی ماه
    ز اشک شوق، به غم های خود زوال نویسید
    میان گفت و نگفتی، میان عقل و دلی
    از این وصال جمال جمیل، شرح حال نویسید
    چه خوش بود که به زودی ز دیدن رخ مهدی(عج)
    از آن وصال و ز کنج لبش، ز خال نویسید
    برای “قاصدک منتظر” که مشتاقست
    به زیر هر قدمش خون من حلال نویسید
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  58. صبا می‌گوید:

    سلام
    هنوز متنو نخوندم. فقط خواستم بگم آدم چند روز که اینجا نمیاد؛ وقتی میاد چقدر احساس میکنه که دلش تنگ شده بود.
    قطعه خیلی دوست داشتنیه! بی نهایت سپاس!

  59. وارث می‌گوید:

    سلام
    ……………………………….
    موفق و موید باشید زیر سایه آقا امام زمان و در رکاب امام خامنه ای

  60. برف و آفتاب می‌گوید:

    آقای قدیانی با این مقایسه، جناب هاشمی رو به امام خمینی و امام خامنه ای نزدیک نکرده اند. این آقای هاشمیه که دائم خواب امام و صندلی رهبری ایران رو می بینه. این مقایسه ی آقای قدیانی یعنی اینکه؛ آقای هاشمی! تو اندازه ی این حرف ها نیستی! خودتو نچسبون به ما!

  61. محمد می‌گوید:

    سال ۱۳۹۰ سال جهاد اقتصادی نام گرفت و دولت چنانچه رئیس آن گفت با وجود همه کار شکنی ها و نامردی ها و پلشتی ها در حالی که دست و پایش را قطع کرده بودند جهاد کرد و فحش خورد و متهم شد و دم بر نیاورد

    روزی حسین قدیانی و هم فکرانش به او تهمت زدند که در سال جهاد اقتصادی کاری انجام نمی دهد و سفرهای استانی اش را در سکوت مرگبار دستگاه قضا “شو ” نامیدند!

    دیگر روز، رسانه های مغرض رجا و جهان عملکرد دستگاه دیپلماسی کشور را منفعل خواندند و به این بهانه به دولت حمله کردند.

    و دردآورتر از همه عمکرد فعالان دانشجویی بود, که این روزها به جای تحلیل حوادث تنها هنرشان تکرار طوطی وار مطالب سایت های زنجیره ای است.

    اما چه باک که دولت در مقابل همه این حرف ها و تهمت ها مزد زحماتش را از مولای قدر شناس خود دریافت کرد

    آنجا که رهبری بعد از بر شمردن خدمات دولت فرمودند: ” جهاد اقتصادى یعنى این”

    نکته مهم دیگر در کلام مولا دستاورد بزرگ خواندن دیپلماسی فعال است .آیا کیهان که به هر بهانه ای دیپلماسی کشور را منفعل می خواند بعد از سخنان رهبری خود را مطیع کلام ایشان می داند یا چون دیگر رسانه های زنجیره ای صحبت های ایشان را سانسور می کند و به روی خودش نمی آورد و طبق معمول خود را به نشنیدن میزند و به روال سابق عمل می کند ؟؟

    مطالب زیر بخش هایی از سخنان مهم رهبر انقلاب در نوروز ۱۳۹۱ در حرم امام رضا علیه السلام هست که توسط جریان رسانه ای اقتدارگرایان سانسور شد!!

    – سال ۹۰ را «سال جهاد اقتصادى» اعلام کردیم؛ تحرک اقتصادى مسئولین کشور با همراهى مثال‌زدنى و تحسین‌برانگیز مردم در طول سال ۹۰ قابل ذکر است.

    – از جمله‌ى آنچه که میتوان در این زمینه مطرح کرد، همین مسئله‌ى هدفمندى یارانه‌هاست. این اقدام لازم به خاطر دشوارى‌هایش، به خاطر پیچیدگى‌هایش، بر زمین مانده بود. دولت و مجلس در سال ۹۰، در شرائط تحریم، در شرائطى که دشوارى و پیچیدگى این کار بیشتر از همیشه است، همت کردند، اقدام کردند و مراحل مهمى از این کار را پیش بردند.

    -من خبرهاى موثقى از سراسر کشور دارم که حاکى از آن است که این کار در بهبود زندگى طبقات ضعیف نقش مؤثر داشته است. این یکى از هدفهاست، که مهمترین هدف و مقصد از این قانون هم همین است.

    – این هدفمندى یارانه‌ها، کشور را به صرفه‌جوئى در مصرف حاملهاى انرژى میکشاند. آمارهائى که منتشر شده است و آمارهاى مورد قبول است، به ما نشان میدهد که تا همین امروز اگر قانون هدفمندى یارانه‌ها اجرا نمیشد، مصرف بنزین در کشور تقریباً دو برابر مصرفى بود که امروز انجام میگیرد.

    – با این کار، صرفه‌جوئى شد. امروز مصرف بنزین در کشور، تقریباً به قدر تولید داخلى است؛ احتیاج به واردات بنزین نداریم؛ این براى کشور یک امتیاز بزرگ است. این کار در سال ۹۰ انجام شد.

    – گزارش میدهند – این هم باز گزارش مراکز علمى معتبر دنیاست – که در منطقه، ایران در رتبه‌ى اول سطح علمى، و در کل جهان در رتبه‌ى هفدهم است. این گزارش کسانى است که اگر بتوانند گزارش خلاف علیه ما بدهند، امتناع نمیکنند؛ این را اینجور اعتراف میکنند. سال ۹۰ ما در زیست‌فناورى پیشرفت کردیم، در نانوفناورى پیشرفت کردیم، در هوافضا پیشرفت کردیم – که ماهواره‌ى نوید پرتاب شد – در صنعت هسته‌اى پیشرفت کردیم، که غنى‌سازى بیست درصد محصول سال ۹۰ است.

    – در سال ۹۰، در همین صنعت هسته‌اى، تولید صفحه‌ى سوخت را در کشور انجام دادند؛ افزایش شش برابرى داروهاى نوترکیب، افزایش صادرات کالا و خدمات دانش‌بنیان؛ اینها همه مربوط به سال ۹۰ است. اینها بخشى از دستاوردهاى «سال جهاد اقتصادى» است. اینها پیشرفت علمى است، پیشرفت فناورى است، نشان دهنده‌ى اقتدار علمى کشور است، اما داراى تأثیر مستقیم اقتصادى براى کشور است. جهاد اقتصادى یعنى این.

    – من در پایان سال ۹۰ – در همین هفته‌ى گذشته – بازدیدى داشتم از پژوهشگاه صنعت نفت. انسان در آنجا چیزهائى را مشاهده میکند که نظائر آن را در بعضى از بازدیدهاى دیگر، در پژوهشگاه‌هاى گوناگون علمى کشور مى‌بیند و به این نتیجه میرسد که اینها استثناء نیست؛ قاعده است. این پدیده‌هاى مهم که یک روزى ملت ما در خواب هم این پیشرفتها را نمیدید، تحقق پیدا کرده و به شکل قاعده درآمده است.

    – من دیدم این دانشمندان ما این تحریمهائى را که بر ملت ما تحمیل کرده‌اند، فرصت میدانند. به جوانها میدان دادند، به ابتکارات و خلاقیتها میدان دادند و همین طور مرتب کار دارد پیش میرود؛ مثل چشمه‌ى جوشانى دارد کار میجوشد.

    – ارتباط صنعت با دانشگاه از آرزوهاى دیرینه‌ى بنده است. همیشه به مسئولان گوناگونِ بخشهاى مرتبط دولتهاى گذشته سفارش میکردم که سعى کنید بین صنعت و دانشگاه ارتباط برقرار کنید. خوشبختانه در اینجا دیدم که این ارتباط برقرار شده است. این خصوصیات را من در آنجا دیدم، اما اینها مخصوص این مرکز علمى و فناورى نفت نیست؛ این را در بازدیدهاى دیگر هم مشاهده کردم. این نشان‌دهنده‌ى این است که در کشور قاعده بر این جارى است؛ حرکت، چنین حرکتى است.

    – در زمینه‌ى خدمات اقتصادى، ده‌ها هزار خانه و مسکن ساخته شد و در اختیار مردم قرار گرفت. این آمارها، آمارهاى بزرگى است؛ آمارهاى مهمى است. مسکن روستائى ساخته شد، جاده‌ها ساخته شد، بزرگراه‌ها و آزادراه‌ها ساخته شد. اینها طلیعه‌ى دهه‌ى پیشرفت و عدالت است. ما گفتیم این دهه، «دهه‌ى پیشرفت و عدالت» خواهد بود؛ این طلیعه‌اش است.

    – در سال ۹۰ دستاوردهاى بزرگ دیگرى هم بوده است؛ از جمله دیپلماسى فعال سال ۹۰ در مسائل منطقه. برگزارى اجلاس بیدارى اسلامى، اجلاس فلسطین، اجلاس خلع سلاح، اجلاس جهان بدون تروریسم، اجلاس جوانان بیدارى اسلامى، فعالیتهائى بود که در تهران انجام گرفت؛ نظام جمهورى اسلامى شد مرکز توجه دنیاى اسلام که امروز بیدار شده است.
    برگرفته از: http://shahlayee.blogfa.com/

  62. میلاد پسندیده می‌گوید:

    چشم انتظار؛ واقعاً کتاب قشنگیه این “نورالدین…”

  63. محصل می‌گوید:

    ما هم مثل هاشمی، بی صبرانه منتظر متن مفصل هستیم.

  64. پیرمرد می‌گوید:

    من از روییدن خار بر سر دیوار فهمیدم… که نا کس، کس نمیگردد از این بالا نشینی ها!

    خداوند یک لحظه ما را به خودمان وا نگذارد.
    خدا حفظت کند جناب قدیانی؛ منتظریم…

  65. بسم الله
    سلام

    سایت کتاب‌پردازان در زمینۀ مهات‌های مطالعه و تندخوانی، مهارت‌های زندگی، خلاقیت، مدیریت ‌تفکر، بهره‌وری فردی و … در خدمت شماست.

    فایل‌های کلاس‌ها و همایش‌ها در آدرس‌های زیر رایگان در اختیار شماست:

    فایل تمرینات سرعت و تندخوانی استاد معماریانی را از
    http://ketabpardazan.com/new/?p=4038
    دانلود کنید.

    فایل دوره مهارت های مطالعه دانشجویان ارشد استاد معماریانی را از
    http://ketabpardazan.com/new/?category_name=arshad90
    دانلود کنید.

    فایل دورۀ مدیریت زمان، بهره‌وری فردی و NLP استاد معماریانی را از
    http://ketabpardazan.com/new/?category_name=nlp-sound
    دانلود کنید.

    شما در کتاب‌پردازان می‌توانید تجربه‌هایتان را به اشتراک بگذارید و می‌توانید از تجربیات دیگران بهره ببرید و حتی نظرات دیگران را دربارۀ تجربۀ خود بدانید.
    http://ketabpardazan.com/new/?page_id=4796

    شما می‌توانید سوال‌هایتان را برای هرکدام از مهارت‌های بالا بپرسید، کارشناسان کتاب‌‎پردازان در اسرع وقت پاسختان را می‌دهند.
    http://ketabpardazan.com/new/?page_id=3638

    پیشنهادها و انتقادهای شما مارا در ارائۀ هر چه بهتر خدمات یاری می‌کند.
    موسسۀ فرهنگی انتشاراتی کتاب‌پردازان

  66. بی تاب هویزه می‌گوید:

    حس و حال بسیار خوبی داشت این نوشته تان…

  67. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    خیلی زود، خیلی دیر، خیلی دور، خیلی نزدیک، نوبت به من رسید…
    خودم را معرفی کردم؛ فرزند شهید اکبر قدیانی هستم،
    … مدت هاست که از خودم شاکی ام!!
    .
    .
    .
    سلام بر حسین*

  68. مقداد داداشی می‌گوید:

    با نوشته ات حال کردم به جز این فقره: «مثل بلبل(مراقب باشم «ب» را «د» تایپ نکنم! خدا را شکر، در کیبورد، فاصله دارند از هم!)» که از مومن بی ادبی در این حد متوقع نیست، میترسم مثل نامه ات به رئیس دستگاه قضا بعد استبصاریه بنویسی.

  69. بیننده قطعه 26 می‌گوید:

    یه جوری محو خوندن متن شدم که نفهمیدم قیافم چه شکلی میشه با خوندن. مادر بچه ها یه هو گفت: سایت قدیانیه؟ گفتم آره. گفت: کاشکی که اونقدری که به قطعه ۲۶ عمیق میشی یه کمی هم به من توجه عمیق میکردی…

  70. پسر شهید می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی!
    ما بچه های حزب اللهی به قلمت و رمان های ننوشته ات نیازمندیم. چقدر صبر کنیم نمایشگاه کتاب بشود؟!
    ترا بخدا بنویس و نگو من کی باشم. تو خالق نه ده هستی.
    برادر! تو هر چه که هم مشهور شوی برای نظامت ناز نمیکنی چون برای نظاممان پدر داده ایم ما {تاکید میکنم ما}.
    …………

  71. ف. طباطبائی می‌گوید:

    سلام.
    غیبت چند روزه رو ببخشید. فکر نکنین نیستیم، هستیم!!
    متن ها رو هم خوندیم و می خونیم.

    خدا بهتون قوت و سلامتی بده.
    ممنون بابت متنهای همیشه ارزنده.

  72. شوکران می‌گوید:

    این … تا وقتی زنده ست هیشکی قدرشو نمی دونه، بذار ایشالا به سلامتی بمیره، ببین چطور عزیز میشه! ولی تقصیر خودشه ها، عین مادربزرگمه، نمی تونه جلو زبونشو بگیره، مادربزرگ من دو کلمه حرف میزنه، چهارتا طائفه رو میندازه به جون هم.
    یکی نیس به این آقا بگه شما آفتاب لب بومی، اگه نمی تونی حرف حساب بزنی، خب حرف نزن، که اگه خدا خواست و دو روز دیگه غروب کردی حداقل یه نام نیک ازت به یادگار بمونه.

    شیخ اجل فردوسی گنجوی میگه:
    حافظا مرد نکونام نمیرد هرگز/ مرده آن است که گه تند و گهی خسته رود!

  73. مسافر می‌گوید:

    آقای قدیانی با همه احترامی که براتون قائلم… اما بهتر نیست به جای پرداختن به هاشمی که دیگه رفته تو حاشیه و خیلی هم اهمیتی نداره یه خرده به جریان انحرافی و رئیس جمهور محترم(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) بپردازید؟؟؟ بابا جناب دکتر(!!!!) احمدی نژاد رأس فتنه تر از آقای هاشمیه! می دونید و صداشو درنمیارید یا اینکه کلاً در جریان نیستید؟!

  74. چشم انتظار می‌گوید:

    خطیب جمعه ی این هفته ی تهران:
    مسأله ی رابطه با آمریکا، فقط و فقط در اختیار شخص رهبری است.
    این جمله جهت… فهم شدن امثال هاشمی است!

  75. مجید می‌گوید:

    یک نکته در مورد صحبتهای اخیر هاشمی؛

    شاید ایشان امام رو مجددا در خواب دید و به نامه جواب مثبت دادن!! گفتم شاید، ولی به نظر شما چرا اصرار به مخالفت با “امام در بیداری”داره؟!

  76. سیداحمد می‌گوید:

    جناب مسافر؛

    لطف بفرمائید به همه مسئولینی که به چرندیات چند روز قبل جناب رفسنجانی، اعتراض کردند، تذکر بدهید که جریان انحرافی را بچسبند!

    ضمنا هیچ کسی به اندازه آقای قدیانی، به جریان مسموم اطراف رئیس جمهور نپرداخته و آگاهی بحشی معقول و منصفانه نداشته! مثلا در همین پست، بد نیست به کامنت «محمد» نیم نگاهی بیاندازید تا متوجه شوید جریان انحرافی از حسین قدیانی چه کینه ای به دل دارد!!

    ظاهرا داداش حسین ما از همه طرف باید بخورد و بشنود!!

  77. به جای امیر می‌گوید:

    خرمگس (گفت و شنود)

    گفت: مشاور کروبی که به آمریکا گریخته و پناهنده شده است از بی محلی دولتمردان آمریکایی به اپوزیسیون گله کرده و با تعجب گفته است «چرا آمریکا دیگر ما را آدم حساب نمی کند»؟!
    گفتم: مگر چند سال قبل آمریکایی ها با صراحت نگفته بودند که گروههای اپوزیسیون برده ما هستند. برده که نباید از بی محلی اربابش تعجب کند!
    گفت: شاید این حیوونکی در آن هنگام هنوز نمی دانست معنی «برده» چیست؟!
    گفتم: چه عرض کنم؟!… قاضی به متهم گفت؛ چرا به این یارو فحش دادی؟ و متهم جواب داد؛ آقای قاضی! ایشون ۲ سال پیش به من گفته بود «خرمگس». قاضی پرسید؛ پس چرا بعد از ۲ سال به او اعتراض کرده ای؟ و متهم گفت؛ آخه تا دیشب خرمگس ندیده بودم!

  78. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    ۱۸۸* امیرالمومنین على علیه السلام:

    در شگفتم از شخص متکبر که دیروز نطفه اى بوده و فردا لاشه اى است…

    (نهج البلاغه، حکمت ۱۲۶)
    حسین قدیانی: «فواید مذاکره با آمریکا» را تا دقایقی دیگر در وبلاگ قطعه ۲۶ بخوانید!

  79. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    وقتی adsl وصل بود، هفته ای یک مطلب آپ میکردی.
    حالا که با دایال آپ کانکت میشم، هر نیم ساعت مطلب مینویسی.
    دوست دارم با مشت بزنم تو صورت کوسه! سوژه میده دست تو!

  80. شهید گمنام می‌گوید:

    خدا هزار مرتبه خیرتان دهد. فیض بردیم بسیار.
    یا علی

  81. پرستو می‌گوید:

    ما را به رخت و چوب و شبانی فریفته ست – این گرگ سالهاست که با گله آشناست

  82. آزاد اندیش می‌گوید:

    خوش به حالتان ای کاش ما هم لایق بشیم
    (سه پست اخیر را خوندم متوجه دامت برکاته شدم!)
    زیاد نگران پسته خندان نباشید (عذاب الهی رو برای اینجور اشخاص گذاشتن دیگه)

  83. محسن رحیمی می‌گوید:

    وقتی رسیدم به اینجای متن «بهترین دوشنبه عمرم» دلم یه جوری شد. بعد از این همه سال که شنیده بودم حسودی بده ولی اینجا حسودیم شد و احساسم اینه که حسودی خوبه. دلم هوایی شد. خیلی بده وقتی سالی یکی دوبار میریم بیت رهبری و نه آقا رو میتونیم درست و حسابی ببینیم نه ایشون صحبت می کنند. چون ما فقط ایام فاطمیه یا محرم و اینا میریم بیت.
    وقتی مراسم تموم میشه دوست داری غذای بیت رو نخوری چون با رفتن “آقا” تو اونقدر حسرت خوردی از اینکه توفیق دست بوسی پیدا نکردی و سیر شدی که دیگه نیازی به غذا نیست. ولی خب نمیشه غذای بیت رو نخورد. باید بخوریم و نمک گیر بشیم.
    این تیکه هم عالی بود:
    «نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت، این اشک دیده من و خون دل شماست»

  84. م.طاهری می‌گوید:

    چند روزی سفر بودم و حالا حسابی متن نخوانده برایم فراهم. از این متن نتوانستم بگذرم و هرچند دیر شده اما نتوانستم نظر ندهم.
    عالی بود.

  85. محسن خواجه زاده می‌گوید:

    مرحبا به این قلم و این مرام
    موفق باشی! برای من هم دعا کن این زیارت نصیبم شود. یاد پدر شهیدت و همه شهدای اسلام را همیشه در دلهایمان زنده نگه می داریم.
    مطلبی در این مورد نوشته ام که نظر شخصی و برداشت باطنی خودم است. دوست دارم بخوانی و نظرت را بگویی
    موفق باشی، به امید دیدار.

  86. پاییز می‌گوید:

    عموعلی دست امام را بوسید و به امام گفت: من برادر شهیدم. اگر می شود، دوست دارم نائب امام زمان، در حق برادر شهیدم، دعایی کند…
    امام، عکس بابااکبر را از عموعلی گرفت و نگاه کرد و گفت: این شهدا هستند که باید امثال مرا دعا کنند. شما پاسدارها باید این پدر پیرتان را دعا کنید. کار ما در برابر خون شهدا کوچک بوده. کار ما در برابر صبر خانواده شهدا کوچک بوده. پروردگار عالمیان، شهید شما را با سیدالشهدا محشور کند…
    ———————
    گفتم: فرزند شهید اکبر قدیانی هستم. شما سال اول رهبری تان آمده بودید خانه ما. «آقا» گفت: بله! یادمه! «آقا» گفت: خیلی به پدربزرگ و مادربزرگ تان سلام برسانید. حتما به مادر سلام برسانید. حال شان که خوب است؟ «آقا» گفت: «نوشته های تان را در روزنامه ها می خوانم. درود خدا، رحمت خدا بر پدر شما»…

    چقدر جالب و زیبا بود. چه گفتگوی ناب و خاطره انگیزی بود.
    فقط یه سوال داشتم یه وقت باز عصبانی نشید. میخواستم بدونم اسم پدر شهیدتون مگه “علی اکبر قدیانی” نبود؟ یا من اشتباهی فکر میکردم و توهم زدم. آخه شما چند وقته هر دفعه میخواید اسمشونو بیارید میگید “شهید اکبر قدیانی”!
    یه چیز دیگه که خیلی تعجب کردم از کامنت آقای “مرتضی” بود. این چه حرفهایی بود که ایشون گفتند؟ والّا تا جایی که من یادم میاد از دیوان پروین اعتصامی(تقریبا نیمی از دیوان ایشون رو خوندم، البته این موضوع برمیگرده به سالیان خیلی قبل) ولی چیزی که یادم مونده متانت و شیوایی اشعار پروین بود، برخلاف اشعار فروغ فرخ زاد و سیمین بهبهانی که آدم روش نمیشه جلوی یکی بخونه، البته نه همه اشعارشون. الان باز مخالفان عَلَم میشن. آدم نمیتونه ۲تا کلمه حرف بزنه. پس لطفا سریع جبهه نگیرید.خوب اگه یه چیزی میدونید بگید ما هم روشن بشیم، نه با عصبانیت، بلکه با آرامش و طمأنینه. بالاخره آدم این چیزها رو که ذاتی نمیدونه، یکی باید بهش بگه دیگه.
    خُب، الان این قضیه پروین چی بود؟ ذهنم مشغول شد، میشه لطفا توضیح بدید؟

  87. ناشناس می‌گوید:

    بیچاره هاشمی! کارش به جایی رسیده که از کوچک و بزرگ در این مملکت متلک بارش می کنند!! هاشمی را برخی ها که در سیاست از او زرنگ تر بودند کله پا کردند وگرنه کم کار نکرده است این هاشمی برای این مملکت!!
    اگر هاشمی مردم را ناراحت کرده، احمدی نژاد که مردم را به خاک سیاه نشاده و دارد ریشه این مملکت را نابود می کند با این لجبازیها و قداره کشیدن هایش!
    خدا عاقبت ما را بخیر کند از دست امثال خاتمی و هاشمی و احمدی نژادها.

  88. محمد تقی می‌گوید:

    سلام، خدا قوت! هر سه پرده با رعایت ردیف نگارش، خوب بود. روشنگری کردی مثل همیشه.

  89. بهشتی می‌گوید:

    من هنوز تو «نه ده» موندم… این همه مطلب توی وبلاگ و این همه توی قطعه ۲۶ و اون همه هم در کتاب جدید… فکر کنم تا آخر عمر باید حسین قدیانی بخونم… البته فکر کنم یه خورده اش می افته به اون دنیا!

  90. علیرضا می‌گوید:

    اصلا مردی که همش به این فکرها باشه -با تشکر از افرادی که نظر گذاشتن- مرد نیستش؛ دوست عزیزمونو عرض میکنم.

  91. هاتف می‌گوید:

    سلام؛
    اینجا که از شرح حال اون روز تو مجمع گذر کردید و فقط به شعر پروین بسنده کردید که همون یک مصرع “پرسید زان میانه یکی کودک یتیم” به تنهایی برای آتیش زدن دل کافیه، ولی اونجا که توی یک متن دیگه، پرده دو و سه را ترکیب کردید وقتی برای اولین بار خوندم انقدر حالم بد شد که حد نداره. هر وقت یادش می افتادم بغضم می گرفت و اشکم جاری. خواستم برای کسی تعریف کنم وسطش بغض، راه نفسم رو می بست نمی تونستم حرف بزنم… اینجاهاست که این جمله ات خیلی به دل می شینه که “بابای ماست خامنه ای” که البته فقط برازنده خودته و ما فقط می تونیم به خودمون این جرأت رو بدیم که بگیم کاش لایق بیان این جمله می شدیم.

  92. دل آرام گیرد به یاد خدا می‌گوید:

    یا حق
    دیر خواندم اما مهم این است که خواندم!
    آنقدر زیبا بود که دلم نیامد نظر ندهم بعد از سه سال!!
    یکی از محاسن نوشته‌های‌تان به روز بودن آنهاست، حتی بعد از سه سال!!!
    دلیلش را وصل بودن دلنوشته‌های‌تان به دریا می دانم؛ خصوصا اینکه حالا «پسر حضرت ماه» هم هستید.
    این احساس خوب و این افتخار، گوارای وجودتان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.