هم بازی

صبحی، نشسته بودم در خانه و مشغول نوشتن پلاک برف و بارانی ستون پلاک روزنامه جوان بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم. دختر خانمی، شال و کلاه کرده، که گمانم کمتر از ۷ سال داشت، گفت: می بخشین آقا! شما یه دخترکوچولو ندارین که بیاد با من برف بازی کنه؟!
گفتم: نه کوچولو!
دخترک آهی کشید و سرش را پایین انداخت و با انگشتان کوچکش، ریشه های شال گردنش را دست گرفت و رفت. بفهمی نفهمی داشت پایش را زمین می کشید. 
در را بستم. نشستم به نوشتن ادامه پلاک. اصلا نفهمیدم چی نوشتم. همه اش به دخترک فکر می کردم. حتی خواستم بی خیال پلاک شوم و بروم با دخترک، برف بازی کنم، که یاد جمله اش افتادم. او مرا نمی خواست. هم بازی می خواست؛ یه دخترکوچولو.

***

خانه ما یک واحد است از آپارتمانی که دقیقا نمی دانم چند طبقه است. این را هم نمی دانم که دخترک در میان این همه واحد، زنگ چند خانه را زده بود و به چند نفر، رو انداخته بود.
هنوز هم دلم پیش دخترک است و دلم دارد برایش می سوزد و البته برای خودم. از اینکه حتی «یه دخترکوچولو» هم نیستم تا به درد بازی دختر کوچک دیگری بخورم، احساس حقارت می کنم. احساس کوچکی، از عدم کودکی!

***

یادش به خیر! روزگار بچگی ما، آنقدر هم بازی داشتیم که اصلا نیاز نبود منت این و آن را بکشیم و معصومیت مان را هزینه کنیم پیش آدم بزرگ ها. بر عکس! خوب یادم هست که مشکل داشتیم از تعدد نفرات، به خصوص هنگام یارکشی. آن روزها همین طور بچه بود که مثل مور و ملخ ریخته بود در کوچه. ما زیاد بودیم. چه ما پسرها و چه دخترها.
فقط در یک قلم، ملوک خانم، اگر اشتباه نکرده باشم ۸ دختر داشت تا اینکه خدا ملوک خانم را به آرزویش رساند و یک پسر به او داد که اسمش را گذاشت رضا، اما شاه رضا صدایش می کرد. ملوک خانم، عاشق امام رضا بود و نذر کرده بود اگر صاحب اولاد پسر شود، اسمش را رضا بگذارد. ملوک خانم خیلی دوست داشت یکی از دخترهایش را به نام من کند، اما ما از آن محل رفتیم، وقتی که من فقط ۱۷ سالم بود.
خانه ما در محله شهرک ولیعصر تهران، نزدیک خط راه آهن تهران-تبریز بود. خانه ما جنوبی بود، اما منتهی می شد به یک حیاط کوچک و باصفا.
ملوک خانم، همسایه دیوار به دیوار ما بود. آن یکی همسایه دیوار به دیوار ما مرضیه خانم بود که بر عکس ملوک خانم، خیلی وسواسی بود. درست مثل مادر خودم.

***

کوچه ما یا بهتر بگویم خیابان ما، هر ۲ سویش جوی، یا خودمانی تر بگویم جوب داشت که آبش، البته تعریفی نداشت! همسایه ها نوبت به نوبت جوب را می شستند. وقتایی که ما در خیابان، فوتبال بازی می کردیم، داد همه همسایه ها در می آمد. مادرم می گفت: توپ می رود توی جوب، نجس می شوی، من باید ببرمت حمام. گاهی هم البته در حیاط خانه فوتبال بازی می کردیم. من استاد درست کردن توپ ۲ لایه بودم.

***

ملوک خانم، زن مهربانی بود. هر وقت توپ ما می افتاد حیاط خانه شان، خودشان همچین که صدای افتادن توپ را می شنیدند، توپ را می انداختند حیاط خانه ما، الا دخترشان نرگس، که توپ را اول با چاقو پاره می کرد و بعد، می انداخت داخل حیاط! ملوک خانم همین نرگس را می خواست برای من به زنی بگیرد؛ ناقلا!!

اما مرضیه خانم، توپ ها را جمع می کرد در انباری خانه شان. روزی که ما داشتیم اثاث کشی می کردیم، مرضیه خانم نزدیک ۲۰۰ توپ ۲ لایه تحویل مادرم داد و گفت: اینها را بده حسین!
در این زمینه ها اخلاق ملوک خانم بهتر بود. ملوک خانم به من اجازه داده بود، وقتایی که در خانه نیستند، وقتایی که توپم به حیاط شان می افتد، با کمک نردبان بروم از حیاط شان توپ را بردارم. یک بار که همین کار را کردم، دیدم دست شویی دارم. رفتم مستراح حیاط ملوک خانم، اما از بد روزگار، من هنوز در دست شویی بودم که ملوک خانم اینا برگشتند! ترسیدم که ملوک خانم دعوایم کند، اما دعوایم نکرد. گفت: داماد من می شوی؟!

***

من حالا ۳۰ سال را رد کرده ام. هفته گذشته در راه بهشت زهرا، رفتم محله قدیمی مان. خانه ما را بساز بفروش، آپارتمان ساخته بود. خانه ملوک خانم و مرضیه خانم هم آپارتمان شده بود.
کوچه ما شده بود یک خیابان حسابی. صدای بازی بچه ها در کوچه یا خیابان، شنیده نمی شد. فقط صدای بوق ماشین آدم بزرگ ها بود.
خیلی ها از محل رفته بودند. خیلی ها!
داشتم در کوچه محل کودکی ام قدم می زدم و در غم خانه ای که جایش را به آپارتمان داده بود، افسوس می خوردم، که یکی دستش را گذاشت روی چشمم. از پشت. گفت: اگه گفتی من کی ام؟! گفت: تا نگی، دستم را از روی چشمت برنمی دارم!
جمله دوم را که گفت، شناختمش. علی بهادر بود. همسایه رو به رویی ما. گفتم: علی، تویی؟! گفت: حسین! تو کجا، اینجا کجا؟! خیلی بی معرفتی بابا!

***

علی بهادر بهترین دوست من بود در این محله. شاید ۱۰ سال می شد که ندیده بودمش. علی بهادر ۲ برادر داشت و چند تا خواهر. یادش به خیر! چه فوتبالی با هم بازی می کردیم.
علی بهادر گفت: حتما باید مادرم ببیندت. مرا برد خانه شان. غذا آبگوشت بود. فاطمه خانم، همه اش می گفت: مو نمی زنی با خدابیامرز پدرت. یک بار پسر خوب! دست مادرت را بگیر و بیاور اینجا.

***

خیلی باید گریه کنم، تا آرام شوم. دخترکوچولو! حالا این منم که هم بازی می خواهم…

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله…

  2. میلاد پسندیده می‌گوید:

    اندک اندک جمع مستان می رسند… تا دقایقی دیگر می رسند

  3. سیداحمد می‌گوید:

    “ملوک خانم خیلی دوست داشت یکی از دخترهایش را به نام من کند، اما ما از آن محل رفتیم، وقتی که من فقط ۱۷ سالم بود.”

    “ملوک خانم همین نرگس را می خواست برای من به زنی بگیرد؛ ناقلا!!”

    “گفت: داماد من می شوی؟!”

    🙂

  4. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    خیلی باید گریه کنم، تا آرام شوم…

  5. سیداحمد می‌گوید:

    مهارت خاصی در داستان نویسی و خاطره نویسی دارید؛
    ممنون داداش.

    واقعا تعداد بچه ها کم شده،
    این معزل و معضل کم کم دامان همه خانواده ها را می گیرد!
    ما وقتی ۷-۸ ساله بودیم در فامیل کلی هم بازی داشتیم، ولی الان متاسفانه تعداد بچه ها خیلی کم شده!

  6. سنگربان می‌گوید:

    چه آینده نگری بودن این همسایه هاتون ……
    از بچگی به فکر شوهر دادن دخترند…………

  7. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین
    حتما” که نباید خودتون به دوران کودکی برید و غصه بخورید که چرا کودک نبودید. بر فرض اگه چند سال دیگه دختر کوچولوی دیگه ای یا پسر کوچولوی دیگه ای اومد و چنین خواسته ای داشت، دیگه توجیهتون قابل پذیرش نیست. داداش حسین!

  8. سنگربان می‌گوید:

    ما از بچگی هامون لذت بردیم . بازی های دسته جمعی تو خانواده و حتی تو کوچه با بچه محلا !زندگی می کردیم واسه خودمون …
    بچه های الان فقط زنده اند ولی زندگی نمی کنند…..
    تو هر خونه یه بچه است که هم بازیش مامان و بابا هستند…..
    بازی های رایانه ای که الان واسه خودش یه معظل….
    مهد کودکا هم که با آهنگ و رقص و آواز بچه هارو سرگرم می کنند….
    بی چاره نسل آینده….

  9. چشم انتظار می‌گوید:

    از اونجایی که حتما” خانواده ی محترم هم متن های داداش حسین رو می خونند، توصیه ی برادرانه اینه که از این جور خاطرات گفته نشه بهتره!!!!
    (ملوک خانم خیلی دوست داشت یکی از دخترهایش را به نام من کند، اما ما از آن محل رفتیم، وقتی که من فقط ۱۷ سالم بود.)

  10. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش چقدر خندیدم
    اما مرضیه خانم، توپ ها را جمع می کرد در انباری خانه شان. روزی که ما داشتیم اثاث کشی می کردیم، مرضیه خانم نزدیک ۲۰۰ توپ ۲ لایه تحویل مادرم داد و گفت: اینها را بده حسین!
    آخه ۲۰۰ تا توپ!! اونم دولایه میشه ۴۰۰ تا. بایدم به قول حاج حسین صفار لایی زن حرفه ای باشید.

  11. ف. طباطبائی می‌گوید:

    خیلی زیبا بود. شیرین بود ولی جمله آخر موجی از غم به وجود آورد!!
    خدا قوت.

    اونقدر بچه ها بی هم بازی شدن که بیشترشون رو آوردن به هم بازی های دیجیتال.
    یه استادی می گفت:
    بچه های قدیم، مهارت بازی کردن داشتن. یعنی وقتی چند تا بچه با هم جمع می شدن خلاقیت به خرج می دادن و یه بازی راه مینداختن. اما الان کم شدن بچه ها باعث شده مهارت ها و خلاقیت ها هم از بین بره. چند تا بچه مسلما بهتر میتونن بازی کنن تا یه بچه تنها.
    جدا دختر بچه همسایتون چقدر از تنهائی کلافه شده بود که به این صورت دنبال یه هم سن و سال می گشت!!

  12. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین یه چی بگم؟

  13. چشم انتظار می‌گوید:

    چقدر خوش روزی هستین. هرجا که رفتین توش یا یک چایی مشتی بوده یا یک غذای آماده. بلاخره کی نوبت به ما می رسه که بنوازیم حبیب خدا رو نمی دونم.

  14. چشم انتظار می‌گوید:

    افتخار میدین هم بازیتون بشیم؟!
    دیگه ناچارم پا تو کفش سید احمد عزیز بکنم به خاطر این خاطره ی قشنگ و بگم؛
    داداش حسین فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایی داری.

  15. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین این عکس رو کی گرفته؟
    فکر کنم پدر بزرگوار علی اکبر بهشتی عزیز!

  16. مرتضی می‌گوید:

    مواضع سیاسی ات را اصلا قبول ندارم ، اما به خدا این را قبول دارم که خیلی نویسنده ای. خداییش عالی بود. عالی. من هم آخرش با تو گریه کردم، چرا که من هم بابایم را در جنگ از دست دادم…

  17. سیداحمد می‌گوید:

    “خیلی باید گریه کنم، تا آرام شوم. دخترکوچولو! حالا این منم که هم بازی می خواهم…”

    این جمله با آن عکس بالا، سنخیت خاصی دارد…

  18. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    خیلی زیبا نوشتید آقای قدیانی. خاطرات را جذاب بیان می کنید.
    در میان این همه هیاهوی بی فایده سیاسی، شما عالی هستید، عالی.

    سلام و درود خدا بر شهیدان.

  19. حی علی الجهاد می‌گوید:

    دنیای کودکی هم عالمی دارد … اما من دنیای آدم بزرگ‌های خوب را بیش‌تر دوست دارم …

  20. چشم انتظار می‌گوید:

    دویدم و دویدم، به کودکی رسیدم
    تو خاطرات نابم، ملوک خانومو دیدم
    ماشالا پر بچه بود، ۸ دختر و ۱ پسر
    برای یک دخترش، دائم می داد نویدم
    اما مرضیه خانوم، همسایه ی اون وری
    به جز انبار توپام، چیزی ازش ندیدم
    هرچند که وسواسی بود، مثل مامان خوبم
    ولی تو قلب پاکش، نوای حق شنیدم
    ۲۰۰ تا توپ فوتبال، اونم همش دو لایه
    تحویل مادرم داد، از خوشحالی پریدم
    یادش بخیر وقتی که، برای رفع حاجت!
    تو دستشویی موندم و، شرمندگی کشیدم
    حالا فقط تو ذهنم، خاطره ای مونده و
    از عکس تو حیاط و، بابا اکبر شهیدم
    ممنون دختر کوچولو منو بردی به اون سال
    شدم طفل صغیری، با آنکه من رشیدم

  21. صبا می‌گوید:

    کلی از اول خندیدم و کلی می خواستم شیطنت کنم، اما خط آخر به قول دوستان حالم را گرفت و اشکم را درآورد!

  22. سیداحمد می‌گوید:

    چشم انتظار؛

    آفرین،
    بابا فعال، اکتیو!

  23. چشم انتظار می‌گوید:

    سید احمد عزیز
    دلم آروم میگیره با اینجور شعر ها. آخه تقصیر داداش هم هست. ما رو بدجوری به فونت درشت عادت دادند مجبوریم یه جورایی دلمونو فعلا” آروم پکنیم تا وقتش ایشالا.
    سید جان تو این موقیت حساس شما می گین اکتیو باز این آمانوی احمق فکر می کنه ما دنبال رادیو اکتیویم باز برامون حرف درمیارن!!

  24. حی علی الجهاد می‌گوید:

    چه شعر قشنگی بود

    “چشم انتظار” ممنون

  25. سلاله 9 دی می‌گوید:

    امام کاظم علیه‏ السلام:

    خوب است بچّه در کودکى بازى گوش باشد تا در بزرگ‏سالى بردبار گردد و شایسته نیست که جز این باشد.

    (کافى، ج۶، ص ۵۱)

  26. امین 2060 می‌گوید:

    سلام
    حاج حسین جون خودت دختر کوچولو نبودی هیچ حتی یه دختر کوچولو هم نداشتی
    ای روزگار

  27. احساس می‌گوید:

    به نام الله

    “من استاد درست کردن توپ ۲ لایه بودم.”
    بابا استاد!!!

  28. احساس می‌گوید:

    “ملوک خانم، خیلی وسواسی بود. درست مثل مادر خودم.”
    همیشه اینو از عکسایی که از کودکیتون میزدید،حدس میزدم.از لبسهای مرتبتون توی عکسا.
    خدا حفظ کنه ایشون رو!

  29. احساس می‌گوید:

    “الا دخترشان نرگس، که توپ را اول با چاقو پاره می کرد و بعد، می انداخت داخل حیاط!”
    برادر به قول شاعر:
    اگر بر من نبودش هیچ میلی/چرا جام مرا بشکست لیلی!!!
    از این شکلک ها که میخنده!!

  30. احساس می‌گوید:

    ولی جدی نداشتن هم بازی معضل بزرگی شده!
    برادرزاده کوچولوی من همیشه ناراحته چون کسی نیست باهاش بازی کنه!اونوقت دوران ما اون بچه هایی که یه کم سنشون از ما بیشتر بودما رو بازی نمیدادن میگفتن :ما خودمون زیادیم شماها هم برید یه گروه واسه خودتون بسازید، تعدادتون که میرسه!!یا دیگه خیلی در حقمون لطف میکردن ما رو بعنوان نخودی بازی میدادن!!!
    همش شده کامپیوتر!
    نمونه اش کلاس قطعه ۲۶!فکر کن این کلاس مجازی نبود و همه هم بازی میشدن!وای وای!چی میشد!

  31. م.طاهری می‌گوید:

    وقتی خاطرات کودکی هجوم می آورند و یک دنیا حرف برای گفتن وجود دارد، می شود همه اش را خلاصه کرد و به جای همه آن ها گفت: آه

  32. جلال معترف می‌گوید:

    خیلی قشنگ نوشتید، حسابی خندیدم.
    راستش زیاد رو جملات غمگینش تمرکز نکردم آخه قسمت های خنده دارش خیلی چسبید داداش.
    چه همسایه هائی داشتید داداش.
    شما هم خیلی بازیگوش بودیدا.

  33. سایه/روشن می‌گوید:

    این عکس، تصویریه همین جمله س؟
    “با چشمانم خودم را برایش لوس کردم”!؟

  34. پری می‌گوید:

    یه عالمه قشنگ بود

  35. قاصدک منتظر می‌گوید:

    پا به پای کودکی هایم بیا
    کفش هایت را به پا کن تا به تا
    قاه قاه خنده ات را ساز کن
    باز هم با خنده ات اعجاز کن
    پا بکوب و لج کن و راضی نشو
    با کسی جز عشق هم بازی نشو
    بچه های کوچه را هم کن خبر
    عاقلی را یک شب از خاطر ببر
    طعم چای و قوری گلدارمان
    لحظه های ناب بی تکرارمان
    مادری از جنس باران داشتیم
    در کنارش خواب اسان داشتیم
    با پدر اسطوره ی دنیای ما
    قهرمان باور زیبای ما
    غصه هرگز فرصت جولان نداشت
    خنده های کودکی پایان نداشت
    هر کجایی شعر باران را بخوان
    ساده باش و باز هم کودک بمان
    باز باران با ترانه, گریه کن!
    کودکی تو, کودکانه گریه کن!
    ای رفیق روزهای گرم و سرد
    سادگی هایم به سویم باز گرد!

  36. آراس می‌گوید:

    حالم گرفته شد داداش…
    دوست دارم بگریم اما هرگز دوست نخواهم داشت “راه طی شده” را باز گردم…!!!!

  37. باران می‌گوید:

    نمیدونم چرا میون این همه آدم بزرگ، من شدم همبازی یه دختر کوچولو!
    چرا بعضی بچه ها دوست دارن با آدم بزرگا همبازی بشن؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.