فردا اولین روز سومین ماه بهار سال ۹۰ است و از زمان استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی، بیشتر از ۳۰ سال است که می گذرد، اما نیمه خرداد سال ۴۲ هیچ کس گمان نمی کرد حرکت امام منجر به شکل گیری انقلاب اسلامی شود، چه رسد به اینکه انقلاب اسلامی پیروز شود. با این همه خمینی بت شکن، سربازان خود را “درون گهواره” می دید و به همه امید می داد که پیروزی دیر نیست. امام تهدید شد، رهسپار تبعید شد، لیکن جز از فتح و ظفر سخن نمی گفت. بسیاری، حتی از جماعت خوبان همراه، آن زمان، سخنان امام را کلیشه ای می خواندند و بر این باور بودند که حاج آقا روح الله ناچار است از این حرفها بزند، اما وقتی ۱۲ بهمن به چشم خود دیدند که “فرشته” آمده تا جای “دیو” را بگیرد، فهمیدند که امام خمینی تا چه حد حکیم است. از ۱۲ بهمن ۵۷ تا ۲۲ بهمن همان سال البته ۱۰ روز نگذشت. این چشم بر هم زدن، انگار قرنی طول کشید. باز هم خیلی ها می گفتند “یعنی چه می شود؟” اما خمینی آرام بود و همچنان خبر از پیروزی می داد و همه را اعم از توده های مردم و خواص، آرام می کرد. این “یعنی چه می شود؟” حتی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داشت. بعد از ماجرای دولت موقت، در خلال مباحث مربوط به بنی صدر، در اوج خطر تجزیه طلبی و تحریک قومیتها، در تهدید و تحریم، در اثنای جنگ، قبل از فتح خرمشهر، بعد از سوم خرداد، آخرای جنگ، در دوره جام زهر، حتی در آن نیمه خرداد که آفتاب غروب کرد، بودند هنوز کسانی که بیشتر از امید، بیم داشتند و دم به ساعت می گفتند؛ “یعنی چه می شود؟” آن زمان که امام می گفت؛ “حصر آبادان باید شکسته شود”، از نظر عقل ظاهراندیش، به هیچ وجه بایدی در کار نبود. عقل، منطق و تمام محاسبات نظامی می گفت که نه فقط حصر آبادان نباید شکسته شود، که ایران باید جنگ را به همسایه غربی، -به عنوان نماینده تمام دنیای غرب و شرق- واگذار کند و شکست بخورد. آبادان اما حصرش همچنان که خمینی گفت، شکست و آزاد شد. با این همه امام حکیم ما، این فتح را نه به خود گرفت و نه به رزمندگانی که اصلا باور نمی کردند شکسته شود حصر آبادان. روح خدا پیروزی بزرگ رزمندگان را به حساب خدا نوشت و گفت: “این کار من و شما نبود، کار خدا بود”. خمینی اصولا همه فتوحات را “مافوق طبیعت”، “اعجاز” و “کار خدا” می دانست، آنقدر که وقتی در سومین روز ماه خرداد سال ۶۱ “الی بیت المقدس” منجر به فتح خرمشهر شد، باز هم آرام بود و می گفت: “خرمشهر را خدا آزاد کرد”. انصافا مرد خدا بود روح خدا. آن زمان که هیچ کس کمترین امیدی به فتح نداشت، خبر از پیروزی می داد و البته شعار نمی داد، و وقتی هم که پیروزی به دست می آمد، به فاتحان تذکر می داد که “خرمشهر را خدا آزاد کرد”، یعنی که اگر مغرور شوید، در “رمضان” شکست می خورید. ترس از شکست البته هیچ کجا به پررنگی نیمه خرداد سال ۶۸ نبود. دشمن داشت هلهله می کشید و دوست مضطرب بود که آیا بعد از خمینی چه می شود؟! برای انقلاب اسلامی، راستی که آینده ای متصور نبود، اما خمینی این بار هم که خودش نبود، وصیت نامه اش همگان را آرام کرد، چرا که پیر جماران می گفت؛ “با دلی آرام، روحی شاد، ضمیری امیدوار، به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی دیار ابدی رهسپار می شوم”. ما ملت نگران بودیم، اما خمینی مثل همیشه امید می داد و خبر از فتح می داد و بابت جانشین خود مطمئن بود و از قبل گفته بود “من در خامنه ای لیاقت رهبری می بینم” که “خامنه ای مثل خورشید می درخشد”. هر آنچه خمینی از حکمت داشت، یک سر به خامنه ای رسیده است. خامنه ای هم روح خداست. خامنه ای هم مرد خداست. بعد از جنگ، بعد از دور جدید تحریم، بعد از قانون داماتو، بعد از جنگ روانی کشورهای اروپایی، در دوره سازندگی، زمان تهاجم، بلکه شبیخون فرهنگی، بعد از دوم خرداد، در عصر اصلاحات، در کوران ادعای خروج از حاکمیت، در اوج بحث لوایح ۲ گانه، در خلال بسط نشینی و دشمن شادکنی مجلس ششم، حتی بعد از سوم تیر ۸۴ و پس از ۲۲ خرداد ۸۸ و آن همه فتنه و جنگ نرم و خواص بی بصیرت و جریان مذکور و چه و چه، چه بسیار که می ترسیدند و می گفتند “یعنی چه خواهد شد؟”، اما خامنه ای هم مثل خمینی با آرامشی خدایی خبر از فتح می داد و همچنان خبر از فتح می دهد؛ از پس حادثه ها، حماسه ها را می بیند، اما وقتی فتنه سال هشتاد و اشک منجر به یوم الله ۹ دی شد، “آقا” به جای “خود” و به جای “ملت خود”، ما را یک سر یاد امام راحل انداخت و گفت: “ببینید دست قدرت خدا را در این حوادث”. یعنی که گمان نکنید ۹ دی کار شما بود. کار خدا بود. خامنه ای سالها قبل سخن از بیداری اسلامی در منطقه گفته بودند، ما تازه فهمیدیم که ایشان چه می گفتند. خامنه ای سالها قبل از نتیجه دادن “مقاومت” خبر داده بود، ما تازه ۲ روز است که فهمیده ایم آمریکا هم کشور فلسطین با مرز “۱۹۶۷” را به رسمیت شناخته است. خامنه ای ماهی پیش از این گفته بود که “بیداری ملتها” به منطقه خاورمیانه محدود نمی شود و به “قلب اروپا” خواهد رسید. ما تازه داریم می فهمیم که موج بیداری ملتها به جنوب اروپا سرایت کرده. در داخل کشور هم اولین متذکر به هر جریان انحرافی ولی فقیه بوده است. هنوز مردم مجبور نشده بودند که علیه اشراف در صندوق آرا بشورند، که خامنه ای تذکر داده بود مسئولان باید مثل مردم عادی زندگی کنند. پیام ۸ ماده ای زودتر از بی عدالتی صادر شد. هشدار درباره تهاجم فرهنگی، زودتر از دوره اصلاحات داده شد… و هنوز هیچ کس پی به انحراف جریان مذکور نبرده بود، که “آقا” حتی قبل از استقرار دولت نهم، تذکر داد نسبت به خبط و خطای این جریان. رهبر انقلاب جز به حکمت سخن نمی گوید. اینکه “آقا” امسال را سال “جهاد اقتصادی” نامیده اند، یعنی که اولا؛ زیاد وقت نداریم. باید شتاب کرد. زود باید دست به کار شد. الحق که شکی در قوت و قدرت بی مثال جمهوری اسلامی نیست، اما برای “ظهور” نیازمند جمهوری اسلامی ای قوی تر از این هستیم. ثانیا؛ با ملاک “کار” باید سنجید “اشخاص” را. ملاک حال فعلی کسانی است که بیشتر کار می کنند.
روزنامه وطن امروز/ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
یسار
گلریزان «قطعه ۲۶» صرف نظر از جمله خوبان عالم، آقای هاشمی، کلا یک چیز دیگری است. ایشان مدام می گوید؛ «فعلا سکوت کرده ام و قصد مصاحبه ندارم و بهتر است حرف نزنم و ناگفته های زیادی دارم و چه و چه» اما نشد این آخر سالی، یک ویژه نامه بخرم، گفت و گویی چند صفحه ای با ایشان نبینم توش! می بینی فلان مجله تخصصی حوزه آشپزی هم رفته و با آقای هاشمی، ولو درباره کشک بادمجان، مصاحبه کرده این هوا. القصه! توی یکی از این هزار گفت و گو، آقای هاشمی گفته: «فرزندان من هنوز هم از طریق کشاورزی امرار معاش می کنند. ما حتی یک خانه برای خودمان نداریم و همگی مستاجر هستیم». نگارنده نظر به اوضاع وخیم خاندان هاشمی، مبلغ ۲۰۰ هزار تومان برای این خانواده نیازمند کنار می گذارم.(به خدا بیشتر از این نمی توانم!) این مبلغ را به استادم آقای حسین صفار هرندی خواهم داد و از ایشان خواهم خواست که در اولین جلسه مجمع تشخیص مصلحت، پول مذکور را به آقای هاشمی بدهند، طوری که شان ایشان هم حفظ شود! یعنی که توی پاکت!! همین جا از اعضای محترم حقیقی و حقوقی مجمع تشخیص می خواهم که کمک به آقای هاشمی را فراموش نکنند. افضل اعمال، همین چیزهاست. نیز از دوستان خوبم در وبلاگ «قطعه ۲۶» می خواهم هر یک به سهم خود، در این گلریزان سهیم شوند و خاندان اشراف را از نگرانی در بیاورند!! لطفا در کامنت ها، عددی که از عهده تان برمی آید، قید کنید که گفته اند: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود». خلاصه که اگر شما با شکم سیر بخوابید، اما آقای هاشمی و خاندان ایشان گرسنه باشند، شبهه وارد است در اسلام تان. از ما گفتن بود! به همین منظور، شماره حساب ۲۶۲۶۲۶۲۶ بانک ملی شعبه اشکان دژاگه(!) اعلام می شود. هم اکنون نیازمند یاری قهوه ای تان هستیم!!
(۸۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارمن یک جانباز اعصاب و روانم… من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای خاتمی، زمان ریاست جمهوری اش، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
رفیق! زیر تابوتم، «سلام بر حسین» یادت نرودها…
(۴۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
“فردا اولین روز سومین ماه بهار سال ۹۰ است ” فردا شنبه ۳۱اردیبهشت نیست؟!
یه لحظه شک کردم اردیبهشت ۳۰روزه است یا ۳۱روزه . کلا وقتی در نوشته های شما چیزی خلاف علم خودم می خوانم یه لحظه به علمم (در همان مورد) شک می کنم.
“دوست مظطرب”
“کار خد بود.”
رهبر من
طلایه دار لاله هایی
امید قلب عاشقایی
خمینی زمان مایی
آرزومه
همیشه یاور تو باشم
میون لشکر تو باشم
علی اکبر تو باشم
سلام
انصافا ناب بود.مخصوصا قسمت آخر.
یا علی مدد.
“خامنه ای هم روح خدا است.”
واقعا عالی بود داداش، احسنت.
خسته نباشید؛
اشاره به سخنان امام و توکل حقیقیِ ایشان به خدا واقعا امیدوار کننده و درس آموز بود.
راجع به حضرت آقا هم توصیف شفافی داشتید، لذت بردیم.
ممنونم داداش حسین.
(خامنه ای هم روح خداست.خامنه ای هم مرد خداست.)
به صبا:
سلام,چون اقای قدیانی این مطلب را فردا”۳۱اردیبهشت”در روزنامه وطن امروز کار کرده اند,روز یکشنبه برای فردا (اولین روز سومین ماه بهار سال۹۰است.)
خمینی مثل همیشه امید می داد و خبر از فتح می داد و بابت جانشین خود مطمئن بود و از قبل گفته بود “من در خامنه ای لیاقت رهبری می بینم” که “خامنه ای مثل خورشید می درخشد”. هر آنچه خمینی از حکمت داشت، یک سر به خامنه ای رسیده است. خامنه ای هم روح خداست. خامنه ای هم مرد خداست
احسنت
این ملت زیاد دیده است دست خدا را بالای دست خود … دیشب که حاج سعید قاسمی داشت تشریح می کرد امداد غیبی را در عملیات الی بیت المقدس و فتح خرمشهر، تأسف خوردم به حال همه کسانی که دارند همه توانشان را به کار می بندند تا شاید روزی یا ساعتی برسد که نظام مردمی ما را به هر نحو شده از پای درآورند … زهی خیال باطل …
روح خمینی در کالبد خامنه ای ظهور دارد و عباس علمدار نگهدارش است انشالله…
خامنهای خامنهای خامنهای
سجدهی شکر بابت این نعمت….
“الحق که شکی در قوت و قدرت بی مثال جمهوری اسلامی نیست، اما برای “ظهور” نیازمند جمهوری اسلامی ای قوی تر از این هستیم.”
جان ناقابل ما در راه خدا فدای نائب مهدی فاطمه ، ولی فقیه و حکیم نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران حضرت آیت الله سید علی حسینی خامنه ای
امام علی(ع):ایمان هیچ بنده ای راستین نمی شود، مگر زمانی که اعتمادش به آنچه نزد
خداست از اعتمادش به آنچه در دست خود دارد، بیشتر باشد.
من معتقدم امام خمینی (ره) کارحسینی کردند ولی آقا(حفظه الله ) کارحسینی وزینبی راتوأمان انجام داده اند. البته نظرمن است.
خامنه ای خمینی دیگر است…ولایتش ولایت حیدر است
سلام به همگی
تذکری بس به جا بود. لا حولَ و لا قوۀ الّا بالله و حسبنا الله و نِعمَ الوکیل
السلام علیک یا ایا صالح المهدی
برای آممدنش انتظار کافی نیست ولی بیا دعا کنیم انتظار یادمان نرود.
خدا قوت به قلمتان بدهد برادر. یا علی
******************
…
“از علی تا به علی فاصله یک آینه است
آن علی از نجف و این علی از خامنه است”
برای سلامتی و طول عمر علی زمان صلوات!