شرهانی

مرتضی ابراهیم پور، بچه مثبت/ بهاریه ۴۹: آرام و ساکت، روی ویلچر نشسته بود و از پشت پنجره، خیره به همهمه، همهمه گنجشکک ها. عید دیدنی رفته بودم پیشش. فارغ از اینکه دیدن عالم ثواب دارد، برای دلم صواب این بود که ببینمش و کمی آرام شوم. تا به صحبت وادارش نکنی، حرفی نمی زند. من هم سر راست رفتم سر سوال های سخت. پرسیدم: حاجی! اولین کسی که بعد سال تحویل دیدی کی بود؟ راستشو بگو! گفت: بچه برو! برای خودت چایی بریز. بگذریم که در این «بچه» و «برو»ی حاجی، خیلی حرفها نهفته بود. گفتم: شما نمی خوری حاجی؟ گفت: من روزه ام. گفتم: جوابمو ندادی حاجی! گفت: شنیدم با راهیان نور رفته بودی جنوب؟ گفتم: نه بابا! من با راهیان زور بودم، تقریبا به زور رفته بودم. گفت: دست تو که نیست. می برد هر که را هم یشاء. گفتم: رفتیم شرهانی حاجی، جایت خالی. گفت: بگو از آنجا. گفتم: بی هیچ برهانی، شرهانی همسایه دیوار به دیوار کربلاست. گفت: بی هیچ برهانی که نمی شود، چطور شد این را فهمیدی؟ برهانی! سندی! با پررویی  گفتم: حاجی! اینکه حدیث نیست، سند بخواد. حالا باشه. سند؟ همین دلم. با طمأنینه و آرامشی که من عاشقش هستم گفت: نامعتبر است سندت! نامعتبر! با شرمندگی توام با پررویی پرسیدم: جوابمو ندادی حاجی! بعد سال تحویل کی رو دیدی؟ گفت: همانی را دیدم که تو باید در شرهانی او را می یافتی. و آرام آرام رفت تا روزه اش را افطار کند.

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  2. شافی می‌گوید:

    این مطلب رو در وبلاگ “جوان امروز” به قلم بچخ مثبت خواندم

    بی هیج برهانی شرهانی همسایه ی دیوار به دیوار کربلاست
    یا علی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.