مراسم سیاسی-سلطنتی ازدواج زوج و زوجه دیروز با حضور عده ای از علاف های انگلیسی در کاخ باکینگهام و خیابان های اطراف بدون وسیله ایاب و ذهاب برگزار شد.
در این مراسم که حضور استقبال کنندگان بسیار چشمگیر، بلکه هم گوشگیر بود، شام فقط به از ما بهتران رسید، اما همه حضار توانستند لحظه به یادماندنی بوسه سلطنتی را از نزدیک -خیلی هم نزدیک، نه!- تماشا کنند. در هنگام بوسه سلطنتی، شوهر ملکه که خود در بالکن سلطنتی حضور داشت، به شدت چشم و گوشش می جنبید که این کار غیر اخلاقی با بی اعتنایی قابل تامل ملکه سلطنتی روبرو شد.
این گزارش می افزاید؛ زوجه که از یک خانواده معمولی بود، -آره ارواح عمه اش!- ابتدا با درشکه سلطنتی به محل کاخ آمد و سپس حضار که داشتند برای این “عروس عمومی” دست تکان می دادند، با خواندن این شعر که “عروس ما هل داره، نمک و فلفل داره؛ ماشاء الله به چشم و ابروش، دوماد نشسته پهلوش” برای لحظاتی فضای خاصی به مراسم بخشیدند. این در حالی بود که داماد سلطنتی در این لحظه سلطنتی اصلا کنار “عروس بعد از این سلطنتی” نبود، بلکه مادر شوهر داشت به پسرش نکاتی را در باب “زناشویی سلطنتی” تذکر می داد و داماد را به خواندن کتاب “مردان مریخی و زنان ونوسی” توصیه می کرد.
بعد از حضور عروس در محوطه بیرون کاخ، وی به داخل کاخ سلطنتی رفت و داماد حلقه سلطنتی را در یکی از انگشتهای عروس کرد تا از این پس به صورت رسمی دوشیزه را مبدل به یک دوشیزه سلطنتی کرده باشد. هر چند که… ولش کن!
آنگاه عروس بی آنکه ناز کند “بله” را داد و در این حین جمعیت استقبال کننده که در بیرون کاخ بودند، ضمن انتقاد از عدم نصب یک دوربین مدار بسته در محوطه بیرون کاخ، برای لحظاتی خودشان را جای عروس و داماد گذاشتند. فشردگی جمعیت به حدی بود که بیا و ببین!
بعد از مراسم حلقه اندازی سلطنتی، تنی چند از کله گنده های خاندان سلطنتی ضمن مشایعت عروس و داماد به بالکن کاخ باکینگهام، شاهد عبور طیاره های جنگ جهانی دوم بودند که از روی سرشان قیژی رد شدند. این صحنه به یادماندنی حضار را یاد جنایات روباه پیر بر ملل مستعمره انداخت، اما همین که بوسه سلطنتی، فضای بیرونی و اندرونی کاخ را معطر کرد، استقبال کنندگان خواهان تکرار این صحنه سلطتی شدند، که ابتدا مقداری عروس و داماد برای جمعیت خودشان را لوس کردند، اما بعد به خواسته حضار احترام گذاشتند.
در حین دومین بوسه سلطنتی، شوهر ملکه که معلوم نبود چشمش دنبال چیست، ضمن انجام یک “دورکاری سلطنتی”(!) از عروس و داماد خواست بالکن را ترک کنند، که این وداع آخر با اشک شوق جمعیت علافی همراه بود که برای این زوج آرزوی خوشبختی سلطنتی می کردند. مراسم به اینجا که رسید، جمعیت مثل گله گوسفند در فضا پخش شدند و تعدادی از خواص سلطنتی برای خوردن عصرانه به “عصرانه خوری سلطنتی” رفتند.
آنگاه اخص خواص سلطنتی که نورچشمی های ملکه و شوهرش بودند برای مراسم رقص و آواز و همچنین صرف شام به جای دیگری از کاخ رفتند که این ویژه خواری، با اعتراض جاماندگان از قافله همراه شد. به طوری که یکی شان به خبرنگار سلطنتی “قطعه ۲۶” گفت: من دخترعمه ملکه هستم، اما از روزی که رتق و فتق این قبیل مراسم افتاد دست شوهر ملکه، مرتیکه هیز فقط از خودراضی هایی مثل “جسی” را سوا می کند.
دخترعمه ملکه که به شدت داشت اشک می ریخت، ضمن اشاره به خدمات خود در مراسم مرگ پسردایی خاندان سلطنتی افزود: آن موقع شوهر هیز ملکه به من گفت که ان شاء الله در شادی های تان جبران می کنیم، اما وقت عروسی من که مصادف شده بود با عروسی دخترخاله ملکه؛ “جسی”، این آشغال، عروسی اون رفت، ولی عروسی من نیامد و الان هم که دارد همچین می کند.
وی در بخش دیگری از سخنانش، خرحمالی های خاندان سلطنتی را برای خود، و در عین حال عشق و حالش را برای امثال “جسی” توصیف و تصریح کرد: وقتی که من داشتم حنجره ام را پاره می کردم و برای داماد، “گل درومد از حموم، سنبل درومد از حموم” می خواندم، “جسی” و مادرش الهی جز و جگر بزنند، داشتند سرخاب سفید می کردند و به روح اون گوربه گوری قسم، که نور به قبر سلطنتی اش ببارد، بگو اگر مادر و دختر دست به سیاه و سفید زده باشند!
دخترعمه ملکه در فراز دیگری از سخنان مهم خود گفت: اگر بدانی چه لباسی پوشیده بودند؛ مادر از دختر جلف تر، دختر از مادر جلف تر! هر کسی که می دید، بهشان می گفت: وا! چه جلافتا! این چه لباسیه که پوشیدین؟! وی در پایان سخنان خود بیان داشت: مردم آخه چی میگن پشت سر آدم؟! خاندان سلطنتی ۲ تا دوست دارد، اما ۲ تا دشمن هم دارد؛ این “جسی” و مادرش حیا را خورده اند، چیز را قورت داده اند، حالا دو قورت و نیمشان هم باقی است. اصلا می خواهم ببینم اگر به این همه علاف که برای استقبال از عروسی سلطنتی آمده بودند، کوکاکولا نمی دادند، آیا باز هم می آمدند؟! مردم انگلیس یک مشت گرسنه اند که برای یک جرعه کوکاکولا حاضرند ۴ ساعت علاف بنشینند که عروس ایکبیری را با اون قیافه اش ببینند… خیلی هاشان هم که اصلا محل به این ازدواج نگذاشتند.
خاطر نشان می شود؛ این مراسم تا پاسی از شب زفاف به صورت سلطنتی ادامه داشت. تعدادی از دعوت شدگان به دلیل بعد مسافت، ضمن عذرخواهی از عروس و داماد، اعمال اختصاصی این مراسم را با “دورکاری” و از همان منزل انجام دادند! لازم به ذکر است این مراسم مردمی ۶ میلیارد دلار، یعنی ۴ میلیون پوند، معادل ۶ تریلیارد تومان، روی دست بیکاران، فقرا، دانشجویان معترض به گران شدن شهریه ها، محرومین، ذوی الحقوق، بدوارث و بی وارث انگلیسی خرج گذاشت.
گفتنی است مشروح سلطنتی این مراسم را با آب و تاب بیشتر فردا نه پس فردا از همین ستون به آن ستون فرج است!
یسار
گلریزان «قطعه ۲۶» صرف نظر از جمله خوبان عالم، آقای هاشمی، کلا یک چیز دیگری است. ایشان مدام می گوید؛ «فعلا سکوت کرده ام و قصد مصاحبه ندارم و بهتر است حرف نزنم و ناگفته های زیادی دارم و چه و چه» اما نشد این آخر سالی، یک ویژه نامه بخرم، گفت و گویی چند صفحه ای با ایشان نبینم توش! می بینی فلان مجله تخصصی حوزه آشپزی هم رفته و با آقای هاشمی، ولو درباره کشک بادمجان، مصاحبه کرده این هوا. القصه! توی یکی از این هزار گفت و گو، آقای هاشمی گفته: «فرزندان من هنوز هم از طریق کشاورزی امرار معاش می کنند. ما حتی یک خانه برای خودمان نداریم و همگی مستاجر هستیم». نگارنده نظر به اوضاع وخیم خاندان هاشمی، مبلغ ۲۰۰ هزار تومان برای این خانواده نیازمند کنار می گذارم.(به خدا بیشتر از این نمی توانم!) این مبلغ را به استادم آقای حسین صفار هرندی خواهم داد و از ایشان خواهم خواست که در اولین جلسه مجمع تشخیص مصلحت، پول مذکور را به آقای هاشمی بدهند، طوری که شان ایشان هم حفظ شود! یعنی که توی پاکت!! همین جا از اعضای محترم حقیقی و حقوقی مجمع تشخیص می خواهم که کمک به آقای هاشمی را فراموش نکنند. افضل اعمال، همین چیزهاست. نیز از دوستان خوبم در وبلاگ «قطعه ۲۶» می خواهم هر یک به سهم خود، در این گلریزان سهیم شوند و خاندان اشراف را از نگرانی در بیاورند!! لطفا در کامنت ها، عددی که از عهده تان برمی آید، قید کنید که گفته اند: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود». خلاصه که اگر شما با شکم سیر بخوابید، اما آقای هاشمی و خاندان ایشان گرسنه باشند، شبهه وارد است در اسلام تان. از ما گفتن بود! به همین منظور، شماره حساب ۲۶۲۶۲۶۲۶ بانک ملی شعبه اشکان دژاگه(!) اعلام می شود. هم اکنون نیازمند یاری قهوه ای تان هستیم!!
(۸۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارمن یک جانباز اعصاب و روانم… من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای خاتمی، زمان ریاست جمهوری اش، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
رفیق! زیر تابوتم، «سلام بر حسین» یادت نرودها…
(۴۴ دیدگاه)
- بایگانی: یسارحجاب مهم تر است یا انتخابات؟! نمی دانم این نقد به جمهوری اسلامی، به ویژه رسانه ملی، ایضا سایر رسانه ها، حتی وبلاگ من و شمای بچه حزب اللهی وارد است یا نه، اما نظام، مجرم هم نباشد، لااقل از نظر بعضی ها و با نیت های مختلف و بعضا مخالف، متهم است به استفاده ابزاری از جماعتی که بدحجاب می خواندش و با «گشت ارشاد» می گیردش! یعنی همه ما تقریبا متهمیم؛ ایام انتخابات، رای دادن این افراد را دال بر تنوع افکار و تعاطی سلایق و نشانه جذب حداکثری حساب می کنیم، در رسانه مان خیلی واضح، نشان شان می دهیم، گفت و گوی شان را بی هیچ سانسور تصویری، پخش می کنیم، به شکل کاملا تابلو؛ ذوق مرگ شده هم پخش می کنیم، لیکن آب انتخابات که از آسیاب افتاد، با گشت ارشاد استقبال می کنیم از ایشان! سخن اینجاست؛ اگر بدحجابی، آنقدر بد است که گشت ارشاد را لازم می کند، پس تبلیغ بدحجابی، حتی موقع رای دادن به انتخابات همین نظام، گیرم حتی هنگام جان دادن برای جمهوری اسلامی، چه ضرورتی دارد؟! و اگر بدحجابی، مثل همین ایام انتخابات، آنقدر امر مذمومی نیست و حکایت شتر دیدی، ندیدی است، آیا بهتر نیست گشت ارشاد بالکل جمع شود؟! با طرح این ۲ پرسش، می خواهم سئوالات دیگر خودم را ذیل همین بحث، ادامه دهم. در این متن، نه قصد صدور حکم دارم، نه نیتی برای تضعیف حماسه ملی ۱۲ اسفند که ما خود در شمار حماسه خوانانیم. این نوشته فقط در حکم «طرح مسئله» است و البته کتمان نمی کنم در بطن خود، دغدغه حجاب دارد و ایضا نقد نگاه غیر فرهنگی، شل و ول، رها، بی بند و بار، ناراست و نادرست حکومت و دولت به معضل بدحجابی.
۱: آیا می توان از گشت ارشاد و ترویج البته شاید ناخواسته بدحجابی به بهانه امر مقدس انتخابات، هم زمان با هم دفاع کرد؟!
۲: آیا این ۲ مقوله با هم قابل جمع اند یا غیر قابل جمع؟!
۳: آیا طرح این سئوالات، در مقطع کنونی، تضعیف حماسه ملی یوم الله ۱۲ اسفند است؟!
۴: آیا می توان به بهانه امر مقدسی مثل انتخابات، واجبی چون حجاب را برای مدتی بی خیال شد؟!
۵: معنی روشن اوجب واجبات بودن حفظ نظام، دقیقا یعنی چه؟!
۶: آیا نشان دادن یک بدحجاب در حین شرکت در انتخابات، ترویج خواسته یا ناخواسته بدحجابی محسوب می شود یا نه؟!
۷: آیا نشان دادن یک بدحجاب در حین شرکت در انتخابات، بهترین تبلیغ برای بدحجابی حساب می شود یا نه؟!
۸: آیا همین مسئله برای بانوانی که با حجاب کامل، -نه لزوما حجاب برتر- در انتخابات شرکت می کنند، در حکم تبلیغ حجاب است یا نه؟!
۹: در صورت مثبت بودن جواب، کدام تبلیغ، موثرتر است در اینجا؟! بدحجابی یا حجاب؟!
۱۰: اصلا این مسئله به مقوله تبلیغ، ربط دارد یا خیر؟!
۱۱: آیا گیر دادن به بدحجابی از نوع گشت ارشادی، در وقت خودش لازم، و تبلیغ اینکه در انتخابات جمهوری اسلامی، حتی بدحجاب هم می آید و رای می دهد، در وقت مقتضی؛ هر ۲ اقدامی درست است؟!
۱۲: چرا هر ۲ کار با هم درست است؟! چرا هر ۲ کار با هم درست نیست؟!
۱۳: آیا رای دادن افراد بدحجاب، مصداق جذب حداکثری است و برایش باید خیلی خوشحال بود؟!
۱۴: آیا رای دادن افراد بدحجاب، حتی اظهار علاقه شان به جان نثاری در راه رهبر، امری غیر عادی است؟!
۱۵: اگر غیر عادی و خیلی مهم است، درجه مسرت ما از این فتح الفتوح چقدر باید باشد؟! آیا حق خرکیفی برای ما محفوظ است؟!
۱۶: چرا بعضی از ما فکر می کنیم تصویر رای دادن افراد بدحجاب، مشتش محکم تر بر دهان دشمن فرود می آید، تا تصاویر دیگر؟!
۱۷: آیا پیروزی جمهوری اسلامی، یکی هم در کشاندن افراد بدحجاب، پای صندوق آراست، یا این مهم، اصلا ربطی به مبحث پیروزی و شکست ندارد و امری بدیهی است؟!
۱۸: چرا و با کدام دلیل، بعضی از ما، از رای دادن افراد بی حجاب در انتخابات، بیشتر خوشحال می شویم، تا رای دادن مادر ۴ شهید؟!
۱۹: دلیل علاقه ما به استفاده مکرر از تصاویری که مع الاسف ۲ فردای دیگر، با گشت ارشاد می گیریم شان، و شیطان پرست و غرب زده و عامل برهنگی فرهنگی و حتی مخالف با راه رهبر، معرفی شان می کنیم، چیست؟!
۲۰: این افراد، عاقبت از نظر ما، جان نثار جمهوری اسلامی اند یا عامل نظام سلطه؟! یا هر ۲؟!
۲۱: آیا روزی که به ساز ما می رقصند، خوب، و دگر روز، محکوم اند؟!
۲۲: آیا مشکل، کمی تا قسمتی از ناساز بودن، سیاسی بودن، و غیر فرهنگی بودن ساز فرهنگی ما نشات نمی گیرد؟!
۲۳: آیا پیروزی بزرگ تر جمهوری اسلامی، نمی تواند آنجا باشد که به دنیا بگوید؛ معضل بدحجابی را حل کرده ام؟! به جای آنکه علی الدوام در بوق کند رای دادن افراد بدحجاب را؟!
۲۴: میان جمهوری اسلامی و حکومت لائیک ترکیه در همین بحث حجاب، منهای شعار، چه تشابهات و تفاوت هایی دیده می شود؟!
۲۵: این نقاط اشتراک و افتراق در چیست؟!
۲۶: جمهوری اسلامی به عنوان اوجب واجبات، قرار است بماند که چه بشود؟!
۲۷: بر فرض که نگاه رسانه های ما به مقوله رای دادن افراد بدحجاب، ترویج بدحجابی محسوب شود، آیا انتخاباتی حتی با مشارکت ۱۲۰ درصدی(!) نزد خدا چقدر و تا کجا ماجور است، اگر که نقض حکم مسلم خدا در همین انتخابات، مرتب ترویج شود؟!
۲۸: چرا هنگام آپ کردن تصاویر افراد بدحجاب هنگام رای دادن، حتی رسانه های متعهد، می گردند و آن بدحجاب زیباتر و البته با آرایش بیشتر را پیدا می کنند؟!
۲۹: چرا گشت ارشاد دقیقا به همین افراد در خیابان گیر می دهد؟!
۳۰: فرض کنیم اگر در مساجد و مدارس حوزه رای گیری، روی دیوار بزنند که «خواهرم! لطفا حجابت را رعایت کن»، آیا این کار، مصداق بارز امل بودن است؟!
۳۱: آیا فرد بدحجاب، با دیدن این پیام روی دیوار، قهر می کند و دیگر، رای نمی دهد؟!
۳۲: آیا لااقل به صداقت جمهوری اسلامی، -اگر نه کارنابلدی اش!- در امر ترویج حجاب، پی نمی برد؟!
۳۳: اگر مثلا خواهران فعال در امر انتخابات، هنگام اخذ رای افراد بدحجاب، بدحجابی را نهی از منکر کنند، تاثیر این نهی از منکر، بیشتر است یا گشت ارشاد فردای خیابان؟!
۳۴: آیا اصلا چنین نهی از منکری، مصلحت هست؟! یا اینکه درست و به جا و به موقع نیست؟!
۳۵: آیا پذیرش، بلکه استقبال تا حد خرکیفی از رای دادن افراد بدحجاب، به مرور زمان، تبدیل به پذیرش بدحجابی به عنوان یک «هنجار طبیعی» نمی شود؟! و ناخواسته باعث ریشه دار شدن، بلکه نهادینه شدن بدحجابی نمی شود؟!
۳۶: آیا جمهوری اسلامی به بهانه حفظ خودش یا حتی افزایش میزان مشارکت در انتخابات، می تواند به گونه ای عمل کند که ناخواسته مروج نوع خاص و مضحکی از «عرفی گرایی حکومتی» شود؟!
۳۷: واکنش همین ۲ بدحجاب معروف و جوانی که روز رای گیری، کف دست شان را با پرچم ایران، نقاشی کرده بودند و عکس شان را به جز قطعه ۲۶ و کیهان و یالثارات، همه و همه، حتی توی بچه حزب اللهی هم کار کردی، فردا که نظام مقدس ما می رود و با گشت ارشاد، با ایشان برخورد می کند، به جمهوری اسلامی چیست؟! واکنش شان به ما چیست؟!
۳۸: آیا حداقل همین ۲ نفر، دوره بعد هم می آیند رای بدهند؟!
۳۹: آیا ما داریم با بدحجابان بازی می کنیم، یا با بدحجابی مبارزه می کنیم؟!
۴۰: اگر جمهوری اسلامی یا لااقل بخشی از آن، قائل به مبارزه با بدحجابی نیست، آیا جمع کردن چیزی از جنس گشت ارشاد، عاقلانه تر به نظر نمی رسد؟! نمی گویم حجاب را آزاد کند، می گویم حداقل گشت ارشاد را جمع کند!! آیا جمع کردن گشت ارشاد، با این حال و روز، -تاکید می کنم با این حال و روز!- بهتر نیست؟!
۴۱: وقتی بدحجابی، وارد اداره ای دولتی، حتی حکومتی می شود و می بیند که روی دیوار از پذیرش افراد بدحجاب، عذر خواسته شده، اما عملا او را بیش از دیگران تحویل می گیرند، چه قضاوتی درباره تصمیم نظام در مواجهه با معضل بدحجابی می کند؟!
۴۲: اگر همین فرد نگاه کند و متوجه شود که حجاب خانم های مسئول در آن اداره، از حجاب خودش بدتر است، چه؟!
۴۳: فرض کنید املی، احمقی، حالا هر که! اصلا یکی در مایه های من، گیرم فردی از درون خودم! این پیشنهاد را بدهد که روز رای گیری، از رای دادن خانم های بدحجاب، جلوگیری شود و رای دادن منوط به رعایت حجاب گردد؛ آیا این «پیشنهاد بی شرمانه»، اما لااقل صادقانه، مثلا خیلی زشت تر از عدم صداقت رسانه های جمهوری اسلامی در حل معضل بدحجابی است؟! آیا در شرایطی که همه ما انگار فرزندان مطیعی، -در عرصه فرهنگ، نه سیاست!- برای دهکده جهانی مک لوهان شده ایم، صرف وجود چنین شخص املی، با چنین پیشنهادی غنیمت نیست؟! آیا همین که خواب خوش ما را آشفته کند، جدای از منطقی یا غیر منطقی بودن پیشنهادش، قابل احترام نیست؟! آیا این صدا، در گلو خفه نشود، بهتر نیست؟! آیا باشد و طعنه ها را بشنود، بهتر نیست؟! آیا در شرایطی که همه و همه، حتی بچه حزب اللهی ما هم روشنفکر شده و فرق بدحجاب زیبارو با بدحجاب احیانا زشت را هنگام آپ کردن سایت و وبلاگش متوجه می شود، وجود چند تا امل، ضرورت ندارد؟!
۴۴: آیا صداقت، اولین پیش فرض یک کار فرهنگی بلندمدت نیست؟!
۴۵: در صورت وجود شرط فوق الذکر، آیا دیگر، افراد بدحجاب، پای صندوق آرا حاضر نمی شوند؟! آیا افراد بدحجاب، از بی صداقتی و ۲ گانگی تصمیمات فرهنگی نظام، بیشتر ناراحت می شوند، یا زمانی که ببینند جمهوری اسلامی، حتی کوباندن مشت محکم بر دهان دشمن را، بهانه توجیه بدحجابی نمی کند؟! و در امر مبارزه با معضل بدحجابی، اخلاص دارد؟! آیا در صورت عمل به دومی، تکلیف افراد بدحجاب با معضل بدحجابی، یعنی با خودشان، روشن تر از پیش نمی شود؟!
۴۶: از حیث روان شناسانه، آیا خاطره خوش رای دادن، آمیخته با حجاب خوب، -ولو برای دقایقی!- سبب پیوند حجاب و مشارکت در یک امر ملی نمی شود؟!
۴۷: آیا تجمیع صداقت و کار فرهنگی، حتی با چاشنی زمختی قانون و اندکی سخت گیری، اما نه از نوع گشت ارشادی، بیش از مبارزه عجیب و غریب امروز با معضل بدحجابی، جواب نمی دهد؟!
۴۸: اگر از یک جامعه آماری بدحجاب، سئوال شود که از نظر شما، آیا جمهوری اسلامی، اراده ای بر مبارزه درست و واقعی با معضل بدحجابی دارد یا خیر، پاسخ شان چیست؟!
۴۹: اگر روزی، اغلب بانوان شرکت کننده در انتخابات جمهوری اسلامی را خانم های بدحجاب تشکیل دهد، این بیانگر پیروزی جمهوری اسلامی است، یا شکست نظام، لااقل در بحث حجاب؟!
۵۰: انتخابات، چقدر مگر از حجاب مهمتر است؟! آزادی بیان چقدر مگر از حجاب، مهمتر است؟! حقوق بشر، حتی رای بشر، چقدر مگر از حجاب مهمتر است؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
بگذارید این همه سئوال را با پرسش های پیوسته دیگری تمام کنم و تاکید کنم که این نوشته را «طرح مسئله» بدانید و زیاد در پی نظر نگارنده با سوء استفاده از چینش سئوالات نباشید. جمهوری اسلامی با انتخابات ۶۵ درصدی، حتی ۱۲۰ درصدی(!) بیشتر می تواند بر دهان آقای اوباما مشت بکوبد، یا با حجاب صد در صدی؟! آیا جمعه، حکم صریح و البته صحیح خداوند، به نفع کوباندن مشت محکم بر دهان استکبار، تعطیل نبود؟! بود یا نبود؟! آیا فلان بدحجاب، برای آنکه جذب حداکثری رسانه های ما، بیشتر بر دهان استکبار آوار شود، بهتر نبود کلا کشف حجاب می کرد موقع رای دادن؟! آیا میان «گفتار/ گفتمان» جمهوری اسلامی، با «رفتار/ کارکرد» نظام در امر مبارزه با بدحجابی، تناسبی دیده می شود؟! آیا متاسفانه تضاد دیده نمی شود؟! آیا رفتار نظام، بی آنکه خود بخواهد، ترویج قطعی بدحجابی نیست؟! آیا سی و چند سال پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی، موضع گیری فلان پیرزن بدحجاب، علیه اسرائیل، چقدر باید مسرورمان کند؟! یعنی تا حد خرکیفی؟! یا باید کمی تا قسمتی هم ناراحت از جواب این سئوال اساسی باشیم که؛ آیا حجاب زنان ما در روز ۱۲ فروردین ۵۸ موقع رای دادن، بهتر بود یا حجاب زنان ما در روز ۱۲ اسفند ۹۰؟! آیا در زمینه ترویج حجاب و مبارزه صادقانه، کارشناسانه، البته محکم و اصولی و سفت و سخت و بی برو برگرد با بدحجابی، چه بذری کاشته ایم، که الان دنبال برداشت محصول «حجاب برتر» باشیم؟! بر فرض که بدحجابی، معضل اجتماعی، حتی گناه است؛ در این گناه، آیا همه بار معصیت، روی دوش افراد بدحجاب است؟! چقدر از تقصیر، گردن خود جمهوری اسلامی است؟! چند درصدش گردن رسانه های ما؟! نه عزیز! من فقط چند تایی سئوال پرسیدم. من فقط سئوال پرسیدم که انتخابات، چقدر از حجاب مهمتر است؟! چقدر و تا کجا؟!
(۷۷ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
- «قطار انتظار» در «ایستگاه بهار»
- گلریزان «قطعه ۲۶»
- از «مصطفای بهار» تا «مصطفای یار»
- گفت و گو با مادر مهربانم
- «۹۰» با «مصطفای شهید» چهره شد
- منافق صددرصد؛ رجوی و بنی صدر!
- من یک جانباز اعصاب و روانم…
- بهار امسال، چراغ دوکوهه، با «مصطفای شهید» روشن می شود
- اسد؛ ۱۴۳۳
- تعبیر «تغییر» با کمی تاخیر!
- «بهار» شعبه دیگری ندارد!
- حجاب مهم تر است یا انتخابات؟!
- بزرگتر ما شهادت است!
- گفت وگو با یک پیشی!
- ناله سرگشاده
- اشک شوق
- هرکی که رأی نداده، حق نظر نداره!
- موضوع انشا: انتخابات
- بچه ها! ایست… یه لیست ۲۰!!
- «اصول گرایی» را از «کی روش» یاد بگیریم؛ «اصلاح طلبی» را از «دژاگه»
“هر چند که… ولش کن!” !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تریلیارد، ۱۵ تا صفر دارد یعنی ۱۶ رقمی است: ۶۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان معادل ۶۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ریال البته بعد از برداشتن چهار صفر از پول ملی می شود ۶۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ریال جدید و اگر هم سه صفر حذف شود خواهیم داشت ۶۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ریال جدید اگر هم صفری حذف نشود همان ۶۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ریال خواهد بود.
جالب بود!
با این جمله بیشتر خندیدم:
“گفتنی است مشروح سلطنتی این مراسم را با آب و تاب بیشتر فردا نه پس فردا از همین ستون به آن ستون فرج است!” 🙂
مخلصیم داداش.
سلام بر حسین*
سلام
آخرش بود, دمت گرم داداش!!
” شوهر ملکه که معلوم نبود چشمش دنبال چیست، ضمن انجام یک “دورکاری سلطنتی”(!) ”
خدا قوت. این روزها با اینکه خیلی سرت شلوغه, واقعا خوب به قطعه میرسی.
یا علی مدد.
یک چیزی می خواستم بگم.
ولش کن…!
.
جالب نوشتید
ممنون حاجی، دمت گرم. لذت بردیم.
خسته هم نباشید.
این متن چه قدر سلطنتی بود.
حین خواندن بعضی قسمت هایش آن قدر بلند می خندیدم که مادرم از آشپزخانه پرسیدند:تو قطعه ای؟
جالب بود و البته باید تاسف سلطنتی خورد به حال علاف های انگلیسی و ایضا خاندان سلطنتی شان.
البته شاید اگر خبرنگار سلطنتی ”قطعه ۲۶″کمی سربسته تر گزارش می دادند،بهتر بود.
(فردا نه پس فردا از همین ستون به ان ستون فرج است!)
اصلا می خواهم ببینم اگر به این همه علاف که برای استقبال از عروسی سلطنتی آمده بودند، کوکاکولا نمی دادند، آیا باز هم می آمدند؟!
نگو یه سبز موجی(موج سبزی)،تو کلاس با آب وتاب از یه جشن پر شکوه!! تعریف می کرد.نگو این بوده…
با وجود اینکه اینجا همه چیز برای دیدن پخش زنده این مراسم مهیا بود اما ترسیدم حال تهوع بهم دست بده .
خدا میداند دروغ نمیگم . وقتی که از پشت پرده زندگی این آدمها کمی بدانی از این کارهای عوام فریبانه و توهین آمیزشان باید هم بالا بیاری .
خدادلتو شادکنه داداش که بعدازچندروزغصه خوردن لبخند روبهمون هدیه کردی هرچندکه پشت این خنده به حال این بدبخت هابایدگریست .
ضمنا :
کلک مثل اینکه مراسم روبطورکامل وبصورت زنده آنالیزکردی به تومی گویند یک مربی کارآمد.
سلام علیکم
میتونم از این مطلبتون تو وبلاگ خودم استفاده کنم؟
حسابی خندیدم
دمت گرم
جناب حامد!
با ذکر درست و کامل منبع، استفاده کنید!
خدا وکیلی خیلی باغرض نوشته بودین…اینکه دختره از خانواده عادیه رو شما نمیخوای قبول کنی ؟دلیلی بر ردش داری؟یا عادت کردین همه چیزو همون طور که میخواین ببینین؟!
اصلا خوشم نیومد….واقع گرا باشیم
—
بعد تفصیل این خبرو از کجا اوردین؟من نمیدونم ماهوراه رو برای کی ممنوع کردن وقتی همه دارن!!!
و متاسفم از اینکه خواهرا و برادرهام این مسائل براشون “مفرح”هست…
یلدا میگوید:
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ در t ۰۰:۴۲
بعد تفصیل این خبرو از کجا اوردین؟من نمیدونم ماهوراه رو برای کی ممنوع کردن وقتی همه دارن!!!
یلدا خانم عزیز
این متن را نویسنده در ذهنشان پردازش کرده اند و تفصیل و شرحش داده اند و مثلا حضار در مراسم طبیعتا نخوانده اند:عروس ما هل داره و…
آدم یک سرچ هم که در اینترنت کند،از این مراسم وحواشی اش اطلاعات زیادی به دست می آوردو لازم نیست که حتما از ماهواره این مراسم را دیده باشد تا بتواند در موردش مطلب بنویسد.
خدا خیرتون بده. خندیدیم ، یه خورده هم لبمون رو گزیدیم!
به “یلدا”
حساس نشو ! حساس نشو!
بعد این عروسی که آدمو یاد کارتونای والت دیزنی مینداخت و عهد شاه و پریون تو ناف ممالک آزادیخواه و دموکراسی و حقوق بشر و فلان و بمان
که یک ماه شبکه های مستقل خبری و تلویزیونی به لباس عروس و کلاه ملکه و کفش شاه پرداختند
حالا دیگه باید بن لادن رو که معلوم نیست از کدوم گورستونی پیداش کردن ببینیم
و حالا حالا ها به قولی داستان داریم با جنازه این عنصر بی خاصیت شده
این وسط فرهان پسر شش ساله بحرینی که توسط هم مسلکهای بن لادن با گاز اشک آور خفه میشه و شاه بحرین هم دعوتنامه برای جشن عروسی سلطنتی دریافت میکنه کجای این رسانه های مستقل و بیطرفه خدا میدونه
حاجی خیلی خیلی خیلیییی دمت گرم.
بچه ها کاری به یلدا نداشته باشید. ظاهرا یلدا خانم یه چیزی تو
مایه های “دخترعمه ملکه” هستش و دلش از عروسی پره و اومده داره اینجا غر میزنه!
به “ف.طباطبایی”:
منم نظرمو مانند بقیه دوستان مطرح کردم، در نسبت دادن اصطلاحات به افراد بیشتر دقت کنید !
—-
به “سلاله ۹ دی”:
بله دوست گرامی متوجه هستم که متن ایشون حالت طنز داره
اما ایشون “کاستی ها و ضعفها”را به نقد نکشیدند ..متن ایشون بیشتر حالت”تمسخر”داشت تا”طنز”!
انگار نظر های ما تایید نمی شه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟
من نمی دونم آدم مگه بعد ده سال زندگی ! عروسی می گیر ه یکی نیست به این خانواده ی سلطنتی بگه تو روت می شه ؟
…