یک: نمی دانم شما هم تعداد کامنتهای در دست بررسی را می بینید یا نه، اما از این تعداد ۱۸ تایش مربوط به مسابقه بهاریه است. تعدادی هم تقاضا کرده اند با توجه به درگیری های شب عید و خود عید و سفر و… هم زمان مسابقه تمدید شود و هم برای تعداد شرکت کنندگان، سقفی تعیین نشود. مسابقه بهاریه تا روز ۱۵ فروردین تمدید می شود و رقابت میان همه شرکت کنندگان -هر تعداد که باشد- خواهد بود.
دو: یکی یکی همه بهاریه های باقی مانده را در وبلاگ خواهید دید. هم الان ۶ بهاریه هم از طریق فضایی غیر از کامنت به دستم رسیده که آنها را هم به مرور زمان در قطعه ۲۶ می گذارم.
سه: با این حساب هر زمان که تمام بهاریه ها در وبلاگ نمایش داده شد، وقت داوری شماست. داوری طرح ها اما با میثم است که وبلاگش به لطف خدا سرپاست؛ دوئل.
چهار: این هم که من گاهی در بین خطوط یک بهاریه، جمله ای چیزی می نویسم، قطعا ربطی به موضوع داوری و کیفیت نوشته ها ندارد. من هم یک رای دارم که با شما و به وقتش خواهم داد.
پنج: کامنت های متن “شماره حساب” را بخوانید…
یسار
گلریزان «قطعه ۲۶» صرف نظر از جمله خوبان عالم، آقای هاشمی، کلا یک چیز دیگری است. ایشان مدام می گوید؛ «فعلا سکوت کرده ام و قصد مصاحبه ندارم و بهتر است حرف نزنم و ناگفته های زیادی دارم و چه و چه» اما نشد این آخر سالی، یک ویژه نامه بخرم، گفت و گویی چند صفحه ای با ایشان نبینم توش! می بینی فلان مجله تخصصی حوزه آشپزی هم رفته و با آقای هاشمی، ولو درباره کشک بادمجان، مصاحبه کرده این هوا. القصه! توی یکی از این هزار گفت و گو، آقای هاشمی گفته: «فرزندان من هنوز هم از طریق کشاورزی امرار معاش می کنند. ما حتی یک خانه برای خودمان نداریم و همگی مستاجر هستیم». نگارنده نظر به اوضاع وخیم خاندان هاشمی، مبلغ ۲۰۰ هزار تومان برای این خانواده نیازمند کنار می گذارم.(به خدا بیشتر از این نمی توانم!) این مبلغ را به استادم آقای حسین صفار هرندی خواهم داد و از ایشان خواهم خواست که در اولین جلسه مجمع تشخیص مصلحت، پول مذکور را به آقای هاشمی بدهند، طوری که شان ایشان هم حفظ شود! یعنی که توی پاکت!! همین جا از اعضای محترم حقیقی و حقوقی مجمع تشخیص می خواهم که کمک به آقای هاشمی را فراموش نکنند. افضل اعمال، همین چیزهاست. نیز از دوستان خوبم در وبلاگ «قطعه ۲۶» می خواهم هر یک به سهم خود، در این گلریزان سهیم شوند و خاندان اشراف را از نگرانی در بیاورند!! لطفا در کامنت ها، عددی که از عهده تان برمی آید، قید کنید که گفته اند: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود». خلاصه که اگر شما با شکم سیر بخوابید، اما آقای هاشمی و خاندان ایشان گرسنه باشند، شبهه وارد است در اسلام تان. از ما گفتن بود! به همین منظور، شماره حساب ۲۶۲۶۲۶۲۶ بانک ملی شعبه اشکان دژاگه(!) اعلام می شود. هم اکنون نیازمند یاری قهوه ای تان هستیم!!
(۸۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارمن یک جانباز اعصاب و روانم… من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای خاتمی، زمان ریاست جمهوری اش، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
رفیق! زیر تابوتم، «سلام بر حسین» یادت نرودها…
(۴۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
سلام.یه پیشنهاد/بهتر نیست یه تعداد بهاریه رو انتخاب کنید،بعد بچه ها از بین اونا داوری کنن؟
سلام
به “خسته نیستم ،امیدوارم”
اگه جسارت نیست بنده متوجه بهتری اش نشدم.
آقای قدیانی! خیر مقدم…
سلام!!
جناب خسته نیستی امیدواری!
ینده هم نفهمیدم “بهتریش”رو
اقا همه رو جایزه بدین بره !!!!
جدیدترین کتاب داداش رو با امضای خودش به همه بدین!!
به نیت ۱۴ معصوم ۱۴ تاهم کربلا بدین!!!
داداش و خانواده هرچی عیدی گرفتن ان شا الله در راه اعتلای فرهنگ این مرز و بوم هزینه میکنن!
یا علی
سلام بر حسین*
بهتریش اینه که :۱-داداش همه ی بهاریه ها رو می خونن ولی همه نه ۲-بهتره که معلم برگه ها رو تصحیح کنه نه شاگرد زرنگه!۳-صرفه جویی در وقت۴-اینطوری قضاوت هم تخصصی میشه وهم عمومی۵-چرا می زنید؟۶-بابا غلط کردم۷-چرا با یه آدم که خسته نیست؛امیدواره،اینطور بر خورد می کنید۸-گریه گریه گریه….
“خسته نیستم ،امیدوارم ” حالا چرا گریه می کنید؟! ما که اینقدر مودب گفتیم.
ممنون متوجه بهتر بودن از نگاه شما شدم. در هر صورت به شخصه صلاحیت داوری رو ندارم
دعوانکنید،مگه مبصرنگفت داداشواذیت نکنین؟ازپیام بىزرگانىهم که خبرىنیست!
(بهاریه) داداش حسینِ “نه ده”
سلام به داداش حسین قطعه با صفای ۲۶…
نمیدونم چرا بچه ها به شما میگن داداش اما اگه اجازه بدید منم به شما بگم
داداش…
داداش همون واژه خودمونی برادره ودر معنای لفظی یعنی پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشه اما در معنای حقیقی یعنی کسی که بهش اعتماد داری کسی که حاضر نیستی ناراحتیشو ببینی یعنی کسی که اگه مشکلی برات پیش اومد یارو یاورته یعنی کسی که با تو آرمان مشترکی داره و….
تو داداش حسینی از همون برادرهایی که سیده زهرا حسینی به همرزماش میگفت از همونایی که زهرا سادات باهاشون تا خط مقدم مبارزه با بعثیا میرفت باهاشون میجنگید و مرهمی میگذاشت بر روی زخم هایی که هدیه های مقاومت و ایثار بود
اما من نمیتونم مثل زهرای “دا”باشم و باتو به خط مقدم بیام و رگبار و ببندم روی دشمن تا نتونه قدم از قدم برداره و مات شبیخونت بشه نه سیده زهرا اسطوره هست برای ما ،من کجا و اون کجا…
یاور تو خط مقدم امام غائبمونه و بابا اکبرهایی که جونشون رو برای اسلام و انقلاب و وطن دادند،ما همین عقبا ایستادیم و برات دعا میکنیم تا که سالم و سلامت برگردی ازاین کارزار جنگ نرم…
تو این آخر الزمان که جدایی حق از باطل خیلی سخته، در غم فقدان عمارها و یاسرها ،در هجوم بی رحمانه رسانه ها ،در تندباد افراط ها و تفریط ها ،گاهی شک میکنم به همه چیز گاهی اونقدر افکارو اندیشه های گوناگون به من فشار میارند که ضعف میکنم خودم هم نمیدونم چرا؟!اما گمانم بصیرت خونم پایین اومده باشه (شما آمپول تقویتی بصیرت یا ساندیسی چیزی سراغ نداری ؟؟؟)
میدونی “نه ده”آتش میزنه به دلم ،به روحم ،به قلبم،به اندیشه هام “نه ده” همیشه بامنه توی کیفم هرجا مهمونی برم باهامه ،هنوز چند دلنوشته بیشتر ازش نخوندم اما احساس خوبی دارم .
وقتی دل نوشته های قطعه مقدس ۲۶ را میخونم دلم میخواد های های گریه کنم یا بخندم یا سکوت کنم و برم در ژفای اون غرق بشم
“نه ده “هدیه ی نوروزی یک آدم عاشق بود به من ،کسی که مثل تو ستاره حضرت ماهِ و میسوزه و سوسو میزنه تو آسمانی که حضرت ماه نورانیش کرده …دلم قرص میشه وقتی میخونمش دوباره یادم میآید حواسم را جمع نکردم و زدم جاده خاکی دلنوشته هایت تنها دل نوشته نیست دل ها نوشته است اصلا مگه شما برای خودت مینویسی؟؟؟
هرچه هست”نه ده”تو چراغ چشمک زنی شده برای دل من و امثال من که آی حواست باشه صراط مستقیم اینجاست یه وقت خوابت نبره بپیچی تو فرعی یا چپ کنی…
نه اصلا اشتباه کردم توی این مسیر باید سوار همون اتوبوسی میشدم که بابا اکبر رو برد جبهه وتو رو برد سرزمین نور همونی که هر ساله میبره راهپیمایی ۲۲بهمن و قدس ….عموی من هم توی همون اتوبوس بود و حالا تو گلستان شهدای عشق خوابیده کنار مصطفی ردانی پور …
جاتون خالی امسال مزار حاج احمد و حاج حسین گلبارون بود مثل همیشه هرچی باشه دری از بهشت به مزارشون بازه …یه سفره هفت سین خوشگل هم براشون پهن کرده بودندنورانی تر از همیشه…
در کنار عیدی که امسال از دست مادربزرگم گرفتم” نه ده “بهترین هدیه عید برای من بود…
سال نو مبارک
نوروز هزارو سیصد و “نه ده” تا.
به سروکله هم زدن توسط ستاره هاهم صفای خاص خودشوداره ازفحوای کلام بچه ها جزمحبت و عشق به داداش حسین ودیگرستاره هاچیزدیگری برداشت نمی شود.
پس بهاریه ی من کوووووووووووووووووووو؟////چرانمیاد؟چراگیرکرده ؟
اهان فهمیدم هنوزننوشتم
سالی که بین دو سفر تحویل شد
قبل از عید با بچه های بسیج دانشگاه ،اردوی جنوب که بودم ، فکر می کردم تنفس در هیچ فضای دیگری نتونه من رو اینقدر سرمست کنه به اندازه جنوب، به خصوص شلمچه (جایی که بابا محمد حسین من اونجا مفقود الاثر شده)، تا اینکه توی همان اردو حرف از اردوی جهادی به میان اومد. به دلیل کار پایان نامه ام اصلا فکر نمی کردم بتونم شرکت کنم ، ولی با اصرار یکی از دوستام شماره ام رو به بچه ها دادم تا با من هم تماس بگیرند.دو روزبعد ازسال تحویل، با من تماس گرفته شد . مشغله کاری از یکطرف و تردید ودودلی برای حضور در یک منطقه محروم و بدون امکانات از طرف دیگه، اما هیچکدام نتونست در مقابل حس کنجکاوی من عرض اندام کنه. ششم فروردین به طرف روستای کنده ای از توابع کازرون در استان فارس راه افتادیم. این سفر بعد از پنج روز ، با همه سختیها و در عین حال خاطرات منحصر به فردش تمام شد . در این چند روز که از برگشتنم می گذره ، کمتر لحظه ای بوده که به خاطرات اردوی جهادی فکر نکرده باشم : شبهایی که بدلیل کمبود وسیله گرمایشی ، هر چقدرهم که خودمون رو توی پتو فیتیله پیچ می کردیم ، سرما دست از سرمون بر نمی داشت ، بطری های آب معدنی که به خاطر کمبود آب بهداشتی ، حداقل سی نفر باهاش وضو می گرفتند ، بچه های روستا که چهره های معصومشان پشت یک دنیا محرومیت پنهان شده بود ، زنهایی که به دلیل سختی شرایط زندگی و کار دوشادوش مردان ، چهره هاشون دست کم ده سال بیشتر از سنشون نشون می داد، نداشتن خانه بهداشت ،….
با وجود زحمات زیادی که بچه ها برای مردم کشیدند ، مطمئنم بیشتر از اینکه ما برای مردم روستا مفید باشیم ،اونا به ما فایده رسوندند ، چون هیچ کدام از بچه ها وقتی بر می گشتند ، دیگه اونی نبودند که قبلا می شناختی .
من اونجا بود که واقعا فهمیدم ” از دو نقطه فقط یک خط راست می گذره ” یعنی چه. اگر بخواهیم در راه راست قدم بر داریم ، این راه باید هم از شهدا بگذره و هم از خدمت به محرومین .
برای همین تصمیم گرفتم عکس سوسن ، دخترسه ساله ومعصوم روستایی، که خیلی دوستش دارم و عکس قبور شهدای هویزه که برای من دانشجوتکلیفم رو یاداوری می کنه ، روی میزم بذارم تا هیچکدام از ذهنم نره و دغدغه های زندگی ام بر اساس این دو نقطه باشه.
..::جنبش پوستری بیداری اسلامی::..
http://islam-poster.blogfa.com/
لبیک یا حسین
پاسخ دادن