هزار و سیصد و آسینتامن!

سحر مرادی از همسایه های شهید فرهادنصیر قره چه داغی، همرزم بابااکبر/ بهاریه ۵۱: سال تحویل رفته بودم بهشت زهرا. با پدر و مادر. لابد داشت خوش می گذشت که تا نماز صبح در بهشت زهرا ماندیم. من نماز صبح را روی سنگ مزار قطعه ۲۶ ردیف ۶۳ شماره ۴۴ خواندم و پیشانی ام را گذاشتم روی سنگ مزار بابااکبر. بعد از نماز دیدم داخل باغچه بالای قبر برگه ای گذاشته اند. خواستم برگه را بردارم و بخوانم که دیدم کار درستی نیست… و اصلا چرا خودم این اول سالی چیزی برای بابااکبر حسین قدیانی ننویسم؟! از پدرم خودکارش را گرفتم و از مادرم برگه ای سفید و شروع کردم به نوشتن. تمام که شد، گذاشتمش کنار همان برگه و به چند تا از مورچه های “سمفونی مورچه ها” که داشتند همانجا وول می خوردند، یک عدد خرما تعارف کردم. مادرم که چند باری آمار رمان داداش حسین را به او داده بودم، داشت دنبال چیزی می گشت. گفتم: داری چی کار می کنی مامان؟ گفت: هیس!… دارم دنبال “آسینتامن” می گردم!

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  2. ف.طباطبائی می‌گوید:

    خوب چرا همه بچه ها بهاریه هاشون قشنگه؟! خیلی سخته انتخاب بهاریه های برتر.
    خانم مرادی بهاریه تون دلنشین بود.

  3. شافی می‌گوید:

    بامزه بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.