طیاره بالای هفت سین!

ز خ/ بهاریه ۵۶: روز اول عیدی همه رفته بودند گلزار شهدا. من مانده بودم و چند تا بچه ی قد و نیم قدتر ازخودم. مهدی، مصطفی و رضا، داداش هایم و حسین برادر زاده ام که فقط دو سال و نیمش بود. عمه زینب شده بود بزرگترِ بچه ها تا بزرگترها برگردند.
خبری از سفره هفت سین و شیرینی عید نبود. البته سالهای جنگ ما هیچ وقت سفره هفت سین نداشتیم حتی تا چند سال بعدش هم. انگار تا دوران سازندگی!
یک میز چهار پایه از آن پایه کوتاه ها که آن زمان معمولا میز مطالعه بود، آوردیم. خوشگل ترینش را. داشتیم می گشتیم که چیزی پیدا کنیم و بگذاریم روی میز تا بشود میز هفت سین مان! اولین چیزی که پیدا کردیم شمع بود!
هنوز فکر کرده، نکرده به این که شمع، جورِ سفره مان نیست، یک دفعه صدای هواپیماهای عراقی بلند شد. به این صداهای هر از گاه عادت داشتیم ولی نه روز اول عید آن هم بدون بزرگترها.
اولین چیزی که به ذهنم رسید فرار به سمت زیر پله بود. پنج تایی بُدو رفتیم به سمت پارکینگ و پناه گرفتن در زیر راه پله. ولی نمی دانم چرا هیچ کدام مان دوست نداشتیم آنجا بمانیم.
رفتیم دم درب حیاط. هیچ کس توی کوچه نبود. کوچه سوت و کور. الان که فکر می کنم تعجب می کنم از سکوت آن روز. شاید هم برای ما که ترسیده بودیم اوضاع ترسناک به نظر می رسید و برای بقیه نه. همسایه روبرویی خدا رحمتش کند؛ عمو سیف الله، سرکی به بیرون کشید و تا چشمش به ما افتاد گفت: برید تو.
از حرفش خوشم نیامد. اصلا دلگرم مان نکرد توی آن وانفسای سرگردانی که برای ما حکم قیامت داشت.
آمدیم تو. هم چنان سرگردان بودیم، نا خودآگاه همه مثل یک گروهان کوچولو(!) به سمت حیاط دویدیم. آنقدر هواپیماها نزدیک بودند که فکر می کردیم دارند می بینندمان و الان است که…
با این حال زل زده بودیم بهشان و نگاهشان می کردیم.
آن قدر آمدیم، رفتیم، چرخیدیم و دویدیم تا چرخیدن هواپیماها تمام شد. رفتند هم خودشان، هم صدایشان.
انگاری آمده بودند اول عیدی خودی نشان بدهند و بگویند ما هستیم!
همان بار هم شد بار آخرشان که آن طرف ها سر کله شان پیدا شد.

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  2. شافی می‌گوید:

    اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.