سمفونی عطش

 احمد اسماعیلی بیدگلی/ بهاریه ۴۸: بر روی پل های معلق قدم گذاشتم در حالی که نیزارهای خشک اطراف از جدایی ها شکایت می کردند. جدایی از بسیجیانی که در میانشان قنوت دلدادگی می گرفتند. گذشتم تا رسیدم به اروندی که آرام بود و من که حکایت وحشی بودنش را از حاجی بخشی ها شنیده بودم نمی توانستم در ذهنم سختی عبور غواص های بسیجی از عرض رود را تصویر کنم. چهار زانو روی گِل های رُس ساحل نشستم. به خودم که آمدم دیدم در نزدیک ترین فاصله ممکن به کربلای اباعبدالله الحسین قرار دارم و آب به آرامی برای اشک هایم در پس زمینه روضه مشک سمفونی عطش می نوازد. روحم از روی رود عبور کرد و تا آسمان کربلا به پرواز درآمد اما پاهایم هنوز اسیر دستان ساحل و اینجا بود که از تقابل این دوری و نزدیکی ضعف کردم و من این گمشده در ظلمات و کثرات دنیا که تازه فطرتم را پیدا کرده بودم و دلم می خواست که دیگر بازگشتی در کار نباشد تا راهی فراموش خانه شهر نشوم به یاد آوردم که تا حرکت اتوبوس راهیان نور، بیشتر از دقایقی اندک، فرصتی باقی نمانده. موجِ مجنونِ اروند که سرش را بر ساحل می کوبید، کف های دهانش را با دستمال خاک پاک کرد تا از لاله های پرپرش بگوید، از لیلاهای بی سرش. با دیدنش در وجودم امواجی به تلاطم درآمدند که تمام ناپاکی ها را جمع کرده و بر ساحل گونه هایم جاری کردند. در اروند به من فقط روضه عطش می چسبید. روضه رقیه و سکینه. روضه شکایت حضرت علی ابن الحسین علیه السلام به پدر. العطش قد قتلنی…. در آنجا روضه خوان هر که بود خوب روضه می خواند. آنجا مکانی است که تعریفی ندارد. از آنجا واژه ها ادب می کنند و نمی توانند لب به تعریف باز کنند. در آنجا باید چشمانت را ببندی و فقط با سکوت تماشا کنی. در آنجا باید سلام مادر آن نوجوان شهیدی که در والفجر ۸ به عنوان غواص به آب های وحشی اروند وارد شد اما هنوز اثری از او برنگشته است را به موج ها برسانی، شاید پاره ای از لباس غواصی اش را آب برای تو بیاورد که به کنعان دل آن پیرزن ببری تا چشمش بعد از بیست و پنج سال روشن شود. البته تا ۴۰ سال فراق هنوز مانده است اما این شیرزن سال های دفاع مقدس دیگر توان ۱۵ سال ادامه اش را ندارد. نگاهی به ساعتم انداختم. چیزی باقی نمانده بود. نه از فرصت ماندن و نه از توان برگشتن. تا آن لحظه در هیچ کجا از خورشید نخواسته بودم که اندکی بایستد. انگار ثانیه ها گوش مرا گرفته بودند تا از تماشاخانه عشق بیرون کنند. در آنجا احساس از رو می رفت. آنجا محل عشقبازی پاک بازانی بود که دنیا را به بازی گرفتند. دنیا با تمام زیبایی هایش برایشان ناز کرد اما آن ها به ریش دنیا خندیدند. به شهواتش، به زینت هایش، به مقام و ریاستش و حتی به ناز کردنش. آنجا محل معراج عشاق سینه چاکی بود که تا همیشه تاریخ در زمین نقطه ای آفریدند برای اتصال به آسمان. آنجا کمترین فاصله، نه فاصله ای تا آسمان نداشت. در آنجا باید ساکت می شدی تا آب برایت روضه عطش بخواند.(حسین قدیانی: ترکیب آب و روضه عطش قشنگ بود.)

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  2. شافی می‌گوید:

    به خودم که آمدم دیدم در نزدیک ترین فاصله ممکن به کربلای اباعبدالله الحسین قرار دارم و آب به آرامی برای اشک هایم در پس زمینه روضه مشک سمفونی عطش می نوازد

    البته تا ۴۰ سال فراق هنوز مانده است اما این شیرزن سال های دفاع مقدس دیگر توان ۱۵ سال ادامه اش را ندارد

    . در آنجا باید ساکت می شدی تا آب برایت روضه عطش بخواند

    به ” اروند کنار” مان بردی اخوی….زیبا بود

    یا علی

  3. سلام بر حسین
    سلام بر داداش حسین
    و سلام بر دوست داداش حسین، احمد آقای اسماعیلی بیدگلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.