دهه ۸۰ به سرعت برق و باد، حوادثی در جهان رخ داد که اگر هاتفی از غیب خبر دهد؛ دهه ۹۰ «دهه ظهور» است، اصلا تعجب برانگیز نیست که جهان هرگز به سرعت دهه ۸۰ در «مسیر ظهور» حرکت نکرده است. تعیین وقت برای زمان ظهور، حتما کذب است، اما به نظر می رسد «قطار انتظار» روی «ریل ظهور» افتاده و چندان فاصله ای با «ایستگاه بهار» ندارد. این، مهم ترین چیزی است که من از تحولات این روزهای دنیا می فهمم. امروز گفتمان اصلی بشریت، «گفتمان اعتراض» است و اعتراض، ناشی از لبریز شدن کاسه انتظار است. اعتراض، زبان نجیب و محجوب انتظار است. اعتراض، اسم شب پر رمز و راز انتظار است. اعتراض، لسان سرخ مکتب انتظار است. دنیا دارد به سمت و سویی می رود که مقصدش جز «منجی عالم بشریت» نیست. حوادث دنیا انگار عجله دارد که پر کند «پازل ظهور» را. اگر تا پیش از دهه ۸۰ سخن گفتن از ظهور، به نوعی خلسه معرفتی، بلکه امید واهی برای جهانیان می مانست، اینک اما طبیعی ترین و بدیهی ترین خبر ملموس برای دنیا، اتمام دوران غیبت است. خبری که از «دهه ۹۰» انتظار شنیدنش می رود، و اگر نرود، تعجب برانگیزتر است تا اگر برود. به این معنی که دنیا آماده به نظر می رسد برای ظهور. هم «آماده» و هم البته «مستعد». نه! من اصلا بنا ندارم که بگویم دهه ۹۰ حتما دهه ظهور است، بلکه معتقدم: از دهه ۹۰ به بعد، عمر انتظار، مثل عمر بهار، کوتاه و زودگذر به نظر می رسد. در اینجا مرادم از بهار، «بهار زمین» است که فصلی بیش نیست. زود می آید و زود می رود، اما «بهار زمان» فصل مانای آخرالزمان است. فصلی که در عوض دیر آمدنش، دیر خواهد پایید و دور و دراز خواهد شد. ظهور، همچون قله ای است که بشریت تا دهه ۸۰ برای فتح آن، جانها کند و جانها داد و جام زهرها سر کشید، اما خود قله را هرگز ندید. گویی بی هدف، ناامید می دوید. دهه ۸۰ اما بلندای قله، رخ بالای خود را نشان داد به اهل عالم. این بود که طفل پیر دنیا زبان باز کرد و بی هراس از لکنت، فریاد زد و داد کشید و اعتصاب کرد و اعتراض و اعتراض و اعتراض. دهه ۹۰ اما دهه عبور از آخرین پیچ تاریخ آخرالزمان است. یعنی از ۹۰ به بعد، هر آن سال که تا ظهور طول بکشد، چیزی بیشتر از سختی عبور از آخرین گردنه غیبت نیست. چقدر یعنی این زمان، طول خواهد کشید؟! یک دهه، کمتر، بیشتر؟! قطعا طول این زمان، آنچنان اهمیت ندارد؛ مهم این است که زمین و زمان، «بهار توامان» می خواهند، و دهه ۹۰ اصلا بعید نیست که آخرین برگ سفرنامه غیبت باشد. در این برگ، دنیا به «زبان مشترک» رسیده است، و از حلقوم بشریت، فقط یک شعار شنیده می شود؛ شعار اعتراض به وضع موجود. در این شعار، نه فقط شیعه و سنی، که حتی مسیحی و یهودی هم با هم وجه اشتراک و وحدت دارند. این روزها دنیا مرزهای جغرافیایی خود را از دست داده و فی الواقع دهکده ای کوچک شده است، اما نه آن دهکده ای که رضایت دهد به کدخدایی نظام سلطه. این دهکده مثل کشتی می ماند که ناخدای باخدا می خواهد، اما فاصله اش تا «ساحل قله» هر لحظه از لحظه قبل، کم و کمتر می شود. دهه ۹۰ «چون که صد آید»، نویدبخش فتح «قله بهار» است، لیکن «چون که صد آید، نود هم پیش ماست». از این دهه به بعد، آنکه اولین نفر به «آفتاب» خیر مقدم خواهد گفت، «ماه» است. اگر نقش ماه، آنقدر مهم و حیاتی است که بدون او، کمر خورشید در «کربلای تاریخ» می شکند، پس عن قریب باید بتابد آفتاب تا نشکند کمر روزگار. در عصر غیبت خورشید، ماه هرگز اجازه نداد تاریکی و ظلمت، پهن کند سایه سرد و سنگین خود را بر سفره شب. در این عصر، ماه، ماه خوبی بود برای آفتاب. ماه زخم خورد، اما اجازه نداد سنت نورانگی فراموش، و «آئین روشنایی» خاموش شود. ماه اگر نبود، مرز دنیا را به تباهی، به سیاهی می کشیدند و زبان اعتراض را می بریدند. انقلاب اسلامی، ماهی بود برای آفتاب انقلاب جهانی. انقلاب اسلامی در «مکتب انتظار»، سوتکی در گلوی طفل پیر بشریت است؛ تا انتظار نمیرد و اعتراض، حق آزادی بیان داشته باشد.
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
دهه ۸۰ «بوی پیرهن یوسف» شنیدیم. دیر نیست در جهانی که از «کنعان» بزرگ تر نیست، «چشم یعقوب» به جمال یار گمگشته روشن شود. دهه ۹۰ «عطر مهدی» می دهد. انقلاب اسلامی، پیراهن یوسف زهرا بود، و اینک فصل برداشت محصول انتظار است. این محصول، فقط «عزیز مصر» نیست؛ از نیل تا فرات، و از شرق تا غرب، و از شمال تا جنوب، عزیزش می خوانند. باور کن عزیز، این «نوروز» نوروز دیگری است.
آنقدر نظام جمهوری اسلامی را دوست می داریم که حتی اگر افرادی در مایه های سران فتنه، قدمی ولو کوتاه، برای کاستن از فاصله دور و دراز خود با نظام بردارند، بی نیاز از «نیت خوانی»، سعی می کنیم حمل بر صحت کنیم و این اتفاق را حتی المقدور، رخدادی مبارک بخوانیم. کتمان نمی کنم عصر جمعه یعنی یوم الله ۱۲ اسفند که از رای دادن آقای خاتمی در انتخابات، مطلع و مطمئن شدم، به دوستانم در تحریریه روزنامه «وطن امروز» گفتم: «عن قریب است که اپوزیسیون، خاتمی را به باد فحش بگیرد. شاید بهتر باشد از این پس در نوشته هایم ملاحظه این مسئله را بکنم و خاتمی را همان طور ننوازم که در فتنه ۸۸ نقدش می کردم». این را هم گفتم که به هر حال، ما استقبال می کنیم از هر کار کوچک یا بزرگ و مهم یا غیر مهمی که آتش بر خرمن دشمن بنشاند. بگذریم که از همان فتنه ۸۸ هم معتقد بودم که لااقل من باب حق و عدل و قضا، جرم خاتمی قابل قیاس با جرائم دیگر سران فتنه نیست، هر چند که اصلا جرم کمی نیست. خاتمی جز تذبذب، صفت دیگرش بزمی بودن است. آدم بزمی، در صدر نشستن را دوست می دارد و قدر دیدن، موضوعیت دارد برایش. آدم بزمی دوست می دارد محبوب هر جمعی باشد و بزرگان هر جماعتی دوستش داشته باشند. شاید از همین رو بود که خاتمی در فتنه ۸۸ هرگز مثل موسوی و کروبی، ترمز پاره نکرد، اما این نیز هست که مع الاسف، سکوتش از رضایت بود! فی المثل شاید خاتمی راضی به آشوب عاشورا نبود، اما در برابر آن هتک حرمت تاریخی، هیچ وقت موضع درست، عمومی و شفافی اتخاذ نکرد، چرا که نمی خواست پایگاهش میان فتنه سبز و جایگاهش میان بزرگان نظام، بیش از پیش خراب شود. خودش گاهی به این و آن می گوید: بیش از این نتوانستم مانع تندروی موسوی و کروبی شوم! خاتمی اما به سبب خصلت بزمی بودن، خر فتنه و خرمای نظام را با هم می خواهد. لذا یکی به نعل و یکی به میخ می زند و عجبا که مثل دیگر اصحاب بزم، نام این کردار خود را نفاق، حتی تذبذب، نمی گذارد، بلکه اعتدال می نامد! اعتدال قطعا از اهل حکمت، رواست، و حتما صفت نیکویی است، لیکن آنچه خاتمی بدان اشتغال دارد، اعتدال نیست؛ افراط در بزمی گری است. روزگار گاهی به انسان بزمی، به سان دوم خرداد ۷۶ روی شیرین نشان می دهد، گاهی هم البته آن روی ترش خود را. سال های سال است که روزگار، سر ناسازگاری دارد با خاتمی. حتی قبل از فتنه ۸۸ و دقیقا تا امروز، و اگر اصلاح نکند آقای خاتمی، اصلاحات خود را، بعید به نظر می رسد که شاهد آشتی روزگار با خود باشد. تاملی بر رفتار آقای خاتمی در ۶ ماه گذشته، تردیدی باقی نمی گذارد که وی خواهان تحریم انتخابات بود. خاتمی تردید داشت که در نخستین انتخابات بعد از فتنه ۸۸ با چه میزان مشارکتی، مردم از صندوق آرا استقبال می کنند. متاثر از همین تردید، خاتمی نزدیک ۶ ماه با چراغ خاموش حرکت کرد، تا اگر مشارکت، بالا بود، شکست خورده اصل کاری خوانده نشود، و اگر مشارکت، پایین بود، ژست پیروزی بگیرد. هر چند خاتمی ۶ ماه تمام با چراغ خاموش حرکت کرد و به عبارتی برای نظام، کلاس گذاشت، اما خون «مصطفای شهید» از قبل هم معلوم بود که مثل روز، «روشن» خواهد کرد عرصه انتخابات را. لیکن خاتمی تردید داشت! تردید او روز انتخابات رفع شد؛ آنجا که فهمید چه خبر است! لذا رفت و رای داد و صدالبته جوری رای داد که هم دیده شود و هم دیده نشود! رای خاتمی، پیام او به نظام بود که؛ من عضوی از خانواده بزرگ نظامم، اما این رای، پیام روشن تری هم داشت. این پیام آن بود: «بابت فتنه سال هشتاد و اشک، غلط زیادی کردم. لطفا نظام، ملت، ولایت، همه و همه مرا ببخشند»! نظام و راس نظام البته اعتنایی به این پیام خاتمی نکرد. به عبارت بهتر، نه اعتنا کرد و نه بی اعتنایی. نظام، شان خود را نگه داشت، اما اپوزیسیون، از آنجا که اصولا شانی ندارد، پیام خاتمی را به وضوح دریافت کرد و او را به باد فحش و سزا و ناسزا گرفت. طرفه حکایت این جاست: برای اهل سیاست، قدم بعدی خاتمی، راحت قابل پیش بینی بود. معلوم بود چه خواهد کرد خاتمی… اینکه بیاید و از رای خود دفاع کند، اما پیام رایش را، خود بگوید، نه رایش!! حنای خاتمی مدت هاست که دیگر رنگ ندارد. چه وقتی فتنه می کند، چه وقتی فتنه را با سکوت خود تایید می کند، چه وقتی فلان اقدام را تائید نمی کند، چه وقتی تحریم می کند، چه وقتی رای می دهد، چه وقتی فحش می شنود، چه وقتی روی رای خود، ماله کشی می کند و همچنان از موسوی و کروبی به عنوان عناصر دلسوز نظام یاد می کند! مسئله خیلی روشن است. تو اگر موسوی و کروبی را دلسوز می خوانی، که این ۲ قائل بر تحریم انتخابات باشکوه و کم نظیر یوم الله ۱۲ اسفند بودند، لیکن اگر آمدی و رای دادی، دیگر چه لزومی دارد به گند زدن روی ۳ نقطه خوری ات؟! رای دادی، همه از دوست و دشمن، پیام رایت را گرفتند؛ واکنش بعدی ات دیگر چه صیغه ای است؟! چه چیزی را با کدام سفسطه، می خواهی توضیح دهی و جبران کنی؟! یعنی حد بزمی بودن کجاست، که گفت: «نه در مسجد، دهندم ره که مستی، نه در میخانه، کین خمار، خام است». پخته باید بود، حتی در سیاست ورزی، حتی تر در مواضع ۲ گانه! و الا محبوب همه نمی شوی، بلکه از همه بد و بیراه می شنوی! آیا آقای خاتمی، در ورای بزمی بودن، این محصول را می خواست؟! بعید می دانم!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
ایام فتنه ۸۸ از جمله شعارهای فتنه گران، این بود: «بسیجی واقعی، همت بود و باکری». این شعار، البته آنطور که سبزها فکر می کردند، شعار روی مخی نبود! اصولا ما بدمان نمی آمد که سبزها هم به این صرافت افتاده بودند که مردانگی در شعاع ستاره های شهر ماست. اصلا یکی از اهداف فعالیت های فرهنگی ما در بسیج این بود که همت و باکری را لااقل با زبان جماعت مثلا دگراندیش، آشنا کنیم که انگار موفق بودیم! هر شعاری از همت و باکری، صرف نظر از محتوا، بازی در زمین بسیجی نسل امروز است، و چه چیزی از این بهتر؟! همت و باکری مثل آفتاب اند. تو حتی اگر بخواهی، نور آفتاب را به نفع شب پرستان مصادره کنی، عاقبت نخواهی توانست، چرا که آفتاب، حتی اسمش هم تب و تاب دارد. همت و باکری یعنی اطاعت محض از ولایت فقیه در زمان غیبت. پیام، بیش از آنکه در شعار ساخته شده درباره همت و باکری، مستتر باشد، در اسم این ۲ شهید نهفته است. از همه اینها گذشته، شعار «بسیجی واقعی، همت بود و باکری» به عبارتی، شعار درستی هم هست! اگر منظور از این شعار، این است که ما حتی خون «مصطفای شهید» را هم در امتداد جوشش خون شهدای دهه ۶۰ بدانیم، قطعا همین طور فکر می کنیم. وانگهی! نظر ما درباره شهدای بسیج، از هر نسلی و از هر فصلی، چیزی فراتر از شعار «بسیجی واقعی…» است. ما خاک پاک سنگ مزار همت و مصطفای شهید را به عنوان «تبرک» استفاده می کنیم و «مقدس» می خوانیم. بسیجی، بسیجی است؛ دیروز و امروز و فردا ندارد، و الا چه باک از طعنه ها، که به «علی» می گفتند، ما «محمد» را قبول داریم و برای «سیدعلی»، از خواب شان با «امام» پرده برداری می کنند!! اصولا حتی اسم «محمد» یعنی «علی» و حتی نام «خمینی» یعنی صحه بر «خامنه ای». ما تشکر می کنیم از هر فتنه گری که با هر نیتی، دم از همت و باکری بزند. ما ۲۰ سال دیگر، از هم الان، استقبال می کنیم از شعار «بسیجی رشید، فقط مصطفای شهید». این شعار، قشنگ ترین بازی ابلهان در زمین بسیجیان فرداست. بگذار بازی کنند!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
این نوشته تمام نمی شود، الا این که بپرسیم؛ منافق واقعی کیست؟! لیبرال واقعی کیست؟! فتنه گر واقعی کیست؟! باورم هست حتی به صفات زشت نیز نباید گند زد که خلاف هم برای خودش اصولی دارد! آقای خاتمی! «منافق صددرصد، رجوی است و بنی صدر»!! شما که از شعار همت و باکری، طرفی علیه ما نبستید، لیکن این لطف ما به شما، عیدی نوروز ۹۱ تان که ما شما را، عمرا «منافق واقعی» بدانیم، که نفاق هم الحق، آداب خودش را دارد!! شما یک بزمی دمدمی مزاج صددرصد هستی و اصولا خیلی سیاسی نیستی. ورود شما در سیاست، محصول یک «سوء تفاهم بزرگ» است.
وطن امروز/ ۲۴ اسفند ۱۳۹۰
برد و باخت، «اخلاق» می خواهد، یا به تعبیر عامیانه، «ظرفیت». هم آنکه می برد و هم آنکه می بازد، باید رعایت کند چیزهایی را، که بازی های دنیا پر است از فراز و نشیب. اگر چه فاتح اصلی حماسه ماندگار ۱۲ اسفند، آحاد ملت اند، لیکن نمی توان منکر برد و باخت نامزدها، لیست ها و گروه های سیاسی شد. قطعا تا یکی دو روز دیگر، همه کاندیداهای محترم این دوره از انتخابات، متوجه رای مردم می شوند. از این ۲ حال، خارج نیست؛ یا راهی «بهارستان» می شوند، یا در جایی دیگر مشغول خدمت، که به لطف خدا، برای خدمت، چیزی که در این کشور زیاد است، صندلی است. البته چه خوب است اگر که به بهانه آرمان گرایی، واقع گرایی را تعطیل نکنیم و به اندازه خود، تشکر کنیم از اصحاب سیاست، که با رقابت گرم شان، یکی از اضلاع موثر حماسه آفرینی ملت بودند. با این همه، شکر حضور ملت، علاوه بر سجده به درگاه خدا، حتما مکلف به ۲ «تکلیف واجب» می کند؛ یکی اصحاب سیاست را، یکی اصحاب قدرت را. بر سیاسی ها فرض است به احترام رای ملت، حتی المقدور به رقابت پایان دهند و فضای عمومی کشور را برای خدمت، «آرام» نگه دارند. جز این کنند، ناسپاسی کرده اند. «آرامش»، پیش فرض رخوت نیست، بلکه اسباب خدمت است. بر اصحاب قدرت نیز فرض است که قدر این ملت را بدانند و جواب محبت بی حد و حصر مردم را فقط و فقط با کار بدهند. مردمی که جمعه، چنین به صحنه آمدند و این چنین حماسه ای آفریدند، مردمی که زن و مرد و پیر و جوان و دختر و پسر و شهری و روستایی و بالاشهری و پایین شهری، همه با هم یک دل و یک صدا شدند، مردمی که سلیقه های مختلف و عقیده های متفاوت، اندک لطمه ای به وحدت شان نزد، مردمی که در صف دور و دراز رای، اعضای یک پیکر شدند و قطره های زلال یک دریا شدند؛ حتما لایق مسئولینی خادم، پرکار و حریص در خدمت رسانی اند. برای این مردم، هر اندازه که کار شود، باز هم کفه لطف مردم، سنگین تر است. پس فرض است بر قوه مجریه که جواب محبت مردم را با کار بدهد. این مردم لایق خبر افتتاح اند، نه احیانا اخبار پروژه های نیمه تمام. ما هیچ وقت، دولت مستقر را با دولت سازندگی و اصلاحات نمی سنجیم، بلکه با خودش قیاس می کنیم. ظرفیت خدمت رسانی در این دولت، بالاست و اگر حواشی بگذارد، دولت فعلی در مقوله خدمت، دولت مستعدی است. تو ببین و خود قضاوت کن که خبر پیشرفت هسته ای، خبر افتتاح بیمارستان، خبر احداث بزرگراه، خبر افزایش حقوق کارمندان و کارگران، خبر بیمه های تکمیلی، خبر کم کردن گرانی، خبر یارانه ها، خبر بالا بردن ارزش پول ملی، خبر کم شدن فاصله ها، خبر توزیع منابع ثروت به عدالت و اخباری از این دست، با دل این ملت خوب و مهربان و صمیمی چه می کند؛ احیانا خبر اختلاس و خبر انحراف و خبر حرافی بی مبنا، با همین دل چه می کند؟! بار خدمت، البته فقط روی دوش دولت نیست. قوای مقننه و قضائیه نیز در شعاع تکالیف خود، کارشان مصداق خدمت است، که در این نوشته، مرادم از «خدمت»، هر آن کاری است که لبخند رضایت بر لب ملت بنشاند. سهل است که توسعه خطوط مترو، افتتاح پل صدر و درست کردن فلان ورزشگاه در پایین ترین نقطه شهر تهران، خوشحال می کند اهالی پایتخت را و بگومگوی شهرداری و دولت بر سر بودجه مترو، روی مخ تهران نشینان راه می رود. آیا مردمی که در حسینیه ارشاد و مسجدالنبی و مسجد لرزاده و کجا و کجا ۳ ساعت صف ایستادند تا بلکه رای خود را درون صندوق بیاندازند، سزاوار چه هستند؟! اینکه از حضرات، کار ببینند، یا اینکه از حضرات، دعوا ببینند؟! سپاس به چیست؟! ناسپاسی به چیست؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
این نوشته را با تذکر در باب «اخلاق برد» و «اخلاق باخت»، شروع کردم. مجلس شورای اسلامی، کمتر از ۳۰۰ نماینده می خواهد و طبعا انتخاباتی از این دست، بیش از برنده، بازنده دارد. آنکه رای نیاورده، حق اعتراض دارد، اما حق اعراض ندارد. حق سرپیچی از قانون ندارد. آنکه رای نیاورده، باید رعایت کند اخلاق باخت را. باید تمکین کند به رای مردم، که آرای مردم را جماعتی از معتمدین همین مردم، می شمارند. راهی شدگان بهارستان هم باید اخلاق برد را رعایت کنند. آفت برد، غرور است و برد و باخت، از پی هم می آیند. مردمی که پای صندوق، «اخلاق رای دادن» را به خوبی نمایش گذاشتند و دنیایی را مات و مبهوت از حضور خود کردند، مردمی که در طول ایام تبلیغات، «اخلاق هواداری» را قشنگ و با طمانینه مراعات کردند، نامزدی را سزاوارند که اخلاقش به ملت رفته باشد؛ خواه انتخابات را باخته باشد، خواه انتخابات را برده باشد، که مهم تر از برد و باخت، اخلاق برد است و اخلاق باخت. در این انتخابات، نه نامزد پیروز و نه قطعا نامزد مغلوب، هیچ کدام نمی توانند ادعای فتح گفتمان سیاسی خود را داشته باشند. «گفتمان ملت» صدر هر گفتمانی نشسته است. دنیا اینک، خمینی و خامنه ای را به ملتی بزرگ، باشکوه، فدایی، وفادار، عاشق، هم رای و هم نظر می شناسد. القصه! وقتی کلاس کار ملت ما اینقدر بالاست، چه خوب اگر که بیاید به این کلاس، مجلس ما، دولت ما، نامزد پیروز ما، نامزد شکست خورده ما. فتنه ۸۸ را یادتان هست؟! گمانم نامزد بازنده، بی کلاسی کرد و الا این نمی شد که الان، رای دادن سیدمحمد خاتمی در شهر دماوند، زلزله بیاندازد در اردوگاه بدخواهان! نامزد مد نظر، اگر کمی کلاسش به ملت ایران رفته بود، اگر کمی عقل داشت، این بلا را بر سر جریان اصلاحات نمی آورد.
آری! ما همه باید بیاییم به ملت ایران! اگر «اخلاق دریا» نداشته باشد، قطره از دریا دور می شود… صادقانه اعتراف می کنم که قلمم قفل کرده است! کلیدش دست کلمات نیست! زبان فارسی مگر چند حرف دارد که با آن بشود مردم کهگیلویه و بویراحمد و چهارمحال و بختیاری را وصف کرد که قریب ۱۰۰ درصدشان در انتخابات شرکت کردند؟!
هی رفیق! من پایه ام… می آیی با هم «اشک شوق» بریزیم؟!
جوان/ ۱۵ اسفند ۱۳۹۰
“حتی اگر سخن بر سر “بصیرت” هم باشد، بصیرت حکم می کند که تا می توانیم و تا وقتی ممکن است، جدا کنیم نماد خدمت را از نماد خیانت. شد، شد؛ نشد، نشد، اما ما ماموریم به تکلیف، نه نتیجه. ما ماموریم که حمایت کنیم و ذکر کنیم “کمال صالح” را در اراک و “سیمره” را در ایلام که رئیس جمهور همزمان افتتاح شان کرد.”
این روزها دلم تنگ شده بود برای چنین جملاتی،
ممنونم داداش حسین با درایت.
خسته نباشید.
“روزنامه نگاران فعلی رسانه های مرتبط با جریان انحرافی، -دوم خردادی های شان- سابق بر این هم، روزنامه نگاران جریان منحرف و قلم به دستان مزدوری بودند که وزیر ارشاد دولت خاتمی بود که سر آخر از بی بی سی سر در آورد. اگر قرار بر خرده گرفتن است، منتقد، خرده را باید بر خود بگیرد، که الحق قدما راست گفته اند: رطب خورده، منع رطب کی کند؟!”
بسیار عالی!
بیچاره آن مرده شوری که ، آخرالامربایداین آقای منتقد و امثالهم را بشوید . با وفور کافورهم نمی تواند تعفن نفاق ودرویی شان رابزداید .
“گمانم مبارزه با جریان انحرافی، راه بهتر و زیرکانه ترش این است که خدمات دولت را برجسته کنیم. دفاع از خدمت و ذکر کار، نه فقط خیانت نیست، و نه فقط همراهی با جریان انحرافی نیست، که لااقل در سال “جهاد اقتصادی” واجب می نماید. راستش مخالفم با اینکه فرد ایستاده در لب پرتگاه را به جای دستگیری، هل بدهیمش ته دره، و برویم سراغ نفر بعدی!”
“سخن بر سر سیاست است و کیاست. حتی اگر سخن بر سر “بصیرت” هم باشد، بصیرت حکم می کند که تا می توانیم و تا وقتی ممکن است، جدا کنیم نماد خدمت را از نماد خیانت. شد، شد؛ نشد، نشد”
———————————————————————————————-
من عادت ندارم نوشته های متن را کامنت کنم و از وقتی داداش گفته بود این کار دیگه خیلی لوس شده رعبتی هم به این کار نداشتم ولی انصافا طلایی بود و بی نظیر و حداقل حرف تهِ تهِ دل من بود. دست مریزاد!
مرسی عالی بود.مخصوصا متن “سیاست/ ذکر خدمات دولت واجب است”
گمانم مبارزه با جریان انحرافی، راه بهتر و زیرکانه ترش این است که خدمات دولت را برجسته کنیم. دفاع از خدمت و ذکر کار، نه فقط خیانت نیست، و نه فقط همراهی با جریان انحرافی نیست، که لااقل در سال “جهاد اقتصادی” واجب می نماید. راستش مخالفم با اینکه فرد ایستاده در لب پرتگاه را به جای دستگیری، هل بدهیمش ته دره، و برویم سراغ نفر بعدی!”
“سخن بر سر سیاست است و کیاست. حتی اگر سخن بر سر “بصیرت” هم باشد، بصیرت حکم می کند که تا می توانیم و تا وقتی ممکن است، جدا کنیم نماد خدمت را از نماد خیانت. شد، شد؛ نشد، نشد”
———————————————————————————————–
دوستان میدانند بنده عادت ندارم جملات متن را کامنت بگذارم و از وقتی داداش گفت این کار دیگه خیلی لوس شده رغبتی هم به انجام آن نداشتم ولی انصافا این جملات بسیار طلایی و ناب بود و حداقل حرف تهِ تهِ دل من بود. دست مریزاد!
سلام اقای قدیانی
خیلی وقت نیست که باوبلاگ پربارتان اشناشده ایم .من وچندتا ازبچه های دانشگاه صنعتی اصفهان که مهندسی عمران میخوانیم رامیگویم…
به جا و قابل تامل بود
فکر می کنم همین انتظار هم از ما می رود
جناب قدیانی…
حسین قدیانی: خیلی از نظرات مورد تایید من است، اما تاییدش به مصلحت قطعه ۲۶ نیست.
بسم الله الرحمن الرحیم
فرض می کنم این حرفها را کسی می خواند که همان اول ضمیر مفرد غایب است.می خواهم خیال کنم که این حرفها را فقط تو می خوانی آقا نه کس دیگر.وقتی همان گونه که به رفتارهای بچگانه ام می نگری،به حرفهایم می نگری چه می بینی؟ چگونه می بینی؟اصلا شما هرحرفی ما بزنیم می شنوی؟ در همین فضای سایبر؟… باز آمدم خیال کنم دیدم که اصلا نمی دانم شما را یک مخاطب معمولی فرض کنم مثل همه ،یا مردی که فوق العاده است.«مثل ماهست و مثل ما نیست،باماهست وباما نیست»بگذریم.
این حرفها را به سوی تو فرستادم قطعه ی۲۶٫یعنی این روزها که نمی توانم گلزار بروم بقچه ی تمام دلواپسی ام راآوردم ریختم سرتو،بشنو تو وتمام شهیدانت قطعه ی ۲۶٫
اصلا فرض می کنم درد دلهایم،بی مزه ترین و بی معناترین واژه هایم را باز فقط قرار است شما بشنوید شهدا،نه کس دیگر.هر کس شنید ناشنیده گرفت.اصلا نشنید،به نظر تو ضرورتی دارد حرفها را کسی بشنود،همه ی حرفها را؟ آخرخیلی وقت است کوله بار حرفهای خدا روی زمین مانده، _گوش شنوا کو؟ عالم پر شده از چرت وپرت،حرفهای من هم روش!
هرجا که سر می زنم می بینم همه دارند بلند بلند درد دل می کنند،بلند بلند فکر می کنند،بلند بلند فحش می دهند،آواز می خوانند،جفتک می زنند، سر می برند! دل می شکنند،قاطی می کنند،هرزه می گویند،لغو می گویند آقا،لغو می گویند مثل من،مثل همیشه.اصلا تاریخ همیشه همین گونه بود. این که آدمها آنقدر حرف بزنند که خوبترین حرفها،عالمانه ترین حدیث ها،عاشقانه ترین غزل ها،عارفانه ترین مثنوی ها،سرشار از حکمت ترین موعظه ها وشگفت انگیز ترین آیه های اعجاز خدا را نشنوند!
مرده شور زندگی این آدم را ببرد که لکه ی ننگ غفلت وفراموشی و حماقتش به صد شست وشو نمی رود.من هم دارم پرت می گویم خیلی وقت است.من می آیم این گوشه با تو حرف می زنم قطعه ی ۲۶٫اصلا یک گوشه ی پرت از تو ،کنار پرترین حرفهای شهید حسین قدیانی! اصلا حرفهایم را خواستی نشنو،برای من بهتر است.
راستی؟ای تنها مخاطب من! آری شما ای اول ضمیر مفرد غایب،چرا شما چیزی نمی گویی آقا؟ چرا یک وبلاگ نمی زنید آقا؟ خیلی ها ،خیلی وقت است منتظر شنیدن یک جمله از تو اند.بعد از آن نامه به شیخ مفید،چقدر خوب بود یک بار دیگر برای ما پیغام می فرستادی عزیز جانم.فرستادید؟…نمی دانم! راستش اصلا نمی دانم به موقعیت وشخصیت و مقام معنوی شما می خورد که بیایید روی این سفره ی پر برکتی که اجنبی ها برای ما پهن کرده اند کاسه ی شکسته ی ناگفته هایتا ن را رو کنید!! تا حالا فکر نکردم که اگر یک وبلاگ بزنید در آن چه خواهید نوشت.شاید تفسیر قرآن می نوشتید.شاید می نوشتید: بسیجی ها برخیزید و عرصه ی هنر را پر کنید.یا شاید می گفتی: دلم برایتان تنگ شده بچه ها! شاید می آمدی وهمه اش از امام حسین می گفتی در زمینی که همیشه کربلاست وهر روزش عاشورا.نمی دانم! عقلم آن همه شکوفا نیست و مرغ اندیشه ام آنقدرها بلند پروازنیست که بدانم شما چه می نوشتید.اگر قرار بود این گونه بنویسید که خودمان جای شما می نوشتیم! اصلا خوب است یک نظر خواهی بکنیم از تمامی نویسندگان و عالمان و عاشقان وعارفان وصدیقان و هنرمندان و فیلسوفان و بزرگان و کوچکان! وحزب اللهی ها وعلی الخصوص بسیجی ها وهمچنین از آدم های مختلف در ادیان و مذاهب دیگرگون! و کشور های گوناگون ووووووهر کس که آقای ما را می شناسد ونامش را هر چه می گزارد:مهدی،موعود،منجی…آنگاه این سوال را بپرسیم که حرفهای ناگفته اش چیست؟ اگر او بود چه می نوشت؟ـ چرا سخن نمی گویی آقا؟
یک بار از دوست بزرگی پرسیدم چه کنم که امام زمان را یاری کنم؟ منتظر بودم از آن حرفها بزند که می شناسی. ولی خیره شد به چشمانم وخیلی جدی گفت:حرف نزن!ـ آره،حرف نزن.بس است دیگر! . «قد أفلح المومنون…….والذین هم عن اللغو معرضون!»
به نظر تو حرف نزدن یعنی چه؟ یعنی سکوت مطلق؟ یعنی کم گویی و گزیده گویی؟یعنی راست گویی؟ یعنی بهترین حرفها را زدن وباقی حرفها را نزدن!؟ یعنی مثل ستاره های شاهراه علی فقط از ماه گفتن وچون آفتاب گردان های کوچه ی عشق در وصف خورشید ترانه سرودن؟ حرف نزن یعنی حرف دیگر نزن.یعنی «لا إله إلا الله»؟ یعنی حزب «لا»یی ها؟ نه گفتن به همه ی راه ها و بینش ها و آیین ها و دوستی ها ودلبستگی ها ویاد ها به جز «او»؟
فکر کنم حرف نزن یعنی بیا و فریاد بزن که مسئله ی تو این چرت وپرت هایی که مثل وسایل آرایشی زنانه و«مردانه» همه جا را پر کرده نیست،مسئله ی تو فلسطین است!…چقدر پرت است این حرف،نه؟…می دانم؛ ولی چرت نیست. فلسطین دور افتاده از قطار پر فشنگ حرفهایمان،پرت شده به بیرون از این فضایی که در آن صدای نعره های مستانه ی شیطان پرستان به گوش می رسد اما صدای یکتاپرستان ورنج کشیدنشان به گوش هیچ دلی نمی رسد.مثل صدای آقا!
بس است دیگر نسیم،چیزی نگو.سرت دردآمده طبق معمول. از بس نشنیدی،از بس اطاعت نکردی،سرت به سنگ خورده،پس بکش دردسر را. الان سرم داره درد می کنه قطعه ی ۲۶٫هم برای آرمان ها وهم برای اینکه نووفن وپروفن وهر چی فنه بی اثر شده! ولی آخرش نفهمیدم حرف نزن دقیقا یعنی چی؟! واصلا ضرورتی داشت که این حرفها را بزنم؟…
ما منتظریم از سفر برگردی یک روز شبیه رهگذر برگردی
مامنتظر توایم آقا نکند یک جمعه غروب،بی خبر برگردی؟
در بدرقه ی عمو صدا زد طفلی: ای کاش که همره پدر برگردی!
نسیم.مرادپور
سلام
…
…