بعد از “بله”…

ط. ن/ بهاریه ۵۵: تقریبا همه دورهم جمع شده ایم. آقاجان مادرجان صابر صادق صواد صبا من عروس و دامادها ونوه ها هم. زن سعید هم آمده. زن سهراب هم هم الان رسید. خودشان اماهنوزنیامده اند. سیاوش پسر سعید و تهمینه دختر سهراب رفته اند دنبالشان. این دو تا همیشه باهم اند. سیاوش و تهمینه را می گویم. قدیمی ها راست گفته اند؛ عقد دخترعمو پسرعمو را توی آسمانها می بندند.
آن دوتاهم همیشه باهم بودند. سعید و سهراب را می گویم. از آن اولش هم با همه ی ما فرق داشتند. اولین نشانه اش هم همین اسمها بود؛ ۷ سین حاج آقا سالاری با “ص” بود الا ۲ سینش. یا مثلا رنگ چشمهای همه مان به آقاجان و خانم جان رفته بود و یا میشی بود یاعسلی اما چشمهای این دو مشکی بود. مشکی مشکی. چشمهای همه ی ما با دیدن عکس آقابزرگ خدابیامرز سر در راسته ی فرش فروشها مغرورمی شد و چشمهای این دو با دیدن عکس امام سر در بازارمعصوم… صبوره. صبوره.
صدای مادرجان است که واژه های توی ذهنم را قاپ می زند. پا شو مادر یه زنگ بزن ببین بچه ها کجاموندن.
چشمی می گویم و می آیم بلند شوم که صادق در می آید؛ مگه کلید اتلیه ت رو ندادی بهشون چرا دیر کردن؟… عین باباهاشون میمونن دقیقه نودی ان…
زن سهراب است که این رامی گوید و دومین سبزه را می گذارد سر سفره. پارسال خانم عزتی همسایه ی بغلی ۴ شاخ مانده بود که چرا دو تا سبزه. بعد که دوسیه اش را فهمید با آن نگاههایی که حال آدم رابه هم می زند به خانم جان چشم دوخت. حسابی لجم گرفته بود. خانم جان اما عین خیالش نبود. از جلوی من که رد می شد نگاهی به صورت سرخ و درهمم کرد و گفت: مگه اسم تو صبوره نیست، پس صبور باش دختر. و من فقط بغض کرده بودم و توی خودم اشک ریخته بودم مثل آقا جان که سالهاست توی خودش اشک می ریزد مثل… مثل اسمش خیلی حوصله داره.
خواهر من پاشوزنگ بزن زودتر بیان ۵دقیقه دیگه سال تحویله ها.
می آیم بلند شوم که صدای چرخیدن دستگیره ی درمی نشاندم. سیاوش است و تهمینه. با سعید و سهراب که توی قاب عکس با چشمهای مشکی شان نگاه مان می کنند. عکسشان راخودم هفته ی پیش توی آتلیه درست کردم… دستت درد نکنه مادر خیلی خوب شده. خانم جان است که این را می گوید وعکس ها را می گذارد وسط دو تا سبزه ی وسط سفره. حالا همه دور سفره نشسته ایم این بارهمه آمده اند حتی سعید و سهراب. تهمینه کنارعکس سعید نشسته و سیاوش پهلوی عکس سهراب. نگاه شان می کنم هر کدام پدرش را به آن یکی قرض داده و درعوض عمویش را بغل زده. تهمینه عجیب به سعید رفته و موقع خندیدن گونه های هر دوی شان چال می افتد. گونه های استخوانی و ته ریش سیاوش هم عجیب به سهراب رفته و موقع… موقع تحویل سال باید دیر برسین هان؟
خواهربزرگم صباست که عمه بازی اش گل کرده. بچه ها با خنده و سر و صدا می ریزن به حرف که دوباره نگاه شان می کنم. راستی جایی هم بوده که این دوباهم نباشند؟ سیاوش و تهمینه را می گویم. آهان پارسال بود. سال تحویل. همه رفته بودیم جنوب، عقد تهمینه و سیاوش. آنجا بود که اینها ازهم جدا شدند. تهمینه رفت طلاییه دنبال سهراب و سیاوش رفت اروند دنبال سعید. گفته بودند اجازه ی پدر برای عقد شرط است. تهمینه خاکهای طلاییه را قسم داده بود و سیاوش آبهای اروند را. توی همه ی قصه های شاهنامه تهمینه برای سهراب مادری کرده و حالا توی همه ی قصه های عاشقانه بازهم این تهمینه بود که وسط طلاییه برای سهراب مادری کرده بود. توی همه ی قصه های شاهنامه گفته اند؛ سیاوش به آتش زد و سعید رستگار شد ولی حالا توی همه ی قصه های عاشقانه سیاوش به آب زده بود و بی سعید شده بود. هر دوی شان دقیقه نودی بودند. مثل پدران شان این دو دقیقه دیر رسیده بودند. سر سفره ی عقد با آخرین خمپاره های جنگ رسیده بودند. سر سفره ی اباعبدالله. تهمینه خاکی بود و سیاوش آبی. کنارهم که نشستند قاب عکس سعید و سهراب بود که گلی شد. گل پاشیده بود روی دهانشان و این یعنی سکوت و قدیمی هاچه راست گفته اند؛ سکوت علامت رضاست و چه راست ترگفته اند؛ عقد پسرعمو دخترعمو را…
“بله” را که گفتند، آقاجان دورتر ایستاده بود ونگاه می کرد. گمانم توی خودش گریه که نه زارمی زد. مثل خانم جان مثل من… مثل من که پارسال… سال یکهزار و سیصد… صدای تلوزیون است که واژه های توی ذهنم را قاپ می زند. به سعید و سهراب نگاه می کنم. چشم های مشکی شان بغض چندین ساله ام را قاپ می زنند. به رویم لبخند می زنند و زیر لبی می گویند؛ عیدت مبارک صبوره… زیر لبی تبریک شان را جواب می دهم. حالا سالهاست که زیر لبی با هم حرف می زنی… سعید و تهمینه و سهراب و سیاوش و خودم را می گویم… صبوره را…
امیدوارم که لابه لای بهاریه هاجایش دهید… ای بهاریه که می روی به سوی کربلا ازجانب من…(حسین قدیانی: ط. نون محترم! یک بار دیگر کامنت بهاریه خود در متن “خدایا بقیه ات را کی حساب می کنی؟!” بخوانید. سرشار از غلط املایی و ویرایشی که اصلاح اش، اصلا اجازه نداد بهاریه تان را بفهمم. از شرکت در مسابقه بهاریه ممنون ولی بیشتر دقت کنید؛ خیلی!)

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    ط .ن!

    کاش غلط املائی نمی داشتید و بیشتر دقت میکردید، آخر بهاریه تان واقعا قشنگ بود.

    (داداش حسین؛ به بزرگواری خودتان ببخشید.)

  2. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  3. ف.طباطبائی می‌گوید:

    زیبا بود.

  4. طاهره نعمت اللهی می‌گوید:

    باسلام خدمت داداش حسین
    خیلی خیلی ببخشیدوواقعامعذرت میخواهم.گرچه قصدتوجیح ندارم اماانروزاماده ی سفری بودیم که البته بعدابهم خوردوبنده باحداکثرسرعت وشتاب این متن رانوشتم ان هم دردقایق۹۰که ای کاش سرفرصت بهاریه میفرستادم که هم شما رابه زحمت نیندازم وشرمنده نشوم هم شانس بیشتری برای ……امابازهم ببخشید

  5. شافی می‌گوید:

    خیلی زیبا بود ..عالی بود به نظر من….عالی….وسطاش مخصوصا

  6. ر.بیات می‌گوید:

    به نظر من فوق العاده بود سبک نوشتن هم عالی

  7. تارا مهدوی می‌گوید:

    واقعا بهاریه قشنگی بود… طاهره جان دست مریزاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.