طلا و مس

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ کاریکاتور حسین قدیانی

فدایی رهبر/ وبلاگ ورود ضعیفه ها ممنوع

آیا “مسی” را می توان با “مارادونا” مقایسه کرد؟!

زنده باد دومینوی قیام، زنده باد تیکی تاکای انتقام

چشم نوازترین صحنه دیدار بارسلونای اسپانیا و منچستر انگلیس، نه در حین بازی، که دقایقی بعد از فینال جام قهرمانان اروپا رقم خورد تا دگر بار معلوم آید که روح فوتبال خیلی بیشتر از ۹۰ دقیقه است؛ آنجا که کاپیتان مو فرفری آبی اناری ها در مراسم نفیس اهدای جام، نفس خود را زیر پا گذاشت و اجازه داد آبیدال سیاه چهره که تازه از بند سرطان رها شده بود، اولین کاتالانی باشد که جام قهرمانی را بالای سر می برد و هلهله می کند و هورا می کشد. ورزش فوتبال به عمر خود مکاتب زیادی دیده است، اما “مکتب کاتالان” بخواهیم یا نخواهیم این روزها مظهر چشم نوازی است؛ چه قبل از ۹۰ دقیقه، چه حین بازی، و چه بعد از ۹۰ دقیقه… و اصلا متن فوتبال خیلی فراتر و جذابتر از آن است که در حاشیه های “نود” خلاصه و محصور شود. زیباترین یک دوی اصحاب تیکی تاکا، گمانم پاس کاری های ممتد ژاوی و اینی یستا نیست؛ آنجاست که کارلوس پویول، به جای توپ، جام را پاس می دهد به آبیدال، و آنقدر از چشم دوربین ها دور می شود، تا با زبان بی زبانی ثابت کند که قهرمان شدن در اروپا، آنهم مقابل تیم بزرگی چون منچستر و مربی بزرگی چون فرگوسن، در برابر معرفت و مرام و عشق و ادب و شور و شعور و تبسم آبیدال به زندگی، هیچ است، هیچ. اگر تا پیش از این در مکتب کاتالان و در باشگاه این ایالت پر حرف و حدیث، کاپیتان پویول با آن موهای پرپشت و عروسکی، نماد غیرت و تعصب بود، اینک سمبل مهر و محبت شده است. همین چیزهاست که فوتبال را زیبا می کند، و زیبایی فوتبال را محدود در ۹۰ دقیقه نمی کند، و اجازه می دهد به اهل و عیال مستطیل سبز که در وصف بازی بارسلونا، فقط اعتنا به چشم نوازی تیکی تاکا نکنند و از “مکتب کاتالان” سخن بگویند. به یاد می آورم دیروز را که آخرین روزهای بازی جناب پپ گوآردیولا بود و هنوز مانده بود تا با کت شلوار اتوکشیده و مرتب، فاتح همه جام ها و القاب و عناوین فوتبالی شود، اما در وصف همبازی جوان آن روزهای خود، یعنی در مدح ژاوی، گفت: “با وجود “آقای پاس”، اصلا بابت خداحافظی از عالم بازیگری، دغدغه ای ندارم”. لابد رفتار و گفتار گوآردیولا الگو شده برای ژاوی، که خود در توصیف این روزهای همبازی جوانش؛ اینی یستا به همان سبک و سیاق پپ عمل می کند و می گوید: “با وجود یکی چون اینی یستا در بارسلونا، نگرانی ندارم که از فوتبال خداحافظی کنم”. این در حالی است که اینی یستا همیشه ژاوی را بهتر و سرتر از خود خوانده و ژاوی هم خود را در برابر بزرگی نام پپ، کوچک می داند. آری! در مکتب کاتالان، تیکی تاکای اصل کاری، همین پاس کاری های چشم نواز است. این به آن ادب می کند و آن به این. این به آن جام را پاس می دهد و آن به این. بنابراین باید حق داد به کسانی که بارسلونای امروز را بهترین تیم تمام تاریخ فوتبال، حتی بهتر از میلان ۹۰ با مثلث فان باستن و گولیت و ریکارد می دانند؛ چه در بیرون از زمین و چه در داخل زمین. بیرون از زمین را اشاره کردم، ولی در داخل میدان از مورینیو گرفته تا فرگوسن، هر طرح که زدند، بلکه مسی را مهار کنند، نشد که نشد! نه “آقای خاص” از پس هزاران تیکی تاکای “آقای پاس” برآمد و نه فرگی توانست مسی را مهار کند، که اگر می توانست آن چنان نمی لرزید دستان پیرمرد بور. دلم سوخت برای فرگوسن، آن لحظه که مچ دستانش بیشتر از آدامس در دهانش تکان می خورد. با این همه عشق کردم وقتی پایان بازی، دیدم که اصحاب مکتب کاتالان دارند برای فرگی که مویی در فوتبال سپید کرده، دست می زنند، و لذت بردم وقتی پویول اجازه داد جام را آبیدال بالای سر برد. به این می گویند یک فوتبال چشم نواز، که تازه بعد از بازی چشم نواز در طول ۹۰ دقیقه نمود پیدا می کند، و الا ما که عادت کرده ایم به مثلث مسی و ژاوی و اینی یستا، و اصلا برای ما اهمیتی ندارد که حریف بارسلونای محبوب چه تیمی است. ما عادت کرده ایم که بارسا همیشه کار خودش را بی اعتنا به نام حریف انجام دهد. ما عادت کرده ایم به تیکی تاکا. ما عادت کرده ایم به قهرمان شدن بارسلونا در هر جامی و هر جهانی. انگار که هر ورزشگاهی را نام ببری، بارسلونا یک جام آنجا برده است. اگر بازی چشم نواز آبی اناری ها برای ویمبلی جدید، چیز تازه ای بود، ما اما عادت کرده ایم به دیدن بازی چشم نواز شاگردان پپ. پپی که حتی از گلر تیم منچستر هم جوان تر بود! این روزها همه دنبال راز بازی چشم نواز تیم شهر بارسلون می گردند، اما از هر چه بگذریم سخن از مسی گفتن، خوش تر است. شکی نیست که مهندس و طراح آبی اناری ها در درجه اول ژاوی است و بعد هم اینی یستا. یعنی منطقی است اگر بگوییم؛ “ماشین بارسلونا راننده اش ژاوی، و اینی یستا در حکم کمک راننده است”، اما حقیقت این است که ماشین تیم آبی اناری دارد با پلاک مسی حرکت می کند. یعنی اگر از بارسلونا مسی را بگیریم، هویت و شناسنامه را از تیم آبی اناری گرفته ایم. چند صباحی می شود که دیگر مسی برای تیم بارسلونا فقط یک مهاجم نیست، بلکه به عقب می آید، حتی از ژاوی و اینی یستا هم عقب تر می آید و برای بارسلونا کار “مهندس در سایه” را انجام می دهد. الان چندی است که در تیم بارسا تعداد پاس های مسی به تعداد پاس های ژاوی و اینی یستا تنه می زند، در حالی که عقب آمدن و توپ گرفتن و پاس دادن و تیم را راه انداختن، اصولا و ذاتا وظیفه مهاجمی مثل مسی نیست، که کار لیونل، گلزنی است، اما سبک بازی ستاره محجوب و سر به زیر بارسا در چهارچوب هیچ سیستم خشکی نمی گنجد.  الان چندی است که بزرگترین تئوریسین های فوتبال و کارکشته ترین مربیان این ورزش جادویی، آدمیانی در حد و اندازه های مورینیو و فرگوسن، گاوگیجه گرفته اند که آیا برای مهار مسی چه خاکی باید بر سر کنند؛ یار مستقیم برایش بگذارند، او را منطقه ای یارگیری کنند؛ یک مدافع، سایه به سایه اش، و یکی هم با فاصله بگذارند، یا اصلا به جای مهار مسی، رهایش کنند به امان خدا؟! آخر هر کاری می کنند، باز هم مسی کار خودش را می کند و آخر سر زهر خودش را می ریزد. مورینیو ارنج تیم رئال مادرید را در بهار ال کلاسیکو بر اساس مهار بازی مسی ریخت، اما فرگی ادعا کرد که ارنج منچستر را قربانی مهار مهاجم آرژانتینی بارسلونا نمی کند و اشتباه رئال را تکرار نمی کند؛ با این همه هیچ کدام از این نقشه ها نگرفت و پرچم مسی همچنان بالا بود. گلی که مسی به منچستر زد، نه زاویه داشت و نه آنقدر محکم بود که فان درسار شوت گیر، نتواند مهارش کند، اما گلر هلندی منچستر با کوله باری از تجربه، در صحنه گل، اصلا به مخیله اش نمی گنجید که مسی، پاس ندهد و شوت بزند طرف دروازه. مسی با این گل، نه فقط فان درسار، و نه فقط فرگوسن، و نه فقط بازیکنان تیم خودی و تیم حریف، بلکه همه میلیون ها بیننده بازی فینال را فریب داد، چرا که اصولا در چنین صحنه هایی ما عادت به تیکی تاکا و پاس مسی داشتیم، نه اینکه یک راست بردارد و شوت بزند طرف دروازه. شوتی که نه قدرت داشت و نه زاویه، بلکه هوش داشت و نبوغ. از یاد نبریم که در همین بازی، هم ژاوی چند تایی شوت زد و هم اینی یستا، اما این شوت مسی بود که گل شد. مسی ای که در ارنج جدید بارسا البته فقط مهاجم نیست و مثل یک طراح و مهندس و بازی ساز، عقب می آید و از مدافعین خودی توپ می گیرد و طرح حمله می ریزد. مسی جثه ریزی دارد، اما چنین کاری که گفتم، نیازمند قدرت بدنی فوق العاده ای است که مسی آن را دارد. قدرت بدنی مسی آنقدر هست که اصلا تنش می خارد تا توپ را ببرد در دل مدافع حریف و بعد او را جا بگذارد. یعنی مسی فقط نان سرعتش را نمی خورد، بلکه نان تکنیک و قدرت بدنی اش را هم می خورد. نان هوش و نبوغش را هم. اینچنین است که با وجود مسی خیلی سخت می شود یکی دیگر را بهترین بازیکن حال حاضر فوتبال جهان لقب داد. اگر امثال رونالدینیو درخشش شان برق آسا، اما زودگذر بود، اگر کریس رونالدو بازی اش بگیر نگیر دارد، اگر زیدان همیشه در یک سطح بالا، اما سرد و خونسرد و بعضا بی انگیزه و بی حوصله بازی می کرد، و اگر قدیمی ترها فوتبال پله و کرایف و پلاتینی و بکن بائر را دیده اند، اسطوره فوتبال امروز دنیا اما یک سر و گردن از همه این ستاره ها بالاتر است، چرا که برای مهارش نه از “آقای خاص” کاری ساخته است و نه از مربی ماندگار شیاطین سرخ. در تبحر بی حد و حصر مسی، همین بس که نسلی از مربیان جوان و پیر و قدیم و جدید و سنتی و کلاسیک، از مهارش عاجزند، و این در حالی است که اسطوره داستان ما تنها و تنها ۲۳ سال دارد و هنوز جا دارد که حداقل در ۳ جام جهانی بازی کند. گفتم جام جهانی، یاد دیگوی بزرگ افتادم، که برای عشاق فوتبال، پلاک کارناوال جام جهانی، فقط و فقط پای چپ مارادونا است. مسی خیلی بزرگ است، آنقدر که به راحتی می توان مسی را با ستاره های گذشته فوتبال مقایسه کرد، اما همین مسی در برابر مارادونا، کوچکی بیش نیست، و اصلا مقایسه مسی و مارادونا قیاس مع الفارق است. اگر مسی در کنار راننده و کمک راننده، -یعنی ژاوی و اینی یستا- کاری کرده است که جهانیان فوتبالش را یک پله بالاتر از امثال پله می خوانند، اما مارادوانا تنها ستاره و تک ستاره تیم آرژانتین بود. اگر مسی پلاک ماشین بارسلونا است، دیگوی بزرگ به تنهایی پلاک و فرمان و موتور و راننده و کمک راننده تیم آرژانتین بود. اگر مسی توپ را از پپه و دنی آلوز می گیرد و به ژاوی می دهد و ژاوی به اینی یستا، و اینی یستا به دیوید ویا، و دیوید هم می دهد آبیدال و آبیدال دوباره توپ را برمی گرداند به مسی و مسی با یک شوت دروازه شیاطین سرخ را بر پاشنه می چرخاند، اما مارادونا نه منچستر انگلیس، که خود انگلیس را، و نه با پاس کاری ممتد، که با دریبل اولی و دومی و سومی و چهارمی و پنجمی… بگو کل تیم، به هم می ریزد و چنان گلی می زند که دنیای فوتبال هرگز به عمرش ندیده و نخواهد دید و عمرا ببیند. پس فقط یک شوخی خنده دار است قیاس مسی با مارادونا. اگر مسی مرد جام های اروپایی است، مارادونا مرد جام های جهانی است. اگر مسی را مربیان فوتبال نمی دانند چگونه مهارش کنند، اما هر چه هست، مهار مسی دغدغه اهل فوتبال است، لیکن مهار مارادونا اصلا در حد و اندازه فهم مربیان نبود، که دیدیم و شنیدیم و فهمیدیم و خواندیم و غصه خوردیم که برای مهار دیگوی بزرگ، نه فوتبالی ها و مافیها، که مافیا، و نه مربیان، که سیاستمداران دست به کار شدند. اگر مسی معضل شیاطین سرخ است، دیگوی بزرگ، روزگاری دغدغه شیطان بزرگ و روباه پیر و سگ زرد بود. امروز هم در پس پرده مقایسه مضحک مسی با مارادونا، دست شوم همین جماعت در کار است. روزگاری خواستند پله را یک پله بالاتر از مارادونا و “سلطان بلامنازع فوتبال” معرفی کنند، که دیدند یخ شان نگرفت و حالا دست به دامن مسی شده اند. مسی ای که خود بهتر از هر کس می داند با همه بزرگی، در برابر نام دیگوی بزرگ مثل یک کودک کوچک است. اصلا شان مارادونا گل زدن به شیاطین سرخ نبود؛ گل زدن به شیطانی بود به نام انگلیس. گناه نابخشودنی دیگوی بزرگ دست بر قضا همین بود که چرا این چنین مفتضح کرد روباه پیر را. اینجا بود که برای مهار “دست خدا” و آن “پای چپ طلایی” به خیال خود ابتکار کردند و کار را از دست مربیان، به سیاستمداران جناح استکبار سپردند تا بلکه چهره “مجنون چه گوارا” یعنی تصویر دیگوی بزرگ را نزد جهانیان مخدوش کنند و از قهرمان برق و باد، یک دوپینگی معتاد بسازند. یک روز دوپینگی اش می کنند، یک روز آلوده اش به کوکائین می کنند، یک روز شایعه مرگش را منتشر می کنند و روزی مثل امروز، مسی را با او مقایسه می کنند. این در حالی است که دیگوی بزرگ، “طلایی” بود و و طلا را نمی توان با مس مقایسه کرد. شاید اگر جام جهانی بعدی باز هم مسی اینچنین بدرخشد و مثلا بتواند یک تنه آرژانتین را مثل مارادونا قهرمان جام جهانی کند، آن روز… آری! آن روز نگارنده در مقام مقایسه مسی و مارادونا، مطلبی بنویسم با این تیتر: “عاقبت مسی کوچک به گرد پای طلایی دیگوی بزرگ رسید!” مسی اما در مکتب کاتالان شور و شعور و معرفت و ادب و احترام و مهربانی آموخته است و الگوی فوتبالی اش برای همیشه مارادونا است. مسی ای که الفبای فوتبال را از گل رویایی چپ پای سوپر طلایی به انگلیس یاد گرفته، از یاد نمی برد و حق ندارد فراموش کند که در برابر دیگوی بزرگ، حالاحالاها خیلی کوچک است. که مسی الی الابد مسی است، اما الگویش مارادونا، “دیگوی بزرگ” است. می فهمید که چه می گویم: دیگوی بزرگ! همان دیگو که اگر عقب برمی گشت، پاس نمی داد، از همانجا از مهاجم بگیر تا هافبک و مدافع و دروازه بان، همه را دریبل می کرد. همان دیگو که در برابر تجسم شیطان، مثل یک پسر بچه بازیگوش، شیطنت داشت و آنقدر زیبا با دست گل زد، که احدی نفهمد. همان دیگو که اصلا برای مسابقه، تمرین نمی کرد و تمام تمرین قبل از بازی اش روپایی زدن با توپ قبل از بازی بود. همان دیگو که اصلی ترین عضو بدنش توپ بود. همان دیگو که روزگاری در همین مکتب کاتالان، سلبریتی محبوب بارسلونا بود و هوش و حواس را از سر امثال پپ گوآردیولای جوان برده بود که این دیگر چه اعجوبه ای است! همان دیگو که سیاستمداران در به در دنبال ستاره ای می گردند تا بگویند که این از مارادونا بهتر است. همان دیگو که وقتی بعد از چندین و چند دریبل زیبا و یکی از یکی بهتر، دروازه روباه پیر را باز کرد، اهالی زر و زور و تزویر اعتراف کردند که مارادونا با این گل، جواب مان را داد. بد هم داد! آرژانتین که روزگاری مستعمره انگلیس بود، هرگز اینچنین تحقیر نشد، که دیگو مردان مغرور جزیره را ذلیل کرد.

***

این روزها اهل فوتبال همه از مکتب کاتالان حرف می زنند، اما حرف اصل کاری، و تیکی تاکای چشم نواز را تو باید به جای نیوکمپ، در کمپ اعتراض جوانان اسپانیایی، نه در میدان فوتبال، که در میادین کشور اسپانیا ببینی. حالا با لباس آبی اناری ها جوانان پر شر و شور اسپانیا، فقط به استادیوم نمی روند. با همین لباس که روزی روزگاری بر تن مارادونا بود، به کف خیابان می آیند تا از جوانان مصر و تونس و بحرین و یمن کم نیاورده باشند. دیدید و دیدیم که به خون آغشته شد لباس آبی اناری ها توسط اهالی زر و زور و تزویر و قابل حدس بود که درون جام نقره ای رنگ بارسلونا، خون جوانان جنوبی ترین کشور اروپا را بریزند. تیکی تاکای اعتراض حق این جوانان است. حالا باید پاس چشم نواز بنغازی به جنوب مادرید را مشاهده کرد و لذت برد از تماشای این بازی چشم نواز. حالا حتی برای جوانانی که لباس بارسا بر تن می کنند، الگوی واقعی از دنیای توپ گرد بیرون نمی آید. این الگو و اسوه از مصر است و مصراته. حتی در بهار کاتالان هم “قلب اروپا” دیگر فوتبالی نمی تپد. سیاسی می تپد. حالا نوبت انتقام سیاست است از سیاستمداران. می خواهم ببینم آیا جوان معترض اروپایی هم دوپینگ کرده است که هزینه اعتراض را باید با خون بدهد؟! می خواهم ببینم و دوست دارم تماشا کنم فردای “قلب اروپا” را، که این بار تیکی تاکا یعنی پاسکاری “بیداری اسلامی” با انسانی که در مهد آزادی، دنبال یک جو آزادی و یک ذره اعتراض می گردد. تیکی تاکا یعنی قیام چشم نواز. این بازی از بنغازی گرفته تا شورش بعد از بازی، و از منامه گرفته تا قیام بعد از فینال و جام در دستان آبیدال، تازه شروع شده است. تا داور سوت پایان بازی را به عدالت بزند، و تا جام در دستان انسان سرطان گرفته عصر امروز خوش بدرخشد، باید “منتظر” ماند و صد البته “معترض”. ما حتی برای لحظه ای از تشویق این تیکی تاکای ناب پشیمان نمی شویم. پس زنده باد دومینوی قیام. زنده باد تیکی تاکای انتقام. 

 روزنامه وطن امروز/ ۱۶ خرداد ۱۳۹۰

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    یعنی این شمایی داداش حسین؟!
    حسین قدیانی: آره و اینا و چیزای دیگه!

  2. سیداحمد می‌گوید:

    جالب و هنرمندانه است!
    “مسی” را نمیدانم می شود با “مارادونا” مقایسه کرد یا نه؛ اما “حسین قدیانی” را خوب میدانم که با هیچ کس نمیتوان مقایسه کرد.
    حسین قدیانی: کلا “مقایسه” را میان آدمها کمتر می توان انجام داد!

  3. طاهره فتاحی می‌گوید:

    بله. می توان.
    تا یکشنبه که دلمون آبلمبو!!! شده و از دست رفته…
    حسین قدیانی: زیادی محکم “بله، می توان” گفتینا!

  4. سیداحمد می‌گوید:

    فکر کنم “نمی توان” مقایسه کرد؛ نه مسی را با مارادونا، و نه البته شما را “پیش بینی”!
    حسین قدیانی: باز من دلم خواست یک متن فوتبالی بنویسم!

  5. صبا می‌گوید:

    ببخشید! ولی تنها شباهت تصویر انگشتر است و اینکه نظام، حقوق صاحب تصویر را نیز به او نداده. چهره شبیه شما نیست.
    حسین قدیانی: کلا شما مثل اینکه همیشه چیزی برای انتقاد دارید!

  6. دانیال می‌گوید:

    سلام حاج حسین سالار،جالبه این تصویر کاریکاتور شما.
    خدا وکیلی سید راست میگه،اصلا نمیشه پیش بینی کرد شما رو. البته همیشه هم ما رو شگفت زده میکنید.
    کلا مخلصیم
    حسین قدیانی: “دانیال” همیشه مرا یاد “شوش” می اندازد!

  7. حی علی الجهاد می‌گوید:

    آقای قدیانی اولا سلام ثانیا احسنت به جوابی که به این صبا خانم دادید! دق داده ما رو با این انتقادها!!!
    حسین قدیانی: یعنی نشد من یک چیزی در قطعه بنویسم، ایشان یک ایرادی ازش نگیرد! البته از خوبان وبلاگ من و شماست خانم صبا!

  8. سیداحمد می‌گوید:

    کاریکاتور است دیگر، پرتره که نیست!
    این عکس را ببینید،
    http://up.iranblog.com/images/gvtf0yvc4belhw65s5mv.jpg
    خواهر زاده ۳ ساله بنده هم که این کاریکاتور را ببینید، بی شک میفهمد این کاریکاتورِ داداش حسین است!
    حسین قدیانی: بر عکس خانم صبا، شما حالا!!!!!!!

  9. حی علی الجهاد می‌گوید:

    غیر از سبیل‌های این تصویر کذایی، بقیه‌اش شبیه فرد مورد نظر می‌باشد و این یعنی تصویر تایید می‌شود!!!
    حسین قدیانی: من نمی دانم کی و کجا همچین بوده سبیل هایم؟! این ۳۰ هزار بیل هم بیشتر است!

  10. سلاله 9 دی می‌گوید:

    وقتی متن فوتبالی می نویسید،من عزا می گیرم.هیچی نمی فهمم.
    الان عکس دومی که گذاشتید،مسی کدام است،مارادونا کدام؟
    البته خداییش نه تا این حد؛اما من منتظر ۳ متن دیگر می مانم با اشتیاق.
    حسین قدیانی: این را هم بخوانید؛ آخرش سیاسی می شود و مربوط به اوضاع منطقه!

  11. صبا می‌گوید:

    منظورتون اینه که انتقادهام از مطلب نیست (البته به جز این مورد که اظهار نظر شخصی بود) . شخصیتم این است که در حالیکه عمیق مطلبی را می خوانم حرف یا نقطه جابه جایی را می بینم، شاید درست تر این باشد که نگویم. باور کنید با این نگاه که اشکالات را بگیرم نمی خوانم.
    حسین قدیانی: قصدی بود برای مزاح! ما استفاده می کنیم از نقد شما!

  12. حی علی الجهاد می‌گوید:

    باز هم احسنت به این جوابتان! این کلا عادت دارند به انتقاد! آن هم از نوع سازنده‌اش! که البته کارگشا نیز بوده انصافا! اما ببینید ما چه می‌کشیم!
    بنده خدا کلی به من سفارش کرد چیزی نگی ها !!! من هم حرف گوش کن!!!
    حسین قدیانی: خب، خدا را شکر!

  13. دانیال می‌گوید:

    خوب خدا رو شکر یاد جای خوبی می افتید.
    حسین قدیانی: البته وقتی “شوش” را می شنوم، لزوما یاد “دانیال” نمی افتم! بیشتر یاد ترافیک روی مخ میدان شوش می افتم…

  14. حی علی الجهاد می‌گوید:

    باز هم احسنت به این جوابتان! این دوست خوب ما کلا عادت دارند به انتقاد! آن هم از نوع سازنده‌اش! که البته کارگشا نیز بوده انصافا! اما ببینید ما چه می‌کشیم!
    بنده خدا کلی به من سفارش کرد چیزی نگی ها !!! من هم حرف گوش کن!!!
    حسین قدیانی: و باز هم خدا را شکر!

  15. حی علی الجهاد می‌گوید:

    اصلاح کردم دومی رو منتشر کنید یه کلمه جا انداخته بودم ببخشید…
    حسین قدیانی: دیگه تایید کردم!

  16. حی علی الجهاد می‌گوید:

    و خدا خیرتان دهد. قطعه خیلی باصفاتر می‌شود وقتی به نظرات جواب می دهید. ممنون.
    حسین قدیانی: دلم تنگ شده بود برای جواب دادن این چنینی به نظرات.

  17. طاهره فتاحی می‌گوید:

    😉
    دیگه دیگه. حالا متن را بخوانم شاید “یواشتر” گفتم بله می توان.
    ولی این کاریکاتور واقعا کاریکاتور است. به خاطر موها می گویم. عمرا موهای شما که انگشتانتان شانه است اینقدر مرتب باشد…
    حسین قدیانی: این بار “عمرا” را خیلی محکم گفتید!

  18. سیداحمد می‌گوید:

    خیر دنیا و آخرت نصیبت داداش حسین، ممنون بابت زحمتی که برای قطعه مقدس ۲۶ می کشید.
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…
    حسین قدیانی: چقدر لذت بخش است جواب دادن به کامنتهای شما…

  19. طاهره فتاحی می‌گوید:

    چه ضیافت کامنتیه اینجا.
    امشب کامنتینگ داریم…
    😀 😀 😀
    حسین قدیانی: دارم فکر می کنم ببینم این بار چه چیزی را “زیادی محکم” گفتین!

  20. حی علی الجهاد می‌گوید:

    ما هم دلمان تنگ شده بود خیلی برای فونت درشت!
    حسین قدیانی: “۷۲ دقیقه قبل از شهادت” کتاب خوبی شده. دارم آخرین روخوانی ها را می کنم تا بدهم برای چاپ. همین گرفتاری هاست که گاهی نمی گذارد جواب بدهم به کامنتها. به این می گویند سوء استفاده از کامنت شما برای اطلاع رسانی در باب کتابم!

  21. سیداحمد می‌گوید:

    حالا نمی دانید ما چه لذتی می بریم از دیدن اسم شما و جواب های کوتاه و بلند و جذاب شما به کامنتها!
    حسین قدیانی: و اما کتاب را انتشارات قدیانی در می آورد.

  22. سلاله 9 دی می‌گوید:

    خواندن که حتما می خوانیم.فرمودید آخرش سیاسی می شود،خیلی ذوق کردم.
    خدا را شکر تا این جا به همه ی کامنت های این پست جواب داده اید،سوءاستفاده می کنم و درباره ی کتاب جدیدتان”رسالت،سیدخندان یه نفر”می پرسم که توضیح می دهید بدانیم درباره ی چیست و کیست؟ نامش شدید آدم را تحریک می کند که از موضوعش سردر آورد.
    حسین قدیانی: مجموعه قصه است شاید با محوریت موضوع مسافرکشی!

  23. طاهره فتاحی می‌گوید:

    حالا چون ما می دانیم که شما خیلی دارید لذت می برید تا صبح کامنت می گذاریم…
    🙂
    حسین قدیانی: دیگه دیگه!

  24. ن.بهادری می‌گوید:

    کاریکاتورتون خیلی باحال شده.
    حسین قدیانی: مم… “نون. بهادری!”

  25. طاهره فتاحی می‌گوید:

    مد شده؟؟؟
    اگر هم مد شده باشد شما مدش کردیدها.
    .
    .
    . ریش سیخ سیخی را می گویم…
    😉
    حسین قدیانی: ریش سیخ سیخی یا سیخ ریش ریشی؟!

  26. سیداحمد می‌گوید:

    کتاب را انتشارات قدیانی در می آورد. 🙂
    از “سمفونی مورچه ها” و “قطعه ۲۶” و “نه ده” و “ده نه” یک پیش زمینه ای در ذهن داشتیم ولی از “۷۲ دقیقه قبل از شهادت” و “رسالت، سید خندان یه نفر” چیزی نمیدانیم!
    بی صبرانه منتظریم ها!
    حسین قدیانی: این “ها”ی آخرش باحال بودها!

  27. حی علی الجهاد می‌گوید:

    منتظر می‌مانیم برای خواندن کتابتان. خداقوت.
    حسین قدیانی: خیلی سپاس!

  28. سیداحمد می‌گوید:

    داداش! شما دیدار حضرت آقا با خانواده شهیدان جنیدی بودین؟
    حسین قدیانی: نبودم…

  29. سلاله 9 دی می‌گوید:

    طاهره خانم تا صبح کامنت بگذاریم،آن وقت فردا چه طوری برویم مرقد امام؟برادرم گفته ساعت ۶ صبح باید حرم امام باشیم که برویم جلوجلوها تا تحرکات! را کنترل کنیم.
    دوستان! اگر کسی الان بتواند کامنتی بگذارد که آقای قدیانی نتوانند،جواب دهند،برنده است.
    حسین قدیانی: دلم نیامد خودتان را “برنده” کنم!

  30. سیداحمد می‌گوید:

    خصوصی
    مم “نون.بهادری” یعنی چی؟
    حسین قدیانی/ عمومی: یعنی جلوگیری از اسراف برای نوشتن ممنون “نون. بهادری”…

  31. صبا می‌گوید:

    حالا این هم تفالی به حافظ البته راستش رو بگم اولی را نمی نویسم آخه قبلی…
    هر که شد محرم دل در حرم یار بماند / وانکه این کار ندانست در انکار بماند
    اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن / شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
    از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که درین کنبد دوار بماند
    حسین قدیانی: با این حساب، این تقلب بود، نه تفال!… و اما زیاد اعتقادی ندارم به این چیزها. مگر خودم برای خودم سری بزنم به دیوان خواجه…

  32. سیداحمد می‌گوید:

    خودم میدونستم! محض تنویر افکار عمومی پرسیدم!
    حسین قدیانی: من هم بودم، همین را می گفتم!

  33. طاهره فتاحی می‌گوید:

    دوستان یک مسابقه!
    هر کس ۵ بار پشت سر هم و سریع بگوید “ریش سیخ سیخی”…”سیخ ریش ریشی” داداش حسین بچه بسیجی ها ده جلد کتاب “باتوم خوب…” و پنجاه جلد کتاب فراموش شده “سمفونی مورچه ها” را از طرف من به برنده تقدیم می کند…
    حسین قدیانی: ما همین طوری هم به بچه ها بدهکاری مسابقات قبلی رو داریم!

  34. حی علی الجهاد می‌گوید:

    پروفسور پروولسی ایتالیایی، استاد ایران شناسی در دانشگاه رم می گوید: “مهم ترین عملکرد آیت الله خمینی امکان پذیر نمودن یک انقلاب اسلامی بود، آن هم در کشوری که تمدن و فرهنگی قوی را در سابقه خود دارد.
    این کار باعث شد تا مردم ایران فرهنگ واقعی و قدیمی خود را که همان فرهنگ اسلامی بوده بشناسند و خود را متکی بر آن فرهنگ به جامعه جهانی بشناسانند.
    این در حالی بودکه تا قبل از انقلاب اسلامی، تنها آوایی که از ایران بلند بود و معیار شناخت جهانیان از کشور ایران اعلام می شد، صدای غربزدگی بود. بنابراین آیت الله خمینی رحمه الله آغاز کننده انقلابی بود که بالاخره فرهنگ اسلامی راستین ملت ایران را آشکار ساخت.”
    حسین قدیانی: پروفسور چی چی لسی؟!

  35. هانی می‌گوید:

    دوستان همین جوری که مشغول خواندن و نوشتن هستند از فرصت امشب برای دعا استفاده کنند
    بیایید همین الان با هم دعای فرج رو بخونیم و برای سهل شدن مقدمات ظهور دعا کنیم و از خدا بخواهیم که امام خامنه‌ای رو که برای ما خمینی دیگر است حفظ کند و علم اسلام را توسط ایشان به امام عصر و زمان مان تحویل دهد.
    حسین قدیانی: بسیار خوب و به جا.

  36. سیداحمد می‌گوید:

    مم… “نون. بهادری” را که نگفتم می دونستم، آن سوال بالائی، راجع به حضورتان در منزل شهیدان جنیدی را عرض کردم که می دونستم!
    حسین قدیانی: پس لابد من نمی دونستم!

  37. حی علی الجهاد می‌گوید:

    سوالی که در جواب نوشتید در جهت این که برنده نشیم بود دیگه!
    حسین قدیانی: در جهت شرمندگی بود! نمی خواهم قطعه را بدهکار کسانی کنم که صلاحیت ندارند؛ موضوع این است… موضوع بد قولی ها و بی مرامی هاست… و اینکه مرا شرمنده شما کنند!

  38. طاهره فتاحی می‌گوید:


    حسین قدیانی: هر چی زور زدم، نگرفتم منظورتان را! این دلیل نقطه چین بود! البته گاهی که با نظری مخالفم، نقطه چین تایپه می شود آن نظر!

  39. صبا می‌گوید:

    اعتقاد به فال نه. ولی گه گاه که دیوان خواجه را باز میکنم انگار از دلم خبر دارد.
    شنیده ام : وقتی حافظ فوت کرد ، علمای زمان گفتند که کافر است و تشیع اش نکردند. بعد از ۳ روز دیوان خود خواجه را گشودند این غزل آمد
    قدم دریغ مدار از جنازه حافظ / اگر چه غرق گناه است می رود به بهشت
    یادم است یکبار قبلنها به کسی لقب عاقل داده بودیم ، با دوستان برایش دیوان را باز کردیم این غزل آمده بود
    المنه لله که چون ما بی دل و دین بود / ان را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
    و شاهد مثال های دیگری دارم ولی مسلما اعتقادی به فال و فالگیری نه!
    حسین قدیانی: “قال” بهتر از “فال” است…

  40. طاهره فتاحی می‌گوید:

    چشم. اطاعت امر…
    اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ

    وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ

    وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ

    فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد

    اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ

    مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ

    اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى

    فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب

    الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى

    السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ

    یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ.
    حسین قدیانی: از جمله ادعیه محبوب من است!

  41. سلاله 9 دی می‌گوید:

    آقای قدیانی این نوای قطعه موقتی بود؟حیف خیلی قشنگ بود.من تازه می خواستم کامنت بگذارم که صدای شهیدآوینی علی الخصوص آن نوایی را که باعث شده بود آن شاگرد مکانیکی زار بزند را هم برایمان بگذارید درقسمت نوای قطعه.روزشمار قطعه هم مفقودشده است.
    حسین قدیانی: دوباره برای قطعه نوایی خواهم گذاشت…

  42. سیداحمد می‌گوید:

    شادی روح امام عزیزمان که عزتمان را مدیون ایشان هستیم:
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…
    حسین قدیانی: خیلی خوب!

  43. حی علی الجهاد می‌گوید:

    هم فهمیدم هم نفهمیدم!

    شرمنده؟؟؟! چرا شرمنده؟!

    انشالله دشمنتان شرمنده باشد همیشه

  44. سلاله 9 دی می‌گوید:

    یک روزی ما به همراه چند نفر از دوستان خدمت امام(ره) بودیم. امام(ره) یک نگاهی به همه کرد و فرمود امام حسین(ع) در کربلا فرمودند من اصحابی بالاتر از اصحابم در تاریخ نیافتم ولی من باید بگویم که من ملتی بهتر از ملت ایران در تاریخ ندیده بودم.
    در زمان تبعید امام به ترکیه، حاج احمدآقا نامه‌ای به ایشان راجع به خانواده‌اش و نیز وفاداری ملت ایران نوشت. امام در جواب نامه پس از احوال‌پرسی از خانواده نوشت: «جانم فدای ملت ایران».
    آیت‌الله محمدرضا جلالی خمینی .جهان نیوز

    جُمهوری اسلامی ما جاوید است
    دشمن ز حیات خویشتن نومید است
    آن روز که عالم ز ستمگر خالی است
    ما را و هَمه ستمکشان را عید است
    یکی از رباعیات حضرت امام خمینی (ره)

  45. طاهره فتاحی می‌گوید:

    🙂
    آن کامنت مبهم در راستای این بحث بود. چیز مهمی نبود.
    “خصوصی
    مم “نون.بهادری” یعنی چی؟
    حسین قدیانی/ عمومی: یعنی جلوگیری از اسراف برای نوشتن ممنون “نون. بهادری”…”
    .
    .
    هیچ کس نداند شما بهتر از همه می دانید حداقل من که عاشق این نقطه چین ها هستم.
    خدا وکیلی چه کسی به جز من به ویرایش کامنت هایش اعتراض نمی کند؟؟؟

  46. طاهره فتاحی می‌گوید:

    گویا به شدت نمی خواهید بگذارید کسی برنده شودها.
    برای تنویر افکار آقای مدیر:”این مسابقه را می گویم:(دوستان! اگر کسی الان بتواند کامنتی بگذارد که آقای قدیانی نتوانند،جواب دهند،برنده است)”…

  47. هانی می‌گوید:

    «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى نَصَبَ فِی السَّمَاءِ السَّابِعَةِ مَلَکاً یُقَالُ لَهُ الدَّاعِی فَإِذَا دَخَلَ شَهْرُ رَجَبٍ یُنَادِی ذَلِکَ الْمَلَکُ کُلَّ لَیْلَةٍ مِنْهُ إِلَى الصَّبَاحِ طُوبَى لِلذَّاکِرِینَ طُوبَى لِلطَّائِعِینَ وَ یَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى أَنَا جَلِیسُ مَنْ جَالَسَنِی وَ مُطِیعُ مَنْ أَطَاعَنِی وَ غَافِرُ مَنِ تَغْفَرَنِی الشَّهْرُ شَهْرِی وَ الْعَبْدُ عَبْدِی وَ الرَّحْمَةُ رَحْمَتِی فَمَنْ دَعَانِی فِی هَذَا الشَّهْرِ أَجَبْتُهُ وَ مَنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ وَ مَنِ اسْتَهْدَانِی هَدَیْتُهُ وَ جَعَلْتُ هَذَا الشَّهْرَ حَبْلًا بَیْنِی وَ بَیْنَ عِبَادِی فَمَنِ اعْتَصَمَ بِهِ وَصَلَ إِلَیَّ. [۲]

    خداوند در آسمان هفتم فرشته‌ای را قرار داده که به او «داعی» گویند. چون ماه رجب فرا رسد آن فرشته از سر شب تا صبح ندا سر می‌دهد! خوشا به حال ذاکران و یادآوران خدا، خوشا به حال مطیعان. و خداوند تعالی می‌فرماید: من همنشین کسی هستم که همنشین من است، من مطیع کسی هستم که مطیع من است، من بخشندة کسی هستم که تقاضای بخشش کند. ماه، ماه من، بنده، بندة من، رحمت، رحمت من. هرکس مرا در این ماه بخواند اجابتش می‌کنم، و هرکس از من چیزی طلب کند به او عطا کنم و هرکس از من طلب هدایت کند، او را هدایت می‌کنم. این ماه را رشتة پیوندی بین خود و بین بندگانم قرار دادم، هرکس بدان چنگ زند به من متصل خواهد شد.

  48. صبا می‌گوید:

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  49. صبا می‌گوید:

    به این فکر میکنم که فردا که دوستان بیایند واین فونت های درشت را ببینند چقدر دلشان می سوزد که امشب نبوده اند.
    دوستان التماس دعا (نهایت استفاده از فرصت)

  50. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی زرگانی”

    ساعت ۳:۹ بامداد
    تعداد افراد آنلاین: ۱۲ نفر!

    داداش حسین عزیز فـــــــــدائی داری…

  51. حی علی الجهاد می‌گوید:

    “با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم …”

    ای کاش روز رفتن ذره ای از این آرامش همراه مان باشد …

    التماس دعا

  52. ناشناس می‌گوید:

    خسته نباشی داداش
    ……………………………………….

  53. هانیه می‌گوید:

    این عکس چه ربطی به مارادونا دارد ؟ در ضمن تنها شباهت شما با مسی موهای ژولیده تان است (با عرض معذرت)

  54. میلاد پسندیده می‌گوید:

    حیف که ما نبودیم دیشب

  55. کمیل می‌گوید:

    السلام علیک یا روح الله…

  56. سربازةٌ می‌گوید:

    سلام بر همه
    چه شبـــــــــــــی بوده دیشب!؟
    به یاد اون شعر “دیوونه ی داداشی” که؛ “بچه های پایه کار وسیریش…”…

    ما را که نه کار با مسی افتد ونه با همان مارادونا!
    که اگر از زمختی ۳۰۰۰۰ بیل بگذریم، انگشتر فیروزه را خوب آمده. اگرچه بینی اینقدرها هم آفساید نیست!

  57. میلاد پسندیده می‌گوید:

    ساعت همونی که بالا نوشته… درست وسط سخنرانی رهبر در مراسم سالگرد امام
    افراد آنلاین: ۳ نفر

    یکی شان منم دیگه… اون دوتای دیگه خودشونو معرفی کنن!

  58. فدایی رهبر می‌گوید:

    من که فوتبالی نیستم و منتظر ۳ متنه دیگه میمونم. امروز بچه هارو شرمنده کردی با این همه جواب به کامنت ها.
    تقدیم به داداش حسین.
    http://www.islamupload.ir/user_uploads/iuamir200hbb27/h-ghadiany.jpg
    حسین قدیانی: خیلی ممنون. قشنگ بود.

  59. takay313 می‌گوید:

    سلام داداش مداحی جانم فدای سید علی (میثم مطیعی ) به صورت یک فتو کلیپ آماده کردم خوشحال میشم ببینیش-
    ای پسر فاطمه نوکرتیم ماهمه

    لینک :http://takay.mihanblog.com/post/130

  60. سیداحمد می‌گوید:

    یک میلیون و ششصد هزار را هم پشت سر گذاشتیم!

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  61. آذرخش می‌گوید:

    سلام
    ببین ما نبودیم چه خبر بوده اینجا.
    چه خوش به حال بازاری بوده با این فونتای درشت.

  62. چشم انتظار می‌گوید:

    شانس که نداریم هروقت داداش حسین پایین کامنت هاجواب می دن مایکی بی نصیبیم .

  63. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش جون :
    من کلا مسی رو نه تنها ازمارادونا ، حتی ازپله و حتی از زیزو که خیلی می خوامش مخصوصا اون ضربه ی سرش به ماتراتزی ، بهترمی دونم یعنی یک یک .

  64. ترنم ظهور می‌گوید:

    سلام- خوش به سعادت اونهایی که امروز رفتن مرقد امام..
    حیف که من امسال درگیردرس ودانشگاه بودم ونتونستم بیام
    شماهایی که رفتید میخاستید ازخودتون داشته باشید وبه جای اونهایی
    که نیومدن وقت گفتن شعارها مخصوصآ شعار”خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست”پنج،شش درجه ولوم رو بالاتر می بردین وازجانب ماهم فریاد می زدید!!!

    وامادرمورد کاریکاتور-معمولا کاریکاتوریست ها وقتی که میخواهند چهره مخاطب شون
    جذاب تر بشه معمولا به دماغ طرف گیر میدن واین عضو رو درشت تر میکشند!! ولی در این مورد- البته تقصیری هم نداره-چهره شما بیشتر ریش های بلندتون
    تو چشم میزنه تا بقیه اعضا…
    “یاعلی

  65. سیداحمد می‌گوید:

    پیام “بی زرگانی”

    ساعت ۱۵:۰۰
    تعداد افراد آنلاین: ۲۶ نفر

    ماشالله…
    عاقبتت به خیر داداش حسین بسیجیها

  66. م.طاهری می‌گوید:

    “به این فکر میکنم که فردا که دوستان بیایند واین فونت های درشت را ببینند چقدر دلشان می سوزد که امشب نبوده اند.”
    دقیقاً صبا خانم!
    حسین قدیانی: دلسوزی از آن من است که وقت نمی کنم کامنت های همه بچه ها را همیشه جواب بدهم.

  67. م.طاهری می‌گوید:

    سوختن دلم متوقف شد!
    همین گاه گاه دیدن فونت درشت هم برای بچه های قطعه کافیه

  68. سیداحمد می‌گوید:

    “قطعه ۲۶” خیلی زیباست؛ خیلی! این “قطعه”، مقدس ترین “۲۶” دنیاست.

  69. چای پولکی می‌گوید:

    سلام.
    (جوابش واجبه ها!)
    حسین قدیانی: علیک سلام به شما و همه دوستان.

  70. سیداحمد می‌گوید:

    دعای هر روز ماه رجب:

    یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یا مَنْ

    یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى

    بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَة وَاصْرِفْ عَنّى بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ

    شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَةِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ وَ زِِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ یا ذَاالْجَلالِ

    وَالاِْکْرامِ یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتى عَلَى النّارِ.

    التماس دعا،
    خصوصا برای ظهور مولا و سلامتی حضرت آقا.

  71. طاهره فتاحی می‌گوید:

    سلام سلام سلام.
    اگر گفتید توی سه تا تصویری که در این پست قرار دارند چیزی که از همه بیشتر به چشم میاد چیه؟؟؟
    .
    .
    مو. مووووووووووووووووووووووووووووووووو. مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو…
    😀

  72. صادق امین می‌گوید:

    حسین آقا
    ما تازه واردها رو هم دریاب
    واقعیتش من رابطه مقایسه مسی و مارادونا با کاریکاتور حسین قدیانی رو نفهمیدم!!!!؟
    کمی بیشتر شرحش بدی.
    مم نون می شم
    حسین قدیانی: اصلا چرا باید ارتباط باشد؟!! تقدیم این عکس به قطعه ۲۶ با این متن و عکس مرتبط با متن همزمان شد و به آن معنی ارتباطی در کار نبود.

  73. پیام فضلی می‌گوید:

    کاریکاتوره معرکه است، بخصوص فیروزه اش…

  74. منتظرخورشید می‌گوید:

  75. فدایی رهبر می‌گوید:

    و آن روز قلب امت از کار ایستاد
    در سراسر ایران دستها به دعا برداشته شد، حتی در خارج از مرزها عاشقان امام ضجه کنان بقای امام را از یگانه استدعا می کردند، ولی در ساعت ۱۰٫۲۰ دقیقه بعدازظهر روز شنبه سیزدهم خرداد ماه سال ۱۳۶۸، دعای امام بر دعای میلیونها انسان غلبه یافت و قلب ملت از کار ایستاد. انالله و انا الیه راجعون.
    در تاریخ ۲۸ اردیبهشت سال ۱۳۶۸ تیم پزشکی حضرت امام از اولین علائم خونریزی در دستگاه گوارش معظم له اطلاع یافت و بلافاصله معاینات و بررسیهای لازم صورت گرفت انجام معاینات، دو زخم در معده حضرت امام را مشخص می نمود که یکی سطحی و دیگر نسبتا عمیق بود.

    رهبری و هدایت هر انقلابی پس از پیروزی به مراتب مشکلتر از دوره های پیش از پیروزی زیرا تا زمان حصول پیروزی انگیزه های فراوانی برای وحدت کلمه به منظور استیلا یافتن بر دشمن مشترک وجود دارد. حتی افراد و گروههایی یافت می شوند که به رغم عدم خلوص کافی، برای دستیابی به اهداف خاص خود، ضمن قلمداد دادن خود به همراهی و همفکری با مردم، در مبارزه شرکت می کنند و معارضه آشکاری با رهبری مبارزه و انقلاب ندارند، اما پس از پیروزی انقلاب، به دلیل سهم خواهی که از خصلتهای افراد و گروههای ناخالص است نغمه های جدایی آنها ساز می شود و این روند در برخی موارد به شکل گیری توطئه های گوناگون علیه انقلاب و رهبری آن منجر می گردد.

    چنین واقعیتی را در انقلاب اسلامی ایران نیز شاهد بودیم که نمونه های بارز آن توطئه ها و کارشکنیهای منافقین، ملی گراها و دیگر گروههای وابسته به شرق و غرب بود. از سوی دیگر قدرتهای استعماری نیز به ستیز با انقلاب پرداختند و با تحمیل جنگ ناخواسته، محاصره اقتصادی تبلیغات مسموم و اعمال فشارهای سیاسی به دشمنی با انقلاب و مردم مسلمان ایران پرداختند اما رهبریهای خردمندانه و هوشیارانه امام خمینی (س) و مقاومت بی نظیر مردم تمام نقشه های شیطانی مستکبران عالم علیه انقلاب را نقش بر آب ساخت.

    رحلت جانگداز امام خمینی (ره) این توهم پوچ را در دشمنان قسم خورده انقلاب به وجود آورد که انقلاب اسلامی از مسیر خود منحرف می شود و توده ها به بی تفاوتی کشیده خواهند شد، اما از آنجا که انقلاب اسلامی ایران، ریشه در اعماق قلوب مردم داشت، هیچ گاه تصور خام مخالفان اسلام و انقلاب و مردم، مصداق نیافت و مجلس خبرگان، یک روز پس از ارتحال امام، با انتخاب یکی از فرزندان رشید اسلام و شاگرد خلف و شایسته امام خمینی – حضرت آیت الله خامنه ای – بر تداوم راه رهبر راحل، مهر تایید زد و امروز همه جهان بر این نکته اعتراف دارند که پایانی برای انقلاب اسلامی متصور نیست و ایران اسلامی به عنوان تنها ملجا و مامن محرومان و پشتیبان مستضعفان شناخته شده است.

    امروز هر ایرانی مسلمان و آزاده بر خود می بالد که کشورش در شمار مستقل ترین و آزادترین ممالک دنیاست و رهبرش راهی را می پیماید که بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی ایران، از نخستین روزهای قیام به پیروان راستین و وفادارش نشان داده است.

    در تاریخ ۲۸ اردیبهشت سال ۱۳۶۸ تیم پزشکی حضرت امام از اولین علائم خونریزی در دستگاه گوارش معظم له اطلاع یافت و بلافاصله معاینات و بررسیهای لازم صورت گرفت انجام معاینات، دو زخم در معده حضرت امام را مشخص می نمود که یکی سطحی و دیگر نسبتا عمیق بود. با مشاهده زخمها مشاوره با پزشکان متخصص بیماریهای گوارشی صورت گرفت.

    مشخصات ظاهری زخمها حکایت مشکوکی از احتمال وجود بیماری بدخیم می کرد. مطالعات پرتونگاری و عکس برداری از معده امام نشان دهنده ضایعاتی نگران کننده بود. بزرگترین زخم چهار تا پنج سانتی متر و حاشیه آن نامنظم و کاملا برجسته و متورم بود و در معده آثار خونریزی و خون تازه وجود داشت. این مشاهدات توسط اندوسکوپی و مشاهده داخل معده توسط دستگاه صورت گرفته بود که شرح آن توسط پزشکان تیم مراقبت از امام، آقایان دکتر عارفی و دکتر فاضل داده شده است.

    روز یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ماه آزمایشات تکمیلی انجام شده و وضعیت قلبی و عمومی حضرت امام مورد بررسی دقیق واقع شد، چرا که تصمیم گیری در مورد انتخاب درمانی جراحی در شخصی با سن امام و با وضعیت قلبی و عمومی ایشان تصمیم گیری بسیار دقیق و حساسی بود. در چنین شرایطی با محاسبه بسیار دقیق وضعیت بیماری و خطرات ناشی از عدم انجام عمل جراحی در مقایسه با انجام آن، انتخاب نهایی صورت گرفت.

    مشکلی که از نظر جسمانی برای حضرت امام پیش آمده بود از دو جنبه جان معظم له را تهدید می کرد. یکی ایجاد خونریزی وسیع و کشنده و غیرقابل کنترل و دیگری احتمال ایجاد سوراخ در جدار معده و ورود محتویات معده به داخل حفر شکم در آن صورت یا به سرعت مرگ مستولی می شد و یا باید تن به انجام عمل جراحی در شرایطی بسیار نامناسب داد که احتمال خطرش بسیار بیشتر از زمانی بود که جراحی با آمادگی کامل قلب و وضعیت عمومی بدن صورت می گیرد.

    شرح حالی که حضرت امام از وضعیت جسمانی و دستگاه گوارش ارائه می فرمودند حاکی از افزایش میزان خونریزی در دستگاه گوارش بود و روز به روز بر میزان آن افزوده می شد.

    از طرفی مطالعات اندوسکوپی با دستگاه اندوسکوپ وسعت و عمق قابل توجه زخمها را نشان می داد و بخصوص در مورد یکی از زخمها حاکی از نازک شدن خطرناک جدار معده بود.

    بنابراین قضاوت پزشکان متفقا در پیشگیری از دو عارضه بسیار خطرناک و کشنده که امکان وقوع آن در آینده ای نزدیک حتمی می نمود برانجام عمل جراحی قرار گرفت. بنابراین این تصمیم گیری با فرزند امام حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج احمد آقا در میان گذاشته شد و ایشان نیز مساله را با مسئولان مملکتی در میان گذاشت. جوانب کار برای مسئولان کاملا توضیح داده شد و پس از موافقت موضوع با حضرت امام مطرح شد. امام پس از حصور اطلاع از تصمیم پزشکان با خونسردی فرمود: “هر طور صلاح است همان طور عمل کنید. ”

    مقدمات عمل جراحی برای روز دوم خرداد آماده شد و امام به بیمارستان منتقل گشت. زمانی که امام، جماران را به سوی بیمارستان ترک می کرد در سر پایینی کوچه جلو بیت به اطرافیان فرمود: “من از این سرازیری که پایین می روم دیگر بالا نمی آیم ”

    و بنا به گفته اطرافیان حالتی حاکی از آرامش و ثبات در برخورد با مساله مرگ در موقع گفتن این جمله کاملا حس می شد.

    بررسی های قلب، وضع امام را، حتی بهتر از آنچه تصور می شد نشان داده بود و با تزریق یکی دو واحد خون، کم خونی ناشی از خونریزیهای مکرر نیز اصلاح شد. بنا به گفته دکتر فاضل جراح امام، معظم له نماز شبشان را خواند که از تلویزیون نیز بخشی از آن پخش شد.

    امام پس از ادای نماز صبح جهت جراحی آماده شد. یکی دو لوله نازک برای رساندن مایعات و نشان دادن فشار داخلی وریدهای مرکزی در رگها قرار گرفت و در ساعت ۷٫۴۵ دقیقه امام توسط یک برانکارد به اتاق عمل منتقل گشت. بنا به گفته دکتر فاضل در اتاق عمل، تیم جراحی مرکب از دکتر فاضل، دو جراح، یک تکنسین، پرستار اتاق عمل، دو نفر متخصص بیهوشی، یک تکنسین بیهوشی و دو متخصص قلب آماده انجام عمل شدند. بیهوشی که یکی از حساسترین مراحل انجام عمل بود با موفقیت انجام شد و ساعت ۸٫۳۰ دقیقه انجام جراحی آغاز گشت و جریان عمل توسط تلویزیون مدار بسته ای در معرض مشاهده اشخاصی که در بیرون اتاق عمل حضور داشتند قرار گرفت. جراحی کمتر از دو ساعت طول کشید و در ساعت ۱۰٫۲۰ دقیقه به پایان رسید.

    طبق اظهارات دکتر فاضل، وقتی شکم امام باز شد مشاهده گشت که قسمت میانی معده دچار ضایعه است. بزرگترین زخمی که قبلا ذکر شد در خم بزرگ معده وجود داشت و جدار معده را به نحو خطرناکی نازک نموده بود. ضایعه ای کوچک با قطری حدود شش میلیمتر در قسمت چپ کبد به صورت یک دانه مشاهده می شد و غدد لنفاوی کمی بزرگ بود که مشابه آن در افراد عادی نیز دیده می شود و اندازه طحال طبیعی بود.

    قسمتی از معده که مبتلا بود، برداشته شد و قسمتهای باقیمانده به هم متصل گشت و از غدد لنفاوی و کبد نیز نمونه برداری شد و در طول عمل مشکل خاصی پیش نیامد. سپس امام به بخش آی. سی. یو منتقل شد، بخشی که از نظر مراقبتهای ویژه دارای امکانات کامل جهت کنترل خطرات احتمالی است. لوله داخل نای یا تراشه حضرت امام برای ۲۴ ساعت آینده باقی ماند تا وضع تنفسی حضرت امام کاملا مطمئن شود.

    در فاصله کوتاهی پس از عمل، جلسه ای با حضور مسئولین کشور تشکیل شد و با مشورت دو تا سه نفر از تیم پزشکی، نحوه اطلاع دادن مساله به مردم مشخص شد. نکته ای که در این موضوع مورد توجه قرار گرفت جلوگیری از ایجاد نگرانی زیاد بود و همان روز ساعت دو بعدازظهر متنی از اخبار رادیو برای مردم خوانده شد مبنی بر اینکه حضرت امام به علت خونریزی گوارشی و برای کنترل آن، مورد عمل جراحی موفقی قرار گرفته اند و حال ایشان رضایت بخش است.

    علی رغم لحن اطلاعیه که حاکی از موفقیت آمیز بودن جراحی امام بود ملت عاشق و دلباخته امام ناگهان برای اولین بار از کسالت جدید امام مطلع و این موجب بروز نگرانی شد. ولی در طی روزهای بعد که رسانه های گروهی و سیمای جمهوری اسلامی ایران از بهبود حال امام گزارش می دادند دلهای نگران مردم با ناباوری می رفت که دلهره و اضطراب را از خود بیرون کند. که. . . ساعت ۸٫۳۰ بعدازظهر روز شنبه سیزده خرداد اولین خبر نگران کننده از اخبار شبکه سراسری پخش شد:

    این اطلاعیه امشب از سوی دفتر حضرت امام به این شرح انتشار یافت:

    بسمه تعالی

    به اطلاع ملت شریف و عزیز ایران می رسانیم امروز در ساعت سه بعدازظهر در سیر درمان حضرت امام مدظله العای مشکلی پیش آمد. پزشکان با همه کوشش خستگی ناپذیر خود برای درمان حضرت امام به مراقبت و درمانهای لازم سرگرمند و از همه لت خداجوی درخواست می کنیم دعاهای خالصانه خود را ادامه دهند. امید و انتظار می رود که ادعیه شما مردم مورد اجابت حضرت حق قرار گیرد.

    دفتر امام خمینی

    متعاقب پخش این اطلاعیه از اخبار شبکه سراسری، هزاران دلباخته امام به سوی جماران شتافتند تا از حال امام خویش با خبر شوند. مردم با ناله و اشک راه جماران را در پیش گرفته بودند تا بیقراری و اضطراب خویش را تسکین دهند. در میان آنان صدها تن از جانبازان انقلاب به چشم می خورند. خانواده های شهدا، زنان، مردان، پیر و جوان خیابانی را که به جماران منتهی می شد پر کرده بودند و اندوهبار حال امام خود را جویا می شدند، ولی هیچ کس پاسخی نمی داد. رفت و آمدهای پر جنب و جوشی به بیت حضرت امام صورت می گرفت و چشمهای راهیان بیت، بیشتر اوقات گریان بود. نزدیکهای صبح خبرهای رسیده غم انگیز و غم انگیزتر می شد. تا اینکه در اخبار ساعت هفت بامداد روز چهارده خرداد. . . و اما بشنوید از روزهای پس از عمل جراحی از داخل بیمارستان.

    در اطلاعیه روز دوم خرداد چیزی از تشخیص بیماری امام گفته نشد چرا که در حقیقت از اسرار مملکتی به شمار می رفت و گذشته از آن حال حضرت امام در آن موقع خوب و رضایتبخش بود و بنابراین ظاهر امر حاکی از موفقیت عمل جراحی حضرت امام بود و بر طبق مفاد آن مساله منتفی شده بود.

    در واقع در چند روز اول هم اوضاع به خوبی پیش می رفت. امام پس از عمل به راحتی به هوش آمد، منتها به دلیل وجود لوله تراشه در داخل نای قادر به صحبت کردن نبود و به دستورات پزشکان مبنی بر باز و بسته نمودن چشم و حرکات دستها و پاها پاسخ مثبت می داد. ساعت شش بعدازظهر همان روز یعنی در دوم خرداد ناگهان اختلالی در منحنی نوار قلب حضرت امام پیدا شد که نگران کننده بود و حدود یک ساعت و نیم به طول انجامید که با درمانهای لازم مرتفع شد و پس از آن در همان روز مصاحبه ای توسط پزشکان حضرت امام صورت گرفت و اطلاعاتی در اختیار مردم قرار گرفت.

    فردای آن روز حال امام بهتر بود و چند تن از مسئولین مملکتی و حجت الاسلام والمسلمین حاج احمد آقا خدمت امام رسید. همان روز لوله داخل تراشه حضرت امام برداشته شد و امام قادر به صحبت کردن شد. ضمنا قرار شد وضعیت امام از طریق اطلاعیه ای به اطلاع مردم برسد.

    در روز پنج شنبه چهارم خرداد وضع کلیوی امام مختصر اشکالی پیدا کرد که پیش بینی آن می شد که تدابیر لازم اندیشیده شد. در این شرایط به گفته اطرافیان و پزشکان، معظم له حاضران را دلداری می دادند.

    روز سوم پس از عمل، از نظر بروز مشکلات عفونی و پیدا شدن اشکال تنفسی و تب از روزهای دیگر اهمیت بیشتری داشت; و در بخشهای جراحی پس از انجام عمل در روز سوم بیشتر از روزهای دیگر احتمال وقوع عوارض وجود دارد. روز جمعه پنجم خرداد ماه یعنی روز سوم پس از عمل عده ای از اعضای خانواده امام و آقای هاشمی رفسنجانی نیز به حضور ایشان رسیده بودند.

    تا ظهر اتفاقی که نگران کننده باشد نیفتاد و امام با آقای هاشمی صحبت کرد و وقتی آقای هاشمی اجازه خواست که سلامتی حضرت امام را از طریق خطبه های نماز جمعه به اطلاع مردم رساند، امام اجازه داد و مطالبی فرمود که توسط آقای هاشمی به اطلاع مردم رسید و طی آن امام عزیز به مردم سلام رسانید و از کسانی که ابراز احساسات نموده بودند، تشکر کرد. ولی در ساعت دوازده و پنج دقیقه همان روز امام ناراحتی تنفسی پیدا کرد و در نوار قلبی تغییراتی پیدا شد که بنا به اظهارات پزشکان بیش از دو سال طول کشید ومختصری هم تب ایجاد شد که با تدابیر لازم درمانی و خروج لوله های تزریقات از رگها مرتفع شد.

    روز شنبه به خوبی و بدون وجود واقعه نگران کننده ای سپری شد و فقط به دلیل وجود علائم خونریزی در دستگاه ادراری، بررسی داخل مثانه با دستگاه و بدون بیهوشی عمومی و صرفا با بی حسی موضعی انجام شد و نکته مهمی مشاهده نشد. بعلاوه یک عکسبرداری هم با استفاده از ماده حاجب از معده صورت گرفت که نشان دهنده جوش خوردن بخیه های عمل بود و شب همان روز تصاویری از حضرت امام از طریق سیمای جمهوری اسلامی ایران ملت پخش شد که همه مشاهده نمودند، سپس لوله معده خارج شد و رژیم مایعات شروع شد. فردای آن روز به جز مختصری کاهش فشار خون، مشکل دیگری پیش نیامد و امام نماز را با وضو خواند و شب مختصری هم غذا میل کرد روز دوشنبه هشتم خرداد وضع تنفسی و ریوی امام دچار مشکل شدو ظاهرا مقداری مایع در داخل ریه ها جمع شده بود که می توانست ناشی از سه عارضه باشد: یکی اینکه ریه ها دچار عفونت شده باشند، دیگر اینکه وضع قلبی و نارسایی قلب موجب تجمع مایع در ریه شده باشد و سوم اینکه بیماری اصلی که معده را گرفتار کرده است ریه ها را هم مورد تهاجم قرار داده باشد. مشکل ریوی کماکان ادامه داشت و اختلالات کلیوی نیز به درمان پاسخ نمی داد.

    روز چهاشنبه جلسه مشاوره ای با تعداد زیادی از پزشکان متخصص سراسر کشور تشکیل شد و وضع بیماری امام از جنبه های مختلف مورد بررسی قرار گرفت.

    در کنار مشکلات متعددی که وجود داشت، تغییرات نگران کننده فرمول شمارش خون حاکی از پیشرفت بیماری اصلی امام بود که لزوم انجام سریع شیمی درمانی را مطرح می ساخت، ولی مساله ای که تیم پزشکان در این مورد با آن روبرو شد این بود که معمولا اگر شیمی درمانی پس از عمل جراحی لزوم داشته باشد آن را دو تا سه هفته پس از جراحی به تعویق می اندازند تا آثار سؤ ناشی از شیمی درمانی مشکلی را در وضع عمومی بدن ایجاد نکند، ولی آزمایشات خون حضرت امام در هر لحظه مبین مشکلات بیشتری بود و ناچار پزشکان، شیمی درمانی را شروع کردند و این در حالی بود که وضعیت عمومی بدن از نظر وضع ریوی و کلیوی در شرایط چندان مطلوبی به سر نمی برد. روز شنبه سیزدهم خرداد دفع ادراری

    به کلی مختل شده بود و کلیه ها که وظیفه دفع ادرار را به عهده دارند به درمانها جواب نمی دادند و این موضوع باعث تشدید مساله ریوی نیز می گشت و ریه ها نیز پر از مایعی بود که خروج آن با درمانهای انجام شده امکانپذیر نبود.

    ساعت یازده صبح همان روز، نوار قلب تغییراتی را نشان داد و فشار خون کم کم کاهش یافت، در بیمارستان پزشکان، حاج احمد آقا، بعضی از مسئولان مملکتی و نوه امام نزد معظم له بودند و بنا به اظهارات نوه حضرت امام ایشان شاید بیش از ۱۰۰ بار شهادتین گفته بود. امام نماز ظهر و عصر را خواند و حدود ساعت سه بعدازظهر یک ایست قلبی پیش آمد که با ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی دوباره قلب به کار افتاد و دستگاهی جهت کمک به ایجاد ضربان قلب در جلوی سینه امام کار گذاشته شد. این وضعیت تا ساعت ۸٫۳۰ دقیقه بعدازظهر ادامه داشت که وضع نگران کننده از طریق اخبار شبکه سراسری سیمای جمهوری اسلامی به اطلاع مردم رسید و موج عاشقان امام به سوی جماران روان گشت. وضعیت عمومی حضرت امام اصلا خوب نبود ولی بعدازظهر گویی مجددا کمی به هوش آمده بود. کهولت سن، بیماری صعب العلاج و وضع نامناسب قلبی دست به دست هم داده بودند تا ملتی را داغدار کنند. کاری از دست پزشکان بر نمی آمد. علی رغم تلاش همه جانبه و درمانهای متعدد و مختلف، کاری از پیش نمی رفت. انبوه جمعیت هر لحظه در جماران بیشتر و بیشتر می گشت، اشکها از نگرانی جاری بود و دستها به سوی آسمان بلند. چشم حاج احمد آقا مانند چشم میلیونها انسان دیگر، چشم میلیونها فرزند دیگر امام، اشک آلود بود. دستان امام لرزش داشت و در لحظات آخر با صدایی لرزان فرموده بود: “من می دانم زنده نمی مانم، اگر مرا برای خودم نگهداشته اید به حال خودم بگذارید و اگر برای مردم است هر کاری می خواهید بکنید. ”

    در سراسر ایران دستها به دعا برداشته شد، حتی در خارج از مرزها عاشقان امام ضجه کنان بقای امام را از یگانه استدعا می کردند، ولی در ساعت ۱۰٫۲۰ دقیقه بعدازظهر روز شنبه سیزدهم خرداد ماه سال ۱۳۶۸، دعای امام بر دعای میلیونها انسان غلبه یافت و قلب ملت از کار ایستاد. انالله و انا الیه راجعون.

    *فارس

  76. mmsk می‌گوید:

    ای حسرت جان و تنم
    تنها دلیل بودنم
    آه ای شهادت العجل آه ای شهادت العجل
    چشم من و امر ولی
    جان من و سید علی
    ای مقتدایم چشمان تو
    مومن شدم بر ایمان
    در دست مهدی دستان تو

    جانم فدای سید علی
    جانم فدای سید علی

  77. میلاد پسندیده می‌گوید:

    یک فضولی می توانم انجام دهم؟!
    حسین قدیانی: یعنی اگر بگویم “نه”، انجام نمی دهی؟!! برای کدام کامنت از من اجازه گرفته ای آقا میلاد؟! راحت باش…

  78. سجاد می‌گوید:

    سلام
    اللهم ارزقنا فونت الدرشت! فی قطعه ۲۶ من الداداش حسین قدیانی الی یوم القیامه آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین یا رب العالمین.
    ……
    سیخ ریش ریشی هم اصلا بهتون نمیاد! واقعا وجه تشابه همون انگشتر هاست.سبیل هم الی ماشا الله . . .
    بابا این چه عدالتیه؟! من هم جواب کامنت میخوام.
    ……….
    تا سیستم من رفت هوا و چند روز یکبار باید بیام تو قطعه داداش هم به همه کامنت ها جواب داره میده.

    خدایا خدایا . . . . . .

    یا علی مدد.
    حسین قدیانی: ما ارادت داریم…

  79. سلاله 9 دی می‌گوید:

    رهبری از نگاه شخصیت ها

    امام خمینی (ره) : در بین دوستان و متعهّدان به اسلام و مبانی اسلامی از جمله افراد نادری هستید که چون خورشید روشنی می‌دهید . (صحیفه نور، ج۲۰، ص۱۷۳)
    ***
    امام خمینی (ره) : خطاب به مقام معظم رهبری در زمان ریاست جمهوری ایشان: هر موقعی‌که شما به سفر می‌روید، من مضطرب هستم تا برگردید. خیلی سفر نروید!
    ***
    روزی بعد از ملاقات حضرت آقا با آیت‌الله بهاءالدینی از ایشان می‌پرسند که آیا دیروز مقام معظم رهبری به اینجا آمده بود؟ ایشان در جواب می‌فرمایند: بله چند دقیقه خورشید اینجا تابید و رفت، او چون خورشید دارای خیر و برکات است.
    ***
    آیت‌الله حسن ‌زاده آملی : گوش ‌تان به دهان رهبر باشد . چون ایشان گوششان به دهان حجت ‌بن ‌الحسن (عج) است.
    ***
    آیت الله سیستانی : امروز سربلندی و عزت اسلام در گرو عزت جمهوری اسلامی ایران است و عزت و سربلندی جمهوری اسلامی نیز در گرو سربلندی و موفقیت آیت‌الله خامنه‌ای می‌باشد.
    ***
    حاج احمد خمینی : امام‌خمینی(ره) فرمودند که هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برای رهبری مناسب ترین فرد هستند.
    ***
    مرحوم آیت‌الله طالقانی تصریح می‌فرمودند: آقای خامنه‌ای امید آینده اسلام است.
    ***
    آیت ‌الله مصباح یزدی میفرمایند : اگر امثال بنده شبانه‌روز تسبیح به دست بگیریم و فقط خدا را شکر کنیم که خدا چنین رهبری را به ما داده ، والله معتقدم که از عهده شکر این نعمت برنمی ‌آییم . رهبر عزیز ما تالی تلو معصوم (ع) است.
    ***
    شهید دستغیب می‌فرمایند : امام فرموده : به من خدمتگزار بگویید بهتر است از اینکه رهبر بگویید . آقای علی خامنه‌ای هم این‌جوری است، مقام نمی‌خواهد ، مقام روی او اثر نمیگذارد .
    ***
    شهید آوینی بعد از رحلت امام خمینی ، خطاب به حضرت آقا می نویسد: ای وصی امام عشق ، خودتان خوب می‌دانید که چقدر شما را دوست می‌داریم و چقدر دل‌مان می‌خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم.
    ***
    مرحوم میرزا اسماعیل دولابی فرموده بودند : امام خمینی ـ ‌رحمت الله علیه ـ مظهر مهابت بود و رهبری مظهر محبت.
    ***
    حاج احمد آقا خمینی طی یک سخنرانی اعلام کرد که : اطاعت از خامنه‌ای، اطاعت از امام است . هر کس بین اطاعت از مقام معظم رهبری و امام راحل (ره) تفاوت قائل باشد ، در خط آمریکاست.
    ***
    سیدحسن نصرالله : اگر همه حوزه‌های علمیه و کشورهای اسلامی‌مان را جست‌وجو کنیم، فقیهی از میان فقهای شیعه نمی‌یابیم که این‌چنین بزرگی‌ها و صفات متعالی در او جمع شده باشند بدان پایه که در رهبر ما حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به‌عنوان ولی امر جمع شده‌اند.
    ***
    در برگشت پوتین به کشور روسیه ، خبرنگاری از وی درباره نظرش راجع به رهبری ایران می‌پرسد و وی در پاسخ می‌گوید: «من مسیح را ندیده‌ام، اما تعاریف او را در انجیل شنیده و خوانده‌ام، من مسیح را در رهبری ایران دیدم ».
    ***
    ابوالحسن بنی‌صدر : اگر ایشان [امام خمینی(ره)] زنده بود ، صدها بار به آقای خامنه‌ای احسنت میگفت. دلیل این تحسین این است که آقای خامنه‌ای به خوبی توانسته نظامی که آقای خمینی ایجاد کرد را حفظ کند.
    ***
    علامه بهلول : در بین مردم به زهد معروفم ولی زهد آقای خامنه ای بیشتر از من است چرا که من چیزی ندارم و زهد می ورزم ولی آیت الله خامنه ای در مقامی هستند که می توانند داشته باشند و زهد می ورزند.
    ***
    مجید مجیدی کارگردان : برایم آن زمان که هنوز رئیس جمهور نبودند و بعد که بودند و می آمدند پیش ما سر سفره با ما املت می خوردند با الان که رهبر مملکت هستند فرقی نکرده اند.
    ***
    کیومرث صابری فومنی ( مرحوم گل‌آقا ) : به خدا ما فدایی این رهبر هستیم؛ بگذار تیر بیاید به ما بخورد. تا سینه ما هست به سینه آقای خامنه‌ای نخواهد خورد .
    ***
    آیت‌الله مصباح یزدی : اگر تدابیر حکیمانه مقام معظم رهبری نبود ما به دست خود یاران انقلاب اسلامی ، به ورطه هلاکت سقوط می کردیم .

  80. سلاله 9 دی می‌گوید:

    منبع کامنت قبلی:سایت شناخت رهبری

  81. قادری می‌گوید:

    جای با صفایی هست حسین جون( خودمونی شدم ببخش)
    راستی یکم نوشتهات زیاده موندم کدومو بخونم اینور میبینی نوشته اونور میبینی نوشته
    یکم شاخه برگهارو بزن .
    از برادرا خواهرا کمک بگیر مطالب از حالت متن بیاد بیرون .
    حسین قدیانی: برادرا خواهرا! کمک کنید مطالب از حالت متن بیرون بیاید؛ حالا چه جوری می شود مطلب از حالت متن بیرون بیاید؟!!

  82. میلاد پسندیده می‌گوید:

    این یکی استثنائاً اجازه گرفتنی بود و این جوابتان هم تلویحاً یعنی نگویم و برای اثبات اوج فرمانبری از فرمانده بسیجیان سایبر نمی گویم… البته آنقدر هم پر رو نبودم که بگویم… کلاً مخلصیم دربست.

    گفتم دربست، یادم آمد می خواستم برای کتاب “رسالت-سیدخندان؛ یک نفر” طرحی بزنم اما شهرستانی بودن مشکل ساز شد و نشد… اما شاید اگر می دانستم موضوع داستانها را برای هرکدامشان یک طرح می زدم و برای مجموعه شان یک طرح جلد.

    گفتم هرکدام، یادم آمد که بگویم حیف شد که کتاب “۱۰۰ روز تا عاشورا” (همین بود؟!) تمام نشد… همان کتاب که قرار بود شما جمله بگویید و طراحان، هنرنمایی کنند… یادتان که هست… کاش می شد تمامش کرد.

    آن را نگفتم، اما چیزهای دیگری گفتم… ممنون که هستی داداش حسین بچه بسیجی ها… ماچ
    حسین قدیانی: ما هم خیلی لپ داریم؟!!

  83. دلشکسته می‌گوید:

    سلام داداش حسین و آقا سید. آغاز ماه رجبو تبریک میگم.
    چه خوبه داداش سعادت میدن و به کامنتها جواب میدن. سید آل فاطمه دیدن اسم شما هم در جواب کامنتها برای ما دلگرمیه. سید جان شما رو به آبروی مادرت دعامون کن که خیلی دل شکسته ایم.
    حسین قدیانی: تا خدا هست، دلی چرا شکسته است؟!

  84. سیداحمد می‌گوید:

    جناب قادری!
    ما اینجا لحظه شماری میکنیم برای متن جدید و متن طولانی و آپ شدن ستون های مختلف قطعه۲۶، حالا شما که زود هم خودمونی شده اید! می گوئید شاخ و برگ را بزن؟
    هر کدام از این شاخه و برگها به دنیائی می ارزد،
    ما اینجا شاخه و برگ زائد نداریم.
    حسین قدیانی: بدبختی یا خوشبختی مطالب فردا حتی مطالب ستونهای چپ و راست و بالا هم خیلی مطول اند! و اما نمی دانم خودم هم می توانم از خودم تعریف کنم یا نه. اگر می توانم، پس حتما مطالب فردا را بخوانید.

  85. سیداحمد می‌گوید:

    جناب دلشکسته؛
    انشالله که به حق حضرت زهرا غم و اندوه از شما دور باشد.
    “تا خدا هست، دلی چرا شکسته است؟!”
    روزهای خوبی است برای نزدیکی به خدای مهربان،
    دعاگوئیم و محتاج دعای شما.

  86. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    مخلص داداش حسین و سید احمد و برو بچ ناب قطعه
    کلا به شما که عرض می‌کنم از مقایسه‌های داداش حسین لذت می‌برم از همت و اتوبان همت، از آل احمد و حاج احمد و قطعا از مقایسه‌ی مسی و مارادونا
    منتظریم فطیر…
    حسین قدیانی: تیتر متن این است: “طلا و مس”! آیا می توان طلایی را با مسی مقایسه کرد؟!

  87. سیداحمد می‌گوید:

    شما مطلب بنویس و هر روز شاهکار کن و دل ماه و ستاره ها را شاد کن؛ منم ازت تعریف میکنم!
    تقسیم کار کردم، عادلانه است آیا؟
    ارادتمندم سالار.
    حسین قدیانی: هر وقت می گی “سالار” یاد بستنی سالار می افتم که دیگر خوردنش از سن من گذشته!

  88. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    انصافا تیتر هیجان‌انگیزناک‌آوری هست!

  89. حی علی الجهاد می‌گوید:

    سلام
    شما ما را امروز هم سطح و حتی بهتر از جوانان عصر روح الله خواندی و ما امروز شما را امتداد روح‌الله که نه، امتداد ولی‌الله می‌خوانیم … روح‌الله امتداد رسول‌الله بود و شما امتداد ولی‌الله …
    فقط خواستم بگویم سال‌روز ولایت امتداد ولی الله مبارک.
    حسین قدیانی: به همین میمنت من هم چند صفحه اول کتاب “۷۲ دقیقه قبل از شهادت” را برای تان در همین ستون می گذارم. با ذکر این مهم که استثنائا این یکی حتی با ذکر منبع هم نویسنده محترم(!) راضی به انتشار نیست:
    ۷۲ دقیقه قبل از شهادت
    داستان بلند
    حسین قدیانی
    دقیقه ۷۲/ نقطه صفر ارضی!
    تیر که عدل به گلویم خورد، خون که مثل فواره پارک پشت “زمین میلان” پاشید روی لباس خاکی ام، قرآن جیبی و عکس امام و آرم سپاه و “سه در چهار زینب” که به رنگ سرخ درآمد، فشارم پایین آمد و چند باری چرخیدم، شاید هم رقصیدم و افتادم روی زمین. تا چند ثانیه معلق بودم بین این دنیا و آن دنیا، اما همین که مُردم، تازه فهمیدم که نمرده ام، “بل احیاء عند ربهم یرزقون” به شهادت رسیده ام. مرگ، حق است، ولی در مقایسه با شهادت، باطلی بیش نیست. این را درست لحظه ای فهمیدم که راحت شدم از زندگی در این دنیا. راحت شدم، نه با مرگ، که با شهادت. الان دیگر به آرزویم رسیده ام. البته خون همچنان دارد از جسمم می زند بیرون، ولی چون چند ثانیه ای می شود که از شهادتم گذشته، گلویم دیگر درد نمی کند. قلبم تیر نمی کشد. گلویم که دیگر درد نمی کند، به کنار، خیلی هم راحتم. تخت خوابیده ام روی خاک. خاک نگو، بگو پر قو. نرم تر و گرم تر از هر تخت خواب. چشمانم بسته است، اما چون به شهادت رسیده ام، خیلی چیزها را می توانم ببینم. می توانم تمام بچه های لشکر را ببینم که آرام آرام دارند محاصره می شوند. من آنها را بهتر می بینم تا آنها مرا. من برای دیدن شان حتی لازم نیست از چشمم مایه بگذارم. گفتم که، چشمم الان بسته است. اصلا قصه زندگی جدید من از همان لحظه ای شروع شد که چشمم بسته شد و به شهادت رسیدم و “حسین” را دیدم که معلوم بود هنوز تشنه است. خواستم بگویم “سلام بر حسین” که سیدالشهدا پیش دستی کرد و “سلام” داد و مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و دستی کشید روی چشمانم و همین طور که ارباب تشنه لب داشت مرا نگاه می کرد، تازه فهمیدم شهادت من اصلا ربطی به تیری که خورد به گلویم نداشت.
    دقیقه ۷۱/ یک دقیقه قبل از شهادت
    دقیقا یک دقیقه قبل از شهادت بود که تیر خورد به گلویم. در این لحظه، گلوی من بیشتر تشنه آب بود، تا تیر مذاب. قمقمه خودم که ۲ روزی می شد، شده بود حکایت علقمه. شاید هم حکایت مشک “عباس”. دروغ نگفته باشم، دیگر نای جنگ نداشتم. یعنی اصلا قادر به ادامه نبرد نبودم. شوخی نیست؛ ۲ روز بود، لب به آب نزده بودم. ۲ روز، چند ساعت هم بیشتر. دراز کشیده بودم از فرط بی حالی کنار رزمندگانی که هیچ کدام تشنه نبودند. کنار حسن و قاسم و مرتضی و مجید و محمد و رضا و مجتبی که همه شان به شهادت رسیده بودند، یا داشتند به شهادت می رسیدند. حسن از این دسته دوم بود، که چند دقیقه پیش تیر خورد به قلبش. کنار من بود که داشت درد می کشید. معلوم بود که رفتنی است. آخرین ثانیه های زندگی اش، با دست اشاره کرد به قمقمه ای که بسته بود روی کمربندش. قمقمه را همان طور که دراز کشیده بودم، برداشتم و دیدم که اندازه ته استکان آب دارد. شاید هم کمتر. سر قمقمه را گذاشتم روی لبش که صورتش را برگرداند و چشمانش را بست و به شهادت رسید. به همین راحتی! مانده بودم که با قمقمه حسن چه کار کنم. یک دلم می گفت: همین یک قلوپ آب را بریزم گلویش، اما یک دلم می گفت: بگذار حالا که با لب تشنه به شهادت رسیده، اذیتش نکنم. همین طور بر و بر داشتم نگاهش می کردم که یکهو یاد وصیتی که این دم آخری، به من کرده بود، افتادم. زیارت عاشورا را از جیبش درآوردم بیرون. خون حسن را از روی جلد مشمع پاک کردم و با هر زحمتی بود، دو زانو نشستم و شروع کردم به خواندن. همین که گفتم “السلام علیک یا اباعبدالله”، تیر خورد به گلویم و تا بیافتم روی زمین، چند باری چرخیدم، شاید هم رقصیدم. حکایت شمع و گل و پروانه!
    دقیقه ۷۰/ هفتاد روز قبل از شهادت
    دقیقه ۷۰، فقط ۲۰ دقیقه مانده بود به پایان بازی. تیم ما هم ۲ تا خورده بود، که دومی اش آفساید بود، اما کمک داور نگرفت و سر همین بازی کشیده شد به جنجال. اوج دعوا اما از همین دقیقه ۷۰ شروع شد که داور باید به بازیکن تیم دخانیات، کارت زرد دوم را نشان می داد، که نداد. اتفاقا روی من هم خطا شد. کنار زمین یک دریبل دوطرفه انداختم به شماره ۸ شان و همین که داشتم ازش رد می شدم، پیراهنم را کشید، به حدی که پاره شد. این کار، خودش به تنهایی اخراج داشت، اما تیم ما به کارت زرد هم راضی بود، تا بازیکن شماره ۸ دخانیات، ۲ کارته شود و از بازی اخراج شود. داور اما خطا گرفت و جلدی خودش را رساند به بازیکن خاطی و به او تذکر داد که در صورت تکرار، از زمین اخراجت می کنم! آقا، من را می گویی! خون، خونم را نمی خورد. این صحنه را که دیدم گر گرفتم و به داور گفتم: “اگر تو داوری، خاک بر سر هر چی داور”. داور هم نه گذاشت و نه برداشت، مرا از بازی اخراج کرد و تیم ما از دقیقه هفتاد، ۱۰ نفره شد و در ۲۰ دقیقه آخر بازی هم چشم تان روز بد نبیند؛ ۲ گل دیگر خورد و مفت و مجانی، جام بازی های کارگری، که برای ما کم از جام جهانی نداشت، تقدیم کرد به تیم دخانیات. بعدها فهمیدیم داور بازی به شدت معتاد سیگار بود و در آن بازی، وجدان خود را فروخته بود به ۱۵۰ بوکس “تیر” و ۱۰۰ بوکس “بهمن”. یعنی که سیگار یک عمرش تامین شد، بعد از آن سوت افتضاحی که در فینال زد. از آن روز به بعد هر کسی هر کجا “اسی بد قلق” را می دید، به او می گفت: مصرف سیگار برای سلامتی مضر است، رشوه گرفتن از دخانیات برای تیم حریف!
    دقیقه ۶۹/ همان روز، همان بازی
    یک دقیقه قبل از دقیقه ۷۰، محسن آمد لب خط و البته شانس آورد که من پیستون بازی می کردم، در سیستم “۲-رجب-۳” و در گوشم چیزی گفت و رفت. آنقدر گرم بازی بودم که اصلا نفهمیدم محسن چی گفت، تا اینکه بعد از بازی با بچه ها رفتیم “حمام نسترن” که عمومی بود و دسته جمعی خیلی می چسبید. عاشق بخارش بودیم و اینکه دسته جمعی بگوییم “خشک!”. زیر دوش بودم که یکهو یاد حرف محسن افتادم، اما هر چی زور زدم، به یادم نیامد چی گفت. اینکه چی گفت و چرا اینقدر پریشان بود و چرا زود رفت، همان زیر دوش برایم شده بود معما. داشتم به این معما فکر می کردم که صدای در آمد. هم صدای در و هم صدای رجب که داشت داد می زد: بیا بیرون دیگه، نکنه مردی! بنده خدا نمی دانست که من قرار نیست بمیرم، قرار است شهید شوم، آن هم نه زیر دوش، که تشنه. “دوش! وقت دوش می خواست از غصه نجاتم دهد!”. اتفاقا بد جوری هم تشنه بودم. شیر آب گرم را بستم تا آب دوش، سرد شود و بی خیال آشامیدنی نبودنش، تا می توانستم خوردم و چقدر هم چسبید این “H20” که توش پر بود از “هاش” و لابد یک کلمه بر وزن “هاش” که برای شهید اصلا خوبیت ندارد، از این حرفها بزند! لنگ را از بالای در برداشتم و محکم بستم دور کمرم و آمدم بیرون و به رسم عادت، نشستم پشت رجب را کیسه کشیدم. رجب یا همان عمو رجب، کاپیتان-مربی تیم ما بود و مارادونا هم که بودی، باز باید هوایش را نگه می داشتی تا در ترکیب تیم بگذاردت. یکی بعد از حمام برایش هویج بستنی می خرید، یکی در حمام مشت و مالش می داد، یکی قلنجش را می شکست، یکی برایش سنگ پا می کشید، یکی خط پشت گردنش را با تیغ صاف و صوف می کرد، یکی لنگ می بست دور کمرش، یکی لنگ را از دور کمرش باز می کرد، یکی مراقب اشیای قیمتی اش بود، یکی هم مثل من مسئول کیسه کشیدن پشت رجب بود، که البته بیشتر “عمو رجب” صدایش می کردیم، به قاعده ۴ تا پیراهنی که بیشتر از ما پاره کرده بود. “عمو رجب” حتی از “آبی” و “قرمز” پیشنهاد داشت، حتی یک بار “سلطان”، یکی را فرستاده بود پی اش، اما رجب نرفت که نرفت. می گفت: دیگر سنی از ما گذشته. می خواهم کفش هایم را در همین زمین میلان آویزان کنم. “زمین میلان” زمین خاکی محله ما بود، برای یک مشت جوان آس و پاس که عاشق “سن سیرو” بودند، ولی نمی دانستند “آس میلان”، “آث میلان” نوشته می شود؛ ما که “آث و پاس” نداریم!

  90. سیداحمد می‌گوید:

    سعی نکنید خودتان را مسن نشان دهید، شکر خدا که همه از یک دهه هستیم!
    حسین قدیانی: با همان تذکرات قبلی، این هم یکی از داستان های کتاب “رسالت، سیدخندان؛ یه نفر”…
    رسالت-سیدخندان؛ یه نفر!
    مجموعه داستان
    حسین قدیانی
    مانتوی کرم، مقنعه قهوه ای
    خوب یادم هست که در مدرسه شهید عاشقلو، معلم سال اول ابتدایی ام سرکار خانم قوتی بود، اما خوب یادم نیست که خانم قوتی چادری بود یا مانتویی. نه اینکه ایشان چادری، و یا مانتویی بود و من الان، مثلا یادم نیست که آن زمان معلم کلاس اولم چادر سر می کرد، یا مانتو می پوشید، بلکه همان موقع هم آخر سر نفهمیدم که خانم قوتی مانتویی است یا چادری. یعنی گاهی با چادر می آمد سر کلاس و گاهی با مانتو. الان که نگاه می کنم، دو به شک ام که آیا مدرسه به او گیر می داد، یا شوهرش. اصلا شاید هم هیچ کدام، و این خود خانم قوتی بود که تنوع را دوست داشت و دوست می داشت گاهی چادری باشد و گاهی هم با مانتو بچرخد. البته مانتوهای آن زمان، از نظر پوشش چیزی کم از چادرهای جامعه امروز نداشت. این را خود به خدایی می گویم و خوب یادم هست خانم قوتی وقتی مانتوی سورمه ای اش را می پوشید، از زانویش پایین تر می آمد، آنقدر که از پشت و جلو می رسید به نزدیکای کفش. آنقدر هم گشاد بود که اصلا بدن نما و از این جور حرفها نبود. یعنی آستین کوتاه نبود. تنگ نبود. برخی جاها را بزرگتر از حد معمول و برخی جاهای دیگر را تنگتر از آنچه واقعا بود، نشان نمی داد. نه لنگی بود و نه چسب تن. خانم قوتی به جز این مانتوی سورمه ای، مانتوی کرم رنگی هم داشت که خیلی به ایشان می آمد، اما بیشتر همان مانتوی سورمه ای را می پوشید. مانتوی کرم را با مقنعه قهوه ای ست می کرد و مانتوی سورمه ای را با مقنعه مشکی. همیشه خدا هم یک بوی خوبی می داد. خوب راه می رفت. خوب حرف می زد. خیلی خوب می دانست کجای حرفش باید دستش را همراه با بازی انگشتان تکان دهد. کلا خانم شیکی بود. اصلا نمی خورد که مال منطقه ما باشد. آنهم “شهرک ولیعصر” ی که از سه راه آذری، چند ایستگاه پایین تر بود و حتی از “خط آهن” هم پایین تر بود. همه اش فکر می کردم خانم قوتی مال آن بالامالاها باشد و چقدر لذت می بردم که معلم سال اول ابتدایی ام خانم قوتی بود. این حس وقتی در من تقویت می شد که می دیدم کلاس اولی های دیگر چقدر حسودی شان می شد به ما و چقدر افسوس می خوردند که خانم قوتی معلم کلاس اول شان نبود، به خصوص وقتی خانم قوتی مانتوی کرم رنگش را می پوشید که از همیشه مهربان تر نشانش می داد. بگذریم که مانتوی کرم رنگ ایشان یک وجب از مانتوی سورمه ای رنگشان کوتاه تر بود و خیلی بهشان می آمد.
    ***
    آخرای خرداد ۷ سالگی ام که برای آخرین بار خانم قوتی را دیدم، دیگر ایشان را ندیدم. در این مدت خیلی دلم برای معلم سال اولم تنگ شده بود. خیلی زیاد دوستش داشتم. خیلی زیاد. آنقدر زیاد که روز خداحافظی از خانم قوتی داشتم خون گریه می کردم و آرزو می کردم به جای معدل ۲۰، یک جوری بشود که رفوزه بشوم و باز در همان کلاسی بنشینم که خانم قوتی معلمش بود، ولی مگر می شد؟
    سال بعد رفتم مدرسه شاهد شهید علیرضا قدمی در یافت آباد که همسایه غربی شهرک ولیعصر بود. مدرسه عاشقلو مدرسه شاهد نبود و اصلا هنوز چیزی تحت عنوان مدرسه شاهد درست نشده بود و کاش هیچ وقت درست نمی شد. خانواده شهدا از دل همین ملت شده بودند خانواده شهدا و مدرسه شاهد، جدایی می انداخت میان فرزندان ملت و فرزندان شهدا. الان که نگاه می کنم می بینم این “تمایز” سودی که نداشت، هیچ، همچین هم خالی از ضرر نبود، اما برای من ضررش همین بود که دیگر مدرسه شهید عاشقلو نرفتم. در آن صورت، حداقل زنگهای تفریح می توانستم بروم و خانم قوتی را ببینم. خانم قوتی را ببینم و مثل همیشه به معلم کلاس اولم دست بدهم و خانم قوتی به من اخم کند که: آدم به یک خانم، مردانه دست نمی دهد؛ لطیف دست می هد!
    عاشق صحبت کردنش بودم. اصلا عاشق خودش بودم. عاشقش بودم که به من “بسم الله الرحمن الرحیم” یاد داد، اما می گفت: یکی دو سال بعد خوب یادت باشد که همیشه انشایت را با “بسم رب شهدا و الصدیقین” شروع کنی.
    در آن کلاس به جز من چند تایی دیگر فرزند شهید بودند. فرزندان شهدایی که چشم و چراغ خانم قوتی بودند، اما در مدرسه ای که خدا را شکر، مدرسه شاهد نبود. خانم قوتی همه بچه های کلاس را به یک چشم نگاه می کرد. برای ما امتیاز ویژه ای قائل نمی شد که بعدا منتش را سرمان بگذارد. هیچ وقت بین ما و بچه های دیگر فاصله درست نکرد. نیمکت ما را جدا نکرد. کلاس را تنبیه می کرد، همه را با هم تنبیه می کرد؛ تشویق هم می کرد، باز هم همه را با هم.
    ***
    همین چند وقت پیش که رفتم از فلان شعبه دانشگاه آزاد که معلوم نبود از چند دولت آزاد است، مدارکم را بگیرم، برخوردی دیدم که خیلی ناراحتم کرد. آن روز دلم خیلی هوای خانم قوتی کرد. بیشتر از همیشه. هر چه تف و لعنت بود نثار این شهر بی در و پیکر کردم که در آن پیدا کردن آدم ها، پیدا کردن معلم کلاس اولت چیزی شبیه محال است، به خصوص اگر نخواهی این کار را از طریق اداره آموزش و پرورش انجام دهی. یعنی مصر باشی، یا اینکه دوست داشته باشی معلم کلاس اول خود را در میدان مرکزی شهر ببینی. این مسئله می تواند مهمترین مزیت شهرهای کوچک در مقایسه با شهرهای بزرگ باشد.
    جوانی مثل من در فلان گوشه کشور خیلی راحت می تواند ۲ روز، ۳ روز، چه می دانم؛ ۱ هفته وقتی در شهر خودش راه می رود، میان آدم ها دقت کند و عاقبت معلم کلاس اولش را ببیند؛ اگر نه حالا به “دستی مردانه” و حتی “دستی لطیف”، که با جمله ای شبیه این: “سلام خانم قوتی!”
    ***
    از دانشگاه زدم بیرون و اولین مسافری که برایم دست تکان داد، سوارش کردم. دختر خانمی بود. نشست عقب. مسافر بعدی هم خانم بود. بعدی هم، و همه عقب نشستند. همه شان هم می رفتند آریاشهر. سر مرزداران خانم دیگری برایم دست تکان داد که سوارش کردم. نشست جلو. مانتوی کرم رنگ تنش بود. مقنعه قهوه ای. یک کیف چرم بزرگ و دفتری شبیه دفتر حضور و غیاب و یک مشمع پر از برگه. می خورد ۴۵ ساله باشد و بر خلاف آن ۳ دختری که عقب نشسته بودند، وقتی سوار شد، “سلام” کرد و “خسته نباشید” گفت. خیلی شبیه خانم قوتی بود. خیلی زیاد. آنقدر زیاد که یک آن ترسیدم نکند مرا در حال مسافرکشی ببیند و ناراحت شود که چرا دکتر و مهندس نشده ام. البته باز جای شکرش باقی بود که در این شهر دراندشت دکتر و مهندس هم که باشی، گاهی مجبوری مسافرکشی کنی، یا از درد پول، یا از درد یک جای دیگر! با این همه حفظ آبرو کردم و وقتی به آریاشهر رسیدم و مسافران عقب داشتند کرایه را حساب می کردند، درآمدم که: “کرایه نمی گیرم، توی مسیرم سوار کردم”.
    ***
    خانمی که مانتوی کرم رنگ داشت، تا وسایلش را جمع و جور کند، کمی طول کشید. دیرتر از مسافران عقب، از ماشین پیاده شد. وقتی هم که پیاده شد، به من گفت: “خدا امواتت را بیامرزد” و بعد همان کنار خیابان، کیف چرمی بزرگش را باز کرد و چادر مشکی را درآورد و سرش کرد و رفت. هنوز از جلوی ماشین، چند قدم بیشتر عرض خیابان را نرفته بود که برایش بوق زدم. برگشت. شیشه را بیشتر دادم پایین و گفتم: می بخشید، شما خانم قوتی نیستید؟!

  91. قاصدک منتظر می‌گوید:

    سلام
    چند روزی به مسافرت رفته بودم و نمی دونستم این قدر دلتنگ قطعه ۲۶ می شوم…!!!
    حسین قدیانی: ممنون که اینقدر دلتان برای قطعه ۲۶ تنگ می شود؛ قشنگ می شود!

  92. حی علی الجهاد می‌گوید:

    فوق العاده ذوق زده شدم وقتی دیدم پای کامنتی که داده ام برای اولین بار بخش‌هایی از این رمان خواندنی را …
    ممنونم … خیلی قشنگ بود و خواندش با اشک خیلی چسبید.

  93. سیداحمد می‌گوید:

    ۷۲ دقیقه قبل از شهادت

    چقدر عالیست و چقدر غیر قابل پیش بینی ادامه پیدا می کند.
    به به…

  94. ط.عبدی پور می‌گوید:

    وای خدای من!!!!!!!!!!!!! معرکست،عالیه،هم کتاب هفتاد ودو دقیقه قبل از شهادت وهم فونت سیاه پائین کامنتها بعد از مدتها!!!

  95. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    سیستم “۲-رجب-۳″

    این سیستم رو به آقای خاص پیشنهاد بدید داداش! 😀

  96. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی زرگانی”

    ساعت ۰۰:۵۰
    تعداد افراد آنلاین: ۲۶ نفر

    ماشالله…
    داداش حسین بی همتای بسیجیها فـــــدائی داری…

  97. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین! شما در یک آن برای چند جا می نویسید؟!
    حسین قدیانی: چند جا!

  98. هانی می‌گوید:

    ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم

    در ره عشق جگردارتر از صد مردیم

    هر زمان بوی خمینی به سر افتد ما را

    دور سید علی خامنه ای می‌گردیم

  99. هانی می‌گوید:

    چقدر این دو بخش از این دو کتاب زیبا و هوس برانگیز بود. برای خواندن مشتاق شدم بیش از قبل.

  100. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    داداش میشه زیر کامنت من فایل کامل کتاب باتوم خوب و قشنگی داشتیم و سمفونی مورچه‌ها رو آپلود کنید؟ ترجیحا ورد باشه!! (چشمک)

    میگن به بچه رو نباید دادا؛ همینه!

    منتظر نشر همه‌ی آثار فاخر داداش گل هستیم.

  101. م.طاهری می‌گوید:

    خدا خیرتان بدهد، بی زحمت تند تند آخرین روخوانی ها را بکنید تا بدهید برای چاپ!
    پر توقع هستیم؟ نه، اصلاً، قکر نمی کنم!
    حسین قدیانی: خودم بیش از شما مشتاقم این ۲ تا کتاب در بیاید، که کتاب “باتوم…” در بیاید! اصل کاری مانده!

  102. آذرخش می‌گوید:

    سایت خیلی دیر بالا می آید…
    حسین قدیانی: من بی گناهم! در کامنت قبلی هم فایل برایم باز نشد آذرخش!

  103. دلشکسته می‌گوید:

    میگن دعای دل شکسته ها مستجاب میشه نه؟
    خدایا به این شب عزیز داداش حسین و سید آل فاطمه و قطعه و این جمع پاک و صمیمی رو از ما نگیر.بگید آمین.

  104. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    در جواب جواب سیداحمد
    داداش متن‌هاتون یه طرف جوابتون به کامنت‌ها همون طرف!

    آسید احمد مخلصیم‌ها!

  105. سیداحمد می‌گوید:

    واقعا اصل کاری مانده؛
    برای داشتن کتاب “باتوم….” خیلی مشتاقم، البته الان این دو کتاب هم مشتاقمان کرد!
    کلا داداش حسین دستمان به دامانت، دریاب ما را!

  106. نفیسه بهادری می‌گوید:

    هر دو تا داستان فوق العاده بود.مرسی.چقدر دلم می خواهد بدانم خانم قوتی بود یا نبود.موفق باشید.

  107. صبا می‌گوید:

    سلام
    حالا خانم قوتی بودند؟
    حسین قدیانی: شما چی فکر می کنی؟! آهان! یه انتقاد: چرا برای اسم تان عکس نمی گذارید مثل بچه های دیگر؟!

  108. سیداحمد می‌گوید:

    آذرخش!
    مشکل از سایت نیست،
    کلا این روزها مشکل از اینترنت است.

  109. م.طاهری می‌گوید:

    من چند بار اقدام کردم برای عکس گذاشتن ولی هر بار به یه مشکلی خورد، از خیرش گذاشتم

  110. سیداحمد می‌گوید:

    آقا مرتضی!
    ارادتمندیم؛

    این هم برای دوستانی که شاید از نحوه عکس دار شدن! مطلع نیستند.
    آموزش ساده عکس دار شدن!
    http://in-my-place.blogsky.com/gravatar.htm

  111. ط.عبدی پور می‌گوید:

    این بریده هایی را که از کتابها گذاشتید باعث شد برای خواندن همه کتاب بیشترحریص شویم وبرای چاپشان لحظه شماری کنیم.

  112. نفیسه بهادری می‌گوید:

    آقای قدیانی میشه به سید احمد بگید، این توضیح عکس را دوباره بگذارند.من راستش نمی دانم در کدام پست دنبالش بگردم. اگه لطف کنند دوباره بگذارند،خیلی خوب می شه.

  113. سیداحمد می‌گوید:

    خانم بهادری!
    گذاشتم لینک را؛ یک کامنت بالای کامنت خودتان.

  114. سیداحمد می‌گوید:

    آذرخش!
    ممنونم بایت لینک،
    این فیلم را نداشتم، خیلی ممنونم از شما.

  115. صبا می‌گوید:

    بیشتر احتمال میدم نباشه از آنجا که قبلاها ذهن مخاطب را به سمت مطلب هدایت میکردند و فورا به جواب می رساندند. اما حالا مخاطب را به سمت هدف می برند اما دفعتا غافلگیرش می کنند . اما ممکن هم هست باشد یعنی حالا باتوجه به این که مخاطب می اندیشد که او مقصود نیست مجددا غافلگیر شود و باشد. چی شد اصلا ! حالا نمیگید بودن یا نبودن؟
    شاید دنبال یک عکس دلنشین میگردم(که یه خورده از حالت تو ذوق زدگی کامنت هایم را به خاطر انتقاد در بیاورد) اندکی هم کم همتی
    حسین قدیانی: بود و نبودش خیلی روشن و واضح است. قصه را با دقت بخوانید، دست تان می آید…

  116. آذرخش می‌گوید:

    خواهش می کنم
    🙂

  117. سیداحمد می‌گوید:

    در ماه رجب بسیار تاکید شده است خواندنِ:
    بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
    قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ (۱) اللَّهُ الصَّمَدُ (۲) لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ (۳) وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُـواً أَحَدٌ (۴)
    حسین قدیانی: ماه که “رجب” است و “عمورجب” هم در “۷۲ دقیقه…” از دوست داشتنی های داستان! آنهم با چه سرنوشتی!

  118. سیداحمد می‌گوید:

    “آخرای خرداد ۷ سالگی ام که برای آخرین بار خانم قوتی را دیدم، دیگر ایشان را ندیدم.”
    .
    .
    “همین چند وقت پیش که رفتم از فلان شعبه دانشگاه آزاد که معلوم نبود از چند دولت آزاد است، مدارکم را بگیرم، برخوردی دیدم که خیلی ناراحتم کرد. آن روز دلم خیلی هوای خانم قوتی کرد.”
    .
    .
    “گفتم: می بخشید، شما خانم قوتی نیستید؟! ”
    حسین قدیانی: آفرین! من دیگر خانم قوتی را ندیدم… تا الان هم ندیدم. اصلا گره این داستان، دیدن و ندیدن خانم قوتی نیست؛ جای دیگری است!

  119. سیداحمد می‌گوید:

    با چه سرنوشتی؟!
    دلم آب شد…

  120. سیداحمد می‌گوید:

    بچه ها! طبق اخبار واصله ۲ مطلب فردای پلاک و کیهان، درباره “ف. ه” و خاتمی است… متن وطن امروز هم مسی و مارادونا و دل نوشتی درباره امروز حرم امام است که اینگونه شروع می شود: امام، خودش یعنی حرم. حریم امن ماست ولایت فقیه، خواه ولی فقیه، روح الله باشد و خواه حضرت ماه. آه که چقدر زیباست حرم…

  121. صبا می‌گوید:

    خوب راه می رفت. خوب حرف می زد./“سلام” کرد و “خسته نباشید” گفت.
    مانتوی کرم را با مقنعه قهوه ای ست می کرد /مانتوی کرم رنگ تنش بود. مقنعه قهوه ای.
    یعنی گاهی با چادر می آمد سر کلاس و گاهی با مانتو./و چادر مشکی را درآورد و سرش کرد
    همه اش فکر می کردم خانم قوتی مال آن بالامالاها باشد/ آریا شهر و دانشگاه آزادم نمی دونم مال کجای تهران است که با این جمله مقایسه اش کنم.
    کلا این چیزی بود که از شواهد دستگیر من شد.ولی برای اینکه قاطع بگویم خانم قوتی بودند، دونکته وجود دارد یکی این که یک خانم هنوز بعد از بیست و شش سال همان طور لباس می پوشند!(بین خانم ها مرسوم نیست)
    دوم این که اگر خانم عزتی نباشند هم، باید یک سری شباهت هایی موجود باشد که شما را به این اشتباه بکشاند.
    شرمنده ها
    حسین قدیانی: یک انتقاد! خانم عزتی؟!!!!!!!

  122. صبا می‌گوید:

    “اصلا گره این داستان، دیدن و ندیدن خانم قوتی نیست؛ جای دیگری است!”

  123. نفیسه بهادری می‌گوید:

    ممنون سید احمد.

  124. صبا می‌گوید:

    نگاه آدمها چقدر متفاوت است. نکته ای را که آقا سید احمد برای سوال “خانم عزتی” دیدند، من اصلا ندیدم! من برای رسیدن به جوابم چه راه سختی را رفتم.
    از این که وقت تان را گرفتم معذرت می خواهم.
    حسین قدیانی: اما کامنت قبلی تان نشان از آن داشت که مثل همیشه خوب و با دقت مطالب را پیگیری می کنید؛ با این همه بر خلاف ظاهر داستان، از باطن آن باید گره اصلی را کشف کرد: این گره، مراد من بود برای نوشتن داستان.

  125. سیداحمد می‌گوید:

    “حریم امن ماست ولایت فقیه، خواه ولی فقیه، روح الله باشد و خواه حضرت ماه. آه که چقدر زیباست حرم. حرم. حرم. حرم… حرم الله است حرم، حرم حسین. حرم پیر خمین هم حرم خداست که خمینی اصلا روح خداست و روح خدا جاودانه است و این سنت تغییر ناپذیر ربوبی است که روزگار به “علی” بعد از “محمد” سخت می گذرد، الا آنکه سیدعلی ملتی داشته باشد مثل ملت ما…

  126. سیداحمد می‌گوید:

    ان شاء الله فردا کل این دل نوشت را در قطعه ۲۶ خواهید خواند…

  127. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان دارم برایتان سفارشی کار میکنم ها…

  128. صبا می‌گوید:

    الهی چشم و دلی بصیر بده تا ببینیم باطن هرچیز را که جز تو نیست حقیقتی…

  129. صبا می‌گوید:

    قشنگ نیست یعنی؟ موردی داره؟

  130. پیرو ولایت می‌گوید:

    دیگه مسابقه نداریم برای قطعه ای ها؛ برای هفته دفاع مقدس خوب موضوعاتی هست ها‏!‏

  131. صبا می‌گوید:

    “خانواده شهدا از دل همین ملت شده بودند خانواده شهدا و مدرسه شاهد، جدایی می انداخت میان فرزندان ملت و فرزندان شهدا. الان که نگاه می کنم می بینم این “تمایز” سودی که نداشت، هیچ، همچین هم خالی از ضرر نبود”
    “برای ما امتیاز ویژه ای قائل نمی شد که بعدا منتش را سرمان بگذارد.”
    “مدارکم را بگیرم، برخوردی دیدم که خیلی ناراحتم کرد. آن روز دلم خیلی هوای خانم قوتی کرد.”
    یعنی این می تواند مراد شما از نوشتن داستان باشد؟ فرزندان شهدا چشم و چراغ این ملتند. منتی هم اگر باشد؛ منتی است که شهدا بر سر ما دارند.
    خدایا ما را شرمنده خون شهدا نکن!
    البته توجه تان به نوع پوشش در خانم ها هم در خور بود.

  132. صبا می‌گوید:

    حالا که کامنتم را دوباره خواندم دیدم انگار حرف خودم را جلوی سوال “یعنی این می تواند مراد شما از نوشتن داستان باشد؟” گذاشتم . این سوال باید اول متن می آمد . زحمت می شود لطفا اصلاح کنید!

  133. هوا بس نا جوانمردانه گرم است... می‌گوید:

  134. چشم انتظار می‌گوید:

    قربون دست و قلمت وحنجره ی طلایی بابااکبر و معرفت خانم قوتی .

  135. م.اشرف می‌گوید:

    سلام به همگی
    اولش که روی نظرات کلیک کردم خواستم بنویسم: ماشاءالله به این قطعۀ منحصر به فرد، برای مطلب نوشته نشدش ۱۳۳ تا کامنت، اون هم تا حالا!!!…
    بعد که کامنت ها را خوندم دیدم نه بابا! جواب کامنت ها را جمع کنی خودش یه مطلب طولانی میشه و البته بینی ام عمیقا سوخت که نبودم تا چند کلمه با فونت درشت دشت کنم.
    سومش وقتی داستان ها را خوندم غرق داستان شدم و سوزش را فراموش کردم تا همین الآن که دوباره یادم اومد.
    چهارمش اینکه این روده درازی به خاطر همون سوزش و اینهاست و برای تسکین خودم و ….

  136. شهر خنده می‌گوید:

    جک و لطیفه در شهر خنده:
    [گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
    اگه دلت گرفته.
    اگه دوست داری از ته دل بخندی.
    هر روزی که باشه مهم نیست. صبح ، ظهر و یا شب.
    یکسر بیا شهر خنده.
    منتظرت هستم.
    تخصص شهر خنده پاک کردن غصه از دل ایرانی هاست.
    می گی نه؟
    بیا و خودت ببین.
    اگه می خوای دلنوشته هایت رو صد ها نفر بخونن.
    اگه می خوای تولد کسی رو تبریک بگی و یا برای کسی که دوسش داری پیام بذاری.
    بیا به شهر خنده.
    http://shahr-e-khandeh.blogfa.com
    افسانه ی آخرین بازمانده از نسل مردان ایران زمین.
    آنانکه سربلندی مردمشان را در شاد بودن جستجو می نمایند.
    “شهر خنده” متعلق به همه ی ما ایرانی هایی است که می خواهیم ثابت کنیم با شاد بودن و شاد زندگی کردن می توانیم سربلندی را برای ایران عزیزمان به ارمغان آوریم.
    [نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند]

  137. سلاله 9 دی می‌گوید:

    نمی دانم چرا فکر می کردم که “۷۲ دقیقه قبل از شهادت “از ۷۲ دقیقه قبل شروع می شود تا لحظه ی شهادت و اوج داستان .خیلی برایم جالب بود که از لحظه ی شهادت شروع شد تا ۷۲ دقیقه قبل ترش.

    {همین که گفتم “السلام علیک یا اباعبدالله”، تیر خورد به گلویم و تا بیافتم روی زمین، چند باری چرخیدم، شاید هم رقصیدم. حکایت شمع و گل و پروانه!}
    {دقیقا یک دقیقه قبل از شهادت بود که تیر خورد به گلویم. در این لحظه، گلوی من بیشتر تشنه آب بود، تا تیر مذاب.}
    {وهمین طور که ارباب تشنه لب داشت مرا نگاه می کرد، تازه فهمیدم شهادت من اصلا ربطی به تیری که خورد به گلویم نداشت.}
    یعنی شهید عطش؟…
    وفقط اینکه ببخشید “خون، خونم را نمی خورد.”یا می خورد؟
    حسین قدیانی: می بینم کدام درست است…

  138. سربازةٌ می‌گوید:

    وضوحِ بودن یا نبودن خانم قوتی پیداست،اما اصل داستان وهدف آن خیلی واضح به نظر نمیاد! اگر چه داستان خیلی شیرین و پیگیر است. این خوب است که خواننده ی داستان شاید در آخر متوجه نشود که بالاخره همان خانم بوده یا نه اما همینکه با دقت بیشتر جواب از متن دریافت می شود قشنگ تر است تا مثلا اینکه بگویید گفته که نه من خانم قوتی نیستم! این یک نکته ی + است در داستان نویسی.از دید من البته.
    ودیگر اینکه رابطه ای که من در داستان می بینم بین این جملات منتخب که؛

    البته مانتوهای آن زمان، از نظر پوشش چیزی کم از چادرهای جامعه امروز نداشت.

    اصلا نمی خورد که مال منطقه ما باشد…

    مدرسه عاشقلو مدرسه شاهد نبود…

    می گفت: یکی دو سال بعد خوب یادت باشد که همیشه انشایت را با “بسم رب شهدا و الصدیقین” شروع کنی.

    فرزندان شهدایی که چشم و چراغ خانم قوتی بودند…

    …آن روز دلم خیلی هوای خانم قوتی کرد….

    پیدا کردن آدم ها، پیدا کردن معلم کلاس اولت چیزی شبیه محال است…

    “سلام” کرد و “خسته نباشید” گفت. خیلی شبیه خانم قوتی بود…

    به من گفت: “خدا امواتت را بیامرزد” و بعد همان کنار خیابان، کیف چرمی بزرگش را باز کرد و چادر مشکی را درآورد و سرش کرد و رفت.
    ————————
    ۱- خانم قوتی که طبق متن به همان “بالا مالاها” می خورَد و مدلش اینطوری است که چادر را روزی می پوشد ونمی پوشد و شاید همچون حرفی که یاد بگیر بنویسی “بسم رب الشهدا والصدیقین” در عامه از او بعید به نظر برسد، اما رفتارش طوری است که به آدم خوب می آموزد.شیرین است. دوستش داری واین آموختن های شاید بر خلاف ظاهرش به آدم می چسبد.
    اینکه لزوما سخن حق فقط از زبان کسانی که توقع داریم جاری نمی شود.خصوصا اینکه مدرسه مدرسه ی شاهد هم نبوده است. اینکه هنوز وقتی در شهر می گردی دلت برای خانم قوتی تنگ می شود.خانم قوتی چه؟ انسانی که رنگ و نشانی از او باشد. این یک نکته.
    ۲- نکته ی دیگر اینکه کلا زمان حال را با قدیم تر ها مقایسه کرده باشید و بگویید که قدیم تر ها بهتر بود.مثلا آن خانم مسن بود که سلام وخسته نباشید گفت بر خلاف آن دختر ها! اینکه مانتوهای ان زمان را با چادرهای این زمان مقایسه کردید و پیداست که صرفا اینگونه نیست! اینکه در دانشگاه ناراحت می شوید و دلتان برای آدم هایی همچون خانم قوتی تنگ می شود که اصول را قبول دارند اما به شیوه ی خاص خودشان.
    (البته داخل پرانتز بگویم که این نکته هم در متن گنجانده شده بودکه ارزش خوبی و تشخیص آدم های خوب و دوست داشتنی از سن کم تا زمانی که آدم بزرگ هم بشود با آدم می ماند. اگر من تغییر کنم نیازم به خوبی کم نمی شود.یادم نمی رود.عالی بود)

    ببخشید چون این داستان را خوب خواندم برای من مهم شد ونظرم طولانی.طبعا فهم هدف اصلی آن هم.
    ممنون.
    حسین قدیانی: نگاه تان خوب و دقیق بود. تشکر!

  139. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    الان ساعت ۱۳:۳۶ دقیقه یک‌شنبه هست و این یعنی عصر یک‌شنبه
    منتظریم داداش
    حسین قدیانی: تا ۲ ساعت دیگر مطالب را می گذارم.

  140. ط.نعمت اللهی می‌گوید:

    باسلام وخسته نباشیدخدمت همگی…..فونت درشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    هروقت ماهستیم فونت درشت نیست هروقت فونت درشت هست مانیستیم ……هیییی روزگارما که رفتیم فونت درشتهارابخوانیم

    راستی برای امتحانات نهایی مادعاکنیدها….بدجوری داریم کمرش رامیشکنیم…امانمیدانم چرانزدیک است خودمان ضربه فنی شویم

  141. م.طاهری می‌گوید:

    ببخشید، شب گذشته فرصت نشد
    خیلی ممنون سید بزرگوار بابت راهنمایی تون درباره عکس دار شدن!

  142. یه بیست و ششی می‌گوید:

    آقای “اهوازی”
    ساعت ۱۳:۳۶ دقیقه یهنی بعد از ظهر، عصر حدودا سه ساعت بعد از ظهر است.

  143. قاصدک منتظر می‌گوید:

    ۷۲ دقیقه قبل از شهادت
    خدا کنه درک دقیقه ۷۲ قسمت ما هم بشه.
    رسالت_سیدخندان;یه نفر!
    کلا فکر کنم ادم ها نسبت به معلم کلاس اولشون حس خاصی دارند.
    دراین شهر بی در و پیکر(پیدا کردن ادم ها,پیدا کردن معلم کلاس اولت چیزی شبیه محال است.)

  144. سلاله 9 دی می‌گوید:

    «خانم قوتی را بهتر بشناسید»
    دوستانی که این متن را نخوانده اند،بخوانند؛شاید کمک کرد،گره داستان بهتر در ذهن باز شود.
    اجازه خانم معلم!
    بایک دنیا عشق؛ تقدیم به سرکار خانم قوتی!
    بسم رب الشهداء و الصدیقین. معلم سال اول دبستانم سرکار خانم قوتی بود. یادش اساسی به خیر. نمی دانم اگر در اتوبوس و یا در تاکسی مرا ببیند می شناسد یا نه اما چرا دروغ؟ بگذار حرف دلم را بزنم؛ دلم برای دیدن خانم معلم سال اول دبستانم یک ذره شده. یعنی الان کجاست؟ چه کار دارد می کند؟ گاهی به سرم می زند بروم آموزش و پرورش و یک آماری از سرکار خانم قوتی بگیرم. فکر کنم الان بازنشست شده. ۲۳ سال پیش معلم کلاس اول من بود. همان زمان هم خوب یادم هست خیلی جوان نبود. شاید الان گرد پیری هم بر صورتش نشسته باشد. آرزو دارم کتاب “نه ده” را به ایشان تقدیم کنم … یادش اساسی به خیر. مدرسه شهید عاشقلو. منطقه ۱۸ تهران. شهرک ولیعصر. این هم سند مستند جنوب شهری بودن ما. خاطره ها دارم از آن روزها. از آن روزها که کلاس درس به جای ماژیک و تخته سفید، گچ داشت و تخته سیاه. آنقدر غصه می خوردم وقتی می دیدم خانم قوتی زنگ آخر می نشست و گرد گچ را از سر و صورت و دست و لای انگشت و ناخن و مانتو و روسری خود با چه وسواسی پاک می کرد. با کلاس بود. یک بار محو تماشایش بودم که به من گفت: آقا حسین! کجا را داری نگاه می کنی؟ به چی داری فکر می کنی؟ گفتم: شما صبح می آیی سر کلاس، آنقدر تر و تمیزی اما زنگ آخر که می شود، نمی شود به قیافه تان نگاه کرد! از بس گچی شدی، انگار کار شما عملگی است.
    خندید. گفت: خیلی هم نگاه نمی کنی؟! اتفاقا کار ما عملگی است اما به جای ساختمان، آدم می سازیم و بعد گفت: دیرت می شود. زود برو خانه. مادرت نگران می شود. گفتم: مامان قرار است بیاید مدرسه دنبالم. گفت: تو باید برای مادرت مثل یک مرد باشی. گفتم: من که سبیل ندارم! گفت: سبیل هم در میاری. ریش هم درمیاری. چشم به هم بزنی، می بینی شدی یک عاقله مرد.
    مدرسه شهید عاشقلو مدرسه شاهد نبود. من از سال دوم دبستان رفتم مدرسه شاهد. نمی دانم چه حکایتی است که الان دارم با اشک این چیزها را می نویسم؛ آخرین باری که خانم قوتی را دیدم، یک روز گرم تابستان بود که با مادرم رفته بودم مدرسه تا کارنامه ام را بگیرم. موقع خداحافظی خوب یادم هست داشت گریه می کرد. روز اول مدرسه من داشتم گریه می کردم و روز آخر خانم قوتی. گفت: پس فردا برای خودت مردی شدی، به ما هم سر بزنی ها. گفت: در خیابان مرا دیدی، خودت را نزنی به ندیدن. بیا جلو و سلام کن. این بهترین لحظه زندگی هر معلمی است. گفت: در این یک سال از من که بدی ندیدی پسرم؟ گفت: بیا کلاس کارت دارم. رفتم. گفت: برو پای تخته. رفتم. گفت: گچ را بردار. برداشتم. گفت: بنویس “بسم رب الشهداء و الصدیقین”. نوشتم: “به اسم رب شهدای و سدیقین”. گفت: حسین جان! این آخر کاری، داری خنگ بازی درمیاریها. دوباره بنویس. نوشتم: “بسم رب شهدای سدیقین”. گفت: باز هم غلط داری. دوباره نوشتم: “بسم رب الشهدای سدیقین”. گفت: الشهدا و الصدیقین. نوشتم: “بسم رب الشهدا و السدیقین”. گفت: باز هم نشد. گفتم: اجازه خانم! اصلا تقصیر بابا بود که به جای آب و نان، خون و جان داد و بعد زدم زیر گریه. خودش آمد پای تخته و نوشت: “بسم رب الشهداء و الصدیقین”. بعد دستی بر سرم کشید و گفت: از سال بعد به شما انشاء می گویند. ببین پسرم! هر وقت خواستی انشاء بنویسی، به جای بسم الله الرحمن الرحیم، با این جمله انشایت را شروع کن؛ “بسم رب الشهداء و الصدیقین”. گفتم: اجازه خانم معلم! گفت: جانم؟ گفتم: چرا؟ گفت: آخه خدای شهدا چیز دیگری است. پشت لبت که سبز شد، می فهمی. گفتم: پشت لب آدم کی سبز می شود؟ گفت: هر وقت سبیل دربیاری. گفتم: کی سبیل درمیارم؟ گفت: چشم بر هم بزنی، سبیل هم در میاری. ریش هم در میاری.
    ***
    اجازه خانم معلم! شما الان کجای این دنیایی؟ نکند زبانم لال … نه نه. نفوس بد نزنم بهتر است. شما الان حتما برای خودت عروس داری، داماد داری. شاید نوه هم داشته باشی. نتیجه فکر نکنم. چرا، چرا. نتیجه هم داری شما. نتیجه شما من هستم. نگاه کن! هم سبیل دارم، هم ریش. بیا و یک کامنتی برایم بگذار. آیا شما هم وبلاگ داری؟ آیا می شود اسم وبلاگتان را بگویی؟ آن زمانها که چادری بودی. الان چی؟ یادت می آید یک روز مدرسه ما را برد اردو؟ یادت می آید مدرسه ما را برد بهشت زهرا؟ یادت می آید در بهشت زهرا چقدر به ما “از جلو- نظام” می دادی؟ عشق “از جلو- نظام” بودی! یادت می آید در بهشت زهرا شما گم شدید؟ البته من گم شده بودم اما خیال می کردم شما گم شده اید؟ یادت می آید برایمان کیک و ساندیس گرفتی از پول خودت؟ بیا و ببین این “ساندیس” چه غوغایی به پا کرده! یادت هست سر مزار بابااکبر داشتی به پدرم می گفتی: ببین! من به بچه شما “بسم رب الشهداء و الصدیقین” یاد دادم. آن دنیا شفاعت کنی ها. یادت می آید مورچه های مزار بابااکبر را؟ یادت می آید که به ما گفتی؛ بچه ها! مورچه ها را له نکنید، گناه دارد؟ یادت می آید اشکهای مقدست را؟ یادت می آید ما را بردی سوار آن تانکی کردی که در وسط بلوار بهشت زهرا گذاشته بودند؟ یادت می آید من را نشاندی روی لوله تانک؟ یادت می آید مزار بابای محسن را؟ یادت می آید ما را بردی میدانی که فواره اش به رنگ خون بود؟ یادت می آید برای ما نهار از پول مدرسه چلو کباب خریدی؟ یادت می آید غذا را کجا خوردیم؟ من یادم هست؛ شما اول “از جلو- نظام” دادی و بعد ما را در “ستون یک” بردی قطعه شهدای گمنام. یعنی که روزی را باید از خدای شهدا گرفت. یادت هست گفتی قبل از غذا، بچه ها اول “بسم الله” بگویید، بعد شروع کنید به خوردن؟ من همین جا یعنی وقت غذا گم شدم. شما که یک لحظه حواستان پرت شد، من هم جیم زدم. محسن هم بود. رفتیم غذای مان را کنار مزار پدران مان بخوریم. دعوا شد بین من و محسن که برویم سر قبر بابااکبر یا قبر بابای محسن. من به محسن گفتم: بابای من زودتر از بابای تو شهید شده. پس برویم سر مزار بابااکبر. محسن گفت: سنگ قبر بابای من قشنگتر است، برویم آنجا. من گفتم: سنگ قبر بابای خودم قشنگتر است. محسن گفت: قبر بابای تو پر از مورچه است. من گفتم: هر چی باشد از قبر بابای تو بهتر است که خرچنگ دارد و بعد بین من و محسن دعوایی شد که بیا و ببین. چنان لگدی زد به پشت من که هنوز جایش هست. من هم کم نیاوردم کف گرگی رفتم توی صورتش. بیچاره دماغش خون آمد. رفتگر بهشت زهرا آمد و ما را از هم جدا کرد و بعد از بلندگوی بهشت زهرا این صدا آمد؛ ۲ پسر بچه به نامهای حسین و محسن گم شده اند. والدینشان در “خانه شهید” منتظرند. یک چیزی گفت در همین مایه ها. رفتگر دست ما را گرفت و آورد خانه شهید و شما تا ما را دیدی، گریه کردی. آنقدر که دلت آشوب بود. گوش من را خوب یادم هست گرفتی اما چون محسن صورتش خونی بود، دلت به رحم آمد. چه روزگاری بود. خوب یادم هست وقتی در مینی بوس به شما گفتم: از کی تا حالا شما شدی والدین ما؟ گفتی: حسین آقا! معلم مثل پدر و مادر آدم می ماند و بعد محسن را صدا کردی و گفتی: صورت همدیگر را ببوسید و از هم معذرت خواهی کنید، و الا من با شما قهر می کنم.
    ***
    اجازه خانم معلم! حالا که با ما آشتی هستی؟
    قطعه مقدس ۲۶/ ۲۸ مرداد۸۹

  145. هل من مبارز؟ می‌گوید:

  146. سیداحمد می‌گوید:

    “تیکی تاکای اعتراض حق این جوانان است. حالا باید پاس چشم نواز بنغازی به جنوب مادرید را مشاهده کرد و لذت برد از تماشای این بازی چشم نواز.”

    بسیار عالی،
    آنقدر زیبا و دلنشین نوشتید، منی که فوتبالی نیستم از اول تا آخرش را با لذت خواندم.
    آنقدر تمیز از آبی اناری پوش ها گفتید که آدم احساس خوبی به آنها پیدا می کند!
    خسته نباشی داداش حسین.

  147. چشم انتظار می‌گوید:

    آها ی ستاره ی بلامنازع سایبر :
    ۱ – نهایت زیبایی رو خلق کردی . انگارمن بازی رو دو باردیدم . یکی زنده ، یکی هم بانوشته های قشنگت . فکرکنم … نه مطمئنم ، تنها مسی یه چیزرو نمی تونه دریبل بزنه ، اونم قلم داداش حسین عزیزه . به نظرم اگه یه نفر ، مثلا تو یه رشته ای که ربطی هم به فوتبال نداره ، مثل : کبدی ، فعالیت داشته باشه چه حالی می بره ازاین متن .
    ۲ – پیشنهادمی کنم: این متن رو حتما ترجمه کنن بچه های قطعه، هم انگلیسی ، هم اسپانیولی.

  148. سیداحمد می‌گوید:

    “زنده باد دومینوی قیام. زنده باد تیکی تاکای انتقام. ”

    زنده باد…

  149. سیداحمد می‌گوید:

    آغاز بیست و سومین سال زعامت رهبر عزیز تر از جانمان، بر همه ما مبارک باد!
    ابالفضل علمدار… خامنه ای نگهدار…

  150. سیداحمد می‌گوید:

    امام هادی علیه السلام فرموده اند:

    أَلشّاکِرُ أسعَدُ بِالشُّکرِ مِنهُ بِالنِّعمَةِ الَّتی أوجَبَتِ الشُکرَ لَأَنَّ النِّعَمَ مَتاعٌ و الشُکرُ نِعَمٌ وَ عُقبی .
    شکرگزاری از نعمت، از خود نعمت بهتر است چون نعمت متاع دنیای فانی است و لکن شکر، نعمت جاودانه آخرت است.

  151. بهزاد می‌گوید:


    حسین قدیانی: تا ساعتی دیگر که کیهان به روز کند، متن مرتبط با خاتمی را خواهم گذاشت.

  152. سیداحمد می‌گوید:

    رفقا!
    مطالب ستون چپ و راست را از دست ندهید.

  153. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    جناب “یه بیست و ششی”
    ممنون از تذکر

    اما “یهنی” یعنی چی؟!

    مخلصم

  154. پرستوی مهاجر می‌گوید:

    سلام به همه ستاره ها بخصوص آقای قدیانی
    بعد از چند روز بکوب درس خواندن آمدم قطعه واقعاً خستگیم برطرف شد از خواندن مطالب و نظرات و جوابهای کامنتها. بااجازه کلی هم خندیدم. می بینم که اینجا چند روز سر نزنیم کلی عقبیم.
    کتاب جدید و دلسوزی از بابت جاماندن از جواب کامنتها. خدای ما هم بزرگ است.
    بچه ها حتماً در ماه رجب هنگام دعا برای همه بروبچه های قطعه دعاکنید از جمله این حقیر. موفق و موید باشید.
    درضمن وفات حضرت امام هادی (ع) تسلیت باد.

  155. گمنامی بهتر است می‌گوید:

    کلا با مطلباتون خویلی(خیلی بیش از حد) حال میکنم.
    قلمت خیلی (خیلی) زیباست.
    امیدوارم شهید بشی رفیق.

  156. طاهره فتاحی می‌گوید:

    وااااااااااااااااااای چقدر شیرین بود این متن.
    چه خوب شد بازی را دیدم وگرنه با خواندن این متن شما حسابی دلم می سوخت.راجع به قسمت فوتبالی فکر می کنم بارسا اینقدر خوب است که حتی اگر مسی هم نباشد باز هم همین قدر دوست داشتنی است. شاید اگر مسی در تیم ضعیفتری بازی می کرد بیشتر خودش را نشان می داد.
    به نظرم اگر دیگوی بزرگ مهار (یا شاید حرام) نمی شد ظرفیت داشت که رهبر مخالفان آمریکای لاتین شود, اگر اندکی مسلمان بود…

  157. حمیدرضا قاسمی می‌گوید:

    سلام من وبلاگی درباره ی مسائل روز ایران وجهان درموضوع شیطان پرستی دارم که خوشحال می شوم شما هم به این وبلاگ سر بزنید ومن را بانظرات خود راهنمایی کنید

    http://www.antisatan.jbg.ir

  158. فدایی رهبر می‌گوید:

    سید احمد عزیز بجا بود تبریکتون. دوستان امام خامنه ای شصت و یکمین زعیم هستن که شصتمین امام خمینی بود و پنجاه و نهمین آیت الله العظمی بروجردی بزرگ بودن.

  159. جدیدالورود می‌گوید:

    سلام-من حدود یک ماهی هست که با این قطعه مقدس آشنا شدم!!!
    خیلی مایلم بدونم که نویسنده این سایت رشته دانشگاهی شون چی هست؟؟!!
    احتمالا علوم سیاسی! لطفا جواب بدهید..
    باتشکر
    حسین قدیانی: مدیریت صنعتی.

  160. طاهره فتاحی می‌گوید:

    آقا یک سوال…
    کسی می داند پادشاه عربستان بعد از فرار کجا می رود؟
    واقعا مسئله ای است هااا…

  161. سیداحمد می‌گوید:

    روح عالم…اسم اعظم…
    دل به غم دادی…. حضرت هادی….

    http://www.islamupload.ir/user_uploads/iuazarakhshb37c/.mp3

    شادی روح شهدا
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  162. سیداحمد می‌گوید:

    امیر عبدالله و شرکا جائی نمی روند؛
    همانجا هستند،
    به یاری خدا به زودی ما می رسیم خدمتشان!

  163. سایه می‌گوید:

    خیلی وقته که دیگه فوتبال نمی بینم اما با این توصیف شما فکر کنم جذاب ترین بازی تاریخ فوتبال رو از دست دادم البته منظورم صحنه های جذاب بعد از ۹۰ دقیقه ست.”البته من اون یکی سایم اولین باره تو وبلاگ شما نظر میذارم “

  164. قاصدک منتظر می‌گوید:

    (می خواهم ببینم ودوست دارم تماشا کنم فردای”قلب اروپا”را,که این بار تیکی تاکا یعنی پاسکاری”بیداری اسلامی”با انسانی که در مهد ازادی, دنبال یک جو ازادی و یک ذره اعتراض می گردد.)

  165. جدیدالورود می‌گوید:

    اصلا باورکردنی نیست!!
    پس معلومه انقدر به سیاست علاقه داشتید که تونستید تو این زمینه انقدر بااطلاع وفعال ظاهر شوید!؟
    فقط محض اطلاع میپرسم اگه خواستید جواب ندهید! دانشگاه تهران تحصیل کردید؟؟
    من خودم اونجا درس میخونم غیرممکنه تو کلاس ها حالا باهر درس واستادی بحث سیاسی واجتماعی روزانه نداشته باشیم!!
    ممنون

  166. وحید استیری می‌گوید:

    اول،سلام
    دوم،Viva Barca
    سوم،زنده باد جنبش بیداری که مقصد بعدیش جزیره ست!
    چهارم،یه دوبیتی دست و پا شکسته هم به ذهنم رسید(شرمنده،وزنش خرابه!)
    پنجم،داش حسین یه سری هم به ما بزن http://www.kauf.blogfa.com
    اینجا برایمان جای دیگریست/
    سر آغاز یک مصرع حیدریست/
    یک غزل پر از واژه ی عاشقی/
    شاه بیت این غزل،بیت رهبریست

  167. وحید استیری می‌گوید:

    آقای قدیانی یه سوال داشتم؟
    چرا تو نمایشگاه کتاب تو غرفه ی رسولان آفتاب که مهمان بودید و اون بحث با اون پسره در گرفت،جوابهای محکم تری بهش ندادید؟
    البته این احساس منه!
    حسین قدیانی: احساس درستی است، چون اصلا آمادگی نداشتم؛ نه برای بحث، نه برای سخنرانی، و نه حتی برای نمایشگاه. لابد می دانید آن روزها درگیر فوت یکی از بهترین دوستانم بودم؛ نصرالله جنیدی. در ثانی کار اصلی من نوشتن است، نه بحث کردن و سخنرانی. آن روز هم دوستان، مرا به نوعی به دام انداختند؛ چیز مهمی نیست!

  168. م.طاهری می‌گوید:

    به ظاهر درباره فوتبال بود و در باطن خیلی عمیق تر از این حرف ها
    خیلی عالی بود، خیلی

  169. وحید استیری می‌گوید:

    داش حسین بعد نمایشگاه کشیدمش کنار و سعی کردم یه کم شبیه حضرت ماه باهاش با رافت رضوی برخورد کنم وبه قول خودمون از دلش دربیارم تا حداقل به خاطر غریبیش تو جمع ناراحتی تو دلش باقی نمونده باشه و تو یه فضای آرومتر دعوتش کردم به بحث ولی…
    نمیدونم چه حکمتیه که خدا اولین چیزی که از این جماعت میگیره نور است!”یخرجونهم من النور الی الظلمات”
    تنها که گیرت میارن تازه شجاع میشن و خودشون رو نشون میدن با دو سه تا از رفقاش دوره ام کردن و تا تونستن تحقیر و تهمت و اهانت و….(خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
    سعی کردم سرباز خوبی باشم!

  170. سما می‌گوید:

    سلام داداش
    بعد مدت ها اومدم قطعه ۲۶ حسابی دلم تنگ شده بود…
    بچه که بودم طرفدار رئال مادرید بودم و ۳ تا داداشم طرفدار آبی اناری های بارسا وقتی رئال و بارسا بازی داشتند با اون صدای ریز دخترونه جیغ جیغ میکردم تا بازی تموم شه حالا که بزرگ شدم هر ۴تا طرفدار بارسلوناییم…(البته پیوستن من هم به جرگه ی اونها دلایل سیاسی داره!)
    لذت میبریم از تحلیل های فوتبالی سیاسی شما…فقط یه کمی تخصصی مینویسید عادل فردوسی پور هم باید بیاد پیش شما شاگردی!
    آخرش یادم نره بگم :
    زنده باد “سپاهان”همیشه قهرمان!

  171. حیدری ام می‌گوید:

    سلام آقا حسین
    مباحث فوتبالی زیبنده ی وبلاگ شما که توش از ولایت و شهید و شهادت حرف میزنین و اون رو متبرک به نام مکان دفن پدر شهیدتون کردین، نیست!
    حسین قدیانی: این را بروید به خمینی بگویید که چرا فضای خانه اش و حسینیه اش را آلوده به حضور ورزشکارانی مثل علی پروین می کرد!!! و یا بروید به “آقا” بگویید که امثال حمید استیلی را در بیت رهبری راه می دهد!!! البته تذکر به حضرت ابوی شهید هم فراموش نشود؛ چرا که لابد زیبنده نبود هم شهید باشد و هم فوتبالیست و هم پرسپولیسی!!! به هر حال شما می توانید وبلاگ بزنید و در وب تان اصلا از فوتبال ننویسید، اما نمی توانید برای “قطعه ۲۶” تکلیف معین کنید! اینجا که فضای مجازی است؛ من حتی در خود بهشت زهرا هم تا همین چند وقت پیش با سایر دوستان گل کوچک بازی می کردم و روی پیراهنم هم عکس مارادونا بود؛ وا اسلاما!!!

  172. روزبه می‌گوید:

    سلام

    فوتبال را ندیدم ولی خوب از متن شما لذت بردم . در واقع به زیبایی هرچه تمام تر در مورد آن بازی نوشتید . این را بدون اغراق میگویم .

    + در مورد آن قسمت هایی که از کتاب های در حال انتشارتان منتشر کردید ؛ نمیشود نظری داد . باید کتاب را به طور کامل خواند و آنوقت نظر داد . امیدوارم هرچه زود تر این مهم میسر شود .

  173. روزبه می‌گوید:

    سلام

    با احازه تان یک انتقادی داشتم ! در جواب یکی از نظرت ( به گمانم نظرات همین پست ) گفته بودید : ” وقتی به جای نظر نقطه چین میگذارم که با آن مخالف باشم ” نمیدانم این جمله را از روی مزاح گفته اید و یا واقعیت را بیان کرده اید . اما مگر در تعریف وبلاگ نمیگوییم ” مکانی است برای تبادل افکار و اندیشه و بحث و تبادل نظر در مورد یک موضوع ” این بحث و تبادل نظر ، نیاز به نظرات و عقاید مختلفی دارد . حال اگر شما نظرات مخالف را تایید نکنید و یا نقطه چین بگذارید آنوقت وبلاگ به معنای حقیقی خود میرسد ؟ در این صورت بخش نظرات فقط مکانی است برای تعریف و تمجید .

  174. روزبه می‌گوید:

    سلامی دیگر

    علاوه بر سرعت پایین اینترنت که به طور حتم تاثیر به سزایی دارد ، مهم ترین عامل دیر بالا آمدن سایت ، زیاد بودن مطالب در صفحه اصلی است . وجود سه ستون در وبلاگ که هر ستون تعداد زیادی از مطالب را در بر میگیرند موجب دیر بالا آمدن سایت مخصوصا برای دیال اپی ها میشود .

  175. روزبه می‌گوید:

    سلام

    درخواستی را داشتم از خدمت دوستان محترم قطعه .اگر امکان دارد دوستانی که تصویری در گوشه کامنتشان درج شده است نحوه فعال کردن و درج تصویر را مختصرا شرح بدهند . بسیار ممنونم .

  176. مصباح می‌گوید:

    با سلام ازهر اظهار نظری راجع به مطالب سودمند و هوشمندانه شما میگذرم(ولی گفتما!!!!!!) چون خیلی چشم درد شدم!خاهشا مطالب را در کادر مشکی ننویسید خیلی خواندنش سخته .بر خلاف اشتیاق اینگونه مطالب را آخر همه میخوانم لااقل حکمتش را بفرمایید

  177. سلاله 9 دی می‌گوید:

    درباره ی نمایشگاه کتاب وآن جلسه،قبول ندارم که جواب آن پسر را خوب ندادید.دلیل هم دارم.در تمام آن مدت و حتی الانی که دارم این کامنت را می گذارم،هنوز هم نفهمیده ام که آن پسر طرفدار چی بود و کی؟خیلی مبهم حرف می زد.باید اعتقادات کسی را دانست تا بعد بتوان در مورد آن ها بحث کرد و به چالشش کشید.کاملا مثل یک جنبش سبزی صحبت می کرد،اما وقتی شما از او پرسیدید:«شما رو من می تونم جنبش سبزی بدونم؟»گفت:«نه ،من طرفدار آزادی بیان ام.»و یا حتی وقتی “شما” خطابش کردید،سریع موضع گرفت که من از طرف خودم حرف می زنم و خودش را جدا کرد از جنبش سبز والبته برایم خیلی جالب بود که یعنی جنبش سبز آن قدر سوتی داده و آبروریزی کرده که کسی نتواند،از عملکردش دفاع کند و خودش را وابسته به آن بداند.هنوز هم از آن قسمت از جوابتان به او لذت می برم که گفت:«یعنی بریم بمیریم دیگه»و شما در جوابش گفتید:من نمیدونم ،دوست داریدبمیرید،دوست ندارید نمیرید و …» طبعا آن پسر منتظر بود که از موضع ضعف عمل کنید وبگویید:نه من کی گفتم بمیریدوالبته آن روز کمی به هم ریختگی تان مشهود بود که دلیلش راهم می شد از لباس مشکی تان فهمید.فقط این که وقتی یاد آن روز می افتم ،یک چیز در صحبت های آن پسر بود که آزارم می دهد و آن هم آن قسمتی که گفت:”صداوسیمای شما”.صداوسیما اگر برای ماست،پس چرا تریبون مانیست؟بایدالتماس شان کنیم تا حرف های ما را بزنند.

  178. امین 2060 می‌گوید:

    سلام
    خدا قوت
    این تیکه هایی که از کتابهای جدید گذاشتید واقعا عالیه
    ان شاالله که مثل سمفونی مورچه ها ما رو تو خماری نذارید
    یا علی

  179. به جای سید احمد می‌گوید:

    با اجازه داداش حسین، دوستان شما اگر وقت ندارید همه کامنتها رو بخونید لااقل کامنتهای مبصرو بخونید، خیلی از سوالاتتون با خوندن کامنتهای مبصر به جواب میرسه.

    آقای روزبه
    این هم روش عکس دار شدن. http://in-my-place.blogsky.com/gravatar.htm
    دوستانی که عکس ندارند خیلی خوبه که زودتر عکسی برای خودشون انتخاب کنند.

  180. نسیم می‌گوید:

    من اصلا کامنتها رو نخوندم.جالب اینه که حسین قدیانی به بیشترمخاطبا جواب داده.آقامعلم التماس دعا

  181. سید مهدی سالم می‌گوید:

    سلام علیکم و رحمت الله
    چه بد شد که مارادونا دست این انگلیسیهای نامرد را در رسوا کردنش نخواند، که اگر می خواند به گلی که با دست بشان زد سالهای بعد اعتراف نمی کرد، افتخار می کرد…
    یا علی

  182. 313 می‌گوید:

    سلام
    خداقوت
    خسته نباشید
    هم به خاطر مطالب بسیار عالی همیشگی و هم به خاطر پاسخ دادن به کامنتها…
    من دلم میخواد قطعه ی ۲۶ جز پیوندهای وبلاگم باشه اما بلاگفا قبول نمیکنه…
    من هنوز از مشتریهای سرسخت قطعه هستم اما…

  183. ط.نعمت اللهی می‌گوید:

    فوق العاده بودعالی …عالی عالی عالی….واقعاچقدرجذاب میشودمتنهاوقتی فوتبال وسیایت باهم گره بخورند

  184. روزبه می‌گوید:

    سلام

    از دوست عزیزی که بنده را راهنمایی کردند بی نهایت سپاس گذارم .

  185. چشم انتظار می‌گوید:

    دوست عزیز جناب “حیدری ام” سلام .
    پاسخ داداش حسین خیلی عمیق و پرمحتوا بود . انشاءالله قبول دارید که هرچی رنگ خدایی بگیره ، با ارزش میشه حتی اگه ورزش ، اونم ازنوع فوتبال باشه . یقین بدونین اگه فوتبال کنونی حداقل درکشور ما با اهداف ازپیش تعیین شده و مقصد مشخص جلو می رفت ، حتما و یقینا امثال علی پروین و حمیداستیلی وسیدمهدی ابطحی وسیروس قایقران وکریم باقری و… که البته هرکدوم جایگاه متفاوتی دارند ، بیش ازپیش بود . عده ای اومدن این ورزش رو که مستقیم باروح زیبا دوستی انسان سرو کارداره ، کثیفش کردند ، بامطامع سیاسی خود . که حتی بعضی ازاون هادرفتنه ۸۸ هم بودند و جزو مسئولین طراز اول فوتبال درزمان دولت اصلاحات به شمارمی رفتند . اینه داداش من مثلا : اونقدرحرکات جوانمردانه درورزش ازطرفی خنک شده وازجهتی کیفیت اون پایین اومده ، که یک حرکت ورزشی امین متوسل زاده که به خاطردروازه بان تیم مقابل ، درشریط گل توپ رو بیرون می زنه ، درست مثل همون توپ صدا می کنه . حالاحساب کن وقتی که اون جو هم دلی و دوستی و یکرنگی بین یه عده فوتبالیست حرفه ای مثل بارسلونا رو می بینی باورکن اشکت هم درمیاد که دراومد . البته داداش حسین بطوراکمل واتم فرمودند . درپایان ، حتمامطلع هستین آقاپیشانی حمیداستیلی روبعدازگل به ایالات متحده بوسیدن این هاهمه پیام داره . پس بهتره کمی تواین زمینه بیشترحساس باشیم . ممنون .

  186. یک خواننده می‌گوید:

    از گواردیولا فکر کنم چیزی ننوشته بودید یادم هست زمانی که بازیکن بود ادم اخلاقی بود انگار کاپ هم گرفت/ تاریخ را که یک نگاه بیندازی میبینی نژاد اسپانیایی ها اریایی هست ویک جورهایی هم خیلی شبیه ایرانی ها هستند از نظر قیافه/ الان اسم این میکروب جدیدی که تو اروپا اومده یادم رفت نمیدونم اسمش آکولا هست یا یک چیزی شبیه این کلا این میکروب ارتباط مستقیم داره با بیداری در اروپا یک سرگرمی جدید پیدا شده تا برن واکسنش را از اسراییل و امریکا بخرند فعلا این میکروب خبر اول اروپا هست البته از منظر دولتهای اروپایی وگرنه بیداری ملت ها در اروپا همانطور که آقا گفتند رو به افزایش است/ ما منتظر بیداری یاوران امام عصر در قلب اروپا هستیم همان هایی که با دیدن مسیح امام عصر را به رهبری بر میگزینند / العجل یا منتقم العجل بقیه الله

  187. tanha می‌گوید:

    سلام مطالب خیلی زیبا بود

  188. منصور می‌گوید:

    بااینکه اصلا متن شمارا نخواندم ولی:
    هیچ بازیکنی به پای مسی نرسیده است حتی مارادونا

  189. برف و آفتاب می‌گوید:

    هرچی می‌خوام برنامه‌ریزی کنم و مثلا زمانبندی کنم کارامو قطعه نمی‌ذاره! کلی هم که متن نخونده دارم! وارد شدنم به قطعه با خودمه؛ خارج شدنم با صدای اذان!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.