درست در شرایطی که سال ۹۰ تمام شد، وارد سال ۹۱ شدیم! سال ۹۱ با همه سختی هایی که داشت، سال آشتی سران قوا با یکدیگر بود و ایشان تقریبا ماهی یک بار به دیدار هم می رفتند و هر چند تا روز قیامت با هم قهر کرده بودند(!) آشتی کنان سوار کشتی می شدند! سال ۹۱ مربع امیر قلعه نویی، علی دایی، مایلی کهن و عادل فردوسی پور کلا ۴ بار قهر و ۳ بار آشتی کردند، اما سران قوا ماشاء الله دعوا نکرده، آشتی می کردند و آشتی نکرده، دعوا!
سال ۹۱ یه جورایی سال پیر موتلفه بود و اینقدر که حاج حبیب الله نامه نوشت، حسین قدیانی مطلب ننوشت. در همین سال عسکراولادی متوجه شد که سران فتنه، فتنه زده اند، نه اهل فتنه! و تو چه می دانی که مفتون چیست؟! در اواخر این سال، «حضرت استاد» و «سردار قلم» درباره موضوع «فتنه زدگی و تفاوت آن با جرج سوروس گری و جین شارپ پروری بی واسطه» به مناظره با هم پرداختند که بیننده دقیقا متوجه اختلاف نظر نامبردگان نشد(!) در سال ۹۱ حبیب الله عسکراولادی در هر شماره هر روزنامه ای دست کم ۴ تا مطلب نیم صفحه ای داشت؛ نامه ای در پاسخ به جوابیه همان روزنامه، جوابیه ای در حاشیه جوابیه هامش یک روزنامه دیگر، ادامه نامه نگاری با اصلاح طلبان، و پاسخ دادن به بازتاب جوابیه یکی مانده به آخر همان اصلاح طلبان در شماره آخر یک روزنامه دیگر!! البته این اواخر به نظر می رسید اصلاح طلبان کم آورده باشند، اما حاج حبیب ول کن نبود و همچنان یا می نوشت یا جواب می داد!
سال ۹۱ معلوم شد که برادر همین حاج حبیب الله یعنی اسدالله چگونه نفر اول زیره دنیا شد. از قرار، حاج اسدالله یک روز می خواسته در کودکی سنگک بخرد که متوجه می شود نانوا دارد روی نان کنجد می ریزد.
اسدالله کودک رو به نانوا: «شاطر! کنجد را کیلویی چند می خری؟!»
شاطر رو به اسدالله: «فلان تومن!»
اسدالله: «الان می رم از بازار، بدون ارز مرجع (!) برایت کنجد ارزان تر میارم!»
… و بدین ترتیب اسدالله، سلطان زیره جهان می شود!!
در این سال ما شاهد وقوع ۲ زلزله دلخراش در میهن مان بودیم که باعث شد رئیس محترم قوه، ضمن سفر به کاراکاس و هم دردی و چیزهای دیگر با خواهر و مادر آن مرحوم، نشان درجه یک فرهنگ را به یکی دیگر بدهد. حسن سال ۹۱ به این بود که عاقبت معلوم شد منظور رئیس قوه از بهار، امام زمان (عج) است، اما مشکل آنجا بود که منظور رئیس قوه از امام زمان (عج) همان «یکی دیگر» بود! در این سال آقای احمدی نژاد درباره مدیریت حضرت نوح، سفرهای استانی یوزارسیف، برنامه های اقتصادی آمن هوتپ سوم، اختلاس قوم ماد، آکله الاکباد، شیخ رشیدالدین وطواط بن یحیی ملقب به طوطی بازرگان، عیسی پسر مریم، فردوسی توسی، کتیبه حقوق بشر کورش، زیگورات چغازنبیل، چاوز بن چه گوارا، ام هوگو، جرجیس و کلا همه چیز صحبت کرد، الا مسائل حوزه ریاست جمهوری!!
سال ۹۱ به مجلس رفتن احمدی نژاد، یک بار شوخی شد و یک بار هم شوخی شوخی، جدی شد! این وسط آنچه جدی جدی، شوخی گرفته شد، مشکلات معیشتی مردم بود. در سال ۹۱ قیمت اغلب اقلام خوراکی و غیر خوراکی سر به آسمان سایید و درست در همین فضا، یک میمون پیشگام وارد فضا شد!
سال ۹۱ سال ابطال بسیاری از مشهورات علمی بود و بر ما ثابت کرد که پراید خیلی هم گران نیست! و با یک حساب سرانگشتی مشخص شد قیمت هر کیلو پراید از قیمت هر کیلو پسته ارزان تر می افتد! ما چند بار حساب کرده باشیم، خوب است؟!
سال ۹۱ به عبارتی سال بهار رسانه ها بود و خبرگزاری یک نهاد نظامی نشان داد که با یک پیامک در روز تعطیل چگونه می تواند اوضاع اقتصادی کشور را آشفته کند!
در سال ۹۱ ما در جشنواره فیلم فجر، هر چه جایزه بود دادیم به هنرمندانی که در فتنه نقش داشتند، اما آمریکایی ها پیام این حرکت را نگرفتند و اسگل ها، اسکار را به وحید جلیلی خودشان دادند!
در اواخر این سال، برای اولین بار، تعداد دوش نامزدهای انتخابات از تکلیف بزرگان پیشی گرفت! و تقریبا به ازای هر تکلیف، کلی دوش وجود داشت! در همین سال بود که معلوم شد اصول گرایان از همان شکم مادر، نامزد انتخابات ریاست جمهوری به دنیا می آیند! گروهی از کارشناسان پیش بینی می کنند در صورتی که روند احساس چیز سیاسیون همه جناح ها همین طور ادامه داشته باشد، در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، تعداد نامزدها از تعداد رای دهندگان بیشتر شود!
در این سال احمدی نژاد ضمن حضور در نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، در کاری کاملا مخالف با خلقیات احمدی نژادی، از مردم منهتن به دلیل ایجاد ترافیک هنگام تردد خودروهای هیات همراه، معذرت خواهی کرد! شهروندان ساکن در محله اعیانی منهتن که واقعا تحت تاثیر سجایای اخلاقی رئیس جمهور قرار گرفتند، فوج فوج به مکتب ایران پیوستند!! در همین سال بود که معاون اول رئیس جمهور گفت: «تا احمدی نژاد هست، من هستم و تا من هستم، سرکار خانم دکتر هست» که اندکی بعد، ایشان و اوشان بودند، لیکن خانم دکتر کنار گذاشته شد! چند وقت بعد از این، جناب معاون اول گفت: «قیمت خودروها باید شکسته شود» و پراید که ۱۱ میلیون تومان گران شده بود، به اقشار آسیب پذیر لطف کرد و ۵۰۰ هزار تومان ارزان شد! در همین شرایط بود که دکتر حبیبی به رحمت خدا پیوست! چه می دانیم؟! شاید در اعتراض به این سبک از معاون اولی!!
در سال ۹۱ بودجه کشور دوست و برادر و جنگ زده افغانستان، ماه بهمن به لویی جرگه رفت و تصویب هم شد، اینجا اما قوه محترم، بودجه یک دوازدهم را آنهم اواسط اسفند به مجلس فرستاده که باش تا تصویب شود!
وطن امروز/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
نزدیکای نوروز چند سال پیش، کم و بیش همین موقع از سال بود که «باباکبابی» (۱) وسط کلی خاطره جالب و ناب، از حلیم بوقلمون گرفته تا کباب بناب، ناگهان زد به طبیعت و گفت: «زمستون همیشه ۲ بار می ره. یه بار اواخر بهمن، دروغکی، یه بار لحظه سال تحویل، راستکی… همیشه چند روز مونده به اسفند و چند روز بعدش، هوا شروع می کنه گرم شدن، اما تا آدما می رن توی فاز «بهار زودرس»، یه دفعه زمستون با یه برف پر حرف، حاضری می زنه… این اتفاق با اینکه هر سال تکرار می شه، هر سال مردم فریب می خورن! خلاصه، تا «مقلب القلوب» را نشنیدی، رفتن زمستون رو باور نکن… کرسی رو جمع نکن!»
حواسم هم به حرف بابابزرگ بود، هم به پیش بینی سازمان هواشناسی، اما از هول بهار، بازم در دیگ زمستان افتادم! هول بهار، حالم را خوش کرده بود… لیکن چه بسیار که «حال»، سبب غفلت از «قال» می شود. حالی که «می مانی»، رحم ندارد به قالی که «می دانی».
کرسی نگذاشته بودیم که جمع کنیم، اما هوا ظرف ۲ هفته گذشته از بس گرم شده بود که در آسمان دنبال پرستو می گشتم، در زمین دنبال گل لاله. البته نه از آنهایی که شهرداری می کارد؛ لاله واقعی، اصل!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به سبب کاری اداری شخصی، چند روز پیش رفته بودم بلد «بلده». با کم ترین لباس، و لگن ترین ماشین، یعنی آردی یشمی مدل ۷۸ جناب اخوی که جز بوق، همه جای ماشینش صدا می دهد! فلاشر؛ کلا خراب! موتور؛ روغن ریزی! برف پاک کن ها؛ سالم، اما بدون توانایی در دادن آب به شیشه ماشین! یعنی فقط واست بای بای می کنه، تمیز نمی کنه! لاستیک ها؛ صاف عینهو آینه! آینه سمت شاگرد؛ آینه بی آینه! رادیاتور؛ احتیاج به آب دادن بعد از هر ۲ ساعت رانندگی، به خاطر جوش نیاوردن! فرمان ماشین؛ توی سرعت ۸۰ یه ریپ، توی ۱۰۰ یه ریپ، توی ۱۲۰ بندری! لاکردار باید دو دستی می گرفتمش که از جا درنیاد! دنده؛ بدتر از فرمان! کلاچ؛ بهترین وزنه برای تقویت عضلات دو قلو! کارت ماشین؛ مفقود! بیمه نامه؛ ۶ ماه از مهلت گذشته! معاینه فنی؛ شوخی نکن! نور چراغ ها؛ مگر با چشم بصیرت، فقط ۲ متر! بخاری؛ دادن خاک به جای گرما! ضبط؛ یک حفره مستطیل + کلی سیم ولو! و قس علی هذا…
جاده چالوس را تا وسطا رفتم؛ دو راهی یوش بلده، پیچیدم سمت راست. هوا هم به غایت ملس و بهاری بود.
از قبل طوری برنامه ریزی کرده بودم که در خانه/ موزه نیما توقفی داشته باشم، عکسی بیندازم، احیانا کتابی بخرم و کنار قبر علی اسفندیاری و الباقی فاتحه بخوانم. توقفم در یوش ۲ ساعتی طول کشید. خبری از زمستان نبود. در تن لخت درختان به وضوح می شد لباس خوش رنگ شکوفه ها را تماشا کرد.
کمی بعد در «بلده» کارم را انجام دادم. راحت تر از آنکه فکرش را می کردم. لنگ یکی دو تا امضاء بودم که جور شد.
از بلده رفتم سمت نور، یعنی شمال (۲) با جاده ای کاملا خلوت و هنوز بکر. در شهر نور با حمیدرضا یوسفی ورجانی قرار داشتم. از دوستان قدیمی که فتنه ۸۸ پیچید سمت فتنه گران و کارهایی کرد (۳) که بماند. حمید برای خریدن یک قطعه زمین، در نور بود و همین بهانه مناسبی بود تا شبی در ویلای پدرش در «چمستان» اقامت کنیم.
طبق قرار صبح زود راهی جاده ساحلی شدیم به سمت قائم شهر. یعنی سمت راست جاده ساحلی. در قائم شهر، آشنایی برنج کار دارم که همیشه برنج هایم را از او می خرم. دست اول است و به صرفه و مرغوب و خوش خوراک. حمید هم چند کیلویی خرید. «آقا صفر» اما خیلی شاکی بود از اوضاع کشت و کار. می گفت: «همین طور برنج و سیب زمینی و چای و مرکبات است که باد کرده دست کشاورز، آن وقت می ریم از خارج برنج وارد می کنیم! چرا؟… بعد از چند ماه که دولت صدای داد ما را می شنود، می آید و از ما نسیه خرید می کند، حالا باش تا حساب کند بدهی اش را! ما از بانک کشاورزی وام می گیریم، فقط ۲ تا قسط عقب باشیم، اول زنگ می زنن به ضامن و آبروی آدم رو می برن، بعدا خود به خود از حساب مون کم می کنن، ولی ما که از دولت طلب داریم، به کی باید زنگ بزنیم؟! ضامن دولت کیه؟! به پیمان کار می گیم، می گه؛ تقصیر دولته! به دولتی ها می گیم، می گن؛ قصور از پیمان کاره!… آقا! ما این یارانه ها رو نخواستیم! پول خودمون رو بدین…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
چه در راه جاده ساحلی و چه در راه برگشت از قائم شهر به سمت تهران؛ جاده فیروزکوه، چیزی که مشهود بود تخریب جنگل بود و عدم رویت دریا! بی اغراق در جاده ساحلی اصلا ساحلی ندیدیم! یعنی اصلا دریایی ندیدیم که بخواهیم ساحلی ببینیم! هر چه بود، یا ویلاهای شخصی بود، یا ویلاهای دولتی/ حکومتی فلان نهاد و بهمان ارگان که البته بیش از کارمندان بینوا، سهم خوش گذرانی حضرات مدیر می شود. حمید می گفت: جاده ساحلی شده جاده ویلایی!! راست می گفت.
جنگل اما حکایت دردناک تری داشت. القصه! چند ماه پیش، از ابتدای جاده چالوس داشتم برمی گشتم تهران. حدودا نیم ساعت بعد از اول جاده، جنگل های طبیعی به آن عظمت، جایش را داد به مقداری کاج و بلوط کاشته شده! و به شدت تنک و کم پشت! کمی بعد، همین شبه جنگل لاغر هم کلا محو شد!
یادم می آید ایام کودکی وقتی جاده چالوس می رفتیم، اگر راه را ۳ ساعت حساب کنی، بیشتر از ۲ ساعت و نیم اش جنگل بود. الان دقیقا برعکس شده! بیشتر کوه خشک می بینی تا جنگل… و آنهم چه کوهی؟!… کوه خط کش خورده آدمی زاد! کمی به خاطر آزادراه و بیشتر به خاطر ویلا!
مع الاسف وضع جاده هراز و جاده فیروزکوه هم بهتر از حال و روز جاده چالوس نبود. اینک شمال را بیشتر به ویلا و بساز بفروش ها باید شناخت، تا جنگل و دریا. حق دارند شمالی های اصیل ناراحت باشند از این وضع. واقعا بر سر منابع طبیعی بلایی آمده که اگر جلوی آن گرفته نشود، انگ بدی روی پیشانی نظام نقش خواهد بست. تعارف که نداریم! کل ساحل شده رژه آرم این اداره و آن شرکت! ویلای مخابرات، ویلای صدا و سیما، ویلای سایپا، ویلای خصوصی، ویلای نیمه خصوصی، ویلای فولاد مبارکه، ویلای کوفت و ویلای زهر مار! اگر از نظر جمهوری اسلامی، دریا و کوه و جنگل متعلق به همه ملت است، چرا پس علیه این رویه نادرست اقدام قاطعی نمی شود؟!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
به ورسک نرسیده بودیم که هوا ابری شد… و خیلی زود برف گرفت. فکر کردم؛ خفیف است و می شود رفت. حمید موافقت کرد. به راه مان ادامه دادیم. بعد از ورسک اما همین که تونل های ۳ گانه را رد کردیم، ابتدای گردنه گدوک گیر کردیم در بوران. یک آن دیدم ماشین نمی رود و دارد سر می خورد! عقل کردم و ماشین را هر جور بود هدایت کردم سمت شانه جاده. با آن وضع، یا ما به ماشینی می زدیم و یا ماشینی به ما!
شانه جاده اما بالطبع برف بیشتری داشت. حدود نیم متر! هوا هم داشت تاریک می شد… حمید گفت: پیاده شم، هل بدم؟ گفتم: با لاستیکای این لگن، بی فایده است… بدتر گیر می کنه توی برفا! گفت: سردم شده، یخ زدم! گفتم: منم! گفت: تو باز یه بافت تنته، من چی؟! گفت: داری چی کار می کنی؟ گفتم: زنگ می زنم امداد خودرو… گفت: اینجا که آنتن نداره! گفت: الان سگ میاد خفت مون می کنه! گفت: بدجور داره بهم فشار میاد! گفتم: تو برو اون پشت مشتا، منم می رم این پشت مشتا!
در ماشین را که باز کردم، سانتافه ای قیژ از کنارم رد شد و گل و لای را پاشید طرفم. مانده بودم چه فحشی بهش بدهم که در برف و مه جلوی جاده گم شد، اما هنوز صدای آهنگ ماشینش می آمد… «دلم گم شده، پیداش می کنم من…».
¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤
حدودا یک ساعت در آن کوران گیر کرده بودیم که عاقبت سر و کله این امداد خودروهای گذری پیدا شد. طرف گفت: ماشین رو از شانه جاده بیارم توی جاده، می شه ۴۰ هزار تومن، هر ۱۰ دقیقه که توی جاده بکشم تون ۲۰ هزار تومن دیگه می گیرم!
چاره چه بود؟! قبول کردیم. دو سه پیچ بعد، آردی یشمی ما که پشت یک نیسان آویزان بود، همین طور لک و لک داشت می رفت که حمید زد به شانه ام؛ اونجا رو نگاه؟… گفتم: همون سانتافه است! گفت: علامت بده، نیسان نگه داره ببینم…
پانوشت:
۱: بابابزرگم قبلا کبابی داشت. هنوز هم یک خط در میان به عادت بچگی ایشان را «باباکبابی» صدا می زنم.
۲: جاده های شمالی جنوبی چالوس (منتهی به شهر چالوس) و هراز (منتهی به شهر آمل) که تقربیا موازی هم اند، به واسطه جاده افقی یوش و بلده به یکدیگر وصل می شوند. از جاده بلده البته به شهر نور نیز جاده ای هست به غایت بکر و دیدنی که دقیقا بین چالوس و آمل در می آید.
۳: یکی از روزهای فتنه، یعنی روز ۱۳ آبان، حمید را در جمع آشوب گران دیدم. داشت شعار می داد؛ «سفارت روسیه، لانه جاسوسیه». تنها بودم. ایستادم گوشه ای به نظاره اش. شعارش غلیظ تر شد؛ «نه غزه، نه لبنان…». خواستم زنگ بزنم به موبایلش که دیدم آنتن ها را پرانده اند… آنتن ها را، دوستی ها را، خیلی چیزهای دیگر را. همین طور که نگاهم به حمید بود، یاد آن روزی افتادم که…

– حمید! آخرش نگفتی چرا ۴ تا از انگشت های دست راستت قطع شده؟!
– سال ۶۱ مادرم داشت با دستگاه، گوشت چرخ می کرد که یهو آژیر جنگ پخش شد. رفت چادر سر کنه، منو ببره زیرزمین که…
هنوز که هنوز است گاهی با خودم خلوت می کنم؛ آژیر جنگ خطرناک تر بود، یا آژیر فتنه؟! و صف من و حمید، کجا از هم جدا شد؟!… و کجا دوباره جوش خورد؟!
من همان حمیدم… حمید همان من است… در سیاست، از بصیرت غافلیم و در زندگی، از نصیحت پدربزرگ. اصلا فراموشی در ذات آدمی است.
بسم الله…
حسین آقا! اینو گذاشتی که بگی خطم قشنگه؟! بابا قبولت داریم همه جوره… خط قشنگ…
عجب سررسید زیبایی!
به به… داداش حسین هنرمند و با سلیقه…
به به! هر دوتایش قشنگ بود (البته بعضی جاهایش خوانا نبود زیاد اما خواندیم)… وسط هم دارد؟!
آره بابا! ۳ صفحه وسط هم دارد! الان می گذارم…
زیبایی سر رسید، به اون خط زیباست.
فصل بــهــــاران رسیـــــــد، نوبتِ آلاله گشت، لوح و قلم جان گرفت، در دَمن و کوه و دشت
باز حسین آمـــــده، با نَفَســـی تــــازه تـــــر، تحفه ی امسال او، آر. کیو هشتاد و هشت
حسین قدیانی: ممنون چشم انتظار…
کاش بقیهشو هم دست نویس بذارید.
وقتی خوندنش طول میکشه، تاثیرش بیشتره. من تازه نصف صفحهی اول رو خوندم؛ اما کلی گریه کردم.
سخن از فتنه شد و چرت غزل شد پاره
واژهها دربه در و قافیهها آواره…
http://rajanews.com/Detail.asp?id=111841
و خدا هست و هر آن چیز که از وی باقی است
فتنه خاموش شد، اما نهم دی باقی است…
خیلی این شعر “چشم انتظار” زیبا بود… اولش فکر کردم کپی پیست نظم شعرای کهن است… دمش گرم.
“گاهی دلم برای فتنه ۸۸ یا بهتر بگویم قصه هشتاد و اشک تنگ می شود. غمش تلخ بود، خنده هایش تلخ تر، روزهایش عجیب، شب هایش غریب، رازهایش سر به مهر و پیچیده و تو در تو. فتنه بود دیگر!”
عالی… فوق العاده…
تا این جا که خیلی خوب بود.
ماشاالله به خطتون خیلی قشنگه. چشم نخوره ایشاالله.
…قصه تلخ است چه تلخ است! بگویم یا نه؟
صبرتان میرود از دست! بگویم یا نه؟
شاید از قصه ما خُلق شما تنگ شود!
یا که این گفته خود آغازگر جنگ شود
**
قصه آن بود که دشمن دهنش آب افتاد
کشتی وحدت ما سخت به گرداب افتاد
آتش فتنه چنان شد که خدا میداند
آنقدر دل نگران شد که خدا میداند…
http://upload20.ir/upload/1332793113638539007.mp3
“«فتنه برای سران فتنه، براندازی نشد، ولی برای جگرگوشه ۱۸ ساله من، شهادت داشت».”
این جمله خیلی دردناک بود.
از دامن زن مرد به معراج می رود بردامن پاک مادر شهیدان. صلوات
“سران فتنه ای که بعضا با امام در طیاره پاریس-تهران بودند، اما دست آخر، سرنشینان «آر. کیو ۸۸» شدند!”
عجب سرنشینانی دارد آر.کیو ۸۸!
چه مسیر پر فراز و نشیبی…
به آینده آر.کیو ۸۸ خوش بینم! البته به عنوان کتاب داداش حسین!!
خنده ی نابِ شهید، رسم جوانان کیست؟/ این همه دلدادگی، قافیه ی شعرِ کیست؟
عشق الهی بُوَد، خلوت و اشکِ مدام/ در دل هفت آسمان، مثل شما نیست، نیست
فتنه ی هشتاد و هشت در دل خود راز داشت/ از همه جای جهان نوچه و سرباز داشت
گرچه براندازی و خواب شتر، پنبه شد/ روحِ غلامِ کبیر، خَلسه ی پرواز داشت
سلام و عرض ادب خدمت شما.
از زیبائی این متن، هر قدر بگوئیم کم است. سپاسگزارم آقای قدیانی.
می خوانیم و لذت می بریم و بی صبرانه منتظر کتاب “آر.کیو ۸۸” هستیم.
داداش حسین عزیز؛
بگذار اشک هایم را پاک کنم!
بی نظیری بی نظیر…
«گفت و گوی قطعه ۲۶ با صاحب اثر “آر. کیو ۸۸”»
http://www.ghadiany.ir/?p=8674
آر. کیو هشتاد و هشت، در کف کابُوی پست/ میم. ه و، هیلاری و، ف. ه درونش نشست
گرگ و شغال و پلنگ، منافقِ رنگ رنگ/ با همه گستاخی اش، بهره و طَرفی نبست
به خودم می بالم که در این فضا تنفس می کنم. برای ما، مناجات شبانه، جای خود دارد، اما نجوای سحرگاهی حسین قدیانی، درون گوشمان، نافله ی عباداتی است، که در هیچ مفاتیحی، جز قطعه ی بهشتی ۲۶ نگاشته نشده است.
ممنون داداش حسین.
حسین قدیانی: ممنون… اما مراقب باشید تعاریف تان قلقلکم ندهد! بی تعارف! ماها نفس مان ضعیف است و…!!
اصلا من خودم از صد سال پیش می دونستم خطتون قشنگه!
والا!
حسین قدیانی: خطم خداوکیلی قشنگ «بود»، اما الان نیست! چرا که مدت هاست نمی نویسم و فقط دارم تایپ می کنم!! نوشتن بعضی چیزها در سررسید، تمرینی است تا دوباره خوش خط شود قلمم… شما هم گاهی بهانه پیدا کنید و به جای تایپ با کیبورد، با قلم بنویسید. بخش عمده ای از شیرینی زبان فارسی، به نوع نوشتن آن است! تایپ دارد می کشد خط ما را… خطر در کمین زبان فارسی نشسته است… مثلا حداد عادلم!!!
کمترین کاری که می توانیم برای شما انجام دهیم، دعا برای عاقبت به خیری شماست.
راه پیشگیری از جوابی که به چشم انتظار دادید هم به فرموده آیت الله بهجت، مداومت بر این ذکر است!
“لاحول و لا قوة الا بالله”
سالاری به خدا…
خیلی زیبا بود.
ممنون!
موافقم!
منم خیلی وقتا دلم برای نوشتن با خودکار تنگ می شه.
بعضی وقتا اصلا یادم می ره دست خطم چطوری بوده!
حتما به توصیه تون عمل می کنم.
مثلا حداد عادلم! 🙂
البته قبلا توصیه هائی در این مورد داشتید!
http://www.ghadiany.ir/?p=8742
یادمه قبلا کتابات پیش خرید می شد آقازاده، دیگه خبری نیست؟!
حسین قدیانی: چرا! ۳۰۰ هزار تومان سیداحمد… همین کتاب!
۱۸۰* امیرالمومنین علی علیه السلام:
تو هیچ گاه از نعمت و عافیت خداى عزوجل، بى بهره نیستى؛ پس در هیچ حال از ستایش و تمجید و تسبیح و تقدیس و شکر و یاد او دست برندار؛ در نـعـمـتى که براى تو پدید آورده، یا گناهى که از تو فروپوشانده، یا بلایى که از تو دور ساخته، چشم بر هم زدنى از لطف او بى بهره نبوده اى…
(نهج البلاغه، خطبه ۲۲۳)
“ما در آغوش خدا چندان هم کار سختی نداشتیم!”
«جنگ برای صدام، فتح ایران نشد، اما برای من شهادت داشت».
در جهان، سخت تر از کار در معدن، به طنز کشیدن فتنه ای است که اصولا با تنها چیزی که میانه ندارد، خنده است، اما بهار ۹۱ در قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران، مادر شهید حسین غلام کبیری، هنوز در چشمانش قطرات اشک، خشک نشده بود که به من گفت: «فتنه برای سران فتنه، براندازی نشد، ولی برای جگرگوشه ۱۸ ساله من، شهادت داشت».
هزاران بار شکر می کنم خدا را که سال ۹۰ واقعا سالِ پرباری بود برایِ من. یکیش آشنایی با قطعه مقدس قطعه ۲۶ و دلنوشته های شما بود.
ممنونم از شما به خاطر اینکه منو بیشتر با شهدا آشنا کردید.
از تهِ قلبم دعا می کنم و امیدوارم این سال برای شما، خانواده تان و همه ی اهالی قطعه همراه با سلامتی و موفقیت باشد.
حسین قدیانی: سپاس فصل پاییز تن طلایی… و صدسپاس به خاطر «همت»…
سررسیدتون خیلی زیباست، و البته دست خط تون زیباتر.
اصلن تذهیب هست و نستعلیقش!
دشمن میخواست که برگ برنده ملت یعنی انتخابات را مصادره به مطلوب کند ولی خدا به دست ولی برحقش فتنه آنها را مصادره کرد به نفع انقلاب اسلامی و هدیه کرد این شیرینی پیروزی را به نائب حجتش که دلها را به نیابت و به عشق او همچنان در گرو خود دارد.
**یا ارحم الراحمین**
تبریک بابت آماده شدن کتابتون.
سپاس و درود بابت این مقدمه زیبا و خواندنی و دلنشین.
خدا قوت.
آهان… صحبت از حاج حسین خرازی شد. می گویند بخشی از شلمچه و کانال کمیل و سه چهار جای دیگر را امسال تحویل عراق داده اند!! راست می گفتند بچه های راهی نور؟!
http://www.faupload.com/upload/91/Farvardin/13328307641.jpg
حسین قدیانی: با مزه شده!
لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
حسبنا الله نعم الوکیل، نعم المولا و نعم النصیر.
میلاد با سعادت شیرزن کربلا، عمه ی صبور سادات، حضرت زینب (س) پیشاپیش مبارک باد.
آرکیو ۸۸ مبارکه
انشاالله نمایشگاه کتاب میخریمش
عبارت “۶ فروردین سرمایه ایرانی” خیلی جالب بود.
همیشه متفاوت هستید و خاص!!
بعد از گذشت دو سال، لینک زیر را ببینید تا بسی مشعوف شوید!
“قطع حقوق ۱۴میلیونی مهدی هاشمی از دانشگاه آزاد”
http://jahannews.com/vdcgwn9xuak9qq4.rpra.html
این موفقیت بزرگ را به خودم و همه شما هم قطعه ای ها، تبریک و تهنیت عرض می کنم!!! ماموریتش را برای ضد انقلاب انجام می داد و حق ماموریتش را از ما می گرفت!
واقعا به جشن گلریزان، نیاز مبرم دارند، حقوقش هم که قطع شد.
“آقازاده ها از «م. ه» بگیر تا «ف. ه» جملگی در این طیاره نشسته بودند و آمده بودند تا کار ناتمام «بعثی ها» را «بعضی ها» انجام دهند”
گاهی دلم خیلی می سوزد…
جناب قدیانی!
نوش جانت تمام موهبتهای خدا دادیت “فکر، قلم، خط ، بابای شهید، مادر فهیم، عزیز دانا و رئوف، قطعه زیبای ۲۶ و این همه یار باهنر”
“لاحول و لا قوة الا بالله”
به به! مقدمه خیلی عالی بود…
آقا میلاد؛
تا امروز که من خبر داشتم یه گروه از راهیان رفته بودن کانال کمیل.
یعنی ما هم جزو “«آر. کیو ۸۸» را تقدیم می کنم به …” هستیم؟ پز بدیم یعنی؟
اولین کتاب برای خرید در نمایشگاه کتاب تکلیفش معلوم شد؛
“آر. کیو ۸۸”
مشتاقانه منتظرم.
خرید اینترنتی هم خواهد داشت دیگه انشاءالله؟
حسین قدیانی: به وقتش…
سلام!
خدا قوت… خیلی جالب بود؛ خط و متن. بسیار مشتاقم هر چه زودتر کتاب را داشته و بخوانم.
داداش؛ دارم یک طرح جلد با کیفیت تر می زنم… کجا قرار است چاپ کند؟!… پشت جلد چه چیزی می خواهی بنویسی؟!… بگو تا بفرستم.
حسین قدیانی: ممنون! به ذوق خودت بکش، که هنوز به پشت جلد و این حرف ها فکر نکرده ام! اما راستش را بخواهی، برای کتبی از این دست، که مجموعه مقالاتم است، بنا دارم طرح واحدی بزنم برای همه شان. چیزی در مایه های کتب «جلال». لابد این حق را به من می دهی که چنین طرح هایی برای جلد کتاب شدن، فضایی بیرون از این فضا می خواهد. یعنی باید ۱۰۰ بار با طرف، چک و چانه بزنی!! گاهی بر سر یک سانت طرح!! در هر صورت، لطف تو در حق من، زیاد است و مدام… طرح قبلی ات را به زودی در وبلاگ می گذارم. باز هم بکشی، همچنین…
صد درصد.
طرح، اسمش رویش هست… قطعی که نیست، طرح است… پس این هم از سلیقه من:
http://upload20.ir/upload/13328525581490095446.jpg
میلاد عمه سادات، حضرت زینب کبری، بر اهالی قطعه مقدس ۲۶ مبارک باد.
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://seydahmad.persiangig.com/%d9%85%db%8c%d9%84%d8%a7%d8%af%20%d8%ad%d8%b6%d8%b1%d8%aa%20%d8%b2%db%8c%d9%86%d8%a8.%20%da%a9%d8%b1%db%8c%d9%85%db%8c.mp3
آقا میلاد!
یک دوره ی آموزشی گرافیک و فتوشاپ تو وبت بذار. یه بار هم قبلا گفتم!
آقا میلاد! به نظرم اگر نقطه های بعد از آر و کیو گذاشته شود، معنی و مفهوم این دو حرف انگلیسی نوشته شده به زبان فارسی برای بیننده جلد کتاب بهتر جا میافتد.
با سرعت یک کیلو بیت بر ساعت! کانکت شدم، فقط بگم:
“عشق است حسین قدیانی” پیر خرابات قطعه ۲۶!
حسین قدیانی: با سرعت نور، مبارک عیدت…
خوبی فتنه ۸۸ به این بود که کشور را واکسینه کرد و آقا را امام خامنه ای
بارالها! تو را به ابروی زینب، تو را به دل پردرد زینب، تو را به صبر علی وار زینب، تو را به حیا و عفت زینب، به همه ی زنان و دختران ایران حیا و عفت و نجابت عنایت فرما.
میلاد با سعادت دختر نازنین فاطمه (س) بر شیعیان مبارک.
سلام؛
آقا میلاد!! اگه آر.کیو رو سبز بنویسی، فتنه قابل هضم تر میشه… رنگ قرمزش یکم زیاد شده.
میلاد حضرت زینب بر همه دوستان، خصوصا خانم های عزیز قطعه ۲۶ مبارک باد.
سپاس از لطف دوستان و داداش حسین!!
امشب یک طرح درباره شهدا را تقدیم می کنم به قطعه ۲۶… دعا کنید برسد.
حالا چقدر دقیق هم نقد طرح می کنند دوستان! خود داداش، چند کامنت بالاتر نوشته که نمی خواهد از این استفاده کند که.
عجیب است… عجیب!
یکی دلش تنگ میشه، ما دلمون هزار راه میرفت!
هر چه خدا بخواهد همان می شود…
از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برایم بگوید.
پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه کارت آید؟
گفتم: سراغ گلی را میجویم. میشناسیاش؟؟؟
گفت: کدامین گل تو را اینچنین بیتب و تاب کرده است؟
گفتم: به دنبال زیباترینم.
گفت: گل سرخ را میگویی؟
گفتم: سرختر از آن سراغ ندارم.
گفت: به عطر کدامین گل شبیه است؟
گفتم: خوشتر از آن بوی دیگری نمیشناسم.
گفت: از یاس میگویی؟
گفتم: سپیدتر از آن نیز نمیدانم.
گفت: در کدامین گلستان میروید؟
گفتم: در گلستانی که از شرم دیدگانش هیچ گل دیگری نمیروید… به ناگاه دیدم پروانه، مستانه بیقرار شده است.
بیتابتر از من ناآرامی میکند ….
از این گل و آن بوته، سراغش را میجوید ….
گفت: اسمش چیست که اینگونه از آدمیان دل برده است؟
گفتم به زیبایی نامش ندیدم.
گل نرگس را میگویم. میشناسیاش؟؟؟
به ناگاه دیدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.
بالهایش به روشنی شمع میدرخشید.
گویی شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.
توان رفتن نداشت …
به سختی خود را به روی باد نشاند و از مقابل دیدگانم دور شد ….
آری….
او گل نرگس را یافته بود. شرارههای وجودش خبر از آن گل زیبا میداد ….
اینک دوباره من ماندم و این نام آشنا و غریب ….
در صحراهای غربت, تا آدینهای دیگر, به انتظار نشستهام،
تا شاید به همراه پروانهای, به دیار آشنایت قدم گذارم ….
مهدی جان ….
پروانهوارم کن که دیگر تحمل دوریت ندارم ….
مولای من میدانم که لحظه دیدار نزدیک است اما دیگر توان ثانیهها را ندارم ….
میدانم که چیزی به پایان راه نمانده است اما دیگر توان رفتن ندارم ….
میدانم که تا سپیدهدم وصال، طلوع و غروبی چند, باقی نمانده است، اما دیگر تاب سرخی غروب را ندارم ….
از این رنگ رنگ پروانههای دروغین خسته شدهام…….
از آدینههای سراب گونهی بی وصال به ستوه آمدهام……..
دیگر توان رفتن ندارم…….
زودتر بیا
گل نرگس بیا…
“سرنشینان «آر. کیو ۸۸» گمان کرده بودند خدا مرده است! پس از نردبان «الله اکبر» بالا رفتند، اما به جای خدا، به «ملک عبدالله» رسیدند!! الله کجا و علی عبدالله صالح و ملک عبدالله کجا؟!”
عجب مقدمه شیکی شده ها!
فتنه به زبان طنز… باید خیلی جالب باشه!
کاش زودتر بدستمون می رسید…
۱۸۱* امام سجاد علیه السلام:
عمه ام زینب، با وجود همه مصیبت ها و رنج هایى که در مسیرمان به سوى شام به او روى آورد، حتى یک شب اقامه نماز شب را فرو نگذاشت.
(وفیات الائمه، ص ۴۴۱)
________________
“روز پرستار”
** پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
هر کس براى بر آوردن نیاز بیمارى بکوشد، چه آن را برآورده سازد و چه نسازد؛ مانند روزى که از مادرش زاده شد، از گناهانش پاک می شود…
(من لایحضره الفقیه، ج۴، ص۱۶)
السلام علیک یا قرة عین المرتضی علیه السلام
http://img.tebyan.net/big/1383/04/115101551178924419813721518917812622023516464.jpg
دم همه بر و بچه حزب الهی گرم…
پژوهشگر انقلاب
http://jomhourieslami.blogfa.com/post/13
تصاویر حسین الله کرم دوران دفاع مقدس
**یا حی و یا قیوم**
ای زینب! سر بر در کدام خانه بگذاریم؛ جز تو کسی محرم راز ما و مرهم زخم ما نیست؛ ما از کودکان حسین، تنهاتریم.
خانه ما نیز در خرابه غربت است. پرستار ما باش ای پیامبر پیام حسین…
بیا و آلام ما را ببین و ببین که ما نیز جز زیبایی چیزهای تلخ دیگری دیدهایم، اما چون تو زبانمان در برابر یزیدیان، سرخ است و چون برادر تو ای فرزند زهرا و چون فرزندان شهیدت ای دخت علی، عاقبت روزی سرمان را بر باد خواهیم داد. چه زیبا گفت آن سید جوانمرد که «سر با حسین، پیمان باختن بسته است و خون با حسین، پیمان ریختن».
«قطعه۲۶/ ۱۵بهمن ۸۸/ به ما نگو “ما رایت الا جمیلا”؛ زینب!»
سلام
یه سوال بی ربط دارم.
من دیشب”قلاده های طلا” رو دیدم.
سکانس آخرش رو یکی برا من تفسیر میکنه؟
منظورم سکانس خروج جاسوس هستش.
آقا حامد توکلی؛
سلام!
چه تفسیری می خواهید؟
خروج جاسوس هم مثل سایر بخش های فیلم، بیانگر حقیقتی بود که آن روزها اتفاق افتاد.
با بعضی سهل انگاری ها و زد و بندها، متاسفانه افراد زیادی که در آشوب ها نقش مهمی ایفا کردند، به راحتی از کشور گریختند!
سلام آقای قدیانی
من بالاخره نفهمیدم کتاب چاپ شده یا نه؟
چرا هنوز توی سایت مرکز اسناد نیست؟
توی نمایشگاه که حاضر ان شا الله
حسین قدیانی: نمایشگاه درمیاد…
آیت الله نجابت نقل می کند: وقتی که بنده مشرف شدم خدمت آیت الله قاضی، ایشان فرمودند: هر حقی که هر کس بر گردن تو دارد، باید ادا کنی. خدمت ایشان عرض کردم: مدتی قبل در بین شاگردهایم که نزد بنده درس طلبگی می خواندند، یکی خوب درس نمی خواند. بنده ایشان را تنبیه کردم. اذن از ولیّ او هم داشتم در تربیت، در ضمن این جا هم نیست که از او طلب رضایت کنم. می فرمودند: هیچ راهی نداری، باید پیدایش کنی. گفتم: آدرس ندارم. گفتند: باید پیدا کنی، هر حقی که برگردنت باشد تا ادا نکنی باب روحانیت، باب قرب، باب معرفت، باز شدنی نیست، یعنی این ها همه مال حضرت احدیت است و حضرت احدیت، رضایت خود را در راضی شدن مردم قرار داده است…
بچه ها! کسی برای ورود به قطعه، با مشکل روبرو نمی شود؟ چند روز است که در بعضی ساعات، قطعه برایم خیلی بد و به سختی باز می شود با adsl با دیال آپ اما مشکلی نیست. کس دیگری این مشکل را ندارد؟
حسین قدیانی: خودم!! روزی چند بار قطعه ۲۶ در حدود ۲۰ دقیقه باز نمی شود… و به شدت اذیت می کند!!
من که شب و روز با adsl میام خوب باز میشه و هیچ مشکلی نداره!!!!
حسین قدیانی: واضح است که همه این مشکل را ندارند.
واقعا؟ شما هم مشکل دارید برای ورود به سایت؟!
فکر کردم فقط خودم مشکل دارم!!!
دیال آپ و adsl و اینترنت موبایل و کلا هر اینترنتی!!!
حالا خدا را شکر که شما حدود ۲۰ دقیقه با مشکل مواجه می شوید… الان بیش از یک ساعت است که من نمی توانم وارد شوم!!!
طرح آماده شد. کم ما و کَرَم شما! انشاءالله کامل تر خواهد شد.
http://ashraafeniazmand.parsiblog.com/
همین سیداحمد!
من می گفتم یعنی اومد هر غلطی که دلش می خواست کرد.(بماند هیچ غلطی نمیتوانند بکنند اینها)
بعد هم راحت فلنگ رو بست و فرار کرد.
پشت بندش دو تا جاسوس دست گل دیگه فرستادن.
یکی از دوستان می گفت نه یعنی گرفتنشون و این مسائل.
ممنون از جوابت
**لا اله الا الله الملک الحق المبین**
آخ جون!
سال جدید و کتاب جدید.
خواندن متن ها و مقاله های آن سال هرگز تکراری نمی شود.
سلام جناب!
خوب هستید؟
حال خوندن نوشته هاتو نداشتم…
راستی! کلی حرف تو ذهنم بود؛ پشیمون شدم! تازه از مکه اومدم، گفتم یه کم بگذره، ببینم چی میشه؟
نمی دونم شاید قید نت رو بزنم بمناسبت حاجی شدن!
برادر! شمام برو مکه، اومدنی قید نت رو بزن! چون اگه واسه من گناه نداشته، واسه تو دیکتاتوری که داشته! نداشته؟
دمت گرم حاج سحر
سلام داداش حسین
اطلاعات بیشتر در مورد شهید ۱۹ ساله راه بصیرت مهدی رضایی را در وبلاگ من بخونید.
جان داداش حسین نظر هم بدهید، چون به همه میگم؛ حسین قدیانی تو وبلاگم نظر داده. دیگه هر گلی زدید به سر خودتون زدید.
حامد توکلی؛
بله متاسفانه!
بعضی ها با پروازهای ویژه و فوق برنامه آمدند و کشور را به آتش کشیدند و رفتند!
از دست اشخاصی چون امین حیایی (منظورم نقشی است که در فیلم داشت)، کار زیادی ساخته نبود!
البته بعد از مدتی، کمی به خودشان آمدند و کلیه ورود و خروج های مشکوک را درنظر گرفتند!!!
سلام!
به وب ما سر بزنید و در نظر سنجی ما شرکت کنید. منتظر نظرهای خوب شما هستیم… یا حق
منالله توفیق
عالیییییییییییییییی بود!!!!!!!!!!
ما رو مشتاق کردید به دیدن کتاب!
منتظریم،،،،،،،،،،،،،،،،،،،…
انشاالله به سلامتی؛ منتظر می مانیم تا اردیبهشت ماه، کتاب در بیاید.
جشن چاپ صدمین کتابت را ببینی برادر!
دلم شهادت میخواد…
من یه بسیجی هستم.
۱۷ سالمه و پیرو خط پیر خمینی…
مسجد میرم… پایگاه ولی الله الاعظم… و چه اسم جالبی دارد مسجد و پایگاهمان…
مسجد حضرت ولی عصر… پایگاه ولی الله… چه میخوانند این دو باهم… الله اکبر!!!
انسان را یاد “اللهم عجل لولیک الفرج” می اندازد
همان که هر جمعه عصر میگویم
آخر دلم تنگ است… تنگ عدالت… تنگِ دلتنگی های امامم!
سخته اینکه حرفی داشته باشی و نتونی بزنی!
“بسیج” توی فتنه میگفتن بسیجی آدم کش! ۲۰ سال پیش توی جنگ چی میگفتن؟
بسیجی خسته نمیشه!
این کجا و آن کجا؟! الله اکبر!!
صبح تا شب… از طلوع خورشید تا غروبش… تا آن زمان… من بیدارم….
آخر من یک”بسیجی” هستم…
وقتی باتوم در دست میگیرم، ذکر میگویم. گویی تسبیح هست در جان من!
لباس خاکی ام را دیده ای؟ بوی شهید میدهد. یاد همت، باقری، چمران…
مسجدمان نیامده ای! یادگار جنگ است؛ لحظه، لحظه اش خون روایت میکند…
امام جماعتمان که الله اکبر میگوید، دل من قرص میشود! یاد الله اکبر ۲۵ خرداد میفتم…
آن روز که تسبیح در دست در خیابان بودم! لباس همت را هم پوشیده بودم!
ولی… من کجا و او کجا؟!
از ۳ ظهر تا ۳ شب! چهارشنبه سوری!
من و دوستانی که دلشان با رهبرشان است
میدانی چه کسانی را میگویم؟
حسین را… علی را… محمد… مصطفی…
همان هایی که به خاطر ساندیس و کیک است که ۱۴ ساعت سر پا می ایستند؛ تا تو راحت بخوابی!
و چه راحت فحش میخوریم…
میدانی چه کسانی را میگوییم؟
ما “جماعت بسیجی”!
……………………………………
امان از دل زینب…
الله اکبر!!
برادر قدیانی!
با سلام. آیا تهیه کتابتون از خانه های فرهنگی که خارج از کشور دائر و مشغول به کار هستند، مقدور میباشد؟ اگر نه لطفا، یه فکری به حال اینور آبی ها هم بکنید.
سلام!
این قسمت رو که گذاشتین توی وبلاگتون خیلی خوب بود منو تا لب آب برد و برگردوند! امیدوارم زودتر کتابو بگیرم و بقیشو زودتر بخونم. یاعلی
سلام آقای قدیانی؛
کتاب قطعه ۲۶ و آر.کیو ۸۸ شما را قرار است در یک مجموعه معرفی بکنم.
خواهشمندم یک توصیف کلی از هر یک برایم بفرستید. همراه با تعداد مطالب و نوشته های آنها.
سلام علیکم خدمت شما برادر مجاهد و سرباز امام خامنهای
این کتاب رو من توی کتابخونههای شهر گشتم، جاهای مختلف، پیدا نکردم…
میشه کمکم کنید؟ لینک دانلود نذاشتید؟