اشک «کربلایی زینب» روی گونه سه شنبه ها

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

بعد از ارتحال امام حالا دیگر ۲۲ سال است که هر سال از روستای «حسن سرا»ی شمال می کوبد و می آید بهشت زهرای تهران. می گوید: «وظیفه است». پیرزن حالا ۷۸ ساله است و ۲۹ سال است که از مادر شهید بودنش می گذرد. پسرش «علی» در عملیات رمضان به شهادت رسید و تا به امروز که پیکرش برنگشته. پیرزن می گوید: «اگر می خواست بیاید، تا الان آمده بود. شاید منتظر است من بروم پیشش». لابد به همین خاطر است هر سال روز ۱۴ خرداد هرجور که شده ولو با «چهارشنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی»، صبح زود خودش را می رساند به قطعه ای از بهشت؛ قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا و چادرش را به کمر می بندد و بنا می کند شستن مزار شهدایی که آنقدر هم گمنام نیستند. شهدایی که روی سنگ مزارشان نوشته شده: «فرزند روح الله». شهدایی که کربلایی زینب خوب می شناسدشان. شهدایی که هرکدام شان برای «کربلایی زینب» حکم علی را دارند. شهدایی که مادر شهید قصه ما، اول با دستمال خاک مزارشان را می گیرد، بعد با آب سنگ مزارشان را شست و شو می دهد، بعد گلاب می پاشد روی مزارشان، بعد گندم و بعد می نشیند و نگاه می کند به کبوترها و همین که با خود زمزمه کند؛ «اندک اندک جمع مستان می رسند»، دیگر پر از یاکریم شده، قطعه شهدای گمنام. دمی صفا می کند با شهدا و بعد بین الحرمین انقلاب اسلامی را یعنی از گلزار شهدا تا مزار امام هروله می کند و در حالی که عکس کوچکی از «علی» در دستش است، به خبرنگار صدا و سیما می گوید: «عکس علی را ببین! اگر باز هم برگردد، این بار می فرستمش تا برای سیدعلی شهید شود. اگر هم برنگشت، مگر ما مرده ایم؛ دشمن حرف اضافه بر سازمان بزند، می زنیم توی دهنش». عالمی دارد برای خودش کربلایی زینب، هر هفته، سه شنبه ها در همان حسن سرا «سفره ام البنین» می اندازد و زیارت مادر عباس می خواند و «شمس مغربین» می گوید و برای شادی روح همه شهدا -علی هم جزءشان- «عم جزء» می خواند و سر آخر تکه نانی همراه با پنیر و گردو نذر شهدا می کند. کربلایی زینب عاشق سه شنبه هاست. سه شنبه بود که تنها فرزندش علی به دنیا آمد. سه شنبه بود که علی به شهادت رسید. سه شنبه بود که مادر شهید شد. سه شنبه بود که بعد از عمری امید و آرزو رفت پابوس امام حسین(ع) و از آن روز به بعد همه «کربلایی زینب» صدایش می کنند. ماهی یک بار هم سالهای سال است که سه شنبه ها می رود جمکران و با آنکه ترک نیست، و هر چند که سه شنبه، جمعه نیست، اما کربلایی زینب خیلی خوب بلد است با امام زمان سخن به زبان آدینه بگوید: «ای قلم سوز لرین د اثر یخ، آشنا دن من بیر خبر یخ؛ گلدی بو جمعه د، گشتی الله، فاطمه یوسفنان خبر یخ؛ یاندی پروانه لر، شمعی سندی، آیریلیخ دن اورک قان دندی؛ شأن د، رتبه د بی بدل سن، هر گوزل دن آقا سن گوزل سن؛ کیم دیر آیریلیخ درد سال ماز، عاشقن صبر نین الدن آلماز؛ ای گوزوم، یولارا باخ، دارخما، گون همیشه بولوت آتا قالماز؛ گلدی بو جمعه د، گلمدن سن، گون سایم، جمعه دیگر اوسن؛ قلب لر غصه دن داغلی قالدی، یا امام زمان گل، امان دی؛ شأن د، رتبه د بی بدل سن، هر گوزل دن آقا سن گوزل سن».

¤¤¤

پیرزن دیروز برگشت شمال، اما امروز باز هم سایه سه شنبه افتاده روی تقویم دیواری کربلایی زینب. دیری است که با این سایه، همسایه است. آه! الساعه دلم پیش کربلایی زینب است در روستای کوچک اما با صفای حسن سرا. روستایی که آن طرفش جنگل است و طرف دیگرش دریا. روستایی که در قبرستان کوچکش می شود از تعداد پرچم های سه رنگ، بشماری شهدای شان را. اما هر تعداد که بود، یکی را هم به آن اضافه کن. «علی» یادت نرود. علی را یادت نرود، که مادرش را با مزرعه و دریا و جنگل و ساحل و صبر و سکوت تنها گذاشت تا پرچم سه رنگ ما همچنان منقش به نام «الله» باشد. علی را یادت نرود، که وقت برنج کاری، اجازه نمی داد رنج برنج، خم کند کمر مادرش را. علی را یادت نرود، که به استناد وصیت نامه اش با زبان روزه به شهادت رسید. علی را یادت نرود، که هر روز صبح بعد از نماز صبح می رفت و برای مادرش نان داغ می خرید تا لازم نباشد «مامان زینب» صف نانوایی بایستد. علی را یادت نرود، که حالا هر کجای هستی است، می بیند که مادرش ۲۹ سال است صبح ها بعد از نماز صبح، بعد از دعای عهد، بعد از اینکه نگاهی می اندازد به قاب عکس تنها جگرگوشه اش، چادر مشکی را به جای چادر نماز سر می کند و عصای چوبی اش را که خودش درست کرده، دست می گیرد و می رود تا از نانوایی نان داغ بخرد.

¤¤¤

امروز سه شنبه است. لابد همین که سفره ام البنین تمام شود، کربلایی زینب مثل همیشه می رود حیاط خانه شمالی اش و تکه نان باقی مانده سفره مادر عباس را می اندازد جلوی کبوترها و شروع می کند به رسیدگی گل و باغچه و آب و دانه دادن به چند تا مرغ و خروسی که دارد و بعد نزدیکای غروب تکیه می دهد به عصایش و نگاه می کند به «صنوبر تبریزی»، همان درختی که هنوز جای تاب و تاب بازی علی روی آن هست و مثل آن قدیما که جگرگوشه اش را هل می داد، باز هم تاب را هل می دهد و می گوید: تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی…

¤¤¤

این تاب، بی تاب کرده پیرزن را، نشان به نشان اشک های کربلایی زینب روی گونه سه شنبه های خوب خدا.

روزنامه کیهان/ ۱۷ خرداد ۱۳۹۰

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. طاهره فتاحی می‌گوید:

    متن درباره کربلایی زینب است که سه شنبه ها سرش را به این دیوار تکیه می دهد و در سایه این درختان اشک می ریزد…
    پیش بینی ام خوب بود؟؟؟

  2. .... می‌گوید:

    کاش که همسایه ی ما می شدی
    مایه ی آسایه ی ما می شدی…..

  3. م.طاهری می‌گوید:

    متنی درباره حضرت صاحب الزمان(عج)، به گمانم

  4. میلاد پسندیده می‌گوید:

    من معجزه و جادو و پیشگویی بلد نیستم… آخه مگه میشه از این تیتر متناقض! و این عکس سورئال!، متن حسین قدیانی! را پیش بینی کرد؟!

  5. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش جان :
    مگه میشه شمارو پیش بینی کرد . فقط می توان گفت ازاون متن هایی که جیگرمی سوزونه .

  6. میلاد پسندیده می‌گوید:

    مگر ما مثل بعضی ها با رمال و جن گیر ارتباط داریم که پیش گویی کنیم… رانت هم نداریم که از بعضی ها بپرسیم… داشتیم هم نمی پرسیدیم… احتمال انحراف دارد!!
    حسین قدیانی: از یک پیش بینی ساده رسیدی به کجا؟! پیش بینی بر خلاف پیش گویی، سر و کارش با قیل و قال است، نه فیل و فال!

  7. فرهاد می‌گوید:

  8. فرهاد می‌گوید:

  9. ساقیانه می‌گوید:

    فکر کنم به جمکران و جاده سه شنبه شب قم هم مربوط باشه.نمی دونم شاید. ولی کلا کار جالبیه این پیش بینی کردن .

  10. میلاد پسندیده می‌گوید:

    خب… آن بعضی ها هم با همین فیل و فالشان، قیل و قال راه انداخته اند… بنده همین جا اعلام برائت می کنم از جریان انحرافی که ……………

  11. ساقیانه می‌گوید:

    یه پیش بینی دیگه: فکر کنم کربلایی زینب مادر شهیده که پسرش یه سه شنبه رفته و برنگشته ، اینم دیوار خونه شونه. تنها تکیه گاه کربلایی زینب …
    حسین قدیانی: “یه سه شنبه رفته و برنگشته”… خیلی نزدیک شدی! خیلی…

  12. سلاله 9 دی می‌گوید:

    کار خیلی سختی است،یعنی اگر دو سه جمله از متن را می گذاشتید،شاید راحت تر حدس می زدیم.سه شنبه اش یاد جمکران می اندازدمان و البته شاید نکته ی انحرافی باشد.”کربلایی زینب”همسر یک جانباز است و سال هاست که هم سایه است با…

  13. شهر خنده می‌گوید:

    حاج حسین
    سر بزنی …
    نظرت رو بگی …
    خوشحال می شم…
    داداش مایی ..
    نمی دونم چرا اینقدر خودتو میگیری

    جک و لطیفه در شهر خنده:
    [گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
    اگه دلت گرفته.
    اگه دوست داری از ته دل بخندی.
    هر روزی که باشه مهم نیست. صبح ، ظهر و یا شب.
    یکسر بیا شهر خنده.
    منتظرت هستم.
    تخصص شهر خنده پاک کردن غصه از دل ایرانی هاست.
    می گی نه؟
    بیا و خودت ببین.
    اگه می خوای دلنوشته هایت رو صد ها نفر بخونن.
    اگه می خوای تولد کسی رو تبریک بگی و یا برای کسی که دوسش داری پیام بذاری.
    بیا به شهر خنده.
    http://shahr-e-khandeh.blogfa.com
    افسانه ی آخرین بازمانده از نسل مردان ایران زمین.
    آنانکه سربلندی مردمشان را در شاد بودن جستجو می نمایند.
    “شهر خنده” متعلق به همه ی ما ایرانی هایی است که می خواهیم ثابت کنیم با شاد بودن و شاد زندگی کردن می توانیم سربلندی را برای ایران عزیزمان به ارمغان آوریم.
    [نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند]

  14. صبا می‌گوید:

    “کربلایی زینب” زینبی بوده که از بس بر گونه سه شنبه ها اشک ریخته، شده “کربلایی زینب” ؟ یا از وقتی شده”کربلایی زینب” بر گونه سه شنبه ها اشک می ریزد؟
    این درختی که سایه اش در عکس است، بید مجنون است؟
    این نوع از متن های شما قابل پیش بینی نیست.
    چیزی که به ذهنم آمد از تیتر و عکس همان دو سوال بالا بود و از آنجا که شما استاد متن های غیر قابل پیش بینی هستید شاید کربلایی زینب علاوه بر انتظاری که همه ما در آن به سر می بریم، منتظر فرزندی است که براه حسین(ع) رفته و هنوز برنگشته.
    ما مشتاق خواندن متن می مانیم
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
    حسین قدیانی: خیلی نزدیک شدی! خیلی…

  15. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی…

  16. برادرحسین می‌گوید:

    متن درباره ی خواهر شهیده . شک نکن !

  17. محمد می‌گوید:

    در مورد درد دل کردن با امام زمان(ع) سه شنبه ها در درجمکران

    به عبارتی عمر ما خزان شدو یار نیامد

  18. فاطمه می‌گوید:

    متن شما در مورد کربلایی زینب که یک مادر شهیده و همسایه تنهایی اون در خت کنار دیواره… حتما تهش هم سیاسی تموم میشه!
    حسین قدیانی: آخرش گریه دار تمام می شود، نه سیاسی! شاید هم گریه سیاسی!!

  19. ط.نعمت اللهی می‌گوید:

    یادرموردامام هادیست یادرموردفرزندشهیدیست که اسم بابایش هادیست وسالهاست که که همسایه ی دیواربه دیواراین سایه است..تابابایش ازسفربرسد

    چیزی بودکه به عقلمان رسیداشتباه وخیلی بی ربط بودبگذاریدبه حساب اینکه حسابی درس میخوانیم وهنگ کرده ایم…

  20. ط.نعمت اللهی می‌گوید:

    اهان یکی بهترش مادرشهیدیکه اسمش زینب است ومنتظرفرزندش هادیست…..

  21. سه شنبه ها را با جمکران سپری کن.
    آنجا که حسین درصحنه است اگر در صحنه نباشی هر کجا می خواهی باش، چه ایستاده در نماز و چه نشسته در شراب…. هر دو یکی است. (شهید مطهری)
    دیوار پر از سیاهی و زنج است ببین چگونه با اشک هایت آن راشستشو می دهی.
    حسین قدیانی: این جمله که گفتی، مال دکتر شریعتی است، نه استاد شهید!

  22. قلیدون می‌گوید:

    برای توقف کشتار مردم بحرین به آدرس زیر رفته و بعد از باز شدن این لینک، باید به انتهای صفحه رفته و بر روی گزینه click here to sign petition کلیک کرد. پس از باز شدن صفحه بعدی، در مستطیل اول نام و در مستطیل دوم آدرس پست الکترونیکی (ایمیل) خود را وارد کنید. و نیازی به پر کردن دیگر مستطیل ها نیست، پس از آن بار دیگر بر روی گزینه sign petition باید کلیک کرد.
    http://www.petitiononline.com/ssi2011/petition.html
    لطفا این مطلب را در وبلاگ یا سایتتان قرار دهید و به دوستان دیگرتان هم بگویید.در صورت جمع شدن یک میلیون امضا سازمان ملل متحد باید به این موضوع رسیدگی کند.
    میدونم هیچ ربطی به مطلب نداشت اما کجا بهتر از سایت شما برای گفتن این مطلب
    با تشکر از شما

  23. قادری می‌گوید:

    ایول مسابقه اس؟
    جایزش چیه یک دستگاه سمند؟ اگه کمتر از خودرو ملی بدی بی انصافیه چون خیلی سخته حدسش.
    حالا چرا نصفه کار میکنی؟ یهیییییو متنش بزار دیگه.
    داداش حسین! مساقه اس ام اسی ببخشید اصلاح میکنم!!(پیامکی) هم راه بنداز…
    حسین قدیانی: اگر جوری کامنت بگذارید که این همه نیاز به اصلاح غلط املایی و … نباشد، ممنون می شوم.

  24. رضی می‌گوید:

    سلام. بیا ببین چه خبره…

    ناله های فراق نسل سومی ها از ندیدن امام…
    مثل امام سجاد (ع): اللهم انا الیک نشکو ….

  25. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    ساقیانه می‌گوید:
    ۱۶ خرداد ۱۳۹۰ در t ۱۴:۱۲

    یه پیش بینی دیگه: فکر کنم کربلایی زینب مادر شهیده که پسرش یه سه شنبه رفته و برنگشته ، اینم دیوار خونه شونه. تنها تکیه گاه کربلایی زینب …

    و

    صبا می‌گوید:
    ۱۶ خرداد ۱۳۹۰ در t ۱۴:۵۸

    “کربلایی زینب” زینبی بوده که از بس بر گونه سه شنبه ها اشک ریخته، شده “کربلایی زینب” ؟ یا از وقتی شده”کربلایی زینب” بر گونه سه شنبه ها اشک می ریزد؟
    این درختی که سایه اش در عکس است، بید مجنون است؟
    این نوع از متن های شما قابل پیش بینی نیست.
    چیزی که به ذهنم آمد از تیتر و عکس همان دو سوال بالا بود و از آنجا که شما استاد متن های غیر قابل پیش بینی هستید شاید کربلایی زینب علاوه بر انتظاری که همه ما در آن به سر می بریم، منتظر فرزندی است که براه حسین(ع) رفته و هنوز برنگشته.
    ما مشتاق خواندن متن می مانیم
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم

    فکر کنم الان دیگه خیلی خیلی نزدیک شدم!
    حسین قدیانی: فقط مواظب باش به دیوار نخوری!

  26. سلاله 9 دی می‌گوید:


    حسین قدیانی: گمانم جمعه باشد آن روز! اما مهمتر از روز عاشورا، شب عاشوراست…

  27. حبیبی می‌گوید:

    کربلایی زینب مادری ست از دیار غربت و شهادت که اشکهای غریبی رفتن شهیدش رو با سه شنبه های امام زمانش در هم آمیخته و موضوع متن آشوب دلی آقا حسین قدیانی رو برای ما رقم زده

  28. میلاد پسندیده می‌گوید:

    گفتی آخرش با گریه تمام می شود؟!… آقا چه بگویم که کارهای این بعضی ها، همه ی ما را به گریه انداخته… دل امام زمان را خون کردند از بس این کربلایی زینب ها شکایت بردند پیششان از دست اینها… مادری که نمی داند مادر شهید هست یا نه!… به بعضی ها اگر بود از جن گیرها و فالگیر ها استفاده می کرد، جواب این کربلایی زینب را می داد.

  29. قاصدک منتظر می‌گوید:

    سلام
    به نظر من انچه از تیتر مشخصه متن راجع به بانویی است بیقرار و منتظر اتفاقی در روز سه شنبه! وشاید هم بی ربط به سه شنبه و جمکران و حضرت مهدی(عج) نباشه.

  30. قاصدک منتظر می‌گوید:

    شاید هم کربلایی زینب همسر مفقودالاثری باشد که سه شنبه روزی رفته سفر وکربلایی زینب که عاشق همسرش بوده هنوز چشم به راه است.
    حسین قدیانی: “کربلایی زینب” یک مادر شهید است، اما قصه سفر و سه شنبه را خوب حدس زدی… قصه ای که خواهید خواند، بر اساس یک واقعیت است.

  31. ط.عبدی پور می‌گوید:

    من یکی که اصلا” نمی توانم متنهای شما را پیش بینی کنم،چون همیشه غیر منتظره هستند.
    حسین قدیانی: نه اتفاقا! تیتر و عکس کاملا از محتوای متن حکایت دارد…

  32. یا زهرا می‌گوید:

    سلام …
    دو به شک بودم کامنت بذارم یا نه !
    اخه من راهم کلا از شماها جداست ! نظراتم هم همینطور ! اما جناب اقای قدیانی باورتون میشه هر روز به وبلاگتون سر میزنم ؟! حتی کامنتها رو هم میخونم ! همه رو !
    نمیدونم با اینکه ۹۵ درصد از حرفاتون رو قبول ندارم ( اما واسه همش احترام زیادی قائلم ) اما وبلاگتون رو دوست دارم . چون ” عاشقانه ” است . دوستان هم که میان نظر میدن هم مثل خوده شما عاشقن . از همین خیلی خوشم اومد …
    یادمه داشتم تو اینترنت داشتم دنبال یک مطلبی می گشتم که با مطلب ” بابای ماست خامنه ای ” شما اشنا شدم … و شروع شد سر زدن من به وبلاگتون …
    میدونم کامنتم ربطی به مطلبی که گذاشتید هیچ ربطی نداره اما چون دلم خیلی گرفته بود گذاشتم .
    خدا انشالله به حق مولامون امیر المومنین و خانم فاطمه زهرا ما رو عاقبت به خیر کنه .
    از شما به خصوص دوستان عزیزی که به ولاگتون سر می زنن التماس دعا دارم . محتاج دعام به شدت .
    دعا کنید تا پر و بال بگیرم تا با قدرت تمام اوج بگیرم .
    یا علی مدد.
    حسین قدیانی: خواهر محترم و یا شاید هم برادر عزیز! گاهی از راه مهمتر، مقصد است. اگر قصد شما رسیدن به نور و روشنایی و عدالت و ظهور است، گمان نکنم اینقدر هم راه من و شما با هم فرق داشته باشد. یا علی مدد!

  33. روزبه می‌گوید:

    سلام

    چندین ساعت گذشته و ما هنوز منتظر این هستیم که متن را بگذارید . البته تجربه نشان داده است که گاهی این ” تا ساعاتی دیگر ” به ” چند روز دیگر ” تبدیل میشود !

  34. سیداحمد می‌گوید:

    سلام بر داداش حسین پر تلاش!
    یک روز بنده دیر از اداره برگشتم چه خبرهائی بوده اینجا،
    خسته نباشید داداش، مخلصیم.

  35. صبا می‌گوید:

    کربلایی زینب مادر شهیدی ست که سه شنبه ای رفته و برنگشته.
    پس قصه سایه درخت روی دیوار چیه؟ شاید این درخت هم سن پسرشهیدشان است.

  36. سیداحمد می‌گوید:

    دعای هر روز ماه رجب:

    یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یا مَنْ

    یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى

    بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَة وَاصْرِفْ عَنّى بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ

    شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَةِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ وَ زِِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ یا ذَاالْجَلالِ

    وَالاِْکْرامِ یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتى عَلَى النّارِ.

    التماس دعا،
    خصوصا برای ظهور مولا و سلامتی حضرت آقا.

  37. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین،
    این را مادر گفته برای قطعه مقدس۲۶ ارسال کنم!

    http://up.iranblog.com/images/ivsj4hhgobezneu76l.jpg

  38. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین :
    هی می گی کربلا ما رو یاد مسابقه ی خاطره نویسی می اندازی . نمی دونی چقدرخودمو نگه میدارم که این سئوال رو نپرسم . ولی این “کربلایی زینب” نگذاشت که خودداری کنم .

  39. عطشان می‌گوید:

    سلام
    به نظرم کربلایی زینب یه خانم با کمالاته که عاشق امام زمانه وعاشق سه شنبه هاست سه شنبه هم متعلق به اما زمانه و عکس هم شاید منظورش خورشید پشت ابره

  40. چشم انتظار می‌گوید:

    سیداحمدجان : ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام
    خسته نباشی . تو ی اداره هم مبصری یانه ؟ چون مبصرها ازهمه زودترمیرن ، ازهمه دیرترمیان . شماهم که دیراومدی ودیدی چه خبره . راستی حتماتاحالابه ریشه ی مبصردقت کردی چون همه فکرمی کنند مبصرکسیه که بعنوان نماینده ی معلم نظم وانضباط روبرقرارمی کنه اما این ظاهرقضیه ی است مبصر یعنی صاحب بصیرت . خوش به حالت بااین عنوان .

  41. ساقیانه می‌گوید:

    دلمون در حال آب شدن دیگه…

  42. ارمی می‌گوید:

  43. سیداحمد می‌گوید:

    چشم انتظار!
    سلام بزرگوار، ممنون از محبت شما.
    در مورد کربلا هم فعلا کمی صبر کنید و بدانید که داداش حسین این روزها از دست بد قولی بعضی ها بیش از شما ناراحت و پیش شما شرمنده است. بیش از این نمی دانم چه باید بگویم، اما کاش یکی هم پیدا می شد و ذره ای حسین قدیانی را درک می کرد. پست قبل داداش حسین به “حی علی الجهاد” جوابی در همین مورد داده اند. خوب است تا وقتی از طرف قطعه ۲۶ در این مورد حرفی زده نشده، دوستان به پاس این همه متن و مطلب قطعه ۲۶ دیگر این سئوال را ولو تلویحا تکرار نکنند و از این بیشتر شرمندگی داداش حسین را فراهم نکنند. مطمئن باشید نویسنده قطعه ۲۶ به وعده ای که داده، عمل خواهد کرد.

  44. سیداحمد می‌گوید:

    تعدادی از دوستان ثابت هستند که هنوز عکسی برای خود انتخاب نکردند،
    اصلا کار سخت و وقت گیری نیست بچه ها!
    خدائی وقتی همه عکسی بگذارند ستون کامنتها خیلی زیباتر می شود.

    ضمنا ممنون از دوستانی که محبت کردند و عکسهای زیبائی انتخاب کردند.

  45. سیداحمد می‌گوید:

    “پیرزن می گوید: «اگر می خواست بیاید، تا الان آمده بود. شاید منتظر است من بروم پیشش».”

    “«علی» یادت نرود. علی را یادت نرود، که مادرش را با مزرعه و دریا و جنگل و ساحل و صبر و سکوت تنها گذاشت تا پرچم سه رنگ ما همچنان منقش به نام «الله» باشد.”

    اشک و…..

  46. م.طاهری می‌گوید:

    اگر دوباره دیدید کربلایی زینب را، بی زحمت سلام ما را هم برسانید

    غبطه باید خورد به حال خوش کربلایی زینب ها

  47. چشم انتظار می‌گوید:

    همش فکرمی کنم :
    اگه یه روزی همین پیرمرد ، پیرزن ها ، که با صفاهاشون غالبا پدرومادرشهیدند ، رخت سفر بربندند . دیگه ازکدوم کربلایی زینب و امثال ذلک صحبت بشه . راستی فکرمی کنید چندتا ازپدرمادرهای شهدای عزیزمون هنوزدرقیدحیاتند ؟ من که نمی دونم ، اما وجود یکی شون هم غنیمته .

  48. دلشکسته می‌گوید:

    سلام،ممنون از داداش حسین به خاطر متن دلنشینشون.اساسی گریه کردیم و سبک شدیم.کارت درسته داداش حسین.

    حسین قدیانی: همه نظرات را قطعا می خوانم.

  49. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    ….چیزی برام نمیاد بنویسم….

    ای قلم سوز لرین د اثر یخ
    http://bidkham.ir/files/ghalam.wma
    حاج ابراهیم رهبر

  50. فاطمه می‌گوید:

    آخی دلم گرفت. یاد مادربزرگ های خودم افتادم. یکی از بس چشم انتظار پسرش بود تا جنازشو بیارن، قلبش دیگه یه خط در میون میزنه .و اون یکی هم که دیگه پسری نداره همیشه نگاهش به دره و تو خلوتش با اون حرف می زنه ، اسمش ورد زبونشه اینگار تازه پسرشو از دست داده.
    یادمه تو فتنه ۸۸ چقدر گریه می کردند این دو نفر که خدایا به خون شهدا این فتنه رو ریشه کن کن. فکر می کنم آه دل این مادر ها ی شهدا و دعاهاشونه که دشمنای اسلام و ولایتو رسوا می کنه.

  51. صبا می‌گوید:

    “عکس علی را ببین! اگر باز هم برگردد، این بار می فرستمش تا برای سیدعلی شهید شود. اگر هم برنگشت، مگر ما مرده ایم؛ دشمن حرف اضافه بر سازمان بزند، می زنیم توی دهنش».”
    همه علی های ما فدای یک تار موی سید علی
    دیروز شبکه استانی فیلم های مستند زمان رحلت حضرت امام را گذاشته بود خانم مسنی با گریه و مویه میگفت ” امام چرا شما رفتید ، دوتا پسرم را دادم این یکی را هم حاضر بودم برایتان بدهم”

  52. دلشکسته می‌گوید:

  53. ساقیانه می‌گوید:

    وقتی خبر نداشته باشد چه کوچه ای
    وقتی پسر نداشته باشد چه مادری …

  54. ساقیانه می‌گوید:

    چطوری باید عکس بذاریم.من بلد نیستم که.
    حسین قدیانی: نمی دانم چرا از این کامنت شما احساس بدی به من دست داد. سیداحمد چند بار باید توضیح بدهد؟!

  55. ساقیانه می‌گوید:

    نمی دونم چرا واقعا. من به نوبه خودم معذرت می خوام.

  56. قاصدک منتظر می‌گوید:

    روستای حسن سرای شمال,کربلایی زینب,مادر شهید,پسرش علی,۱۴ خرداد هرسال,قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا,فرزند روح الله,مزار امام,سفره ام البنین,سه شنبه…,سه شنبه…,سه شنبه…,علی را یادت نرود,صنوبر تبریزی,جای تاب بازی علی و…
    (این تاب,بی تاب کرده پیرزن را,نشان به نشان اشک های کربلایی زینب روی گونه سه شنبه های خوب خدا.)
    تاب تاب عباسی,خدا جون تو چه نازی…

  57. ساقیانه می‌گوید:

    واقعا شرمنده.

  58. سیداحمد می‌گوید:

    شب آخر هنوز یادم هست
    خیمه زد عطر سیب در سنگر

    خیمه تاریک شد و این یعنی
    روضه خوان گفت از شب آخر

    گفت: این راه و این سیاهی شب
    عشق چشمان خویش را بسته ست

    ما سحر قصد آسمان داریم
    از زمین راه کربلا بسته ست

    خشک می شد گلوی او کم کم
    روضه خوان تشنه بود در باران

    یک نفر استکان آب آورد
    السلامُ علیک یا عطشان

    استکان را بلند کرد، ولی
    عکس یک مشک روی آب افتاد

    مشک لرزید و محو شد کم کم
    اشک سید که توی آب افتاد

    نفست گرم روضه خوان! آن شب
    دل به دریای آن نگاه زدی

    دم گرفتی میان خون خودت
    چه گریزی به قتلگاه زدی…

    “سیدحمیدرضا برقعی”

  59. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان!
    http://in-my-place.blogsky.com/gravatar.htm

    این روش عکس دار شدن.

  60. یکی می‌گوید:

  61. سید رضا می‌گوید:

    گر باز هم برگردد، این بار می فرستمش تا برای سیدعلی شهید شود.

    التماس دعا

  62. به جای امیر می‌گوید:

    بلا (گفت و شنود)

    گفت: از قول جریان انحرافی اعلام شده بود که اواسط خرداد یک حادثه ناگوار اتفاق می افتد!
    گفتم: پس چرا هیچ اتفاقی نیفتاد؟!
    گفت: همان جریان می گوید، چون به مردم گفته بودیم دعا کنند و آنها هم دعا کرده اند، بلا رفع شد، اما چند روز دیگر را مشخص کرده و گفته اند ممکن است در آن روزها اتفاق ناگواری بیفتد!
    گفتم: اگر باز هم اتفاقی نیفتاد چی؟!
    گفت: دوباره می گویند دعا کردیم بلا رفع شد!!
    گفتم: اگر تا این اندازه مستجاب الدعوه هستند چرا برای نجات خودشان از بن بستی که با آن مواجه شده اند دعا نمی کنند؟!
    گفت: چه عرض کنم؟!
    گفتم: گدایی در خانه ای رفت و صاحبخانه چیزی به او نداد. گدا گفت؛ الان دعا می کنم که بلایی بر سرت نازل شود! صاحبخانه گفت؛ اگر دعایت اثر دارد، اول دعا کن بلایی که بر سر خودت نازل شده رفع شود و بعد…!!

  63. حی علی الجهاد می‌گوید:

    هیچ کدوممون نمی تونیم بفهمیم بی تاب بودن یعنی چی …

    نمیتونیم بفهمیم انتظار یعنی چی …

    فقط می دونم خیلی سخته … خیلی … طاقت میخواد که فقط مادر شهید این طاقت رو داره و بس

  64. صبا می‌گوید:

    میشود من بگویم ولی شما تایید نکنید.فکر کنم بچه های قطعه از دستم حرص می خورند.
    حالا تایید نکنید چی میشه؟
    “صبح می رفت و برای مادرش نان داغ می خرید”
    شرمنده اگر این جمله را روی این حساب گفته اید که بچه ها برای پدر و مادرهایشان نان می خرند، ببخشید ولی بیست ونه، سی سال پیش روستا های شمال یعنی نانوایی داشتند؟! ولی اگر حرف کربلایی زینب است که خوب داشتن دیگر.
    از سر شب تا حالا می خواستم بگم، نگفتم ولی نشد که نگم
    حسین قدیانی: ۲۹ سال پیش یک چیز است و ۲۹ سال قبل از میلاد مسیح، یک چیز دیگر! و اما روستاهای شمال چون بعضا مثل “حسن سرا” لب جاده هستند، پس لااقل نانوایی لب جاده را می توان همان نانوایی روستا حساب کرد. حالا از این جواب چه انتقادی خواهید کرد، خدا عالم است!!

  65. امیر می‌گوید:

    سلام .بخدا “امثال کربلایی زینب” سرمایه های ما هستند…

  66. روزبه می‌گوید:

    سلام
    خوشا به حال این پیرزن و خوشا به حال پسرش . گمنام شهید شدن ، آرزوی هر رزمنده ای بود . اما ای کاش قدر این مادران را بدانیم . وجودشان برای این نظام غنیمتی است . واقعا متن زیبایی بود . و در عین حال بسیار تاثیر گذار .

  67. روزبه می‌گوید:

    سلام

    ” شهیدی که مزارش را به همه نشان داد ”

    غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می‌زد، ما هم گفتیم: چی می‌گی بابا؟! هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نگذاشت. وقتی دید ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری.

    خاطره‌ای که خواهید خواند به شهیدی مربوط می‌شود که از توانایی گفتن و شنیدن بی‌بهره بود. شهید عبدالمطلب اکبری کسی بود که قبل از شهادتش قبرش را نشان هم رزمانش می‌دهد. این شهید بزرگوار چندین وصیت نامه نوشته است که یکی از آنها را در ذیل این مطلب قرار داده‌ام . شهید عبدالمطلب اکبری سرانجام در تاریخ ۶۵/۱۲/۴ به شهادت رسید:
    « پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟

    گفتم: بفرمائید!

    عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده – بیست ساله‌ای بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبری» ست، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.

    عبدالمطلب یک پسر عمویش هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده.‌ غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می‌زد، ما هم گفتیم: چی می‌گی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت.

    وقتی دید ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته، دید همه ما داریم می‌خندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت…

    فردایش هم رفت جبهه. ۱۰ روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.»

    *آنچه در ادامه این مطلب خواهید خواند وصیت نامه کوتاه شهید عبدالمطلب اکبری است که نوشته:

    ” بسم الله الرحمن الرحیم
    یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
    اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم گفت: “تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید! “

  68. ساقیانه می‌گوید:

    ممنونم
    حسین قدیانی: من هم؛ هم از سیداحمد و هم از شما!

  69. مقداد می‌گوید:

    سلام ، من فکر کنم این سایه درخت چنارکه : یا هم سن وسال پسرش علی است یعنی باتولد او این درخت کاشته شده یاخود علی اون درخت رو یادگاری برای مادرش کاشته شایدم اون روز سه شنبه بوده

  70. سبز می‌گوید:

    سلام. شما همان حسین قدیانی رئیس سازمان بسیج دانشجویی هستی؟
    حسین قدیانی: آره! خود خود خودشم!!!!!!

  71. نسیم می‌گوید:

    به نام خدایی که خیلی خوب است
    “برایت گل می آوردم”…گلهایی به رنگ خدا، به رنگ شقابق هایی که در بهار می رویند. به رنگ اشکهای مادر شهید بهروزدر میان تابوت های شهدای گمنام!
    به رنگ دل سوخته ی بازمانده ی نبرد خونین شهر،
    برایت گل می آوردم،به رنگ آرزوهای نافرجامی که عقده شد روی دل یک همسر وقتی روبروی نگاه های جوانی در قاب عکسی کهنه با سکوت فریاد می زد تنهایی اش را پس از سالهای جنگ!
    برایت گل می آوردم به رنگ کوچه های خاکی روستاهای ایران”کوچه هایی که پس از یکصد و پنجاه سال غربزدگی هنوز از بوی یاس درختی و اقاقیا خالی نشده اند”
    به رنگ ایمان ،به رنگ حاج احمد در مریوان،به رنگ همت و بروجردی در پاوه و کردستان،به رنگ سپهر در سرودن شعرهای شهیدان.
    به رنگ آزادی پرنده ای که عمری در قفس گریست برای آقا در شب هجران!
    برایت گل می آوردم به رنگ منتظران شهادت به رنگ حاج سعید قاسمی و حاج مرتضی! به رنگ اروند و کارون،به رنگ دل روستایی مادرم برای زینب شب اربعین زیر بارون!
    به رنگ قدیمی حاتمی کیا و ازکرخه تا راین و جزیره مجنون به رنگ حکایت زمستان و قدرت الله دادگری، که حالا زخم های اسارت کاری شده روی تنش و بستریه تو اصفهان و به رنگ حرفها و درد دلاش که هیشکی نشنیدشون. به رنگ عبای سبز و قامت بلند مهدی صاحب زمان برایت گل می آوردم و با خیال شهدا “در اتاقی که به رنگ چشمهایت بود می ماندم. تو شاید گریه می کردی، که من تنهایی بیهوده ای بودم. تو مثل نبض خوشبختی من آرام خواهی ماند و هرگز مرگ یک دیوانه ی کوچک که دور از باغ ،در زندان گلدان های زیبای تو می میرد تو را گریا ن نخواهد ساخت و میخک های زیبایی. که در زندان گل های زیبای تو می میرند میدانند.من تکراریک تنهایی ام. در چشمهایی که تمام چشم ها را دوست می دارد”
    برایت گل می آوردم محمد،محمد زکی نژاد به رنگ آخرین نامه ای که برای عمه ام نوشتی و پشت آن یادداشت کردی:
    “و این نامه را در پایان روزی برایت می نویسم که غروب آن روز به طور وحشتناک غم انگیز است و آهنگ تپش قلب محزون من هزاران بار غم انگیز تر از این غروب بد فرجام است”
    و عمه چقدر افسوس خورد که با تو فقط شش ماه زندگی کرد جوان قد بلند روستای (مونه).
    در یاد روستایت مانده ای یا نه؟ نمیدانم …
    ولی در یاد سارا خواهرم خوب مانده ای .شوهر عمه ی مهربان وصمیمی مگر از یادش می رود؟سارا آن روزها کودکی خردسال بود که وقتی تابستان به خانه مان می آمدی برای دیدن عمه،شبها یا نمی ماندی یا اگر می ماندی باید در حیاط پرده ای نصب می کردند تا خانم ها آن طرف راحت بخوابند!
    سارا خوب یادش هست،نیمه شب تابستان زیر نور ماه وآن سایه ی درازی را که روی پرده می افتاد و خم و راست می شد.
    و از ترس ،سر زیر ملافه می کرد و همیشه نمی فهمید چرا وقتی تو به خانه مان می آیی آن سایه هم شبها می آید!
    فکر می کرد سایه، سایه ی جن هایی است که تو با خودت از کوه ها و دره های روستایت آورده ای.ننه همیشه قصه ی دره های ساکت را در گوشش می خواند بعدها فهمید آن سایه ،سایه ی یک فرشته بود؛ فرشته ای که نماز شب می خواند. این را جن های تو به او می رساندند محمد!
    چقدر خوشحالم که مادرت را قبل ازمردنش دیدم.هنوز خانه ی محقرتان ودیوارهای کاهگلی اتاقی که تو باعمه در آن زندگی

    می کردی درخاطرم مانده.روی عکس تو پرده ای آویزان کرده بود ووقتی من کنجکاوانه از او پرسیدم پشت این پرده چیست؟ با صلواتی پرده را کنار زدو گفت:این رودم ممد است.از بس قدش بلند بود وقتی در سنگر داشت تیراندازی می کرد پس از شلیکهای بی امان سرش در تیررس بود وشهید شد “شهید شدی در فاو،والفجرهشت،زمستان شصت وچهار.”
    پرده را رها کرد و آهی کشید! همیشه همین گونه بود.می گفتند هیچ گاه نتوانست گریه کند همیشه فقط آه می کشید!
    حتی وقتی پاسداران پیکرت را روی شانه های زخمیشان آوردندعمه آنقدر بی تاب شد که پیکرت را از درون تابوت بلند کرد ودر آغوش کشید ولی مادرت هیچ کاری نکرد وهیچ نگفت.مثل روحی ساکت آمدوبالای تابوت تو نشست.دستان عمه را گرفت وگفت زهرا،پسرم رارها کن ازجبهه آمده وخسته ی راه است …از جنگ آمده بگذار بخوابد،بخواب رودم! بخواب ممد! پیشانی ات را بوسید وگوشه ای نشست در میان زنانی که برایش غمونه ی فرزند از دست دادگان را مویه می کردندواز دور فقط با بهت تورا نگریست وبرای همیشه فقط آه کشیدن را گریست!
    بی تابی نکرد،شاید می دانست آخر به سراغش می آیی واورا با خود می بری از همان اتاق کاهگلی،آن سحرگاه ساکت ده پس از اذان صبح.شاهد آمدن تو پدر پیرونابینای تو بود.تورا ندید ولی صدای مادرت را از اتاق بغل شنید که با لحنی محزون و پس از انتظاری دیرین و آمیخته به اشتیاقی دلشکسته گفت: ممد! اومدی رود؟ بعد از آن میان اهالی این زمزمه ها افتاد که محمد آمد و مادرش را برد!

    راستی محمد از دوستانت چه خبر؟
    از بچه های روستای ما «ایدنک»؛ همانهایی که شبهای محرم در مسجد امیرالمومنین عهد می بستند که سنگ خمینی راعاشورایی به سینه بزنند و حسینی شوند. همانهائی که قرار می گذاشتند با خان مبارزه کنند. همان خانی که بابا بزرگ من و بابای شهید هیبتی را وادار می کرد زمین ها را شخم بزنند و بذر بکارند و نان گندمش را پرویز و پروین بخورند، در فصلی که خاک و آب بود ولی جوانه زدن سهم کاکتوس‌ها بود،نه شقایق‌های دلخون! آه… قدرت رستم پور را یادت می‌آید؟ یادت هست وقتی سیل آمد و خانه ها را خراب کرد و باغ بابابزرگم را آب برد چقدر خودش را برای مردم به آب و آتش زد و اسباب و اثاثیه‌هایشان را از سیل نجات می‌داد؟ همان رستم پوری که وقتی صبحگاه، نسیم خبر شهادتش را در کربلای پنج شلمچه در گوش آبادی زمزمه کرد صدای گریه‌های نوزاد تازه به دنیا آمده‌اش زهرا خانه را پر کرد. خانه‌ی که خشن خشتش را بابا با دستان خود روی هم گذاشت برای زندگی- بابایی که شهید شد و می‌رفت که فردا حکایتش را از در و دیوار بپرسدزهرا. اما در و دیوار هم فراموش کردند خاطره‌ها را و دفن شد زیر کاشی‌های امروز،خاک پای مردی که به عشق کربلا، سرش خاک کف پای حسین شد!
    ناصر عابدی را یادت می‌آید؟ همان جوان زیبایی که در سنگری که نمادین ساخته بودند جلوی مدرسه ی ابتدایی روستا، می‌نشست و این شعرها را زیر لب زمزمه و ضبط می‌کرد:
    اگر چه پرپر گل روی تو شده
    اگر چه خون آب وضوی تو شده
    اگر چو گل زد دست ما جدا شدی
    به یاری امام خود فدا شدی
    به قول سید «چیزی در درونش شکسته بود و دیگر چون منتظران، دل به اکنون نمی‌سپرد. آخرین حرفش این بود: ما می‌رویم،‌ سلام شما را به امام حسین می‌رسانیم. چقدر پر از یقین بود این حرف لبریزش!
    زود آمد و زود رفت: ۱۸ ساله، شهادت: تنگه چزابه‌۱۳۶۰- ناصر عابدی- اولین شهید روستا
    یاد شهید رجبی بخیر. او انگار از همان اول فهمیده بود این تلویزیون ما قرار نیست رو به شهدا کند! هر وقت به خانه ی ما می آمد پشت به تلویزیون می نشست و رو به بابای من که معتاد اخبار همان یک شبکه بود!- می‌گفت بیا حرف بزنیم، ول کن این قوطی را- کاش حالا این قوطی کمی از آن حرفها را در خود داشت!
    می‌دانی محمد؟ روستا صفایش به شالیزار و آن پل قشنگ و باغهایش نیست،‌به آن چهارده شهیدی است که روی آن تپه‌ی تنها خاکند و زائرشان زن گمنامی است که چادرش بوی خاک باران خورده‌ی کوچه ی بنی هاشم می دهد. همین بس است برای حیات فتحی، همان جوان خامی که پیرمردها او را از سوت زدن‌های پنهانی‌اش سر راه دختران مدرسه می‌شناختند! جنگ که شد رفت، همان بار اول غسل شهادت کرد. پدرم می گفت از حمام صحرایی که بیرون آمد انگار در صورتش چراغ مهتابی روشن کرده بودند.
    نمی‌دانم با خدا چگونه قرار گذاشت که نیامده رفت. شاید کسی باور نمی کرد او شهید شود، می گفتند تیپ و قیافه‌اش به شهادت نمی خورد با آن موهای بلند و صورت تراشیده اش!
    بچه که بودم همیشه از پنجره‌ای که رو به کوچه باز بود صدای اذان گفتن پیرمرد فلجی را می‌شنیدم که در اتاقش تنها بود و هیچکس آنگونه که باید، به او سر نمی زد. پدر شهید فتحی هم مثل بقیه پدرهای شهدا تنها مرد و کسی پای سفره درد دلشان ننشست. روستای کودکی‌ام روستای خاطره‌هاست. روستایی که هنوز وقتی جایی خیلی شلوغ می شود از جمعیت آدم‌ها، مردم یادشان نمی‌رود بگویند: جوری می‌گوئید شلوغ شده انگار چهار شهید آورده‌ اند!
    چهار شهید مثلی شده برای خودش آن هم حکایتیست. حکایت روزی که صبح زود صدای شیون از چهارگوشه‌ی روستا با هم بلند شد.
    روزی که پیکر سه پسر خاله با هم به ده برگشت. سه دوست! علی کریمی – خداخواست راز نهان و عبدالمحمد رضایی و آن یکی محمد قدیمی
    از علی جز قطعه هایی سوخته و پاره پاره چیزی نیامد،مادرم می گفت: کفنش کوچک بود.
    راز عشق خداخواست هم نهان ماند و همه دانستند که او از منیر دل کند و رفت هر چند دیوانه‌اش بود! «عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس»
    سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس .
    و محمد هم که نوجوانی سیزده چهارده ساله بود.
    عبدی پسر عموی رضا قلی رضایی بود- من پدر رضا رضایی را یادم هست. وقتی که بچه بودم جلوی در خانه مان می نشستم و پیرمرد با عبایی روی شانه‌هایش با آن قد بلند از کوچه‌ی ما می‌گذشت مثل خاطره باران در یادهای روشنِ بهار. آه … هیچ وقت لبخند دلنشین و چشمان زیبایش از خاطرم محو نمی شود. چند سال قبل از آمدن رضا سکته کرد و مرد!… دیگر از کوچه‌ی ما نگذشت اما مادرش گذشت وقتی که زیر بازوان خسته‌اش را گرفته بودند و او را به طرف گلزار می‌بردند. ولوله‌ای به پاشده بود. رضا پس از نوزده سال آمده بود. پس از سالها دوری، با بوی باروت، مثل مهتاب در شبهای قدیمی روستا دوباره تابیده بود بر قلب مجروح خاطرات غبار گرفته. مثل فانوس در دستان موذن آمده بود به سوی مسجد، برای بلند کردن فریاد سرخ خون خدا. با نمازی شکسته مثل نماز مسافر و با قامتی خمیده تر از قامت مادر قد قامت بست و تکبیر گفتند جوانان روستا. رضا با دستانی شکسته تر از دستان مادر قنوت گرفت به سمت خدا و ما همه با غبطه در دریای دستان دلشکسته‌اش غوطه خوردیم …. آه … شهادت!
    استخوان‌های پوسیده ی پیکر رضا حالا دیگر تسلای دل مادری بود که همیشه با حسرت به حاجی آسیه می گفت خوش به حالت که می نشینی روی قبرعلی داد و علی شاد و سرود می‌خوانی! کاش یک ناخن بچه‌ی من می‌آمد و دلم آرام می‌گرفت.گفتم حاجی آسیه،حاجی آسیه را می‌شناسی؟ پارسال مرد!
    دیگر تنها شده بود. پیرمردش که دق کرد از غصه‌ی دو جوانش. خودش هم دیگر جایی برای ماندن نداشت. دکتر می‌گفت نباید مویه کند و شعرهای غمگین بخواند. او همیشه برای شهدا غمونه می‌خواند و زنها می‌گریستند!
    بعد از آن دیگر فقط نگاه به سنگ مزارشان می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. به من می‌گفت می‌بینی دخترم؟ من جفت جفت دادم برای اسلام. اما فدای حسین،خونشان که از خون علی‌اکبر رنگین‌تر نبود.
    فقط یاد!- یاد شهید زارعی و هیبتی و قاسم صالحی، یاد شهیدان بخیر. کاش این یادها دست ما را بگیرند روزی که همه از یاد هم می روند و از هم می گریزند ما آن روز بعد از خدا و اهل بیت به شهیدان پناه می‌آوریم و می‌گوئیم:
    به گاه قیامت شهیدان را چو آوردید.
    به نام شوختگان شهادت ما را بیاورید.
    هنوز برایت گل می آورم محمد. گلهایی به رنگ سرخ و تو می دانی که روستا هرگز طنین خاطره انگیز راه رفتنتان را از یاد نخواهد برد.
    و این را همه‌ی کبوتران‌ِ ده می‌دانند….
    یا علی … نسیم

  72. نسیم می‌گوید:

    سلام آقا معلم متنیه که برای شهدای روستامون نوشتم بخونید ببینید میشه تو وبلاگتون بزنید یا نه! ممنون وخسته نباشید.یا علی

  73. نسیم می‌گوید:

    راستی اون مصراع آخری سوختگان شهادته!!
    حسین قدیانی: ممنون! بچه ها حتما در همین ستون خواهند خواند.

  74. آرام می‌گوید:

    سلام داداش حسین. خسته نباشید. متنتون خیلی دلنشین بود. لطیف بود. غمگین بود ولی آرامش بخش بود. سپاسگزارم.

  75. حی علی الجهاد می‌گوید:

    حالا من یه انتقاد بکنم؟!

    بیچاره صبا خانم این همه اصرار کرده تایید نکنید نظرش رو! خب تایید نمی‌کردید دیگه!

  76. سیداحمد می‌گوید:

    جناب سبز!
    شما که ظاهرا سواد دارید؛
    با یک سرچ ساده در اینترنت به جواب سوالتان می رسیدیدها!

  77. سلاله 9 دی می‌گوید:

    سلام‌ بر پیکر به‌ خاک ‌افتاده‌ی ‌شهیدان‌ مفقود الجسد، و سلام‌ و رحمت‌ خدا بر دل های‌ منتظر مادران‌ و پدران‌ و همسران‌ و فرزندانی‌ که‌ سال ها چشم ‌انتظار عزیزان‌ مفقود الاثر خود ماندند و از آنان‌ خبر و نشان‌ نیافتند.
    «بخشی از پیام حضرت ماه به مناسبت روز تجلیل از شهدا(۵ مهر ۱۳۶۹)»

    من می ‏دانم خانواده ‏ای که عزیزی را مفقود دارد و از سرنوشت او بی ‏خبر است، چه می ‏کشد. برای مادران و پدران و همسران و فرزندان و خانواده ‏ها، مراحل خیلی سختی است، ساعات و شب و روز دشواری است؛ اما اجر آن هم به همین اندازه بزرگ است.آن کسی که در راه خدا، سلامت خود یا سلامت عزیزش را از دست داده است، پیش آن‏ که این رنج را ندارد، یکسان نیستند. آن کسی که عزیزش از او دور است و خبری از او ندارد، با دیگران یکسان نیست…
    «در دیدار خانواده ‏هاى معظّم اسرا و مفقودان جنگ تحمیلى(‏۳۱ اردیبهشت ۱۳۷۶)»

    درباره ی والدین شهدا،فرزندان شهدا و خود شهدا نوشته هایتان خیلی زیبا و خاص است.
    داغی که روی دل مادران شهداست، شاید هیچ وقت کهنه نشود؛اما دوهفته قبل و در بهشت زهرا،وقتی رفتم سر مزار شهیدحسین غلامی کبیر،مادر وپدر شهید هم آن جا بودند.حس کردم داغ شان خیلی تازه است.آن قدر که خجالت می کشیدم مستقیم به چشمان مادرش نگاه کنم.غم عجیبی در چشمان خیس مادرش بود.
    خدا نگذرد،نه از بعثی ها و نه از بعضی ها.

  78. عطشان می‌گوید:

    سلام
    ای بابا همه جا پارتی بازیه اینجا هم آره
    فکر کنم با جنابان سید احمد ومیلاد پسندیده و صبا یه نسبت فامیلی داریدا
    به قول سجاد :
    اللهم الرزقنا فونت الدرشت
    شیطونه می که برم هک کردن یاد بگیرم بیام تو قطعه پایین کامنتام بنویسم با فونت درشت
    حسین قدیانی: به به چه کامنت خوبی. چقدر حرفه ای . چه بچه ی خوبی و . . .
    آخه شما نمی دونی چقدر کلاس داره با یه فونت درشت تا چند وقت می تونی کلاس بزاری
    اصلا از این به بعد منم انتقاد می کنم به همه چیز گیر می دم ,چرا در دیزی بازه, کو تخم مرغ تازه و …(این سه نقطه سانسور نیستا خودم گذاشتم فکر بد نکنیدا)
    حسین قدیانی: راستش را بخواهید اصلا از این کامنت و کامنت قبلی تان خوشم نیامد. لطفا حد و حدود!

  79. ساقیانه می‌گوید:

    خونه ما نزدیکه بلوار پیامبر اعظم (ص) یا همون حرم به حرمه. از وقتی خونه ها رو خراب کردن ، از پنجره اتاقم مسجد جمکران پیداست . دیشب کنار پنجره خیلی به یادتون بودم. مخصوصا به یاد علی حسن سرایی …

  80. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    سیداحمد: تعدادی از دوستان ثابت هستند که هنوز عکسی برای خود انتخاب نکردند،
    اصلا کار سخت و وقت گیری نیست بچه ها!
    خدائی وقتی همه عکسی بگذارند ستون کامنتها خیلی زیباتر می شود.

    سلام و صلوات خداوند، بر ارواح طیّبه شهیدان و بر رزمنده با اخلاص بی نشان حاج احمد متوسلیان….

  81. سیداحمد می‌گوید:

    ماشالله مرتضی، ماشالله!
    بسیار زیبا؛

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  82. هوالحق

    با سلام
    جشنواره ملی وبلاگ نویسی « قبله هفتم » با محوریت امام علی ابن موسی الرضا (ع).

    جهت شرکت و ثبت نام در این جشنواره بزرگ ملی به سایت رسمی مؤسسه فرهنگی ثقلین شهرستان بندرگز

    مراجعه نمایید.

    امیدواریم شما یکی از برندگان ویژه این جشنواره باشید.

    لطفا در صورت ثبت نام و شرکت در جشنواره ملی قبله هفتم ، کد زیر را در وبلاگ خود قرار دهید.

    لینک مستقیم ثبت نام در جشنواره :

    http://seghlain.ir/register/

    آدرس وبلاگ جشنواره :

    http://qeble7.blogfa.com/

    دبیرخانه جشنواره
    http://www.seghlain.ir

  83. سیداحمد می‌گوید:

    با وجود عکس کنار کامنتها فضای وبلاگ خیلی شیک شده.
    واقعا دوستان به خصوص دوستان ثابتی که هنوز برای اسم شان عکس نگذاشته اند، دارند کم لطفی می کنند.

  84. سجاد می‌گوید:

    سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام سلام ….

    اینها مال متنهای قبلیه که فرصت نکردم کامنت بذارم!!
    سلام
    کلا ” خیلی ” مخلص داداش و بچه های قطعه هستم. متن ها واقعا عالی بود. قسمتی از “۷۲ دقیقه ..” و “رسالت …” هم که توی کامنت ها بود خیلی با صفا بود.
    کلا خدمت شما که عرض کنم, بعد از اینکه “خیلی ارادتمندم” خیلی هم دلتنگم!

    یا علی مدد.

  85. ارمی می‌گوید:

  86. عطشان می‌گوید:

    سلام!

  87. عطشان می‌گوید:

    برای روح پاک علی شهید صلوات!

  88. م.طاهری می‌گوید:

    “با وجود عکس کنار کامنتها فضای وبلاگ خیلی شیک شده.”

    خدا شما را خیر بدهد سید بزرگوار

  89. ابولفضل زمانی می‌گوید:

    با عرض خسته نباشید .مگه کسی هم کیهان یا وطن امروز میخونه؟؟!!
    حسین قدیانی: به دیگران که چی را می خوانند و چی را نمی خوانند، کاری نداشته باش! مهم خود شمایی که “قطعه ۲۶” را ناجور می خوانی!!

  90. سیداحمد می‌گوید:

    “به دیگران که چی را می خوانند و چی را نمی خوانند، کاری نداشته باش! مهم خود شمایی که “قطعه ۲۶″ را ناجور می خوانی!!”
    ماشالله داداش حسین…
    حسین قدیانی: نمایشگاه مطبوعات پارسال یکی به من گفت: “من اصلا وطن امروز نمی خوانم”. گفتم: “چرا؟” گفت: “همین دل نوشت های یک صفحه ای تو! یا همین روزخندی که دیروز نوشتی! چی بود آخه؟!”!!!!!

  91. سیداحمد می‌گوید:

    یکی از خصلت هائی که شما رو از خیلی ها متمایز کرده اینه که هیچ وقت از موضع ضعف جواب نمی دی؛ یعنی این اعتماد به نفسی که به بچه ها منتقل می کنی دنیا دنیا می ارزه.
    جدا از فضای جامعه که تاثیر مطالب شما رو بر خیلی ها دیدم، به جرئت میتونم بگم اکثر بچه های خودی در فضای مجازی بعد از آشنائی با شما و دقیقا بعد از متن “من مستاجر نیستم…” روند تازه ای در پیش گرفتن.

  92. مهره اضافه می‌گوید:

    قطعه قطعه مهره
    چ با معرفته این شیر زن …
    خدا ب ۳ شنبه هاش برکت بده ….
    منم وطن امروز نمی خونم !! تو دهات ما پیدا نمی شه ….
    پیدا میشدم نمی خوندمش . می خوردمش (:
    ممنون ک هستین

  93. سربازةٌ می‌گوید:

    “سلام. شما همان حسین قدیانی رئیس سازمان بسیج دانشجویی هستی؟
    حسین قدیانی: آره! خود خود خودشم!!!!!!”

    پیشنهاد می کنم درخیمه ای رواقی پلاکی جایی… دوتا چیز رو یاداشت کنید. یکی همین رییس بسیج.یکی هم نحوه ی عکس دار شدن.
    می خواهید هم بدهید بچه ها طرحش کنن.
    مُردیم به خدا!

  94. سیداحمد می‌گوید:

    سوال راجع به رئیس بسیج دانشجوئی که معمولا از طرف غیر خودی هاست!
    اما سوال راجع به نحوه عکس دار شدن؛
    بالاخره بعضی دوستان همه کامنتها را نمی خوانند و قصد بدی ندارند از پرسیدن سوال،
    بنده هم در خدمت دوستان هستم. شما نمیرید لطفا!
    همکاری دوستان برای عکس دار شدن برای بنده بسیار خوشحال کننده است.
    انشالله باقیِ دوستان هم زودتر….

  95. سید حسین می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم
    آقا حسین سلام.
    تمامی مطالبی که مینویسی مثل خودت با حال و انقلابیه . دمت گرم داداش ادامه بده .
    چند وقتی بود فرصت نمیشد به قطعه پاک ۲۶ شهدا سر بزنم شرمنده و چند روزی هست که برگشتم . چندتا خواهش دارم :
    ۱- ایمیلت رو با همین ایمیل که نوشتم براتون برام بفرست .
    ۲- چرا مثل قبل به ( ف ه) گیر نمیدی ؟؟ دوباره شروع کن عزیز.
    ۳- جون من الان سعی کن بیشتر مطالبت در مورد مشایی و گروه انحرافی باشه چون دارن جامعه رو خراب میکنن .
    ۴- از حاج حسین شریعتمداری و آقای صفار بابت زحماتشون تشکر کن البته به جای من .
    ۵- خدا یاورت باشه بچه بسیجی در پناه حضرت ماه
    خدانگهدار
    حسین قدیانی: دیگه چی کار کنم؟!

  96. سلاله 9 دی می‌گوید:

    جناب سیدحسین
    «چرا مثل قبل به ( ف ه) گیر نمیدی ؟؟ دوباره شروع کن عزیز»

    ببخشید اما اولین مطلب ستون سمت راست”پلاک”را اگر نگاه کنید،درباره دختر خاندان سرگشاده نویسان است،متن دوروز پیش قطعه.درباره ی جریان انحرافی هم در این قطعه بیش تر از همه جا مطلب نوشته شده است،هم طنز هم تحلیلی و قطعا باز هم نوشته خواهد شد.

  97. سیداحمد می‌گوید:

    آقا سید حسین!

    این “چرا مثل قبل به ( ف ه) گیر نمیدی ؟؟” را همینطوری گفتی ها!
    آخه مومن! آقای قدیانی در ۲ روز، ۲ مطلب عالی نوشتند در این مورد، ناشکری نکنید!
    http://www.ghadiany.ir/1390/7304
    http://www.ghadiany.ir/1390/7266

    ضمنا کاری با داداش حسین دارید به صورت کامنت همینجا بفرمائید.
    حالا خودمانیم بالاخره داداش بیشتر به “ف.ه” گیر بدهد و یا از گروه انحرافی بگوید؟!

  98. به جای امیر می‌گوید:

    راز (گفت و شنود)

    گفت: پته شورای موسوم به «هماهنگی راه سبز امید»! روی آب افتاده و گروه های اپوزیسیون متوجه شده اند که این شورا از سوی سازمان منافقین راه اندازی شده است.
    گفتم: پس بگو که چرا پشت سرهم بیانیه و اطلاعیه صادر می کردند و با وجود اصرار گروه های اپوزیسیون، حاضر نمی شدند نام اعضای این شورا را فاش کنند.
    گفت: ولی حالا معلوم شده که یکی از منافقین فراری و پناهنده به آمریکا، این به اصطلاح «شورا» را اداره می کند.
    گفتم: پس چرا گروه های اپوزیسیون تا حالا متوجه این موضوع نشده بودند؟!
    گفت: برای این که منافقین از اول هم می دانستند با یک مشت خل و چل و آدم نماهای اجق وجق روبرو هستند ولی الان داد مهرانگیز کار درآمده و خطاب به شورا نوشته است «آیا فکر می کنید با یک مشت احمق طرف هستید»؟!
    گفتم: یارو جلوی چشم همه به یکی از همکارانش گفت؛ احمق بی شعور! و دوستش گله کرد که چرا جلوی دیگران مرا کنف کردی؟ و یارو از وی عذرخواهی کرد و گفت؛ ببخشید! نمی دانستم که احمق بودن تو باید بین خودمان پنهان بماند!

  99. ققنوس 19 می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
    با سلام و احترام
    با غزل عرفانی « چشم بیمار » امام خمینی و شرح نکات عرفانی آن ، به روزم و منتظر حضور نورانی شما .یا حق.
    …………….
    ببخشید دیر شما را دوباره پیدا کردم .یکدفعه غیبتان می کنند و شما هم که آدرس جدید نمی دهید!

  100. عادل می‌گوید:

    سلام /خیلی زیبا و تاثیرگذار بود. . .خدا خیرت بده

    ی پیشنهاد :در مورد حذف تیم ملی فوتبال بانوان که به جرم حجاب از دور بازی ها حذف شدن میشه ی مطلب داغی بنوسی
    موفق باشید

  101. به رسم ادب لازم دیدم از آقای سید احمد به خاطر «روش عکس دار شدن» تشکر کنم.

    به نظرم تنها امثال مادربزگ شما می توانند حس و حال کربلایی زینب را درک کنند.
    راستی خوش به حالتون که ترکی بلدید. دوست داشتم این شعر زیبای «ای قلم سوز لرین د اثر یخ» را به زبان اصلی متوجه می شدم. هر چند آقای ما صاحب الزمان که به هر زبان آشنا باشند دیگه لزومی نداره و تو می توانی حتی بر زبان هم نیاوری و با آقا درد دل کنی.

  102. آقای قدیانی از شما هم ممنونم که غلط نظر اولم را اصلاح کردید.
    فقط می توانم بپرسم این جمله در کدام یک از کتب دکتر شریعتی آمده ؟
    و یک چیز دیگر اینکه ممکن است یک متنی درباره استاد شهید و دکتر شریعتی بنویسید و اختلافشان را بررسی کنید.

  103. ناشناس می‌گوید:

    سلام خدا بر کربلایی ترین زینب ….

  104. سید حسین می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم…

  105. بنده گناه کار می‌گوید:

    سلام ما بر عمه پهلو شکسته عالمیان کربلایی زینب

  106. مهدی حیدری می‌گوید:

    سلام و درود خدا بر آوینی و شهیدان اهل قلم

    و سلام بر شما
    من مهدی حیدری هستم
    و در اکثر روزنامه ها مطالب شما را دنبال می کنم
    و به نظرم قلم زدنتان جالب است
    شهامت و شجاعت و دیانت شما برای من قابل تحسین است
    مهدی حیدری
    ۱۳۹۰/۳/۲۲

    ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
    در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم

  107. این عمار؟ می‌گوید:

    از دلنوشته های تشییع شهدایتان به بعد بیشتر از پیش از قلم شیوایتان لذت بردم.وبعد از آن نه ده عالی بود وحال با وبلاگتان.خدا به قلمتان نورانیت وبصیرت بیشتری بدهد.سرباز حضرت ماه بمانیدتا طلوع خورشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.