نمی دانم این نقد به جمهوری اسلامی، به ویژه رسانه ملی، ایضا سایر رسانه ها، حتی وبلاگ من و شمای بچه حزب اللهی وارد است یا نه، اما نظام، مجرم هم نباشد، لااقل از نظر بعضی ها و با نیت های مختلف و بعضا مخالف، متهم است به استفاده ابزاری از جماعتی که بدحجاب می خواندش و با «گشت ارشاد» می گیردش! یعنی همه ما تقریبا متهمیم؛ ایام انتخابات، رای دادن این افراد را دال بر تنوع افکار و تعاطی سلایق و نشانه جذب حداکثری حساب می کنیم، در رسانه مان خیلی واضح، نشان شان می دهیم، گفت و گوی شان را بی هیچ سانسور تصویری، پخش می کنیم، به شکل کاملا تابلو؛ ذوق مرگ شده هم پخش می کنیم، لیکن آب انتخابات که از آسیاب افتاد، با گشت ارشاد استقبال می کنیم از ایشان! سخن اینجاست؛ اگر بدحجابی، آنقدر بد است که گشت ارشاد را لازم می کند، پس تبلیغ بدحجابی، حتی موقع رای دادن به انتخابات همین نظام، گیرم حتی هنگام جان دادن برای جمهوری اسلامی، چه ضرورتی دارد؟! و اگر بدحجابی، مثل همین ایام انتخابات، آنقدر امر مذمومی نیست و حکایت شتر دیدی، ندیدی است، آیا بهتر نیست گشت ارشاد بالکل جمع شود؟! با طرح این ۲ پرسش، می خواهم سئوالات دیگر خودم را ذیل همین بحث، ادامه دهم. در این متن، نه قصد صدور حکم دارم، نه نیتی برای تضعیف حماسه ملی ۱۲ اسفند که ما خود در شمار حماسه خوانانیم. این نوشته فقط در حکم «طرح مسئله» است و البته کتمان نمی کنم در بطن خود، دغدغه حجاب دارد و ایضا نقد نگاه غیر فرهنگی، شل و ول، رها، بی بند و بار، ناراست و نادرست حکومت و دولت به معضل بدحجابی.
۱: آیا می توان از گشت ارشاد و ترویج البته شاید ناخواسته بدحجابی به بهانه امر مقدس انتخابات، هم زمان با هم دفاع کرد؟!
۲: آیا این ۲ مقوله با هم قابل جمع اند یا غیر قابل جمع؟!
۳: آیا طرح این سئوالات، در مقطع کنونی، تضعیف حماسه ملی یوم الله ۱۲ اسفند است؟!
۴: آیا می توان به بهانه امر مقدسی مثل انتخابات، واجبی چون حجاب را برای مدتی بی خیال شد؟!
۵: معنی روشن اوجب واجبات بودن حفظ نظام، دقیقا یعنی چه؟!
۶: آیا نشان دادن یک بدحجاب در حین شرکت در انتخابات، ترویج خواسته یا ناخواسته بدحجابی محسوب می شود یا نه؟!
۷: آیا نشان دادن یک بدحجاب در حین شرکت در انتخابات، بهترین تبلیغ برای بدحجابی حساب می شود یا نه؟!
۸: آیا همین مسئله برای بانوانی که با حجاب کامل، -نه لزوما حجاب برتر- در انتخابات شرکت می کنند، در حکم تبلیغ حجاب است یا نه؟!
۹: در صورت مثبت بودن جواب، کدام تبلیغ، موثرتر است در اینجا؟! بدحجابی یا حجاب؟!
۱۰: اصلا این مسئله به مقوله تبلیغ، ربط دارد یا خیر؟!
۱۱: آیا گیر دادن به بدحجابی از نوع گشت ارشادی، در وقت خودش لازم، و تبلیغ اینکه در انتخابات جمهوری اسلامی، حتی بدحجاب هم می آید و رای می دهد، در وقت مقتضی؛ هر ۲ اقدامی درست است؟!
۱۲: چرا هر ۲ کار با هم درست است؟! چرا هر ۲ کار با هم درست نیست؟!
۱۳: آیا رای دادن افراد بدحجاب، مصداق جذب حداکثری است و برایش باید خیلی خوشحال بود؟!
۱۴: آیا رای دادن افراد بدحجاب، حتی اظهار علاقه شان به جان نثاری در راه رهبر، امری غیر عادی است؟!
۱۵: اگر غیر عادی و خیلی مهم است، درجه مسرت ما از این فتح الفتوح چقدر باید باشد؟! آیا حق خرکیفی برای ما محفوظ است؟!
۱۶: چرا بعضی از ما فکر می کنیم تصویر رای دادن افراد بدحجاب، مشتش محکم تر بر دهان دشمن فرود می آید، تا تصاویر دیگر؟!
۱۷: آیا پیروزی جمهوری اسلامی، یکی هم در کشاندن افراد بدحجاب، پای صندوق آراست، یا این مهم، اصلا ربطی به مبحث پیروزی و شکست ندارد و امری بدیهی است؟!
۱۸: چرا و با کدام دلیل، بعضی از ما، از رای دادن افراد بی حجاب در انتخابات، بیشتر خوشحال می شویم، تا رای دادن مادر ۴ شهید؟!
۱۹: دلیل علاقه ما به استفاده مکرر از تصاویری که مع الاسف ۲ فردای دیگر، با گشت ارشاد می گیریم شان، و شیطان پرست و غرب زده و عامل برهنگی فرهنگی و حتی مخالف با راه رهبر، معرفی شان می کنیم، چیست؟!
۲۰: این افراد، عاقبت از نظر ما، جان نثار جمهوری اسلامی اند یا عامل نظام سلطه؟! یا هر ۲؟!
۲۱: آیا روزی که به ساز ما می رقصند، خوب، و دگر روز، محکوم اند؟!
۲۲: آیا مشکل، کمی تا قسمتی از ناساز بودن، سیاسی بودن، و غیر فرهنگی بودن ساز فرهنگی ما نشات نمی گیرد؟!
۲۳: آیا پیروزی بزرگ تر جمهوری اسلامی، نمی تواند آنجا باشد که به دنیا بگوید؛ معضل بدحجابی را حل کرده ام؟! به جای آنکه علی الدوام در بوق کند رای دادن افراد بدحجاب را؟!
۲۴: میان جمهوری اسلامی و حکومت لائیک ترکیه در همین بحث حجاب، منهای شعار، چه تشابهات و تفاوت هایی دیده می شود؟!
۲۵: این نقاط اشتراک و افتراق در چیست؟!
۲۶: جمهوری اسلامی به عنوان اوجب واجبات، قرار است بماند که چه بشود؟!
۲۷: بر فرض که نگاه رسانه های ما به مقوله رای دادن افراد بدحجاب، ترویج بدحجابی محسوب شود، آیا انتخاباتی حتی با مشارکت ۱۲۰ درصدی(!) نزد خدا چقدر و تا کجا ماجور است، اگر که نقض حکم مسلم خدا در همین انتخابات، مرتب ترویج شود؟!
۲۸: چرا هنگام آپ کردن تصاویر افراد بدحجاب هنگام رای دادن، حتی رسانه های متعهد، می گردند و آن بدحجاب زیباتر و البته با آرایش بیشتر را پیدا می کنند؟!
۲۹: چرا گشت ارشاد دقیقا به همین افراد در خیابان گیر می دهد؟!
۳۰: فرض کنیم اگر در مساجد و مدارس حوزه رای گیری، روی دیوار بزنند که «خواهرم! لطفا حجابت را رعایت کن»، آیا این کار، مصداق بارز امل بودن است؟!
۳۱: آیا فرد بدحجاب، با دیدن این پیام روی دیوار، قهر می کند و دیگر، رای نمی دهد؟!
۳۲: آیا لااقل به صداقت جمهوری اسلامی، -اگر نه کارنابلدی اش!- در امر ترویج حجاب، پی نمی برد؟!
۳۳: اگر مثلا خواهران فعال در امر انتخابات، هنگام اخذ رای افراد بدحجاب، بدحجابی را نهی از منکر کنند، تاثیر این نهی از منکر، بیشتر است یا گشت ارشاد فردای خیابان؟!
۳۴: آیا اصلا چنین نهی از منکری، مصلحت هست؟! یا اینکه درست و به جا و به موقع نیست؟!
۳۵: آیا پذیرش، بلکه استقبال تا حد خرکیفی از رای دادن افراد بدحجاب، به مرور زمان، تبدیل به پذیرش بدحجابی به عنوان یک «هنجار طبیعی» نمی شود؟! و ناخواسته باعث ریشه دار شدن، بلکه نهادینه شدن بدحجابی نمی شود؟!
۳۶: آیا جمهوری اسلامی به بهانه حفظ خودش یا حتی افزایش میزان مشارکت در انتخابات، می تواند به گونه ای عمل کند که ناخواسته مروج نوع خاص و مضحکی از «عرفی گرایی حکومتی» شود؟!
۳۷: واکنش همین ۲ بدحجاب معروف و جوانی که روز رای گیری، کف دست شان را با پرچم ایران، نقاشی کرده بودند و عکس شان را به جز قطعه ۲۶ و کیهان و یالثارات، همه و همه، حتی توی بچه حزب اللهی هم کار کردی، فردا که نظام مقدس ما می رود و با گشت ارشاد، با ایشان برخورد می کند، به جمهوری اسلامی چیست؟! واکنش شان به ما چیست؟!
۳۸: آیا حداقل همین ۲ نفر، دوره بعد هم می آیند رای بدهند؟!
۳۹: آیا ما داریم با بدحجابان بازی می کنیم، یا با بدحجابی مبارزه می کنیم؟!
۴۰: اگر جمهوری اسلامی یا لااقل بخشی از آن، قائل به مبارزه با بدحجابی نیست، آیا جمع کردن چیزی از جنس گشت ارشاد، عاقلانه تر به نظر نمی رسد؟! نمی گویم حجاب را آزاد کند، می گویم حداقل گشت ارشاد را جمع کند!! آیا جمع کردن گشت ارشاد، با این حال و روز، -تاکید می کنم با این حال و روز!- بهتر نیست؟!
۴۱: وقتی بدحجابی، وارد اداره ای دولتی، حتی حکومتی می شود و می بیند که روی دیوار از پذیرش افراد بدحجاب، عذر خواسته شده، اما عملا او را بیش از دیگران تحویل می گیرند، چه قضاوتی درباره تصمیم نظام در مواجهه با معضل بدحجابی می کند؟!
۴۲: اگر همین فرد نگاه کند و متوجه شود که حجاب خانم های مسئول در آن اداره، از حجاب خودش بدتر است، چه؟!
۴۳: فرض کنید املی، احمقی، حالا هر که! اصلا یکی در مایه های من، گیرم فردی از درون خودم! این پیشنهاد را بدهد که روز رای گیری، از رای دادن خانم های بدحجاب، جلوگیری شود و رای دادن منوط به رعایت حجاب گردد؛ آیا این «پیشنهاد بی شرمانه»، اما لااقل صادقانه، مثلا خیلی زشت تر از عدم صداقت رسانه های جمهوری اسلامی در حل معضل بدحجابی است؟! آیا در شرایطی که همه ما انگار فرزندان مطیعی، -در عرصه فرهنگ، نه سیاست!- برای دهکده جهانی مک لوهان شده ایم، صرف وجود چنین شخص املی، با چنین پیشنهادی غنیمت نیست؟! آیا همین که خواب خوش ما را آشفته کند، جدای از منطقی یا غیر منطقی بودن پیشنهادش، قابل احترام نیست؟! آیا این صدا، در گلو خفه نشود، بهتر نیست؟! آیا باشد و طعنه ها را بشنود، بهتر نیست؟! آیا در شرایطی که همه و همه، حتی بچه حزب اللهی ما هم روشنفکر شده و فرق بدحجاب زیبارو با بدحجاب احیانا زشت را هنگام آپ کردن سایت و وبلاگش متوجه می شود، وجود چند تا امل، ضرورت ندارد؟!
۴۴: آیا صداقت، اولین پیش فرض یک کار فرهنگی بلندمدت نیست؟!
۴۵: در صورت وجود شرط فوق الذکر، آیا دیگر، افراد بدحجاب، پای صندوق آرا حاضر نمی شوند؟! آیا افراد بدحجاب، از بی صداقتی و ۲ گانگی تصمیمات فرهنگی نظام، بیشتر ناراحت می شوند، یا زمانی که ببینند جمهوری اسلامی، حتی کوباندن مشت محکم بر دهان دشمن را، بهانه توجیه بدحجابی نمی کند؟! و در امر مبارزه با معضل بدحجابی، اخلاص دارد؟! آیا در صورت عمل به دومی، تکلیف افراد بدحجاب با معضل بدحجابی، یعنی با خودشان، روشن تر از پیش نمی شود؟!
۴۶: از حیث روان شناسانه، آیا خاطره خوش رای دادن، آمیخته با حجاب خوب، -ولو برای دقایقی!- سبب پیوند حجاب و مشارکت در یک امر ملی نمی شود؟!
۴۷: آیا تجمیع صداقت و کار فرهنگی، حتی با چاشنی زمختی قانون و اندکی سخت گیری، اما نه از نوع گشت ارشادی، بیش از مبارزه عجیب و غریب امروز با معضل بدحجابی، جواب نمی دهد؟!
۴۸: اگر از یک جامعه آماری بدحجاب، سئوال شود که از نظر شما، آیا جمهوری اسلامی، اراده ای بر مبارزه درست و واقعی با معضل بدحجابی دارد یا خیر، پاسخ شان چیست؟!
۴۹: اگر روزی، اغلب بانوان شرکت کننده در انتخابات جمهوری اسلامی را خانم های بدحجاب تشکیل دهد، این بیانگر پیروزی جمهوری اسلامی است، یا شکست نظام، لااقل در بحث حجاب؟!
۵۰: انتخابات، چقدر مگر از حجاب مهمتر است؟! آزادی بیان چقدر مگر از حجاب، مهمتر است؟! حقوق بشر، حتی رای بشر، چقدر مگر از حجاب مهمتر است؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
بگذارید این همه سئوال را با پرسش های پیوسته دیگری تمام کنم و تاکید کنم که این نوشته را «طرح مسئله» بدانید و زیاد در پی نظر نگارنده با سوء استفاده از چینش سئوالات نباشید. جمهوری اسلامی با انتخابات ۶۵ درصدی، حتی ۱۲۰ درصدی(!) بیشتر می تواند بر دهان آقای اوباما مشت بکوبد، یا با حجاب صد در صدی؟! آیا جمعه، حکم صریح و البته صحیح خداوند، به نفع کوباندن مشت محکم بر دهان استکبار، تعطیل نبود؟! بود یا نبود؟! آیا فلان بدحجاب، برای آنکه جذب حداکثری رسانه های ما، بیشتر بر دهان استکبار آوار شود، بهتر نبود کلا کشف حجاب می کرد موقع رای دادن؟! آیا میان «گفتار/ گفتمان» جمهوری اسلامی، با «رفتار/ کارکرد» نظام در امر مبارزه با بدحجابی، تناسبی دیده می شود؟! آیا متاسفانه تضاد دیده نمی شود؟! آیا رفتار نظام، بی آنکه خود بخواهد، ترویج قطعی بدحجابی نیست؟! آیا سی و چند سال پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی، موضع گیری فلان پیرزن بدحجاب، علیه اسرائیل، چقدر باید مسرورمان کند؟! یعنی تا حد خرکیفی؟! یا باید کمی تا قسمتی هم ناراحت از جواب این سئوال اساسی باشیم که؛ آیا حجاب زنان ما در روز ۱۲ فروردین ۵۸ موقع رای دادن، بهتر بود یا حجاب زنان ما در روز ۱۲ اسفند ۹۰؟! آیا در زمینه ترویج حجاب و مبارزه صادقانه، کارشناسانه، البته محکم و اصولی و سفت و سخت و بی برو برگرد با بدحجابی، چه بذری کاشته ایم، که الان دنبال برداشت محصول «حجاب برتر» باشیم؟! بر فرض که بدحجابی، معضل اجتماعی، حتی گناه است؛ در این گناه، آیا همه بار معصیت، روی دوش افراد بدحجاب است؟! چقدر از تقصیر، گردن خود جمهوری اسلامی است؟! چند درصدش گردن رسانه های ما؟! نه عزیز! من فقط چند تایی سئوال پرسیدم. من فقط سئوال پرسیدم که انتخابات، چقدر از حجاب مهمتر است؟! چقدر و تا کجا؟!
اگر آقای هاشمی در انتخابات سال ۸۸ از خود چیزی جز «نامه سرگشاده» به جا نگذاشت، اظهار نظر ایشان بعد از رای دادن روز جمعه را می توان «ناله سرگشاده» نامید، آنجا که گفت: ان شاء الله نتیجه انتخابات، همان رایی باشد که ملت درون صندوق می اندازد! در این باره لازم است چند سئوال از آقای هاشمی بپرسیم.
۱: اگر آقای هاشمی به سلامت نتیجه انتخابات تا این حد تردید دارد، پس لزوم شرکت ایشان در چنین انتخاباتی چیست؟!
۲: آیا شرکت ایشان در انتخابات را نمی توان دال بر این گرفت که ناله سرگشاده، بیش از آنکه بیانگر نگرانی ایشان از سرنوشت رای مردم باشد، مصرف سیاسی، به معنای پیام دادن به ضد انقلاب خارج نشین داشته است؟!
۳: برای اینکه آقای هاشمی، دقیقا، بی کم و کاست و حتی بدون واسطه صندوق انتخابات، متوجه رای مردم شود، آیا چیزی واضح تر از اصلی ترین شعارهای یوم الله سراسری ۹ دی وجود دارد؟!
۴: فرض کنیم جمهوری اسلامی، یعنی همان نظامی که آقای هاشمی رئیس مجمع تشخیص مصلحت آن هستند و تا همین چند وقت پیش، تکیه بر صندلی ریاست مجلس خبرگان رهبری اش داده بودند، در رای مردم دست می برد، آیا شعارهای ۹ دی را نیز می توان تقلبی خواند؟! آنجا که فقط و فقط مردم بودند و نه خبری از وزارت کشور بود و نه خبری از شورای نگهبان؟!
۵: باز هم فرض کنیم، مردم همیشه در صحنه ما، که خود رای می دهند، و به دست معتمدینی از جنس خودشان، رای شان را می شمرند، بدون ملاحظه برخی چیزها، قصد می کردند رای و نظرشان درباره آقای هاشمی را حتی واضح تر از شعارهای ۹ دی، عملی کنند، در آن صورت نتیجه و برایند رای مردم چه می شد؟! گیرم اعتماد مردم به دستگاه قضایی نبود، گیرم اعتقاد مردم به تصمیمات از سر مصلحت سنجی بزرگان جمهوری اسلامی نبود، محصول این بی اعتمادی و بی اعتقادی چه می توانست باشد؟!
۶: این وسط قطعا اگر به جبر روزگار و مراعات پاره ای مسائل و بعضی مصالح، گاهی رای و نظر مردم مثلا در صدا و سیما، سانسور می شود، طرفه حکایت اینجاست که این تقلب، اتفاقا به نفع آقای هاشمی است! آیا رسانه ملی، می توانست همه شعارهای ۹ دی را از صدا و سیما پخش کند؟! آیا قوه قضائیه می تواند و ممکن است همان قضاوت مردم درباره آقای هاشمی و خاندان ایشان را بدون رعایت هیچ مصلحتی اجرا کند؟! پس تقلب و سانسوری اگر هست، حتما به نفع آقای هاشمی است! و آقای هاشمی باید مسرور باشد که مردم به خاطر اعتماد و اعتقادشان به نظام، گاهی نظر و شعار خود را فدای درک شرایط و اقتضائات می کنند، و الا باید از آقای هاشمی خواست که خیلی دربند رای واقعی مردم نباشد! این رای، خیلی خیلی خیلی به ضرر ایشان تمام می شود!
۷: آقای هاشمی باید پاسخ دهد چرا و با کدام رفتار و گفتار، تا این حد خودشان را جایزالنفرین توده های ملت کرده اند؟! این همه نقد و لعن و نفرین که دیگر ربطی به شمارش آرا توسط جمهوری اسلامی ندارد! آیا مردم در ۹ دی، شعارهای خود را درون صندوق انتخابات انداختند؟! آیا جمهوری اسلامی در گلوی مردم و حلقوم آحاد ملت هم ممکن است تقلب کند؟!
۸: آقای هاشمی باید پاسخ دهد که چرا تا دیروز، ما به ایشان می گفتیم که سرنوشت خودتان را با امثال آقای خاتمی گره نزنید، اما امروز، باید به سیدمحمد خاتمی بگوییم؛ لطف می کنی اگر سرنوشت خود را گره به زلف خاندان ضد رای نزنی؟!
۹: گذشته از همه این حرف ها، آقای هاشمی باید بگوید که «م. ه» کی برای محاکمه و مجازات به ایران برمی گردد؟! آیا مبارزه با تبعیض و مجازات آقازاده های آشوب گر، رای واقعی این مردم نیست؟! مگر آقای هاشمی دنبال دانستن رای حقیقی مردم نیست؟! اگر «م. ه» برای رتق و فتق امور دانشگاه آزاد، ماموریت از طرف آقای جاسبی داشت، باید گفت که این ماموریت، چندی است به اتمام رسیده است!!
۱۰: آقای هاشمی باید بگوید چه کرده با خود، که ۲ سال بعد از فتنه هشتاد و اشک، دیگر کسی به محصولات سرگشاده ایشان وقعی نمی نهد؟! در طول این ۲ سال، چه اتفاقی رخ داده که اگر منافقین به نامه سرگشاده، وقعی نهادند، اما دیگر کسی رد ناله سرگشاده را نمی گیرد؟! آیا نه فقط دوست، که حتی دشمن هم خلق و خوی ایشان را شناخته است؟! آیا نه فقط مومن، که حتی منافق هم می داند که از یک سوراخ سرگشاده، نباید، بیش از یک بار، گزیده شود؟!
۱۱: آقای هاشمی باید توضیح دهد که چرا اصلی ترین رمز و راز موفقیت هر نامزدی در هر انتخاباتی، اعلام برائت بیشتر و علنی تر از خاندان ضد رای است؟! ایشان باید بگوید که چرا از عمار و خودعماربین گرفته تا مردود و ساکت و کاسب و چه و چه، هر نامزدی دنبال نشان دادن فاصله بیشتر خود با خاندانی است که به شدت با «بحران محبوبیت» مواجه است؟! این همه بیانگر عمق کدامین فاجعه است؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
کاش می شد صدا و سیمای جمهوری اسلامی، دربیاورد آقای هاشمی را از نگرانی، و یک بار برای همیشه، اصلی ترین نظر، بلکه رای واقعی توده ها، را که از حلقوم مظلوم «باشگاه سراسری چهارشنبه» بیرون آمد، نشان دهد به ایشان! کاش می شد دستگاه محترم قضایی، به جای اجرای عدالت با تکیه بر عناصر حکمت و مصلحت و سنجش اقتضائات و رعایت احترامات، قضاوت مردم درباره آقای هاشمی را مبنای عدل قرار می داد، که ظاهرا آقای هاشمی، خود دنبال دانستن داوری و قضاوت و رای مردم اند. کاش مدعی العموم، یک بار برای همیشه، بی هیچ ملاحظه ای، مدعی عموم ملت می شد، تا آقای هاشمی بهتر و بیشتر از قبل، از رای این ملت با خبر شود! آری! جمهوری اسلامی، اهل تقلب، اهل سانسور نیست، اما هر جا که به اقتضای روزگار، بخشی از رای و نظر و داد و بی داد مردمش را پنهان کرده، اتفاقا تقلب کرده به نفع آقای هاشمی!! آقای هاشمی! شما یکی باید از همه بیشتر جمهوری اسلامی را دوست داشته باشید؛ این نظام اگر نبود، و اعتماد و اعتقاد این ملت، به مقام ولایت اگر نبود، معلوم نبود رای مردم، چه می کرد با خاندان اشراف. اصلا معلوم نبود! راستی آقای هاشمی! می دانی یکی از افراد اهل تقلب در جمهوری اسلامی کیست؟! همین سردبیر روزنامه وطن امروز که تا به حال اجازه نداده یکی از اصلی ترین شعارهای یوم الله ۹ دی را که علیه شما نواخته شد، در این روزنامه بنویسم. شعار این بود: «ایران که باغ پسته بابات نیست، مملکت علی که بی صاحاب نیست».
وطن امروز/ ۱۴ اسفند ۱۳۹۰
صف رای. عاشق این صفم. حتی عاشق طولانی بودنش! هر چه طولانی تر، بهتر! گاهی بیشتر از چند ساعت انتظار! عاشقشم! عاشق ندیدن اول و آخر صف! عاشق آنها که رای شان را داده اند! عاشق آنها که هنوز توی نوبت اند! عاشق نفر جلویی! عاشق نفر پشتی! عاشق برگه بزرگی که به ترتیب حروف الفبا، اسامی نامزدها را رویش نوشته اند! عاشق عروس و دامادی که قبل از عقد، می آیند و رای می دهند! عاشق مردمی که نوبت شان را به ایشان می دهند!! و من دوست دارم نوبت خودم را بدهم به پیرمردی که صفحه شلوغ پلوغ انتخابات شناسنامه درب و داغانش، «سمفونی مُهر» است و «تجلی مِهر»، عینکش، اما ته استکانی! و کافی است شناسنامه اش را فقط یک ورق بزنی، تا در نیم تای پایین هر ۲ صفحه پیش رو، برسی به این همه اسم: زهرا و رضا و مرتضی و علی و رقیه و سکینه و نجمه و عباس و زینب خانم ته تغاری! البته خدا رحمت کند دوشیزه رباب ایرانی را که ۴ سال پیش، رفت پیش خدا. بگذار بشمرم بچه های پیرمرد را؛ یک دو سه… ۹ تا! ماشاءالله به تو پیرمرد! با ۵ دختر و ۴ پسر که ۲ تای شان البته به کاروان شهدا پیوستند. دهه ۶۰ که دشمن آمده بود مثلا ۳ روزه فتح کند تهران را! از آن ۳ روز کذایی، ۳۰ سال گذشته است، اما «آرم الله» همچنان روی پرچم ۳ رنگ ما، روی شناسنامه ملت ما، خوش می درخشد.
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. این تنها صفی است که دوست دارم حالا حالاها نوبتم نرسد! گاهی تقلب می کنم و یواشکی، یکی دو نفر می آیم عقب تر!! گاهی نوبتم را می دهم به آن جوان «رای اولی» که عجله دارد هر چه زودتر، انگشت اشاره اش را ببرد جلوی لنز دوربین عکاس، تا با زبان بی زبانی به دشمن بگوید؛ «این هم از امروز!» دوست دارم با دستمال کاغذی، پاک نکنم جای مهر را از روی انگشتم! حالا حالاها دوست دارم بماند! دوست دارم این انگشت را نشان بدهم به آقای اوباما! و فرو کنم در چشم نظام سلطه! دوست دارم عصبانی کنم دشمن را! کرم این کارم! لذت می برم از این حرکت! دوست دارم انگشتم را به خبرنگاران خارجی، با آن موهای بورشان نشان دهم و دعوت کنم سران کشورهای شان را به دموکراسی! دوست دارم رجز بخوانم برای دشمن و بگویم: هنوز تمام نشده آن ۳ روز؟!
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. عاشق صندوق رای. عاشق ملت شناسنامه به دست. عاشق خاطرات تلخ و شیرین انتخابات. عاشق آن جوان که دوم خرداد ۷۶، خودش به یکی دیگر رای داد، اما برای آن پیرمرد که سواد خواندن و نوشتن نداشت و از جوان خواست، نام آن دیگری را روی برگه اش بنویسد، تقلب نکرد و رعایت کرد در امانت و همان را نوشت که پیرمرد می خواست. به به! دم این مردم گرم! بوسیدنی است دست شان! بوسیدنی است رای شان! بوسیدنی است انگشت اشاره شان! ما همه شورای نگهبانیم! ما همه وزارت کشوریم! ما مجلسیم! ما دولتیم! ما نظامیم! ما حکومتی هستیم!
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. دوست دارم زود بروم، اما دیر برگردم! نفس کشیدن توی این صف را دوست دارم. صف ملت ایران را دوست دارم. عشق می کنم وقتی تمدید می شود زمان رای گیری! عشق می کنم وقتی زیاد می شود حجم کار اصحاب انتخابات! عشق می کنم که با همه پیش بینی ها، همیشه کم می آید تعرفه در حوزه رای گیری و زود باید بروند و از جای دیگر بیاورند! عشق می کنم این ملت، همیشه از دوربین رسانه ملی، جلوترند! عشق می کنم این ملت، «تیتر یک» دنیای «بیداری اسلامی» است.
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. عاشق نفرات جلویی، که البته هنوز خیلی مانده تا نوبت شان شود! عاشق نفرات عقبی! عاشق سرباز نیروی انتظامی! که دستش اسلحه پدرم است! عاشق میز و صندلی ساده رای گیرندگان! عاشق قلب نازنین رای دهندگان! عاشق صندوق رای! عاشق صندوق رای جماران! عاشق خمینی! عاشق صندوق رای خانه ام؛ بیت رهبری! عاشق زیلوهای آشنا! عاشق خامنه ای! عاشق چفیه! عاشق جبهه! عاشق جزیره مجنون! عاشق همت و باکری و علیرضا و پری خانم نقاشی آرمیتا! عاشق متن خوانی فرزند رشید شهید قشقایی، پیش «آقا». عاشق آن شهید گمنام که هنوز برنگشته پیکرش، اما مادرش همچنان توی صف ایستاده است تا همچین محکم سیلی بزند توی دهان دشمن! عاشق حاج احمد که نمی دانم الان کجای هستی است! عاشق پادگان دوکوهه، که خودش صندوقی بود پر از خون شهدای گردان یاسر و عمار و مالک! عاشق اتوبوس راهیان نور! عاشق سوت قطار! عاشق خنده های حاج حسین خرازی، در شرق ابوالخصیب! با آن آستین خالی اش! عاشق لهجه تهرانی دستواره ها! عاشق لهجه شمالی حسین املاکی! عاشق گیلکی و مازنی و ترک و بلوچ و لر و فارس و عاشق بچه محل های امام رضای رئوف! عاشق بهمن شیر! عاشق اسفند! عاشق اسپند! عاشق جمعه های انتخابات!
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. بزرگ شده این صفم! انتهای این صف، آزادگی است، ابتدایش عشق، وسطش بصیرت، همه جایش ملت! ملتی که حتی تا دم رای دادن، بحث می کنند با هم! که به کی باید رای داد؟! بحث های طولانی، اما نه طولانی تر از صف طولانی شان!! بحث های سیاسی، اما نه سیاستمدارانه تر از وحدت شان!! عاشق بحث کردن این ملت سیاسی ام! بحث های داغ، اما نه داغ تر از سنگ نان سنگکی که برشته شده و یک طرفش کنجدی است و توی همان صف، تعارف می کنند به هم! که رفیق! بزن روشن شی…
¤¤¤
صف رای. عاشق این صفم. عاشق اختلاط بنی آدم! عاشق سعدی و حافظ و شاعر حماسه سرا! جمعه، اولین روز بهار است. بذر رای ما در دل صندوق، پر از میوه خواهد کرد بهارستان را. در جمهوری اسلامی، مجلس روی انگشت رای ما می چرخد. عاشق ۳۰۰ هزار شهید این نظامم! عاشق پیرمردی با عینک ته استکانی! که در لیوان یک بار مصرف، هرگز چای نخورده! فقط از این کمر باریک ها!! آنهم لب طلایی!! که خدابیامرز رباب خانم، دارچینی اش می کرد…
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
به به! از همین الان مزه رای مردم، پیچیده در فضا. چو نیلوفر، عاشقانه، می پیچیم به پای ۱۲ اسفند.
کیهان/ ۹ اسفند ۱۳۹۰
چند روز پیش رئیس قوه مجریه، ضمن سرودن این بیت که؛ «ما از تبار رستم و فرهاد و آرشیم، وندر شرار فتنه آخر، سیاوشیم»، آنقدر مبالغه کرد در وصف شاعر محبوب و محجوب همه ما ایرانی ها؛ حکیم ابالقاسم فردوسی، که بی حد و حساب بود! جناب دکتر احمدی نژاد البته مختار است خودشان را از تبار رستم، فرهاد، آرش، سیاوش یا هر قهرمان تخیلی و احیانا واقعی عصر کهن بدانند و بخوانند، اما گذشته از این اشعار، آنچه احمدی نژاد را بر سر زبان ها انداخت و از گمنامی درآورد و به کرسی ریاست و صدارت نشاند، هیچ نبود الا اینکه جمعی از اصول گرایان، با انتخاب ایشان به عنوان شهردار تهران، زمینه ریاست شان بر قوه مجریه را فراهم کردند. حالا اینکه آقای دکتر، خودشان را، نه از تبار «اصول گرایی» می داند، نه از تبار «سوم تیر» و نه حتی از تبار «رای مردم»، محل بحث ما نیست، که مدت هاست عادت کرده ایم نمک نداشته باشد کف دست مان! و ایضا رای مان!! در چند نکته، اشاره می کنم به آنچه که محل بحث ماست.
۱: از جمله دلایلی که باعث شد مردم از اصلاح طلبان و رئیس جمهور برآمده از جریان اصلاحات، دلسرد شوند، یکی هم این بود که مردم، زندگی خودشان را در مشکلات عدیده معیشتی(حالا یکی کمتر و یکی بیشتر) و معضلاتی از قبیل گرانی و بیکاری و خرج تحصیل جوانان و چه و چه، مشغول می دیدند، اما در عین حال می دیدند که رئیس جمهور وقت، عمده وقتش را صرف سخنان فیلسوفانه می کند و پشت بند هم نظریه ارائه می دهد. آن روزها آقای خاتمی، ذیل عناوینی چون «گفت و گوی تمدن ها»، «سهله و سمحه»، «تنش زدایی»، «زنده باد مخالف من»، «دین نباید مانع آزادی انسان ها شود» و «عده ای به اسم دین، جوانان را محدود کرده اند» و از این مقولات، تقریبا اندازه دهها کتاب، حرف زدند! گویی، مردم، نه برای قوه مجریه، رئیس، بلکه برای محافل روشنفکری، فیلسوف انتخاب کرده اند!
۲: صرف نظر از اینکه سخنان آقای خاتمی، درست بود یا نه(که صدالبته بسیار مخدوش و قابل نقد و متاسفانه آلوده به نفاق بود!) بحث اصلی آنجا بود که این سخنان، اصولا و اساسا چه ربطی دارد به وظایف رئیس قوه مجریه؟! خاتمی اما آنقدر حرف می زد که بعضی دوم خردادی ها به ایشان لقب «رئیس قوه حرفیه» دادند!! و حتی کارنابلدی خاتمی را قیاس با بی عرضگی شاه سلطان حسین کردند!(عجبا که این دومی، بعضی اصولگرایان را به صرافت این تنبه انداخت که خرده بگیرند به بعضی اصلاح طلبان و از ایشان بخواهند احترام رئیس جمهور را نگه دارند!!) نگارنده آن روزها در یکی از جراید، خطاب به آقای خاتمی نوشتم: آیا شما مشکلات مردم را تمام و کمال، یا حتی، به اختصار، حل کرده اید، که این چنین برای نظریه پردازی در فلان همایش و بهمان نمایش، وقت می گذارید؟! این وقت، آیا برای دل خودتان است، یا وقت آحاد ملت؟!
۳: در این کشور، برای رئیس جمهور آنقدر کار هست، که اگر شبانه روز رئیس قوه مجریه، به جای ۲۴ ساعت، فرضا ۱۰۰ ساعت هم باشد، باز هم چیزی که زیاد است، کار بر زمین مانده است. حال باید گفت: وای از آقای خاتمی که بنا به اعتراف جناب ابطحی، بیشتر وقت شان به تماشای فیلم سینمایی، فوتبال خارجی، مباحث روشنفکری و خواندن کتاب و روزنامه می گذشت!!
۴: وقتی «رئیس قوه مجریه» تبدیل به «رئیس قوه حرفیه» می شود، از آنجا که با یک دست نمی توان چند هندوانه برداشت، هم به کار اصلی شان آسیب می زند، هم به نظریه پردازی شان!! یعنی به شدت قابل نقد و انحرافی می شود نظرات آن رئیس جمهوری که حرفش بر عملش غالب می شود. به عنوان مثال، در همان سالها که آقای خاتمی دم از «گفت و گوی تمدن ها» می زد و ملت را از شعار «مرگ بر آمریکا» پرهیز می داد، تا مثلا رابطه غرب با ما بهبود یابد و شیطان بزرگ از خر شیطان پایین بیاید، شرق و غرب کشور ما آبستن ۲ جنگ خانمان برانداز، علیه ۲ ملت افغانستان و عراق شد!! آمریکا اما در جواب وادادن های متوالی دولت اصلاحات و شخص خاتمی، به این ۲ جنگ اکتفا نکرد و ایران را عضوی از کشورهای محور شرارت خواند!! تا خاتمی و دار و دسته اش متوجه ۲ نکته شوند؛ اولا: قوه مجریه، همان به که حوزه کارش، به جای «حرافی»، «حمالی» باشد و ثانیا: قوه مجریه، به ویژه رئیس آن، وقتی زیاد حرف می زند، نظریه هایش غلط، انحرافی و نادرست از کار در می آید.
۵: از دیروز کوچ کنیم به امروز و مرور کنیم با دقت، توصیف عجیب و غریب رئیس قوه مجریه را از شاعر حماسه سرا. آنجا که احمدی نژاد می گوید: «این را با ایمان و قاطعیت می گویم که اگر فردوسی نبود، نه تنها امروز نامی از ایران و فرهنگ ایرانی نبود، بلکه خبری از حقیقت انسانیت و توحید و عدالت در جهان هم نبود»!!! قبل از ادامه این بند، باید اشاره کنم؛ بنا به دلایلی که برای خودم محترم است لابد، فردوسی را بسی بیشتر از سعدی و حافظ دوست می دارم. بیراه نیست اگر بگوییم زبان فارسی، شُکر و شکرش را مدیون شاهنامه فردوسی است که بسی رنج برد تا دست ما خالی از این گنج نباشد. جز این، البته باز هم دلیل دارم برای دوست داشتن حداکثری فردوسی. چه آن زمان که پدربزرگ، برای ما اشعار شاهنامه می خواند و قصه هایش را تعریف می کرد و نام فردوسی را در دل ما جاودان می کرد. چه آن زمان که بزرگ شدم و دیدم، فردوسی، در مدح پیامبر و وصی پیامبر، یعنی ابوتراب، آنقدر سنگ تمام گذاشته، که بسیاری مورخین، معتقدند فردوسی حتما شیعه بود، هر چند که در وصف خلفا هم، به جبر روزگار، اشعاری سروده بود. از اینها گذشته، نحوه تعامل فردوسی با دربار سلطان محمود غزنوی، آنقدر بود که شاعر حماسه سرای ما، هرگز «شاعر دربار» نبود. چه می گویم، که توسط دسیسه همین دربار کشته شد! این هم که عده ای می گویند؛ «فردوسی، شاهنامه را به سفارش دربار سلطان محمود سرود»، از آن دروغ های شاخدار تاریخ است! که اصلا شاهنامه و سرایشش تمام شده بود که سلطان محمود، بر تخت صدارت نشست! سلطان محمود اما از آنجا که به شکل افراطی، متعصب بر اهل سنت بود، بارها و بارها آزار می داد حماسه سرای محب اهل بیت را و مدام زندانی اش می کرد. از اینها گذشته، مظلومیت فردوسی در عصر حیاتش، فقط منوط به دربار نبود، بلکه مردم آن روزگار هم، هرگز قدرش را ندانستند و حتی در زندان، طعنه به ریشه و ریشش می زدند و مسخره اش می کردند. گفت: «باید بکشد مزه تنهایی را، مردی که ز عصر خود فراتر باشد».




۶: خواننده این سطور هم الان باید نظر نه چندان مهم مرا نسبت به فردوسی حکیم دانسته باشد، اما جناب رئیس قوه مجریه، در وصف فردوسی، عباراتی به کار بردند که قطعا نادرست و انحرافی است. اینکه بگوییم؛ «اگر فردوسی نبود، خبری از حقیقت انسانیت و توحید و عدالت نبود»، نشان می دهد رئیس جمهور امروز هم مثل رئیس جمهور دیروز، مع الاسف، چندی است وارد فضایی شده اند که اندک سنخیتی با تکالیف کاری شان و البته حوزه تخصصی شان ندارد. یک بار دیگر دقت کنید در بزرگی این عناوین؛ «حقیقت انسانیت و توحید و عدالت»، تا متوجه شوید جایگزین شدن حرف به جای عمل، چه ها که نمی کند با نظریات آدمی!! به قول ظریف دوست نکته سنجی؛ آنچه رئیس قوه مجریه در وصف فردوسی گفت، در مدح بعضی از اولیای و انبیای دین هم شاید نتوانیم به این شدت و حدت بگوییم!! حالیا! حقیقت انسانیت و توحید و عدالت، از نظر خود فردوسی، فقط و فقط، خلاصه در «محمد» و «علی» می شود. آنجا که سرود: «به گفتار پیغمبرت راه جوی، دل از تیرگی ها، بدین آب شوی؛ چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی، خداوند امر و خداوند نهی؛ که من شهر علمم، علی ام در ست، درست این سخن قول پیغمبر است؛ گواهی دهم کاین سخن ها ز اوست، تو گویی دو گوشم پرآواز اوست؛ علی را چنین گفت و دیگر همین، کزیشان قوی شد به هر گونه دین؛ نبی آفتاب و صحابان چو ماه، به هم بسته یکدگر، راست راه؛ منم بنده اهل بیت نبی، ستاینده خاک و پای وصی؛ حکیم این جهان را چو دریا نهاد، برانگیخته موج ازو تندباد؛ چو هفتاد کشتی برو ساخته، همه بادبان ها برافراخته؛ یکی پهن کشتی بسان عروس، بیاراسته همچو چشم خروس؛ محمد بدو اندرون با علی، همان اهل بیت نبی و ولی؛ خردمند کز دور دریا بدید، کرانه نه پیدا و بن ناپدید؛ بدانست کو موج خواهد زدن، کس از غرق، بیرون نخواهد شدن؛ به دل گفت اگر با نبی و وصی، شوم غرقه دارم، دو یار وفی؛ همانا که باشد مرا دستگیر، خداوند تاج و لوا و سریر؛ خداوند جوی می و انگبین، همان چشمه شیر و ماء معین؛ اگر چشم داری به دیگر سرای، به نزد نبی و علی گیر جای؛ گرت زین بد آید، گناه من است، چنین است و این، دین و راه من است؛ برین زادم و هم برین بگذرم، چنان دان که خاک پی حیدرم؛ دلت گر به راه خطا مایل است، ترا دشمن اندر جهان، خود دل است؛ نباشد جز از بی پدر دشمنش، که یزدان به آتش بسوزد تنش؛ هر آنکس که در جانش، بغض علی است، ازو زارتر در جهان زار کیست».
جوان/ ۷ اسفند ۱۳۹۰
متن درباره کربلایی زینب است که سه شنبه ها سرش را به این دیوار تکیه می دهد و در سایه این درختان اشک می ریزد…
پیش بینی ام خوب بود؟؟؟
کاش که همسایه ی ما می شدی
مایه ی آسایه ی ما می شدی…..
متنی درباره حضرت صاحب الزمان(عج)، به گمانم
من معجزه و جادو و پیشگویی بلد نیستم… آخه مگه میشه از این تیتر متناقض! و این عکس سورئال!، متن حسین قدیانی! را پیش بینی کرد؟!
داداش جان :
مگه میشه شمارو پیش بینی کرد . فقط می توان گفت ازاون متن هایی که جیگرمی سوزونه .
مگر ما مثل بعضی ها با رمال و جن گیر ارتباط داریم که پیش گویی کنیم… رانت هم نداریم که از بعضی ها بپرسیم… داشتیم هم نمی پرسیدیم… احتمال انحراف دارد!!
حسین قدیانی: از یک پیش بینی ساده رسیدی به کجا؟! پیش بینی بر خلاف پیش گویی، سر و کارش با قیل و قال است، نه فیل و فال!
…
…
فکر کنم به جمکران و جاده سه شنبه شب قم هم مربوط باشه.نمی دونم شاید. ولی کلا کار جالبیه این پیش بینی کردن .
خب… آن بعضی ها هم با همین فیل و فالشان، قیل و قال راه انداخته اند… بنده همین جا اعلام برائت می کنم از جریان انحرافی که ……………
یه پیش بینی دیگه: فکر کنم کربلایی زینب مادر شهیده که پسرش یه سه شنبه رفته و برنگشته ، اینم دیوار خونه شونه. تنها تکیه گاه کربلایی زینب …
حسین قدیانی: “یه سه شنبه رفته و برنگشته”… خیلی نزدیک شدی! خیلی…
کار خیلی سختی است،یعنی اگر دو سه جمله از متن را می گذاشتید،شاید راحت تر حدس می زدیم.سه شنبه اش یاد جمکران می اندازدمان و البته شاید نکته ی انحرافی باشد.”کربلایی زینب”همسر یک جانباز است و سال هاست که هم سایه است با…
حاج حسین
سر بزنی …
نظرت رو بگی …
خوشحال می شم…
داداش مایی ..
نمی دونم چرا اینقدر خودتو میگیری
جک و لطیفه در شهر خنده:
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
اگه دلت گرفته.
اگه دوست داری از ته دل بخندی.
هر روزی که باشه مهم نیست. صبح ، ظهر و یا شب.
یکسر بیا شهر خنده.
منتظرت هستم.
تخصص شهر خنده پاک کردن غصه از دل ایرانی هاست.
می گی نه؟
بیا و خودت ببین.
اگه می خوای دلنوشته هایت رو صد ها نفر بخونن.
اگه می خوای تولد کسی رو تبریک بگی و یا برای کسی که دوسش داری پیام بذاری.
بیا به شهر خنده.
http://shahr-e-khandeh.blogfa.com
افسانه ی آخرین بازمانده از نسل مردان ایران زمین.
آنانکه سربلندی مردمشان را در شاد بودن جستجو می نمایند.
“شهر خنده” متعلق به همه ی ما ایرانی هایی است که می خواهیم ثابت کنیم با شاد بودن و شاد زندگی کردن می توانیم سربلندی را برای ایران عزیزمان به ارمغان آوریم.
[نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند]
“کربلایی زینب” زینبی بوده که از بس بر گونه سه شنبه ها اشک ریخته، شده “کربلایی زینب” ؟ یا از وقتی شده”کربلایی زینب” بر گونه سه شنبه ها اشک می ریزد؟
این درختی که سایه اش در عکس است، بید مجنون است؟
این نوع از متن های شما قابل پیش بینی نیست.
چیزی که به ذهنم آمد از تیتر و عکس همان دو سوال بالا بود و از آنجا که شما استاد متن های غیر قابل پیش بینی هستید شاید کربلایی زینب علاوه بر انتظاری که همه ما در آن به سر می بریم، منتظر فرزندی است که براه حسین(ع) رفته و هنوز برنگشته.
ما مشتاق خواندن متن می مانیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
حسین قدیانی: خیلی نزدیک شدی! خیلی…
کاش که همسایهی ما میشدی…
متن درباره ی خواهر شهیده . شک نکن !
در مورد درد دل کردن با امام زمان(ع) سه شنبه ها در درجمکران
به عبارتی عمر ما خزان شدو یار نیامد
متن شما در مورد کربلایی زینب که یک مادر شهیده و همسایه تنهایی اون در خت کنار دیواره… حتما تهش هم سیاسی تموم میشه!
حسین قدیانی: آخرش گریه دار تمام می شود، نه سیاسی! شاید هم گریه سیاسی!!
یادرموردامام هادیست یادرموردفرزندشهیدیست که اسم بابایش هادیست وسالهاست که که همسایه ی دیواربه دیواراین سایه است..تابابایش ازسفربرسد
چیزی بودکه به عقلمان رسیداشتباه وخیلی بی ربط بودبگذاریدبه حساب اینکه حسابی درس میخوانیم وهنگ کرده ایم…
اهان یکی بهترش مادرشهیدیکه اسمش زینب است ومنتظرفرزندش هادیست…..
سه شنبه ها را با جمکران سپری کن.
آنجا که حسین درصحنه است اگر در صحنه نباشی هر کجا می خواهی باش، چه ایستاده در نماز و چه نشسته در شراب…. هر دو یکی است. (شهید مطهری)
دیوار پر از سیاهی و زنج است ببین چگونه با اشک هایت آن راشستشو می دهی.
حسین قدیانی: این جمله که گفتی، مال دکتر شریعتی است، نه استاد شهید!
…
برای توقف کشتار مردم بحرین به آدرس زیر رفته و بعد از باز شدن این لینک، باید به انتهای صفحه رفته و بر روی گزینه click here to sign petition کلیک کرد. پس از باز شدن صفحه بعدی، در مستطیل اول نام و در مستطیل دوم آدرس پست الکترونیکی (ایمیل) خود را وارد کنید. و نیازی به پر کردن دیگر مستطیل ها نیست، پس از آن بار دیگر بر روی گزینه sign petition باید کلیک کرد.
http://www.petitiononline.com/ssi2011/petition.html
لطفا این مطلب را در وبلاگ یا سایتتان قرار دهید و به دوستان دیگرتان هم بگویید.در صورت جمع شدن یک میلیون امضا سازمان ملل متحد باید به این موضوع رسیدگی کند.
میدونم هیچ ربطی به مطلب نداشت اما کجا بهتر از سایت شما برای گفتن این مطلب
با تشکر از شما
ایول مسابقه اس؟
جایزش چیه یک دستگاه سمند؟ اگه کمتر از خودرو ملی بدی بی انصافیه چون خیلی سخته حدسش.
حالا چرا نصفه کار میکنی؟ یهیییییو متنش بزار دیگه.
داداش حسین! مساقه اس ام اسی ببخشید اصلاح میکنم!!(پیامکی) هم راه بنداز…
حسین قدیانی: اگر جوری کامنت بگذارید که این همه نیاز به اصلاح غلط املایی و … نباشد، ممنون می شوم.
سلام. بیا ببین چه خبره…
ناله های فراق نسل سومی ها از ندیدن امام…
مثل امام سجاد (ع): اللهم انا الیک نشکو ….
ساقیانه میگوید:
۱۶ خرداد ۱۳۹۰ در t ۱۴:۱۲
یه پیش بینی دیگه: فکر کنم کربلایی زینب مادر شهیده که پسرش یه سه شنبه رفته و برنگشته ، اینم دیوار خونه شونه. تنها تکیه گاه کربلایی زینب …
و
صبا میگوید:
۱۶ خرداد ۱۳۹۰ در t ۱۴:۵۸
“کربلایی زینب” زینبی بوده که از بس بر گونه سه شنبه ها اشک ریخته، شده “کربلایی زینب” ؟ یا از وقتی شده”کربلایی زینب” بر گونه سه شنبه ها اشک می ریزد؟
این درختی که سایه اش در عکس است، بید مجنون است؟
این نوع از متن های شما قابل پیش بینی نیست.
چیزی که به ذهنم آمد از تیتر و عکس همان دو سوال بالا بود و از آنجا که شما استاد متن های غیر قابل پیش بینی هستید شاید کربلایی زینب علاوه بر انتظاری که همه ما در آن به سر می بریم، منتظر فرزندی است که براه حسین(ع) رفته و هنوز برنگشته.
ما مشتاق خواندن متن می مانیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
فکر کنم الان دیگه خیلی خیلی نزدیک شدم!
حسین قدیانی: فقط مواظب باش به دیوار نخوری!
…
حسین قدیانی: گمانم جمعه باشد آن روز! اما مهمتر از روز عاشورا، شب عاشوراست…
کربلایی زینب مادری ست از دیار غربت و شهادت که اشکهای غریبی رفتن شهیدش رو با سه شنبه های امام زمانش در هم آمیخته و موضوع متن آشوب دلی آقا حسین قدیانی رو برای ما رقم زده
گفتی آخرش با گریه تمام می شود؟!… آقا چه بگویم که کارهای این بعضی ها، همه ی ما را به گریه انداخته… دل امام زمان را خون کردند از بس این کربلایی زینب ها شکایت بردند پیششان از دست اینها… مادری که نمی داند مادر شهید هست یا نه!… به بعضی ها اگر بود از جن گیرها و فالگیر ها استفاده می کرد، جواب این کربلایی زینب را می داد.
سلام
به نظر من انچه از تیتر مشخصه متن راجع به بانویی است بیقرار و منتظر اتفاقی در روز سه شنبه! وشاید هم بی ربط به سه شنبه و جمکران و حضرت مهدی(عج) نباشه.
شاید هم کربلایی زینب همسر مفقودالاثری باشد که سه شنبه روزی رفته سفر وکربلایی زینب که عاشق همسرش بوده هنوز چشم به راه است.
حسین قدیانی: “کربلایی زینب” یک مادر شهید است، اما قصه سفر و سه شنبه را خوب حدس زدی… قصه ای که خواهید خواند، بر اساس یک واقعیت است.
من یکی که اصلا” نمی توانم متنهای شما را پیش بینی کنم،چون همیشه غیر منتظره هستند.
حسین قدیانی: نه اتفاقا! تیتر و عکس کاملا از محتوای متن حکایت دارد…
سلام …
دو به شک بودم کامنت بذارم یا نه !
اخه من راهم کلا از شماها جداست ! نظراتم هم همینطور ! اما جناب اقای قدیانی باورتون میشه هر روز به وبلاگتون سر میزنم ؟! حتی کامنتها رو هم میخونم ! همه رو !
نمیدونم با اینکه ۹۵ درصد از حرفاتون رو قبول ندارم ( اما واسه همش احترام زیادی قائلم ) اما وبلاگتون رو دوست دارم . چون ” عاشقانه ” است . دوستان هم که میان نظر میدن هم مثل خوده شما عاشقن . از همین خیلی خوشم اومد …
یادمه داشتم تو اینترنت داشتم دنبال یک مطلبی می گشتم که با مطلب ” بابای ماست خامنه ای ” شما اشنا شدم … و شروع شد سر زدن من به وبلاگتون …
میدونم کامنتم ربطی به مطلبی که گذاشتید هیچ ربطی نداره اما چون دلم خیلی گرفته بود گذاشتم .
خدا انشالله به حق مولامون امیر المومنین و خانم فاطمه زهرا ما رو عاقبت به خیر کنه .
از شما به خصوص دوستان عزیزی که به ولاگتون سر می زنن التماس دعا دارم . محتاج دعام به شدت .
دعا کنید تا پر و بال بگیرم تا با قدرت تمام اوج بگیرم .
یا علی مدد.
حسین قدیانی: خواهر محترم و یا شاید هم برادر عزیز! گاهی از راه مهمتر، مقصد است. اگر قصد شما رسیدن به نور و روشنایی و عدالت و ظهور است، گمان نکنم اینقدر هم راه من و شما با هم فرق داشته باشد. یا علی مدد!
سلام
چندین ساعت گذشته و ما هنوز منتظر این هستیم که متن را بگذارید . البته تجربه نشان داده است که گاهی این ” تا ساعاتی دیگر ” به ” چند روز دیگر ” تبدیل میشود !
سلام بر داداش حسین پر تلاش!
یک روز بنده دیر از اداره برگشتم چه خبرهائی بوده اینجا،
خسته نباشید داداش، مخلصیم.
کربلایی زینب مادر شهیدی ست که سه شنبه ای رفته و برنگشته.
پس قصه سایه درخت روی دیوار چیه؟ شاید این درخت هم سن پسرشهیدشان است.
دعای هر روز ماه رجب:
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یا مَنْ
یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى
بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَة وَاصْرِفْ عَنّى بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ
شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَةِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ وَ زِِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ یا ذَاالْجَلالِ
وَالاِْکْرامِ یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتى عَلَى النّارِ.
التماس دعا،
خصوصا برای ظهور مولا و سلامتی حضرت آقا.
داداش حسین،
این را مادر گفته برای قطعه مقدس۲۶ ارسال کنم!
http://up.iranblog.com/images/ivsj4hhgobezneu76l.jpg
داداش حسین :
هی می گی کربلا ما رو یاد مسابقه ی خاطره نویسی می اندازی . نمی دونی چقدرخودمو نگه میدارم که این سئوال رو نپرسم . ولی این “کربلایی زینب” نگذاشت که خودداری کنم .
سلام
به نظرم کربلایی زینب یه خانم با کمالاته که عاشق امام زمانه وعاشق سه شنبه هاست سه شنبه هم متعلق به اما زمانه و عکس هم شاید منظورش خورشید پشت ابره
سیداحمدجان : ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام
خسته نباشی . تو ی اداره هم مبصری یانه ؟ چون مبصرها ازهمه زودترمیرن ، ازهمه دیرترمیان . شماهم که دیراومدی ودیدی چه خبره . راستی حتماتاحالابه ریشه ی مبصردقت کردی چون همه فکرمی کنند مبصرکسیه که بعنوان نماینده ی معلم نظم وانضباط روبرقرارمی کنه اما این ظاهرقضیه ی است مبصر یعنی صاحب بصیرت . خوش به حالت بااین عنوان .
دلمون در حال آب شدن دیگه…
…
چشم انتظار!
سلام بزرگوار، ممنون از محبت شما.
در مورد کربلا هم فعلا کمی صبر کنید و بدانید که داداش حسین این روزها از دست بد قولی بعضی ها بیش از شما ناراحت و پیش شما شرمنده است. بیش از این نمی دانم چه باید بگویم، اما کاش یکی هم پیدا می شد و ذره ای حسین قدیانی را درک می کرد. پست قبل داداش حسین به “حی علی الجهاد” جوابی در همین مورد داده اند. خوب است تا وقتی از طرف قطعه ۲۶ در این مورد حرفی زده نشده، دوستان به پاس این همه متن و مطلب قطعه ۲۶ دیگر این سئوال را ولو تلویحا تکرار نکنند و از این بیشتر شرمندگی داداش حسین را فراهم نکنند. مطمئن باشید نویسنده قطعه ۲۶ به وعده ای که داده، عمل خواهد کرد.
تعدادی از دوستان ثابت هستند که هنوز عکسی برای خود انتخاب نکردند،
اصلا کار سخت و وقت گیری نیست بچه ها!
خدائی وقتی همه عکسی بگذارند ستون کامنتها خیلی زیباتر می شود.
ضمنا ممنون از دوستانی که محبت کردند و عکسهای زیبائی انتخاب کردند.
“پیرزن می گوید: «اگر می خواست بیاید، تا الان آمده بود. شاید منتظر است من بروم پیشش».”
“«علی» یادت نرود. علی را یادت نرود، که مادرش را با مزرعه و دریا و جنگل و ساحل و صبر و سکوت تنها گذاشت تا پرچم سه رنگ ما همچنان منقش به نام «الله» باشد.”
اشک و…..
…
…
اگر دوباره دیدید کربلایی زینب را، بی زحمت سلام ما را هم برسانید
غبطه باید خورد به حال خوش کربلایی زینب ها
همش فکرمی کنم :
اگه یه روزی همین پیرمرد ، پیرزن ها ، که با صفاهاشون غالبا پدرومادرشهیدند ، رخت سفر بربندند . دیگه ازکدوم کربلایی زینب و امثال ذلک صحبت بشه . راستی فکرمی کنید چندتا ازپدرمادرهای شهدای عزیزمون هنوزدرقیدحیاتند ؟ من که نمی دونم ، اما وجود یکی شون هم غنیمته .
…
سلام،ممنون از داداش حسین به خاطر متن دلنشینشون.اساسی گریه کردیم و سبک شدیم.کارت درسته داداش حسین.
…
حسین قدیانی: همه نظرات را قطعا می خوانم.
….چیزی برام نمیاد بنویسم….
ای قلم سوز لرین د اثر یخ
http://bidkham.ir/files/ghalam.wma
حاج ابراهیم رهبر
آخی دلم گرفت. یاد مادربزرگ های خودم افتادم. یکی از بس چشم انتظار پسرش بود تا جنازشو بیارن، قلبش دیگه یه خط در میون میزنه .و اون یکی هم که دیگه پسری نداره همیشه نگاهش به دره و تو خلوتش با اون حرف می زنه ، اسمش ورد زبونشه اینگار تازه پسرشو از دست داده.
یادمه تو فتنه ۸۸ چقدر گریه می کردند این دو نفر که خدایا به خون شهدا این فتنه رو ریشه کن کن. فکر می کنم آه دل این مادر ها ی شهدا و دعاهاشونه که دشمنای اسلام و ولایتو رسوا می کنه.
“عکس علی را ببین! اگر باز هم برگردد، این بار می فرستمش تا برای سیدعلی شهید شود. اگر هم برنگشت، مگر ما مرده ایم؛ دشمن حرف اضافه بر سازمان بزند، می زنیم توی دهنش».”
همه علی های ما فدای یک تار موی سید علی
دیروز شبکه استانی فیلم های مستند زمان رحلت حضرت امام را گذاشته بود خانم مسنی با گریه و مویه میگفت ” امام چرا شما رفتید ، دوتا پسرم را دادم این یکی را هم حاضر بودم برایتان بدهم”
…
وقتی خبر نداشته باشد چه کوچه ای
وقتی پسر نداشته باشد چه مادری …
چطوری باید عکس بذاریم.من بلد نیستم که.
حسین قدیانی: نمی دانم چرا از این کامنت شما احساس بدی به من دست داد. سیداحمد چند بار باید توضیح بدهد؟!
نمی دونم چرا واقعا. من به نوبه خودم معذرت می خوام.
روستای حسن سرای شمال,کربلایی زینب,مادر شهید,پسرش علی,۱۴ خرداد هرسال,قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا,فرزند روح الله,مزار امام,سفره ام البنین,سه شنبه…,سه شنبه…,سه شنبه…,علی را یادت نرود,صنوبر تبریزی,جای تاب بازی علی و…
(این تاب,بی تاب کرده پیرزن را,نشان به نشان اشک های کربلایی زینب روی گونه سه شنبه های خوب خدا.)
تاب تاب عباسی,خدا جون تو چه نازی…
واقعا شرمنده.
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
خیمه تاریک شد و این یعنی
روضه خوان گفت از شب آخر
گفت: این راه و این سیاهی شب
عشق چشمان خویش را بسته ست
ما سحر قصد آسمان داریم
از زمین راه کربلا بسته ست
خشک می شد گلوی او کم کم
روضه خوان تشنه بود در باران
یک نفر استکان آب آورد
السلامُ علیک یا عطشان
استکان را بلند کرد، ولی
عکس یک مشک روی آب افتاد
مشک لرزید و محو شد کم کم
اشک سید که توی آب افتاد
نفست گرم روضه خوان! آن شب
دل به دریای آن نگاه زدی
دم گرفتی میان خون خودت
چه گریزی به قتلگاه زدی…
“سیدحمیدرضا برقعی”
دوستان!
http://in-my-place.blogsky.com/gravatar.htm
این روش عکس دار شدن.
…
گر باز هم برگردد، این بار می فرستمش تا برای سیدعلی شهید شود.
التماس دعا
بلا (گفت و شنود)
گفت: از قول جریان انحرافی اعلام شده بود که اواسط خرداد یک حادثه ناگوار اتفاق می افتد!
گفتم: پس چرا هیچ اتفاقی نیفتاد؟!
گفت: همان جریان می گوید، چون به مردم گفته بودیم دعا کنند و آنها هم دعا کرده اند، بلا رفع شد، اما چند روز دیگر را مشخص کرده و گفته اند ممکن است در آن روزها اتفاق ناگواری بیفتد!
گفتم: اگر باز هم اتفاقی نیفتاد چی؟!
گفت: دوباره می گویند دعا کردیم بلا رفع شد!!
گفتم: اگر تا این اندازه مستجاب الدعوه هستند چرا برای نجات خودشان از بن بستی که با آن مواجه شده اند دعا نمی کنند؟!
گفت: چه عرض کنم؟!
گفتم: گدایی در خانه ای رفت و صاحبخانه چیزی به او نداد. گدا گفت؛ الان دعا می کنم که بلایی بر سرت نازل شود! صاحبخانه گفت؛ اگر دعایت اثر دارد، اول دعا کن بلایی که بر سر خودت نازل شده رفع شود و بعد…!!
هیچ کدوممون نمی تونیم بفهمیم بی تاب بودن یعنی چی …
نمیتونیم بفهمیم انتظار یعنی چی …
فقط می دونم خیلی سخته … خیلی … طاقت میخواد که فقط مادر شهید این طاقت رو داره و بس
میشود من بگویم ولی شما تایید نکنید.فکر کنم بچه های قطعه از دستم حرص می خورند.
حالا تایید نکنید چی میشه؟
“صبح می رفت و برای مادرش نان داغ می خرید”
شرمنده اگر این جمله را روی این حساب گفته اید که بچه ها برای پدر و مادرهایشان نان می خرند، ببخشید ولی بیست ونه، سی سال پیش روستا های شمال یعنی نانوایی داشتند؟! ولی اگر حرف کربلایی زینب است که خوب داشتن دیگر.
از سر شب تا حالا می خواستم بگم، نگفتم ولی نشد که نگم
حسین قدیانی: ۲۹ سال پیش یک چیز است و ۲۹ سال قبل از میلاد مسیح، یک چیز دیگر! و اما روستاهای شمال چون بعضا مثل “حسن سرا” لب جاده هستند، پس لااقل نانوایی لب جاده را می توان همان نانوایی روستا حساب کرد. حالا از این جواب چه انتقادی خواهید کرد، خدا عالم است!!
سلام .بخدا “امثال کربلایی زینب” سرمایه های ما هستند…
سلام
خوشا به حال این پیرزن و خوشا به حال پسرش . گمنام شهید شدن ، آرزوی هر رزمنده ای بود . اما ای کاش قدر این مادران را بدانیم . وجودشان برای این نظام غنیمتی است . واقعا متن زیبایی بود . و در عین حال بسیار تاثیر گذار .
سلام
” شهیدی که مزارش را به همه نشان داد ”
غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ما هم گفتیم: چی میگی بابا؟! هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نگذاشت. وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری.
خاطرهای که خواهید خواند به شهیدی مربوط میشود که از توانایی گفتن و شنیدن بیبهره بود. شهید عبدالمطلب اکبری کسی بود که قبل از شهادتش قبرش را نشان هم رزمانش میدهد. این شهید بزرگوار چندین وصیت نامه نوشته است که یکی از آنها را در ذیل این مطلب قرار دادهام . شهید عبدالمطلب اکبری سرانجام در تاریخ ۶۵/۱۲/۴ به شهادت رسید:
« پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمائید!
عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده – بیست سالهای بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبری» ست، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.
عبدالمطلب یک پسر عمویش هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده. غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ما هم گفتیم: چی میگی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت.
وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته، دید همه ما داریم میخندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت…
فردایش هم رفت جبهه. ۱۰ روز بعد جنازه عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.»
*آنچه در ادامه این مطلب خواهید خواند وصیت نامه کوتاه شهید عبدالمطلب اکبری است که نوشته:
” بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم به من میخندیدند، یک عمر هرچی میخواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت: “تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید! “
یاعلی…
ممنونم
حسین قدیانی: من هم؛ هم از سیداحمد و هم از شما!
سلام ، من فکر کنم این سایه درخت چنارکه : یا هم سن وسال پسرش علی است یعنی باتولد او این درخت کاشته شده یاخود علی اون درخت رو یادگاری برای مادرش کاشته شایدم اون روز سه شنبه بوده
سلام. شما همان حسین قدیانی رئیس سازمان بسیج دانشجویی هستی؟
حسین قدیانی: آره! خود خود خودشم!!!!!!
به نام خدایی که خیلی خوب است
“برایت گل می آوردم”…گلهایی به رنگ خدا، به رنگ شقابق هایی که در بهار می رویند. به رنگ اشکهای مادر شهید بهروزدر میان تابوت های شهدای گمنام!
به رنگ دل سوخته ی بازمانده ی نبرد خونین شهر،
برایت گل می آوردم،به رنگ آرزوهای نافرجامی که عقده شد روی دل یک همسر وقتی روبروی نگاه های جوانی در قاب عکسی کهنه با سکوت فریاد می زد تنهایی اش را پس از سالهای جنگ!
برایت گل می آوردم به رنگ کوچه های خاکی روستاهای ایران”کوچه هایی که پس از یکصد و پنجاه سال غربزدگی هنوز از بوی یاس درختی و اقاقیا خالی نشده اند”
به رنگ ایمان ،به رنگ حاج احمد در مریوان،به رنگ همت و بروجردی در پاوه و کردستان،به رنگ سپهر در سرودن شعرهای شهیدان.
به رنگ آزادی پرنده ای که عمری در قفس گریست برای آقا در شب هجران!
برایت گل می آوردم به رنگ منتظران شهادت به رنگ حاج سعید قاسمی و حاج مرتضی! به رنگ اروند و کارون،به رنگ دل روستایی مادرم برای زینب شب اربعین زیر بارون!
به رنگ قدیمی حاتمی کیا و ازکرخه تا راین و جزیره مجنون به رنگ حکایت زمستان و قدرت الله دادگری، که حالا زخم های اسارت کاری شده روی تنش و بستریه تو اصفهان و به رنگ حرفها و درد دلاش که هیشکی نشنیدشون. به رنگ عبای سبز و قامت بلند مهدی صاحب زمان برایت گل می آوردم و با خیال شهدا “در اتاقی که به رنگ چشمهایت بود می ماندم. تو شاید گریه می کردی، که من تنهایی بیهوده ای بودم. تو مثل نبض خوشبختی من آرام خواهی ماند و هرگز مرگ یک دیوانه ی کوچک که دور از باغ ،در زندان گلدان های زیبای تو می میرد تو را گریا ن نخواهد ساخت و میخک های زیبایی. که در زندان گل های زیبای تو می میرند میدانند.من تکراریک تنهایی ام. در چشمهایی که تمام چشم ها را دوست می دارد”
برایت گل می آوردم محمد،محمد زکی نژاد به رنگ آخرین نامه ای که برای عمه ام نوشتی و پشت آن یادداشت کردی:
“و این نامه را در پایان روزی برایت می نویسم که غروب آن روز به طور وحشتناک غم انگیز است و آهنگ تپش قلب محزون من هزاران بار غم انگیز تر از این غروب بد فرجام است”
و عمه چقدر افسوس خورد که با تو فقط شش ماه زندگی کرد جوان قد بلند روستای (مونه).
در یاد روستایت مانده ای یا نه؟ نمیدانم …
ولی در یاد سارا خواهرم خوب مانده ای .شوهر عمه ی مهربان وصمیمی مگر از یادش می رود؟سارا آن روزها کودکی خردسال بود که وقتی تابستان به خانه مان می آمدی برای دیدن عمه،شبها یا نمی ماندی یا اگر می ماندی باید در حیاط پرده ای نصب می کردند تا خانم ها آن طرف راحت بخوابند!
سارا خوب یادش هست،نیمه شب تابستان زیر نور ماه وآن سایه ی درازی را که روی پرده می افتاد و خم و راست می شد.
و از ترس ،سر زیر ملافه می کرد و همیشه نمی فهمید چرا وقتی تو به خانه مان می آیی آن سایه هم شبها می آید!
فکر می کرد سایه، سایه ی جن هایی است که تو با خودت از کوه ها و دره های روستایت آورده ای.ننه همیشه قصه ی دره های ساکت را در گوشش می خواند بعدها فهمید آن سایه ،سایه ی یک فرشته بود؛ فرشته ای که نماز شب می خواند. این را جن های تو به او می رساندند محمد!
چقدر خوشحالم که مادرت را قبل ازمردنش دیدم.هنوز خانه ی محقرتان ودیوارهای کاهگلی اتاقی که تو باعمه در آن زندگی
می کردی درخاطرم مانده.روی عکس تو پرده ای آویزان کرده بود ووقتی من کنجکاوانه از او پرسیدم پشت این پرده چیست؟ با صلواتی پرده را کنار زدو گفت:این رودم ممد است.از بس قدش بلند بود وقتی در سنگر داشت تیراندازی می کرد پس از شلیکهای بی امان سرش در تیررس بود وشهید شد “شهید شدی در فاو،والفجرهشت،زمستان شصت وچهار.”
پرده را رها کرد و آهی کشید! همیشه همین گونه بود.می گفتند هیچ گاه نتوانست گریه کند همیشه فقط آه می کشید!
حتی وقتی پاسداران پیکرت را روی شانه های زخمیشان آوردندعمه آنقدر بی تاب شد که پیکرت را از درون تابوت بلند کرد ودر آغوش کشید ولی مادرت هیچ کاری نکرد وهیچ نگفت.مثل روحی ساکت آمدوبالای تابوت تو نشست.دستان عمه را گرفت وگفت زهرا،پسرم رارها کن ازجبهه آمده وخسته ی راه است …از جنگ آمده بگذار بخوابد،بخواب رودم! بخواب ممد! پیشانی ات را بوسید وگوشه ای نشست در میان زنانی که برایش غمونه ی فرزند از دست دادگان را مویه می کردندواز دور فقط با بهت تورا نگریست وبرای همیشه فقط آه کشیدن را گریست!
بی تابی نکرد،شاید می دانست آخر به سراغش می آیی واورا با خود می بری از همان اتاق کاهگلی،آن سحرگاه ساکت ده پس از اذان صبح.شاهد آمدن تو پدر پیرونابینای تو بود.تورا ندید ولی صدای مادرت را از اتاق بغل شنید که با لحنی محزون و پس از انتظاری دیرین و آمیخته به اشتیاقی دلشکسته گفت: ممد! اومدی رود؟ بعد از آن میان اهالی این زمزمه ها افتاد که محمد آمد و مادرش را برد!
راستی محمد از دوستانت چه خبر؟
از بچه های روستای ما «ایدنک»؛ همانهایی که شبهای محرم در مسجد امیرالمومنین عهد می بستند که سنگ خمینی راعاشورایی به سینه بزنند و حسینی شوند. همانهائی که قرار می گذاشتند با خان مبارزه کنند. همان خانی که بابا بزرگ من و بابای شهید هیبتی را وادار می کرد زمین ها را شخم بزنند و بذر بکارند و نان گندمش را پرویز و پروین بخورند، در فصلی که خاک و آب بود ولی جوانه زدن سهم کاکتوسها بود،نه شقایقهای دلخون! آه… قدرت رستم پور را یادت میآید؟ یادت هست وقتی سیل آمد و خانه ها را خراب کرد و باغ بابابزرگم را آب برد چقدر خودش را برای مردم به آب و آتش زد و اسباب و اثاثیههایشان را از سیل نجات میداد؟ همان رستم پوری که وقتی صبحگاه، نسیم خبر شهادتش را در کربلای پنج شلمچه در گوش آبادی زمزمه کرد صدای گریههای نوزاد تازه به دنیا آمدهاش زهرا خانه را پر کرد. خانهی که خشن خشتش را بابا با دستان خود روی هم گذاشت برای زندگی- بابایی که شهید شد و میرفت که فردا حکایتش را از در و دیوار بپرسدزهرا. اما در و دیوار هم فراموش کردند خاطرهها را و دفن شد زیر کاشیهای امروز،خاک پای مردی که به عشق کربلا، سرش خاک کف پای حسین شد!
ناصر عابدی را یادت میآید؟ همان جوان زیبایی که در سنگری که نمادین ساخته بودند جلوی مدرسه ی ابتدایی روستا، مینشست و این شعرها را زیر لب زمزمه و ضبط میکرد:
اگر چه پرپر گل روی تو شده
اگر چه خون آب وضوی تو شده
اگر چو گل زد دست ما جدا شدی
به یاری امام خود فدا شدی
به قول سید «چیزی در درونش شکسته بود و دیگر چون منتظران، دل به اکنون نمیسپرد. آخرین حرفش این بود: ما میرویم، سلام شما را به امام حسین میرسانیم. چقدر پر از یقین بود این حرف لبریزش!
زود آمد و زود رفت: ۱۸ ساله، شهادت: تنگه چزابه۱۳۶۰- ناصر عابدی- اولین شهید روستا
یاد شهید رجبی بخیر. او انگار از همان اول فهمیده بود این تلویزیون ما قرار نیست رو به شهدا کند! هر وقت به خانه ی ما می آمد پشت به تلویزیون می نشست و رو به بابای من که معتاد اخبار همان یک شبکه بود!- میگفت بیا حرف بزنیم، ول کن این قوطی را- کاش حالا این قوطی کمی از آن حرفها را در خود داشت!
میدانی محمد؟ روستا صفایش به شالیزار و آن پل قشنگ و باغهایش نیست،به آن چهارده شهیدی است که روی آن تپهی تنها خاکند و زائرشان زن گمنامی است که چادرش بوی خاک باران خوردهی کوچه ی بنی هاشم می دهد. همین بس است برای حیات فتحی، همان جوان خامی که پیرمردها او را از سوت زدنهای پنهانیاش سر راه دختران مدرسه میشناختند! جنگ که شد رفت، همان بار اول غسل شهادت کرد. پدرم می گفت از حمام صحرایی که بیرون آمد انگار در صورتش چراغ مهتابی روشن کرده بودند.
نمیدانم با خدا چگونه قرار گذاشت که نیامده رفت. شاید کسی باور نمی کرد او شهید شود، می گفتند تیپ و قیافهاش به شهادت نمی خورد با آن موهای بلند و صورت تراشیده اش!
بچه که بودم همیشه از پنجرهای که رو به کوچه باز بود صدای اذان گفتن پیرمرد فلجی را میشنیدم که در اتاقش تنها بود و هیچکس آنگونه که باید، به او سر نمی زد. پدر شهید فتحی هم مثل بقیه پدرهای شهدا تنها مرد و کسی پای سفره درد دلشان ننشست. روستای کودکیام روستای خاطرههاست. روستایی که هنوز وقتی جایی خیلی شلوغ می شود از جمعیت آدمها، مردم یادشان نمیرود بگویند: جوری میگوئید شلوغ شده انگار چهار شهید آورده اند!
چهار شهید مثلی شده برای خودش آن هم حکایتیست. حکایت روزی که صبح زود صدای شیون از چهارگوشهی روستا با هم بلند شد.
روزی که پیکر سه پسر خاله با هم به ده برگشت. سه دوست! علی کریمی – خداخواست راز نهان و عبدالمحمد رضایی و آن یکی محمد قدیمی
از علی جز قطعه هایی سوخته و پاره پاره چیزی نیامد،مادرم می گفت: کفنش کوچک بود.
راز عشق خداخواست هم نهان ماند و همه دانستند که او از منیر دل کند و رفت هر چند دیوانهاش بود! «عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس»
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس .
و محمد هم که نوجوانی سیزده چهارده ساله بود.
عبدی پسر عموی رضا قلی رضایی بود- من پدر رضا رضایی را یادم هست. وقتی که بچه بودم جلوی در خانه مان می نشستم و پیرمرد با عبایی روی شانههایش با آن قد بلند از کوچهی ما میگذشت مثل خاطره باران در یادهای روشنِ بهار. آه … هیچ وقت لبخند دلنشین و چشمان زیبایش از خاطرم محو نمی شود. چند سال قبل از آمدن رضا سکته کرد و مرد!… دیگر از کوچهی ما نگذشت اما مادرش گذشت وقتی که زیر بازوان خستهاش را گرفته بودند و او را به طرف گلزار میبردند. ولولهای به پاشده بود. رضا پس از نوزده سال آمده بود. پس از سالها دوری، با بوی باروت، مثل مهتاب در شبهای قدیمی روستا دوباره تابیده بود بر قلب مجروح خاطرات غبار گرفته. مثل فانوس در دستان موذن آمده بود به سوی مسجد، برای بلند کردن فریاد سرخ خون خدا. با نمازی شکسته مثل نماز مسافر و با قامتی خمیده تر از قامت مادر قد قامت بست و تکبیر گفتند جوانان روستا. رضا با دستانی شکسته تر از دستان مادر قنوت گرفت به سمت خدا و ما همه با غبطه در دریای دستان دلشکستهاش غوطه خوردیم …. آه … شهادت!
استخوانهای پوسیده ی پیکر رضا حالا دیگر تسلای دل مادری بود که همیشه با حسرت به حاجی آسیه می گفت خوش به حالت که می نشینی روی قبرعلی داد و علی شاد و سرود میخوانی! کاش یک ناخن بچهی من میآمد و دلم آرام میگرفت.گفتم حاجی آسیه،حاجی آسیه را میشناسی؟ پارسال مرد!
دیگر تنها شده بود. پیرمردش که دق کرد از غصهی دو جوانش. خودش هم دیگر جایی برای ماندن نداشت. دکتر میگفت نباید مویه کند و شعرهای غمگین بخواند. او همیشه برای شهدا غمونه میخواند و زنها میگریستند!
بعد از آن دیگر فقط نگاه به سنگ مزارشان میکرد و چیزی نمیگفت. به من میگفت میبینی دخترم؟ من جفت جفت دادم برای اسلام. اما فدای حسین،خونشان که از خون علیاکبر رنگینتر نبود.
فقط یاد!- یاد شهید زارعی و هیبتی و قاسم صالحی، یاد شهیدان بخیر. کاش این یادها دست ما را بگیرند روزی که همه از یاد هم می روند و از هم می گریزند ما آن روز بعد از خدا و اهل بیت به شهیدان پناه میآوریم و میگوئیم:
به گاه قیامت شهیدان را چو آوردید.
به نام شوختگان شهادت ما را بیاورید.
هنوز برایت گل می آورم محمد. گلهایی به رنگ سرخ و تو می دانی که روستا هرگز طنین خاطره انگیز راه رفتنتان را از یاد نخواهد برد.
و این را همهی کبوترانِ ده میدانند….
یا علی … نسیم
سلام آقا معلم متنیه که برای شهدای روستامون نوشتم بخونید ببینید میشه تو وبلاگتون بزنید یا نه! ممنون وخسته نباشید.یا علی
راستی اون مصراع آخری سوختگان شهادته!!
حسین قدیانی: ممنون! بچه ها حتما در همین ستون خواهند خواند.
سلام داداش حسین. خسته نباشید. متنتون خیلی دلنشین بود. لطیف بود. غمگین بود ولی آرامش بخش بود. سپاسگزارم.
حالا من یه انتقاد بکنم؟!
بیچاره صبا خانم این همه اصرار کرده تایید نکنید نظرش رو! خب تایید نمیکردید دیگه!
جناب سبز!
شما که ظاهرا سواد دارید؛
با یک سرچ ساده در اینترنت به جواب سوالتان می رسیدیدها!
سلام بر پیکر به خاک افتادهی شهیدان مفقود الجسد، و سلام و رحمت خدا بر دل های منتظر مادران و پدران و همسران و فرزندانی که سال ها چشم انتظار عزیزان مفقود الاثر خود ماندند و از آنان خبر و نشان نیافتند.
«بخشی از پیام حضرت ماه به مناسبت روز تجلیل از شهدا(۵ مهر ۱۳۶۹)»
من می دانم خانواده ای که عزیزی را مفقود دارد و از سرنوشت او بی خبر است، چه می کشد. برای مادران و پدران و همسران و فرزندان و خانواده ها، مراحل خیلی سختی است، ساعات و شب و روز دشواری است؛ اما اجر آن هم به همین اندازه بزرگ است.آن کسی که در راه خدا، سلامت خود یا سلامت عزیزش را از دست داده است، پیش آن که این رنج را ندارد، یکسان نیستند. آن کسی که عزیزش از او دور است و خبری از او ندارد، با دیگران یکسان نیست…
«در دیدار خانواده هاى معظّم اسرا و مفقودان جنگ تحمیلى(۳۱ اردیبهشت ۱۳۷۶)»
درباره ی والدین شهدا،فرزندان شهدا و خود شهدا نوشته هایتان خیلی زیبا و خاص است.
داغی که روی دل مادران شهداست، شاید هیچ وقت کهنه نشود؛اما دوهفته قبل و در بهشت زهرا،وقتی رفتم سر مزار شهیدحسین غلامی کبیر،مادر وپدر شهید هم آن جا بودند.حس کردم داغ شان خیلی تازه است.آن قدر که خجالت می کشیدم مستقیم به چشمان مادرش نگاه کنم.غم عجیبی در چشمان خیس مادرش بود.
خدا نگذرد،نه از بعثی ها و نه از بعضی ها.
سلام
ای بابا همه جا پارتی بازیه اینجا هم آره
فکر کنم با جنابان سید احمد ومیلاد پسندیده و صبا یه نسبت فامیلی داریدا
به قول سجاد :
اللهم الرزقنا فونت الدرشت
شیطونه می که برم هک کردن یاد بگیرم بیام تو قطعه پایین کامنتام بنویسم با فونت درشت
حسین قدیانی: به به چه کامنت خوبی. چقدر حرفه ای . چه بچه ی خوبی و . . .
آخه شما نمی دونی چقدر کلاس داره با یه فونت درشت تا چند وقت می تونی کلاس بزاری
اصلا از این به بعد منم انتقاد می کنم به همه چیز گیر می دم ,چرا در دیزی بازه, کو تخم مرغ تازه و …(این سه نقطه سانسور نیستا خودم گذاشتم فکر بد نکنیدا)
حسین قدیانی: راستش را بخواهید اصلا از این کامنت و کامنت قبلی تان خوشم نیامد. لطفا حد و حدود!
خونه ما نزدیکه بلوار پیامبر اعظم (ص) یا همون حرم به حرمه. از وقتی خونه ها رو خراب کردن ، از پنجره اتاقم مسجد جمکران پیداست . دیشب کنار پنجره خیلی به یادتون بودم. مخصوصا به یاد علی حسن سرایی …
سیداحمد: تعدادی از دوستان ثابت هستند که هنوز عکسی برای خود انتخاب نکردند،
اصلا کار سخت و وقت گیری نیست بچه ها!
خدائی وقتی همه عکسی بگذارند ستون کامنتها خیلی زیباتر می شود.
سلام و صلوات خداوند، بر ارواح طیّبه شهیدان و بر رزمنده با اخلاص بی نشان حاج احمد متوسلیان….
ماشالله مرتضی، ماشالله!
بسیار زیبا؛
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…
دکتر کدوم طرفی هستی ؟
http://milhal.blogfa.com/post-249.aspx
هوالحق
با سلام
جشنواره ملی وبلاگ نویسی « قبله هفتم » با محوریت امام علی ابن موسی الرضا (ع).
جهت شرکت و ثبت نام در این جشنواره بزرگ ملی به سایت رسمی مؤسسه فرهنگی ثقلین شهرستان بندرگز
مراجعه نمایید.
امیدواریم شما یکی از برندگان ویژه این جشنواره باشید.
لطفا در صورت ثبت نام و شرکت در جشنواره ملی قبله هفتم ، کد زیر را در وبلاگ خود قرار دهید.
لینک مستقیم ثبت نام در جشنواره :
http://seghlain.ir/register/
آدرس وبلاگ جشنواره :
http://qeble7.blogfa.com/
دبیرخانه جشنواره
http://www.seghlain.ir
با وجود عکس کنار کامنتها فضای وبلاگ خیلی شیک شده.
واقعا دوستان به خصوص دوستان ثابتی که هنوز برای اسم شان عکس نگذاشته اند، دارند کم لطفی می کنند.
سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام ….
اینها مال متنهای قبلیه که فرصت نکردم کامنت بذارم!!
سلام
کلا ” خیلی ” مخلص داداش و بچه های قطعه هستم. متن ها واقعا عالی بود. قسمتی از “۷۲ دقیقه ..” و “رسالت …” هم که توی کامنت ها بود خیلی با صفا بود.
کلا خدمت شما که عرض کنم, بعد از اینکه “خیلی ارادتمندم” خیلی هم دلتنگم!
یا علی مدد.
…
سلام!
برای روح پاک علی شهید صلوات!
“با وجود عکس کنار کامنتها فضای وبلاگ خیلی شیک شده.”
خدا شما را خیر بدهد سید بزرگوار
با عرض خسته نباشید .مگه کسی هم کیهان یا وطن امروز میخونه؟؟!!
حسین قدیانی: به دیگران که چی را می خوانند و چی را نمی خوانند، کاری نداشته باش! مهم خود شمایی که “قطعه ۲۶” را ناجور می خوانی!!
“به دیگران که چی را می خوانند و چی را نمی خوانند، کاری نداشته باش! مهم خود شمایی که “قطعه ۲۶″ را ناجور می خوانی!!”
ماشالله داداش حسین…
حسین قدیانی: نمایشگاه مطبوعات پارسال یکی به من گفت: “من اصلا وطن امروز نمی خوانم”. گفتم: “چرا؟” گفت: “همین دل نوشت های یک صفحه ای تو! یا همین روزخندی که دیروز نوشتی! چی بود آخه؟!”!!!!!
یکی از خصلت هائی که شما رو از خیلی ها متمایز کرده اینه که هیچ وقت از موضع ضعف جواب نمی دی؛ یعنی این اعتماد به نفسی که به بچه ها منتقل می کنی دنیا دنیا می ارزه.
جدا از فضای جامعه که تاثیر مطالب شما رو بر خیلی ها دیدم، به جرئت میتونم بگم اکثر بچه های خودی در فضای مجازی بعد از آشنائی با شما و دقیقا بعد از متن “من مستاجر نیستم…” روند تازه ای در پیش گرفتن.
قطعه قطعه مهره
چ با معرفته این شیر زن …
خدا ب ۳ شنبه هاش برکت بده ….
منم وطن امروز نمی خونم !! تو دهات ما پیدا نمی شه ….
پیدا میشدم نمی خوندمش . می خوردمش (:
ممنون ک هستین
“سلام. شما همان حسین قدیانی رئیس سازمان بسیج دانشجویی هستی؟
حسین قدیانی: آره! خود خود خودشم!!!!!!”
پیشنهاد می کنم درخیمه ای رواقی پلاکی جایی… دوتا چیز رو یاداشت کنید. یکی همین رییس بسیج.یکی هم نحوه ی عکس دار شدن.
می خواهید هم بدهید بچه ها طرحش کنن.
مُردیم به خدا!
سوال راجع به رئیس بسیج دانشجوئی که معمولا از طرف غیر خودی هاست!
اما سوال راجع به نحوه عکس دار شدن؛
بالاخره بعضی دوستان همه کامنتها را نمی خوانند و قصد بدی ندارند از پرسیدن سوال،
بنده هم در خدمت دوستان هستم. شما نمیرید لطفا!
همکاری دوستان برای عکس دار شدن برای بنده بسیار خوشحال کننده است.
انشالله باقیِ دوستان هم زودتر….
بسم الله الرحمن الرحیم
آقا حسین سلام.
تمامی مطالبی که مینویسی مثل خودت با حال و انقلابیه . دمت گرم داداش ادامه بده .
چند وقتی بود فرصت نمیشد به قطعه پاک ۲۶ شهدا سر بزنم شرمنده و چند روزی هست که برگشتم . چندتا خواهش دارم :
۱- ایمیلت رو با همین ایمیل که نوشتم براتون برام بفرست .
۲- چرا مثل قبل به ( ف ه) گیر نمیدی ؟؟ دوباره شروع کن عزیز.
۳- جون من الان سعی کن بیشتر مطالبت در مورد مشایی و گروه انحرافی باشه چون دارن جامعه رو خراب میکنن .
۴- از حاج حسین شریعتمداری و آقای صفار بابت زحماتشون تشکر کن البته به جای من .
۵- خدا یاورت باشه بچه بسیجی در پناه حضرت ماه
خدانگهدار
حسین قدیانی: دیگه چی کار کنم؟!
جناب سیدحسین
«چرا مثل قبل به ( ف ه) گیر نمیدی ؟؟ دوباره شروع کن عزیز»
ببخشید اما اولین مطلب ستون سمت راست”پلاک”را اگر نگاه کنید،درباره دختر خاندان سرگشاده نویسان است،متن دوروز پیش قطعه.درباره ی جریان انحرافی هم در این قطعه بیش تر از همه جا مطلب نوشته شده است،هم طنز هم تحلیلی و قطعا باز هم نوشته خواهد شد.
آقا سید حسین!
این “چرا مثل قبل به ( ف ه) گیر نمیدی ؟؟” را همینطوری گفتی ها!
آخه مومن! آقای قدیانی در ۲ روز، ۲ مطلب عالی نوشتند در این مورد، ناشکری نکنید!
http://www.ghadiany.ir/1390/7304
http://www.ghadiany.ir/1390/7266
ضمنا کاری با داداش حسین دارید به صورت کامنت همینجا بفرمائید.
حالا خودمانیم بالاخره داداش بیشتر به “ف.ه” گیر بدهد و یا از گروه انحرافی بگوید؟!
راز (گفت و شنود)
گفت: پته شورای موسوم به «هماهنگی راه سبز امید»! روی آب افتاده و گروه های اپوزیسیون متوجه شده اند که این شورا از سوی سازمان منافقین راه اندازی شده است.
گفتم: پس بگو که چرا پشت سرهم بیانیه و اطلاعیه صادر می کردند و با وجود اصرار گروه های اپوزیسیون، حاضر نمی شدند نام اعضای این شورا را فاش کنند.
گفت: ولی حالا معلوم شده که یکی از منافقین فراری و پناهنده به آمریکا، این به اصطلاح «شورا» را اداره می کند.
گفتم: پس چرا گروه های اپوزیسیون تا حالا متوجه این موضوع نشده بودند؟!
گفت: برای این که منافقین از اول هم می دانستند با یک مشت خل و چل و آدم نماهای اجق وجق روبرو هستند ولی الان داد مهرانگیز کار درآمده و خطاب به شورا نوشته است «آیا فکر می کنید با یک مشت احمق طرف هستید»؟!
گفتم: یارو جلوی چشم همه به یکی از همکارانش گفت؛ احمق بی شعور! و دوستش گله کرد که چرا جلوی دیگران مرا کنف کردی؟ و یارو از وی عذرخواهی کرد و گفت؛ ببخشید! نمی دانستم که احمق بودن تو باید بین خودمان پنهان بماند!
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
با سلام و احترام
با غزل عرفانی « چشم بیمار » امام خمینی و شرح نکات عرفانی آن ، به روزم و منتظر حضور نورانی شما .یا حق.
…………….
ببخشید دیر شما را دوباره پیدا کردم .یکدفعه غیبتان می کنند و شما هم که آدرس جدید نمی دهید!
سلام /خیلی زیبا و تاثیرگذار بود. . .خدا خیرت بده
ی پیشنهاد :در مورد حذف تیم ملی فوتبال بانوان که به جرم حجاب از دور بازی ها حذف شدن میشه ی مطلب داغی بنوسی
موفق باشید
به رسم ادب لازم دیدم از آقای سید احمد به خاطر «روش عکس دار شدن» تشکر کنم.
…
به نظرم تنها امثال مادربزگ شما می توانند حس و حال کربلایی زینب را درک کنند.
راستی خوش به حالتون که ترکی بلدید. دوست داشتم این شعر زیبای «ای قلم سوز لرین د اثر یخ» را به زبان اصلی متوجه می شدم. هر چند آقای ما صاحب الزمان که به هر زبان آشنا باشند دیگه لزومی نداره و تو می توانی حتی بر زبان هم نیاوری و با آقا درد دل کنی.
آقای قدیانی از شما هم ممنونم که غلط نظر اولم را اصلاح کردید.
فقط می توانم بپرسم این جمله در کدام یک از کتب دکتر شریعتی آمده ؟
و یک چیز دیگر اینکه ممکن است یک متنی درباره استاد شهید و دکتر شریعتی بنویسید و اختلافشان را بررسی کنید.
سلام خدا بر کربلایی ترین زینب ….
بسم الله الرحمن الرحیم…
سلام ما بر عمه پهلو شکسته عالمیان کربلایی زینب
سلام و درود خدا بر آوینی و شهیدان اهل قلم
و سلام بر شما
من مهدی حیدری هستم
و در اکثر روزنامه ها مطالب شما را دنبال می کنم
و به نظرم قلم زدنتان جالب است
شهامت و شجاعت و دیانت شما برای من قابل تحسین است
مهدی حیدری
۱۳۹۰/۳/۲۲
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم
از دلنوشته های تشییع شهدایتان به بعد بیشتر از پیش از قلم شیوایتان لذت بردم.وبعد از آن نه ده عالی بود وحال با وبلاگتان.خدا به قلمتان نورانیت وبصیرت بیشتری بدهد.سرباز حضرت ماه بمانیدتا طلوع خورشید.